۱۶۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۸

بملک حسن که فیضی ز آشنائی نیست
در آشنائی خورشید روشنائی نیست

هر آنچه رفت زدستم برون ز دل هم رفت
میان دست و دلم چون صدف جدائی نیست

غبار خاطرم از شش جهت گرفته فرو
چو اخگرم سرو پروای خودنمائی نیست

بکشوری که فتد عکس تیره روزی ما
زآب و آینه امید روشنائی نیست

مرا که شیوه افتادگی هنر باشد
شکست نفس بجز عیب خودستائی نیست

ز درد فقر دلا غیرتی اگر داری
مخواه مرگ که خواهش بجز گدائی نیست

باضطراب گرفتارم آنقدر که قفس
شکسته است و مرا فرصت رهائی نیست

چو پاز آبله پوشیده ای، برو بنشین
که ناقص است سلوک ار برهنه پائی نیست

که را کلیم ستودم که بر سپهر نرفت
هزار حیف که پروای خودستائی نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.