۱۳۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۳۱

با آنکه هیچ دربار غیر از خطر ندارد
عاشق چو شیشه می پروای سر ندارد

تا نغمه ای نباشد نتوان ز هوش رفتن
مسکین مسافری کو ساز سفر ندارد

دل را خراب دارم تا بستگی نه بیند
از قفل بی نیازست، گر خانه در ندارد

غرق وصال آگه ز آشوب چشم بد نیست
تا دام بر نیاید ماهی خبر ندارد

دارد فلک ز انجم تخم هزار آفت
اما چو گریه ما تخم شرر ندارد

دل را جز آن پریرو عشرتگهی نباشد
آئینه جز جمالت باغ دگر ندارد

نشو و نمای راحت در آب و خاک ما نیست
در ملک خاکساری سیمرغ پر ندارد

برداشت گر زخاکم دانم بخون نشاند
چون تیغ روزگارم بیهود بر ندارد

بی آفتست دیده تا جوش خون دل هست
آب ار تنک نباشد کشتی خطر ندارد

چون دیده جهنده در خانه ام مسافر
سیرم کلیم منت از راهبر ندارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۳۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.