۱۵۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۴۵

دل جز کجی ز زلف تو نامهربان ندید
رو چشم بست و روی ترا در میان ندید

هر چند خرمی جهان را سبب منم
مانند ابر هیچکسم شادمان ندید

دامان من که قافله گاه سرشک بود
چیزی بغیر آتش ازین کاروان ندید

آنکس که خودنمای بود مایه دار نیست
هرگز کسی گلی بسر باغبان ندید

با آنکه بی نقاب تر از آفتاب بود
چون صبح از تبسم او کس نشان ندید

کامی بغیر دانه بی آب اختران
صید اسیر در قفس آسمان ندید

می کاهم از شکفتگی خویشتن مدام
شمعم که کس بهار مرا بیخوان ندید

خامند سربسر همه ابنای روزگار
کس میوه رسیده درین بوستان ندید

تا کی کلیم گریه کنی گاه دیدنش
کس ماه را همیشه در آب روان ندید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۴۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۴۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.