۱۸۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۰۱

بدور دیده مژگان از دو سو لخت جگر دارد
چراغان بر لب آب روان فیض دگر دارد

ندارم زینتی همچون صدف جز عقده خاطر
همیشه رشته کارم گره جای گهر دارد

مگر یاد لبت در خاطر پیمانه می گردد
که در بزم نشاط باده چشم از گریه تر دارد

بجز سرگشتگی و گرد محنت حاصلش نبود
بسان گردباد آن را که دهر از خاک بردارد

نشان اهل غفلت جستم از پیر خرد گفتا
نشانش اینکه در فصل بهار از خود خبر دارد

جنون شهر دشمن با بیابان دوستی دارم
که چون سیلاب اشکم جنگ با دیوار و در دارد

اگر برگ و بری داری ز خود بفشان که پیوسته
تبر پیوند اینجا با نهال بارور دارد

چرا پیوسته شمع انجمن صندل بسر مالد
ز بال افشانی پروانه گرنه دردسر دارد

اگر مردن نبودی زندگی با ما چها کردی
درین دریا اگر نشکست کشتی صد خطر دارد

کلیم از جور گل خون شد دل بلبل چنین باشد
گرفتاری بآن معشوق بی پروا که زر دارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۰۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۰۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.