۱۴۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۱۵

بهار آمد و جانی بجسم مینا شد
پیاله! چشم تو روشن که باده پیدا شد

عرق فشانیت از تاب می شکیب نهشت
چه قطره بود که سیلاب طاقت ما شد

هنوز رنج تب لرز آفتاب بجاست
چه فیض بود که همخانه مسیحا شد

نه رفع تشنه لبی می کند، نه سوز جگر
دلم خوشست که چشمم ز گریه دریا شد

زدیده رفتی و تاریک شد سراچه چشم
بدل در آمدی و چشم داغ بینا شد

بغیر خار که در پای رهروان ماندست
دگر براه غمت هر چه بود یغما شد

کلیم چاک شد از تیغ او سراپایت
بسینه سنگ چه کوبی کنونکه در وا شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۱۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.