۲۱۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۳۳

دل را کی آن طاقت بود کز فکر جانان بگذرد
با یک جهان لب تشنگی از آبحیوان بگذرد

من راه هجران را بخود هرگز نمی دادم ولی
آتش ره خود واکند چون از نیستان بگذرد

هر کس که بیند حال من داند که هجران دیده ام
آری خرابی ظاهرست آنجا که طوفان بگذرد

بیتو سر شکم بر کنار از بسکه ریزد چشم تر
دامان من گر بفشری آب از گریبان بگذرد

هر موی بر اعضای من کوکو زند چون فاخته
هر گاه در دل یاد آن سر و خرامان بگذرد

خواهم شب و روز توی خورشید و ماه روشنی
کاین تیره روزی بس شود شبهای هجران بگذرد

خاک ره شاه جهان تاج سر خود می کنم
تا فرق بخت من کلیم از اوج کیهان بگذرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۳۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۳۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.