۱۳۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۷۱

لبم ز بستگی دل اگر چه وا نشود
چو لاله خون جگر خوردنم قضا نشود

بیک لباس مقید مشو که ساختگیست
اگر گهی به تنت پیرهن قبا نشود

دل ضعیف چنان جذبه قوی دارد
که تیر هیچ بلائی ازو خطا نشود

کلید چاره و تدبیر تا نگردد گم
دری که بسته بروی امید وا نشود

گرفته دامن غم می کشم بخانه دل
که جز بمهمان آرایش سرا نشود

حدیث عشق تو با هیچکس نمی گویم
شرر ز آتش سودای ما جدا نشود

کمند طره او بار یک جهان دل را
نمی تواند برداشت تا دو تا نشود

سعادت ازلی را بکسب نتوان یافت
که زاغ از خورش استخوان هما نشود

چنان مکن که کلیم از در تو پا بکشد
شکسته دل شده باری شکسته پا نشود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۷۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.