۱۵۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۹۰

صاحب همت که دست از کار دنیا می کشد
کی دگر زان دست خار یأس از پا می کشد

از ستم بر ناتوانان بالد آن سرکش به خویش
شعله چون مشت خسی را سوخت بالا می کشد

آینه از باطن صافست محنت کش ززنگ
شیشه از روشندلی بیداد خارا می کشد

اشک ریزان تا غبار جلوه گاهش رفته اند
زلف را در خون کشد گاهی که تا پا می کشد

جاهلان را فخر می باید زجهل خود که دهر
انتقام جرم نادان را ز دانا می کشد

ما به این سامان چرا شرمنده باشیم از سپهر
گوهر بی آب کی منت ز دریا می کشد

تا قلم برداشت قمری آشیان خواهد نهاد
سر و بالای تو را نقاش هر جا می کشد

دشمنی را باعثی باید، نمی دانم کلیم
اشک از بهر چه لشکر بر سر ما می کشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۸۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۹۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.