۱۸۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۳۸

تا زخواب مستی غفلت سری برداشتم
چون حباب از سر نهادم هر چه در سر داشتم

کس چو من ازمزرع امید حاصل برنداشت
کاشتم تخم هوسها را و دل برداشتم

در بیابان طلب از ننگ واپس ماندگی
خاطری آشفته تر ازگرد لشکر داشتم

بلبلم وز غنچه نشکفته کس نشناسدم
صد بهار آمد که من سر در ته برداشتم

اقتضای وقت بین کز دور ساغر می کنم
شکوه ها کاول ز بد گردی اختر داشتم

کس نمی فهمد زبان شکوه خونین دلان
من گرفتم غنچه سان دست از دهن برداشتم

حال خویش از دیگران پرسم، نمی دانم که دوش
اخگر اندر خوابگه یا گل ببستر داشتم

از نظام کارم ار ایام عاجز شد چه عیب
رشته کوته بود و من صد سحر گوهر داشتم

تا باکسیر غم او آشنا بودم کلیم
صرفه در عزلت بسان کیمیاگر داشتم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۳۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.