۱۴۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۶۳

بروی ساغر می ماه عید را دیدم
همین بسست درین عید دید و وا دیدم

بغیر دیده که پوشیدم از مراد دو کون
بقدر همت خود جامه ای نپوشیدم

چنین که برگ و بر نخل آه پیکانست
بفرق سایه آهست سایه بیدم

لبم ز خنده و چشمم ز گریه ترسیده است
با شک بی اثر خویش بسکه خندیدم

ز عاقبت نیم ایمن که ترسم آخر کار
کفن برون کند از تن لباس تجریدم

بسان شمع کس آواز گریه ام نشیند
باشک خویش اگر تا صباح غلطیدم

گران نبودم بر طبع دوستان هرگز
بزور رفتن و دیر آمدن مه عیدم

بحشر آخر از خواب مرگ برخیزد
گمان مبر که زامداد بخت نومیدم

به پیر جام از آندم که دست داده گلیم
زخط ساغر چون شیشه سر نه پیچیدم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۶۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۶۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.