۱۸۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۱۵

صبح از سر صفا بجهان در دمید دم
عیش صبوح گر نکنی وای ازین ندم

ساقی در آب بسته فکن آتش مذاب
وز صحن دل بباد فنا ده غبار غم

بر دست گیر ساغر و انگار روزگار
از سر گرفت بار دگر دور جام جم

دستم بزلفت ار رسد ای جان نازنین
مشکین کمند سازم از آن زلف شست خم

مست خراب گردم و اندازم آن کمند
در گردن و کشم سوی هستیش از عدم

ابن یمین اگر بکمندت خورد بساط
باید کشید و داشت چنین کار مغتنم

فرصت مده ز دست اگر آگهی ز کار
میدار چشم گردش احوال دمبدم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۱۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.