۳۶۶ بار خوانده شده

غزل ۲۷۹

فراق را دلی از سنگ سخت تر باید
مرا دلیست که با شوق بر نمی‌آید

هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
بیا و گر همه دشنام می‌دهی شاید

اگر چه هر چه جهانت به دل خریدارند
منت به جان بخرم تا کسی نیفزاید

بکش چنان که توانی که بنده را نرسد
خلاف آن چه خداوندگار فرماید

نه زنده را به تو میلست و مهربانی و بس
که مرده را به نسیمت روان بیاساید

مپرس کشته شمشیر عشق را چونی
چنان که هر که ببیند بر او ببخشاید

پدر که چون تو جگرگوشه از خدا می‌خواست
خبر نداشت که دیگر چه فتنه می‌زاید

توانگرا در رحمت به روی درویشان
مبند و گر تو ببندی خدای بگشاید

به خون سعدی اگر تشنه‌ای حلالت باد
تو دیر زی که مرا عمر خود نمی‌پاید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۲۷۸
گوهر بعدی:غزل ۲۸۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.