۸۶۹ بار خوانده شده

غزل ۲۸۵

کاروانی شکر از مصر به شیراز آید
اگر آن یار سفرکرده ما بازآید

گو تو بازآی که گر خون منت در خورد است
پیشت آیم چو کبوتر که به پرواز آید

نام و ننگ و دل و دین گو برود این مقدار
چیست تا در نظر عاشق جانباز آید

من خود این سنگ به جان می‌طلبیدم همه عمر
کاین قفس بشکند و مرغ به پرواز آید

اگر این داغ جگرسوز که بر جان من است
بر دل کوه نهی سنگ به آواز آید

من همان روز که روی تو بدیدم گفتم
هیچ شک نیست که از روی چنین ناز آید

هر چه در صورت عقل آید و در وهم و قیاس
آن که محبوب من است از همه ممتاز آید

گر تو بازآیی و بر ناظر سعدی بروی
هیچ غم نیست که منظور به اعزاز آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۲۸۴
گوهر بعدی:غزل ۲۸۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.