۴۵۰ بار خوانده شده

غزل ۳۲۷

چون برآمد ماه روی از مطلع پیراهنش
چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش

تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار
دست او در گردنم یا خون من در گردنش

هر که معلومش نمی‌گردد که زاهد را که کشت
گو سرانگشتان شاهد بین و رنگ ناخنش

گر چمن گوید مرا همرنگ رویش لاله‌ایست
از قفا باید برون کردن زبان سوسنش

ماه و پروینش نیارم گفت و سرو و آفتاب
لطف جان در جسم دارد جسم در پیراهنش

آستین از چنگ مسکینان گرفتم درکشد
چون تواند رفت و چندین دست دل در دامنش

من سبیل دشمنان کردم نصیب عرض خویش
دشمن آن کس در جهان دارم که دارد دشمنش

گر تنم مویی شود از دست جور روزگار
بر من آسان‌تر بود کآسیب مویی بر تنش

تا چه روی است آن که حیران مانده‌ام در وصف او
صبحی از مشرق همی‌تابد یکی از روزنش

بعد از این ای یار اگر تفصیل هشیاران کنند
گر در آنجا نام من بینی قلم بر سر زنش

لایق سعدی نبود این خرقه تقوا و زهد
ساقیا جامی بده وین جامه از سر برکنش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید
Avatar نقش کاربری
فاطمه زندی

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۳۲۶
گوهر بعدی:غزل ۳۲۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.