۱۲۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۲

دل بیقرار و دولت دیدار مشکلست
گر خود عنایتی نکنی کار مشکلست

میخانه یی برون ندهد این شراب تلخ
کمتر که شرح مسئله بسیار مشکلست

هر دم بدل هزار سنان می رسد ز دوست
با آنکه درد خوردن یک خار مشکلست

تا نیست جذبه یی نتوان کرد جان نثار
رفتن بپای خود بسر دار مشکلست

پیش دهان تنگ تو بستم لب از سؤال
آری درین معامله گفتار مشکلست

از قرص آفتاب عجب نیست کسب نور
کاری چنین ز ذره ی دیوار مشکلست

دل را بیازمای فغانی و عشق ورز
رفتن درین محیط بیکبار مشکلست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.