۱۴۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵۱

من بنده ی حسنی که نشانش نتوان یافت
پنهان نتوان دید و عیانش نتوان یافت

گنجی که ازان کون و مکانست بفریاد
فریاد که در کون و مکانش نتوان یافت

افتاده چو دولت بکنار من درویش
آن نقد که در هیچ میانش نتوان یافت

عنقای خیالش که شکار نظر ماست
صیدیست که بی بند زبانش نتوان یافت

نزدیکتر از لب بدهانست درین باغ
آن سیب سخنگو که نشانش نتوان یافت

بلبل ز زر چهره ی گل در غلط افتاد
پنداشت که در برگ خزانش نتوان یافت

چون عاقبت درد کشان دید فغانی
دیریست که در دیر مغانش نتوان یافت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۵۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.