۱۶۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۴۹

لعلت ازمی خنده بر برگ گل سیراب زد
شمع رویت شعله بر خورشید عالمتاب زد

دید در محراب نقش طاق ابرویت امام
شد دلش بیتاب و سر در گوشه ی محراب زد

دل که سوی غمزه ی مژگان خونریزت شتافت
خویش را از بیخودی بر خنجر قصاب زد

پیش خورشید رخت گل رفته بود از حال خود
بر رخش ابر بهاران از ترحم آب زد

شیوه ی چشم سیاهت فتنه ی ایام شد
عشوه لعل چو قندت خنده بر عناب زد

بر گل سیراب زد آب لطافت عارضت
از حیا روی تو آتش در شراب ناب زد

بنده ی آن شاه خوبانم که در مصر جمال
سکه ی خوبی برای رونق احباب زد

هیچگه خونابه از چشم فغانی کم نشد
بسکه از لعلت نمک بر دیده ی بیخواب زد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۴۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۵۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.