۱۶۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۸۵

ای ز سحر غمزه پنهان فتنه در ابروی تو
فتنه را در گوش دارد عشوه ی جادوی تو

در هوایت بس که شد بر باد جان بیدلان
بوی گل می آید ای گل از نسیم کوی تو

زنده می دارم شب هجران بیاد روز وصل
تا برآید صبح و بینم آفتاب روی تو

چون بسر وقتم رسی ای شاخ گل دامن کشان
میرم و گیرم حیات از سر زرنگ و بوی تو

کرده ام از هستی موهوم خود پهلو تهی
تا جدا از خود نشینم یک زمان پهلوی تو

نگسلم از جعد مشگینت که در شبهای هجر
رشته ی جان مرا وصلیست با هر موی تو

بسکه دارد غیرت وصلت فغانی روز وصل
پوشد اول دیده را از خویش و بیند روی تو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۸۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۸۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.