۴۰۴ بار خوانده شده

غزل ۴۱۵

ای مرهم ریش و مونس جانم
چندین به مفارقت مرنجانم

ای راحت اندرون مجروحم
جمعیت خاطر پریشانم

گویند بدار دستش از دامن
تا دست بدارد از گریبانم

آن کس که مرا به باغ می‌خواند
بی روی تو می‌برد به زندانم

وین طرفه که ره نمی‌برم پیشت
وز پیش تو ره به در نمی‌دانم

یک روز به بندگی قبولم کن
روز دگرم ببین که سلطانم

ای گلبن بوستان روحانی
مشغول بکردی از گلستانم

زان روز که سرو قامتت دیدم
از یاد برفت سرو بستانم

آن در دو رسته در حدیث آمد
وز دیده بیوفتاد مرجانم

گویند صبور باش از او سعدی
بارش بکشم که صبر نتوانم

ای کاش که جان در آستین بودی
تا بر سر مونس دل افشانم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۴۱۴
گوهر بعدی:غزل ۴۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.