۱۰۶۴ بار خوانده شده

غزل ۴۲۴

من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم
کسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم

بپرس حال من آخر چو بگذری روزی
که چون همی‌گذرد روزگار مسکینم

من اهل دوزخم ار بی تو زنده خواهم شد
که در بهشت نیارد خدای غمگینم

ندانمت که چه گویم تو هر دو چشم منی
که بی وجود شریفت جهان نمی‌بینم

چو روی دوست نبینی جهان ندیدن به
شب فراق منه شمع پیش بالینم

ضرورت است که عهد وفا به سر برمت
و گر جفا به سر آید هزار چندینم

نه هاونم که بنالم به کوفتی از یار
چو دیگ بر سر آتش نشان که بنشینم

بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان
به هر جفا که توانی که سنگ زیرینم

چو بلبل آمدمت تا چو گل ثنا گویم
چو لاله لال بکردی زبان تحسینم

مرا پلنگ به سرپنجه ای نگار نکشت
تو می‌کشی به سر پنجه نگارینم

چو ناف آهو خونم بسوخت در دل تنگ
برفت در همه آفاق بوی مشکینم

هنر بیار و زبان آوری مکن سعدی
چه حاجت است بگوید شکر که شیرینم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۴۲۳
گوهر بعدی:غزل ۴۲۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.