۴۳۶ بار خوانده شده

غزل ۴۲۸

نه از چینم حکایت کن نه از روم
که من دل با یکی دارم در این بوم

هر آن ساعت که با یاد من آید
فراموشم شود موجود و معدوم

ز دنیا بخش ما غم خوردن آمد
نشاید خوردن الا رزق مقسوم

رطب شیرین و دست از نخل کوتاه
زلال اندر میان و تشنه محروم

از آن شاهد که در اندیشه ماست
ندانم زاهدی در شهر معصوم

به روی او نماند هیچ منظور
به بوی او نماند هیچ مشموم

نه بی او عشق می‌خواهم نه با او
که او در سلک من حیف است منظوم

رفیقان چشم ظاهربین بدوزید
که ما را در میان سریست مکتوم

همه عالم گر این صورت ببینند
کس این معنی نخواهد کرد مفهوم

چنان سوزم که خامانم نبینند
نداند تندرست احوال محموم

مرا گر دل دهی ور جان ستانی
عبادت لازم است و بنده ملزوم

نشاید برد سعدی جان از این کار
مسافر تشنه و جلاب مسموم

چو آهن تاب آتش می‌نیارد
همی‌باید که پیشانی کند موم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید
Avatar نقش کاربری
فاطمه زندی

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۴۲۷
گوهر بعدی:غزل ۴۲۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.