۶۲۷ بار خوانده شده

غزل ۵۱۸

تو خون خلق بریزی و روی درتابی
ندانمت چه مکافات این گنه یابی

تصد عنی فی الجور و النوی لکن
الیک قلبی یا غایة المنی صاب

چو عندلیب چه فریادها که می‌دارم
تو از غرور جوانی همیشه در خوابی

الی العداة وصلتم و تصحبونهمو
و فی وداد کمو قد هجرت احبابی

نه هر که صاحب حسن است جور پیشه کند
تو را چه شد که خود اندر کمین اصحابی

احبتی امرونی بترک ذکراه
لقد اطعت ولکن حبه آبی

غمت چگونه بپوشم که دیده بر رویت
همی گواهی بر من دهد به کذابی

مرا تو بر سر آتش نشانده‌ای عجب آنک
منم در آتش و از حال من تو در تابی

من از تو سیر نگردم که صاحب استسقا
نه ممکن است که هرگز رسد به سیرابی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۵۱۷
گوهر بعدی:غزل ۵۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.