۶۹۴ بار خوانده شده

غزل ۵۲۱

سل المصانع رکبا تهیم فی الفلوات
تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی

شبم به روی تو روز است و دیده‌ها به تو روشن
و ان هجرت سواء عشیتی و غداتی

اگر چه دیر بماندم امید برنگرفتم
مضی الزمان و قلبی یقول انک آتی

من آدمی به جمالت نه دیدم و نه شنیدم
اگر گلی به حقیقت عجین آب حیاتی

شبان تیره امیدم به صبح روی تو باشد
و قد تفتش عین الحیوة فی الظلمات

فکم تمرر عیشی و انت حامل شهد
جواب تلخ بدیع است از آن دهان نباتی

نه پنج روزهٔ عمر است عشق روی تو ما را
وجدت رائحة الود ان شممت رفاتی

وصفت کل ملیح کما یحب و یرضی
محامد تو چه گویم که ماورای صفاتی

اخاف منک و ارجوا و استغیث و ادنو
که هم کمند بلایی و هم کلید نجاتی

ز چشم دوست فتادم به کامهٔ دل دشمن
احبتی هجرونی کما تشاء عداتی

فراقنامهٔ سعدی عجب که در تو نگیرد
و ان شکوت الی الطیر نحن فی الوکنات
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۵۲۰
گوهر بعدی:غزل ۵۲۲
نظرها و حاشیه ها
Avatar نقش کاربری
فاطمه زندی
۱۴۰۲/۱۰/۱ ۱۹:۳۶

سَلِ المَصانِعَ رَکباً تَهیمُ في الفَلَواتِ

تو قدرِ آب چه دانی که در کنارِ فراتی؟
از سوارانِ سرگشته و تشنه در بیابان‌ها در باره آب انبار‌ها بپرس، تو که در کنار فرات هستی قدر آب را چه می‌دانی؟

# شبم به رویِ تو روز است و دیده‌ها به تو روشن

و إِن هَجَرتَ سَواءٌ عَشِیَّتي و غَداتي

با صورت تو شب من روز است و چشم‌هایم از تو روشن است، و اگر بروی شب و روز من یکی می‌شود.

# اگر چه دیر بماندم امید برنگرفتم

مَضَی الزَّمانُ و قلبي یَقولُ إِنَّکَ آتٍ

هرچند زمان زیادی منتظر ماندم اما ناامید نشدم، زمان گذشت و قلبم می‌گوید تو حتما می‌آیی.

# من آدمی به جمالت نه دیدم و نه شنیدم

اگر گِلی به حقیقت عَجین آبِ حیاتی

من انسانی به زیبایی تو ندیدم و نشنیدم، اگر از گل ساخته‌ شده‌ای به حقیقت آمیخته با آب حیات هستی.

# شبانِ تیره امیدم به صبحِ رویِ تو باشد

و قَد تُفَتَّشُ عَینُ الحیوةِ فِي الظُّلماتِ

در شب‌های تاریک امیدم به چهره‌ی مانند روز توست، همانا گاهی آب زندگانی در تاریکی‌ها جستجو می‌شود.

# نه پنج روزهٔ عمر است عشقِ رویِ تو ما را

وَجَدتَ رائِحَةَ الوُدِّ إِن شَمَمتَ رُفاتي

عشق ما به تو در همین پنج روز عمر نیست، بلکه اگر استخوان‌های پوسیده‌ام را بعد از مرگ ببویی، بوی دوستی را از آنها استشمام می‌کنی.

# وَصَفتُ کُلَّ مَلیحٍ کما یُحِبُّ و یَرضیٰ

مَحامدِ تو چه گویم؟ که ماورای صفاتی

هر زیبای نمکینی را آنگونه که دوست داشت و می‌پسندید وصف کردم، اما ستایش تو را چگونه بگویم؟ که تو بالاتر از صفات هستی.

# أخافُ مِنکَ و أرجو و أستَغیثُ و أدنو

که هم کمندِ بلایی و هم کلیدِ نجاتی

هم از تو می‌ترسم و هم به تو امیدوارم و از تو کمک می‌خواهم و هم به تو نزدیک می‌شوم، زیرا تو هم کمند بلایی و هم کلید نجات.

# ز چشمِ دوست فتادم به کامهٔ دلِ دشمن

أحِبَّتي هَجَروني کَما تَشاءُ عُداتي

به کامِ دلِ دشمن، از چشم دوست افتادم، دوستانم ترکم کردند همانگونه که دشمنانم می‌خواهند.

# فراقنامهٔ سعدی عجب که در تو نگیرد

و إِن شَکَوتُ إِلی الطَّیرِ نُحنَ في الوُکَناتِ

عجیب است اگر این اشعار سوزناک سعدی در تو اثر نکند، که اگر به پرندگان شکایت می‌کردم در لانه‌هایشان فریاد سر می‌دادند