۱۶۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۸۱

ما را همین زبانی ست آن نیز در دعایش
گر حق این نداند او داند و خدایش

یارب نهال قدّش تا از کدام باغ است
کز هر طرف سری شد بر باد در هوایش

گویی مگر به رویش آشفته گشت گیسو
ورنه چرا پریشان می آید از قفایش

تا که ز ناشکیبی بر روی من دوَد اشک
ای مردمان بپرسید کز چیست ماجرایش

دل را که غیر عشقش فکری نبود در سر
بنگر که درد هجران چون می کند ودایش

اشک تو را خیالی این آبرو از آن است
گر می شود مشرّف گه گه به خاک پایش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۸۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۸۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.