۱۳۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۳

حسن آن گوهر که عمانیش نیست
عشق آن دریا که پایانیش نیست

هر سری کاو خالیست از سر عشق
خانه ی باشد که بنیانش نیست

چشم عاشق گر نبارد سیل اشک
هست آن ابری که بارانیش نیست

حاجب سلطان عقلم جان بسوخت
عشق را نازم که دربانیش نیست

گرد هستی دامنت آلوده کرد
ای خوش آن رندی که دامانیش نیست

واجب آمد حلم با امکان صبر
آه از آن بیدل که امکانیش نیست

تا خم زلفش شد آشفته زدست
این سر شوریده سامانیش نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.