۱۵۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۴۳

وصل میخواست دل و کار به هجر تو کشید
از گلستان وفا جز گل حرمان ندمید

هر که یوسف بزرناسره در مصر فروخت
گر بها جان کندش پس نتوان که خرید

گنج بیرنج میسر نشود گل بیخار
گر که با گنج بود مار که باید طلبید

برو ای عقل که بی عشق نشستن نتوان
ببرای تیغ که از دوست نخواهیم برید

گر جهان آینه گردند نه بیند جز یار
هر که در آینه ی دل رخ زیبای تو دید

وصف از شکر و حلوا نتواند گفتن
هر که از آن لب شیرین سخن تلخ شنید

دوش چون جان بلبم بود لب او همه شب
امشب از حسرت آن لعل بلب جان برسید

غافل از حیله اخوان منشین ای یعقوب
گرک از دشت برون آمد و یوسف بدرید

نه همین دل شده از ناوک مژگان تو خون
نیست یک مرغ که از تیر تو در خون نطپید

فرق در عاشق و زاهد که گذارد جز عشق
عشق تمییز دهد لاجرم از پاک و پلید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۴۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.