۱۳۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۸۸

دل سودازده را کار بسامان نرسد
تا مرا دست بآن زلف پریشان نرسد

دل من تنگ و غم هجر فراوان چکنم
گر بامداد من آن دیده گریان نرسد

گر بدامان نرسد دست منت نیست عجب
دست درویش همانا که بسلطان نرسد

هر چه را مینگرم هست بعالم پایان
شب هجر از چه ندانم که بپایان نرسد

چشم یعقوب سفید است ببیت الاحزان
آه اگر قافله مصر بکنعان نرسد

کی صدف حامله لؤلؤی لالا گردد
شب گر از چشم ترم اشک بعمان نرسد

سیل اشکم شده پیوسته بهم در شب هجر
عجب ار قامت این موج بطوفان نرسد

هر چه چون گوی بمیدان طلب گردیدم
دست من در خم آنزلف پریشان نرسد

بهر آشفته مبر زحمت بیهوده طبیب
درد عشق است همان به که بدرمان نرسد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۸۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۸۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.