عبارات مورد جستجو در ۲۳۱ گوهر پیدا شد:
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب سی و دوم: اندر تجارت کردن
ای پسر، بدان و آگاه باش هر چند بازرگانی پیشهٔ نیست که آن را صناعتی مطلق توان گفت ولکن چون بحقیقت بنگری رسوم او چون رسوم پیشه‌ورانست و زیرکان گویند که: اصل بازرگانی بر جهل نهاده‌اند و فرع آن بر عقل، چنانک گفته‌اند: لولا الجهال لهلک الرجال، یعنی اگر نه بی‌خردان اندی جهان تباه شدی و مقصودم ازین سخن آنست که: هر که بطمع افزونی از شرق بغرب رود و بکوه و دریا و جان و تن و خواسته در مخاطره نهد، از دزد و صعلوک و حیوان مردم‌خوار و ناایمنی راه باک ندارد و از بهر مردمان نعمت {شرق} بایشان رساند و بمردمان مشرق نعمت غرب برساند ناچاره آبادانی جهان بود و این جز ببازرگانی نباشد و چنین کارهاء مخاطره آن کس کند که چشم خرد دوخته باشد و بازرگان دو گونه است و هر دو مخاطره است: یکی معامله و یکی مسافره، معامله مقیمان را بود که متاع کاسد بطمع افزونی بخرند و این مخاطره بر مال بود و دلیر و بیش‌بین و مردی باید که او را دل دهد تا چیز کاسد بخرد، بر امید افزونی و مسافر را گفتم که کدامست؛ بر هر دو روی باید که بازرگان دلیر باشد و بی‌باک بر مال و با دلیری باید که با امانت و دیانت باشد و از بهر سود خویش زیان مردمان نخواهد و بطمع سود خویش سرزنش خلق نجوید و معامله با آن کس کند که زبردست او بود و اگر با بزرگتر از خود کند با کسی کند که دیانت و امانت و مروت دارد و از مردم فریبنده بپرهیزد و با مردمی که در متاع بصارت ندارد معامله نکند، تا از درکوب ایمن بود و با مردم تنگ بضاعت و سفیه معامله نکند و اگر بکند طمع از سود ببرد تا دوستی تباه نگردد، چه بسیار دوستی بسبب اندک‌مایه سود زیان تباه شدست و بر طمع بیشی بنسیه معاملت نکند که بسیار بیشی بود که کمی بار آرد و خرد انگارش بزرگ زیان باشد، {چنانکه من گویم، رباعی:
گفتم که اگر دور شوم من ز برش
دیگر نکشد مگر دلم دردسرش
تا گشتم دور دورم از خواب و خورش
بسیار زیان باشد اندک نگرش}
و در اسراف است تا از تصرف بباید از سود مال بتوان خورد، از مایه نباید خوردن، که بزرگترین زیانی بازرگان را از مایه خوردن است و بهترین متاعی آن را دان که برطل و ثمن بخرند و بدرم سنگ فروشند و بدترین متاعی بخلاف این دان و از خریدن غله بامید سود بپرهیز، که غله فروش مادام بد بود و بد نیت باشد و تمام‌ترین دیانتی آنست که بر خرید دروغ نگوید، که کافر و مسلمان را بر خریده دروغ گفتن ناپسند بود، چنانک من در آن دو بیتی گویم، بیت:
ای در دل من فکنده عشق تو فروغ
بر گردن من نهاده تیمار تو یوغ
عشق تو بجان و دل خریدستم من
دانی بخریده بر نگویند دروغ
باید که بیع ناکرده هیچ چیز از دست ندهد و در معامله شرم ندارد، که زیرکان گفته‌اند که: شرم روزی را بکاهد و محابا کردن از بیشی عادت نکند ولیکن بی‌مروتی نیز طریقت نکند، که متصرفان این صناعت گفته‌اند که: اصل بازرگانی تصرفست و مروت، نی تصرف مال نگاه دارد و مروت جاه؟ چنانک در حکایت شنیدم:
حکایت: شنودم که روزی بازرگانی بود، بر در دوکان بیاعی هزار دینار معامله کرد. چون معامله بپایان رسید میان بازرگان و بیاع بحساب قراضهٔ زر خلاف شد؛ بیاع گفت: ترا بر من دیناری زرست. بازرگان گفت: دیناری و قراضهٔ است. بدین حساب اندر از نماز بامداد تا نماز پیشین سخن رفت و بازرگان صداع می‌نمود و فریاد همی‌کرد و از قول خود بهیچ گونه باز نمی‌گشت، تا بیاع دلتنگ شد و دیناری و قراضهٔ ببازرگان داد، بازرگان بستاند و برفت؛ هر که آن میدید مرد بازرگان را ملامت میکرد؛ شاگرد بیاع از پس بازرگان برفت و گفت: ای خواجه، شاگردانه بده. بازرگان آن دینار و قراضه بدو داد. کودک بازگشت. بیاع گفت: ای حرامزاده مردی از بامداد تا نماز پیشین از بهر طسوجی می‌دیدی که چه میکرد، در میان جماعتی و شرم نمی‌داشت، تو طمع کردی که ترا چیزی دهد؟ کودک زر باستاد نمود، مرد عاجز گشت، با خود گفت: سبحان الله! این کودک خوب روی نیست و سخت خرد است، برو ظنی نمی‌توان برد بخطا، این مرد بدین بخیلی چرا کرد این چنین سخا. بیاع بر اثر بازرگان برفت و گفت: یا شیخ، چیزی عجب دیدم از تو، یک روز میان قومی مرا در صداع تسوی زر تا نماز پیشین برنجانیدی و آنگاه جمله بشاگرد من بخشیدی، آن صداع چه بود و این سخاوت چیست؟ مرد گفت: ای خواجه، از من عجب مدار که من مرد بازرگانم و در شرط بازرگانی چنانست که در وقت بیع و شری و تصرف اگر بیک درم مغبون گردم چنان بود که نیمهٔ عمر مغبون بوده باشم و در وقت مروت اگر از کسی بی‌مروتی آید چنان بود که بر ناپاکی اصل خویش گواهی داده باشم، پس من نه مغبونی عمر خواهم و {نه} ناپاکی اصل.
اما بازرگان کم سرمایه باید که از همبازی بپرهیزد و اگر کند با کسی کند که با مروت و غنی باشد و شرمگین تا وقت حیف از او حیفی نرود و نیز بسرمایه یکی متاع نخرد که بکرا او را خرج بسیار افتد و چیزی نخرد که شکسته و مرده باشد و بر سرمایه بخت آزمایی نکند، مگر داند که اگر زیانی کند بیش از نیم سرمایه نبود و اگر کسی نامه دهد که فلان جای برسان، نخست بخوان و آنگاه برسان، که بسیار بلاها در نامهٔ سر بسته باشد، نتوان دانست که حال چون باشد، اما بر نامهٔ نیازمندان زنهار مخور و بهر شهری که در شوی خبر اراجیف مده و چون از راهی درآیی خبر کس مده و بخبر تهنیت تقصیر مکن و بی‌همراه براه بیرون مشو، و همراه ثقة جوی و در کاروان میان انبوهی فرود آی و قماشات جای انبوه بنه و میان سلاح داران مرو و منشین، که صعلوک اول قصد سلاح دار کند، اگر بیاده باشد با سوار همراهی نکند و از مردم بیگانه راه نپرسد، مگر که بصلاح باشد، که بسیار مردم ناپاک باشد که راه غلط نماید و از پس آید و کالا بستاند و اگر کسی ترا براه پیش آید او را بتازه رویی سلام کن و خویشتن را بمضطری و درماندگی بدو منمای و با رصدبانان خیانت مکن، ولیکن بلطف و سخن خوش با ایشان تقصیر مکن در فریفتن ایشان و بی‌زاد و توشه براه بیرون مشو و بتابستان بی‌جامهٔ زمستان مرو، اگر چه راه سخت آبادان بود و مکاری را خشنود دار و چون جایی فرود آیی که آشنا و دلیر نباشی بیاع امین گزین و باید که با سه گروه مردم صحبت داری: با جوانمرد و عیار پیشه و با مردم توانگر و با مروت و حق شناس و جهد کن تا بسرما و گرما و گرسنگی و تشنگی خو کنی و در آسایش اسراف مکن، تا اگر وقتی بضرورت رنجی رسد آسا‌ن‌تر باشد و هر کاری که بتوانی هم تو کن و بر کس ایمن مباش، که دنیا زود فریب است و در خرید و فروخت جلد باش و امین و راست گوی باش و بسیار خرنده و باز فروشنده باش و تا بتوانی بنسیه ستاند و داد مکن، پس اگر کنی با چند گونه مردم مکن: با مردم کم چیز و نو کیسه و دانشمند و علوی و کودک و با وکیلان خاص قاضی و با مفتیان شهر و با خادمان، هرگز با این قوم معامله مکن و هر که کند از صداع و پشیمانی نرهد و مردم چیزی نادیده را بر چیز استوار مدار و بر مردم نا آزموده ایمن مباش و آزموده را بهر وقت میآزمای و آزموده بناآزموده مده و معتمدی بدست آید، که در مثل است که: دیو آزموده به از مردم ناآزموده و مردم را بمردم آزمای، پس بخویشتن، که هر که خود را نشاید ممکن بود که کسی دیگر را هم نشاید؛ اما هر کرا آزمایی بکردار آزمای نه بگفتار و گنجشگی نقد به که طاوسی بنسیه و تا در سفر خشک ده نیم سود یابی بده یازده در دریا منشین، که سفر دریا را سود تا کعب بود و زیان تا گردن و باید که بطمع اندک سرمایهٔ بسیار بباد دهی و اگر بر خشکی واقعهٔ افتد که مال بشود مگر جان بماند، در دریا هر دو را بیم بود، مال را عوض بود و جان را نباشد و نیز کار دریا با کار پادشاه مثل کرده اند که بجمع آید و بجمع بشود، ولکن از بهر آثار تعجب را یک‌بار در نشینی روا بود، بوقت توانگری، که رسول گفته است، صلى‌الله علیه و سلم: ارکبو البحر مرة وانظروا الى آثار عظمة الله تعالى و بوقت ستد و داد بی‌مکاس مباش ولیکن مکاس درخور آخریان کن و کار خویش جمله بدست کسان باز مده، که گفته اند که: بدست کسان مار گرفتن نیکو آید و سود زیانهای خویش جمله همیشه شمار کرده دار و بدست خط خویش هیچ بر خویش واجب مکن، تا اگر وقتی که خواهی که منکر شوی بتوانی پیوسته و کدخدایی پیشه دار، تا از سهو و غلط ایمن باشی و با غلامان و کسان خویش همیشه شمار کرده دار و معاملهٔ خود باز می پرس و مطالعه همی کن، تا از آگاه بودن سود و زیان خویش فرو نمانی و از مردم با خیانت بپرهیز و با مردمان خیانت مکن، که هر که با مردمان خیانت کند و پندارد که آن خیانت با مردمان کردست، غلط سوی اوست، کان خیانت با خود کردست.
حکایت: مردی بود گوسفنددار و رمهای بسیار داشت و او را شبانی بود، بغایت پارسا و مصلح، هر روز شیر گوسفندان چندانک بودی، خود را از سود و زیان و کم بیش، هم چندانک بحاصل کردی، بنزدیک خداوندان گوسفندان بردی؛ آن مرد که شیر بردی آب بر وی نهادی و بشبان دادی و گفتی برو و بفروش و آن شبان آن مرد را نصیحت میکرد و پند میداد که: ای خواجه، با مسلمانان خیانت مکن، که هر که با مردمان خیانت کند عاقبتش نامحمود بود، مرد سخن شبان نشنید و هم چنان آب می‌کرد، تا اتفاق را یک شب این گوسفندان را در رودخانه بخوابانید و خود بر بالای بلند برفت و بخفت و فصل بهار بود، ناگاه بر کوه بارانی عظیم ببارید و سیلی بخاست و اندرین رودخانه افتاد و این گوسفندان را همه را هلاک کرد، [بیت:
گفتی آن آب قطره قطره همه
جمع شد ناگه و ببرد رمه}
و یکروز شبان بشهر آمد و پیش خداوند گوسفندان رفت بی‌شیر، مرد پرسید که: چرا شیر نیاوردی؟ شبان گفت: ای خواجه، ترا گفتم که: آب بر شیر میآمیز، که خیانت باشد، فرمان من نکردی، اکنون آن آبها که همه بنرخ شیر مردمان را داده بودی جمله شدند و دوش حمله آوردند و گوسفندان ترا جمله ببردند.
و تا بتوانی از خیانت کردن بپرهیز، که هر که بیک‌بار خاین گشت هرگز کسی برو اعتماد نکند و راستی پیشه کن، که بزرگترین طراری راستی است؛ نیک معامله و خوش ستد و داد باش و کس را وعده مکن، چون کردی خلاف مکن و خربده مگوی، چون گویی راست گوی، تا حق تعالی بر معاملهٔ تو برکت کند و در معاملات در حجت ستدن و دادن هشیار باش، چون حجتی بخواهی داد تا نخست حق بدست نگیری حجت از دست منه و هر کجا روی آشنایی طلب کن و اگر بازرگان باشی و هیچ بار بشهری نرفته باشی با نامهٔ محتشمی رو بتعرف خویش، اگر بکار آید، و الا زیانی ندارد و نتوان دانست که حال چون باشد و با مردم ساخته باش و با مردم ناسازنده و جاهل و احمق و کاهل و بی‌نماز و بی‌باک سفر مکن، که گفته‌اند: الرفیق ثم الطریق و هر که ترا امین دارد گمان او در حق خویش دروغ مکن و هر چه خواهی خرید نادیده و نانموده مخر و هر که ترا امین دارد امین خود و او باش و آنچ بخواهی فروختن اول از نرخ آگاه باش و بشرط و پیمان مفروش، تا آخر از داوری و گفت و گوی رسته باشی و طریق کدخدایی نگاه دار، که بزرگترین بازرگانی کدخدایی است از آن خانه باید که کدخدایی پراکنده نکنی و حوایج خانه در سالی بیک‌بار بوقت نوقان جمله بخری، از هر چه ترا بکار آید، دو چندان که در سال بکار شود بخر، پس از نرخ آگاه باش و چون نرخ گران شود، از هر چیزی نیمی بفروش، از آنچ خریده باشی، تا آن یک‌سال رایگان خورده باشی و درین بزه نبود و نه بدنامی و هیچ کس ترا بدین معنی ببخل منسوب نکند، که این از جملهٔ کدخدایی است؛ چون در کدخدایی خویش خللی بینی تدبیر آن کن تا دخل خود زیادت بینی، تا آن خلل در کدخدایی تو راه نیابد، پس اگر چارهٔ زیادت کردن دخل ندانی از خرج کمتر کن، همچنان بود که در دخل زیادت کرده باشی. پس اگر از بازرگانی نیکو نیفتد و خواهی که در علمی شریف باشی از گذشت علم دین هیچ علمی سودمندتر و شریف‌تر از علم طب نیست که رسول گفته است، صلی‌الله علیه و سلم: العلم علمان علم الادیان و علم الابدان.
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب چهلم: در شرایط وزیری پادشاه
بدان ای پسر که اگر چنان بود که بوزارت افتی محاسب و معامل و ملت شناس باش و معامله نیکو شناس و با خداوندان خویش راستی کن و انصاف ولی نعمت خویش بده و همه خویشتن را مخواه، که گفته‌اند: من اراد الکل فاته الکل، همه بتو ندهند، اگر در وقت بتو دهند بعد از آن ترا خواستار آید، اگر اول فرا گذارند بآخر نگذارند؛ پس چیز خداوند کار خود نگاه دار و اگر بخوری بدو انگشت خور، تا در گلوت نماند؛ اما بیک‌بار دست عمال فرو مبند، چون جربو از آتش دریغ داری کباب خام آرد، تا دانکی بدیگران نگذاری درمی نتوانی خوردن و اگر بخوری محرومان خاموش نباشند و یله نکنند که پنهان ماند و نیز همچنانک با ولی‌نعمت خویش منصف باشی با لشکر و رعیت منصف‌تر باش و توفیرهاء حقیر مکن، که گوشت از بن دندان بیرون سیری نکند که توفیر برزگتر از سود باشد و بدان کم مایه توفیر لشکری را دشمن کرده باشی و رعیت را دشمن خداوندگار خویش کرده و اگر کفایتی خواهی نمودن توفیر از مال جمع کردن بعمارت کوش و از آن بحاصل کن و ویرانی‌هاء مملکت آباد دار، تا ده چندان توفیر پدید آید و خلقان خدای تعالی را بی‌نوا نکرده باشی.
حکایت: بدانک ملکی از ملوک پارس بر وزیر خشم گرفت و او را معزول کرد و وزیری دیگر نصب کرد و معزول را گفت: خود را جای دیگر اختیار کن تا بتو بخشم، تا تو با نعمت و حشم خود آنجا روی و مقام تو آنجا باشد. وزیر گفت: نعمت نخواهم و آنچ دارم بخداوند بخشیدم و هیچ جای آبادان نخواهم که مرا بخشد، اگر بر من رحمت خواهد کرد از مملکت مرا دیهی بخشد ویران، بحق ملک، تا من با اتباع خود بروم و آن دیه را آِبادان کنم و آنجا بنشینم. ملک فرمود که چندان دیه ویران که خواهد بدو دهید. در همه مملکت پادشاه بجستند یک ده ویران و یک بدست جای ویران نیافتند که بدو دادندی و پادشاه را خبر دادند. وزیر گفت: ای ملک من میدانستم که در همه ولایت جای که در تصرف من بود هیچ ویران نیست؛ اکنون چون ولایت از من گرفتی بدان کس ده که هر گاه از وی باز خواهی همچنین باز بتو دهد که من دادم. چون این سخن معلوم شد ملک از وزیر معزول عذر خواست و او را خلعت فرستاد و وزارت بدو باز داد.
پس در وزارت معمار و دادگر باش، تا زبان و دست تو همیشه دراز بود و زندگانی تو بی‌بیم بود؛ اگر لشکر بر تو بشورند خداوند را ناچاره دست تو باید کوتاه کردن، تا دست خداوند تو کوتاه نکند، پس آن بیدادی تنها نه بر تن خود کرده باشی، بر لشکر و بر خداوند و بر خویشتن کرده باشی و آن توفیر تقصیر کار تو گردد. پس پادشاه را بعث کن بر نیکویی کردن با لشکر و رعیت، که پادشاه برعیت و لشکر آبادان باشد و دیه بدهقان، پس اگر در آبادانی کوشی جهانداری کنی و بدانک جهانداری با لشکر توان کرد و لشکر بزر توان داشت و زر بعمارت کردن بدست آید و عمارت بعدل و انصاف توان کردن؛ پس از عدل و انصاف غافل مباش. اگر چه بی‌خیانت و صاین باشی همیشه از پادشاه ترسان باش و هیچ کس را از پادشاه چندان نباید ترسید که وزیر را و اگر پادشاهی خرد بود خرد مشمار، که مثال پادشاه‌زادگان چون مثال بچهٔ مرغابی بود و بچهٔ مرغابی را شنا کردن نباید آموخت که پس روزگاری بر نیاید که تا وی از نیک و بد تو آگاه گردد. پس اگر پادشاه بالغ و تمام باشد از دو بیرون نباشد: یا دانا بود، یا نادان؛ اگر دانا بود و بخیانت تو راضی نباشد بوجهی نیکوتر دست تو کوتاه کند و اگر نادان و جاهل باشد نعوذبالله بوجهی هر کدام زشت‌تر بود ترا معزول کند و از دانا مگر بجان برهی و از نادان و جاهل بهیچ روی نرهی و دیگر هر کجا پادشاه رود او را تنها مگذار، تا دشمنان تو با وی فرصت بدی نجویند و فرصت بد گفتن تو نیابد و او را از حال خویش بنگر دانند و غافل مباش از پیوسته پرسیدن از حال ولی نعمت و از حال او آگاه بودن، چنان که نزدیکان او جاسوس تو باشند، تا هر نفسی که او زند تو آگاه باشی و هر زهری را با زهری ساخته داری و از پادشاهان اطراف عالم آگاه باش و چنان باید که در هیچ ملکی دوست و دشمن نو شربتی آب نخورند که کسان ایشان ترا باز ننمایند و تو از مملکت وی همچنان آگاه باش که از مملکت پادشاه خویش.
حکایت: شنودم که بروزگار فخرالدوله، صاحب اسمعیل بن عباد دو روز بسرای نیامد و بدیوان ننشست و کس را بار نداد. منهی فخرالدوله را باز نمود. فخرالدوله کس فرستاد که: خبر دلتنگی تو شنودم، ترا اگر جای دلتنگی هست در مملکت بازنمای، تا ما نیز مصلحت آن بر دست گیریم و اگر از ما دلتنگی هست بگوید، تا عذر بازخواهیم. صاحب گفت: معاذالله که بنده را از خداوند دلتنگی باشد و حال مملکت بر نظام است و خداوند بنشاط مشغول باشد که این دلتنگی بنده زود زایل گردد. روز سیوم بسرای آمد، بر حال خویش خوشدل. فخرالدوله پرسید که: دلتنگی از چه بود؟ گفت: از کاشغر منهی من نوشته بود که: خاقان با فلان اسفهسالار سخنی گفت نتوانستم دانستن که چه گفت، مرا نان بگلو فرو نشد از آن دلتنگی که چرا باید که بکاشغر خاقان ترکستان سخنی گوید و ما اینجا ندانیم؛ امروز ملاطفهٔ دیگر آمد که آن چه حدیث بود، دلم خوش گشت.
پس باید که بر احوال ملوک عالم مطلع باشی و حالها باز می‌نمایی بخداوند خویش، تا از دوست و دشمن ایمن باشی و حال کفایت تو معلوم شود و هر عملی که بکسی دهی بسزاوار عمل ده و از بهر طمع جهان در دست بیدادگران مده، {که بزرجمهر را پرسیدند که: چون توئی در میان شغل و کار آل‌ساسان بود چرا کار ایشان مضطرب گشت: گفت: زیرا که در کارهای بزرگ استعانت بر غلامان کوچک کردند، تا کار ایشان بدان جایگاه رسید} و عامل مفلس را شغل مفرمای، که وی تا خویشتن ببرگ نکند ببرگ تو مشغول نشود، نه بینی که چون کشتها و {پا}لیز ها را آب دهند اگر جوی کشت و پالیزتر باشد آب زود بپالیز رسد، از آنک جای نم‌ناک آب بسیار نخورد و اگر جوی خشک باشد و از دیرباز آب نخورده باشد چون آب در آن جوی افکنند تا نخست جوی تر و سیرآب نشود آب را بکشت و پالیز نرساند؛ پس عامل بی‌نوا چون جوی خشک است، نخست برگ خویش سازد آنگاه برگ تو و دیگر فرمان خویش را بزرگ دار و مگذار که کسی فرمان ترا خلاف کند بهیچ نوع.
حکایت: چنان شنودم که ابولفضل بلعمی، سهل خجند را صاحب دیوانی سمرقند داد، منشور بنوشتند و توقیع بکردند و خلعت بداد. آن روز که بخواست رفت بسرای خواجه برفت بوداع کردن و فرمان خواستن. چون خدمت وداع بکرد و دعاء خیر بگفت و آن سخنی که بظاهر خواست گفتن بگفت پس خلوت خواست؛ خواجه جای خالی فرمود کردن. سهل گفت: بقا باد خداوند را، بنده چون برود و بسر شغل شود ناچاره ازینجا فرمانها روان باشد، خداوند با بنده نشانی کند تا کدام نشان را پیش باید بردن، تا بنده بداند که آنک باید کردن کدام است و آنک نباید کردن کدام. ابوالفضل بلعمی گفت: ای سهل، نیکو گفتی و دانم که این بروزگار دراز اندیشیدهٔ، ما را نیز اندیشه بباید کردن، تا در اندیشیم، در وقت جواب نتوان داد، روزی چند توقف کن. سهل خجندی بخانه باز رفت. سلیمان بن یحیی الصمغانی را صاحب دیوانی سمرقند دادند و با خلعت و منشور بفرستادند و سهل را فرمود که: یک‌سال باید که از خانه بیرون نیایی. سهل یک‌سال بخانهٔ خویش بنشست بزندان. بعد از سالی او را پیش خواند و گفت: یا سهل ما را چه وقت دیده بودی بر دو فرمان: یکی راست و یکی دروغ؟ بزرگان عالم را بشمشیر فرمان‌برداری آموزیم، فرمان ما یکی باشد، در ما چه احمقی دیدی که ما کهتران خویش را نافرمان‌برداری آموزیم؟ آنچ خواهیم کرد بفرماییم و آنچ نخواهیم کرد نفرماییم، ما را از کسی بیمی و ترسی نیست و نه نیز در شغل عاجز آییم و این گمان که تو در ما بردی کار عاجزان باشد، چون تو ما را در شغل پیاده دانستی ما نیز در عمل ترا پیاده دانستیم، تا تو بدان دل بعمل نروی که ما را فرمانی بود و بدان کار نکنی و کس را زهره نباشد که بفرمان ما کار نکند.
پس تا تو باشی توقیع بدروغ مکن و اگر عامل بفرمان تو کاری نکند عقوبت بلیغ فرمای، تا توقیع خود را بزندگانی خویش معظم و روان نکنی از پس تو بر توقیع تو کس کار نکند، چنانک اکنون بر توقیع وزیران گذشته کار میکنند؛ پس پادشاهان و وزیران را باید که فرمان یکی باشد و امری قاطع، تا حشمت بر جای ماند و شغلها روان بود و نبیذ مخور، که از نبیذ خوردن غفلت و رعونت و بزه خیزد و نعوذبالله از وزیر و عامل رعنا و نیز چون پادشاه به نبیذ خوردن مشغول باشد و وزیر هم بنبیذ خوردن مشغول باشد زود خلل در مملکت راه یابد، پس خود را و مهتر خود را خیانت کرده باشی. چنین باش که گفتم، که وزیران پاسبان مملکت باشند و سخت زشت بود که پاسبان را پاسبانی دیگر باید. پس اگر اتفاق وزیری نیفتد و اسفهسالاری باشی شرط اسفهسالاری نگاه دار و بالله التوفیق.
نظامی عروضی : مقالت سوم: در علم نجوم و غزارت منجم در آن علم
بخش ۹ - حکایت هشت - بی اعتقادی خیام به احکام نجوم
حکایت: اگرچه حکم حجة الحق عمر بدیدم اما ندیدم او را در احکام نجوم هیچ اعتقادی و از بزرگان هیچ کس ندیدم و نشنیدم که در احکام اعتقادی داشت، در زمستان سنهٔ ثمان و خمسمایة بشهر مرو سلطان کس فرستاد بخواجهٔ بزرگ صدر الدین محمد بن المظفر رحمه الله که خواجه امام عمر را بگوی تا اختیاری کند که بشکار رویم که اندرآن چند روز برف و باران نیاید و خواجه امام عمر در صحبت خواجه بود و در سرای او فرود آمدی خواجه کس فرستاد و او را بخواند و ماجرا با وی بگفت برفت و دو روز در آن کرد و اختیاری نیکو کرد و خود برفت و با اختیار سلطان را برنشاند و چون سلطان بر نشست و یک بانگ زمین برفت ابر در کشید و باد برخاست و برف و دمه درایستاد خندها کردند سلطان خواست که بازگردد خواجه امام گفت پادشاه دل فارغ دارد که همین ساعت ابر باز شود و درین پنج روز هیچ نم نباشد سلطان براند و ابر باز شد و در آن پنج روز هیچ نم نبود و کس ابر ندید، احکام نجوم اگرچه صنعتی معروف است اعتماد را نشاید و باید که منجم در آن اعتماد دوری نکند و هر حکم که کند حواله با قضا کند،
نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۴ - حکایت سه - طبیب سامانیان
شیخ رئیس حجة الحق ابو علی سینا حکایت کرد اندر کتاب مبدأ و معاد در آخر فصل امکان وجود امور نادرة عن هذه النفس همی گوید که بمن رسید و بشنودم که حاضر شد طبیبی بمجلس یکی از ملوک سامان و قبول او در آنجا بدرجهٔ رسید که در حرم شدی و نبض محرمات و مخدرات بگرفتی روزی با ملک در حرم نشسته بود بجائی که ممکن نبود که هیچ نرینه آنجا توانستی رسید ملک خوردنی خواست کنیزکان خوردنی آوردند کنیزکی خوانسالار بود خوان از سر بر گرفت و دو تا شد و بر زمین نهاد خواست که راست شود نتوانست شد همچنان بماند بسبب ریحی غلیظ که در مفاصل او حادث شد ملک روی بطبیب کرد که در حال او را معالجت باید کرد بهر وجه که باشد و اینجا تدبیر طبیعی را هیچ وجهی نبود و مجالی نداشت بسبب دوری ادویه روی بتدبیر نفسانی کرد و بفرمود تا مقنعه از سر وی فرو کشیدند و موی او برهنه کردند تا شرم دارد و حرکتی کند و او را آن حالت مستکره آید که مجامع سر و روی او برهنه باشد تغیر نگرفت دست بشنیع‌تر از آن برد و بفرمود تا شلوارش فرو کشیدند شرم داشت و حرارتی در باطن او حادث شد چنانکه آن ریح غلیظ را تحلیل کرد و او راست ایستاد و مستقیم و سلیم باز گشت، اگر طبیب حکیم و قادر نبودی او را این استنباط نبودی و ازین معالجت عاجز آمدی و چون عاجز شدی از چشم پادشاه بیفتادی پس معرفت اشیاء طبیعی و تصور موجودات طبیعی ازین باب است و هو اعلم،
جلال عضد : قطعات
شمارهٔ ۸ - کمال
از مرد بخیل نیست طرفه
کاو سر بنهد برابر مال
لیکن ز کریم بس عجب بُود
کاو سر بنهاد بر سر مال
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۳۶ - کور کردن رام یک پسر اندر را که به صورت زاغ سیتا را رنجانیده بود
شکار آورد روزی آن ظفرکیش
گوزن و آهوان را از عدد بیش
به سیتا داد کاین صید فراوان
بکن قسمت برین صحرا نشینان
چو بخشی ح ص ه های مرد و زن را
نصیب طعمه ده زاغ و زغن را
دران قسمت که آن حور پری زاد
صلای عام بر زاغ و زغن داد
ازان زاغان قضا را شوخ زاغی
تعشق جست چون بلبل به باغی
نشستی گه چو داغ لاله بر دست
گه از ناخن کف دستش همی خست
پیاپی دید شوخی های آن زاغ
ز غیرت رام شد سر تا قدم داغ
به گلزاری که رضوانست بلبل
جه زهره زاغ را تا بو کند گل
دلش گفتا ز عقلم این سراغ است
که پورِ اندر است این خود نه زاغ است
وگرنه زاغ را بازی به شهباز
بود خود در عدم رفتن به پرواز
به زاغ انداخت باز غیرت آیین
نه تیری از خس جاروب شاهین
گریزان زاغ و شاهین تیز در پی
ز سهمش کرد هفت اقلیم را طی
خلاص جان ندید از وی دگر بار
به پیش رام آمد بهر زنهار
چو آن عاصی که با روی سیاهش
نباشد جز به لطف حق پناهش
بگفتش رام بخشیدم ترا جان
و لیکن چون تو دیدی سوی جانان
امان خواهی ز تیر غیرت اندیش
کفارت را بدوز آن دیدهٔ خویش
ز بیم مردن آنگه با دمِ سرد
به یک چشمی ز تیرش صلح کل کرد
ز غیرت مانده بر یک چشم او داغ
به یک چشم است زان بی نایی زاغ
بدوزد دیده ها را غیرت عشق
عجب نبود چنین از عصمت عشق
ز بس کز عشق غیرت بود کارش
صنم همدوش در سیر و شکارش
شدی روزانه صید افکن شتابان
شب آسایش نمودی در بیابان
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۲۲
شیخ گفت کی از بوالقسم بشر یاسین شنیدم که روزی ما را گرفت یا باسعید:
مرد باید که جگر سوخته خندان بودا
نی همانا که چنین مرد فراوان بودا
روزی شیخ را سخنی می‌رفت و بسیاری پیران و عزیزان نشسته بودند یکی از میان قوم به بانگ بلند بگریست چنانک جمع را از آن گریستن او زحمتی بود هرچ بیشتر. شیخ به نظر هیبت در آن مرد نگاه کرد و گفت: اِنْ شِئْتَ اَنْ تقُول کَما قُلتُ فَاقعد کَما قعدتُ فَانَ منْ ثَبتَ نَبَتَ وَمَنْ صَبَر ظَفَرَ. پس گفت: سَمِعْتُ اَنّ عقبةَ ابنَ عامِر قالَ، قالَ رَسُولُ اللّه صَلَّی اللّه عَلَیْه وَسَلَّم اِذا تَمَّ فُجُورُ العبدِ ملک عَیْنَیْه فَبَکی بِهِما ماشاء پس گفت:
لَوْاَنّ دُونَکَ بَحْرُ الصِّینِ مُعْتَرِضاً
لخلْتَ ذاکَ سَراباً ذاهِبَ الْاَثَرِ
وَلَوْدَعَیْتُ وَفِیما بَینَنا سَقَرٌ
لَهوَّنَ الشَّوقُ خَوْضَ النّارِ فی السَّقَرِ
و هم شیخ ما گفت که روزی مردی به نزدیک پیر بوالفضل حسن درآمد و گفت ای شیخ دوش ترا بخواب دیده‌ام مرده و بر جنازه نهاده، پیر بوالفضل گفت آن خواب خود را دیدۀ! ایشان هرگز نمیرند مَنْ عاشَ لِلّه لایَمُوتُ اَبَداً.
محمد بن منور : نامه‌ها
شمارهٔ ۷
در آن وقت کی شیخ ما قدس اللّه روحه به نشابور بود درویشی فرا پیش شیخ آمد پای افزار پوشیده و گفت بمیهنه می‌شوم خدمتی هست؟ شیخ گفت تا فرزندان را چیزی نویسم، بنوشت:
بسم اللّه الرحمن الرحیم.
هیچ صورتگر بصد سال ازبدایع وز
آن نداند کرد و نتواند کی یک باران کند
روی تازه و پیشانی بکار گشاده و ز میهمان چاره نی والسلام.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۲
حکایت از اشرف ابوالیمانی شنیدم که او نقل کرد از پیر محمد ابواسحقّ، گفت از پدر خود شنودم که شیخ اسبی کمیت داشت که هیچ کس را دست ندادی که برنشستی از تندی که بودی و چون شیخ خواستی که بر نشیند پهلو فرا دکان داشتی تا شیخ پای در وی درآوردی و چون شیخ از دنیا برفت او را دیدند افسار گسسته و آب ازدیدۀ وی می‌دوید و آب و علف نمی‌خورد وهفت شبانروز آن اسب همچنین می‌بود ودر روز هفتم گفتند این اسب لاغر شده است نه آب می‌خورد و نه علف و بزیان خواهد آمد چکنیم؟ با خواجه ابوطاهر بگفتند خواجه ابوطاهر گفت بباید کشت تا درویشان ازو چیزی بخورند و به مردمان دهیم پس بکشتند و تبرّک را ببردند.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب چهاردهم - در گرسنگی و بگذاشتن شهوت
قالَ اللّهُ تَعالی وَلَنَبْلُونَّکُمْ بِشَیءٍ مِنَ الخَوْفِ وَاالجوعِ.
پس بآخر آیه گفت وَبَشِّر الصّابِرینَ. مژده داد ایشانرا بثواب بر صبر و برکشیدن گرسنگی و قال اللّه تعالی وَیُْؤثِرونَ عَلی اَنْفُسِهِمْ و لَو کانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ.
انس بن مالک گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که فاطمه علیها السّلام بنزدیک پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ آمد و پارۀ نان آورد، گفت چیست این نان یا فاطمه گفت قرصی پخته بودم، دلم خوش نبود تا این پاره بنزدیک تو آوردم گفت این اوّل طعامیست که اندر دهن پدرت میرسد از سه روز باز.
و اندر دیگر روایت همی آید که فاطمه علیها السّلام قرصی آورد جوین رسول را صَلَواتُ اللّهِ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ.
و بدانک گرسنگی از صفات این قوم است و این یکی است از ارکان مجاهدت و سالکان این طریق بگرسنگی بدین درجه رسیدند و از طعام باز ایستادند و چشمه های حکمت اندر گرسنگی یافتند و حکایت بسیار است ایشانرا اندرین.
ابن سالم گوید گرسنگی آنست که از عادت خویش کم نکند مگر چندِ گوش گربۀ.
گویند سهل بن عبداللّه هر پانزده روز یکبار خوردی چون ماه رمضان درآمدی تا ماه ندیدندی طعام نخوردی هر شب روزه بآب تنها گشادی.
یحیی بن معاذ گوید اگر گرسنگی بفروختندی در بازار، اصحاب آخرت هیچ چیز واجب نکند که خریدندی مگر آنرا.
سهلِ عبداللّه گوید چون خدای دنیا را بیافرید معصیت اندر سیری نهاد و جهل و اندر گرسنگی علم وحکمت نهاد.
یحیی بن معاذ گوید گرسنگی مریدانرا از ریاضت بود و تائبانرا تجربت بود و زاهدانرا سیاست و عارفانرا مکرمت بود.
از استاد ابوعلی شنیدم که یکی از مردان اندر نزدیک پیری شد او را دید که می گریست، گفت چه بودت گفت گرسنه ام گفت چون توئی از گرسنگی بگرید گفت خاموش، ندانی که مراد او از گرسنه داشتن من، گریستن منست.
مخلد گوید حجّاج بن الفُرافِصه با ما بود بِشام بپنجاه شب هیچ آب نخورد و طعام همی خورد.
بوتراب نخشبی از بادیۀ بصره بمکّه شد پرسیدند که طعام کجا خوردی گفت از بصره به نباج آمدم طعام خوردم، پس بذات العِرْق و از ذات العرق اینجا، در بادیه دو بار طعام خورده بود.
عبدالعزیزبن عُمَیْر گوید نوعی از مرغان چهل روز گرسنگی کشیدند پس اندر هوا بپریدند پس از چند روز باز آمدند، بوی مشک همی آمد از ایشان.
سهل بن عبداللّه چون گرسنه بودی قوی بودی، چون چیزی خوردی ضعیف شدی.
ابوعثمان مغربی گفت رَبّانی بچهل روز نخورد وصَمَدانی بهشتاد روز نخورد.
ابوسلیمان دارانی گفت کلید دنیا سیر خوردن است و کلید آخرت گرسنگی.
کسی فرا سهلِ عبداللّه گفت چه گوئی اندر شبانروزی یکبار خوردن، گفت خوردن صدیّقانست گفت دو بار خوردن چه گوئی گفت اکل مؤمنان است گفت سه بار خوردن گفت اهل خویش را بگوی تا علف جائی، بکند ترا.
یحیی بن معاذ گوید گرسنگی نور بود و سیر خوردن نار و شهوت همچون هیزم، ازو آتش تولّد کند، آن آتش فرو ننشیند تا خداوند ویرا بسوزد.
ابونصر سرَّاج طوسی گوید کسی اندر نزدیک پیری شد طعامی پیش آورد گفت چندست تا هیچ نخوردۀ گفت پنج روز گفت گرسنگی تو گرسنگی بخل بودست، جامه داشتی و گرسنگی بردی این گرسنگیِ درویشی نبوده است.
ابوسلیمان دارانی گوید اگر از شام خویش لقمۀ دست بدارم دوستر دارم از آنک آن شب تا روز قیام کنم.
ابوالقاسم جعفربن احمد الرازی گوید ابوالخیر عَسْقَلانی را ماهی آرزوی همی آمد بچندین سال، چون از جائی پدیدار آمد حلال، دست فرا کرد تا بخورد استخوانی از استخوانهای ماهی بانگشت وی فرا شد بدان سبب دست از وی بداشت، گفت یارب کسی دست بشهوت حلال دراز کند چنین کنی آنک دست بشهوت حرام دراز کند با وی چکنی.
استاد ابوبکر فورک گوید رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ شغل عیال نتیجۀ متابعت شهوت حلال بود، اندر یافتن شهوت حرام چگوئی.
ابوعبداللّهِ خفیف اندر دعوتی بود، یکی از شاگردان او دست دراز کرد بطعامی پیش از شیخ، از آنک فاقه کشیده بود یکی از شاگردان شیخ خواست که بی ادبی او باز نماید که پیش دستی کرد، طعام پیش این درویش به نهاد، درویش دانست که او را مالش می دهد به بی ادبی که کرده بود، نیّت کرد که پانجده روز هیچ چیز نخورد عقوبت خویش را و اظهار توبه را اندر بی ادبی و پیش از آن فاقه کشیده بود.
مالک بن دینار گوید هر که بر شهوات دنیا غلبه گیرد دیو از وی بترسد.
ابوعلی رودباری گوید هرگاه که صوفی پس از پنج روز از گرسنگی گله کند وی را ببازار فرست تا کسب کند.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که حکایت کرد از بعضی مشایخ که گفتند اهل دوزخ آنها اند که شهوت ایشان غلبه کرده است برَحِمْیَت ایشان از بهر آن فضیحت شدند.
و هم از وی شنیدم که که بکسی گفتند هیچ چیز ترا آرزو کند گفت کند ولیکن خویشتن را نگاه دارم.
دیگر را گفتند هیچ چیز آرزوت کند گفت آرزوم آن کند که آرزو باشد و گویند این در معنی تمامتر است.
ابوعبداللّه بن احمد الصغیر گوید ابوعبداللّه خفیف مرا فرمود که هر شب ده دانه میویز نزد من آر، روزه گشادن را، من یک شب شفقت کردم پانجده دانه پیش وی بردم، اندر من نگریست و گفت ترا این که فرموده است آنگاه ده دانه بخورد و باقی بگذاشت.
ابوتراب نخشبی گوید هرگز تن از من هیچ آرزو نخواست مگر یکبار نان سپید خواست و سپیدۀ مرغ و من در سفر بودم و آهنگ دیهی کردم یکی بیامد و در من آویخت که این با دزدان بوده است، مرا هفتاد چوب بزدند، یکی مرا بازشناخت، گفت این ابوتراب است، از من عذر خواستند، یکی مرا بازخانه برد و نان سپید و سپیدۀ مرغ آورد، نفس خویش را گفتم بخور پس از هفتاد چوب که بخوردی.
ابونصر تمّار گوید که شبی بشر حافی بخانۀ من آمد گفتم اَلْحَمْدُللّهِ که خدای تعالی ترا بخانۀ من آورد که مرا در خانه پنبه آورده بودند از خراسان از وجهی حلال و اهل خانه برشتند و بفروختند و از بهاء آن گوشت خریدند، امشب بهم روزه گشائیم، بشر گفت اگر نزدیک کس طعام خوردمی اینجا خوردمی، پس گفت چندین سالست تا مرا آرزوی بادنجان می کند هنوز اتّفاق نیفتاد گفتم درین دیگ بادنجانست حلالی گفت صبر کن تا دوستی بادنجان مرا درست شود آنگاه میخورم.
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٢٣
از طبیبی شنیده ام روزی
کاوستاد بزرگ بود آن مرد
گفت آنرا که در شکم ناگاه
از غذای غلیظ پیچد درد
کر طبیبش معالجی نیکست
چشم او را علاح باید کرد
زانکه چشم وی آن غذای غلیظ
گر همی دید پس چرا میخورد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٠٧
ز دیوانه ئی کرد روزی سؤال
سلیمان مرسل علیه السلام
که چون بینی این سلطنت کز پدر
مرا ماند با اینهمه احتشام
چه خوش گفت دیوانه او را جواب
که چون نیست این سلطنت مستدام
پدر مدتی آهن سرد کوفت
تو در باد پیمودنی صبح و شام
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۵۰
نارنج و ترنج بر سر خار که دید
در لانهٔ بنجشک سر مار که دید
آهو به کنار یوز در خواب که دید
از صد زنگی یکی وفادار که دید
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۳۷
قصّاب چو گوشت از سر دست بداد
در پهلوی دل زد که خریدار افتاد
سالی به امید گرد ران بر در او
خوردم جگر و عاقبتم گردن داد
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۲۷
عیسی به فلک رسید خر خشم گرفت
داود زبور خواند کر خشم گرفت
از بیشه به بازار بیامد شیری
موشی به دکان پیله ور خشم گرفت
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۱۴ - صفت دو خادم شمع و پیام شمع بسوی پروانه
دو خادم داشت آن سرو گل اندام
یکی کافور و دیگر عنبرش نام
دو خادم همدم و همراز و همسال
بجانسوزی موافق در همه حال
مخمر مهرشان با طینت شمع
و زیشان بود زیب و زینت شمع
تهی ز ایشان نبد اندیشه او
پر از ایشان ز رگ تا ریشه او
ز عزت هر دو بود از نیکخواهی
به چشمش چون سپیدی و سیاهی
ازین بوی وفا داری شنیده
وز آن صد رو سفیدی نیز دیده
غم پروانه چون از حد بدر شد
ز سوزش شمع را آخر خبر شد
دوان با خادمان خویشتن گفت
که با پروانه باید این سخن گفت
که ای بیهوده گرد باد پیما
چه میگردی به گرد مجلس ما
بگرد بزم ما تا چند پویی
چه افتادت چه گم کردی چه جویی
مرا نادیده ای فرسوده تن گیر
برو دنبال کار خویشتن گیر
نظر بازی ترا با من نسازد
که جز دیوانه با آتش نبازد
چو اینها خادمان از وی شنفتد
یکایک باز با پروانه گفتند
یکی قهرش همی کردی بخواری
یکی پندش همی دادی بیاری
بر او کافور بس دلسرد بودی
ولی عنبر نیاز آورد بودی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۴ - بیان بقیه قصه طوطی و شاه
چونکه شه را بود با طوطی نظر
کرده خو با نطق او شام و سحر
خاطر شه برشگفت از گفت او
گفت او آرام و خواب و خفت او
خواست تا از هر زبان دانا شود
هر زبان را نطق او گویا شود
هندی و تازی و ترکی و دری
زابلی و کابلی و بربری
جمله را آموزد و گوید سخن
پیش شاه مستطاب مؤتمن
هر زبانی را نوایی دیگر است
وان نوای نو ز کهنه بهتر است
تازه باشد لذت هر تازه ای
تازه بخشد کام بی اندازه ای
گر تورا صدحور باشد در وثاق
تازه ای را باز داری اشتیاق
روز و شب دلاله را تنگ آوری
تا نگار تازه ای چنگ آوری
خواست شه تا مرغ شیرین کار او
تازه باشد هر زمان گفتار او
سرّ این و آن بفهمد از سخن
با همه گویا شود در انجمن
هم بفهمد راز سرهنگان شاه
هم بداند سر هریک از سپاه
آشنا باشد به گفتار همه
تا بگوید با شه اسرار همه
گرچه شه را بود محرمها بسی
لیک چون طوطی نبود او را کسی
گر کنیزک از حرم آگاه بود
لیک در بیرون کی او را راه بود
بود از بیرونیان آگه غلام
در حرم رفتن ولی بر وی حرام
آن یکی جز در سفر همراه نی
وان یکی جز در حضر با شاه نی
لیک آن طوطی به هرجا راه داشت
با وجود این دلی آگاه داشت
همچنانکه آدم خاکی نسب
شد میان جمله او منظور رب
زین سبب آن پادشاه بی ندید
در میان جمله او را برگزید
داشت ره در عالم روحانیان
آشنایی داشت با جسمانیان
عرشیان از وی سبق آموخته
فرشیان هم پایه زو اندوخته
گاه گاهی منزل او خاک بود
گاه دیگر طارم افلاک بود
جسم خاکش همنشین خاکیان
جان پاکش همدم افلاکیان
در درون منجنیق افتاده تن
روح با روح القدس اندر سخن
تن ز بیم قبطیان در رود نیل
در فلک جان هم عنان جبرئیل
قاب قوسینش زمانی پایه بود
بولهب او را گهی همسایه بود
گه قدم با دیو و دد برداشتی
گه ملک را نیمه ره بگذاشتی
گه خزیدی با ابوبکری به غار
گه گذشتی با علی از هفت و چار
این چنینش دید چون رب مجید
از میان دیگرانش برگزید
زینت از تشریف فضلناش داد
تارکش را تاج کرمنا نهاد
محرم اسرار پنهانیش کرد
مظهر آیات ربانیش کرد
پادشاهش کرد در ملک وجود
مهتری دادش در اقلیم شهود
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۴۶ - بقیه داستان طوطی و شاه
با دل شاد این زمان ای نیکخو
باقی احوال طوطی را بگو
مرغ دست آموز شاه کیقباد
چون گذارش در جزیره اوفتاد
شه فراموشش شد و ایام او
وان عنایتهای صبح و شام او
رفت از یادش رفیقان و وطن
همنشین گردید با زاغ و زغن
گشته هم پروازش اندر شاخسار
بوم شوم و کرکس مردار خوار
گه کشیدی نغمه بر آهنگ زاغ
گه چمیدی چون زغن بر طرف باغ
روزها از بهر مرداری حرام
گشته با مردارخواران در خصام
بهر یک اشکسته دیواری به شب
با هزاران جغد با شور و تعب
این یکش خستی به مخلب پاوسر
وان به منقارش شکستی بال و پر
گه پی یکدانه دردامی اسیر
گه ربودی دانه از موری ضریر
گه شدی با عنکبوتی در مگس
تا مگر برباید از وی یک مگس
رفت از یادش نوای طوطیان
هم فراموشش شد آن نطق و بیان
نی بخاطر آمدش آن تخت و جاه
نی زمان بازگشتن سوی شاه
قند و شکرها به حنظل شد بدل
جای دست شه قفسهایش محل
بالها بشکسته پرها ریخته
قیر با عین الحضر آمیخته
آری آن کو دور شد از اصل خویش
جان او افسرده گردد سینه ریش
تا جدا آن ماهی از عمان نشد
در میان تابها بریان نشد
چون جدا گردید آن شاخ از درخت
از جفای تیشه ها شد لخت لخت
گل چه با گلبن ندارد اتصال
در میان جاده ها شد پایمال
چونکه شد آب از سر آن چشمه دور
تیره گشت و ناتوان و تلخ و شور
چون جدا شد آدم از خلدبرین
شد هزاران رنج و محنت را قرین
چون جدا شد یوسف از یعقوب راد
بیکس اندر چنگ اخوان اوفتاد
چون جدا افتاد یوسف از پدر
بنده گشت و خوار و زار و دربدر
آن یکش می زد طپانچه بر جبین
می فکندش آن دگر یک بر زمین
کردی از طعن آن زمان سویش دراز
کاختوران را گو که آرندت نماز
ماه و خورشیدی که کردندت سجود
می نبخشیدی چرا این لحظه سود
وان دگر زد طعنه ای بر روی ماه
سجده آوردی برش هر شامگاه
بعد چندین خاک مال و امتحان
در چهی کردند آن مه را نهان
ای صبا یعقوب را آگاه کن
گو بیا اینک نظر در چاه کن
سوی کنعان روی خدا را ای نسیم
گو به یعقوب آنچه شد بر آن یتیم
ای نسیم صبح و ای باد سحر
سوی کنعان کن خدا را یک نظر
خانه ی آن پیر کنعان را بجوی
شرح حال یوسفش با وی بگوی
گو دریغا یوسف اندر چاه شد
چاره ای کن روز او بیگاه شد
ای دریغا کاروان اینک رسید
بر سر آن چاه آن مه را خرید
ای دریغا قیمتش نشناختند
چند درهم را بهایش ساختند
بین که یوسف را چه ارزان شد بها
ای خریداران بیایید الصلا
درهمی شد در بهای عالمی
قطره ای آمد برابر با یمی
ذره ای سنجیده شد با آفتاب
قلز می گردید پنهان در حباب
یوسفت را بین چه ارزان می خرند
بنده می گیرند و زندان می برند
آری آری نیست نزدیک ضریر
جز طسوجی قیمت مهر منیر
می نیرزد قرص این تابنده هور
در همی در نزد نابینای کور
مشک و عنبر سوی دباغان مبر
بهر اقطع موزه ای نادان مخر
کودکان را لعل رمانی مده
آینه اندر کف کوران منه
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۰۳ - حکایت زبون شدن پلنگ در دست آدمیزاد
آن شنیدستی پلنگی شیرگیر
آمد از کهسار سیل آسا به زیر
ناگهانش گربه ای آمد به پیش
گربه ای زار و نحیف و سینه ریش
گربه ای بس لاغر و بیتاب و توش
گربه ای عاجز چو پیش گربه موش
گفت با گربه پلنگ زورمند
کاینچنین زار از چئی ای مستمند
اینچنین زار و نحیف از چیستی
تو مگر از معشر ما نیستی
هستی ای مسکین تو از جنس سباع
هم سباع و هم بهر مرزی مطاع
هین بگو کو پنجه ی شیر اوژنت
وان برو بازوی نخجیر افکنت
هین بگو ای گربه کو کوپال تو
کو تنومندی تو کو یال تو
ناتوانا تن تو مسکین از چه ای
عاجز و بیچاره چندین از چه ای
زور و بازوی کدامین مهترت
کرده تا این حد زبون و کهترت
گربه فریاد و فغان آغاز کرد
زد بسر دست و شکایت باز کرد
کای امیر از من مپرس این داستان
زانکه می ناید بگفتن راستان
زمره ی شیطان فریب آدم نژاد
زاده ی خاک از ملک صد ره زیاد
بر به صورت آدم اما دیوسار
در شمایل یوسف اما گرگ خوار
گربه شان را گر پلنگ افتد بچنگ
گردد از موشان بسی کمتر پلنگ
ریش گاوش در لسان ساحری
در شمار گاو نارد مشتری
پیره زالش پنجه با رستم زند
طفل خوردش بازوی نیرم زند
آدمی شان نام شیطانشان به بند
خاکشان مسکن فلکشان در کمند
من همی اندر بچنگ این گروه
چون پلنگانم کجا باشد شکوه
گربه کبود کز هژبر شرزه شیر
آید اندر چنگ این گرگان اسیر
زودش یاد مهتری از سر شود
گربه چه از موش کوچکتر شود
چون پلنگ از گربه این دستان شنید
چون هژبر تیرخورده بردمید
گفت هی هی این بنی آدم کجاست
در کجاشان بنگه و حزنم کجاست
تا بدرم پوست بر اندامشان
تا ز سر بیرون کنم سرسامشان
هم بیارم مهتری را یاد تو
هم بگیرم من از ایشان داد تو
رخنه در بنیان جانشان افکنم
آتش اندر خانمانشان افکنم
رهنمونی کن مرا و پیش باش
من ز دنبالم تو بی تشویش باش
گربه از پیش و پلنگ از پس بدشت
ره نوردیدند تا یک سبز کشت
مرد کی دهقان بگرد کشت زار
چون سحاب نوبهاران آبیار
گربه را چون دیده بر مرد اوفتاد
گفت اینک آدم و خشک ایستاد
شد پلنگ کینه پرور سوی مرد
تا برانگیزد به کین گربه گرد
پس به غریدن برآمد با غصب
گفت ای اهریمن آدم لقب
هین تویی با گربه نیرو آزما
شد زبون از تو چنین همجنس ما
جنس شیران از تو شد اینگونه پست
روی ناموس بزرگان از تو خست
مرد دهقان گفت آری این ستم
بر وی آمد از من آید بر تو هم
بلکه شیر نر که سلطان شماست
دست و پاها بسته در زندان ماست
جمله شیران را ببین از ما زبون
هم پلنگانند از ما غرق خون
کودکی از ما ببندد شیر را
کز لبان خود نشسته شیر را
هست نیروی شما از ما وبال
نیروی ما هست از بهر جلال
زاید از تن قوت شیر و پلنگ
قوت ما جوشد از دریای هنگ
هست از جان شوکت و گرکام ما
هست شیران را گریز از نام ما
این شنید از مرد دهقان چون پلنگ
شد چو نطع خود ز غیرت رنگ رنگ
تیز شد کای سخت روی سست رای
تند شد کای دیو خوی ژاژ خای
لاف کم زن پاس جان خویش دار
گر تورا مردیست دستی زن بکار
مرد آن باشد که بی گفتار خویش
وانماید بر جهانی کار خویش
بندد و بگشاید اما بی کلام
سوزد و بنوازد اما بی نیام
آنکه او گفتار بیکردار داشت
راست گویم مرد از آن کس عار داشت
مرد مردان آنکه کاری گفت کرد
مرد نبود بلکه باشد نیم مرد
آنکه می گوید ولی نارد بکار
زن بود زن چادر و معجر بیار
چاره آن باشد که نه گفت و نه کرد
باشد آن خنثی نه زن باشد نه مرد
هی اگر مردی تو این گفتار چیست
جای کردار است برخیز و بایست
تا ببینم زور و بازوی تورا
وانمایم با تو نیروی تورا
خیز و بنگر حمله ی شیر اوژنم
زخمهای پنجه ی پیل افکنم
شیر خشمینی و گر زخمی گراز
از تو خواهم خواست کین گربه باز
از پلنگ آن مرد دهقان چون شنید
زین سخن جای سگالیدن ندید
راه و رسم مکر و حیله ساز کرد
رفت شیری روبهی آغاز کرد
کای قوی افکن جوانمرد شجاع
در جوانمردی پر از جنس سباع
گیرودار جنگ را باید بسیج
بی سلح یکدشت کندآور بهیچ
مر تورا چنگال و یال آمد سلاح
بی سلح من کی بود جنگم صلاح
باید اول اسلحه آراستن
پس به جنگ دشمنان برخاستن
تو مسلح من برهنه ای امیر
کی روا باشد نبرد و داروگیر
گفت ای آدم سلاح تو کجاست
گفت آلات نبردم در سر است
گفت سوی خانه رو آلات جنگ
راست کن بر خویش و بازآ بید رنگ
خنده ای زد مرد دهقان قاه قاه
کافرین ای جنگ جوی رزمخواه
چون ندیدی مایه خود جنگ من
راه جویی تا رهی از چنگ من
هرکه را از هم نبرد آمد نهیب
سست آرد در جدل پای شکیب
ترسمت چون نیست نیروی نبرد
چون زنان زن نه چون مردان مرد
من نرفته همچنان گامی سه چار
فرض انگاری حدیث الفرار
چونکه در سر داری آهنگ فرار
هان برو ما را به کار خود گذار
چون ز دهقان این شنید آن بند مار
گفت انصافت چه شد ما و فرار؟!
هرچه می خواهی ز من پیمان بگیر
رو به خانه از پی شمشیر و تیر
گفت عهد تورا ندارم استوار
عهد و سوگند تو نبود برقرار
در خروش آمد پلنگ خانگزای
گفت کای بیهوده شیخ ژاژخای
هرچه آن سرمایه ی آرام توست
هرچه باشد نزد تو محکم نه سست
گو چه باشد تا بدان گردن نهم
هرچه می خواهی بگو تن دردهم
گفت اگر تن می دهی تا سخت سخت
دست و گردن بندمت بر این درخت
بسته گردد تا تورا پای گریز
دانمت بگشاده بازوی ستیز
چون پلنگ این نکته اندر گوش کرد
با درختی دست در آغوش کرد
کاین درخت و من ببندم دست و پای
رو سلاح آور بزودی از سرای
مرد سست آزرم از جا جست سخت
بست آن آزاده محکم بر درخت
بر درختش بست با نیروی پیل
مهر بنهاد و روان بر دسته بیل
بر سر و پهلو و دوش و پشت و روی
کوفت چندان کز دو تن خون رفت جوی
مرد را هرگه به بالا بیل رفت
نعره آن جانور صد میل رفت
آنکه در سرپنجه مورش بود پیل
پیل پیشش مور شد از بار بیل
لابه ها کرد و نیامد سودمند
امن می جست و نبودش جز گزند
خرد شد از ضرب بیلش پا و دست
پنجه اش افتاد و بازویش شکست
استخوانش شد سراسر ریزریز
مرد با بیل آنچنانش در ستیز
هر طرف می کرد از حسرت نظر
دید غیر از گربه کس نبود دگر
نرم نرمک گربه را آواز کرد
راه و رسم حیله جویی ساز کرد
کای برادر گرچه من بدآب خورد
چون تو کردم کوچک و مسکین و خورد
دست بردارد ز من این سخت پی
یا گشاید بندم از تن گفت نی
گر شوی کوچکتر از موش ای رفیق
نیست امید خلاصی زین غریق
ای برادر اهل دنیا سربسر
آدمیزادند و از آدم بتر
تا توانی میگریز از دامشان
بلکه از جایی که باشد نامشان
آدمیزادند اما دیوسار
الفرار از آدمیزاد الفرار
تا نیفتادستی اندر بندشان
گردنت تا نیست در آوندشان
فارغی از رنجشان و دردشان
عشوه ی جانسوز ناز سروشان
نی به پایت بند و نی در لب لویش
پادشاهی هم برایشان هم به خویش
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۷۹ - در بیان آتش انداختن زاغان سمند را
داشت زاغی در مقامی آشیان
بچه ها پرورد در آن زاغدان
روزی از آن آشیان پرواز کرد
یک سمندر پر در آنجا باز کرد
زاغهای زاغ را از هم درید
خونشان را خورد و از آنجا پرید
زاغ سوی آشیان چون بازگشت
با هزاران درد و غم انباز گشت
آشیان ویرانه دید و سرنگون
بچه هایش غرقه در غرقاب خون
بر پرید و بر سر کوهی نشست
سینه ی زاغان زآه و ناله خست
گاه رفتی بر هوا گاهی زمین
گه به فریاد آمدی گاهی انین
جمله زاغان گرد او جمع آمدند
حلقه ی ماتم به دور او زدند
کوهسار و دشت و صحرا باغ و راغ
پر شد از غوغای زاغ و بانگ زاغ
آن دریدی چینه دان از درد سوک
می زدی بر بال و بر چنگال نوک
هم از ایشان چاره ارشاد جست
اندرین ماتم ره امداد جست
گر کشیدید انتقام از این گروه
ورنه بگریزید از هر دشت و کوه
گر جفا بر من شد ای یاران گذشت
بود اگر مشکل اگر آسان گذشت
فکر کار خود کنید از این سپس
ورنه در عالم نبیند زاغ کس
جمله ی زاغان به فریاد آمدند
جمع گشتند و صف اندر صف زدند
لشکری انبه ز زاغان و زغن
گرد آمد اندرین ربع و دمن
بر سمندر حمله ور گردید زاغ
بر سمندر تنگ شد صحرا و راغ
حمله ها کردند با کوس و نفیر
جمله را کردند آن زاغان اسیر
پس بگفتند آنچه کردند از زغم
این ستمکاران به زاغان از ستم
انتقامش نیست غیر از سوختن
باید آتش بهرشان افروختن
خاروخس چندانکه بود اندوختند
پس در آنجا آتشی افروختند
آن سمندرها فکندند در وراغ
گفتی آمد بهر مکسوران کزاغ
آن سمندرها در آتش با نشاط
هر طرف اندر خرام و انبساط
پس گرفتند آن شررها در بغل
پر برآوردند در رقص الجمل
گاه غلتیدند در آتش بوجد
یارب این آتش بود یا دشت نجد
پیش از این ای کاش می گشتیم اسیر
تا فتادیم اندرین کاخ خزیر
اینکه می بینیم با صد آب و تاب
خود به بیداریست یارب یا بخواب
کاش زاغان پیش از این بر ما زدند
شعله بر جیپا درین تیما زدند
یارب این زاغان چه فرخ فر بودند
کان قند و معدن شکر بدند
می خرامیدند هرسو پرفشان
بر هوا از بال و پر اخگر فشان
زاغها دلخوش که کاغ افروختیم
این سمندرها در آتش سوختیم
وان سمندرها به وجد و انبساط
اندر آن آتش به صد رقص و نشاط
اینچنین دان در میان آن لئام
حال عارف بی تفاوت ای همام
طبعشان باشد ز یکدیگر جدا
این هوا را می پرستد آن خدا
خلق را با عارفان از این تضاد
گشت پیدا صد لجاج و صد عناد
از عناد خویش از هر راه کوی
عارفان را هرزه و دشنام گوی
در سر هر ره پی آزارشان
در خراش آن دل بیدارشان
عارفان فارغ از این پندارها
در نشاط و وجد از این آزارها
آن کند تسخیر یا طعنه زند
این همین بر طعنه اش خنده زند
آن به دل اندر نشاط و وجد و عیش
این همی برمی جهد در طعن و طیش
می دهد دشنامش و گوید سقط
این نداند قال شیئا او صرط
مه فشاند نور اندر آسمان
بر فراز قبه ی عزت روان
می کند سگ در زمین وغ وغ همی
می جهد این سو دمی آن سو دمی
عارف اندر فکر کاروبار خود
در نشاط و عیش با دلدار خود
در کمیز خود همی غلتد لئیم
دل ز غیظ و از غضب دارد دونیم
آن همی گوید سقط این مرد حر
گویدش هرگه که می خواهی بخور
ور زند سیلی قفایش را بکف
مرد عارف پیش دارد آن طرف
گویدش میزن بنازم دست تو
این من و این تیر تو این شست تو
این قفایم در خور سیلی بود
این قفا خوشتر که خود نیلی بود
هی بزن گویا دگر دلدار من
دل کشیدش جانب آزار من
هی بزن سیلی و محکمتر بزن
تا شود خوشدل بت طناز من
هی بزن بفکن ز سر دستار من
تا بخندد شوخ شیرین کار من
تو بزن بر من همی من برجهم
دست گه بر رو گهی بر سر زنم
تا ببیند یار من خندان شود
عیش منهم زین دو صد چندان شود
یار شوخم طرح شوخی ساخته
این دو دیوانه بهم انداخته
من یکی دیوانه ی سرشار او
واله او مست او آوار او
وان دگر بیعقلی اندر کشورش
ای سر ما هر دو اندر چنبرش
سوی آن دریای آتش کافران
می دواندند آن خلیل جانفشان