عبارات مورد جستجو در ۲۱۹ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۵۱ - بازگشت قارن بنزد فریدون
وز آن پس به سه ساله قارن رسید
بیامد فریدون کی را بدید
زمین بوس کرد و ستایش نمود
فریدون بر او آفرین بر فزود
فراوانش بستود و دادش امید
همین داشتم از تو، گفتا امید
به کامم رسانیدی ای پهلوان
که بادی همه ساله روشنروان
به خوردن نشست آن سَرِ سروران
چهل روز با رنجدیده سران
سپاهش بدو داد با کشورش
بشد با سپه، شادمان لشکرش
فریدون همی بود با ایمنی
ببست از جهان راه اهریمنی
تن کوش بیدادگر بسته ماند
چهل سال جان و دلش خسته ماند
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۷۰ - باز گردانیدن مردم باختر از اندلس
فرستاد از آن پس منادیگران
بدان کشور اندر کران تا کران
که از مردم باختر هر که راه
بجوید، بیاید به درگاه شاه
چو آواز برشد به درگاه و کوی
یکایک به درگاه کردند روی
کشاورز و دهقان همان پیشه ور
سوی کاخ کردند همی سربسر
همی دادشان هرچه بایست شاه
چنانچون بود در خور دستگاه
کشاورز، گاو و خر و گوسفند
همی بودشان جان و دل بهره مند
به دهقان خراجش یله کرد نیز
که از وی سه ساله نخواهند چیز
همان پیشه ور را زر و سیم داد
بدان شهرهاشان گسی کرد شاه
ز دریا گذر کرد از آن سوی باز
بیامد، بدید آن همه گنج و ساز
به شهری ز مغرب اریله به نام
فرود آمد آن خسرو شادکام
از آن خواسته هرچه بُد نامدار
ز بهر فریدون همه کرد بار
چنانچون شنیدم نگویم فزون
پر از بار شد ده هزاران هیون
همه مایه ور جامه و سیم و زر
همه مشک ناب و همه عود تر
همه تخت با افسر و گوشوار
همه گوهر اندر خور شهریار
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۸۴ - غرّه شدن کوش و آغاز نافرمانی وی
از آن پس چو نیروی خود دید کوش
ز گنج و ز مردان پولادپوش
همان کان زر کآن خدای آفرید
که اندر جهان هیچ شاهی ندید
وز آن کوهِ سر برکشیده به ماه
وز آن استواری و چندان سپاه
دلاور شد از کشور و جای و چیز
به از جای و چیز ایمنی نیست نیز
همه روز و شب گفت با خویشتن
که اندر جهان نیست شاهی چو من
چرا بود باید همی زیردست
بدین لشکر و گنج و جای نشست
ز شاهان که دیدندشان تاکنون
نژادم فزون است و مردی فزون
که او با سیاهان مازندران
بکوشید چندان به جنگاوران
فریدون به مردی ز من بیش نیست
چنین گنج و لشکرش در پیش نیست
برابر نیامد به هنگام جنگ
من این بی بنان را ندادم درنگ
برآوردم از مرز ایشان دمار
به تیغ و به زوبین زهر آبدار
چو اندیشه در مغز او شد دراز
به ایران نیامد دگر ساو و باز
نه نامه فرستاد جز گاه گاه
نه چیزی فرستاد نزدیک شاه
نهانی کسی بردبیران گماشت
سر از راهِ داد و درستی بگاشت
سر راه ایران به مردان سپرد
نهانی فرستاد مردان گرد
اگر نامه کردی دبیری به شاه
که برگشت سالار از آیین و راه
از این پس ندارد سر کهتری
برون شد ز آیین فرمانبری
گرفتی و با نامه بردی برش
همان گه ز تن دور کردی سرش
وگر شاه از او خواسته خواستی
به پاسخ یکی نامه آراستی
که بر مرز ویران و شهر تباه
هزینه کنم گر فرستم به شاه؟
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۱۸ - ادامه ی جنگ بی حضور قارن به مدت یک هفته
دل سلم از آن داستان شد دژم
برون رفت رخسارگان پُر ز نم
ز لشکر یکایک سران را بخواند
شنیده همه پیش ایشان براند
چنین گفت ازاین پس که فردا پگاه
بسازید بر دشمنان بر سپاه
همه رزم سازید با دار و برد
بدان تا بدانند مردان مرد
که قارن نَه از آسمان آمده ست
وگر اژدهای دمان آمده ست
نَه قارن نموده ست آن دستبرد
که شیران نمودند و مردان گُرد
بگفت و برآسود و لختی بخفت
همه مهتران با سپاه این بگفت
بزرگان سپه را چو دادند دل
به کُشتن همه برنهادند دل
همه شب همی رزم را ساختند
چو شد روز نعره برافراشتند
برآمد خروشیدن کوس و نای
چو دریا بجوشید لشکر ز جای
دلیران ایران و توران و روم
کشیدند صف بر چنان دشت شوم
چو از لشکر سلم بر شد خروش
سپه را به رزم اندر آورد کوش
فروغ سر نیزه بر نم رسید
ز خون یلان خاک را نم رسید
چنان سخت کوشید هر دو سپاه
که یک نیمه زیشان تبه شد پگاه
برآن دشت کین کُشته انبوه شد
زمین از تن خسته چون کوه شد
برون رفت سلم از میان سپاه
پسِ پشتِ او نامداران شاه
برافگند بر دشمنان خویشتن
بکُشت از دلیران بسی تیغ زن
که از خستگی کوش رنجور بود
ز کوشش بدان چند گه دور بود
چو شب گشت، برگشت هر دو سپاه
طلایه بیامد سوی رزمگاه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۱۹ - رفتن شاه سقلاب به جنگ و کشته شدن او به دست کوش
چو یک هفته بگذشت بر کارزار
ز هر سو تبه شد فراوان سوار
سوی سلم شد شاه سقلاب و گفت
که با تخت تو مشتری باد جفت
بر آسای فردا تو، این رزم سخت
مرا ده تو ای شاه فیروز بخت
که با کوش اگر من نبرد آورم
سرش بی گمان زیر گَرد آورم
برآسود سلم و بکرد آفرین
برو گفت هشیار باش اندر این
بیامد همه شب همی ساز کرد
چو خورشید بر چرخ پرواز کرد
ز درگاه با سوز بر شد خروش
وزآن آگهی شد به نزدیک کوش
بخندید و گفت این شگفتی نگر
که با سوز بندد بدین سان کمر
سپاه همه روی گیتی چنین
به ما کرده روی از پی رزم و کین
بسنده نیایند با من همی
به خون سرخ دارند دامن همی
کنون شاه سقلاب برخاسته ست
ز سلم آرزو رزم من خواسته ست
ببینیم تا چون زند تیغ جنگ
چگونه نهد پای پیش نهنگ
بیاورد ازآن لشکر مایه دار
دلیران و جنگاوران صد هزار
بفرمود تا آن سپاه دگر
برآساید و کس نبندد کمر
چو آهنگ با سوز سقلاب کرد
سر تختش آهنگ زی خواب کرد
ز هر دو سپه خاک بر شد به ابر
بغرّید هر یک بسان هزبر
ز جوشن زمین آسمانی نمود
ز نیزه هوا نیستانی نمود
ز بس تیغ و زوبین و باران تیر
نه بهرام ماند و نه کیوان، نه تیر
چو خاک زمین آسمانه گرفت
سپهبد ز لشکر کرانه گرفت
همی بود با نامور سه هزار
برآن دشت تا گرم شد کارزار
چو سقلابیان چیرگی یافتند
به خون ریختن تیز بشتافتند
برون تاخت با سوز شاه از میان
درفشی پسِ پشت او پرنیان
چنان با دلیران یکی حمله کرد
ز هامون به گردون برآورد گرد
بهم برگفند آن سپه را درشت
چه مایه بخست و چه مایه بکُشت
چنان برگرفت آن یلان را ز جای
که پولاد را سنگ آهن ربای
چنان تیز برزد به قلب سپاه
که برکند قلب از چنان جایگاه
چو باسوز را کوش دید آن چنان
به یال تگاور سپرد او عنان
چنان با دلیران بر او حمله کرد
که از گاو و ماهی برآورد گرد
چپ و راست لشکر همی تیغ زد
ز خون ژاله از تیغ بر میغ زد
همه رزمگه کُشته و خسته بود
ز خسته همی راهها بسته بود
همی خواست باسوز رزم آزمای
کز آن رزمگه بازگردد به جای
رسید اندر او شیر درّنده کوش
بدو گفت کای مرد با جنگ و جوش
همی بازگردی به ناکرده کار
زمانی در این رزمگه پای دار
که تخمی که کِشتی برش بدروی
چو بینی، به زخم یلان نگروی
برآویختند آن دو جنگی بهم
چو پیل ژیان و چو شیر دژم
بکوشید باسوز چندان به جنگ
که از تن شدش توش، وز روی رنگ
چو دید آن که با او نباشدش تاب
به راه گریز آمد او را شتاب
گریزان، وز پس دوان پیل مست
یکی سفته پولاد زوبین به دست
چو پرّان شد آن خشت از انگشت او
گذر کرد بر جوشن و پشت او
سنان از سر سینه برکرد سر
به خاک اندر آمد سر تاجور
چو دیدند سقلابیان شاه را
همان زخم زوبین بدخواه را
غریوان همه باره برگاشتند
همه نیزه و تیغ برداشتند
ز کینه برآن سان برآویختند
که از خون گردان گل انگیختند
همه خیره ماندند کوش و سپاه
به سقلابیان اندر این رزمگاه
که گر کوشش از پیش بودی چنین
که سالارشان زنده بُد بر زمین
مگر کار دادندی این بی بنان
چنین کینه جویان و آهرمنان
همی رزم کردند تا شب ز دشت
برآمد، دو لشکر بهم بازگشت
سه روز آن دلیران به جنگ آمدند
به جنگ از پی نام و ننگ آمدند
فراوان بکشتند بر کین شاه
بدان مهربانی ندیدم سپاه
چهارم جهانجوی سلم سترگ
بیاورد یکسر سپاه بزرگ
همی کرد ده روز پیوسته جنگ
نیاسود و ننمود روی درنگ
برآن دشت، بی کُشته راهی نماند
ز بس دست و سر جایگاهی نماند
نماند از دو لشکر یکی تندرست
تن باره و لشکری گشت سست
بدان برنهادند پس هر دو شاه
که یک ماه باشد تن آسان سپاه
برآساید از رنج مرد و ستور
که از چرخ گردان کشیدند زور
تن مرد خسته چو گردد درست
تگاور کند سخت رفتار سست
شود ماه پیوسته با مشتری
جهان باز تازه کند داوری
بپوشند خفتان و رومی کلاه
به رزم اندر آیند هر دو سپاه
از این آگهی قارن پهلوان
بخندید و تازه شد او را روان
همی گفت تا ماه چنبر شود
مرا خستگی نیز بهتر شود
به زین اندر آیم به زور خدای
بپردازم از دیوِ وارونه جای
همان گه سوی سلم پیغام کرد
که شاه این جهان را برآن نام کرد
..................................
..................................
بدین رزمها کاندر این چند روز
برآمد به دست شه نیوسوز
بفرمای تا کشتی آرند باز
همه هرچه باید به کشتی بساز
همان گه یکی زورقی را بساخت
بیاوزد کشتی و کارش بساخت
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۲۴ - رسیدن نامه ی تور به سلم و بازگشت سلم از روم
برابر همی بود با سال هشت
سواری شتابان برآمد ز دشت
یکی نامه از تور شوریده هوش
که چندین چه باشی تو در بند کوش
که ایرج ز ما باژ جوید همی
سخنهای بیهوده گوید همی
نماید به ما بر همی مهتری
پدر داد ما را چنین کهتری
که او را به ایرانیان شاه کرد
مرا و تو را سر سوی راه کرد
برادر که از ما دو تن کهتر است
چرا او بجای پدر در خور است
اگر تو روا داری این بندگی
بمانی بدو تاج و فرخندگی
مرا نیست در دل چنین داستان
نباشم بدین کار همداستان
وگرنه سبک باش و نزد من آی
چو با من یکی گشته باشی به رای
به سوگند هر دو پساییم دست
که هرگز نباشیم ایرج پرست
که بهتر بود مرگ از آن زندگی
کجا کهتران را کنی بندگی
چو آن نامه سلم دلاور بخواند
بزد کوس و شبگیر لشکر براند
حصاری شد از ننگ و سختی رها
به زیر آمد از کوه چون اژدها
سپاه پراگنده آمد برش
بپوشید روی زمین لشکرش
همه اندلس باز تا باختر
گرفت و به پیروزی آورد سر
دگر باره ویرانی آباد کرد
به بخشش دل مردمان شاد کرد
به نیرو فزونتر شد از بار پیش
به مردان جنگاور و گنج خویش
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۲۵ - در رای زدن تور و سلم در آشتی با کوش
چنین گفت گوینده ی باستان
که از راستان آمد این داستان
که چون تور و سلم آن بدی ساختند
که گیتی از اریج بپرداختند
به بیهوده شد کُشته ی دست تور
فریدون شد از خواب، وز خورد دور
رخ شاه فرّخ شد از درد زرد
شب و روز نفرین همی یاد کرد
همی گفت کای داد ده کردگار
توانا و دانا و پروردگار
تو از پُشت ایرج یکی نامور
بده تا بدین کین ببندد کمر
که بر بی گناه آمد او را گزند
به بیهوده شد کُشته آن مستمند
به تور دلیر آن زمان سلم گفت
که این داستان بیش نتوان نهفت
یکی دشمن از خویش برداشتیم
اگر چند تخم بدی کاشتیم
کنون دشمنی ماند ما را دگر
به پیگار او بست باید کمر
پی دیوزاده از زمین کم کنیم
وزآن پس دل خویش بی غم کنیم
بدو تور گفت ای برادر مگوی
از این داستان رازها بازجوی
اگر ما بدین رزم رای آوریم
سرخویشتن زیر پای آوریم
شود با فریدون یکی دیوزاد
از این در سخن در نباید گشاد
که او کوه طارق گرفته نشست
سپاهی فراوان و جایی درست
چو داند که ما رزم خواهیم جُست
کند آستین با فریدون درست
ز یک روی کوش و ز یک روی شاه
شود پادشاهی به ما بر تباه
همان به که ما پیشدستی کنیم
ز شاه سرافراز مُستی کنیم
ره راستی بازجوییم از اوی
سخن جز به خوبی نجوییم از اوی
بدو بازداریم یکباره دست
همه پادشاهیش چندان که هست
چو با ما به سوگند پیمان کند
همانا که سوگند ما نشکند
هم از ما شود ایمن و هم ز شاه
بر او شاه دیگر نیارد سپاه
و دیگر که خویشی ست ما را میان
ز مادر که هستیم ضحاکیان
اگر شاه با ما کند داوری
دهد کوش ما را بسی یاوری
وگر خود نیارد به یاری سپاه
روا باشد اندی کی نزدیک شاه
نه گردد نه لشکر فرستدش نیز
نه نیرو فزاید مر او را بنیز
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۲۶ - نامه فرستادن تور و سلم بنزد کوش و پینشهاد بخش کردن زمین بین کوش و تور و سلم
پسندیده آمد سخنهای تور
یکی نامه کردش دلارای تور
سر نامه از تور و سلم سترگ
بنزد جهاندیده کوش بزرگ
بدان ای نبرده شه نامدار
که با شاه ما را بدافتاد کار
همان کرد با ما کجا با تو کرد
ز کردار بی روی و گفتار سرد
بیفگند ما را از آن مرز و بوم
یکی را به تُرک و یکی را به روم
به ایرج سپرد آنگهی تاج و تخت
پسندد چنین مردم نیکبخت!
بدین بد بسنده نکرده ست باز
همی خواست از ما دو تن ساو و باز
کجا گفت و شاید چنین داوری
که فرزند کهتر کند مهتری
چو با ما نمودند خوی پلنگ
خود از خویشتن دور کردیم ننگ
جهان را از ایرج بپرداختیم
کنون رای و رَسم دگر ساختیم
چو ضحاک ما را نیاز بربند
همی بگسلد زیر چرم کمند
ز مادر تویی خویش و هم خال ما
به تو سخت گردد بر و یال ما
چو ما هر دو یکدل شدیم اندر این
ز شاه بد آیین بخواهیم کین
چو ما را شود کوه و هامون و شهر
ببخشیم روی زمین بر سه بهر
بهین بهر، بخش تو باد از زمین
گر ایران و گر هند و گر ترک و چین
وگر باختر هرچه داری به دست
تو را باد از آن به نیاری به دست
یکی بهره ایران و چین است و هند
همان کشور نیمروز است و سند
به سلم دلاور دهیم آن همه
شبان گردد و نامداران رمه
دگر بهره سقلاب و روم است باز
همه مرز ترکان و چین و طراز
همان خاور و ماورالنّهر نیز
ز گیتی مرا باشد آن بهر نیز
سوم بهره شام است و مصر و یمن
سراسر همه تازیان تا عدن
همه باختر هرچه در پیش توست
تورایست کآن جا کم و بیش توست
بدان منگر اکنون که سلم جوان
کمر بست بر رزم تو با گوان
فراوان از آن رنج دیدی به دشت
که آن روزگاران کنون درگذشت
که ما هر دو با دل پر از خون بُدیم
همه زیر بند فریدون بُدیم
به فرمان او کرد بایست کار
کنون درگذشت آن چنان روزگار
تو امروز گیر، آن گذشته مگیر
ز ما هر دو خویشان درودی پذیر
نهادند بر نامه هر دو نگین
فرستاده بسپرد روی زمین
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۴۴ - فریب دادن کوش، کاووس شاه را
همی تاخت تا پیش کاووس شاه
ببردندش و برگشادند راه
ببوسید پس پایه ی تخت اوی
بسی آفرین خواند بربخت اوی
ز شاهانش بستود و بردش نماز
همی گفت کای خسرو سرفراز
به چهر تو اندر فلک ماه نیست
به فرّ تو اندر زمین شاه نیست
به جایی تو را رهنمونی کنم
که در گنج و گاهت فزونی کنم
همه سنگ او زمرد و لعل پاک
بجای گیا زرّ روید ز خاک
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
شده زآن هوا مردم ایمن ز درد
پس از زمرد و لعل صد پاره بیش
برون کرد و بر تخت او ریخت پیش
که یک مُهره زآن گوهر وز آن نشان
ندیدند شاهان و گردنکشان
چو آن دید کاووسِ کی خیره ماند
وزآن روشنی چشم او تیره ماند
همی گفت با دل کز این سرزمین
که زرّش گیا باشد و سنگ این
مرا دید باید به دیده بسی
که دل برگشایم برآن اندکی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۸
گهی بزم طرب را ساختندی
گهی نرد هوس را باختندی
به خلوتگاه خاص و مجلس انس
همی جام طرب پرداختندی
کمیت و خنگ فرصت را به شادی
به میدان سعادت تاختندی
به میدان شجاعت گوی دولت
به چوگان ارادت باختندی
به مردی روز جنگ از فرق جمشید
کلاه خسروی انداختندی
به گاه بار دادن عالمی را
بزرگ از خردشان نشناختندی
کو آن گردنگشان ای بخت وارون
که گردون بر فلک افراختندی
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۲۶ - پادشاهی اسفندیار
خوشا گاه فرخ یل اسفندیار
ندیده است گیتی چو او یک سوار
که خوانند او را شه داریوش
مگر خود سپنداست نام سروش
همانا که وشتاسب بودش پدر
که او بود ارشامنا را پسر
هم ارشامنا پور اریارم است
که ماننده سام و هم نیرم است
پس آریارمه پورچشپایش است
که او زاده هاکهامانش است
به گاهی که بنشست بر پشت زین
بدو داد سیروس دخت گزین
زبابل همی تاخت تا نینوا
جهاندار و پیروز فرمانروا
چو آمد به نزدیک او اگهی
که گاه مهی شد زشاهان تهی
گماتا نشسته به تخت مهان
زکاوس پردخته مانده جهان
زبابل بیامد چو یک ژنده پیل
خروشید برسان دریای نیل
یکی چرخ برکشید از شراع
تو گفتی که خورشید برزد شعاع
چو او دست بردی به تیر و کمان
نرستی کس از تیر او بی گمان
ابا پنج تن میر با آفرین
یکی برنهادند پیمان بر این
که هنگام گلگشت در بامداد
ابر پشت اسبان تازی نژاد
که را شیهه اسب آید نخست
سر تخت شاهی است او را درست
نخست اسب شبدیز شه داریوش
بزد شیهه از فر فرخ سروش
پیاده شدند آن بزرگان همه
بخواندند او را شهنشاه مه
از آن رو شدش نام اسپندیار
که اسپند شد یار آن شهریار
چو آمد بر اورنگ شاهنشهی
ازو فرهی یافت گاه مهی
پشوتن که کهتر برادر بدش
به هر کار دستور و یاور بدش
همان طاق وستانه و بیستون
برآورده ی اوست بی چند و چون
به تصحیف نامش چنین خواندند
چو بر پهلوانی سخن راندند
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۶۰ - پادشاهی بهرام سوم
پسرش اندر آمد به تخت کیان
که او بود بهرام بهرامیان
سکان شاه خواندند او را به نام
که در سیستان بود با نام و کام
چنین بود آیین شاهان مگر
به قومی چو گشتند پیروزگر
بهر نام خواندندی آن شاه پیش
نهادندی او را به فرزند خویش
چنان چون که بهرام فرخ نهاد
همه زابل و سیستان برگشاد
چو لشکر سوی زابلستان براند
پسر را ابرنام سگزی بخواند
ولیکن سکانشاه با دار و برد
سرگاه را زود بدرود کرد
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۶۸ - پادشاهی کسری پسر اردشیر
چو شد یزدگرد از جهان کهن
نمودند هر سو مغان انجمن
نخواهیم گفتند بهرام را
دلیر و سبکسار و خودکام را
که بدکار و بد کیش بودش پدر
به دل کیش ترساش بودی مگر
یکی شاهزاده بد از اردشیر
که کسری بدی نام آن مرد پیر
بر اورنگ شاهیش بنشاندند
به شاهی بر او آفرین خواندند
چو آگاهی آمد به بهرام باز
به ایران زمین کرد یک ترکتاز
بزرگان نهادند پیمان برین
که بهرام و کسری بجویند کین
زبیشه دو شیر ژیان آورند
همان تاج را در میان آورند
کسی کو نشیند میان دو شیر
گواراست شاهی بر او همچو شیر
ببردند شیران جنگی کشان
کشنده شد از بیم چون بی هشان
بشد تند بهرام و افسر گرفت
جهانی بدو مانده اندر شگفت
بر او حمله کردند شیران به کین
به شمشیر پردخت از ایشان زمین
بزرگان بر او گوهر افشانده اند
بر آن شاه نو آفرین خوانده اند
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۷۵ - پادشاهی پلاش برادر پیروز
نشاندند بر گاه زرین پلاش
که ایدون به ایران زمین شاه باش
که کهتر برادر بد از شاه راد
نگه داشت گیتی به آیین و داد
ولی چون به ترکان نبودیش تاو
همی داد هر سالشان باژوساو
ازین غم بمرد آن شه پاک رای
که کین برادر نیاورد جای
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۷۸ - پادشاهی قباد بار دوم
چو آمد به تخت کیی بر نشست
مهان جمله گشتند خسرو پرست
مغان را بپرسید و بنواختشان
به نزدیک خود جایگه ساختشان
فرستاد جاماسب را سوی دز
گونشتاد را کشت مانند بز
که او کشتن شاه همی خواستی
به گاهی که مجلس بیاراستی
به جایش یکی را برافراخت کام
که آذر کود و نباد بودیش نام
برآورد نام سیوسس به ماه
سپاهی و کشور بدو داد شاه
قباد اندر ایران چو شد کدخدا
همی راند کار جهان سوخرا
به شهنامه از گفته ی باستان
دگرگونه راند همی داستان
که در قید هیتالیان بد قباد
رهانید پس سوخرایش بداد
بیاورد و بر تخت بنشاندش
به ایوان یکی شاه نو خواندش
همه کارها با سوخرا راندی
کسی را بر شاه نفشاندی
ازو گشت بد دل جهان جو قباد
به گفتار شاپور مهرک نژاد
به بندش درآورد و زندان نمود
وزان پس ورا زود بی جان نمود
ازو هر کسی را دل آمد به درد
برآشفت ایران و برخاست گرد
دو پایش به آهن ببستند سخت
نشاندند جاماسب را روی تخت
سپردند شه را به زرمهر شیر
که بد زاده سوخرای دلیر
که آن نامور کینه سوخرای
بخواهد بدرد جهان کدخدای
ولیکن بی آزار زرمهر راد
پرستش همی کرد پیش قباد
همان بند را برگرفتش زپای
به سوی فتالیت کردند رای
دگر ره به تخت کیی برنشست
ورا گشت جاماسب مهتر پرست
همه کار آن پادشاهی خویش
به زرمهر بسپرد از کم و بیش
وز آن پس بیاورد لشکر به روم
جهان گشت او را چو یک مهره موم
به قیصر یکی رستخیزی نمود
همان شهر آمید را برگشود
قلون را در آن دز نگهدار کرد
میافارقین را یک ایلغار کرد
آناستاز آمد به جنگش دمان
ولیکن ازو جست آخر امان
سپس سوی تاتار آهنگ کرد
هم از جان ایشان برآورد گرد
سه پور گزین داشت آن تاجور
مگربود کااوزسش مه پسر
دوم زامس نامدار جوان
سوم بود کسرای نوشیروان
همی خواست آن نامور پادشاه
که خسرو پس از وی نشیند به گاه
به ژوستن که بد امپراطور روم
یکی نامه بنوشت با مهر و موم
فرستاده بد مهبد و سوخرای
پر از مهر آن نامه جان فزای
همی خواست از قیصر نامور
که کسراش باشد به جای پدر
نپذیرفت ازو قیصر نامدار
که ترسید خسرو شود تاج دار
بیندازد او دست بر خاک روم
بگیرد همه ملک آباد و بوم
زقیصر چو نومید گردید شاه
یکی نامه بنوشت با سوز و آه
که هر کس ببیند خطی از قباد
زمهر و دلیریم آرید یاد
چو خواهید کایران شود نیک بخت
به کسری سپارید دیهیم و تخت
که یزدان ازین پور خشنود باد
دل بدسگالش پر از دود باد
زمانه جوان گردد از بخت اوی
شوند این جهان بنده تخت اوی
پس از شاه مهبود خسروپرست
بیامد همان نامه شه به دست
ابر موبدان خواند در پیشگاه
همه یاد کردند از فر شاه
نشاندند کسری به گاه مهی
ازو تازه شد فر شاهنشهی
به هشتاد شد سالیان قباد
همان روز پیری بد از مرگ شاد
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۷۹ - شاهنشاهی کسری ملقب به نوشیروان
چو کسری نشست از بر تخت عاج
زروم وزچینش بیامد خراج
فرستاده آمد از ژوستی نین
که روفین بدی نام آن نازنین
بسی هدیه آورد از بهر شاه
ره آشتی جست آن نیک خواه
از آن رو که در جنگ بد مهرویس
گشاید مگر مارتیریوپولیس
شهنشه پذیرفتش از مردمی
نیاوردش اندر نوازش کمی
به روفین چنین گفت پس بی درنگ
مرا آشتی خوش تر آید که جنگ
فرستاده بوسید روی زمین
ابر شاه نو برگرفت آفرین
هم از چین و هندش گرامی سران
رسیدند با هدیه های گران
به گیتی درون نامداری نماند
که منشور تیغ ورا برنخواند
جهان دار کسری چو تابنده ماه
به آیین همی داشت گیتی نگاه
به مردم بخستی فزونی بسی
همی مردمی کرد با هر کسی
به مزدک بفرمود که آزاد باش
در اجرای آیین خود شاد باش
مغان را بد آمد مگر زین سخن
که برگشت خسرو زدین کهن
یکی انجمن ساختند آن گروه
که هستیم از جور کسری ستوه
نزیبد ورا تاج و گاه مهی
که برگشته ایدون زکیش بهی
نشانیم زامس ابر تخت گاه
که آیین زردشت دارد نگاه
ازین آگهی یافت شاه جهان
به بند اندر آورد یکسر مهان
وز آن پس بهر جای بد مزدکی
بنگذاشت زنده از ایشان یکی
مغان را یکایک ابردار کرد
سر موبدان را نگون سار کرد
هم آذرکودونبادین را بکشت
که گفتی به خسرو سخن های درشت
وز آن پس یکی خوی سرکش گرفت
چنو آب بدخوی آتش گرفت
زنیرنگ زروان مرد یهود
به نزد سه پایه بشد ماهبود
به خواری بکشت آن گران مایه مرد
زایوان او اندر آورد گرد
دگر ره چو آگه شد از کم و بیش
پشیمانیش آمد از کار خویش
روانش زمهبود بریان شدی
شب تیره تا روز گریان شدی
به داور یکی سخت پیمان ببست
کزان پس نیارد به بیداد دست
چو شاهی ایران بر او گشت راست
جز از نوشه و آفرینش نخاست
زهر دانشی موبدان خواستی
جهان را به دانش بیاراستی
چو از سوخرا خاطرش بود شاد
زفرزانه فرزندش آورد یاد
میان مهان بخت بوذرجمهر
چو خورشید تابنده شد بر سپهر
هم از فیلسوفان به دانش گذشت
به راز ستاره جهان در نوشت
فرستاد برزوی را سوی هند
که آرد یکی نامه سودمند
که اکنون کلیله است نامش بویر
به پهلو زبان آوریدش دبیر
به داد و بزرگی و فرهنگ و رای
همی داشتی کار ایران به پای
زهفتاد شاه از نژاد کیان
که بستند بر تخت ایران میان
چو کسری نیامد شهی نامور
نبیند چنو شاه گیتی دگر
فزون بد ز اسکندر و داریوش
بدو نازش آرد روان خروش
پیمبر همی کرد نازش بدوی
که دادش فزون بود رایش نکوی
به داد و به دانش به آیین و راه
چنو شاه ننشست بر روی گاه
نیامد به گیتی چو نوشیروان
که هم پادشه بود و هم پهلوان
هم او بود جنگی و هم موبد او
هم او هیربد هم سپهبد بد او
به هر جای کار آگهان داشتی
جهان را به دستور نگذاشتی
زدادش بهر جای دستان بسی است
پر از مهر نوشیروان هر کسی است
به خشمند ازو نامداران روم
که ویران ازو شد بسی مرز و بوم
بسی ره به رومی شکست آورید
همه نام قیصر به پست آورید
همه مردم روم را کرد اسیر
زن و کودک و مرد و برنا و پیر
بینداخت آتش در آباد بوم
زانتاکیه تاخت تا شهر روم
ستانید او را به جور و ستم
به شکستن عهد و پیوند هم
ولیکن چو نیکو کنی داوری
نکوهش همه سوی قیصر بری
که او عهد نوشیروان را شکست
ابر ملک ایران بیازید دست
ازو منذر تازی آمد به جان
که بشتافت نزدیک شاه جهان
نه کسری چنان جنگ خودکامه کرد
که اول به قیصر یکی نامه کرد
چو قیصر نپذرفت و تندی گرفت
نباید زکسری شد اندر شگفت
که آشفت از او نامبردار شاه
برآراست بر جنگ قیصر سپاه
همه شهر سورا و کالینیوس
زنیروی او داد بر خاک بوس
به انطاکیه در نماند ایچ دست
همه شهر را کرد با خاک پست
یک انطاکیه ساخت از نو بداد
همان نام او زیب خسرو نهاد
اسیران رومی همه برگشاد
در آن شهر نوشادمان جای داد
ببخشید بر هر کسی خواسته
زمین چون بهشتی شد آراسته
چو قیصر شد از جان خود ناامید
به زرآشتی را زخسرو خرید
فرستاد با باژ و ساو گران
گروگان زخویشان و کندآوران
که شاها همه باژ دار توایم
پرستار و در زینهار توایم
ترا روم ایران و ایران چو روم
جدایی چرا باید این مرز و بوم
ببستند پیمان ابا شهریار
به هر سال دیبای رومی هزار
زدینار پر کرده سی چرم گاو
به ایران دهند از در باژ و ساو
به گاه وی ایران زمین سر بسر
چنان شد توانگر به سیم و به زر
که هشتاد ملیون زر نیم روز
به سالار شه داد یک موزه دوز
هم از جنگ جویی به جائی شدند
که ده تن به صد کس برابر بدند
بدان سان که اندر دز انکلون
زروما یکی لشکر آمد زبون
به شهر ملی تین همان ژوستین
شکسته شد از شاه ایران چنین
چو شد بخت ایران زرایش جوان
ورا نام کردند نوشین روان
ادیب الممالک : رستم نامه
بخش ۳ - خواهش سیمرغ از رستم برای پیام بردن به بهمن شاه
شنیدم که سیمرغ پیروزگر
چنین گفت با رستم زال زر
که از من به بهمن شه تاجدار
همی گو که ای پور اسفندیار
خداوند گیتی در ین روز سخت
ترا داد زور و زر و باج و تخت
که با بندگانش مدارا کنی
ره دین و داد آشکارا کنی
بپرهیزی از مکر و افسون و ریو
بنسپاری این مردمان را بدیو
ز پیران هشیار و دانای فن
به دربار فرخ کنی انجمن
ز هر گوشه گرد آوری بخردان
حکیمان روشندل و موبدان
ببایستگی طرح شور افکنی
بشایستگی داستان برزنی
پسندیده انجمن را بچشم
پسندی و آسایدت دل ز خشم
چو بر گفته ایزدی بگروی
ز دیوان جادو سخن نشنوی
بن و بیخ شاهی کنی استوار
تو را ماند این خسروی پایدار
چو دارو دهی خسته را از پزشک
ز کار تو آید همی بوی مشک
بیندیش از انجام بد زینهار
با اندیشه خود مکن هیچ کار
که ناید دلت را ز یزدان سروش
سخن ز آسمانت نباید بگوش
تو شاهی همانا پیمبر نه ای
بگوهر ازین خلق برتر نه ای
بر این تخت زرین که بشتافتی
نه از مرده ریگ پدر یافتی
اگر مرده ریگ پدر بوده ای
برادرت را هم ببخشوده ای
سر خرد را در کلاه بزرگ
مکن تا نفرسائی از زخم گرگ
مکن تکیه بر چرخ و پیمان او
مشو غره بر ماه و کیوان او
که پیش از تو در دهر شاهان بدند
امیران طوس و سپاهان بدند
ستاره بسی چون تو دارد بیاد
چه کاوس و کیخسرو و کیقباد
کیومرث و شاه آفریدون نیو
منوچهر و جمشید کیهان خدیو
بیاد آر جمشید پیروز را
گذارنده جشن نوروز را
بر آرنده کاخ اصطخر را
که فرسودی از پای خود چرخ را
که گر آب و آیین نکردی رها
نگشتی زبون در کف اژدها
بیاد آر روز سیاوخش را
دل راد و دست گهر بخش را
که گرسیوزش گشت چون گوسپند
به تن لعل کردش کیانی پرند
ز کاوس یاد آر و کردار او
همان زشتی خوی و هنجار او
وز آن تخت و کرکس که زی آسمان
همی تاختن کرد ازین خاکدان
ندیدی چسان اندر آمد بخاک
سرش در نشیب و تنش در مغاک
بیاد آر کیخسرو نیو را
بدرگاه او بیژن و گیو را
که از خودسری رفت در چاه ژرف
بمردند یکسر سپاهش ز برف
هنوز از رگ چشم اسفندیار
زمین جوی خون دارد اندر کنار
ز پاداش کار پدر پند گیر
وز آن توشها بهر فرزند گیر
گر از یاد بردی سرانجام وی
لبت چاشنی نوشد از جام وی
وگر بمانی در این روزگار
دلت شادمان و تنت شادخوار
بر آید به نیکی همی نام تو
شود دوره عدل ایام تو
گر از تخمه شاه گشتاسبی
فروزنده کاخ لهراسبی
یکی سوی راه نیاکان گرای
به کردار و گفتار پاکان گرای
نگهدار گیتی بآیین و آب
سر از گفته دادگر برمتاب
یکی خانه از داد بنیاد کن
وز آن کشور خویش آباد کن
چنان زی که نامت به نیکی برند
چو مردی به سوگت گریبان درند
مکن کار بد تا چو خسبی به خاک
رهد از بلای تو جانهای پاک
عزای تو بر خلق شادی شود
جهان را ز مرگت گشادی شود
شهان جمله از جای برخاستند
بداد و دهش کشور آراستند
به یاسا و آیین گزیدند کار
نهادند کردار خود یادگار
تو گوئی به خواب گران اندری
نپندارمت در جهان اندری
ز افسون دیوان دلت کافته
دم جادوان پیکرت تافته
سرای تو تاریک چون مرغزن
در و بام او پر دد و اهرمن
ز بوی تو گیتی بگندد همی
به ریش تو گردون بخندد همی
که با دست خود آتش افروختی
ز بیداد و خرگاه خود سوختی
چو پتیاره را دادی انگشتری
سپردی بدو دام و دیو و پری
درآورد گیتی به زیر نگین
الب ارسلان کشت و طغرل تگین
بکرد آنچه می خواست برد آنچه بود
برآورد از خرمن داد دود
به نام تو بر خلق راند او ستم
ز بیم تو کس برنیارست دم
مگر روزگارت درد پیرهن
گشوده شود مهرها از دهن
برآیند از آستین خامه ها
نگارند از این داستان نامه ها
بماند از او نیکی از تو بدی
از او دانش از تو نابخردی
بر او آفرین بر تو نفرین کنند
جهان را به مرگت تو آیین کنند
که تو نیکی خویش بفروختی
بدان کس کز او زشتی آموختی
همه ملک و مالت به تاراج برد
ز ایوانت گاه و ز سر تاج برد
درو بام تو زان همسایه کرد
سگان را بشیران نر دایه کرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۴۰ - کشتن عبدالله ابن مسلم علیه السلام
امیر سپه دید چون رزم اوی
بترسید از آن شیر پرخاش جوی
فراری گوی بود درآن سپاه
که شمشیر زن بود وناورد خواه
بدش نام قدام پور اسد
که نفرین رسادش به روح و جسد
ورا خواند نزدیک و بااو بگفت
که بیغاره با ما شد امروز جفت
تو دیدی که از نیروی چند مرد
سرنیمی از ما در آمد به گرد
کنون بنگر این هاشمی زاد را
دلیر و جوانمرد و آزاد را
که بر لشگری تیغ یازد همی
تو گویی که بازیچه سازد همی
چه مانی؟برانگیز توسن زجای
نگون سازش از کوهه ی باد پای
وگرنه دگر نزد گردان مناز
بدین گردن زفت و دست دراز
چو قدام بشنید این سرزنش
ز سالار بد کیش و شیطان منش
بیامد به یکسوی میدان ستاد
چو بی نیزه دیدش مر آن بد نژاد
دگر باره درتاخت سوی جوان
بدو راست کرد آبداده سنان
بگشت از بر زین یلی دیومند
که زان نیزه بر وی نیاید گزند
چو زخم بد اختر زخود دور کرد
به جولان در آورد هامون نورد
چنان بر دهان زد پرند آورش
که سوی هوا جست نیم سرش
سرآمد چو روز بد اختر سوار
نشست از برد زین او نامدار
غلامی به همره بدش نامجوی
سپرد آن چمان چرمه ی خود بروی
چمید از بر باره ی گرمتاز
ربود از زمین آن سنان دراز
بیفشرد مردانه برباره ران
رکاب سبک پوی او شد گران
چو کوهی زآهن در آمد زجای
دم تیغ او شد سرو ترک سای
بجوشید از خشم خون درتنش
زغیرت برآمد رگ گردنش
رخان پر زچین ابروان پرگره
بپوشید بر تیزه پیکر زره
برآمد به یکران و برزد رکاب
روان شد سوی مرگ خود با شتاب
رسید و سنان کرد بر وی دراز
بزد نیزه بر نیزه اش سرفراز
چو دید آن تبه گوهر نابکار
زدوده سنان را و جنگی سوار
تو پنداشتی کز برش زهره ریخت
نیاورد تاب درنگ و گریخت
زپی تاخت مرد افکن او را سمند
که بربایدش با سنان بلند
چمان چرمه اش بود ناخورده آب
به پویه نیارست کردن شتاب
بدانست عبدالله نامدار
که از نیزه اش گشته ترسان سوار
زکف جانگزا نیزه یکسو فکند
به نرمی همی راند تازی سمند
بیازید بر میمنه تیغ نیز
برانگیخت در کوفیان رستخیز
پلیدی که او زشت فرجام داشت
که خود حمیر حمیری نام داشت
بسی نامور بود در تازیان
ز پیگار او دیو دیدی زیان
درآن حمله کردن دچار آمدش
برابر پی کارزار آمدش
دلاور به خودش چنان تیغ راند
کز آن زخم جانش زپیکر رهاند
چو دید آن چنین پور آن بد سیر
که بد کاملش نام زشت از پدر
به کین پدر تاخت بر وی سمند
برآهیخت از خشم برآن پرند
جهانجو به یک زخم خارا گزار
بپرداخت گیتی ازآن نابکار
چو کشت آن بد اندیش را یکتنه
به قلب اندر آن تاخت از میمنه
فزون ریخت زان دیو ساران به دشت
چو طومارشان برهم اندر نوشت
حصین آن بد اندیش خیرالانام
برادر یکی داشت صالح به نام
بیفتاد وی را در آن رزمگاه
به فرزانه فرزند مسلم نگاه
بزد اسب تا گیردش راه تنگ
سپهدار زاده ندادش درنگ
بزد نیزه اش بر میانش چنان
کز آنسوی او گشت پیدا سنان
تنش را بدان نیزه از تن ربود
بینداختش سوی چرخ کبود
به گاه فرود آمدن زد دو نیم
مر او را میان مرد بی ترس وبیم
سپه زهر ه درباختند از سوار
نشد جنگ را هیچ کس پایدار
سبک تاخت از قلب زی میسره
رمیدند از پیش او یکسره
تو گفتی به تن زان یل سخت کوش
همی کردستخوان دونان خروش
ستوده سوار آزموده سمند
برو بازو و تیغ و زن زورمند
چه گویی بماند کسی بر به جای
چو گردد چنین مرد زوی آزمای
بکشت اندر آن حمله قدامه را
دلیر تن اوبار خود کامه را
پلیدی بد آن بدرگ تیره تن
که مرز حبش بود او را وطن
وزان پس که بسیار کشت از سپاه
همی خواست برگردد از رزمگاه
پیاده رده سوی او تاختند
بدو تیغ و زوبین بیانداختند
دمشقی یکی مرد ناپاکدین
بزد تیغ و پی کرد اسبش زکین
چو پور سپهبد پیاده بماند
دژم گشت وبرناکسان تیغ راند
بشد خسته از جنگ جستن جوان
شد از زخم کاری تنش ناتوان
فرا برد دست آن دلیر گزین
که خون بسترد از درخشان جبین
پلیدی زتیر آتشی برفرخت
به هم دست و پیشانی وی بدوخت
بدو دیگران حمله کردند سخت
ز پای اوفتاد آن تناور درخت
یکی تیغ زد بر تن روشنش
یکی چاک زد از سنان جوشنش
ز آسیب پیکان و شمشیر تیز
شد اندام گلفام او ریز ریز
به مینو شد آن جای مردی چمان
که گرید بر او دیده ی آسمان
چو فرزند خواهرش را کشته شاه
بدید اندر آن دشت آوردگاه
برون تاخت با هاشمی زاده گان
به بالین آن پو آزاده گان
بفرمود کان کشته برداشتند
به پیش سراپرده بگذاشتند
به گرد اندرش زار وگریان شدند
همه ز آتش سوک بریان شدند
به گوش آمد از پرده گیهای شاه
خروشی که بر شد زماهی به ماه
بدان پور جان پدر سوگوار
شد اندر بر حیدر تاجدار
درود از خداوند بر وی رساد
به بدخواه او چرخ نفرین کناد
جهانا پس از این جوانان ممان
بدینسان مگرد ای بلند آسمان
ببراد دستی که بگشاد تیغ
بدین هاشمی زاده گان ایدریغ
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۷ - برانگیختن عمر – ازرق شامی رابه مبارزت ح قاسم
ز بیمش سپهدار ناپاکزاد
بلرزید چون بید از تند باد
یکی تیره دل مرد خنجر زنی
هژیر دژ آگاه مردافکنی
که او ازرق بدگهر داشت نام
نژاد وی از مرز ویران شام
بد استاده چون کوه آهن زدور
نمی کرد رای نبرد از غرور
به بر خواند او را سپهدار شوم
به نیرنگ آهن دلش کردموم
بدو گفت کای مردبا زور و فر
به سر پنجه و یال چون شیر نر
پر آوازه ی تست روی زمین
بدین یال و برز و برسهمگین
ز شاهنشه شامیان سالیان
بسی سود آید ترا بی زیان
به پاداش آن بخشش و خواسته
یکی کار کین را شو آراسته
برو زین دلاور بر آور دمار
مرا و سپه را دل آسوده دار
بدو گفت ازرق که در مصر و شام
به مردی چنانم بلندست نام
که با یک هزار از سواران کار
شمارندم انباز در روزگار
تو خواهی که نامم درآری به ننگ
ابا خردسالی فرستی به جنگ
به رزم یکی شیر مردم گمار
که گردد هنرهای من آشکار
زازرق عمر چون بدینسان شنفت
بدو خنده ی خشمگین کرد و گفت
چنانی که گفتی وزآن برتری
گواهم ترا اندرین داوری
ولیکن ازین دوده ی نامور
چنان چونکه باید نداری خبر
اگر نام این دودمان درابه کوه
بخوانند کوه از وی آید ستوه
ویا بر فلک در نوردد بهم
ویا بر به دریا خروشد زنم
همه با دلیری ز فرخنده مام
بزایند این دوده نیکنام
زکس این دلیری نیاموختند
ز حیدر به میراث اندوختند
تو مشمار بازیچه پیگارشان
ز نیروی یزدان بدان کارشان
از اینان یکی کودک خردسال
زما یک سپه مرد با سفت و یال
برو کانچه گفتم بیابی درست
اگر نه بهانه نبایدت جست
اگر زنده برگشتی ازاین جوان
زهر مرد افزونی اندر جهان
بگفتا نشاید به افسون وبند
مرا آوری پست نام بلند
بدین برز و بالا و این سفت ویال
نخواهم شدن پیش این خردسال
مرا چار پور است هریک دلیر
که رخ برنتابند از رزم شیر
فرستم به رزمش یکی زان چهار
که آید روا کام فرمانگزار
بگفت این و برگشت بر جای خویش
مهین زاده ی خویش را خواند پیش
برآراست او را به ساز ستیز
بگفتش که زی پهنه بشتاب نیز
سر این جوان را در آور به گرد
چو باد دمان سوی من باز گرد
مبادا که سست آوری کارزار
که نزد سپهبد شوم شرمسار
چو بشنید این، از پدر زشتخوی
به پیکار شهزاده آورد روی
هم از گرد ره بر جهانجو بتاخت
عنان درکشید وسنان برفراخت
چو شهزاده آن حمله از وی بدید
یکی نعره ای خشمگین بر کشید
بیفکند بر سینه ی نابکار
سنانی گزاینده مانند مار
ستمگر سپر داشت زآهن به دست
نشد کارگر نیزه درهم شکست
به خشم اندر آمد نبرده جوان
سنان را بیفکند و تیغ از میان
برآورد و بر بدگهر حمله کرد
همی خواست از وی بر آورد گرد
خم آورد هم نیزه یکسو فکند
کشید از میان آبداده پرند
سپر و برسر آورد داماد شاه
چو مه شد نهان زیر ابر سیاه
زتیغ بداختر سپر بردرید
سرتیغ بر دست قاسم رسید
شهنشاه زاده عنان گردکرد
بدانسوی میدان شد از پیش مرد
ز دستار یک لخت ببرید ودست
بدان لخت دستار محکم ببست
چو این دید یک تن ز یاران شاه
بیامد دمان سوی آوردگاه
یکی اسپر آوردش از شهریار
چو گردون ز سیاره گوهر نگار
سپر بستد و تاخت زی همنبرد
بگردید با تیغ برگرد مرد
زنو زاده ی ازرق کینه خواه
برآهیخت تیغی به فرزند شاه
به ناگه چمان چرمه اش کرد رم
سوار از چپ وراست بگرفت خم
تهی شد ز سر خود و از پا رکیب
در آمد ز پشت هیون برنشیب
چو آن دید شهزاده شد گرم تاز
بدو کرد دست دلیری دراز
بپیچد موی سرش را به دست
برآوردش از جایگاه نشست
همی تاخت پوینده ی خویش را
همی برد با خود بد اندیش را
در آن گرمی اش برزمین زد چنان
که در پیکرش خرد شد استخوان
به خونش همه پهنه آلوده کرد
تنش با تک باره فرسوده کرد
سنان و پرند آورش برگرفت
مبارزه طلب کردن از سر گرفت
به جامه در ازرق بیفکند چاک
بپاشید بر فرق خود تیره خاک
دگر پور خود را سلیحی گزین
بداد و فرستاد زی دشت کین
مگر کین رفته بجوید همی
ز رخ گرد ننگش بشوید همی
بد اختر چو آمد سوی رزمگاه
برآورد آوا به داماد شاه
که کشتی جوانی سرافراز را
دلیری یلی ناوک انداز را
که درشام چونان سواری نبود
به خونش کنم روی بختت کبود
بدو گفت فرزند ضرغام دین
چه مویی ز سوک برادر چنین؟
هم ایدون بر او روانت کنم
به دوزخ درون میهمانت کنم
بگفت این و بر وی بغرید سخت
سر از پای گم کرده شوریده بخت
چنان نیزه ای زد به پهلوی او
که نوکش برون جست زانسوی او
تهی گشت از اهرمن روزگار
درافتاد بر دشت پیکار خوار
دگر باره زآنان هماورد خواست
بزد بانک بر لشگر و مرد خواست
سیم پور ازرق درآمد ز جای
بیامد سوی شیر رزم آزمای
هم ازگرد ره سبط خیرالامم
مراو را به یک نیزه زد بر شکم
کش ازپشت بگذشت نوک سنان
برون شد زدست بد اختر عنان
درآمد ز پشت تکاور به خاک
پدر شد به سوک وی اندوهناک
چو این چارمین پور ازرق بدید
بدان کشته گان جامه برتن درید
تکاور به میدان ناورد راند
جوان را به دشنام لختی بخواند
چو با آن سرافراز شد روبرو
بیفکند پیچان سنان سوی او
شهنشاه زاده ندادش امان
بدو تاخت توسن چو باد دمان
بزد تیغ و از پیکرش دست راست
بیفکند وزان پهنه فریاد خاست
عنان را بپیچید نامرد ازو
سوی ازرق بد گهر کرد رو
همی رفت و خون می چکید از برش
زره پر زخون ونگون مغفرش
به نزد سپاه آمد و جان سپرد
روانش خدا سوی دوزخ ببرد
ز ازرق چو شد کشته آن چار پور
هش از مغز او گشت یکباره دور
همی از زنخ کند ریش پلید
گرازانه آوا ز دل بر کشید
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۳ - آغاز داستان برزو
چنین خواندم از نامه ی باستان
که بنوشته بودند از راستان
که چون گشت سهراب از شیر سیر
به مردی کمر بست گرد دلیر
ز هم زادگان سر به پروین کشید
چنو چشم مردم به مردی ندید
به ده سالگی ساز میدان گرفت
کمان و کمند دلیران گرفت
چو شد بر دو هفته ورا سال راست
ز چرخ برین سرش بگذشت خواست
به جز اسب هرگز نکرد آرزوی
چنین بود کام یل نیک خوی
فسیله به شنگان زمین داشتی
گله اندر آن جای بگذاشتی
یکی روز نزد فسیله رسید
حصاری بدان کوه و آن دشت دید
کشیده بر افراز کوهی بزرگ
کزو خیره گشتی دو چشم سترگ
یکی مرغزاری به گرد حصار
همیشه بدی سبز آن جویبار
خوشش آمد آنجای آمد فرود
همی داد نیکی دهش را درود
به چوپان بفرمود کاسبان بیار
یکایک گذر کن در این مرغزار
در این بود سهراب کز روی دشت
یکی ماه پیکر بدو برگذشت
به رخساره ماه و به بالا چو سرو
رخانش به سرخی به سان تذرو
یکی مقنع سرخ در پاکشان
چو طاوس رنگین بدو در نشان
ابر پشت بنهاده یک سبوی
خرامان همی رفت نزدیک جوی
چو سهراب او را بدیدش زدور
هم اندر زمان شد به دل ناصبور
به یک چشم کز دور او را بدید
دلش مهر و پیوند او برگزید
بجنبیدش آن گوهر پهلوان
بر آن سروبن دلبر مهربان
بفرمورد کآرید او را برم
بدان تا یکی روی او بنگرم
برفتند پس چاکران نزد اوی
ببردند او را بر مهرجوی
چو سهراب شیراوزن او را بدید
به دل مهر او در زمان برگزید
بدو گفت ای ماه نام تو چیست
که نامت کدام و نژادت زکیست
همانا که خواری تو بر چشم شوی
که بر دوش گیری ازین سان سبوی
ورا چون دهد دل که آیی برون
چو تابنده ماه و (چو) سیمین ستون
به دیان که گر تو بدی آن من
فدای تو بودی تن و جان من
چو آن خوب رخ این ازو بشنوید
به چشم و کرشمه بدو بنگرید
زنان را چنین است آیین و خوی
تو زایشان ره پارسایی مجوی
بدو مهربان شد به دل در زمان
بدو گفت کای نامور پهلوان
مرا نام: شهرو، پدر: شیرگیر
همه سال نخجیر گیرد به تیر
از آنگه که گشتم ز مادر جدا
به رنجم من از دیو ناپارسا
پدر پروریده ست و گردون مرا
چنین کرد تقدیر فرمانروا
کنون چند روزست تا رفته است
گذرگاه نخجیر بگرفته است
چو بشنید سهراب بر پای خاست
دلش با هوا گشت درکام راست
ز بیگانه خیمه بپرداختند
به بازی دو بازو برافراختند
سرانجام سهراب شد چیره دست
بدان ماه رخسار چون پیل مست
برون کرد شمشیر کام از نیام
که شهرو نیامی بد از سیم خام
چو زآماجگه تیر بیرون کشید
ز خون تیر آماج چون لاله دید
بدو گفت با مهر دیان بدی
ازیرا به سختی چون سندان بدی
زمانی در آن کار اندیشه کرد
حکیمی و مردانگی پیشه کرد
یکی لؤلؤ شاهوار ثمون
بدو داد کای سرو سیمین ستون
بگیر این گران مایه در یادگار
نگه کن که تا خود کی آید به کار
بر آنم که تو بارداری زمن
همانا که فرزند آری زمن
چو هنگام زادن فراز آیدت
بدین پاک مهره نیاز آیدت
اگر دختر آری به هنگام شوی
به مویش درون باف و زو نام جوی
وگر پور جویای یاران کند(؟)
بدان گه که آهنگ میدان کند
در آویز از تارک ترگ اوی
چو آید به میدان کین جنگ جوی
بدادش بسی گوهر نغز نیز
ز دیبا و زر هرگونه چیز
درین گفت وگو بود کآمد برش
سواران ترکان و هومان سرش
پیام شهنشاه افراسیاب
فرو خواند بر وی کردار آب
چو بشنید سرخاب شادی نمود
بر آن لشگر گشن فرمود زود
که بندید بار و بسازید کار
که من رفت خواهم سوی کارزار
بگفت این و برسان باد دمان
به اسب اندر آمد هم اندر زمان
بیامد سپه را به ایران کشید
چنان بود کارش که گوشت شنید