عبارات مورد جستجو در ۱۹۱ گوهر پیدا شد:
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۰
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۳۲
امیر پازواری : ششبیتیها
شمارهٔ ۲۱
امیر گنه: لَمالَمْ بدیمه لٰارره
سی خیمه و خرگاه دیمه سبزهزارره
به سَیر وُ گشتْ همه دشتی شکاره
شهْ سَرْ ره پایینْ دینگو نوینّهْ ماره
یکی نیه مه دلْ، دنیه، چهاره
یکی به دماوند و یکی به لاره
یکی به سرِ کَمرْ، گوشهای داره
یکی به گردنِ جانونْ، دُرّ بسیاره
سنگه دلْ، تره پاره بوینمْ پاره
ترهْ ناکَسِ مهرِوَرزی چی کاره؟
هرجا دْ کَسْ نیشته، مه غیبتِ کاره
بَدْنومی منه جُومه بَویّهْ پاره
سی خیمه و خرگاه دیمه سبزهزارره
به سَیر وُ گشتْ همه دشتی شکاره
شهْ سَرْ ره پایینْ دینگو نوینّهْ ماره
یکی نیه مه دلْ، دنیه، چهاره
یکی به دماوند و یکی به لاره
یکی به سرِ کَمرْ، گوشهای داره
یکی به گردنِ جانونْ، دُرّ بسیاره
سنگه دلْ، تره پاره بوینمْ پاره
ترهْ ناکَسِ مهرِوَرزی چی کاره؟
هرجا دْ کَسْ نیشته، مه غیبتِ کاره
بَدْنومی منه جُومه بَویّهْ پاره
احمد شاملو : هوای تازه
آوازِ شبانه برای کوچهها
خداوندانِ دردِ من، آه! خداوندانِ دردِ من!
خونِ شما بر دیوارِ کهنهی تبریز شتک زد
درختانِ تناورِ درهی سبز
بر خاک افتاد
سردارانِ بزرگ
بر دارها رقصیدند
و آینهی کوچکِ آفتاب
در دریاچهی شور
شکست.
فریادِ من با قلبم بیگانه بود
من آهنگِ بیگانهی تپشِ قلبِ خود بودم زیرا که هنوز نفخهی سرگردانی بیش نبودم زیرا که هنوز آوازم را نخوانده بودم زیرا که هنوز سیم و سنگِ من در هم ممزوج بود.
و من سنگ و سیم بودم من مرغ و قفس بودم
و در آفتاب ایستاده بودم اگر چند،
سایهام
بر لجنِ کهنه
چسبیده بود.
□
ابر به کوه و به کوچهها تُف میکرد
دریا جنبیده بود
پیچکهای خشم سرتاسرِ تپهی کُرد را فروپوشیده بود
بادِ آذرگان از آنسوی دریاچهی شور فرا میرسید، به بامِ شهر لگد میکوفت و غبارِ ولولههای خشمناک را به روستاهای دوردست میافشاند.
سیلِ عبوسِ بیتوقف، در بسترِ شهرچای به جلو خزیده بود
فراموش شدگان از دریاچه و دشت و تپه سرازیر میشدند تا حقیقتِ بیمار را نجات بخشند و بهیادآوردنِ انسانیت را به فراموشکنندگان فرمان دهند.
من طنینِ سرودِ گلولهها را از فرازِ تپهی شیخ شنیدم
لیکن از خواب برنجهیدم
زیرا که در آن هنگام
هنوز
خوابِ سحرگاهم
با نغمهی ساز و بوسهی بیخبر میشکست.
□
لبخندههای مغموم، فشردگیِ غضبآلودِ لبها شد ــ
(من خفته بودم.)
ارومیهی گریان خاموش ماند
و در سکوت به غلغلهی دوردست گوش فراداد،
(من عشقهایم را میشمردم)
تکتیری
غریوکشان
از خاموشیِ ویرانهی بُرجِ زرتشت بیرون جَست،
(من به جای دیگر مینگریستم)
صداهای دیگر برخاست:
بردگان بر ویرانههای رنجآباد به رقص برخاستند
مردمی از خانههای تاریک سر کشیدند
و برفی گران شروع کرد.
پدرم کوتوالِ قلعههایِ فتحناکرده بود:
دریچهی بُرج را بست و چراغ را خاموش کرد.
(من چیزی زمزمه میکردم)
برف، پایانناپذیر بود
اما مردمی از کوچهها به خیابان میریختند که برف
پیراهنِ گرمِ برهنگیِشان بود.
(من در کنارِ آتش میلرزیدم)
من با خود بیگانه بودم و شعرِ من فریادِ غربتم بود
من سنگ و سیم بودم و راهِ کورههایِ تفکیک را
نمیدانستم
اما آنها وصلهی خشمِ یکدگر بودند
در تاریکی دستِ یکدیگر را فشرده بودند زیرا که بیکسی، آنان را به انبوهیِ خانوادهی بیکسان افزوده بود.
آنان آسمانِ بارانی را به لبخندِ برهنگان و مخملِ زردِ مزرعه را به رؤیای گرسنگان پیوند میزدند. در برف و تاریکی بودند و از برف و تاریکی میگذشتند، و فریادِ آنان میانِ همه بیارتباطیهای دور، جذبهیی سرگردان بود:
آنان مرگ را به ابدیتِ زیست گره میزدند...
□
و امشب که بادها ماسیدهاند و خندهی مجنونوارِ سکوتی در قلبِ شبِ لنگانگذرِ کوچههای بلندِ حصارِ تنهاییِ من پُرکینه میتپد، کوبندهی نابهنگامِ درهای گرانِ قلبِ من کیست؟
آه! لعنت بر شما، دیرآمدگانِ ازیادرفته: تاریکیها و سکوت! اشباح و تنهاییها! گرایشهای پلیدِ اندیشههای ناشاد!
لعنت بر شما باد!
من به تالارِ زندگیِ خویش دریچهیی تازه نهادهام
و بوسهی رنگهای نهان را از دهانی دیگر بر لبانِ احساسِ استادانِ خشمِ خویش جای دادهام.
دیرگاهیست که من سرایندهی خورشیدم
و شعرم را بر مدارِ مغمومِ شهابهای سرگردانی نوشتهام که از عطشِ نور شدن خاکستر شدهاند.
من برای روسبیان و برهنگان
مینویسم
برای مسلولین و
خاکسترنشینان،
برای آنها که بر خاکِ سرد
امیدوارند
و برای آنان که دیگر به آسمان
امید ندارند.
بگذار خونِ من بریزد و خلاءِ میانِ انسانها را پُرکند
بگذار خونِ ما بریزد
و آفتابها را به انسانهای خوابآلوده
پیوند دهد...
□
استادانِ خشمِ من ای استادانِ دردکشیدهی خشم!
من از بُرجِ تاریکِ اشعارِ شبانه بیرون میآیم
و در کوچههای پُرنفسِ قیام
فریاد میزنم.
من بوسهی رنگهای نهان را از دهانی دیگر
بر لبانِ احساسِ خداوندگارانِ دردِ خویش
جای میدهم.
۱۳۳۱
خونِ شما بر دیوارِ کهنهی تبریز شتک زد
درختانِ تناورِ درهی سبز
بر خاک افتاد
سردارانِ بزرگ
بر دارها رقصیدند
و آینهی کوچکِ آفتاب
در دریاچهی شور
شکست.
فریادِ من با قلبم بیگانه بود
من آهنگِ بیگانهی تپشِ قلبِ خود بودم زیرا که هنوز نفخهی سرگردانی بیش نبودم زیرا که هنوز آوازم را نخوانده بودم زیرا که هنوز سیم و سنگِ من در هم ممزوج بود.
و من سنگ و سیم بودم من مرغ و قفس بودم
و در آفتاب ایستاده بودم اگر چند،
سایهام
بر لجنِ کهنه
چسبیده بود.
□
ابر به کوه و به کوچهها تُف میکرد
دریا جنبیده بود
پیچکهای خشم سرتاسرِ تپهی کُرد را فروپوشیده بود
بادِ آذرگان از آنسوی دریاچهی شور فرا میرسید، به بامِ شهر لگد میکوفت و غبارِ ولولههای خشمناک را به روستاهای دوردست میافشاند.
سیلِ عبوسِ بیتوقف، در بسترِ شهرچای به جلو خزیده بود
فراموش شدگان از دریاچه و دشت و تپه سرازیر میشدند تا حقیقتِ بیمار را نجات بخشند و بهیادآوردنِ انسانیت را به فراموشکنندگان فرمان دهند.
من طنینِ سرودِ گلولهها را از فرازِ تپهی شیخ شنیدم
لیکن از خواب برنجهیدم
زیرا که در آن هنگام
هنوز
خوابِ سحرگاهم
با نغمهی ساز و بوسهی بیخبر میشکست.
□
لبخندههای مغموم، فشردگیِ غضبآلودِ لبها شد ــ
(من خفته بودم.)
ارومیهی گریان خاموش ماند
و در سکوت به غلغلهی دوردست گوش فراداد،
(من عشقهایم را میشمردم)
تکتیری
غریوکشان
از خاموشیِ ویرانهی بُرجِ زرتشت بیرون جَست،
(من به جای دیگر مینگریستم)
صداهای دیگر برخاست:
بردگان بر ویرانههای رنجآباد به رقص برخاستند
مردمی از خانههای تاریک سر کشیدند
و برفی گران شروع کرد.
پدرم کوتوالِ قلعههایِ فتحناکرده بود:
دریچهی بُرج را بست و چراغ را خاموش کرد.
(من چیزی زمزمه میکردم)
برف، پایانناپذیر بود
اما مردمی از کوچهها به خیابان میریختند که برف
پیراهنِ گرمِ برهنگیِشان بود.
(من در کنارِ آتش میلرزیدم)
من با خود بیگانه بودم و شعرِ من فریادِ غربتم بود
من سنگ و سیم بودم و راهِ کورههایِ تفکیک را
نمیدانستم
اما آنها وصلهی خشمِ یکدگر بودند
در تاریکی دستِ یکدیگر را فشرده بودند زیرا که بیکسی، آنان را به انبوهیِ خانوادهی بیکسان افزوده بود.
آنان آسمانِ بارانی را به لبخندِ برهنگان و مخملِ زردِ مزرعه را به رؤیای گرسنگان پیوند میزدند. در برف و تاریکی بودند و از برف و تاریکی میگذشتند، و فریادِ آنان میانِ همه بیارتباطیهای دور، جذبهیی سرگردان بود:
آنان مرگ را به ابدیتِ زیست گره میزدند...
□
و امشب که بادها ماسیدهاند و خندهی مجنونوارِ سکوتی در قلبِ شبِ لنگانگذرِ کوچههای بلندِ حصارِ تنهاییِ من پُرکینه میتپد، کوبندهی نابهنگامِ درهای گرانِ قلبِ من کیست؟
آه! لعنت بر شما، دیرآمدگانِ ازیادرفته: تاریکیها و سکوت! اشباح و تنهاییها! گرایشهای پلیدِ اندیشههای ناشاد!
لعنت بر شما باد!
من به تالارِ زندگیِ خویش دریچهیی تازه نهادهام
و بوسهی رنگهای نهان را از دهانی دیگر بر لبانِ احساسِ استادانِ خشمِ خویش جای دادهام.
دیرگاهیست که من سرایندهی خورشیدم
و شعرم را بر مدارِ مغمومِ شهابهای سرگردانی نوشتهام که از عطشِ نور شدن خاکستر شدهاند.
من برای روسبیان و برهنگان
مینویسم
برای مسلولین و
خاکسترنشینان،
برای آنها که بر خاکِ سرد
امیدوارند
و برای آنان که دیگر به آسمان
امید ندارند.
بگذار خونِ من بریزد و خلاءِ میانِ انسانها را پُرکند
بگذار خونِ ما بریزد
و آفتابها را به انسانهای خوابآلوده
پیوند دهد...
□
استادانِ خشمِ من ای استادانِ دردکشیدهی خشم!
من از بُرجِ تاریکِ اشعارِ شبانه بیرون میآیم
و در کوچههای پُرنفسِ قیام
فریاد میزنم.
من بوسهی رنگهای نهان را از دهانی دیگر
بر لبانِ احساسِ خداوندگارانِ دردِ خویش
جای میدهم.
۱۳۳۱
احمد شاملو : لحظهها و همیشه
میلاد
نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود و فواره و باغ بود
و شبْنیمهی چارمین بود که عروسِ تازه به باغِ مهتابزده فرود آمد از سرا گامزنان
اندیشناک از حرارتی تازه که در رگهای کبودِ پستانش میگذشت
و این خود به تبِ سنگینِ خاک ماننده بود که لیموی نارس از آن بهره میبَرَد
و در چشمهایش که به سبزه و مهتاب مینگریست نگاهِ شرم بود
از احساسِ عطشی نوشناخت که در تنش میسوخت
و این خود عطشی سیری ناپذیر بود چونان ناسیرابيِ جاودانهی علف،
که سرسبزيِ صحرا را مایه به دست میدهد
و شرمناکِ خاطرهیی لغزان و گریزان و دیربهدست بود از آنچه با تنِ او رفت؛
میانِ او ــ بیگانه با ماجرا ــ و بیگانهمردی چنان تند، که با راههای تنش آنگونه چالاک یگانه بود
و بدانگونه آزمند بر اندامِ خفتهی او دست میسود
و جنبشاش به نسیمی میمانست از بوی علفهای آفتابخورده پُر،
که پردههای شکوفه را به زیر میافکَنَد تا دانهی نارس آشکاره شود.
نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود
و فوارهی باغ بود که با حرکتهای بازوهای نازکش بر آبگیرِ خُرد میرقصید
و عروسِ تازه بر پهنهی چمن بخفت، در شبْنیمهی چارمین
و در آن دم، من در برگچههای نو رُسته بودم
یا در نسیمِ لغزان
و ایبسا که در آبهای ژرف
و نفسِ بادی که شکوفهی کوچک را بر درختِ ستبر میجنباند در من ناله میکرد
و چشمههای روشنِ باران در من میگریست
نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود و فوارهی باغ بود
و عروسِ تازه که در شبْنیمهی چارمین بر بسترِ علفهای نو رُسته خفته بود
با آتشی در نهادش، از احساسِ مردی در کنارِ خویش بر خود بلرزید
و من برگ و برکه نبودم
نه باد و نه باران
ای روحِ گیاهی! تنِ من زندانِ تو بود
و عروسِ تازه، پیش از آن که لبانِ پدرم را بر لبانِ خود احساس کند
از روحِ درخت و باد و برکه بار گرفت، در شبْنیمهی چارمین
و من شهری بیبرگوباد را زندانِ خود کردم
بیآنکه خاطرهی باد و برگ از من بُگریزد.
چون زاده شدم چشمانم به دو برگِ نارون میمانست،
رگانم به ساقهی نیلوفر، دستانم به پنجهی افرا
و روحی لغزنده بهسانِ باد و برکه، به گونهی باران
و چندان که نارونِ پیر از غضبِ رعد به خاک افتاد دردی جانگزا چونان فریادِ مرگ در من شکست
و من ای طبیعتِ مشقتآلوده، ای پدر! فرزندِ تو بودم.
۱۶ اردیبهشتِ ۱۳۳۹
و شبْنیمهی چارمین بود که عروسِ تازه به باغِ مهتابزده فرود آمد از سرا گامزنان
اندیشناک از حرارتی تازه که در رگهای کبودِ پستانش میگذشت
و این خود به تبِ سنگینِ خاک ماننده بود که لیموی نارس از آن بهره میبَرَد
و در چشمهایش که به سبزه و مهتاب مینگریست نگاهِ شرم بود
از احساسِ عطشی نوشناخت که در تنش میسوخت
و این خود عطشی سیری ناپذیر بود چونان ناسیرابيِ جاودانهی علف،
که سرسبزيِ صحرا را مایه به دست میدهد
و شرمناکِ خاطرهیی لغزان و گریزان و دیربهدست بود از آنچه با تنِ او رفت؛
میانِ او ــ بیگانه با ماجرا ــ و بیگانهمردی چنان تند، که با راههای تنش آنگونه چالاک یگانه بود
و بدانگونه آزمند بر اندامِ خفتهی او دست میسود
و جنبشاش به نسیمی میمانست از بوی علفهای آفتابخورده پُر،
که پردههای شکوفه را به زیر میافکَنَد تا دانهی نارس آشکاره شود.
نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود
و فوارهی باغ بود که با حرکتهای بازوهای نازکش بر آبگیرِ خُرد میرقصید
و عروسِ تازه بر پهنهی چمن بخفت، در شبْنیمهی چارمین
و در آن دم، من در برگچههای نو رُسته بودم
یا در نسیمِ لغزان
و ایبسا که در آبهای ژرف
و نفسِ بادی که شکوفهی کوچک را بر درختِ ستبر میجنباند در من ناله میکرد
و چشمههای روشنِ باران در من میگریست
نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود و فوارهی باغ بود
و عروسِ تازه که در شبْنیمهی چارمین بر بسترِ علفهای نو رُسته خفته بود
با آتشی در نهادش، از احساسِ مردی در کنارِ خویش بر خود بلرزید
و من برگ و برکه نبودم
نه باد و نه باران
ای روحِ گیاهی! تنِ من زندانِ تو بود
و عروسِ تازه، پیش از آن که لبانِ پدرم را بر لبانِ خود احساس کند
از روحِ درخت و باد و برکه بار گرفت، در شبْنیمهی چارمین
و من شهری بیبرگوباد را زندانِ خود کردم
بیآنکه خاطرهی باد و برگ از من بُگریزد.
چون زاده شدم چشمانم به دو برگِ نارون میمانست،
رگانم به ساقهی نیلوفر، دستانم به پنجهی افرا
و روحی لغزنده بهسانِ باد و برکه، به گونهی باران
و چندان که نارونِ پیر از غضبِ رعد به خاک افتاد دردی جانگزا چونان فریادِ مرگ در من شکست
و من ای طبیعتِ مشقتآلوده، ای پدر! فرزندِ تو بودم.
۱۶ اردیبهشتِ ۱۳۳۹
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
بر او ببخشایید
بر او ببخشایید
بر او که گاه گاه
پیوند دردناک وجودش را
با آب های راکد
و حفره های خالی از یاد می برد
و ابلهانه می پندارد
که حق زیستن دارد
بر او ببخشایید
بر خشم بی تفاوت یک تصویر
که آرزوی دوردست تحّرک
در دیدگان کاغذیش آب می شود
بر او ببخشایید
بر او که در سراسر تابوتش
جریان سرخ ماه گذر دارد
و عطر های منقلب شب
خواب هزار سالهٔ اندامش را
آشفته می کند
بر او ببخشایید
بر او که از درون متلاشیست
اما هنوز پوست چشمانش از تصوّر ذرات نور می سوزد
و گیسوان بیهُده اش
نومیدوار از نفوذ نفسهای عشق می لرزد
ای ساکنان سرزمین سادهٔ خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
بر او ببخشایید
بر او ببخشایید
زیرا که مسحور است
زیرا که ریشه های هستی ِ بارآور شما
در خاکهای غربت او نقب می زنند
و قلب زود باور او را
با ضربه های موذی حسرت
در کنج سینه اش متورم می سازند .
بر او که گاه گاه
پیوند دردناک وجودش را
با آب های راکد
و حفره های خالی از یاد می برد
و ابلهانه می پندارد
که حق زیستن دارد
بر او ببخشایید
بر خشم بی تفاوت یک تصویر
که آرزوی دوردست تحّرک
در دیدگان کاغذیش آب می شود
بر او ببخشایید
بر او که در سراسر تابوتش
جریان سرخ ماه گذر دارد
و عطر های منقلب شب
خواب هزار سالهٔ اندامش را
آشفته می کند
بر او ببخشایید
بر او که از درون متلاشیست
اما هنوز پوست چشمانش از تصوّر ذرات نور می سوزد
و گیسوان بیهُده اش
نومیدوار از نفوذ نفسهای عشق می لرزد
ای ساکنان سرزمین سادهٔ خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
بر او ببخشایید
بر او ببخشایید
زیرا که مسحور است
زیرا که ریشه های هستی ِ بارآور شما
در خاکهای غربت او نقب می زنند
و قلب زود باور او را
با ضربه های موذی حسرت
در کنج سینه اش متورم می سازند .
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
وهم ِ سبز
تمام روز در آیینه گریه می کردم
بهار ، پنجره ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پیلهٔ تنهاییَم نمی گنجید
و بوی تاج کاغذیَم
فضای آن قلمرو بی آفتاب را
آلوده کرده بود
نمی توانستم ، دیگر نمی توانستم
صدای کوچه ، صدای پرنده ها
صدای گم شدن توپ های ماهوتی
و هایهوی گریزان کودکان
و رقص بادکنک ها
که چون حباب های کف صابون
در انتهای ساقه ای از نخ صعود می کردند
و باد ، باد که گویی
در عمق گودترین لحظه های تیرهٔ همخوابگی نفس می زد
حصار قلعهٔ خاموش اعتماد مرا
فشار می دادند
و از شکاف های کهنه ، دلم را به نام می خواندند
تمام روز نگاه من
به چشم های زندگیَم خیره گشته بود
به آن دو چشم مضطرب ترسان
که از نگاه ثابت من می گریختند
و چون دروغگویان
به انزوای بی خطر پلکها پناه می آوردند
کدام قلّه کدام اوج ؟
مگر تمامی این راه های پیچاپیچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطهٔ تلاقی و پایان نمی رسند ؟
به من چه دادید ، ای واژه های ساده فریب
و اِی ریاضت اندام ها و خواهش ها ؟
اگر گلی به گیسوی خود می زدم
از این تقلب ، از این تاج کاغذین
که بر فراز سرم بو گرفته است ، فریبنده تر نبود ؟
چگونه روح بیابان مرا گرفت
و سِحر ماه ز ایمان گلّه دورم کرد !
چگونه ناتمامی ِ قلبم بزرگ شد
و هیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد !
چگونه ایستادم و دیدم
زمین به زیر دو پایم ز تکیه گاه تهی می شود
و گرمی تن جفتم
به انتظار پوچ تنم ره نمی برد !
کدام قلّه کدام اوج ؟
مرا پناه دهید ای چراغ های مشوش
ای خانه های روشن شکاک
که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر
بر بامهای آفتابیتان تاب می خورند
مرا پناه دهید ای زنان سادهٔ کامل
که از ورای پوست ، سرانگشت های نازکتان
مسیر جنبش کیف آور جنینی را
دنبال می کند
و در شکاف گریبانتان همیشه هوا
به بوی شیر تازه می آمیزد
کدام قلّه کدام اوج ؟
مرا پناه دهید ای اجاقهای پر آتش - ای نعل های خوشبختی -
و ای سرود ظرفهای مسین در سیاهکاری مطبخ
و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی
و ای جدال روز و شب فرشها و جاروها
مرا پناه دهید ای تمام عشق های حریصی
که میل دردناک بقا بستر تصرّفتان را
به آبِ جادو
و قطره های خون ِ تازه می آراید
تمام روز تمام روز
رها شده ، رها شده ، چون لاشه ای بر آب
به سوی سهمناک ترین صخره پیش می رفتم
به سوی ژرف ترین غارهای دریایی
و گوشتخوارترین ماهیان
و مهره های نازک پشتم
از حس مرگ تیر کشیدند
نمی توانستم ، دیگر نمی توانستم
صدای پایم از انکار راه بر می خاست
و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود
و آن بهار ، و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت ، با دلم می گفت
( نگاه کن
تو هیچ گاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی . )
بهار ، پنجره ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پیلهٔ تنهاییَم نمی گنجید
و بوی تاج کاغذیَم
فضای آن قلمرو بی آفتاب را
آلوده کرده بود
نمی توانستم ، دیگر نمی توانستم
صدای کوچه ، صدای پرنده ها
صدای گم شدن توپ های ماهوتی
و هایهوی گریزان کودکان
و رقص بادکنک ها
که چون حباب های کف صابون
در انتهای ساقه ای از نخ صعود می کردند
و باد ، باد که گویی
در عمق گودترین لحظه های تیرهٔ همخوابگی نفس می زد
حصار قلعهٔ خاموش اعتماد مرا
فشار می دادند
و از شکاف های کهنه ، دلم را به نام می خواندند
تمام روز نگاه من
به چشم های زندگیَم خیره گشته بود
به آن دو چشم مضطرب ترسان
که از نگاه ثابت من می گریختند
و چون دروغگویان
به انزوای بی خطر پلکها پناه می آوردند
کدام قلّه کدام اوج ؟
مگر تمامی این راه های پیچاپیچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطهٔ تلاقی و پایان نمی رسند ؟
به من چه دادید ، ای واژه های ساده فریب
و اِی ریاضت اندام ها و خواهش ها ؟
اگر گلی به گیسوی خود می زدم
از این تقلب ، از این تاج کاغذین
که بر فراز سرم بو گرفته است ، فریبنده تر نبود ؟
چگونه روح بیابان مرا گرفت
و سِحر ماه ز ایمان گلّه دورم کرد !
چگونه ناتمامی ِ قلبم بزرگ شد
و هیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد !
چگونه ایستادم و دیدم
زمین به زیر دو پایم ز تکیه گاه تهی می شود
و گرمی تن جفتم
به انتظار پوچ تنم ره نمی برد !
کدام قلّه کدام اوج ؟
مرا پناه دهید ای چراغ های مشوش
ای خانه های روشن شکاک
که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر
بر بامهای آفتابیتان تاب می خورند
مرا پناه دهید ای زنان سادهٔ کامل
که از ورای پوست ، سرانگشت های نازکتان
مسیر جنبش کیف آور جنینی را
دنبال می کند
و در شکاف گریبانتان همیشه هوا
به بوی شیر تازه می آمیزد
کدام قلّه کدام اوج ؟
مرا پناه دهید ای اجاقهای پر آتش - ای نعل های خوشبختی -
و ای سرود ظرفهای مسین در سیاهکاری مطبخ
و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی
و ای جدال روز و شب فرشها و جاروها
مرا پناه دهید ای تمام عشق های حریصی
که میل دردناک بقا بستر تصرّفتان را
به آبِ جادو
و قطره های خون ِ تازه می آراید
تمام روز تمام روز
رها شده ، رها شده ، چون لاشه ای بر آب
به سوی سهمناک ترین صخره پیش می رفتم
به سوی ژرف ترین غارهای دریایی
و گوشتخوارترین ماهیان
و مهره های نازک پشتم
از حس مرگ تیر کشیدند
نمی توانستم ، دیگر نمی توانستم
صدای پایم از انکار راه بر می خاست
و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود
و آن بهار ، و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت ، با دلم می گفت
( نگاه کن
تو هیچ گاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی . )
عبدالقهّار عاصی : دوبیتیها
دوبیتی شمارۀ ۱
فریدون مشیری : بهار را باورکن
توضیحات
۴ ــ بهار را باور کن ــ ۱۳۴۶
.
رقص مار
چتر وحشت
سفر در شب
خوشه اشک
بهترین بهترین من
کوچ
ای بازگشته
چراغی در افق
بهار را باور کن
دیگر زمین تهی نیست
سیاه
طومارتلاش
غبارآبی
قصه
کدام غبار
نمازی از شکایت
بهت
بگو کجاست مرغ آفتاب
تاک
جادوی بی اثر
حصار
دیوار
ستوه
بدرود
ای همیشه خوب
تر
خاموش
سوغات یاد
آخرین جرعه جام
از کوه با کوه
اشکی در گذرگاه تاریخ
.
afasoft.ir
.
رقص مار
چتر وحشت
سفر در شب
خوشه اشک
بهترین بهترین من
کوچ
ای بازگشته
چراغی در افق
بهار را باور کن
دیگر زمین تهی نیست
سیاه
طومارتلاش
غبارآبی
قصه
کدام غبار
نمازی از شکایت
بهت
بگو کجاست مرغ آفتاب
تاک
جادوی بی اثر
حصار
دیوار
ستوه
بدرود
ای همیشه خوب
تر
خاموش
سوغات یاد
آخرین جرعه جام
از کوه با کوه
اشکی در گذرگاه تاریخ
.
afasoft.ir
فریدون مشیری : از خاموشی
رنج
من نمی دانم
ـ و همین درد مرا سخت می آزارد ــ
که چرا انسان، این دانا
این پیغمبر
در تکاپوهایش :
- چیزی از معجزه آن سو تر -
ره نبرده ست به اعجاز محبت ،
چه دلیلی دارد؟
*
چه دلیلی دارد
که هنوز
مهربانی را نشناخته است ؟
و نمی داند در یک لبخند ،
چه شگفتی هایی پنهان است !
*
من بر آنم که در این دنیا
خوب بودن - به خدا - سهل ترین کارست
و نمی دانم
که چرا انسان،
تا این حد،
با خوبی
بیگانه است.
و همین درد مرا سخت می آزارد !
ـ و همین درد مرا سخت می آزارد ــ
که چرا انسان، این دانا
این پیغمبر
در تکاپوهایش :
- چیزی از معجزه آن سو تر -
ره نبرده ست به اعجاز محبت ،
چه دلیلی دارد؟
*
چه دلیلی دارد
که هنوز
مهربانی را نشناخته است ؟
و نمی داند در یک لبخند ،
چه شگفتی هایی پنهان است !
*
من بر آنم که در این دنیا
خوب بودن - به خدا - سهل ترین کارست
و نمی دانم
که چرا انسان،
تا این حد،
با خوبی
بیگانه است.
و همین درد مرا سخت می آزارد !