عبارات مورد جستجو در ۲۷۸ گوهر پیدا شد:
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - باردیف آتش وآب
شداست خاطر وطبع تو کان آتش وآب
نه کان آتش وآبست جان آتش وآب
زرشک خاطر وقاد و رشح طبع ترت
پرآب و آتش شد خانمان آتش وآب
بجز ز خاطر وطبع چو آب وآتش تو
کشید کس نتواند کمان آتش وآب
کنایتیست زجودت سخای بحر وسحاب
حکایتیست ز باست توان آتتش و آب
زصدروقهرتوجزوی سپهررفعت وجاه
زعنف ولطف تو رمزی جهان آتش وآب
کف تو گوهر بارست وخشم صاعقه بار
که ابرباشد دایم مکان آتش وآب
عجب ندارم از فر عدل شامل تو
که التیام پذیرد میان آتش وآب
زسرفرای وگردن کشی رجوع کنند
اگر بگیرد حملت عنان آتش وآب
زبیم صرصرخشمت که دور بادومباد
فتاد در تبلرز استخوان آتش و آب
درآب و آتش خسبیم چو نکلیم و خلیل
کنون که باس تو شد پاسبان آتش و آب
در آب و آتش خسبیم چو نکلیم وخلیل
کنون که باس تو شد پاسبان آتش و آب
همی بلرزد برجان آب و آتش باد
زعدل تست چنین مهربان آتش و آب
چنان تظلم منسوخ گشت در عهدت
کز آب و آتش ناید فغان آتش و آب
زهی چو آتش و آب آمده مهیب ولطیف
که خشم وحلم تو شد ترجمان آتش وآب
توئی غزاله فضل وتوئی سلاله شرع
که کرد گوهر پاکت بیان آتش و آب
کر است و کورزخشم تو گوش وچشم عدو
تراست و تیز بمدحت زبان آتش وآب
بروزگار تو اندر روا بود که بود
زروی طبع موافق قران آتش وآب
زحرق وغرق جهان ایمنست کز عدلت
بپنبه و شکرست امتحان آتش وآب
مگر که نام تو کردند نقش بریاقوت
که شد بفرتو همداستان آتش وآب
اگر نبارد خشم تو سیل وصاعقه هیچ
جهان نبیند دیگر زیان آتش آب
در آب و آتش رقص آورد شراروحباب
چو باد خلق تو زد برکران آتش وآب
زتو سخاوسخن دیده آب وآتش هم
حدیث و زرو گهرهان وهان آتش وآب
شد ست مدح تو حرز سمندر وماهی
که هر دو هستند اندر ضمان آتش و آب
زعدل تو چه عجب زینسپس که شمع وشکر
چو طلق وموم شود درامان اتش وآب
زسردو گرم جهان ناصحت برون آمد
چنانکه زروگهر ازمیان آتش وآب
دگر نبیند تر دامنی وگرسنگی
اگر کف تو شود میزبان آتش و آب
روا بود زپس این قصیده گرزین پس
بر او نبشته شود داستان آتش وآب
همیشه تا که شوند از اثیرو بحر محیط
فراز وشیب هوارا نشان آتش و آب
چو آب وآتش بادی تو سرفراز وعزیز
عدوت زرد وغریوان بسان آتش وآب
توهمچو شمع فروزان وخصمت از دل وجان
چوشمع کرده روان کاروان آتش وآب
نه کان آتش وآبست جان آتش وآب
زرشک خاطر وقاد و رشح طبع ترت
پرآب و آتش شد خانمان آتش وآب
بجز ز خاطر وطبع چو آب وآتش تو
کشید کس نتواند کمان آتش وآب
کنایتیست زجودت سخای بحر وسحاب
حکایتیست ز باست توان آتتش و آب
زصدروقهرتوجزوی سپهررفعت وجاه
زعنف ولطف تو رمزی جهان آتش وآب
کف تو گوهر بارست وخشم صاعقه بار
که ابرباشد دایم مکان آتش وآب
عجب ندارم از فر عدل شامل تو
که التیام پذیرد میان آتش وآب
زسرفرای وگردن کشی رجوع کنند
اگر بگیرد حملت عنان آتش وآب
زبیم صرصرخشمت که دور بادومباد
فتاد در تبلرز استخوان آتش و آب
درآب و آتش خسبیم چو نکلیم و خلیل
کنون که باس تو شد پاسبان آتش و آب
در آب و آتش خسبیم چو نکلیم وخلیل
کنون که باس تو شد پاسبان آتش و آب
همی بلرزد برجان آب و آتش باد
زعدل تست چنین مهربان آتش و آب
چنان تظلم منسوخ گشت در عهدت
کز آب و آتش ناید فغان آتش و آب
زهی چو آتش و آب آمده مهیب ولطیف
که خشم وحلم تو شد ترجمان آتش وآب
توئی غزاله فضل وتوئی سلاله شرع
که کرد گوهر پاکت بیان آتش و آب
کر است و کورزخشم تو گوش وچشم عدو
تراست و تیز بمدحت زبان آتش وآب
بروزگار تو اندر روا بود که بود
زروی طبع موافق قران آتش وآب
زحرق وغرق جهان ایمنست کز عدلت
بپنبه و شکرست امتحان آتش وآب
مگر که نام تو کردند نقش بریاقوت
که شد بفرتو همداستان آتش وآب
اگر نبارد خشم تو سیل وصاعقه هیچ
جهان نبیند دیگر زیان آتش آب
در آب و آتش رقص آورد شراروحباب
چو باد خلق تو زد برکران آتش وآب
زتو سخاوسخن دیده آب وآتش هم
حدیث و زرو گهرهان وهان آتش وآب
شد ست مدح تو حرز سمندر وماهی
که هر دو هستند اندر ضمان آتش و آب
زعدل تو چه عجب زینسپس که شمع وشکر
چو طلق وموم شود درامان اتش وآب
زسردو گرم جهان ناصحت برون آمد
چنانکه زروگهر ازمیان آتش وآب
دگر نبیند تر دامنی وگرسنگی
اگر کف تو شود میزبان آتش و آب
روا بود زپس این قصیده گرزین پس
بر او نبشته شود داستان آتش وآب
همیشه تا که شوند از اثیرو بحر محیط
فراز وشیب هوارا نشان آتش و آب
چو آب وآتش بادی تو سرفراز وعزیز
عدوت زرد وغریوان بسان آتش وآب
توهمچو شمع فروزان وخصمت از دل وجان
چوشمع کرده روان کاروان آتش وآب
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در مدح فخرالموک برادر پادشاه
تا جهانست شاه صفدر باد
تخت او با فلک برابر باد
آستانش که کعبه کرمست
از لب سرکشان مجدر باد
شاه فخرالموک دولت بخش
که عدو بند و دوست پرور باد
این یامین ملک تا جاوید
عدت یوسف برادر باد
ذات پاکش که عالم معنیست
روی اقبال و پشت لشگر باد
گرد سم سمند موکب شاه
سرمه چشم هفت اختر باد
آسمانش کمینه خرگاهست
آفتابش کمینه افسر باد
جاودان زبر ظل چتر ملک
سایه پرورد و سایه گستر باد
هر زمان کار دولت و ملت
از سر تیغ او قوی تر باد
چرخ اگر جز بحگم او گردد
بسته راه و شکسته چنبر باد
دولت آباد پنج نوبت ملک
چار دیوارهفت کشور باد
باغ شاهنشهی بدو تازه است
شاخ بخشندگی ازوتر باد
با دلش باد در کف کانست
با کفش بر سر زر بادخاک
شاه در مردمی ودر مردی
در جهان یادگار حیدر باد
پشت امیدها بدو گرمست
روی دولت ز رایش انور باد
آسمان پیش او بحکم ملک
بنده فرمان و سفته چاکر باد
رای او را جهان متابع شد
حکم اورا قضا مسخر باد
دایم از خون دشمنان ملک
صفحه تیغ او معصفر باد
کمترین پایه از مراتب شاه
سقف این طارم مدور باد
شاه را ملک کمین اقطاع
مرز خوارزم و ملک سنجر باد
ملک الشرق را هزاران فتح
از سر تیغ او میسر باد
هر کجا نام ملک شاه آید
ننگ بردولت سکندر باد
هرکه سر بر خطش نهاد بطوع
راست چون دایره همه سر باد
از دم خلق روح پروراو
شیر گردون چو شیر مجمر باد
هندوی چرخ را ز طالع شاه
لقب خاص سعد اکبر باد
یکدلی در ولای خسرو شرق
کار این پردل دلاور باد
گوش گردون ز لفظ در بارش
صدف در و درج گور بادگوهر
اشک بدخواه او زهیبت او
مدد آب اخضر بادبحر
روز رزمش ظفر دعا کرده
که شهنشاه دین مظفر باد
گفته نصرت که آفرین خدای
بر دل شاه و دست و خنجر باد
بهترین جوشنی بوقت گریز
برتن خصم شاه چادر باد
بحر قلزم که ساحل کف اوست
از زهاب دلش توانگر باد
ناصحش را بدست برزنجبر
گر بود زلف دلبر باد
حاسدش را ترقی و رفعت
از بلندی دار باور باد
تا که پرخاش باد و خاک بود
تا که خصمی آب و آذر باد
ترو خشک عدوی شاه جهان
از لب خشک و دیده تر باد
آب در چشم و آتش اندر دل
باد دردست و خاک در سر باد
تخت او با فلک برابر باد
آستانش که کعبه کرمست
از لب سرکشان مجدر باد
شاه فخرالموک دولت بخش
که عدو بند و دوست پرور باد
این یامین ملک تا جاوید
عدت یوسف برادر باد
ذات پاکش که عالم معنیست
روی اقبال و پشت لشگر باد
گرد سم سمند موکب شاه
سرمه چشم هفت اختر باد
آسمانش کمینه خرگاهست
آفتابش کمینه افسر باد
جاودان زبر ظل چتر ملک
سایه پرورد و سایه گستر باد
هر زمان کار دولت و ملت
از سر تیغ او قوی تر باد
چرخ اگر جز بحگم او گردد
بسته راه و شکسته چنبر باد
دولت آباد پنج نوبت ملک
چار دیوارهفت کشور باد
باغ شاهنشهی بدو تازه است
شاخ بخشندگی ازوتر باد
با دلش باد در کف کانست
با کفش بر سر زر بادخاک
شاه در مردمی ودر مردی
در جهان یادگار حیدر باد
پشت امیدها بدو گرمست
روی دولت ز رایش انور باد
آسمان پیش او بحکم ملک
بنده فرمان و سفته چاکر باد
رای او را جهان متابع شد
حکم اورا قضا مسخر باد
دایم از خون دشمنان ملک
صفحه تیغ او معصفر باد
کمترین پایه از مراتب شاه
سقف این طارم مدور باد
شاه را ملک کمین اقطاع
مرز خوارزم و ملک سنجر باد
ملک الشرق را هزاران فتح
از سر تیغ او میسر باد
هر کجا نام ملک شاه آید
ننگ بردولت سکندر باد
هرکه سر بر خطش نهاد بطوع
راست چون دایره همه سر باد
از دم خلق روح پروراو
شیر گردون چو شیر مجمر باد
هندوی چرخ را ز طالع شاه
لقب خاص سعد اکبر باد
یکدلی در ولای خسرو شرق
کار این پردل دلاور باد
گوش گردون ز لفظ در بارش
صدف در و درج گور بادگوهر
اشک بدخواه او زهیبت او
مدد آب اخضر بادبحر
روز رزمش ظفر دعا کرده
که شهنشاه دین مظفر باد
گفته نصرت که آفرین خدای
بر دل شاه و دست و خنجر باد
بهترین جوشنی بوقت گریز
برتن خصم شاه چادر باد
بحر قلزم که ساحل کف اوست
از زهاب دلش توانگر باد
ناصحش را بدست برزنجبر
گر بود زلف دلبر باد
حاسدش را ترقی و رفعت
از بلندی دار باور باد
تا که پرخاش باد و خاک بود
تا که خصمی آب و آذر باد
ترو خشک عدوی شاه جهان
از لب خشک و دیده تر باد
آب در چشم و آتش اندر دل
باد دردست و خاک در سر باد
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - قصیده
همه میامن این روزگار میمون باد
همه سعدت این حضرت همایون باد
برآسمان معالی و اوج برج شرف
قران مشتری و آفتاب میمون باد
نثار گردون بر فرق رفعتت نرسد
نثار گردون هم درخور چنو دون باد
طواف چرخ بگرد سرای میمونت
چو گرد خیمه لیلی طواف مجنون باد
صدای صیت تو مساح قطر گردون گشت
نفاذ امر تو سیاح ربع مسکون باد
اوامر تو سر تازیانه قدرست
نواهی تو دوال رکاب گردون باد
معانی تو برون از تو هم چندست
معالی تو فزون از تصرف چون باد
نسیم خلق تو مشموم مشک اذفر شد
لعاب کلک تو جلباب در مکنون شد
جهان ز کلک تو و خاتمت چو بدرقه یافت
ز درد حادثه تا نفخ صور مأمون باد
اگر برای تو نبود مسیر هفت انجم
نه آشکوب فلک پست همچو هامون باد
عدو اگر زر نابست و گوهر ناسفت
چو زر و گوهر مضروب باد و مطعون باد
بروزگار تو اندر که موسم عدلست
وشاق تیغ بحبس نیام مسجون باد
ز یمن دولت بیدار و حسن تدبیرت
دماغ فتنه پر از شاخهای افیون باد
گه ترشح جود تو هر سر انگشتی
زهاب دجله و نیل و فرات و جیهون باد
وظیفه های ملک بر دعات مقصورست
سفینه های فلک از ثنات مشحون باد
هر آن نفس که ز تو روزگار برباید
بطول عمری بردور چرخ مضمون باد
سوار ابلق چرخ ارنه در حمایت تست
ز لشگر حدثان بر سرش شبیخون باد
عدوت را چو دویتت قصب بناخن در
چو لیقه ات درو دیوارهاش اکسون باد
ز خوان زندگی و از نواله روزی
نصیب دشمن جاه تو طشت و صابون باد
گه مباحثه زاسرار علم خاطر تو
دلیل حجت معقول و علم مظنون باد
حسودت ار بمثل هست جمله گنج روان
زبهر عصمت در زیر خاک مدفون باد
زقرعه های شرائین خصم دولت تو
همیشه صفحه شمشیر مرگ پر خون باد
ز شیشه های تهی فلک بدهن غرور
سر عدو که بریده بهست مدهون باد
چوریش احمق او دستمال موسی شد
سر مطوق او پایمال قارون باد
گه مدیح تو در جلوه معانی بکر
ضمیر من تتق صد هزار خاتون باد
کمینه لفظ چو مریم هزار عیسی زای
کمینه حرف چونون ظرف چند ذوالنون باد
چو طبع تو همه وزنش لطیف باد و سلیس
چو شکل تو همه الفاظهاش موزون باد
فزون ازین نبود جاه می ندانم گفت
که منصب و شرفت زانچه هست افزون باد
همیشه تا که قدر از بهر خیل وجود
گه توالد پیوند کاف با نون باد
بقا و مدت عمر تو در علو مکان
زضبط عقل وزحد شمار بیرون باد
همت بدست سخا اندرون ید بیضا
همت بسر سبزی روی بخت گلگون باد
مرا زفرت امانی بخیر محصولست
ترا زچرخ مقاصد بنجح مقرون باد
بدین دعا که بگفتم عقیب هر بیتی
زسدره روح امین گفته یارب ایدون باد
همه سعدت این حضرت همایون باد
برآسمان معالی و اوج برج شرف
قران مشتری و آفتاب میمون باد
نثار گردون بر فرق رفعتت نرسد
نثار گردون هم درخور چنو دون باد
طواف چرخ بگرد سرای میمونت
چو گرد خیمه لیلی طواف مجنون باد
صدای صیت تو مساح قطر گردون گشت
نفاذ امر تو سیاح ربع مسکون باد
اوامر تو سر تازیانه قدرست
نواهی تو دوال رکاب گردون باد
معانی تو برون از تو هم چندست
معالی تو فزون از تصرف چون باد
نسیم خلق تو مشموم مشک اذفر شد
لعاب کلک تو جلباب در مکنون شد
جهان ز کلک تو و خاتمت چو بدرقه یافت
ز درد حادثه تا نفخ صور مأمون باد
اگر برای تو نبود مسیر هفت انجم
نه آشکوب فلک پست همچو هامون باد
عدو اگر زر نابست و گوهر ناسفت
چو زر و گوهر مضروب باد و مطعون باد
بروزگار تو اندر که موسم عدلست
وشاق تیغ بحبس نیام مسجون باد
ز یمن دولت بیدار و حسن تدبیرت
دماغ فتنه پر از شاخهای افیون باد
گه ترشح جود تو هر سر انگشتی
زهاب دجله و نیل و فرات و جیهون باد
وظیفه های ملک بر دعات مقصورست
سفینه های فلک از ثنات مشحون باد
هر آن نفس که ز تو روزگار برباید
بطول عمری بردور چرخ مضمون باد
سوار ابلق چرخ ارنه در حمایت تست
ز لشگر حدثان بر سرش شبیخون باد
عدوت را چو دویتت قصب بناخن در
چو لیقه ات درو دیوارهاش اکسون باد
ز خوان زندگی و از نواله روزی
نصیب دشمن جاه تو طشت و صابون باد
گه مباحثه زاسرار علم خاطر تو
دلیل حجت معقول و علم مظنون باد
حسودت ار بمثل هست جمله گنج روان
زبهر عصمت در زیر خاک مدفون باد
زقرعه های شرائین خصم دولت تو
همیشه صفحه شمشیر مرگ پر خون باد
ز شیشه های تهی فلک بدهن غرور
سر عدو که بریده بهست مدهون باد
چوریش احمق او دستمال موسی شد
سر مطوق او پایمال قارون باد
گه مدیح تو در جلوه معانی بکر
ضمیر من تتق صد هزار خاتون باد
کمینه لفظ چو مریم هزار عیسی زای
کمینه حرف چونون ظرف چند ذوالنون باد
چو طبع تو همه وزنش لطیف باد و سلیس
چو شکل تو همه الفاظهاش موزون باد
فزون ازین نبود جاه می ندانم گفت
که منصب و شرفت زانچه هست افزون باد
همیشه تا که قدر از بهر خیل وجود
گه توالد پیوند کاف با نون باد
بقا و مدت عمر تو در علو مکان
زضبط عقل وزحد شمار بیرون باد
همت بدست سخا اندرون ید بیضا
همت بسر سبزی روی بخت گلگون باد
مرا زفرت امانی بخیر محصولست
ترا زچرخ مقاصد بنجح مقرون باد
بدین دعا که بگفتم عقیب هر بیتی
زسدره روح امین گفته یارب ایدون باد
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - در مدح امام فاضل شمس الدین ابوافتح النطنزی
زهی در یای گوهر بخشش موج انگیز پهناور
نه آنرا غایت و پایان نه انرا ساحل و معبر
فرازش عنبر و عود نشیبش لؤلؤ و مرجان
هوا یش صافی و روشن زلالش عذب و جانپرور
فلک باقدر او پست و زمین در جنب او ذره
جهان نزدیک او ناقص محیط از پیش او فرغر
بخاراو همه عطر و زمین او همه مرجان
درخت اوهمه بسد نبات اوهمه جانور
همه دامنش پر عود و همه ساحلش پر سنبل
همه قعرش پر از لؤلؤ همه سطحش پر از عنبر
صدفهائی اززو زاید بگوهر جمله آبستن
نهنگانی ازو خیزد بصورت اژدها پیکر
اگر شوری برانگیزد کمر از کوه بگشاید
وگر جوشی بر اندازد فروشوید زچرخ اختر
نه دریایی که از هر خس همی بر خود نهد باری
که گر بادی زند بر وی شود در حال جو شنور
نه آن بحری که از کاهی همی برخویشتن لرزد
که گرکوهی فتد در وی نیاید چین برویش در
سحاب ازوی همیبارد گهرها درمه نیسان
زمین ازوی همیپوشد حواصل در مه آذر
دمی بی خیزران هرگز نبودست او همه ساله
چنان چون عادت دریاست دارد صد سفبنه زر
اگر موجی برانگیزد فلک را بس بود غوطه
وگردری براندازد جهان را بس بود زیور
شناور اندر و عقلست و غواص اندر و فکرت
زعلمست اندرو کشتی زحلمست اندر و لنگر
تو این دریا کرادانی تو این کشتی کراخوانی
جز اینحر سخا پرور جز اینحبر سخن گستر
امام شرق شمس الدین ابوالفتح آنکه در هر فن
یکی بحرست پر لولؤ یکی کانست پر گوهر
از و یکلفظ و صد معنی از و یک قول و صد برهان
ازو یکبیت و صد دیوان ازویک فردوصد دفتر
جو خامه ذوالسانین و چو گردون ذوالبیانینست
عربرانظم اوزینت عجمرا نثر او مفخر
شعاع روی او کردست چشم هفت اختر کور
صدای فضل او کردستگوش هفتگردون کر
زعزم بادسیرش دان مدار عالم علوی
زحلم کوه طبعش بین قرار مر کزاغبر
گه ترتیب کلک او چو در ترکیب لفظ آید
کشد در سلک نظم آسان بنات النعشر ایکسر
فلک گرمیتوانستی زشرم نظم شیرینش
نظام خوشه پروین جدا کردی زیکدیگر
اگر اوفی المثل ابلیس را مدحی برآوردی
چنان دار کان نگارد جبرئیل از فخر بر شهیر
وگر ذمی براندیشد مرین خورشید رخشانرا
که اندر حد نظم آرد بلفظ زشت و مستنکر
چنان گوید که از بیمش زحل رایتر کدزهره
زمین را بشکند مهره فلک را بگسلد چنبر
بیانش معجز و سحرست در یک حال پنداری
زبانش آتش و آبست در یکجای چون خنجر
اگر نثری کنداملی پر از گوهر کند گوشت
وگرنظمی کندانشی شود طبعت پراز گوهر
میسر گشته هر سرش مگر اسرار علم غیب
محصل گشته هر علمش هر مگر علم شمارزر
مدد از علم او پذیرفت و از جودش ستد مایه
هرآنکس کودلگیرم و دمیخوش یافت چونمجمر
زهی دریادلی گز شرم جودت ابر را دایم
دلی پر آتش و دستی پر از بادست و چشمی تر
دوان چون باد صییت تو از بذ انعالم
روانچون آب ذکر تو از ینکشور بدانکشور
تو آن شمسی که گردون را بجای دیده ورنه
بدین یکچشمه خورشید ما ندستی فلک اعور
توئی کز علم و از حکمت بدانمنصب رسیدستی
که هفتم پایه چرخست اول پایه ت از منبر
کرادنیکه از تو نیست دست نعمتی برروی
کرا دانی که از تو نیست طوق منتی در بر
زلفظ گوهر افشان تو جانرا توشه شد فربه
زجود کاروان بخش تو کا ن را کیسه شد لاغر
جهانصدر امن این مدحت بدستوری همیگفتم
وگرنه من بهر حالی نیم هم تا بدین حدخر
مدیح چون تویی گفتن نه کار چون منی باشد
طبیبی پیش عیسی کردن ان کاری بود منکر
مدیح چون توئی گفتن مجالی بس فراخ آید
که هرچ از بحر وا گوئی بود مر عقل را باور
وگر خوشیست اینگفته غر ضصد قست کاندر شعر
محال از صدق چابکتر دروغ از راست شیرینتر
همیشه تازروی طبع نبود باد همچون خاک
همیشه تازروی فعل نبود آب چون آذر
شکوه فضل تو دایم بماناد اندرین عالم
که مثل تودگر شخصی نخواهد زادان از مادر
نه آنرا غایت و پایان نه انرا ساحل و معبر
فرازش عنبر و عود نشیبش لؤلؤ و مرجان
هوا یش صافی و روشن زلالش عذب و جانپرور
فلک باقدر او پست و زمین در جنب او ذره
جهان نزدیک او ناقص محیط از پیش او فرغر
بخاراو همه عطر و زمین او همه مرجان
درخت اوهمه بسد نبات اوهمه جانور
همه دامنش پر عود و همه ساحلش پر سنبل
همه قعرش پر از لؤلؤ همه سطحش پر از عنبر
صدفهائی اززو زاید بگوهر جمله آبستن
نهنگانی ازو خیزد بصورت اژدها پیکر
اگر شوری برانگیزد کمر از کوه بگشاید
وگر جوشی بر اندازد فروشوید زچرخ اختر
نه دریایی که از هر خس همی بر خود نهد باری
که گر بادی زند بر وی شود در حال جو شنور
نه آن بحری که از کاهی همی برخویشتن لرزد
که گرکوهی فتد در وی نیاید چین برویش در
سحاب ازوی همیبارد گهرها درمه نیسان
زمین ازوی همیپوشد حواصل در مه آذر
دمی بی خیزران هرگز نبودست او همه ساله
چنان چون عادت دریاست دارد صد سفبنه زر
اگر موجی برانگیزد فلک را بس بود غوطه
وگردری براندازد جهان را بس بود زیور
شناور اندر و عقلست و غواص اندر و فکرت
زعلمست اندرو کشتی زحلمست اندر و لنگر
تو این دریا کرادانی تو این کشتی کراخوانی
جز اینحر سخا پرور جز اینحبر سخن گستر
امام شرق شمس الدین ابوالفتح آنکه در هر فن
یکی بحرست پر لولؤ یکی کانست پر گوهر
از و یکلفظ و صد معنی از و یک قول و صد برهان
ازو یکبیت و صد دیوان ازویک فردوصد دفتر
جو خامه ذوالسانین و چو گردون ذوالبیانینست
عربرانظم اوزینت عجمرا نثر او مفخر
شعاع روی او کردست چشم هفت اختر کور
صدای فضل او کردستگوش هفتگردون کر
زعزم بادسیرش دان مدار عالم علوی
زحلم کوه طبعش بین قرار مر کزاغبر
گه ترتیب کلک او چو در ترکیب لفظ آید
کشد در سلک نظم آسان بنات النعشر ایکسر
فلک گرمیتوانستی زشرم نظم شیرینش
نظام خوشه پروین جدا کردی زیکدیگر
اگر اوفی المثل ابلیس را مدحی برآوردی
چنان دار کان نگارد جبرئیل از فخر بر شهیر
وگر ذمی براندیشد مرین خورشید رخشانرا
که اندر حد نظم آرد بلفظ زشت و مستنکر
چنان گوید که از بیمش زحل رایتر کدزهره
زمین را بشکند مهره فلک را بگسلد چنبر
بیانش معجز و سحرست در یک حال پنداری
زبانش آتش و آبست در یکجای چون خنجر
اگر نثری کنداملی پر از گوهر کند گوشت
وگرنظمی کندانشی شود طبعت پراز گوهر
میسر گشته هر سرش مگر اسرار علم غیب
محصل گشته هر علمش هر مگر علم شمارزر
مدد از علم او پذیرفت و از جودش ستد مایه
هرآنکس کودلگیرم و دمیخوش یافت چونمجمر
زهی دریادلی گز شرم جودت ابر را دایم
دلی پر آتش و دستی پر از بادست و چشمی تر
دوان چون باد صییت تو از بذ انعالم
روانچون آب ذکر تو از ینکشور بدانکشور
تو آن شمسی که گردون را بجای دیده ورنه
بدین یکچشمه خورشید ما ندستی فلک اعور
توئی کز علم و از حکمت بدانمنصب رسیدستی
که هفتم پایه چرخست اول پایه ت از منبر
کرادنیکه از تو نیست دست نعمتی برروی
کرا دانی که از تو نیست طوق منتی در بر
زلفظ گوهر افشان تو جانرا توشه شد فربه
زجود کاروان بخش تو کا ن را کیسه شد لاغر
جهانصدر امن این مدحت بدستوری همیگفتم
وگرنه من بهر حالی نیم هم تا بدین حدخر
مدیح چون تویی گفتن نه کار چون منی باشد
طبیبی پیش عیسی کردن ان کاری بود منکر
مدیح چون توئی گفتن مجالی بس فراخ آید
که هرچ از بحر وا گوئی بود مر عقل را باور
وگر خوشیست اینگفته غر ضصد قست کاندر شعر
محال از صدق چابکتر دروغ از راست شیرینتر
همیشه تازروی طبع نبود باد همچون خاک
همیشه تازروی فعل نبود آب چون آذر
شکوه فضل تو دایم بماناد اندرین عالم
که مثل تودگر شخصی نخواهد زادان از مادر
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - در مدح ملک اعظم اردشیربن حسن اسپهبد مازندران
ایکه در دست تو هرگز نرسد دست زوال
دور باد از تو و از دولت تو عین کمال
ای زمین حلم زمان جنبش دریا بخشش
ایفلک قدر ملک سیرت خورشید جمال
مردم چشم خرد واسطه عقد ملوک
اردشیر بن حسن شاه پسندیده خصال
ملک مشرق و لشگر کش اسلام که هست
بر جهانداریت از خلق جهان استقلال
قاصر از کنه جلال تو مقادیر عقول
عاجز از نقش مثال تو تصاویر خیال
باز اقبال ترا هفت فلک زیر دو پر
مرغ انصاف ترا هفت زمین زیر دو بال
ماه منجوق تو در ساعد جوزا یاره
نعل شبدیز تو در پای ثریا خلخال
گاه وصف نظر تربیتت نامیه لنگ
گاه شرح شرف مرتبتت ناطقه لال
دهر درجی است درو نقطۀ از ذکر تو خط
ملک روئی است براو دایره چترتو خال
ذروه چرخ رفیعست ترا صحن سرای
قمه عرش مجید است ترا سقف جلال
روز خشم تو شیاطین همه در تف و گداز
روز بار تو سلاطین همه در صف نعال
دور باد، ار تف خشم تو زبانه بکشد
آهن اندر دل کوه آب شود سنگ زگال
عافیت در دو جهان رخت کجا بنهادی
گر نه این خشم ترا حلم بدی در دنبال
گر زمین ذرۀ از حلم تو حاصل کردی
دگر از نفخه صورش نرسیددی زلزال
ای که چاوش ره حشمت تو خاتم جم
ایکه سرهنگ در هیبت تو رستم زال
چتر داری ترا کرده تمنا خاقان
پاسبانی ترا کرده تقاضا چیپال
همه چیزیت توان خواند مگر فرد قدیم
همه چیزیت توان گفت مگر عیب و مثال
پیش از ان کادم منشور خلافت بستد
تو در آنعهد ملک بودی و آدم صلصال
آسمان طفل بد آنگه که زمین ملک تو بود
وافتاب از عدم آنروز رسیده چو هلال
از نم قطره کمیخت زمین خشک نبود
کاسمان میزد در پیش رکاب تو دوال
اولین روز عطارد که بدیوان بنشست
بجهانداری از بهر تو بنوشت مثال
در ازل ملک تو پرداخته شد فارغ باش
زانکه ملک ازلی را نبود بیم زوال
دولت آنست که از دور زمان نبشولد
ورنه باشد همه کس را دو سه روزی اقبال
دوحه سلطنت هر که قوی تر زان نیست
چون نکو بنگری از باغ تو برداست نهال
حقتعالی بتوازن داد همه روی زمین
که ترا خلق همه روی زمینند عیال
ساقی مجلس انعام تو بی مولامول
جام ها بر کف امید نهد مالامال
مال و دشمن بر تو دیر نپایند ازانک
ملک دشمن مالی وشه دشمن مال
همه شاهان جهان از تو وجودت خجلند
این چه شیوه ست که شه دارد در بذل نوال
جمع مالست غرض این دگران را از ملک
ملک مارا از ملک غرض بخشش مال
لاجرم مشرق و مغرب ز تو پر شکر و ثناست
حاصل این دگران نیست بجز وزر ووبال
آنچنان تازه که طبع تو ز بخشش گردد
جگر تشنه همانا نشود زاب زلال
گاه دانش چو خرد نقب زنی دردل غیب
گاه بخشش نکنی فرق منی از مثقال
ای که هرگز نبود حکم تو مشغول جواب
وی که هرگز نبود جود تو موقوف سؤال
تو بخر مدحکه از بیم عطا آن دگران
نام شعر و شعرا نیک ندارند بفال
دی چو از مطلع خود تیغ زد آیینه چرخ
طلعت شاه جهان دیدی، هم زان منوال
چون برآمد بافق گرم درآمد بعتاب
با من از راه مجارات نه از روی جدال
گفت کای شاعر شاهی که همی نازد ازو
تاج و تخت ملکی راست چو عاشق زوصال
تا تو آراستۀ شعر بالقاب ملک
یافتست از تو سخن رونق بازار و کمال
شاهرا عادل خوانی نتوانگفت که نیست
لیکن این عدل بود نزد تو؟نیکو بسگال
اوبیک لحظه بتاراج دهد بی جگری
آنچه من در دل کان جمع کنم در دو سه سال
خاک بیز فلکم خیره چراغی بر دست
شعله جاروبم و کان کیسه و گردون غربال
راست چون چند قراضه بهم آمد اینک
جودشه تاختنی آرد و بخشد در حال
آخر از بهر خدا چند کنم بر در او
هر سحر گاه چو مظلوم ز کاغذ سربال
گفتم او راز سخا باز توان داشت بگفت؟
این چه سودای غرور است و تمنای محال
ابر چون رای عطا کرد توانگفت مبار؟
شاخ چو نقصد هوا کرد توانگفت مبال؟
تو چه خدمت کنی ار زر نزنی بهر ملک
چو نتوصد مشعله دارست بر این در بطال
مکن ایشاه که کان کیسه تهیکرد از تو
زر و سیمست که میبخشی نه سنگ و سفال
کف کافی تو با کان چه عداوت دارد
که بیکبار برآورد ازو استیصال
ملک از بخشش بسایر اگر نیست ملول
بنده را باری از این بیش شدن خاست ملال
عنصری کو که همیگفت که محمود کریم
گو بیا از کرم شاه بخواه استحلال
کو غضاری که همیکفت بمن فخر کند
هر که او بر سر یک بیتم بنویسد قال
گو بیا شاعر شه بین که همی از در شاه
در بدامن کشد و زر بمن اطلس بجوال
مرکب خاطر من در ره اندیشه گسست
در مدیح تو سخن را چو فراخست مجال
غایت آنچه بدان دست تصرف نرسد
در مدیحت چو بگویند بودوصف الحال
تا همی چهره گشاید مه رومی صورت
تا همی طره طرازد شب زنگی تمثال
باد در قبضه حکم تو عنان گردون
باد بر درگه جود تو مجال آمال
مرغ انصاف ترا گوی زمین در منقار
شیر اقبال ترا جان عدو در چنگال
دور باد از تو و از دولت تو عین کمال
ای زمین حلم زمان جنبش دریا بخشش
ایفلک قدر ملک سیرت خورشید جمال
مردم چشم خرد واسطه عقد ملوک
اردشیر بن حسن شاه پسندیده خصال
ملک مشرق و لشگر کش اسلام که هست
بر جهانداریت از خلق جهان استقلال
قاصر از کنه جلال تو مقادیر عقول
عاجز از نقش مثال تو تصاویر خیال
باز اقبال ترا هفت فلک زیر دو پر
مرغ انصاف ترا هفت زمین زیر دو بال
ماه منجوق تو در ساعد جوزا یاره
نعل شبدیز تو در پای ثریا خلخال
گاه وصف نظر تربیتت نامیه لنگ
گاه شرح شرف مرتبتت ناطقه لال
دهر درجی است درو نقطۀ از ذکر تو خط
ملک روئی است براو دایره چترتو خال
ذروه چرخ رفیعست ترا صحن سرای
قمه عرش مجید است ترا سقف جلال
روز خشم تو شیاطین همه در تف و گداز
روز بار تو سلاطین همه در صف نعال
دور باد، ار تف خشم تو زبانه بکشد
آهن اندر دل کوه آب شود سنگ زگال
عافیت در دو جهان رخت کجا بنهادی
گر نه این خشم ترا حلم بدی در دنبال
گر زمین ذرۀ از حلم تو حاصل کردی
دگر از نفخه صورش نرسیددی زلزال
ای که چاوش ره حشمت تو خاتم جم
ایکه سرهنگ در هیبت تو رستم زال
چتر داری ترا کرده تمنا خاقان
پاسبانی ترا کرده تقاضا چیپال
همه چیزیت توان خواند مگر فرد قدیم
همه چیزیت توان گفت مگر عیب و مثال
پیش از ان کادم منشور خلافت بستد
تو در آنعهد ملک بودی و آدم صلصال
آسمان طفل بد آنگه که زمین ملک تو بود
وافتاب از عدم آنروز رسیده چو هلال
از نم قطره کمیخت زمین خشک نبود
کاسمان میزد در پیش رکاب تو دوال
اولین روز عطارد که بدیوان بنشست
بجهانداری از بهر تو بنوشت مثال
در ازل ملک تو پرداخته شد فارغ باش
زانکه ملک ازلی را نبود بیم زوال
دولت آنست که از دور زمان نبشولد
ورنه باشد همه کس را دو سه روزی اقبال
دوحه سلطنت هر که قوی تر زان نیست
چون نکو بنگری از باغ تو برداست نهال
حقتعالی بتوازن داد همه روی زمین
که ترا خلق همه روی زمینند عیال
ساقی مجلس انعام تو بی مولامول
جام ها بر کف امید نهد مالامال
مال و دشمن بر تو دیر نپایند ازانک
ملک دشمن مالی وشه دشمن مال
همه شاهان جهان از تو وجودت خجلند
این چه شیوه ست که شه دارد در بذل نوال
جمع مالست غرض این دگران را از ملک
ملک مارا از ملک غرض بخشش مال
لاجرم مشرق و مغرب ز تو پر شکر و ثناست
حاصل این دگران نیست بجز وزر ووبال
آنچنان تازه که طبع تو ز بخشش گردد
جگر تشنه همانا نشود زاب زلال
گاه دانش چو خرد نقب زنی دردل غیب
گاه بخشش نکنی فرق منی از مثقال
ای که هرگز نبود حکم تو مشغول جواب
وی که هرگز نبود جود تو موقوف سؤال
تو بخر مدحکه از بیم عطا آن دگران
نام شعر و شعرا نیک ندارند بفال
دی چو از مطلع خود تیغ زد آیینه چرخ
طلعت شاه جهان دیدی، هم زان منوال
چون برآمد بافق گرم درآمد بعتاب
با من از راه مجارات نه از روی جدال
گفت کای شاعر شاهی که همی نازد ازو
تاج و تخت ملکی راست چو عاشق زوصال
تا تو آراستۀ شعر بالقاب ملک
یافتست از تو سخن رونق بازار و کمال
شاهرا عادل خوانی نتوانگفت که نیست
لیکن این عدل بود نزد تو؟نیکو بسگال
اوبیک لحظه بتاراج دهد بی جگری
آنچه من در دل کان جمع کنم در دو سه سال
خاک بیز فلکم خیره چراغی بر دست
شعله جاروبم و کان کیسه و گردون غربال
راست چون چند قراضه بهم آمد اینک
جودشه تاختنی آرد و بخشد در حال
آخر از بهر خدا چند کنم بر در او
هر سحر گاه چو مظلوم ز کاغذ سربال
گفتم او راز سخا باز توان داشت بگفت؟
این چه سودای غرور است و تمنای محال
ابر چون رای عطا کرد توانگفت مبار؟
شاخ چو نقصد هوا کرد توانگفت مبال؟
تو چه خدمت کنی ار زر نزنی بهر ملک
چو نتوصد مشعله دارست بر این در بطال
مکن ایشاه که کان کیسه تهیکرد از تو
زر و سیمست که میبخشی نه سنگ و سفال
کف کافی تو با کان چه عداوت دارد
که بیکبار برآورد ازو استیصال
ملک از بخشش بسایر اگر نیست ملول
بنده را باری از این بیش شدن خاست ملال
عنصری کو که همیگفت که محمود کریم
گو بیا از کرم شاه بخواه استحلال
کو غضاری که همیکفت بمن فخر کند
هر که او بر سر یک بیتم بنویسد قال
گو بیا شاعر شه بین که همی از در شاه
در بدامن کشد و زر بمن اطلس بجوال
مرکب خاطر من در ره اندیشه گسست
در مدیح تو سخن را چو فراخست مجال
غایت آنچه بدان دست تصرف نرسد
در مدیحت چو بگویند بودوصف الحال
تا همی چهره گشاید مه رومی صورت
تا همی طره طرازد شب زنگی تمثال
باد در قبضه حکم تو عنان گردون
باد بر درگه جود تو مجال آمال
مرغ انصاف ترا گوی زمین در منقار
شیر اقبال ترا جان عدو در چنگال
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - در مدیح
منم که جز بمدیح تو هیچ دم نزنم
بجز بقوت تو گوی مدح و دم نزنم
سرای ضرب سخن زان مسلمست مرا
که جز بنام شهنشاه دین درم نزنم
مجاور فلک و بحرم اندرین حضرت
سزاست خیمه اگر بر کنار یم نزنم؟
هر آن نفس که زنم جز بیاد دولت تو
وبال باشد بر عمر لاجرم نزنم
روا بود که ز نعمت تهی بود دستی؟
که جز بدامن چون تو ولی نعم نزنم
چه عذر سازم اگر بر جناب این دولت
طناب خیمه برین طارم نهم نزنم
ز روزگار تو میگویم وز تو مخدوم
ازان دمی که زنم بی هزار غم نزنم
مرا چو شیر علم گر زباد باید زیست
چو طبل و بوق دم از حلق و از شکم نزنم
بنزد همت من آسمان کمینه گداست
اگر چه پهلو با هیچ محتشم نزنم
هنر ز خویش نمایم چو تیغ و چون خورشید
ز خویش فخر کنم لاف ازین و عم نزنم
توکل آمیز الحق قناعتیست مرا
که تکیه بر زر قارون و ملک جم نزنم
بچشم و گوش و بدست و زبان امین باشم
دغا نبازم و دم بیش متهم نزنم
ز روی حرص و هوا پرده بر حرم ندرم
بدست دزد طمع نقب بر حرم نزنم
اگرچه عاجز باشم زبون کس نشوم
اگرچه قادر گردم در ستم نزنم
بخوش حریفی هنگام خلوت مجلس
ززهره کم نزنم گر چه زیروبم نزنم
سپید بازم و هر دست را نشایم من
سیاه چترم و بر هر سری رقم نزنم
بطبع شاعرم آری ولی بوقت بیان
چو آفتابم و چون آفتابه نم نزنم
گه فصاحت بادم زبان بریده چو کلک
اگر عرب بسر کلک بر عجم نزنم
مرا بگاه دبیری در دست باد قلم
اگر برابر این خواجگان قلم نزنم
علوم شرعی معلوم هرکسست که من
ز هیچ چیز درین شیوه کم قدم نزنم
اگر بنظم رسد کار و شعر باید گفت
تو خود بگو که من اینجای هیچ دم نزنم
حدیث فضل رها کن من این نمی گویم
و گرچه میرسدم لاف فخر هم نزنم
چو لاله گر کلهی بر نهم رکاب ترا
زبندگان تو شمشیر کم زنم نزنم
مرا بمرد مخوان گر بوقت جانبازی
شراره وار معلق سوی عدم نزنم
بوقت مردی چو من تیغ کار باید بست
بمردمی که زخورشید تیغ کم نزنم
زیاد حمله چو من آبدار کشم
زنم گر آتش در خاک روستم نزنم
گرفتم آنکه مرا نیست معنی ذاتی
هنر ندارم و تیغ و قلم بهم نزنم
تمام نیست مرا این هنر که بعدرکوع
بجز بخدمت خاص تو پشت خم نزنم؟
نه آن خسم که زهر بادگوشۀ گیرم
که بی رضای تو من گام در ارم نزنم
بدین وسایل و چندین هنر چو تو مخدوم
دریغ باشد اگر بر فلک علم نزنم
حقوق خدمت دارم مرا مکن ضایع
که من همایم و جز فال مغتنم نزنم
زدرگه تو بجای دگر نخواهم شد
که پنج نوبت جز بر در کرم نزنم
ز درگه تو بجای دگر نخواهم شد
که پنج نوبت جز بر در کرم نزنم
دعا بشعر نگفتم که حلقه یارب
بجز بوقت سحر بر در قدم نزنم
بجز بقوت تو گوی مدح و دم نزنم
سرای ضرب سخن زان مسلمست مرا
که جز بنام شهنشاه دین درم نزنم
مجاور فلک و بحرم اندرین حضرت
سزاست خیمه اگر بر کنار یم نزنم؟
هر آن نفس که زنم جز بیاد دولت تو
وبال باشد بر عمر لاجرم نزنم
روا بود که ز نعمت تهی بود دستی؟
که جز بدامن چون تو ولی نعم نزنم
چه عذر سازم اگر بر جناب این دولت
طناب خیمه برین طارم نهم نزنم
ز روزگار تو میگویم وز تو مخدوم
ازان دمی که زنم بی هزار غم نزنم
مرا چو شیر علم گر زباد باید زیست
چو طبل و بوق دم از حلق و از شکم نزنم
بنزد همت من آسمان کمینه گداست
اگر چه پهلو با هیچ محتشم نزنم
هنر ز خویش نمایم چو تیغ و چون خورشید
ز خویش فخر کنم لاف ازین و عم نزنم
توکل آمیز الحق قناعتیست مرا
که تکیه بر زر قارون و ملک جم نزنم
بچشم و گوش و بدست و زبان امین باشم
دغا نبازم و دم بیش متهم نزنم
ز روی حرص و هوا پرده بر حرم ندرم
بدست دزد طمع نقب بر حرم نزنم
اگرچه عاجز باشم زبون کس نشوم
اگرچه قادر گردم در ستم نزنم
بخوش حریفی هنگام خلوت مجلس
ززهره کم نزنم گر چه زیروبم نزنم
سپید بازم و هر دست را نشایم من
سیاه چترم و بر هر سری رقم نزنم
بطبع شاعرم آری ولی بوقت بیان
چو آفتابم و چون آفتابه نم نزنم
گه فصاحت بادم زبان بریده چو کلک
اگر عرب بسر کلک بر عجم نزنم
مرا بگاه دبیری در دست باد قلم
اگر برابر این خواجگان قلم نزنم
علوم شرعی معلوم هرکسست که من
ز هیچ چیز درین شیوه کم قدم نزنم
اگر بنظم رسد کار و شعر باید گفت
تو خود بگو که من اینجای هیچ دم نزنم
حدیث فضل رها کن من این نمی گویم
و گرچه میرسدم لاف فخر هم نزنم
چو لاله گر کلهی بر نهم رکاب ترا
زبندگان تو شمشیر کم زنم نزنم
مرا بمرد مخوان گر بوقت جانبازی
شراره وار معلق سوی عدم نزنم
بوقت مردی چو من تیغ کار باید بست
بمردمی که زخورشید تیغ کم نزنم
زیاد حمله چو من آبدار کشم
زنم گر آتش در خاک روستم نزنم
گرفتم آنکه مرا نیست معنی ذاتی
هنر ندارم و تیغ و قلم بهم نزنم
تمام نیست مرا این هنر که بعدرکوع
بجز بخدمت خاص تو پشت خم نزنم؟
نه آن خسم که زهر بادگوشۀ گیرم
که بی رضای تو من گام در ارم نزنم
بدین وسایل و چندین هنر چو تو مخدوم
دریغ باشد اگر بر فلک علم نزنم
حقوق خدمت دارم مرا مکن ضایع
که من همایم و جز فال مغتنم نزنم
زدرگه تو بجای دگر نخواهم شد
که پنج نوبت جز بر در کرم نزنم
ز درگه تو بجای دگر نخواهم شد
که پنج نوبت جز بر در کرم نزنم
دعا بشعر نگفتم که حلقه یارب
بجز بوقت سحر بر در قدم نزنم
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در مدح سلطان ابراهیم
نظام عالم و خورشید ملک و ذات هنر
نصیر دولت و پشت هدی و روی ظفر
ابوالمظفر شاه مظفر ابراهیم
که اختیار خدای است و افتخار بشر
سپهر دولت عالیش را کهین برجی است
زمین ولایت صافیش را کهین کشور
ز حزم اوست بهر کامگاه صد ناظر
ز عزم اوست بهر تیردار صد لشکر
گشاده چشم به دیدار او شهور و سنین
نهاده گوش به گفتار او قضا و قدر
اگر شمایل حلمش به باد برگذرد
دهد شکوه تجلیش باد را لنگر
وگر فضایل طبعش به کوه برشمرند
سبک ز خاصیتش کوه را برآید پر
لطیفه های عرض راز بهر خویشی جنس
همی به چرخ برد همتش گرفته به پر
گرو به جنس عرض نیستی بدین معنی
فرود چرخ نهشتی فراز یک جوهر
چگونه گوئی کز کوکنار یابد خواب
کسی که او را سودا دهد سهر به سحر
از آن سپس که همی عدل و سهم شاه دهند
به چشم راحت خواب و به چشم رنج سهر
بهشت ملک جهان را ز تیغ نصرت شاه
صراط وار پلی مشگل است پیش اندر
که جز به قوت ایمان و امر طاعت او
برو نیارد دور سپهر کرد گذر
کسی که فکرت او برنهد به ذروه قدم
کسی که حکمت او برکشد به جیحون سر
ز دولتش به هوا برگرفته بیند جای
ز نصرتش به زمین درگشاده یابد در
خیال هیبت او گربه بیشه عبره کند
در او به عبرت بگذر به حال او بنگر
به جوی آب درش آب رنگ مانده سراب
به روی خاک برش خاره گشته خاکستر
نه هیچ ساکن و جنبان بر او مگر انجم
نه هیچ طایر و سایر در او مگر صرصر
چو شیر رایت شیر دلیر او بیدل
چو شاخ آهو شاخ درخت او بی بر
توئی که باد نیابد به بارگاه ترا
توئی که خاک ندارد به دستگاه تو زر
زامن عدل تو در صید باز گیرد کبک
ز سهم تیغ تو در رزم ماده گردد نر
به جای جد تو دهر آلتی است هزل نمای
بشان ملک تو عدل آیتی است حق گستر
نهد یقین تو بر طبع سنگ مهر و وفا
نهد نگین تو در مهر موم سمع و بصر
همیشه تا که بود در نظاره گاه سپهر
یکی ز شادی فربه یکی ز غم لاغر
کمال دولت یاب و جمال نعمت بین
نهال ملک نشان و بساط عدل سپر
دهان عالم بر مدحتت گشاده زبان
میان جوزا بر طاعتت ببسته کمر
نصیر دولت و پشت هدی و روی ظفر
ابوالمظفر شاه مظفر ابراهیم
که اختیار خدای است و افتخار بشر
سپهر دولت عالیش را کهین برجی است
زمین ولایت صافیش را کهین کشور
ز حزم اوست بهر کامگاه صد ناظر
ز عزم اوست بهر تیردار صد لشکر
گشاده چشم به دیدار او شهور و سنین
نهاده گوش به گفتار او قضا و قدر
اگر شمایل حلمش به باد برگذرد
دهد شکوه تجلیش باد را لنگر
وگر فضایل طبعش به کوه برشمرند
سبک ز خاصیتش کوه را برآید پر
لطیفه های عرض راز بهر خویشی جنس
همی به چرخ برد همتش گرفته به پر
گرو به جنس عرض نیستی بدین معنی
فرود چرخ نهشتی فراز یک جوهر
چگونه گوئی کز کوکنار یابد خواب
کسی که او را سودا دهد سهر به سحر
از آن سپس که همی عدل و سهم شاه دهند
به چشم راحت خواب و به چشم رنج سهر
بهشت ملک جهان را ز تیغ نصرت شاه
صراط وار پلی مشگل است پیش اندر
که جز به قوت ایمان و امر طاعت او
برو نیارد دور سپهر کرد گذر
کسی که فکرت او برنهد به ذروه قدم
کسی که حکمت او برکشد به جیحون سر
ز دولتش به هوا برگرفته بیند جای
ز نصرتش به زمین درگشاده یابد در
خیال هیبت او گربه بیشه عبره کند
در او به عبرت بگذر به حال او بنگر
به جوی آب درش آب رنگ مانده سراب
به روی خاک برش خاره گشته خاکستر
نه هیچ ساکن و جنبان بر او مگر انجم
نه هیچ طایر و سایر در او مگر صرصر
چو شیر رایت شیر دلیر او بیدل
چو شاخ آهو شاخ درخت او بی بر
توئی که باد نیابد به بارگاه ترا
توئی که خاک ندارد به دستگاه تو زر
زامن عدل تو در صید باز گیرد کبک
ز سهم تیغ تو در رزم ماده گردد نر
به جای جد تو دهر آلتی است هزل نمای
بشان ملک تو عدل آیتی است حق گستر
نهد یقین تو بر طبع سنگ مهر و وفا
نهد نگین تو در مهر موم سمع و بصر
همیشه تا که بود در نظاره گاه سپهر
یکی ز شادی فربه یکی ز غم لاغر
کمال دولت یاب و جمال نعمت بین
نهال ملک نشان و بساط عدل سپر
دهان عالم بر مدحتت گشاده زبان
میان جوزا بر طاعتت ببسته کمر
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - در مدح سلطان ابراهیم
موکب جشن خاص شاه عجم
اندر آمد به ساحت عالم
چتر میمون ماه پیکر او
سایه گسترده بر بنی آدم
پی آن بر ملک مبارک باد
پیشوای ملوک امام امم
آنکه بر ساحل درش دریا
جز به تکبیر بر نیارد دم
وانکه از رشگ خاتمش ناهید
نام او نقش کرد بر خاتم
همتش را به حیله گنجد روح
در تن کامل ولایت جم
دولتش را به طبع سازد چرخ
از ملک شیعه از نجوم خدم
پیش او هر کجا نشاط کند
عزم او لشکری بود معظم
گرد او هر کجا فرود آید
حزم او باره شود محکم
نور گیرد ز حرمت قدمش
صحن میدان او چو صحن ارم
خشک دارد حرارت فزعش
خون بدخواه او چو خون بقم
گرگ با عدل او جز اندر خواب
نزند راه کاروان غنم
در جهد باس او بشیر فلک
اگر اندر شود بشیر علم
درم از بهر آن فراز آرد
تا دهد خوش منش به قلب درم
هر نفس چون نفس بیفزاید
جود او ذل مال و عز حشم
آز بر عرض خوان همت او
برفکندست خویشتن بشکم
ملک بر عرض ملک پرور او
وقف کرداست خویشتن بستم
تا ز اصل ست بار نامه فرع
تا به لوح است بازگشت قلم
دولتش خویش باد و بخت قرین
نعمتش بیش باد و حاسد کم
عقل و هوشش همه به تاج و به تخت
چشم و گوشش همه زیر و به بم
اختر او چو نام او مسعود
مجلس او چو طبع او خرم
اندر آمد به ساحت عالم
چتر میمون ماه پیکر او
سایه گسترده بر بنی آدم
پی آن بر ملک مبارک باد
پیشوای ملوک امام امم
آنکه بر ساحل درش دریا
جز به تکبیر بر نیارد دم
وانکه از رشگ خاتمش ناهید
نام او نقش کرد بر خاتم
همتش را به حیله گنجد روح
در تن کامل ولایت جم
دولتش را به طبع سازد چرخ
از ملک شیعه از نجوم خدم
پیش او هر کجا نشاط کند
عزم او لشکری بود معظم
گرد او هر کجا فرود آید
حزم او باره شود محکم
نور گیرد ز حرمت قدمش
صحن میدان او چو صحن ارم
خشک دارد حرارت فزعش
خون بدخواه او چو خون بقم
گرگ با عدل او جز اندر خواب
نزند راه کاروان غنم
در جهد باس او بشیر فلک
اگر اندر شود بشیر علم
درم از بهر آن فراز آرد
تا دهد خوش منش به قلب درم
هر نفس چون نفس بیفزاید
جود او ذل مال و عز حشم
آز بر عرض خوان همت او
برفکندست خویشتن بشکم
ملک بر عرض ملک پرور او
وقف کرداست خویشتن بستم
تا ز اصل ست بار نامه فرع
تا به لوح است بازگشت قلم
دولتش خویش باد و بخت قرین
نعمتش بیش باد و حاسد کم
عقل و هوشش همه به تاج و به تخت
چشم و گوشش همه زیر و به بم
اختر او چو نام او مسعود
مجلس او چو طبع او خرم
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - در مدح ابوسعید بابو
آمد آن تیر ماه سرد سخن
گرم در گفتگوی شد با من
زیر او در سؤال با من تیز
بم من در جواب او الکن
نه مرا با تکاب او پایاب
نه مرا با گشاد او جوشن
عرصهای بنات نعش تنم
گشت از او تنگ تر ز شکل پرن
غنچه های گل است پنداری
همه اطراف من کفیده دهن
غربت و عزل ای مسلمانان
به زمستان نبرده بودم ظن
دیولاخی چنین که دیو همی
زو به دوزخ فرو خزد برسن
جویش از آب بسته پر سیماب
کوهش از برق جسته بر آهن
از مسام زمین گذشته هواش
چون به درز حریر در سوزن
من مسکین مقیم گشته در او
اهل بدرود کرده و مسکن
مار کردار دست و پای مرا
شکم از آستین و از دامن
بدن از سنگ نی و از آتش طبع
بی خبر مانده کوره های بدن
هیچ درمان و هیچ حیلت نی
جز بر خواجه عمید شدن
تا فرو پوشدم به آذر ماه
ز آفتاب تموز پیراهن
خواجه بوسعد بابو آنکه نهد
کشف قدرش بگرد مه خرمن
حکم او را قضا جواد عنان
امر او را زمانه خوش گردن
عزم و حزمش دو نفس هر دو قوی
خلق و خلقش دو نقش هر دو حسن
از تفاخر چو کرم پیله سپهر
تار مهرش تنیده بر سر و تن
در ترازوی همت اعلاش
دانگ سنگ آمدست پر و پرن
موش سوراخ غور کینه او
کرده افسوس بر چه بیژن
ز آفرینش برون نهاده قدم
نظر رحم او بمرد و بزن
بوستان سعادتش فلکی است
چون مجره در او هزار چمن
تربتش عین منشاء احرار
بدل نشو عرعر و سوسن
طفل او چون رسیده غنچه گل
پیر او چون جوانه شاخ سمن
یارنی با نعیمهاش زوال
جفت نی با سرورهاش حزن
میوه دارانش میوه دلها
بعضی آورده بعضی آبستن
ای ز اصل کرم «عزیز» نهال
وز نهال شرف بدیع فتن
زنده کی ماندن این چراغ امید
گر ز جودش نیامدی روغن
هر که حرز سخات بر جان بست
نایدش دیو فقر پیرامن
بنده بی موی روبه بلغار
زده بر ابره ها خز ادکن
نه همانا که بر تواند کند
سبلت از روی او دی و بهمن
تا جهان را ز گردش گردون
شب و روز است تیره و روشن
مجلسی باد نیک خواه ترا
با می و با مغنی و گلشن
خانه ای باد بدسگال ترا
بی در و بی دریچه و روزن
طبع تو زورمند روزه گشا
عمر تو روزمند و عیدافکن
لفظها را ثنای تو دستان
فرقها را مدیح تو گرزن
«بوالفرج را ز غایت اخلاص
در مدیح تو حور روح سخن »
گرم در گفتگوی شد با من
زیر او در سؤال با من تیز
بم من در جواب او الکن
نه مرا با تکاب او پایاب
نه مرا با گشاد او جوشن
عرصهای بنات نعش تنم
گشت از او تنگ تر ز شکل پرن
غنچه های گل است پنداری
همه اطراف من کفیده دهن
غربت و عزل ای مسلمانان
به زمستان نبرده بودم ظن
دیولاخی چنین که دیو همی
زو به دوزخ فرو خزد برسن
جویش از آب بسته پر سیماب
کوهش از برق جسته بر آهن
از مسام زمین گذشته هواش
چون به درز حریر در سوزن
من مسکین مقیم گشته در او
اهل بدرود کرده و مسکن
مار کردار دست و پای مرا
شکم از آستین و از دامن
بدن از سنگ نی و از آتش طبع
بی خبر مانده کوره های بدن
هیچ درمان و هیچ حیلت نی
جز بر خواجه عمید شدن
تا فرو پوشدم به آذر ماه
ز آفتاب تموز پیراهن
خواجه بوسعد بابو آنکه نهد
کشف قدرش بگرد مه خرمن
حکم او را قضا جواد عنان
امر او را زمانه خوش گردن
عزم و حزمش دو نفس هر دو قوی
خلق و خلقش دو نقش هر دو حسن
از تفاخر چو کرم پیله سپهر
تار مهرش تنیده بر سر و تن
در ترازوی همت اعلاش
دانگ سنگ آمدست پر و پرن
موش سوراخ غور کینه او
کرده افسوس بر چه بیژن
ز آفرینش برون نهاده قدم
نظر رحم او بمرد و بزن
بوستان سعادتش فلکی است
چون مجره در او هزار چمن
تربتش عین منشاء احرار
بدل نشو عرعر و سوسن
طفل او چون رسیده غنچه گل
پیر او چون جوانه شاخ سمن
یارنی با نعیمهاش زوال
جفت نی با سرورهاش حزن
میوه دارانش میوه دلها
بعضی آورده بعضی آبستن
ای ز اصل کرم «عزیز» نهال
وز نهال شرف بدیع فتن
زنده کی ماندن این چراغ امید
گر ز جودش نیامدی روغن
هر که حرز سخات بر جان بست
نایدش دیو فقر پیرامن
بنده بی موی روبه بلغار
زده بر ابره ها خز ادکن
نه همانا که بر تواند کند
سبلت از روی او دی و بهمن
تا جهان را ز گردش گردون
شب و روز است تیره و روشن
مجلسی باد نیک خواه ترا
با می و با مغنی و گلشن
خانه ای باد بدسگال ترا
بی در و بی دریچه و روزن
طبع تو زورمند روزه گشا
عمر تو روزمند و عیدافکن
لفظها را ثنای تو دستان
فرقها را مدیح تو گرزن
«بوالفرج را ز غایت اخلاص
در مدیح تو حور روح سخن »
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - ایضاً له
ای جمال ترا کمال قرین
طوق طوع تو بر شهور و سنین
از یمین تو ملک برده یسار
به یسار تو دهر خورده یمین
هر کجا حزم تو فرود آید
برکشد امن حصنهای حصین
هر که را سهم تو نزار کند
نکند رفق روزگار سمین
گر بسنجد سپهر رای تو را
بشکند خرد پله شاهین
عقل حلم ترا عرض بنهد
خود عرض کی بود ز غیر مبین
نیست با طول و عرض همت تو
نقطه ای بیش طول و عرض زمین
همه عالم عیال جود تواند
او دهد شان هزینه و کابین
توئی آن شه که روز داد از تو
روی باطل شود ز حق پرچین
دهر چون پاسبان ز حزم تو یافت
فتنه در خواب شد هم اندر حین
ابرو خورشید را به کف و برای
در جهان کیست جز تو پشت و معین
تا ترا بر زمین نجنبد مهر
دانه جنبش نیارد اندر طین
خسروا بنده را در این دو سه سال
در مدیح تو شعرهاست متین
هر یکی کرده راویی انشاد
در سنه اربع ماة ستین
مگر این قطعه کاندرین خدمت
بنده بر خواند و کند تضمین
آفتاب زمان و شمع زمین
میر محمود سیف دولت و دین
آنکه ماهی است روشن اندر صدر
وآنکه شیری است شرزه اندر زین
آنکه آرد سپهر زیر رکاب
وانکه دارد زمانه زیر نگین
حال من بنده باز خواهد راند
با خداوند شرق و شاه گزین
گوید ای شاه بنده ای ست ترا
خاطرش نظم را چنان و چنین
بوده این اتفاق را جویان
کرده این آستانه را بالین
گر وجوهی که داشت مسعودی
کند او را ملک بدان تمکین
او ثنا گوید و شفیع دعا
او دعا گوید و شفیع آمین
جز خداوند من که داند گفت
در شفاعت سخن چنین شیرین
لاجرم زین نظر که خواهد یافت
برساند سرم به علیین
تا بود خاک و باد را هموار
طبع و گوهر ز جنبش و تسکین
چون نیال و تکین بدین درگاه
صد هزاران نیال باد و تکین
برخورند از لقای یکدیگر
شاه و اولاد شاه چون پروین
اختر دشمنان ایشان را
شده رفتار کژتر از فرزین
طوق طوع تو بر شهور و سنین
از یمین تو ملک برده یسار
به یسار تو دهر خورده یمین
هر کجا حزم تو فرود آید
برکشد امن حصنهای حصین
هر که را سهم تو نزار کند
نکند رفق روزگار سمین
گر بسنجد سپهر رای تو را
بشکند خرد پله شاهین
عقل حلم ترا عرض بنهد
خود عرض کی بود ز غیر مبین
نیست با طول و عرض همت تو
نقطه ای بیش طول و عرض زمین
همه عالم عیال جود تواند
او دهد شان هزینه و کابین
توئی آن شه که روز داد از تو
روی باطل شود ز حق پرچین
دهر چون پاسبان ز حزم تو یافت
فتنه در خواب شد هم اندر حین
ابرو خورشید را به کف و برای
در جهان کیست جز تو پشت و معین
تا ترا بر زمین نجنبد مهر
دانه جنبش نیارد اندر طین
خسروا بنده را در این دو سه سال
در مدیح تو شعرهاست متین
هر یکی کرده راویی انشاد
در سنه اربع ماة ستین
مگر این قطعه کاندرین خدمت
بنده بر خواند و کند تضمین
آفتاب زمان و شمع زمین
میر محمود سیف دولت و دین
آنکه ماهی است روشن اندر صدر
وآنکه شیری است شرزه اندر زین
آنکه آرد سپهر زیر رکاب
وانکه دارد زمانه زیر نگین
حال من بنده باز خواهد راند
با خداوند شرق و شاه گزین
گوید ای شاه بنده ای ست ترا
خاطرش نظم را چنان و چنین
بوده این اتفاق را جویان
کرده این آستانه را بالین
گر وجوهی که داشت مسعودی
کند او را ملک بدان تمکین
او ثنا گوید و شفیع دعا
او دعا گوید و شفیع آمین
جز خداوند من که داند گفت
در شفاعت سخن چنین شیرین
لاجرم زین نظر که خواهد یافت
برساند سرم به علیین
تا بود خاک و باد را هموار
طبع و گوهر ز جنبش و تسکین
چون نیال و تکین بدین درگاه
صد هزاران نیال باد و تکین
برخورند از لقای یکدیگر
شاه و اولاد شاه چون پروین
اختر دشمنان ایشان را
شده رفتار کژتر از فرزین
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - در مدح علاء الدین اسعد
ای باد صبحدم که زدم روح پروری
خوشخو چو نوبهاری و خوشبو چو عنبری
هم طره بنفشه پریشان کنی به صبح
هم غنچه را به وقت سحر پیرهن دری
آن پیک رایگانی کز مهر پروران
پیغام سر به مهر بر دلبران بری
سوگند می دهم به خدا بر تو کان زمان
کز جیب صبحدم نفس خوش برآوری
برده گر گره ز درود و سلام من
الا به حضرت سر احرار نگذری
راد زمانه سرور عالم علاء دین
اسعد که هست مایه رادی و سروری
زو مشتری سعادت کلی همی برد
زیرا که اوست اسعد و سعد است مشتری
داده به مهر چهره زیباش روشنی
بر عرش جسته همت عالیش برتری
با نور رأی او نکند مهر هم روی
با جود دست او نکند ابر هم سری
طوقی ز منت او هر مه ز ماه نو
بر چشم خلق عرضه دهد چرخ چنبری
لطف نسیم خلد که جان در تن آورد
با لطف خلق او نکند خود برابری
ننشست هیچ کس چو وی اندر صف هنر
برخاست لاجرم فلک او را به چاکری
ای آنکه همتت چو کند خطبه علو
گردون هفت پایه کند میل منبری
قدرت ورای صفحه افلاک خیمه زد
از روی صورت ارچه بدین طارم اندری
فضل و سخا و همت و زین گونه ها هنر
هست از ستاره بیش ترا چون که بشمری
نی آنکه اندرو هنری یا دو یافتند
او را بود مسلم نام هنروری
آن خلعت رفیع بود لایق کسی
کو را رسد حقیقت بر سروران سری
یک اسبه ران هنر که مسمای آن توئی
الحق ترا چه لایق و یارب چه در خوری
از تو هنر غریب نباشد به هیچ حال
از ماه و صبح طرفه ندارند رهبری
ترکیب یافت نام تو از چار حرف و تو
زان هر چهار نامی هر هفت کشوری
تا چتر نور بر سر گیتی بگسترد
سلطان صبحدم ز سر مهرپروری
خندان نشین و خوش که بهر صبح و شام چرخ
در روی بدسگال تو گوید که خون گری
خوشخو چو نوبهاری و خوشبو چو عنبری
هم طره بنفشه پریشان کنی به صبح
هم غنچه را به وقت سحر پیرهن دری
آن پیک رایگانی کز مهر پروران
پیغام سر به مهر بر دلبران بری
سوگند می دهم به خدا بر تو کان زمان
کز جیب صبحدم نفس خوش برآوری
برده گر گره ز درود و سلام من
الا به حضرت سر احرار نگذری
راد زمانه سرور عالم علاء دین
اسعد که هست مایه رادی و سروری
زو مشتری سعادت کلی همی برد
زیرا که اوست اسعد و سعد است مشتری
داده به مهر چهره زیباش روشنی
بر عرش جسته همت عالیش برتری
با نور رأی او نکند مهر هم روی
با جود دست او نکند ابر هم سری
طوقی ز منت او هر مه ز ماه نو
بر چشم خلق عرضه دهد چرخ چنبری
لطف نسیم خلد که جان در تن آورد
با لطف خلق او نکند خود برابری
ننشست هیچ کس چو وی اندر صف هنر
برخاست لاجرم فلک او را به چاکری
ای آنکه همتت چو کند خطبه علو
گردون هفت پایه کند میل منبری
قدرت ورای صفحه افلاک خیمه زد
از روی صورت ارچه بدین طارم اندری
فضل و سخا و همت و زین گونه ها هنر
هست از ستاره بیش ترا چون که بشمری
نی آنکه اندرو هنری یا دو یافتند
او را بود مسلم نام هنروری
آن خلعت رفیع بود لایق کسی
کو را رسد حقیقت بر سروران سری
یک اسبه ران هنر که مسمای آن توئی
الحق ترا چه لایق و یارب چه در خوری
از تو هنر غریب نباشد به هیچ حال
از ماه و صبح طرفه ندارند رهبری
ترکیب یافت نام تو از چار حرف و تو
زان هر چهار نامی هر هفت کشوری
تا چتر نور بر سر گیتی بگسترد
سلطان صبحدم ز سر مهرپروری
خندان نشین و خوش که بهر صبح و شام چرخ
در روی بدسگال تو گوید که خون گری
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰۰ - در تاریخ آئینه کاری حرم محترم حضرت امام زاده حمزه علیه السلام
چو روزگار شهنشاه کامکار آمد
سپاس ملت و اسلام استوار آمد
غلام شاه ولایت مآب ناصر دین
که تاج بخش سلاطین روزگار آمد
به روزگار شهنشاهیش بسیط زمین
بسان صحن چمن فصل نوبهار آمد
زیمن مقدم او خاک شد عزیز چو زر
به پیش همت او زر چو خاک خار آمد
فروغ صبح سعادت ز رأی انور او است
نشان روز عدویش شبان تار آمد
زسال هجرت ختم رسل حبیب خدا
که ماسوی زطفیل وی آشکار آمد
گذشته بد نود و یک و با هزار و دویست
بزرگ چاکر او را خدای یار آمد
امیر دوست محمد خدایگان زمن
که صِهر و خازن شاه جهان مدار آمد
جهان مجد که نقد همت او
بسان جد و پدر کامل العیار آمد
بنای آینه ی این حرم که تربت او
زخاک پاک نکوتر هزار بار آمد
نمود دولت جاوید یافت خدمت او
قبول درگه بخشنده کردگار آمد
ز اهل بیت رسالت که بهر کسب شرف
به پاک درگهشان عرش خاکسار آمد
درین حرم شده مدفون شهی که درگه او
پناه خلق زآسیب روزگار آمد
سلیل اطهر هفتم امام حمزه که جان
برای خاک درش کمترین نثار آمد
مدیح حضرت او را که هست مظهر حق
زهی چگونه نماید که بی شمار آمد
سپاس ملت و اسلام استوار آمد
غلام شاه ولایت مآب ناصر دین
که تاج بخش سلاطین روزگار آمد
به روزگار شهنشاهیش بسیط زمین
بسان صحن چمن فصل نوبهار آمد
زیمن مقدم او خاک شد عزیز چو زر
به پیش همت او زر چو خاک خار آمد
فروغ صبح سعادت ز رأی انور او است
نشان روز عدویش شبان تار آمد
زسال هجرت ختم رسل حبیب خدا
که ماسوی زطفیل وی آشکار آمد
گذشته بد نود و یک و با هزار و دویست
بزرگ چاکر او را خدای یار آمد
امیر دوست محمد خدایگان زمن
که صِهر و خازن شاه جهان مدار آمد
جهان مجد که نقد همت او
بسان جد و پدر کامل العیار آمد
بنای آینه ی این حرم که تربت او
زخاک پاک نکوتر هزار بار آمد
نمود دولت جاوید یافت خدمت او
قبول درگه بخشنده کردگار آمد
ز اهل بیت رسالت که بهر کسب شرف
به پاک درگهشان عرش خاکسار آمد
درین حرم شده مدفون شهی که درگه او
پناه خلق زآسیب روزگار آمد
سلیل اطهر هفتم امام حمزه که جان
برای خاک درش کمترین نثار آمد
مدیح حضرت او را که هست مظهر حق
زهی چگونه نماید که بی شمار آمد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰۵ - در ثنای سلطان سعید مغفور ناصرالدین شاه
حبّذا شهباز شاهنشاه چون پروا کند
چرخ دیگر از همایون پر خود برپا کند
تا دهد چرخ کهن را شیوه ی بیداد یاد
تازه چرخی هر زمان از پر خود برپا کند
صخره صمّا اگر درّاج را گردد بنه
رخنه ی زوبین چَنگُلش در صخره صمّا کند
کبک و تیهو چیست شاهین را اگر آرد به چنگ
طعمه در دم زاستخوان وی هما آسا کند
خون مرغان شکاری را زبس ریزد به خاک
رنگ هامون را به رنگ لاله ی حمرا کند
زیبدش گردون نشیمن وز مجّره پای بند
آشیان باید فراز گنبد خضرا کند
نسر طایر را رباید از سپهر هشتمین
نُه فلک را چون زمین پر شورش و غوغا کند
آهنین چنگال وی مریخ را در خون کشد
صوت زرین دنگ او ناهید را شیدا کند
قاف تا قاف جهان را آورد در زیر پر
چون به اقبال شهنشه بال همت وا کند
ظل یزدان ناصرالدین شه که در هر بامداد
کسب نور از رأی وی مهر جهان آرا کند
شهریار دادگر گز یمن فرّخ مقدمش
بر نُهم گدون تفاخُر ساحت غبرا کند
آسمان کوشید که خاک آستان وی شود
تا به این تدبیر قدر خویش را والا کند
لیک نگذارد امین خلوت شاه جهان
ره به دربار ملک هر سفله ی پیدا کند
خواجه ی باذل که ابر دست گوهر بار او
عرصه ی آفاق را رشک دل دریا کند
چون گشاید لب پی عرض سخن فیض دمش
گنگ مادرزاد را بلبل صفت گویا کند
نیست گر آب بقا نظم روان بخشش چرا
کشتگان محبت ایام را احیا کند
نام او را چون برم بوسد دهانم را نگار
کام من شیرین زشهد لعل شکرخا کند
دلبری دارم که بالای بلا انگیز او
هر زمان در کشور دل فتنه ها برپا کند
شوخ سرمستی زبردستی که گر یابد امان
خون خلقی را به جای باده در مینا کند
کرده با ما گوشه گیران حالت چشمان او
آن چه با دُردی کشان صاف دل صهبا کند
یاد صبح وصل و شام هجر آن زیبا صنم
نوجوان را پیر سازد پیر را برنا کند
هر سخن زآن سرو بالا بر زبان آرد «محیط»
زهره اش ورد زبان در عالم بالا کند
چرخ دیگر از همایون پر خود برپا کند
تا دهد چرخ کهن را شیوه ی بیداد یاد
تازه چرخی هر زمان از پر خود برپا کند
صخره صمّا اگر درّاج را گردد بنه
رخنه ی زوبین چَنگُلش در صخره صمّا کند
کبک و تیهو چیست شاهین را اگر آرد به چنگ
طعمه در دم زاستخوان وی هما آسا کند
خون مرغان شکاری را زبس ریزد به خاک
رنگ هامون را به رنگ لاله ی حمرا کند
زیبدش گردون نشیمن وز مجّره پای بند
آشیان باید فراز گنبد خضرا کند
نسر طایر را رباید از سپهر هشتمین
نُه فلک را چون زمین پر شورش و غوغا کند
آهنین چنگال وی مریخ را در خون کشد
صوت زرین دنگ او ناهید را شیدا کند
قاف تا قاف جهان را آورد در زیر پر
چون به اقبال شهنشه بال همت وا کند
ظل یزدان ناصرالدین شه که در هر بامداد
کسب نور از رأی وی مهر جهان آرا کند
شهریار دادگر گز یمن فرّخ مقدمش
بر نُهم گدون تفاخُر ساحت غبرا کند
آسمان کوشید که خاک آستان وی شود
تا به این تدبیر قدر خویش را والا کند
لیک نگذارد امین خلوت شاه جهان
ره به دربار ملک هر سفله ی پیدا کند
خواجه ی باذل که ابر دست گوهر بار او
عرصه ی آفاق را رشک دل دریا کند
چون گشاید لب پی عرض سخن فیض دمش
گنگ مادرزاد را بلبل صفت گویا کند
نیست گر آب بقا نظم روان بخشش چرا
کشتگان محبت ایام را احیا کند
نام او را چون برم بوسد دهانم را نگار
کام من شیرین زشهد لعل شکرخا کند
دلبری دارم که بالای بلا انگیز او
هر زمان در کشور دل فتنه ها برپا کند
شوخ سرمستی زبردستی که گر یابد امان
خون خلقی را به جای باده در مینا کند
کرده با ما گوشه گیران حالت چشمان او
آن چه با دُردی کشان صاف دل صهبا کند
یاد صبح وصل و شام هجر آن زیبا صنم
نوجوان را پیر سازد پیر را برنا کند
هر سخن زآن سرو بالا بر زبان آرد «محیط»
زهره اش ورد زبان در عالم بالا کند
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۳
خوش در نگار بسته دگر نوبهارست
گل رنگ کرده باز به خون هزار دست
آب از نگار رنگ برد وین عجب که گل
از آب ابر بسته چنین در نگار دست
از حرص چیدن گل شاید که در چمن
روید به جای سبزه از مرغزار دست
ز آبی که ابر بر رخ گل زد سپیده دم
شستست نوبهار ز صبر و قرار دست
یارب چه گل شکفته چمن را که از نسیم
بر دست میزند ز تحیر چنار دست
در موسم چنین همه کس در کنار یار
جز من که میدهد غمم از هر کنار دست
دستم ز کوتهی به گریبان نمی رسد
من از جنون برم سوی دامان یار دست
از دست من چه آید کز ضعف چون چنار
میلرزد از نسیمم بی اختیار دست
بس نیست از برای گریبان در یدنم
گر چون چنار رویدم از تن هزار دست
... بسته باشد بر دست های نگار
گویند عادت ست کشیدن ز کار دست
بس چون فراق دست تعدی دراز کرد
اکنون که کرده است به خونم نگار دست
من سوگوار هجرم دستم نگر بسر
بر سر که میزند به جز از سوگوار دست
نه نه گرفته دستم دامان شاه دین
بر فرق خود نشانده ام از افتخار دست
شاه سریر دین که در ایام جود او
بر سر نزد کسی به جز از انتظار دست
پا در میان اگر ننهادی عطای او
از تن به گاه خلقت کردی فرار دست
نبود؟ مجّره آن چه تو بینی که آسمان
بر سینه می نهد بر او بنده وار دست
انگشت زینهار برآورد دست خلق
از بس که کرد جودش در زیر بار دست
چرخ بلند اگر نبود آستان او
بر چرخ از چه دارد امیدوار دست
جودی بود ورا که ز حرص سوال او
خواهد چنین نخست ز صورت نگار دست
ای دل ز آستان رضا برمگیر سر
از دامن امام امم وامدار دست
تا دامن نبی و ولی آوری به کف
داده خدا تو را زیمین و یسار دست
شاها اگر بدیدی حاتم کف تو را
از آستین نکردی بیرون ز عار دست
روز و شب از زمانه برافتد اگر نهد
منعت بروی سینه ی لیل و نهار دست
فرزند آن شهی تو که جای نهاد پا
کانجا نهاده بود خداوندگار دست
جود تو در شمار از آن تن نمیدهد
کز اخذ باز ماند وقت شمار دست
شاها به فّر مدح تو امروز برده ام
در فن شعر از شعر ای کبار دست
از تیر آسمان قصب السّبق میبرم
بر زرده ی قلم چو نمایم سوار دست
شیرین بود چنان سخنم کز نوشتنش
باید مکید عمری چون شیرخوار دست
گرچه گداست شاعر شکر خدا نشد
از آستین هیچ کسم شرمسار دست
در دامن ثنای تو زدوست فکرتم
کردیم ردیف شعر بدین اعتبار دست
بر دفتر ار خلاف مدیحت رقم کند
دردم ز آستین کنم اندر حصار دست
مداح آستان توام در گذشت آن
مدح آن که بوسه زنندش کبار دست
گلدسته ریاض صدارت که می برد
از ابر گوهر افشان وقت نثار دست
آن کو زمین سپهر سپهر برین شود
علمش چو بر فلک نهاد از اقتدار دست
بحر کرم سمی گل گلشن خلیل
گر مهر برده رایش در اشتهار دست
تا نوبت کرم به کف او بیوفتاد
از دامن هنر نکشید افتقار دست
دارند از برای بقایش جهانیان
بر کرد کار در دل شبهای تار دست
چون مدح او نگویم کز یمن همتش
داده مرا زیارتت ای شهریار دست
گر در جوار حفظش گیرد غبار جای
من بعد باد را نبود بر غبار دست
در امر برخلاف طبیعت کند دگر
مخمور را به لرزه نیارد خمار دست
تا هست بر زبان خلایق که کس ندید
بالای دست خالق پروردگار دست
در دست مرگ دامن خصم تو و تو را
تا دامن قیامت بر روزگار دست
گل رنگ کرده باز به خون هزار دست
آب از نگار رنگ برد وین عجب که گل
از آب ابر بسته چنین در نگار دست
از حرص چیدن گل شاید که در چمن
روید به جای سبزه از مرغزار دست
ز آبی که ابر بر رخ گل زد سپیده دم
شستست نوبهار ز صبر و قرار دست
یارب چه گل شکفته چمن را که از نسیم
بر دست میزند ز تحیر چنار دست
در موسم چنین همه کس در کنار یار
جز من که میدهد غمم از هر کنار دست
دستم ز کوتهی به گریبان نمی رسد
من از جنون برم سوی دامان یار دست
از دست من چه آید کز ضعف چون چنار
میلرزد از نسیمم بی اختیار دست
بس نیست از برای گریبان در یدنم
گر چون چنار رویدم از تن هزار دست
... بسته باشد بر دست های نگار
گویند عادت ست کشیدن ز کار دست
بس چون فراق دست تعدی دراز کرد
اکنون که کرده است به خونم نگار دست
من سوگوار هجرم دستم نگر بسر
بر سر که میزند به جز از سوگوار دست
نه نه گرفته دستم دامان شاه دین
بر فرق خود نشانده ام از افتخار دست
شاه سریر دین که در ایام جود او
بر سر نزد کسی به جز از انتظار دست
پا در میان اگر ننهادی عطای او
از تن به گاه خلقت کردی فرار دست
نبود؟ مجّره آن چه تو بینی که آسمان
بر سینه می نهد بر او بنده وار دست
انگشت زینهار برآورد دست خلق
از بس که کرد جودش در زیر بار دست
چرخ بلند اگر نبود آستان او
بر چرخ از چه دارد امیدوار دست
جودی بود ورا که ز حرص سوال او
خواهد چنین نخست ز صورت نگار دست
ای دل ز آستان رضا برمگیر سر
از دامن امام امم وامدار دست
تا دامن نبی و ولی آوری به کف
داده خدا تو را زیمین و یسار دست
شاها اگر بدیدی حاتم کف تو را
از آستین نکردی بیرون ز عار دست
روز و شب از زمانه برافتد اگر نهد
منعت بروی سینه ی لیل و نهار دست
فرزند آن شهی تو که جای نهاد پا
کانجا نهاده بود خداوندگار دست
جود تو در شمار از آن تن نمیدهد
کز اخذ باز ماند وقت شمار دست
شاها به فّر مدح تو امروز برده ام
در فن شعر از شعر ای کبار دست
از تیر آسمان قصب السّبق میبرم
بر زرده ی قلم چو نمایم سوار دست
شیرین بود چنان سخنم کز نوشتنش
باید مکید عمری چون شیرخوار دست
گرچه گداست شاعر شکر خدا نشد
از آستین هیچ کسم شرمسار دست
در دامن ثنای تو زدوست فکرتم
کردیم ردیف شعر بدین اعتبار دست
بر دفتر ار خلاف مدیحت رقم کند
دردم ز آستین کنم اندر حصار دست
مداح آستان توام در گذشت آن
مدح آن که بوسه زنندش کبار دست
گلدسته ریاض صدارت که می برد
از ابر گوهر افشان وقت نثار دست
آن کو زمین سپهر سپهر برین شود
علمش چو بر فلک نهاد از اقتدار دست
بحر کرم سمی گل گلشن خلیل
گر مهر برده رایش در اشتهار دست
تا نوبت کرم به کف او بیوفتاد
از دامن هنر نکشید افتقار دست
دارند از برای بقایش جهانیان
بر کرد کار در دل شبهای تار دست
چون مدح او نگویم کز یمن همتش
داده مرا زیارتت ای شهریار دست
گر در جوار حفظش گیرد غبار جای
من بعد باد را نبود بر غبار دست
در امر برخلاف طبیعت کند دگر
مخمور را به لرزه نیارد خمار دست
تا هست بر زبان خلایق که کس ندید
بالای دست خالق پروردگار دست
در دست مرگ دامن خصم تو و تو را
تا دامن قیامت بر روزگار دست
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح ضیاءالدین علی
ای شکوه نیم ترکت را زفعت بی ریا
تارک نه ترک زنگاری گردون زیر پا
خاک درگاهت که گوئی رفعتست اندر سپهر
صحن دلخواهت که گوئی دانش است اندر صفا
مرتبت را آسمانی قادر است اندر زمین
مملکت را آفتابی واضح است اندر سماء
تاب خشت پخته ی صحنت که دولت را بدوست
با شکوه جنبش اجرام علو التجاء
ز اقتباس سایه ات با مهر مستغنی کند
دیده ادراک را، ز آیینه گیتی نما
شاخ ترک نیم ترکت را کز آب لطف اوست
شاخ دولت تازه و برگ مکارم با نوا
ز التفات منزل دستور اعظم منزویست
جان دولت گوئی اندر قوه ی نشو و نما
صاحب عادل، پناه مملکت، صدر جهان،
حاتم ثانی، جهان معدلت، جان سخا
زبده دوران ضیاء الدین علی کز کلک اوست
آن باستحقاق و استعداد توفیق قضا
حل و عقد دولت دین گستر دنیا پناه
آب و تاب خنجر حق پرور گیتی گشا
ملجاء دولت وزیر ابن الوزیر ابن الوزیر
آنکه حشمت را روان بخشید و مدحت را بقا
رونق حکمش که بر دست فلک بست ارتعاش
جنبش کلکش که تعظیم هنر کرد اقتضا
ای سپهر ملک را رأی منیرت آفتاب؛
ای جهان جاه را خاک جنابت توتیا
تا ز صدر مسند دنیا و دین باشد نشان
ز آستان دین پناهت باد در عز و علا
صدر و مسند را کشوه و دهر و دوران را اثبات
ملک و ملت را نظام و دین و دنیا را ضیاء
تارک نه ترک زنگاری گردون زیر پا
خاک درگاهت که گوئی رفعتست اندر سپهر
صحن دلخواهت که گوئی دانش است اندر صفا
مرتبت را آسمانی قادر است اندر زمین
مملکت را آفتابی واضح است اندر سماء
تاب خشت پخته ی صحنت که دولت را بدوست
با شکوه جنبش اجرام علو التجاء
ز اقتباس سایه ات با مهر مستغنی کند
دیده ادراک را، ز آیینه گیتی نما
شاخ ترک نیم ترکت را کز آب لطف اوست
شاخ دولت تازه و برگ مکارم با نوا
ز التفات منزل دستور اعظم منزویست
جان دولت گوئی اندر قوه ی نشو و نما
صاحب عادل، پناه مملکت، صدر جهان،
حاتم ثانی، جهان معدلت، جان سخا
زبده دوران ضیاء الدین علی کز کلک اوست
آن باستحقاق و استعداد توفیق قضا
حل و عقد دولت دین گستر دنیا پناه
آب و تاب خنجر حق پرور گیتی گشا
ملجاء دولت وزیر ابن الوزیر ابن الوزیر
آنکه حشمت را روان بخشید و مدحت را بقا
رونق حکمش که بر دست فلک بست ارتعاش
جنبش کلکش که تعظیم هنر کرد اقتضا
ای سپهر ملک را رأی منیرت آفتاب؛
ای جهان جاه را خاک جنابت توتیا
تا ز صدر مسند دنیا و دین باشد نشان
ز آستان دین پناهت باد در عز و علا
صدر و مسند را کشوه و دهر و دوران را اثبات
ملک و ملت را نظام و دین و دنیا را ضیاء
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مدح فخرالملک
ای ز ایوان رفیعت آسمان گشته زمین
ملک و دین را حلقه ی درگاه تو حبل المتین
حشمت گیتی پناه تست دولت را مکان
بارگاه آسمان سقف تو رفعت را مکین
خاتم ملک جهان را باشد از بهر شرف
عز و اقبال در و درگاه تو نقش نگین
می کند با آسمان در مرتبت سقف قران
می شود با آفتاب از روشنی صحنت قرین
در هوای قبه ی سقف تو می گردد سپهر
روز و شب گرد جهان با اندرونی آتشین
با رخی چون کهربا می بوسد از چارم فلک
آفتاب از تاب مهر ماه دیوارت زمین
نزهت بستان و حوض آب و خاک سطح تست
روضه ی فردوس و عین کوثر و ماء معین
صحن باغ خرمت خلد برینست و در او
ساحت جان پرورت پیرایه ی خلد برین
می نهد بر خاک پیش سایه دیوار تو
مهر بهر بندگیء صاحب اعظم جبین
آسمان داد فخر الملک، شمس الدین که، هست
منبع آب حیات از کلک او در ثمین
صاحب سیف و قلم، دین پرور عادل که هست
در پناه و خامه و شمشیر او دنیا و دین
آن جهانداری که در صدر وزارت می کند
آفرین بر حضرت او حضرت جان آفرین
ای مسیر کلک ملک آرای ملت پرورت
ملک را صاحب شریعت شرع را روح الامین
آیت عدل تو تا مُنزل شد اندر شأن ملک
پیش آهو با تواضع می رود شیر عرین
معجز کلک تو تا ظاهر شد اندر باب نطق
بعد از آن نگذشت کسرا بر زبان سحر مبین
زاتش کین تو چون شمع آنکه ناگه برفروخت
گرچه با خورشید پهلو می زند در روز کین
هم بدان آتش جدا کرد آخر الامرش بقهر
دور چرخ از جان شیرین همچو موم از انگبین
تا بسیط خاک را، گیتی نفرساید از آب
تا بنات نفس را گردون نگرداند بنین
خاک درگاه رفیعت را که آب زندگیست
همچنین اقبال همدم باد و دولت همنشین
ملک و دین را حلقه ی درگاه تو حبل المتین
حشمت گیتی پناه تست دولت را مکان
بارگاه آسمان سقف تو رفعت را مکین
خاتم ملک جهان را باشد از بهر شرف
عز و اقبال در و درگاه تو نقش نگین
می کند با آسمان در مرتبت سقف قران
می شود با آفتاب از روشنی صحنت قرین
در هوای قبه ی سقف تو می گردد سپهر
روز و شب گرد جهان با اندرونی آتشین
با رخی چون کهربا می بوسد از چارم فلک
آفتاب از تاب مهر ماه دیوارت زمین
نزهت بستان و حوض آب و خاک سطح تست
روضه ی فردوس و عین کوثر و ماء معین
صحن باغ خرمت خلد برینست و در او
ساحت جان پرورت پیرایه ی خلد برین
می نهد بر خاک پیش سایه دیوار تو
مهر بهر بندگیء صاحب اعظم جبین
آسمان داد فخر الملک، شمس الدین که، هست
منبع آب حیات از کلک او در ثمین
صاحب سیف و قلم، دین پرور عادل که هست
در پناه و خامه و شمشیر او دنیا و دین
آن جهانداری که در صدر وزارت می کند
آفرین بر حضرت او حضرت جان آفرین
ای مسیر کلک ملک آرای ملت پرورت
ملک را صاحب شریعت شرع را روح الامین
آیت عدل تو تا مُنزل شد اندر شأن ملک
پیش آهو با تواضع می رود شیر عرین
معجز کلک تو تا ظاهر شد اندر باب نطق
بعد از آن نگذشت کسرا بر زبان سحر مبین
زاتش کین تو چون شمع آنکه ناگه برفروخت
گرچه با خورشید پهلو می زند در روز کین
هم بدان آتش جدا کرد آخر الامرش بقهر
دور چرخ از جان شیرین همچو موم از انگبین
تا بسیط خاک را، گیتی نفرساید از آب
تا بنات نفس را گردون نگرداند بنین
خاک درگاه رفیعت را که آب زندگیست
همچنین اقبال همدم باد و دولت همنشین
امامی هروی : اشعار دیگر
شمارهٔ ۱۲
ای جهانت بر جهانداری دلیل
وی خدایت بر خداوندی گواه
وی ز مهر سایه ات خورشید روی
در جهان، آورده هر روزی پگاه
هم جهان جاه را انصاف و امن
هم سپهر ملک را خورشید و ماه
فیض نوک خامه ات بی اعتراض
برق ابر خاطرات بی اشتباه
خسروا، شاها، امامی آنکه کرد
فخر ز آب شعر او خاک هراه
گر بتن دور است زین حضرت بجان
لازم روز و شبست و سال و ماه
نیست یکساعت ضمیرش گرچه هست
اخترش متواری از گردون جاه
بی ثنای حضرتت گردون شکوه
بی دعای دولتت گیتی پناه
رای ملک آرای دولت پرورت
گر کند در صورت حالش گناه
جاه او را مست شوق و مدح خویش
یابد اندر صدر تن بیگاه و گاه
وی خدایت بر خداوندی گواه
وی ز مهر سایه ات خورشید روی
در جهان، آورده هر روزی پگاه
هم جهان جاه را انصاف و امن
هم سپهر ملک را خورشید و ماه
فیض نوک خامه ات بی اعتراض
برق ابر خاطرات بی اشتباه
خسروا، شاها، امامی آنکه کرد
فخر ز آب شعر او خاک هراه
گر بتن دور است زین حضرت بجان
لازم روز و شبست و سال و ماه
نیست یکساعت ضمیرش گرچه هست
اخترش متواری از گردون جاه
بی ثنای حضرتت گردون شکوه
بی دعای دولتت گیتی پناه
رای ملک آرای دولت پرورت
گر کند در صورت حالش گناه
جاه او را مست شوق و مدح خویش
یابد اندر صدر تن بیگاه و گاه
خیالی بخارایی : دیوان اشعار
مسمط
چون صبح برگرفت ز رخ عنبرین نقاب
شد آشیان باز سحر منزل غراب
شاه حبش گسست سراپرده را طناب
بر ملک شام گشت شه روز کامیاب
در دست صبح تیغ زر اندود آفتاب
گویی که ذوالفقار شه اولیا علی ست
آمد بهار و تازه شد از سر روان باغ
صف برکشید لاله کران تا کران باغ
بلبل صلای عشق بزد در میان باغ
گل گوش گشت تا شنود داستان باغ
کز راه شوق شیوهٔ پیر و جوان باغ
مداحی شهنشه ملک فتا علی ست
آن را که دل ز جام می شوق بی خود است
رندیش لانهایت و مستیش بی حد است
یار و ندیم دولت و اقبال سرمد است
مُهر نگین خاتم دل مهر ایزد است
آرام جان مدایح آل محمّد است
ورد زبان مناقب شیر خدا علی ست
باب حریم علم علی رهنمای دین
سردار اهل معرفت و پیشوای دین
شاهی که اوست بانی خلوت سرای دین
زان شد قوی به تقویت او بنای دین
کز بعد سیّد عربی مقتدای دین
اسلام را ز راه یقین مقتدا علی ست
آن صفدری که پیشهٔ دین را غضنفر است
سقّای بزم جنّت و ساقی کوثر است
افضال را مدینه و اسلام را در است
شاهنشهی که صاحب شمشیر دو سر است
مقصود از آفرینش کونین حیدر است
مضمون شرح ترجمهٔ هل اتی علی ست
شاهی که عرش بارگه احتشام اوست
خورشید نعل دلدل گردون خرام اوست
آزاده یی که بخت چو قنبر غلام اوست
صدری که مهر لحمک لحمی بنام اوست
فرمان دهی که تخت خلافت مقام اوست
مسند نشین صدر صف کبریا علی ست
آن سروری که بابِ شهیدان کربلاست
داماد احمد است و پسر عمّ مصطفاست
با خاکِ پاش نسبت مشگ ختا خطاست
دست بریده را زدم لطف او شفاست
گر قاضی ممالک دین خوانمش رواست
چون پیشوای شرع پس از مصطفا علی ست
آن سالکی که از پی مردان راه خویش
در راه دین بباخت همه مال و جاه خویش
اهل گنه ز شرم رسوم تباه خویش
ز آن برده اند سوی جنابش پناه خویش
کاین زمره را به وقت حساب گناه خویش
فریاد رس شفیع امم مرتضا علی ست
سلطان ملک فقر و شهنشاه محتشم
حاضر جواب درس سلونی شه امم
روشن ز عکس خاطرش آیینهٔ قدم
لطفش دوای درد اسیران مستهم
لب تشنگان بادیهٔ خوف را چه غم
مجموع را چو شافی روز جزا علی ست
ای شاه دین چو چارهٔ ما لطف عام توست
بخشای بر خیالی خود کاو غلام توست
این عندلیب باغ سخن صید دام توست
بینی مرا که گوش خرد بر کلام توست
خطی که بر بیاض ضمیراست نام توست
نقشی که بر صحیفهٔ جان است یا علی ست
شد آشیان باز سحر منزل غراب
شاه حبش گسست سراپرده را طناب
بر ملک شام گشت شه روز کامیاب
در دست صبح تیغ زر اندود آفتاب
گویی که ذوالفقار شه اولیا علی ست
آمد بهار و تازه شد از سر روان باغ
صف برکشید لاله کران تا کران باغ
بلبل صلای عشق بزد در میان باغ
گل گوش گشت تا شنود داستان باغ
کز راه شوق شیوهٔ پیر و جوان باغ
مداحی شهنشه ملک فتا علی ست
آن را که دل ز جام می شوق بی خود است
رندیش لانهایت و مستیش بی حد است
یار و ندیم دولت و اقبال سرمد است
مُهر نگین خاتم دل مهر ایزد است
آرام جان مدایح آل محمّد است
ورد زبان مناقب شیر خدا علی ست
باب حریم علم علی رهنمای دین
سردار اهل معرفت و پیشوای دین
شاهی که اوست بانی خلوت سرای دین
زان شد قوی به تقویت او بنای دین
کز بعد سیّد عربی مقتدای دین
اسلام را ز راه یقین مقتدا علی ست
آن صفدری که پیشهٔ دین را غضنفر است
سقّای بزم جنّت و ساقی کوثر است
افضال را مدینه و اسلام را در است
شاهنشهی که صاحب شمشیر دو سر است
مقصود از آفرینش کونین حیدر است
مضمون شرح ترجمهٔ هل اتی علی ست
شاهی که عرش بارگه احتشام اوست
خورشید نعل دلدل گردون خرام اوست
آزاده یی که بخت چو قنبر غلام اوست
صدری که مهر لحمک لحمی بنام اوست
فرمان دهی که تخت خلافت مقام اوست
مسند نشین صدر صف کبریا علی ست
آن سروری که بابِ شهیدان کربلاست
داماد احمد است و پسر عمّ مصطفاست
با خاکِ پاش نسبت مشگ ختا خطاست
دست بریده را زدم لطف او شفاست
گر قاضی ممالک دین خوانمش رواست
چون پیشوای شرع پس از مصطفا علی ست
آن سالکی که از پی مردان راه خویش
در راه دین بباخت همه مال و جاه خویش
اهل گنه ز شرم رسوم تباه خویش
ز آن برده اند سوی جنابش پناه خویش
کاین زمره را به وقت حساب گناه خویش
فریاد رس شفیع امم مرتضا علی ست
سلطان ملک فقر و شهنشاه محتشم
حاضر جواب درس سلونی شه امم
روشن ز عکس خاطرش آیینهٔ قدم
لطفش دوای درد اسیران مستهم
لب تشنگان بادیهٔ خوف را چه غم
مجموع را چو شافی روز جزا علی ست
ای شاه دین چو چارهٔ ما لطف عام توست
بخشای بر خیالی خود کاو غلام توست
این عندلیب باغ سخن صید دام توست
بینی مرا که گوش خرد بر کلام توست
خطی که بر بیاض ضمیراست نام توست
نقشی که بر صحیفهٔ جان است یا علی ست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
خوشا روز و شب کلکته و عیش مقیمانش
گورنر مهر و مکناتن بهادر ماه تابانش
سکندر با همه گردنکشی چاووش درگاهش
ارسطو با همه دانشوری طفل دبستانش
کمند گردن شیران رم جولان شبدیزش
جواهر سرمه چشم غزالان گرد میدانش
به انداز تمنا غایبان را دل گرفتارش
به هنگام تماشا حاضران را دیده حیرانش
تن سهراب و رستم رعشه دار از بیم شمشیرش
سر اسکندر و دارا فگار از چوب دربانش
زبانها ساتگین گردان به پرسشهای پیدایش
نفس ها باده پیمای نوازشهای پنهانش
به ذوق لطف عاجزپروری دلها نکو خواهش
به شکر فیض نصفت گستری لبها ثناخوانش
شمار جوهر اسرار دانایی ز ایمانش
فروغ جبهه منشور خاقانی ز عنوانش
هم از خوبی به بزم اندر دل افروزست گفتارش
هم از مردی به رزم اندر جگردوزست پیکانش
اگر گویی مروت گویم آن رنگی ز گلزارش
اگر گویی فتوت گویم آن بویی ز بستانش
به مدحش گرچه کم گفتم ولی زان گونه در سفتم
که در سلک غزل جا داده ام غالب به دیوانش
گورنر مهر و مکناتن بهادر ماه تابانش
سکندر با همه گردنکشی چاووش درگاهش
ارسطو با همه دانشوری طفل دبستانش
کمند گردن شیران رم جولان شبدیزش
جواهر سرمه چشم غزالان گرد میدانش
به انداز تمنا غایبان را دل گرفتارش
به هنگام تماشا حاضران را دیده حیرانش
تن سهراب و رستم رعشه دار از بیم شمشیرش
سر اسکندر و دارا فگار از چوب دربانش
زبانها ساتگین گردان به پرسشهای پیدایش
نفس ها باده پیمای نوازشهای پنهانش
به ذوق لطف عاجزپروری دلها نکو خواهش
به شکر فیض نصفت گستری لبها ثناخوانش
شمار جوهر اسرار دانایی ز ایمانش
فروغ جبهه منشور خاقانی ز عنوانش
هم از خوبی به بزم اندر دل افروزست گفتارش
هم از مردی به رزم اندر جگردوزست پیکانش
اگر گویی مروت گویم آن رنگی ز گلزارش
اگر گویی فتوت گویم آن بویی ز بستانش
به مدحش گرچه کم گفتم ولی زان گونه در سفتم
که در سلک غزل جا داده ام غالب به دیوانش
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
قمری چو من مدیح تو سرو چمن نگفت
گر گفت مدح سرو چمن همچو من نگفت
هر جا روی حکایت شیرین و خسرو است
یک تن سخن ز درد دل کوهکن نگفت
پروانه از شراره ای از دست رفت و لیک
با آن که شمع سوخت سراپا سخن نگفت
هر کس که دید لعل چو یاقوت دوست را
دیگر سخن ز رنگ عقیق یمن نگفت
خون مرا چو شیر خورد شکرین لبی
کز کودکی درست زبانش لبن نگفت
این دل که شد به حلقه ی زلفت شبی اسیر
تا روز جزا حکایت بند و شکن نگفت
یک عمر وصف حسن تو گر گفت فرخی
شد باز معترف که به وجه حسن نگفت
گر گفت مدح سرو چمن همچو من نگفت
هر جا روی حکایت شیرین و خسرو است
یک تن سخن ز درد دل کوهکن نگفت
پروانه از شراره ای از دست رفت و لیک
با آن که شمع سوخت سراپا سخن نگفت
هر کس که دید لعل چو یاقوت دوست را
دیگر سخن ز رنگ عقیق یمن نگفت
خون مرا چو شیر خورد شکرین لبی
کز کودکی درست زبانش لبن نگفت
این دل که شد به حلقه ی زلفت شبی اسیر
تا روز جزا حکایت بند و شکن نگفت
یک عمر وصف حسن تو گر گفت فرخی
شد باز معترف که به وجه حسن نگفت