عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۹۶ - از حکایات بخشش قاآن
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۱
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۱
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۷ - ماده تاریخ میرزاعلی اکبرخان پسر میرزاعلی قائم مقامی در ۲۶ صفر ۱۳۲۹
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۲ - داستان کفش ابوالقاسم طنبوری بغدادی
مطرب عشق بگلبانگ طرب
خواند این نغمه بصد شور و شغب
که ابوالقاسم طنبور نواز
در عراق آمده از ملک حجاز
سالها ساکن بغداد شده
از غم حادثه آزاد شده
داشت در پای یکی پاافزار
زشت و سنگین و بد و ناهموار
هفت سال از پی هم کرده بپا
گشته در پای وی انگشت نما
با سر سوزن و با نوک درفش
دوخته رقعه بسی بر آن کفش
بسکه بر دوره آن پینه زده
وصله از پنبه و پشمینه زده
شده هر فردی از آن چون غاری
وزن هر یک بنظر خرواری
در مقام طرب و بزم سرود
کفش او مضحکه رندان بود
ظرفا کرده ورا ضرب مثل
گفته ذااثقل من صخر جبل
روزی از خانه ببازار شتاف
بود بیکار و پی کار شتافت
آن سبکپای بدین کفش گران
رفت در کارگه شیشه گران
آمد اندر بر او سمساری
کرد تعظیم چو خدمتکاری
گفت ای دوست خدا یار تو باد
بخت پیروز مددکار تو باد
از حلب آمده بازرگانی
یافته ثروت بی پایانی
با خود آورده ز کالای حلب
شیشهائی همه با نقش ذهب
رایگان باشد اگر بازخری
پس فروشی و از آن سود بری
زانکه امروز کساد آمده سوق
نیست این مسئله را کس مسبوق
روزکی چند چوزان درگذرد
مشتری از تو بتضعیف خرد
زین قبل بروی از افسانه سرود
تا ابوالقاسم ما کیسه گشود
شصت دینار زر سرخ شمرد
شیشه بگرفت و بحمال سپرد
قدمی چند چو زان ره پیمود
گذرش در صف عطاران بود
باز برخورد بسمسار دیگر
باری آمد به دلش بار دیگر
گفت سمسار بدو کای سره مرد
طالعت نو شد و بختت آورد
کامد اینک ز نصیبین بعراق
تاجری نامور از اهل وفاق
چند خروار گلاب آورده است
که ز رخسار گل آب آورده است
اگر آن را همگی بازخری
صفقة رایحة در کسیه بری
پس چندی بمکاس و بمکیس
دو برابر شودت مایه بکیس
قصه کوته که ابوالقاسم گول
تاه فی الغیل و غالته الغول
شصت دینار دگر زان زرناب
داد و در شیشه فرو ریخت گلاب
شاد و خرم سوی کاشانه شتاف
دلش از شوق چو اخگر می تافت
شیشها را همه اندر بن طاق
چید و آسوده برون شد زوثاق
رفت از آنجا سوی گرمابه فراز
که ز تن شوخ فرو شوید باز
دوستی در سر حمامش دید
مردمی کرد و ز حالش پرسید
پس نگاهی سوی پای افزارش
کرد و شد رنجه از آن دیدارش
گفت این کنده بپا از چه نهی
مگرت شد ز خرد مغز تهی
این نه کفش است که اندر همه حال
زاولانه است و چدار است و شکال
پنجه از بار گران رنجه مکن
خویش را بی سبب اشکنجه مکن
گر ز فقر است من اینک ز کرم
موزه نغز برای تو خرم
که از این بار گران باز رهی
کنده و چنبره برپا ننهی
چون ابوالقاسم از آن یار کهن
کرد در گوش بدین گونه سخن
گفت ای دوست ز جان بستم عهد
که کنم در پی فرمان تو جهد
این همی گفت و لباس از تن کند
خویش را در دل گرمابه فکند
سر و تن شست و برون آمد چست
بر سر جامه خود رفت نخست
پس قبا در تن و دستار بسر
هشت مردانه فرو بست کمر
موزه ای دید بسی تازه و نغز
همچو بادام برون آمده مغز
بگمانش که بود هدیه دوست
ارمغانی است که شایسته اوست
کرد در پای و روان گشت چو باد
موزه خویش در آنجا بنهاد
از قضا موزه قاضی بوده است
هدیه دوست گمان فرموده است
قاضی آمد بدر از گرمابه
همچو مرغی که بود در تابه
رخت پوشیده بخادم فرمود
که بنه کفش مرا اینک زود
خادم از چار طرف در نگریست
گفت اینجا اثر از کفش تو نیست
گفت قاضی بنگر از چپ و راست
کفش از غیر در اینجا برجاست؟
گفت خادم که بجا مانده فراز
کفش بوالقاسم طنبور نواز
قاضی از خشم بغرید چو شیر
گفت این سفله بمن گشته دلیر
مست بیرون شده از پرده همی
پای در کفش من آورده همی
نک دوچار غضبش باید کرد
بدرستی ادبش باید کرد
این همی گفت و فرستاد عوان
که بتازند بسرعت پی آن
رفت دژخیم و فراز آوردش
خسته و کوفته باز آوردش
گفت قاضی که بدین بوالعجبی
چیره دستی کنی و بی ادبی
تاکنون مطرب و قوال بدی
این زمان سارق و محتال شدی
حد سارق ز خدا قطع ید است
حیله گر در خور نفی بلد است
لیک تادیب ترا ای بدبخت
کفش پایت بسرت کوبم سخت
هفت سال آنچه کشیدی در پا
بر سرت نه که عزیز است ترا
هان بگیرید ز سر دستارش
سر بکوبید ز پای افزارش
تا دماغش شود از باد تهی
ناورد فکرتش این روسیهی
من چگویم که ابوالقاسم زار
تا چه اندازه کشید است آزار
خانه در دست عدو روفته شد
تن بزندان درو سرکوفته شد
مال بسیار بتاوان گناه
داده با حال پریشان و تباه
مدتی دیر بزندان مانده
دور از صحبت رندان مانده
پس ششماه شد آزاد از بند
همچو گرگ از تله آهو ز کمند
کفشها را زده در زیر بغل
زر سرخش شده زان سیم دغل
تند شد تا بکنار دجله
چون عروسی که رود در حجله
در کنار شط بغداد نشست
کفش در آب فکند از کف دست
گفت استودعک الله ای کفش
جاودان باش در این آب بنفش
نشوی خسته ز مهجوری ما
خوش بود دوستی و دوری ما
چون ابوالقاسم ز آنجا برگشت
هفته ای بیش از آن بر نگذشت
که یکی مردک صیاد ز کید
دام افکند در آب از پی صید
دید سنگین شده دامش چندان
که فتد شانه اش از بار گران
گفت بسم الله و از آب کشید
من چگویم که در آن دام چه دید
کانچه در پرده زنبوری بود
کفش بوالقاسم طنبوری بود
مرد صیاد ز بدبختی خویش
زد بسر کرد فغان از دل ریش
خواست از خشم در آب افکندش
غوطه ور در دل دریا کندش
عقل گفتش چکنی دست بدار
رحم بر خسته دل سوخته آر
کفش بوالقاسم مسکین است این
الذی المسه سبع سنین
هفت سال است که پوشیده بناز
رقعه بر رقعه بر او دوخته باز
بیقین یاوه شده است اندر آب
گشته بوالقاسم ازین غصه کباب
بهتر آنست که این پای افزار
برسانم بابوالقاسم زار
پس روان شد بدر خانه وی
دید بسته در کاشانه وی
هر طرف نیک نظر کرد درست
روزنی دید ز یک گوشه نخست
کفش را کرد از آنجا پرتاب
سوی ایوان و روان شد بشتاب
کفش بر طاق گلاب آمد راست
خرد گشتند همه بی کم و کاست
شیشهائی که پر از ماء الورد
همه بشکست و بپایان آورد
چون ابوالقاسم بیچاره رسید
جانب خانه و این حال بدید
زد بسر گفت مرا زین نعلین
هست تا روز ابد شیون و شین
آه از دست تو ای پای افزار
که همی داریم اندر آزار
چکنم کز تو خلاصی یابم
به که گویم بکجا بشتابم
تا شب از دیده گشودی رگ خون
چون شب آمد زسرا شد بیرون
حیلتی تازه برانگیخت که تا
ریش خود سازد از آن کفش رها
چاره آن دید که چاهی بکند
کفش را در دل آن دفن کند
نوز ناخوانده خروس سحری
ذکر دادار بتازی و دری
خویش و بیگانه و همسایه بخواب
خورده از ساغر مهتاب شراب
کوچه ای را تهی از مردم یافت
سیخ برداشت زمین را بشکافت
تا که در خاک کند موزه خود
برد از دل غم هر روزه خود
گشت همسایه بناگه بیدار
سوی کوچه نگریست از دیوار
بانک و فریاد برآورد و نفیر
کای عسس دزد شریر است بگیر
زین هیاهو عسس و شحنه ز کو
گرد گشتند بدور سر او
مردم از کوچه و همسایه ز بام
هر یکی رانده بر او صد دشنام
تنش از ضربت سیلی خستند
کله اش کوفته دستش بستند
اهرم اندر بغل و سیخ بدست
شد گرفتار چو ماهی در شست
محتسب گفت بسالار عسس
ببر این دزد دنی در محبس
سنگ بر خایه اش آویخته کن
بند بر پا نه و نی بر ناخن
در شکنجه کش و لت زن شاید
که ز انکار به اقرار آید
آنچه دزدی شده ز اموال کسان
بایدش داد بدست عسسان
الغرض مرشد طنبور زنان
شد گرفتار بلا نوحه کنان
پشتش از بار بلا سنگین شد
محبس شحنه از او رنگین شد
ماند ششماه تمام اندر بند
خسته و کوفته پژمان و نژند
روز و شب برشکمش چوب زدند
زر و سیمش بفراست ستدند
پس ششماه چو آزادی یافت
تشنه و گرسنه در خانه شتافت
چشمش افتاد بدان کفش زمخت
که بدی سخت و خشن چون کیمخت
گفت تا کی ز تو اندر تعبم
بخدا آمده جانم بلبم
سخره ام بر عقلا و سفها
چکنم کز تو کنم ریش رها
ساعتی سیل سرشک از مژه ریخت
پس از آن حیله دیگر انگیخت
کفش بگرفت و روان گشت چو باد
تا گذارش بسرائی افتاد
این سرا مطبخ بی برگان بود
مسکن تاجر و بازرگان بود
رفت ابوالقاسم از آنجا بدرون
همچو مردی که گرفتار جنون
پس پی تخلیه در مبرز تاخت
کفش را در چه مبرز انداخت
یکشب آسوده ببستر خسبید
خبر کفش ز جائی نشنید
بامدادان که بر این طاق بنفش
مهر زد بر سر مه زرین کفش
با دلی خسته برون شد ز سرا
دید بر خواسته بر در غوغا
ده عوان از دو طرف بیکم و کاست
حمله کردند بر او از چپ و راست
زان میان رندک بازاری مست
کفش آلوده ی او داشت بدست
کوفت بر فرق ابوالقاسم سخت
گند کرد ریشش و گفت ای بدبخت
این مداس تو جهان تنگ آورد
چه خرابی که درین ملک نکرد
بوالعجب دسته گلی داده بر آب
کوره مبرز خان کرده خراب
راه تنبوشه مبرز شده سد
صد مقنی نتوان کردن رد
ریخ بالا زده از چه بفضا
گند پیچیده در ایوان و سرا
لایق سبلت و ریشت برخیز
بی سخن بر در والی شو تیز
مخلص او را چو مقید کردند
مستقیما سوی محبس بردند
با چنین حال بد و روز سیاه
ماند در محبس والی ششماه
آخرالامر باحوال نژند
داد تاوان و رها شد از بند
رفت در خانه و نعلین را شست
بر سر بام سرا هشت درست
سگی اندر طمع طعمه ببام
بود اندر تک و پو ناهنگام
کفش را طعمه گمان کرد ز جوع
خواست ناگه کند از بام رجوع
بدهان برزد و با پوزه گرفت
جست ازین بام بدان بام شگفت
درگه جستن او بیماری
بود خفته به پس دیواری
کفش اندر سر بیمار افتاد
خرد شد مغزش و از کار افتاد
اقربایش بر قاضی رفتند
کفش بردند و ظلامت گفتند
دیه قتل نبشتند بر او
تهمت مظلمه هشتند بر او
شرطه ای آمد و دژخیم و عسس
باز بردند ورا در محبس
خانه اش یکسره غارت کردند
تن بزنجیر اسارت کردند
شد تهی کیسه ز قطمیر و نفیر
گشت مسکین و پریشان و فقیر
پس چندی که شد از بند رها
رفت از محبس والی بسرا
چشمش افتاد بر آن جفت نعال
که از او گشته پریشان احوال
دیرگاهی بخدا زونالید
پس یکی چاره ز نو بگسالید
رفت در محکمه قاضی شهر
گفت افسانه کفش و غم دهر
آنچه بگذشته بر سروعلن
راند در محضر قاضی بسخن
نه قماری زده ام با رندان
که شوم در خور بند و زندان
نک دو سال است که این کهنه مداس
حاصل عمر مرا گشته چو داس
اصلح الله امورک از مهر
بگشا بر رخ مهجوران چهر
شکوه دارم بدرت زین نعلین
که نصیبم شده ز او خف حنین
من از این کفش کنون بیزارم
که کساد است از او بازارم
تاکنون عاقله اش من بودم
پس مسئولیتش فرسودم
هم از امروز کنم استعفا
تاکه مسئول نباشم فردا
خود نیم ضامن جرمش زین پس
تاکنون هر چه کشیدستم بس
بین ما نافه تفریق نویس
که دگر هیچ ندارم در کیس
خنده زد قاضی و از همت خویش
مرهمی هشت ورا بر دل ریش
گفت تا چاره دردش سازند
کفشها را به تنور اندازند
گرچه این رشته دراز آوردم
مثلی بر تو فراز آوردم
ملک ایران که چو بیت الحزن است
جفت بوالقاسم طنبورزن است
کفش او حضرت شاهنشه ماست
طرفه کفشی که نداند چپ و راست
هر کجا بگذرد این کفش ز پی
می دود بهر بلای تن وی
تا در آتش کشد این خاک خراب
میرود گه بهوا گاه در آب
گاه در مبرز و گاه اندر بام
می زند لطمه بر این ملک مدام
می رسد از صف کرمانشاهان
در قطار وزراء ناگاهان
فتنه شرق و بلای غرب است
با عدو سلم و بیاران حرب است
ما از این کفش بدل بیزاریم
لیک هر دم غمی از نو داریم
قاضئی کو که علی نصب العین
حکم تفریق دهد فیمابین
خواند این نغمه بصد شور و شغب
که ابوالقاسم طنبور نواز
در عراق آمده از ملک حجاز
سالها ساکن بغداد شده
از غم حادثه آزاد شده
داشت در پای یکی پاافزار
زشت و سنگین و بد و ناهموار
هفت سال از پی هم کرده بپا
گشته در پای وی انگشت نما
با سر سوزن و با نوک درفش
دوخته رقعه بسی بر آن کفش
بسکه بر دوره آن پینه زده
وصله از پنبه و پشمینه زده
شده هر فردی از آن چون غاری
وزن هر یک بنظر خرواری
در مقام طرب و بزم سرود
کفش او مضحکه رندان بود
ظرفا کرده ورا ضرب مثل
گفته ذااثقل من صخر جبل
روزی از خانه ببازار شتاف
بود بیکار و پی کار شتافت
آن سبکپای بدین کفش گران
رفت در کارگه شیشه گران
آمد اندر بر او سمساری
کرد تعظیم چو خدمتکاری
گفت ای دوست خدا یار تو باد
بخت پیروز مددکار تو باد
از حلب آمده بازرگانی
یافته ثروت بی پایانی
با خود آورده ز کالای حلب
شیشهائی همه با نقش ذهب
رایگان باشد اگر بازخری
پس فروشی و از آن سود بری
زانکه امروز کساد آمده سوق
نیست این مسئله را کس مسبوق
روزکی چند چوزان درگذرد
مشتری از تو بتضعیف خرد
زین قبل بروی از افسانه سرود
تا ابوالقاسم ما کیسه گشود
شصت دینار زر سرخ شمرد
شیشه بگرفت و بحمال سپرد
قدمی چند چو زان ره پیمود
گذرش در صف عطاران بود
باز برخورد بسمسار دیگر
باری آمد به دلش بار دیگر
گفت سمسار بدو کای سره مرد
طالعت نو شد و بختت آورد
کامد اینک ز نصیبین بعراق
تاجری نامور از اهل وفاق
چند خروار گلاب آورده است
که ز رخسار گل آب آورده است
اگر آن را همگی بازخری
صفقة رایحة در کسیه بری
پس چندی بمکاس و بمکیس
دو برابر شودت مایه بکیس
قصه کوته که ابوالقاسم گول
تاه فی الغیل و غالته الغول
شصت دینار دگر زان زرناب
داد و در شیشه فرو ریخت گلاب
شاد و خرم سوی کاشانه شتاف
دلش از شوق چو اخگر می تافت
شیشها را همه اندر بن طاق
چید و آسوده برون شد زوثاق
رفت از آنجا سوی گرمابه فراز
که ز تن شوخ فرو شوید باز
دوستی در سر حمامش دید
مردمی کرد و ز حالش پرسید
پس نگاهی سوی پای افزارش
کرد و شد رنجه از آن دیدارش
گفت این کنده بپا از چه نهی
مگرت شد ز خرد مغز تهی
این نه کفش است که اندر همه حال
زاولانه است و چدار است و شکال
پنجه از بار گران رنجه مکن
خویش را بی سبب اشکنجه مکن
گر ز فقر است من اینک ز کرم
موزه نغز برای تو خرم
که از این بار گران باز رهی
کنده و چنبره برپا ننهی
چون ابوالقاسم از آن یار کهن
کرد در گوش بدین گونه سخن
گفت ای دوست ز جان بستم عهد
که کنم در پی فرمان تو جهد
این همی گفت و لباس از تن کند
خویش را در دل گرمابه فکند
سر و تن شست و برون آمد چست
بر سر جامه خود رفت نخست
پس قبا در تن و دستار بسر
هشت مردانه فرو بست کمر
موزه ای دید بسی تازه و نغز
همچو بادام برون آمده مغز
بگمانش که بود هدیه دوست
ارمغانی است که شایسته اوست
کرد در پای و روان گشت چو باد
موزه خویش در آنجا بنهاد
از قضا موزه قاضی بوده است
هدیه دوست گمان فرموده است
قاضی آمد بدر از گرمابه
همچو مرغی که بود در تابه
رخت پوشیده بخادم فرمود
که بنه کفش مرا اینک زود
خادم از چار طرف در نگریست
گفت اینجا اثر از کفش تو نیست
گفت قاضی بنگر از چپ و راست
کفش از غیر در اینجا برجاست؟
گفت خادم که بجا مانده فراز
کفش بوالقاسم طنبور نواز
قاضی از خشم بغرید چو شیر
گفت این سفله بمن گشته دلیر
مست بیرون شده از پرده همی
پای در کفش من آورده همی
نک دوچار غضبش باید کرد
بدرستی ادبش باید کرد
این همی گفت و فرستاد عوان
که بتازند بسرعت پی آن
رفت دژخیم و فراز آوردش
خسته و کوفته باز آوردش
گفت قاضی که بدین بوالعجبی
چیره دستی کنی و بی ادبی
تاکنون مطرب و قوال بدی
این زمان سارق و محتال شدی
حد سارق ز خدا قطع ید است
حیله گر در خور نفی بلد است
لیک تادیب ترا ای بدبخت
کفش پایت بسرت کوبم سخت
هفت سال آنچه کشیدی در پا
بر سرت نه که عزیز است ترا
هان بگیرید ز سر دستارش
سر بکوبید ز پای افزارش
تا دماغش شود از باد تهی
ناورد فکرتش این روسیهی
من چگویم که ابوالقاسم زار
تا چه اندازه کشید است آزار
خانه در دست عدو روفته شد
تن بزندان درو سرکوفته شد
مال بسیار بتاوان گناه
داده با حال پریشان و تباه
مدتی دیر بزندان مانده
دور از صحبت رندان مانده
پس ششماه شد آزاد از بند
همچو گرگ از تله آهو ز کمند
کفشها را زده در زیر بغل
زر سرخش شده زان سیم دغل
تند شد تا بکنار دجله
چون عروسی که رود در حجله
در کنار شط بغداد نشست
کفش در آب فکند از کف دست
گفت استودعک الله ای کفش
جاودان باش در این آب بنفش
نشوی خسته ز مهجوری ما
خوش بود دوستی و دوری ما
چون ابوالقاسم ز آنجا برگشت
هفته ای بیش از آن بر نگذشت
که یکی مردک صیاد ز کید
دام افکند در آب از پی صید
دید سنگین شده دامش چندان
که فتد شانه اش از بار گران
گفت بسم الله و از آب کشید
من چگویم که در آن دام چه دید
کانچه در پرده زنبوری بود
کفش بوالقاسم طنبوری بود
مرد صیاد ز بدبختی خویش
زد بسر کرد فغان از دل ریش
خواست از خشم در آب افکندش
غوطه ور در دل دریا کندش
عقل گفتش چکنی دست بدار
رحم بر خسته دل سوخته آر
کفش بوالقاسم مسکین است این
الذی المسه سبع سنین
هفت سال است که پوشیده بناز
رقعه بر رقعه بر او دوخته باز
بیقین یاوه شده است اندر آب
گشته بوالقاسم ازین غصه کباب
بهتر آنست که این پای افزار
برسانم بابوالقاسم زار
پس روان شد بدر خانه وی
دید بسته در کاشانه وی
هر طرف نیک نظر کرد درست
روزنی دید ز یک گوشه نخست
کفش را کرد از آنجا پرتاب
سوی ایوان و روان شد بشتاب
کفش بر طاق گلاب آمد راست
خرد گشتند همه بی کم و کاست
شیشهائی که پر از ماء الورد
همه بشکست و بپایان آورد
چون ابوالقاسم بیچاره رسید
جانب خانه و این حال بدید
زد بسر گفت مرا زین نعلین
هست تا روز ابد شیون و شین
آه از دست تو ای پای افزار
که همی داریم اندر آزار
چکنم کز تو خلاصی یابم
به که گویم بکجا بشتابم
تا شب از دیده گشودی رگ خون
چون شب آمد زسرا شد بیرون
حیلتی تازه برانگیخت که تا
ریش خود سازد از آن کفش رها
چاره آن دید که چاهی بکند
کفش را در دل آن دفن کند
نوز ناخوانده خروس سحری
ذکر دادار بتازی و دری
خویش و بیگانه و همسایه بخواب
خورده از ساغر مهتاب شراب
کوچه ای را تهی از مردم یافت
سیخ برداشت زمین را بشکافت
تا که در خاک کند موزه خود
برد از دل غم هر روزه خود
گشت همسایه بناگه بیدار
سوی کوچه نگریست از دیوار
بانک و فریاد برآورد و نفیر
کای عسس دزد شریر است بگیر
زین هیاهو عسس و شحنه ز کو
گرد گشتند بدور سر او
مردم از کوچه و همسایه ز بام
هر یکی رانده بر او صد دشنام
تنش از ضربت سیلی خستند
کله اش کوفته دستش بستند
اهرم اندر بغل و سیخ بدست
شد گرفتار چو ماهی در شست
محتسب گفت بسالار عسس
ببر این دزد دنی در محبس
سنگ بر خایه اش آویخته کن
بند بر پا نه و نی بر ناخن
در شکنجه کش و لت زن شاید
که ز انکار به اقرار آید
آنچه دزدی شده ز اموال کسان
بایدش داد بدست عسسان
الغرض مرشد طنبور زنان
شد گرفتار بلا نوحه کنان
پشتش از بار بلا سنگین شد
محبس شحنه از او رنگین شد
ماند ششماه تمام اندر بند
خسته و کوفته پژمان و نژند
روز و شب برشکمش چوب زدند
زر و سیمش بفراست ستدند
پس ششماه چو آزادی یافت
تشنه و گرسنه در خانه شتافت
چشمش افتاد بدان کفش زمخت
که بدی سخت و خشن چون کیمخت
گفت تا کی ز تو اندر تعبم
بخدا آمده جانم بلبم
سخره ام بر عقلا و سفها
چکنم کز تو کنم ریش رها
ساعتی سیل سرشک از مژه ریخت
پس از آن حیله دیگر انگیخت
کفش بگرفت و روان گشت چو باد
تا گذارش بسرائی افتاد
این سرا مطبخ بی برگان بود
مسکن تاجر و بازرگان بود
رفت ابوالقاسم از آنجا بدرون
همچو مردی که گرفتار جنون
پس پی تخلیه در مبرز تاخت
کفش را در چه مبرز انداخت
یکشب آسوده ببستر خسبید
خبر کفش ز جائی نشنید
بامدادان که بر این طاق بنفش
مهر زد بر سر مه زرین کفش
با دلی خسته برون شد ز سرا
دید بر خواسته بر در غوغا
ده عوان از دو طرف بیکم و کاست
حمله کردند بر او از چپ و راست
زان میان رندک بازاری مست
کفش آلوده ی او داشت بدست
کوفت بر فرق ابوالقاسم سخت
گند کرد ریشش و گفت ای بدبخت
این مداس تو جهان تنگ آورد
چه خرابی که درین ملک نکرد
بوالعجب دسته گلی داده بر آب
کوره مبرز خان کرده خراب
راه تنبوشه مبرز شده سد
صد مقنی نتوان کردن رد
ریخ بالا زده از چه بفضا
گند پیچیده در ایوان و سرا
لایق سبلت و ریشت برخیز
بی سخن بر در والی شو تیز
مخلص او را چو مقید کردند
مستقیما سوی محبس بردند
با چنین حال بد و روز سیاه
ماند در محبس والی ششماه
آخرالامر باحوال نژند
داد تاوان و رها شد از بند
رفت در خانه و نعلین را شست
بر سر بام سرا هشت درست
سگی اندر طمع طعمه ببام
بود اندر تک و پو ناهنگام
کفش را طعمه گمان کرد ز جوع
خواست ناگه کند از بام رجوع
بدهان برزد و با پوزه گرفت
جست ازین بام بدان بام شگفت
درگه جستن او بیماری
بود خفته به پس دیواری
کفش اندر سر بیمار افتاد
خرد شد مغزش و از کار افتاد
اقربایش بر قاضی رفتند
کفش بردند و ظلامت گفتند
دیه قتل نبشتند بر او
تهمت مظلمه هشتند بر او
شرطه ای آمد و دژخیم و عسس
باز بردند ورا در محبس
خانه اش یکسره غارت کردند
تن بزنجیر اسارت کردند
شد تهی کیسه ز قطمیر و نفیر
گشت مسکین و پریشان و فقیر
پس چندی که شد از بند رها
رفت از محبس والی بسرا
چشمش افتاد بر آن جفت نعال
که از او گشته پریشان احوال
دیرگاهی بخدا زونالید
پس یکی چاره ز نو بگسالید
رفت در محکمه قاضی شهر
گفت افسانه کفش و غم دهر
آنچه بگذشته بر سروعلن
راند در محضر قاضی بسخن
نه قماری زده ام با رندان
که شوم در خور بند و زندان
نک دو سال است که این کهنه مداس
حاصل عمر مرا گشته چو داس
اصلح الله امورک از مهر
بگشا بر رخ مهجوران چهر
شکوه دارم بدرت زین نعلین
که نصیبم شده ز او خف حنین
من از این کفش کنون بیزارم
که کساد است از او بازارم
تاکنون عاقله اش من بودم
پس مسئولیتش فرسودم
هم از امروز کنم استعفا
تاکه مسئول نباشم فردا
خود نیم ضامن جرمش زین پس
تاکنون هر چه کشیدستم بس
بین ما نافه تفریق نویس
که دگر هیچ ندارم در کیس
خنده زد قاضی و از همت خویش
مرهمی هشت ورا بر دل ریش
گفت تا چاره دردش سازند
کفشها را به تنور اندازند
گرچه این رشته دراز آوردم
مثلی بر تو فراز آوردم
ملک ایران که چو بیت الحزن است
جفت بوالقاسم طنبورزن است
کفش او حضرت شاهنشه ماست
طرفه کفشی که نداند چپ و راست
هر کجا بگذرد این کفش ز پی
می دود بهر بلای تن وی
تا در آتش کشد این خاک خراب
میرود گه بهوا گاه در آب
گاه در مبرز و گاه اندر بام
می زند لطمه بر این ملک مدام
می رسد از صف کرمانشاهان
در قطار وزراء ناگاهان
فتنه شرق و بلای غرب است
با عدو سلم و بیاران حرب است
ما از این کفش بدل بیزاریم
لیک هر دم غمی از نو داریم
قاضئی کو که علی نصب العین
حکم تفریق دهد فیمابین
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۴ - آزمند خسیس
آزمندی هواپرست و خسیس
در دهی بود کدخدا و رئیس
داشت مرغی ظریف و زرین بال
تیز پرهمچو شاهباز خیال
هر زمان زاغ شب بچرخ بلند
خایه زر بطشت سیم افکند
مرغ او هم در آشیان زمین
هشتی از مهر بیضه زرین
وزن آن بیضه از هزار درم
نه فزون آمدی بسنگ و نه کم
آزمند سفیه و ابله خام
یافت زین مایه ثروتی بدوام
هر سحرگه ز خواب بر می خواست
بخت دادی نویدش از چپ و راست
چون خروس سحر گشودی پر
بود در زیر مرغ بیضه زر
خواجه آن بیضه را باستعجال
برگرفتی ز مرغ زرین بال
سوی بازار برده می بفروخت
هر چه افزون ز خرج بود اندوخت
روزی آن آزمند با خود گفت
چند باشم بدین قناعت جفت
تا بکی زین شکار دست آموز
بستانم وظیفه روز بروز
تا بکی آب برکشم از چاه
جست باید بسوی دریا راه
بیشک این مرغ را بخانه دل
کارگاهی است ما از آن غافل
بیشک از چینه دان و قلب و جگر
راه دارد بسوی معدن زر
گنجها را بگنجخانه نهد
تخمی از آن در آشیانه نهد
در دل اندوخته است مایه زر
می فریبد مرا بخایه زر
باید آن گنج خانه را دریافت
شکمش بر درید و سینه شکافت
تا بکان زر درست رسم
سوی انجام از نخست رسم
پس دل مرغ را درید از هم
جستجو کرد از اندرون و شکم
دید جز رودهای پرخم و پیچ
نیست وز زر خبر ندارد هیچ
طمع خام را زدم دامن
آتشش سوخت نان پخته من
این مثل با تو گفتم ای فرزند
تا نیندازدت طمع دربند
تا نیفتی چو غافلان در راه
بهوای هریسه اندر چاه
گر فتادی درون چنبر آز
نرهی زان بروزگار دراز
تا توانی بگرد آز مگرد
که سیه روزی آرد آز بمرد
دل بزنجیر حرص و آز مبند
ریسمان طمع دراز مبند
بامید خزانه وهمی
زرت از کف مده ز کج فهمی
با کم خود بساز تا ز طمع
نشوی مبتلای سوک و جزع
میوه شاخ حریص بی برگی است
اشتها مایه جوانمرگی است
مصطفی عز من قنع فرمود
هم چنین ذل من طمع فرمود
کز قناعت بزرگوار شوی
وز طمع رو سیاه و خوار شوی
در دهی بود کدخدا و رئیس
داشت مرغی ظریف و زرین بال
تیز پرهمچو شاهباز خیال
هر زمان زاغ شب بچرخ بلند
خایه زر بطشت سیم افکند
مرغ او هم در آشیان زمین
هشتی از مهر بیضه زرین
وزن آن بیضه از هزار درم
نه فزون آمدی بسنگ و نه کم
آزمند سفیه و ابله خام
یافت زین مایه ثروتی بدوام
هر سحرگه ز خواب بر می خواست
بخت دادی نویدش از چپ و راست
چون خروس سحر گشودی پر
بود در زیر مرغ بیضه زر
خواجه آن بیضه را باستعجال
برگرفتی ز مرغ زرین بال
سوی بازار برده می بفروخت
هر چه افزون ز خرج بود اندوخت
روزی آن آزمند با خود گفت
چند باشم بدین قناعت جفت
تا بکی زین شکار دست آموز
بستانم وظیفه روز بروز
تا بکی آب برکشم از چاه
جست باید بسوی دریا راه
بیشک این مرغ را بخانه دل
کارگاهی است ما از آن غافل
بیشک از چینه دان و قلب و جگر
راه دارد بسوی معدن زر
گنجها را بگنجخانه نهد
تخمی از آن در آشیانه نهد
در دل اندوخته است مایه زر
می فریبد مرا بخایه زر
باید آن گنج خانه را دریافت
شکمش بر درید و سینه شکافت
تا بکان زر درست رسم
سوی انجام از نخست رسم
پس دل مرغ را درید از هم
جستجو کرد از اندرون و شکم
دید جز رودهای پرخم و پیچ
نیست وز زر خبر ندارد هیچ
طمع خام را زدم دامن
آتشش سوخت نان پخته من
این مثل با تو گفتم ای فرزند
تا نیندازدت طمع دربند
تا نیفتی چو غافلان در راه
بهوای هریسه اندر چاه
گر فتادی درون چنبر آز
نرهی زان بروزگار دراز
تا توانی بگرد آز مگرد
که سیه روزی آرد آز بمرد
دل بزنجیر حرص و آز مبند
ریسمان طمع دراز مبند
بامید خزانه وهمی
زرت از کف مده ز کج فهمی
با کم خود بساز تا ز طمع
نشوی مبتلای سوک و جزع
میوه شاخ حریص بی برگی است
اشتها مایه جوانمرگی است
مصطفی عز من قنع فرمود
هم چنین ذل من طمع فرمود
کز قناعت بزرگوار شوی
وز طمع رو سیاه و خوار شوی
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱۷
آن شنیدم که روبهی عیار
با بزی شد درون صحرا یار
روبهک سخت رند و دانا بود
در همه کارها توانا بود
گرم و سرد زمانه دیده بسی
تلخ و ترش جهان چشیده بسی
دامها بگسلیده از نیرنگ
پیرهن ها دریده رنگارنگ
هدف صد هزار تیر شده
کهنه تاریخ چرخ پیر شده
میخها کنده سیخها خورده
داستانها بخاطر آورده
لیگ بز گول و خوپسندی بود
در خور طنز و ریشخندی بود
ساده و بی خیال و خوش باور
متملق پرست و دون پرور
بیسبب مات و بی اراده به سیر
آلت پیشرفت مقصد غیر
می ندیده ز فرط خودبینی
در جهان جز بروی خودبینی
داشت ریشی دراز و شاخی سخت
ریش چون سبزه شاخ همچو درخت
این دو تن بر خلاف عادت انس
انس با هم گرفته چون همجنس
بی نزاع و جدال و چون و چرا
روبه اندر شکار و بز به چرا
راست گفتی که انس روبه وبز
انس آرامی است با پر توز
اتفاقا در آفتاب تموز
عطش افکندشان بسوگ و بسوز
هر طرف تاختند از پی آب
آب بود اندران زمین نایاب
بس دویدند تا در آخر کار
چشمه ای یافتند ز آب گوارا
راه آن چشمه در مغاکی بود
دره ژرف هولناکی بود
گاه رفتن چو بود رو بنشیب
بسهولت شدند و بی آسیب
آب خوردند و دست و رو شستند
سر و گردن در آب جو شستند
چون شکم سیر شد گلو سیرآب
چشمهاشان تهی ز سرمه خواب
آن دو یار موافق دمساز
خواستند از نشیب شد بفراز
راه پرپیچ بود و درهم و سخت
نه گیاه و نه سبزه و نه درخت
شکم از آب گشته همچون مشگ
دل ز خون مال مال و دیده ز اشگ
از اشرار تموز تن بگداز
مرغ اندیشه مانده از پرواز
دیرگاهی بخود فرو رفتند
هر دو از بخت بد برآشفتند
پس دیری مبادلات سخن
گفت روبه بدوستدار کهن
حیلتی بهر جستن از این دز
ساز کردم که دیو از آن عاجز
گر بهم دست اتفاق دهیم
هر دو از ورطه فنا برهیم
ورنه بی گفتگو در این زندان
هر دو باشیم طعمه رندان
گفت بز ای حکیم دانشمند
پیش رأی تو سرنهم بکمند
خاطرت گر هلاک من جوید
بنده سمعا و طاعتا گوید
که خداوند گیتی از کم و بیش
بتو داده است هوش و بر من ریش
شود از هوش آب و خاک آباد
ریش پشم است و پشم در خور باد
گفت روبه چو خاطرت گرم است
گوش تو سفته گردنت نرم است
حل این عقده سهل می بینم
چون تو را یار اهل می بینم
باید دیوسان بر این دیوار
شاخ خود را همی زنی ستوار
گنبدی سازی از سرین و سرون
رام باشی نه سرکش و نه حرون
تا کمین بنده ات شود گستاخ
پا نهد مرترا بشانه و شاخ
سوی بالا همی جهد چالاک
زان سپس برکشد ترا ز مغاک
پشت کن بر من ای گل خودرو
که مساوی است پشت گل بارو
گفت بز شکر دارم از ایزد
که توئی گنج هوش و کان خرد
در فراست شدی معلم من
اتقوا من فراسة المؤمن
مؤمن از هفت پرده شد آگاه
«انه ینظر بنورالله »
یار دانا ز گنج سیم به است
آدمی را خرد ندیم به است
مرحبا بک وحلت البرکة
همچو ماهی به در شو از شبکه
خیز و پا برفراز شاخم نه
از زمین سوی آسمان برجه
این همی گفت و خواست بر سر دست
منجنیقی بچرخ گردون بست
رفت روبه ز پشت بز بر شاخ
جست از آن تنگنا به دشت فراخ
جفته بر طاق آسمان انداخت
یللی گفت و تللی بنواخت
چون رها شد زدام گفت به بز
ای حریف یگانه گر بز
رفتم اینک خدا نگهدارت
تا ابد باد فضل حق یارت
من رهیدم بسی و حیلت خویش
تو هم البته حیلتی اندیش
تا مگر بشکنی بجهد طلسم
همچو جان وارهی ز محبس جسم
سعی کن تا بحیلهای شگرف
برهی زین مغاک تیره ژرف
بز بیچاره گفت ای «مسیو»
دوست را در بلا منه به گرو
هست شرط طریق مهر رفیق
«الرفیق الرفیق ثم طریق »
من ترا کرده ام ز بند آزاد
حق شناسی چرا شدت از یاد
کفر نعمت مکن که در کفران
نیست امید رحمت و غفران
ای رهیده بشاخ و شانه من
بمن خسته شاخ و شانه مزن
که بدین زیرکی و بز بازی
نه تومانی نه فخر دین رازی
گفت رو به بریش خویش بخند
که مرا دانشم رهاند از بند
گر تو داری بهوش خود برهان
خویشتن را از این بلا برهان
گفت بز چونکه حق شناس نه ای
دوستان را پی سپاس نه ای
رحمتی کن ز حق عوض بستان
گر شنیدی کماتدین تدان
که عمل را برابر آید مزد
گنج از پاسبان و رنج از دزد
گفت این راست است لیک از من
نکنی شمع آرزو روشن
اولا در نهایت افسوس
بایدت بودن از رهی مایوس
کوته آمد طناب حیله من
روشنی نیست در فتیله من
ثانیا در وزارت جنگل
چند روزی است گشته ام انگل
یافتم منصب و محل و مقام
سرفراز آمدم باستخدام
اینک آنجا اداره ای دارم
مختصر ماهواره ای دارم
گر رسم دیرسوی خدمت خویش
ثبت گردد به دفتر تفتیش
گاه اخذ وظیفه نصف حقوق
میرود بهر جرم در صندوق
زین سبب زود بایدم رفتن
تا نگردم دچار موج فتن
ثالثا وقت بنده می گذرد
بس عزیز است وقت اهل خرد
کار امروز چون بفردا رفت
کار فردا ز دست دانا رفت
حق نگهدارت ای برادر هان
چاره اندیش و جان خود برهان
که چو اینجا بمانی اندر قید
گر نمیری زجوع گردن صید
بز سوی آسمان فکند نگاه
گفت ای خالق ستاره و ماه
کاش دادی بجای لحیه و شاخ
بنده را عقل پهن و هوش فراخ
ای پسر این سخن مگیر بطنز
کت بود بهتر از خزانه و کنز
لختی اندیش در سفاهت بز
گاه تقدیم صدر و رد عجز
تا بدانی چگونه روبه پیر
کرد او را به دام حیله اسیر
پس زیار بد اجتناب کنی
خویشتن را چو زر ناب کنی
ریش خود را بدست کس ندهی
دل بیاران بوالهوس ندهی
آلت دست مغرضان نشوی
بی تفکر زره برون نروی
گر شنیدی کلام من رستی
ورنه در دام مرگ پا بستی
با بزی شد درون صحرا یار
روبهک سخت رند و دانا بود
در همه کارها توانا بود
گرم و سرد زمانه دیده بسی
تلخ و ترش جهان چشیده بسی
دامها بگسلیده از نیرنگ
پیرهن ها دریده رنگارنگ
هدف صد هزار تیر شده
کهنه تاریخ چرخ پیر شده
میخها کنده سیخها خورده
داستانها بخاطر آورده
لیگ بز گول و خوپسندی بود
در خور طنز و ریشخندی بود
ساده و بی خیال و خوش باور
متملق پرست و دون پرور
بیسبب مات و بی اراده به سیر
آلت پیشرفت مقصد غیر
می ندیده ز فرط خودبینی
در جهان جز بروی خودبینی
داشت ریشی دراز و شاخی سخت
ریش چون سبزه شاخ همچو درخت
این دو تن بر خلاف عادت انس
انس با هم گرفته چون همجنس
بی نزاع و جدال و چون و چرا
روبه اندر شکار و بز به چرا
راست گفتی که انس روبه وبز
انس آرامی است با پر توز
اتفاقا در آفتاب تموز
عطش افکندشان بسوگ و بسوز
هر طرف تاختند از پی آب
آب بود اندران زمین نایاب
بس دویدند تا در آخر کار
چشمه ای یافتند ز آب گوارا
راه آن چشمه در مغاکی بود
دره ژرف هولناکی بود
گاه رفتن چو بود رو بنشیب
بسهولت شدند و بی آسیب
آب خوردند و دست و رو شستند
سر و گردن در آب جو شستند
چون شکم سیر شد گلو سیرآب
چشمهاشان تهی ز سرمه خواب
آن دو یار موافق دمساز
خواستند از نشیب شد بفراز
راه پرپیچ بود و درهم و سخت
نه گیاه و نه سبزه و نه درخت
شکم از آب گشته همچون مشگ
دل ز خون مال مال و دیده ز اشگ
از اشرار تموز تن بگداز
مرغ اندیشه مانده از پرواز
دیرگاهی بخود فرو رفتند
هر دو از بخت بد برآشفتند
پس دیری مبادلات سخن
گفت روبه بدوستدار کهن
حیلتی بهر جستن از این دز
ساز کردم که دیو از آن عاجز
گر بهم دست اتفاق دهیم
هر دو از ورطه فنا برهیم
ورنه بی گفتگو در این زندان
هر دو باشیم طعمه رندان
گفت بز ای حکیم دانشمند
پیش رأی تو سرنهم بکمند
خاطرت گر هلاک من جوید
بنده سمعا و طاعتا گوید
که خداوند گیتی از کم و بیش
بتو داده است هوش و بر من ریش
شود از هوش آب و خاک آباد
ریش پشم است و پشم در خور باد
گفت روبه چو خاطرت گرم است
گوش تو سفته گردنت نرم است
حل این عقده سهل می بینم
چون تو را یار اهل می بینم
باید دیوسان بر این دیوار
شاخ خود را همی زنی ستوار
گنبدی سازی از سرین و سرون
رام باشی نه سرکش و نه حرون
تا کمین بنده ات شود گستاخ
پا نهد مرترا بشانه و شاخ
سوی بالا همی جهد چالاک
زان سپس برکشد ترا ز مغاک
پشت کن بر من ای گل خودرو
که مساوی است پشت گل بارو
گفت بز شکر دارم از ایزد
که توئی گنج هوش و کان خرد
در فراست شدی معلم من
اتقوا من فراسة المؤمن
مؤمن از هفت پرده شد آگاه
«انه ینظر بنورالله »
یار دانا ز گنج سیم به است
آدمی را خرد ندیم به است
مرحبا بک وحلت البرکة
همچو ماهی به در شو از شبکه
خیز و پا برفراز شاخم نه
از زمین سوی آسمان برجه
این همی گفت و خواست بر سر دست
منجنیقی بچرخ گردون بست
رفت روبه ز پشت بز بر شاخ
جست از آن تنگنا به دشت فراخ
جفته بر طاق آسمان انداخت
یللی گفت و تللی بنواخت
چون رها شد زدام گفت به بز
ای حریف یگانه گر بز
رفتم اینک خدا نگهدارت
تا ابد باد فضل حق یارت
من رهیدم بسی و حیلت خویش
تو هم البته حیلتی اندیش
تا مگر بشکنی بجهد طلسم
همچو جان وارهی ز محبس جسم
سعی کن تا بحیلهای شگرف
برهی زین مغاک تیره ژرف
بز بیچاره گفت ای «مسیو»
دوست را در بلا منه به گرو
هست شرط طریق مهر رفیق
«الرفیق الرفیق ثم طریق »
من ترا کرده ام ز بند آزاد
حق شناسی چرا شدت از یاد
کفر نعمت مکن که در کفران
نیست امید رحمت و غفران
ای رهیده بشاخ و شانه من
بمن خسته شاخ و شانه مزن
که بدین زیرکی و بز بازی
نه تومانی نه فخر دین رازی
گفت رو به بریش خویش بخند
که مرا دانشم رهاند از بند
گر تو داری بهوش خود برهان
خویشتن را از این بلا برهان
گفت بز چونکه حق شناس نه ای
دوستان را پی سپاس نه ای
رحمتی کن ز حق عوض بستان
گر شنیدی کماتدین تدان
که عمل را برابر آید مزد
گنج از پاسبان و رنج از دزد
گفت این راست است لیک از من
نکنی شمع آرزو روشن
اولا در نهایت افسوس
بایدت بودن از رهی مایوس
کوته آمد طناب حیله من
روشنی نیست در فتیله من
ثانیا در وزارت جنگل
چند روزی است گشته ام انگل
یافتم منصب و محل و مقام
سرفراز آمدم باستخدام
اینک آنجا اداره ای دارم
مختصر ماهواره ای دارم
گر رسم دیرسوی خدمت خویش
ثبت گردد به دفتر تفتیش
گاه اخذ وظیفه نصف حقوق
میرود بهر جرم در صندوق
زین سبب زود بایدم رفتن
تا نگردم دچار موج فتن
ثالثا وقت بنده می گذرد
بس عزیز است وقت اهل خرد
کار امروز چون بفردا رفت
کار فردا ز دست دانا رفت
حق نگهدارت ای برادر هان
چاره اندیش و جان خود برهان
که چو اینجا بمانی اندر قید
گر نمیری زجوع گردن صید
بز سوی آسمان فکند نگاه
گفت ای خالق ستاره و ماه
کاش دادی بجای لحیه و شاخ
بنده را عقل پهن و هوش فراخ
ای پسر این سخن مگیر بطنز
کت بود بهتر از خزانه و کنز
لختی اندیش در سفاهت بز
گاه تقدیم صدر و رد عجز
تا بدانی چگونه روبه پیر
کرد او را به دام حیله اسیر
پس زیار بد اجتناب کنی
خویشتن را چو زر ناب کنی
ریش خود را بدست کس ندهی
دل بیاران بوالهوس ندهی
آلت دست مغرضان نشوی
بی تفکر زره برون نروی
گر شنیدی کلام من رستی
ورنه در دام مرگ پا بستی
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱۹
آن شنیدم که گفت پشه به کیک
بامدادان پس از سلام علیک
کای گرامی رفیق چابک چست
سر این نکته را بگو بدرست
من بدین بال و برز و سینه و شاخ
دست و پای دراز و گام فراخ
نطق شیرین و صوت روح افزا
خط و خال بدیع و قدرسا
روز تا شب گرسنه می گردم
روزی خود بکف نیاوردم
هر طرف بهتر توشه آرم رو
باد میراندم بدیگر سو
هر دم از جای خود فرو لغزم
بادبیزن زنند بر مغزم
هر کسی بر فراز بام بلند
دوخته بهر دفع من پشه بند
گاه با رختهای موئینه
که بپیچند بر سر و سینه
یال و کوپال من بهم شکنند
استخوانم چو پشم و پنبه کنند
گاه از دود زیبق و گوگرد
دست و پای دراز من شده گرد
گه بخم جهود یا ترسا
کشته گردم به زهر جان فرسا
از اروپا دوای مرگ پشه
رفته در زنگبار در حبشه
غوک با آن زبان وارونه
صید سازد مرا بدین گونه
که به یک دم هزار پشه به دم
درکشد ناورد بر ابرو خم
بارد اندر سرم بلا چو تگرگ
زندگی تلختر ز ساغر مرگ
گر چه در من نشان فرهی است
ساغر عشرتم ز می تهی است
تو بدین کوچکی و خردی حجم
فلک ناز را شدستی نجم
پهلوانان و پادشاهان را
تاجداران و کجکلاهان را
با لب بسته و زبان خموش
می روی در دهان و دیده و گوش
شاهدان طراز و خلخ را
سروقدان یاسمین رخ را
میگزی پشت و میمکی سینه
از تو نتوان کشید کس کینه
گلعذاری که زیر سایه بید
می نتابیده بر سرش خورشید
میخزی در میان پیرهنش
میمزی خون پاک از بدنش
چون درافتی به زیر شلواری
رستم زال را برقص آری
خون پاکان خوری چو باده ناب
ناف ترکان مکی چو جام شراب
میگزی زیر پرده عشاق
ساق پای بتان سیمین ساق
آنکه شیر ژیان به نیزه زند
یک تنه بر صف عنیزه زند
شکمش خسته از تلمبه تست
سینه نالان ز زخم سمبه تست
ای عجب من بدین سیه رختی
تو بدان فرهی و خوشبختی
سرنوشت مرا به پیشانی
بخت ننوشته جز پریشانی
سرنوشت تو راحت و طرب است
عیشت آماده ساغرت بلب است
تو چنانی و من چنین ز چه روی؟
تو طربناک و من غمین ز چه روی؟
پرده زین راز برفکن ای دوست
که نگنجم ز حیرت اندر پوست
کیک چون ماجرای پشه شنفت
زیر لب خنده ای زد آنگه گفت
من بهنگام کار خاموشم
بسته لب پای تا بسر گوشم
صوت پنهان و کام ناپیداست
کس نداند دهان من بکجاست
گر تو هم زیستی چو من خاموش
نشدی این چنین بجوش و خروش
گر بکردار این زبان بسته
می شدی نرم کار و آهسته
همه جا داشتی بخوبی راه
نشدی دستت از طلب کوتاه
روبکام اندرون زبان درکش
که تو چون پنبه ای و نطق آتش
آتش تیز چون به پنبه فتاد
سوخت آن پنبه برد خاکش باد
پشه چون این شنید شد خاموش
لب فرو بست و برگشاد دو گوش
گفت کردم نصیحتت را ورد
که تو استادی و منت شاگرد
ای پسر رو خموش باش چو کیک
تا نخواند کست مزن لبیک
همچو پشه مشو بلند آواز
که بناگه درافتی از پرواز
ای بسا کس که ابلهانه بداد
سر سبزش زبان سرخ بباد
گفت احمد سلامت انسان
بیقین بسته شد به حفظ لسان
بامدادان پس از سلام علیک
کای گرامی رفیق چابک چست
سر این نکته را بگو بدرست
من بدین بال و برز و سینه و شاخ
دست و پای دراز و گام فراخ
نطق شیرین و صوت روح افزا
خط و خال بدیع و قدرسا
روز تا شب گرسنه می گردم
روزی خود بکف نیاوردم
هر طرف بهتر توشه آرم رو
باد میراندم بدیگر سو
هر دم از جای خود فرو لغزم
بادبیزن زنند بر مغزم
هر کسی بر فراز بام بلند
دوخته بهر دفع من پشه بند
گاه با رختهای موئینه
که بپیچند بر سر و سینه
یال و کوپال من بهم شکنند
استخوانم چو پشم و پنبه کنند
گاه از دود زیبق و گوگرد
دست و پای دراز من شده گرد
گه بخم جهود یا ترسا
کشته گردم به زهر جان فرسا
از اروپا دوای مرگ پشه
رفته در زنگبار در حبشه
غوک با آن زبان وارونه
صید سازد مرا بدین گونه
که به یک دم هزار پشه به دم
درکشد ناورد بر ابرو خم
بارد اندر سرم بلا چو تگرگ
زندگی تلختر ز ساغر مرگ
گر چه در من نشان فرهی است
ساغر عشرتم ز می تهی است
تو بدین کوچکی و خردی حجم
فلک ناز را شدستی نجم
پهلوانان و پادشاهان را
تاجداران و کجکلاهان را
با لب بسته و زبان خموش
می روی در دهان و دیده و گوش
شاهدان طراز و خلخ را
سروقدان یاسمین رخ را
میگزی پشت و میمکی سینه
از تو نتوان کشید کس کینه
گلعذاری که زیر سایه بید
می نتابیده بر سرش خورشید
میخزی در میان پیرهنش
میمزی خون پاک از بدنش
چون درافتی به زیر شلواری
رستم زال را برقص آری
خون پاکان خوری چو باده ناب
ناف ترکان مکی چو جام شراب
میگزی زیر پرده عشاق
ساق پای بتان سیمین ساق
آنکه شیر ژیان به نیزه زند
یک تنه بر صف عنیزه زند
شکمش خسته از تلمبه تست
سینه نالان ز زخم سمبه تست
ای عجب من بدین سیه رختی
تو بدان فرهی و خوشبختی
سرنوشت مرا به پیشانی
بخت ننوشته جز پریشانی
سرنوشت تو راحت و طرب است
عیشت آماده ساغرت بلب است
تو چنانی و من چنین ز چه روی؟
تو طربناک و من غمین ز چه روی؟
پرده زین راز برفکن ای دوست
که نگنجم ز حیرت اندر پوست
کیک چون ماجرای پشه شنفت
زیر لب خنده ای زد آنگه گفت
من بهنگام کار خاموشم
بسته لب پای تا بسر گوشم
صوت پنهان و کام ناپیداست
کس نداند دهان من بکجاست
گر تو هم زیستی چو من خاموش
نشدی این چنین بجوش و خروش
گر بکردار این زبان بسته
می شدی نرم کار و آهسته
همه جا داشتی بخوبی راه
نشدی دستت از طلب کوتاه
روبکام اندرون زبان درکش
که تو چون پنبه ای و نطق آتش
آتش تیز چون به پنبه فتاد
سوخت آن پنبه برد خاکش باد
پشه چون این شنید شد خاموش
لب فرو بست و برگشاد دو گوش
گفت کردم نصیحتت را ورد
که تو استادی و منت شاگرد
ای پسر رو خموش باش چو کیک
تا نخواند کست مزن لبیک
همچو پشه مشو بلند آواز
که بناگه درافتی از پرواز
ای بسا کس که ابلهانه بداد
سر سبزش زبان سرخ بباد
گفت احمد سلامت انسان
بیقین بسته شد به حفظ لسان
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۲۰
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۳۹ - خربوزه
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۵۵
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۶۵
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۶۸ - ترشی
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۷۱
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۷۶ - شکار
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۷۹
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۱۲ - راز تیموری
بشنو ای فرزند تا ازین دفتر
خانمت از بر راز تیموری
یک گروهی را بینم اندر سر
جقه عدل است تاج منصوری
حرفشان باشد سکه اندر زر
حکمشان جاری در همه کشور
کس نگوید چون کس نپیچد سر
چون رسد زایشان حکم و دستوری
دیگران را قول ناروا جستی
گرچه شاهان بر تخت عاجستی
لیک اخراج از تخت و تاجستی
میکشد زین با دشمنان کوری
ذوالفقار آنروز می کشد افزون
پیکر شکاک می کشد در خون
با اجل نزدیک با فنا مقرون
از طریق حق هر کرا دوری
آید آن شیری کز ره معراج
از نبی بگرفت خاتمش را باج
بسته خواهد شد راه حج بر حاج
ثبت طومار است حکم مجبوری
آنکه در محشر صاحب اورنگ
یار موتش کین با یموتش جنگ
ذوالفقار او گیرد از خون رنگ
سوسنش گردد چون گل سوری
آتشی بینم اندر آن هنگام
از ثری تا عرش از افق تا بام
خلق عالم را پیکر و اندام
می بسوزد چون شمع کافوری
یار گردد روم با فرنگی زود
هندو ارمن را می کند نابود
هم یهودی هم داسن ارنائود
شور چنگیزی است قتل تیموری
مردمان کوه ساکنان یم
مکه و تفلیس تا یموت از غم
مات و خوار و زار درهم و برهم
غرق اندوهند جفت رنجوری
هر که در دنیا واجب التعظیم
بر سریر عدل می شود تسلیم
بندگی سازد شاهش هفت اقلیم
ور سلیمان است می کند موری
ذوالفقارا از ظلم می کند بنیاد
خاک شکاکان می دهد بر باد
تا نهند از سر تا برند از یاد
نشاء خمر و شور مخموری
بندگان بیدار روزگار آزاد
در مراد خویش دوستان دلشاد
مملکت آباد رسته از بیداد
چون دل مؤمن چون رخ حوری
خاطر تیمور آنزمان شاد است
باقی آن عصر دوره داد است
از ادیب این راز روشن افتاده است
ز آنکه مستان را نیست مستوری
خانمت از بر راز تیموری
یک گروهی را بینم اندر سر
جقه عدل است تاج منصوری
حرفشان باشد سکه اندر زر
حکمشان جاری در همه کشور
کس نگوید چون کس نپیچد سر
چون رسد زایشان حکم و دستوری
دیگران را قول ناروا جستی
گرچه شاهان بر تخت عاجستی
لیک اخراج از تخت و تاجستی
میکشد زین با دشمنان کوری
ذوالفقار آنروز می کشد افزون
پیکر شکاک می کشد در خون
با اجل نزدیک با فنا مقرون
از طریق حق هر کرا دوری
آید آن شیری کز ره معراج
از نبی بگرفت خاتمش را باج
بسته خواهد شد راه حج بر حاج
ثبت طومار است حکم مجبوری
آنکه در محشر صاحب اورنگ
یار موتش کین با یموتش جنگ
ذوالفقار او گیرد از خون رنگ
سوسنش گردد چون گل سوری
آتشی بینم اندر آن هنگام
از ثری تا عرش از افق تا بام
خلق عالم را پیکر و اندام
می بسوزد چون شمع کافوری
یار گردد روم با فرنگی زود
هندو ارمن را می کند نابود
هم یهودی هم داسن ارنائود
شور چنگیزی است قتل تیموری
مردمان کوه ساکنان یم
مکه و تفلیس تا یموت از غم
مات و خوار و زار درهم و برهم
غرق اندوهند جفت رنجوری
هر که در دنیا واجب التعظیم
بر سریر عدل می شود تسلیم
بندگی سازد شاهش هفت اقلیم
ور سلیمان است می کند موری
ذوالفقارا از ظلم می کند بنیاد
خاک شکاکان می دهد بر باد
تا نهند از سر تا برند از یاد
نشاء خمر و شور مخموری
بندگان بیدار روزگار آزاد
در مراد خویش دوستان دلشاد
مملکت آباد رسته از بیداد
چون دل مؤمن چون رخ حوری
خاطر تیمور آنزمان شاد است
باقی آن عصر دوره داد است
از ادیب این راز روشن افتاده است
ز آنکه مستان را نیست مستوری
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۲ - ترجمه کلمات مزبوره بفارسی با بانوی خانقاه
نشستی بایوان ونازی ببخت
ندانی که وارون شدت تخت و بخت
توئی خفته اکنون بچرم پلنک
ندانی که بر سینه ات خورده سنگ
بمغز افکنی گرمی باده را
نداری خبر حکم شهزاده را
هلا غرقه در خون شود پیکرت
بکوبند این قلعه را بر سرت
ببین یال و کوپال یحیای راد
که جوشد چو دریا شتابد چو باد
ببین هیکل میرزا عابدین
که افتاده سنگینیش بر زمین
ندانی که خرگوش بس تندخوست
نماند دگر در درخت تو پوست
بجائی که خرگوش شیری کند
کجا شیر غران دلیری کند
سرت طعمه زاغ و کرکس شود
سرای تو جای دگر کس شود
هلا در گریز اندرون کن شتاب
که دیگر نماندت به رخ آب و تاب
ندانی که وارون شدت تخت و بخت
توئی خفته اکنون بچرم پلنک
ندانی که بر سینه ات خورده سنگ
بمغز افکنی گرمی باده را
نداری خبر حکم شهزاده را
هلا غرقه در خون شود پیکرت
بکوبند این قلعه را بر سرت
ببین یال و کوپال یحیای راد
که جوشد چو دریا شتابد چو باد
ببین هیکل میرزا عابدین
که افتاده سنگینیش بر زمین
ندانی که خرگوش بس تندخوست
نماند دگر در درخت تو پوست
بجائی که خرگوش شیری کند
کجا شیر غران دلیری کند
سرت طعمه زاغ و کرکس شود
سرای تو جای دگر کس شود
هلا در گریز اندرون کن شتاب
که دیگر نماندت به رخ آب و تاب
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۵ - پاسخ بانوی خانقاه به محمد و خواستن پهلوانان را
چو بشنید بانو چنین داستان
بدو گفت احسنت ایا پهلوان
که گشته است گیتی به ما ترشرو
ببرد است دندان بخونمان فرو
بداندیش را بخت رام آمده است
زمانه عدو را بکام آمده است
چه خوش گفتی ای پهلوان هژبر
که خورشید باشد به تاریک ابر
یک امروزمان هست فرصت بچنگ
الا تا نخوردست بر شیشه سنگ
بباید برون برد سرمایه را
نشاید خبر کرد همسایه را
که گر آسمان نطع کین گسترد
ز گوش خرد گوشوارم برد
اگر خاک گیرد ببر پیکرم
وگر باد دزدد ز سر چادرم
اگر این سرم زیر پر ماندا
وگر افسرم زیر سر ماندا
از آن به که چون معجرم واشود
نصیب سر دخت آقا شود
بداندیش بیند کمند مرا
بدست آورد دست بند مرا
اگر مشت آید بسر خوشترم
که انگشت او بیند انگشترم
بلرزد بخاک اندرون جان من
که یحیی کند باز یخدان من
محمد قوی پنجگان را بخواند
خروشی بر آورد و اشگی فشاند
که ای دوستان وقت غمخواریست
یک امروز در چشم ما تاریست
بباید که این مال بیرون برید
سوی خانه خویشتن بسپرید
بدین گونه استاد و بردند مال
در اندر خریطه زر اندر جوال
همه کسوت روم و دیبای چین
سمور و خز و رخت ابریشمین
ز افزونی دیبه ششتری
جهان تنگ تر شد ز انگشتری
به هر یک جداگانه تسلیم شد
همه جیبشان پر زر و سیم شد
که چون باز آرد، دگر باره ساز
همه برده خود بیارند باز
نگردد یکی جبه شان حیف و میل
بسنجند مقدار هر یک بکیل
بدو گفت احسنت ایا پهلوان
که گشته است گیتی به ما ترشرو
ببرد است دندان بخونمان فرو
بداندیش را بخت رام آمده است
زمانه عدو را بکام آمده است
چه خوش گفتی ای پهلوان هژبر
که خورشید باشد به تاریک ابر
یک امروزمان هست فرصت بچنگ
الا تا نخوردست بر شیشه سنگ
بباید برون برد سرمایه را
نشاید خبر کرد همسایه را
که گر آسمان نطع کین گسترد
ز گوش خرد گوشوارم برد
اگر خاک گیرد ببر پیکرم
وگر باد دزدد ز سر چادرم
اگر این سرم زیر پر ماندا
وگر افسرم زیر سر ماندا
از آن به که چون معجرم واشود
نصیب سر دخت آقا شود
بداندیش بیند کمند مرا
بدست آورد دست بند مرا
اگر مشت آید بسر خوشترم
که انگشت او بیند انگشترم
بلرزد بخاک اندرون جان من
که یحیی کند باز یخدان من
محمد قوی پنجگان را بخواند
خروشی بر آورد و اشگی فشاند
که ای دوستان وقت غمخواریست
یک امروز در چشم ما تاریست
بباید که این مال بیرون برید
سوی خانه خویشتن بسپرید
بدین گونه استاد و بردند مال
در اندر خریطه زر اندر جوال
همه کسوت روم و دیبای چین
سمور و خز و رخت ابریشمین
ز افزونی دیبه ششتری
جهان تنگ تر شد ز انگشتری
به هر یک جداگانه تسلیم شد
همه جیبشان پر زر و سیم شد
که چون باز آرد، دگر باره ساز
همه برده خود بیارند باز
نگردد یکی جبه شان حیف و میل
بسنجند مقدار هر یک بکیل
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۱۱ - قطعه
بود پیری کرخ به کشور روم
از سعادات دنیوی محروم
کوش گردیده کند و پشت نگون
دست و پا چنکوک و بخت زبون
لمتر و زشت و ناتراشیده
دل خروشیده تن خراشیده
گشته ز آب دماغ و آب دهن
دائما خشک مغز و تر دامن
سوخته خانه ریخته دندان
خانه او را قفس چمن زندان
بود بوزینه ای پرستارش
پاسبان کلاه و دستارش
بهتر از بندگان خواجه پرست
دستگیر و عصاکش و همدست
در سر کدخدا و کدبانو
تکیه پشت و قوت زانو
در برون دستیار و صاحب یار
از درون هم مساعد و غمخوار
جز سخن کانهم ازاشارتها
فاش کردی همه عبارتها
درهمه چیز از او نیابت کرد
دعوتش را بجان اجابت کرد
از سعادات دنیوی محروم
کوش گردیده کند و پشت نگون
دست و پا چنکوک و بخت زبون
لمتر و زشت و ناتراشیده
دل خروشیده تن خراشیده
گشته ز آب دماغ و آب دهن
دائما خشک مغز و تر دامن
سوخته خانه ریخته دندان
خانه او را قفس چمن زندان
بود بوزینه ای پرستارش
پاسبان کلاه و دستارش
بهتر از بندگان خواجه پرست
دستگیر و عصاکش و همدست
در سر کدخدا و کدبانو
تکیه پشت و قوت زانو
در برون دستیار و صاحب یار
از درون هم مساعد و غمخوار
جز سخن کانهم ازاشارتها
فاش کردی همه عبارتها
درهمه چیز از او نیابت کرد
دعوتش را بجان اجابت کرد