عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
تا دست رهی گسست از دامن تو
تا دیده بریده گشت از دیدن تو
از زخم طپانچه ها که بربر زده ام
شد سینه من برنگ پیراهن تو
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۹۹
دوشم چه شبی بود ز دل تاب شده
وصل آمده و فراق را آب شده
تا روز مرا دو دست در گردن یار
لب بر لب او نهاده در خواب شده
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۰
نا یافته شهرخی ز وصلش ناگاه
شد سیم به پیلوار خرج آن ماه
بر دست گرفت کج روی چون فرزین
تا ز اسب پیاده ماندم همچون شاه
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۳
دلدار کمان دلبری کرد بزه
وافکند بگرد مه بر از مشک زره
در عهد خود و پشت من آورد شکست
بر کار من و زلف خودافکند گره
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۵
جانا تو چنین بجنگ با من زچه
گر دوست نئی رواست، دشمن زچه
بی هیچ سبب کشیده دامن را
در خون من سوخته خرمن زچه
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۹
بر زلف تو از گره نشان بایستی
وین چین در ابروت در آن بایستی
یا عهد تو چون قد تو بایستی راست
یا زلف شکسته چون زبان بایستی
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۰
در ساخته بر غم من دیگر جای
ز (آری مگر) ت تعمیه می باشد رای
در باقی کن باوی ور شگم منمای
بر جان من و جوانی خود بخشای
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۳
بی دیدن من جان جهانم چونی
بی من که مباد بی تو جانم چونی
در هجر تو از دو دیده خون میبارم
من بی تو چنینم تو ندانم چونی
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۷
گر روی چو مه ز من نهانی نکنی
وان بوالعجبی ها که تو دانی نکنی
دارم سر آنکه باقی عمر که هست
با تو بسر آرم ار گرانی نکنی
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۸
دی وعده خلاف آمد ازان آزردی
امروز عتاب و جنگ پیش آوردی
داری سر آنکه عذر را نپذیری
یا خود ز پی بهانه میگردی
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۹
تا چند دل آزاری و رخ برتابی
تا چند جفا نمودن و بیتابی
میگویمت این چنین مبارک نبود
وان روز مباد کاین سخن دریابی
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۰
خود از همه کار جور کردن دانی
شادی همه، درد دل من دانی
چون من دو هزار بیش داری عاشق
کی حال من سوخته خرمن دانی
جمال‌الدین عبدالرزاق : ملحقات
قطعه
بدان خدای که بیرنگ نقش انسان را
ز روی قدرت بر سطح آب زد پرگار
که تا ز خدمت تو دور مانده ام ناکام
مرا نه دیده بخفت و نه بخت شد بیدار
کرده آنست که از کرده دوست
چون بود زشت حکایت نکنند
آه و صد آه که از مخدومان
نبود عفو و عنایت نکنند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
عشق رخت براه حقیقت سمند ما
خاک درت دوای دل دردمند ما
سودائیان عشق توایم و در آتشیم
در سوز دائمیم و نباشد گزند ما
آمد به دست کوته ما تاب زلف دوست
بیدار بود اختر بخت بلند ما
خاطر پسند پست و بلندیم در کمال
ای جلوه ی جمال تو خاطر پسند ما
ای شکر تو شهد مذاق دل امید
تلخست بی شرنگ غمت کام قند ما
ما خاک تیره و رخ خوب تو آفتاب
ما صید لاغر و سر زلفت کمند ما
پندم دهد که عاشق دیوانه ئی و هست
دیوانه آنکه میدهد از عشق پند ما
جستیم چون تو آمدی از جا سپندوار
بی آتش وصال تو چبود سپند ما
ای فارس ترا فرس امر زیر ران
بجهاندی از علائق امکان نوند ما
بی رائض عنایتت از اولین قدم
می نگذرد نهایت سیر سمند ما
در سینه است و در دل ما سر عشق و هست
غافل ز سر ما سر ناهوشمند ما
بگذشت بر سبیل حکایت مدار عمر
شد گریه های ما همگی ریشخند ما
برق براق نیستی و رفرف فناست
در راه فقر دوست کبود و کرند ما
ای خواجه تا بچونی و در چند نیستی
هستیست در خور دل بیچون و چند ما
ما عرش وحدتیم و پر مرغ عقل شیخ
بر بام خانه می نرسد از خرند ما
پند از صفا دریغ نباشد ولیک حیف
شد پند ما بمدرک محجوب بند ما
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
اگر بعرش کشد دوست فرش ایوان را
ز دست دل نتواند کشید دامان را
بروی یار که پنهان و آشکار من اوست
که اوست نیک نگر آشکار و پنهان را
مرا دو دیده بدامان ز درد عشق بریخت
بدان مثابه که دامان ابر باران را
ز زلف اوست پریشانی دل همه جمع
اگر ز جمع توان برد پی پریشان را
زمانه بر سر جان چنگ برد و دندان زد
نکو شناخت حریفان آب دندان را
دل من و تن من شاهباز بود و قفس
شکست باز دل این تنگنای زندان را
بریخت پر خود از فر عشق یافت دو بال
چو شاهباز بساعد نشست سلطان را
ز راه عشق کسی جان نبرد خیر دهاد
خدای قافله سالار این بیابان را
مرا کشید ز فقر و فنا بدولت دوست
که خضر یافت ز ظلمات آب حیوان را
کنون سر من و سامان من بهمت اوست
که دل بسایه اش از سر گرفت سامان را
بگلشن رخ دولت هزار دستانم
که دولتیست بگلشن هزار دستان را
فراق بر سر دل زد هزار پتک و فری
چو پتک یافت دل آماده کرد سندان را
رسیده بود مر این کارد تا بستخوانم
چو عشق بود در او سخت کرد ستخوان را
هزار مرتبه مردیم و باز زنده شدیم
بهیچ می نخرند اهل معرفت جان را
ز دست زلف تو ای فتنه تو کفر انگیز
خدای حفظ کناد از بلای ایمان را
شکست عشق تو عهد صفا و بست که دوست
ز دوست می نتواند شکست پیمان را
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
با زلف تو صد پیمان دل بست بدستانها
بشکست و گسست از هم سر رشته پیمانها
از عشق خط سبزت میسوزم و میبارد
از دیده بدامانم زین سبزه چه بارانها
زد پتک بلا بر سر ما را ز غم دوری
ترکی که دل سختش زد پتک بسندانها
این کشمکش زندان پیوست بسلطانی
ای یوسف کنعانی خوش باش بزندانها
آموختم از خطش یک نکته و در دوران
نام من سودائی ثبتست بدیوانها
در خاک حریم خم سر مست حضورم من
گو بادیه پیماید زاهد به بیابانها
در وادی عشق از دزد پوشیده خطر دارد
این جامه بریدستند بر قامت عریانها
با دست بساط جم پیش نظر رهرو
کاندر گرو موریست در راه سلیمانها
این زاهد نفسانی بی بهره ز انسانی
با اینهمه حیوانی خصمست بانسانها
من تکیه ز بیداری بر عرش برین دارم
او شاد که در غفلت خفتست بایوانها
روی تو همی در بزم چون لعل بدخشانی
عشاق لبش در خون غلتند بمیدانها
دین و دل دانائی سد ره عشق آمد
ای آدم فردوسی بگریز ز شیطانها
با آنکه زهر خارش خون میچکد این وادی
در چشم صفا باشد خوشتر ز گلستانها
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
ما و دل گر پاس عشق پرده در خواهیم داشت
پرده غیر از جمال دوست بر خواهیم داشت
یکنفس با او نباشیم و بجز او ننگریم
پاس انفاس و مراعات نظر خواهیم داشت
بی سر و بی پای گر باشیم و بی سامان چه باک
در بساط فقر فرق تاجور خواهیم داشت
خسروان را سر فرو ناریم بر تاج و کمر
کز کرامت تاج و از رفعت کمر خواهیم داشت
از طریق عشق بینی در هوای عشق دوست
گر دو پای خویش بر بندیم پر خواهیم داشت
کی فرو مانیم در زندان جاه و آرزو
عقل کاراگاه و عشق راهبر خواهیم داشت
دل کجا بندیم بر این علمهای بی اصول
ما بجز افسانه سودای دگر خواهیم داشت
بر فضای دوست در شیب و فراز راه عشق
صبر اگر کردیم بر دشمن ظفر خواهیم داشت
تیر اگر بارد نثار تیر جان خواهیم کرد
سنگ اگر آید بپیش سنگ سر خواهیم داشت
در غمش با اشک چون سیم و رخ چون زر ناب
بت پرستیم ار هوای سیم و رز خواهیم داشت
هر کسی را عشقی و سودای سری در سرست
ما بسر سودای عشق آن پسر خواهیم داشت
با سر زلف کجش در خلوت سر صفا
راستی آشوبها در بحر و بر خواهیم داشت
بی خبر مائیم زان موی و میان دلفریب
گر ز حال خود سر موئی خبر خواهیم داشت
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
گویند روی یار بکس آشکار نیست
در چشم من که هیچ بجز روی یار نیست
گویند در بهار دمد گل ولی مرا
گلهاست در نظر که یکی در بهار نیست
خارست و گل بهر چمن و سینه مراست
گلهای دسته دسته که در دست خار نیست
ویرانه پیکری که نباشد خراب درد
بیچاره سینه ئی که بعشقش دچار نیست
حشمت نگر که خیمه زنگاری فلک
جز بر ستون فقر و فنا استوار نیست
گر دل نبود دایره کن فکان نبود
بر غیر نقطه دائره ئی را مدار نیست
صبحست و نو بهار و بجام نگار می
بیدار شو که نوبت خواب و خمار نیست
ابرست در ترشح و بادست مشک بیز
دیوانه است هر که ز می هوشیار نیست
بی بوس و بی کنار بود یار یار من
در سینه است حاجب بوس و کنار نیست
در سینه است و در سر و در دیده است و دل
جائی که نیست نیست گه انتظار نیست
از شش جهه گرفته سر راه سیر ما
ما را ز دست عشق تو پای فرار نیست
از رفرف عروج مقامات سیر دل
مغزی پیاده است که بر می سوار نیست
بر عرش وحدتست بتحقیق اهل سیر
سر صفا که بسته این هفت و چار نیست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
این گونه ماه آسمانست
یا روی تو ای بلای جانست
این زلف سیاه در خم و تاب
یا فتنه آخر الزمانست
مژگان دمیده است یا تیر
ابروی کشیده یا کمانست
آهوی ترا بمرتع ماه
مشکی چو هلال پاسبانست
کی پاس دهد که میبرد دل
گرگست و بصورت شبانست
از دیده من عقیق تر زاد
لعل تو ستاره یمانست
کی فتنه شوم بماه و خورشید
سودای خط تو در میانست
واقف نشوم بسیر گردون
سود فلکی مرا زیانست
یار آمد و با هوای او دل
چون گوی بدست صولجانست
جان با سر خویش کرد بازی
ای دلشده وقت امتحانست
ای سر که نشان عشق جوئی
ره گم نکنی که بی نشانست
ای دل که سبک رو فنائی
بر دوش تو بار تن گرانست
ای رستم جان برخش تائید
زین بند که سیر هفتخوانست
تا بو که رسی بوصل آن ماه
این نسج که می تنی کتانست
ظلمانی و آرزوی انوار
اندیشه ماه و نردبانست
در خوان صفاست نعمه الله
دریاب که این بزرگ خوانست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
رویت همه آتشست و آبست
مویت همه حلقه است و تابست
فصل گل و وقت صبح برخیز
ای چشم دلم چه وقت خوابست
بگشای ز هم هلال ابروی
در جام میی چو آفتابست
بنشسته ببارگاه گلبن
گل خسرو مالک الرقابست
با هر که درین سراست بلبل
از اول صبح در خطابست
کای تشنه خفته در بیابان
برخیز که هر چه هست آبست
آبست و سراب نیست غافل
لب تشنه خفته در سرابست
ای دل ز جناب عشق مگریز
جبریل مقیم آن جنابست
گر پرده برافکنند از کار
بینند که یار بی نقابست
خورشید بدین تجلی و تاب
در دیده بسته در حجابست
هر دیده که باز شد بتوحید
از گونه وصل نور یابست
آن شاه بود بخانه فقر
گنجینه بمنزل خرابست
یکحرف ز درس آشنائی
بهتر ز هزار من کتابست
گر دفتر عشق را بخوانی
یک نقطه او هزار بابست
پیرست صفا بمسلک عشق
با آنکه هنوز در شبابست