عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 قطران تبریزی : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        این جهان را سایه تو باد بر سر جاودان
                                    
زانکه چندانی که هستی این جهان جان پرور است
گرد سم اسب تو در چشم شاهان توتیا است
نعل سم اسب تو بر فرق میران افسر است
گر کسی صد سال یزدان را پرستد روز و شب
چون مهی کین تو جوید جاودانه کافر است
دست و چشمت جفت ساغر باد و جفت روی دوست
تا بگیتی نام دلدار است و نام ساغر است
                                                                    
                            زانکه چندانی که هستی این جهان جان پرور است
گرد سم اسب تو در چشم شاهان توتیا است
نعل سم اسب تو بر فرق میران افسر است
گر کسی صد سال یزدان را پرستد روز و شب
چون مهی کین تو جوید جاودانه کافر است
دست و چشمت جفت ساغر باد و جفت روی دوست
تا بگیتی نام دلدار است و نام ساغر است
                                 قطران تبریزی : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بر سبزه همی آب روان آب دواند
                                    
وز شاخ همی باد خزان برگ فشاند
این هیچ کس از آئینه چین نشناسد
وان هیچ کس از زر ورق باز نداند
همچون تن دل رفته ز تیمار جدائی
باد سحری شاخ سمنرا بنواند
از بسکه ببارد شب و روز ابر خزانی
از کوه سوی دشت همی سیل براند
گه شد که بماند بکف میر و لیکن
گر گوهر بارد بکف میر بماند
شاه ملکان لشگری آن شاه دلیران
کو ملک جهان همچو سکندر بستاند
چندانش بقا باد بشادی و بشاهی
گز مهر تو مهره خوی و خون بچکاند
                                                                    
                            وز شاخ همی باد خزان برگ فشاند
این هیچ کس از آئینه چین نشناسد
وان هیچ کس از زر ورق باز نداند
همچون تن دل رفته ز تیمار جدائی
باد سحری شاخ سمنرا بنواند
از بسکه ببارد شب و روز ابر خزانی
از کوه سوی دشت همی سیل براند
گه شد که بماند بکف میر و لیکن
گر گوهر بارد بکف میر بماند
شاه ملکان لشگری آن شاه دلیران
کو ملک جهان همچو سکندر بستاند
چندانش بقا باد بشادی و بشاهی
گز مهر تو مهره خوی و خون بچکاند
                                 قطران تبریزی : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۵
                            
                            
                            
                        
                                 قطران تبریزی : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۸
                            
                            
                            
                        
                                 قطران تبریزی : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲۷
                            
                            
                            
                        
                                 قطران تبریزی : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شاه زمینی و پادشاه زمانی
                                    
جز بفریدون با هیچ خلق نمانی
جد تو گرچه جهان بپیری بگشاد
تو بگشادی همه جهان بجوانی
جان ولی را همه سلامت و سودی
جسم عدو را همه بلا و زیانی
آن را کش مال خویش روزی باشد
میل ندارد بگنجهای نهانی
عمر بشادی و خرمی گذراند
دائم چو نان که تو همی گذرانی
بخشش و بخشایش است کار تو دائم
زانکه همه رازهای گیتی دانی
جشن خزانست و وقت خون رزانست
خون رزان خور بیاد جشن خزانی
کنون چون به باغ اندرون بگذری
بجز نار و سیب و بهی ننگری
بهم ساخته سیب سرخ و سپید
چو مریخ پیوسته با مشتری
هوا گشت چون نیلگون پرنیان
زمین گشت چون سبز گون ششتری
ز نیلوفر و گل بدل دادمان
می و زعفران چرخ نیلوفری
شده بلبل از باغ و با او شده
گل تازه و ارغوان طری
سیه پوش زاغ آمده با فغان
چو بدخواه شاه جهان لشگری
بملک اندرون جاودان زنده باد
تن از رنج خالی دل از غم بری
                                                                    
                            جز بفریدون با هیچ خلق نمانی
جد تو گرچه جهان بپیری بگشاد
تو بگشادی همه جهان بجوانی
جان ولی را همه سلامت و سودی
جسم عدو را همه بلا و زیانی
آن را کش مال خویش روزی باشد
میل ندارد بگنجهای نهانی
عمر بشادی و خرمی گذراند
دائم چو نان که تو همی گذرانی
بخشش و بخشایش است کار تو دائم
زانکه همه رازهای گیتی دانی
جشن خزانست و وقت خون رزانست
خون رزان خور بیاد جشن خزانی
کنون چون به باغ اندرون بگذری
بجز نار و سیب و بهی ننگری
بهم ساخته سیب سرخ و سپید
چو مریخ پیوسته با مشتری
هوا گشت چون نیلگون پرنیان
زمین گشت چون سبز گون ششتری
ز نیلوفر و گل بدل دادمان
می و زعفران چرخ نیلوفری
شده بلبل از باغ و با او شده
گل تازه و ارغوان طری
سیه پوش زاغ آمده با فغان
چو بدخواه شاه جهان لشگری
بملک اندرون جاودان زنده باد
تن از رنج خالی دل از غم بری
                                 قطران تبریزی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۴
                            
                            
                            
                        
                                 قطران تبریزی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۱
                            
                            
                            
                        
                                 قطران تبریزی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۸
                            
                            
                            
                        
                                 قطران تبریزی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۲
                            
                            
                            
                        
                                 قطران تبریزی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۶
                            
                            
                            
                        
                                 قطران تبریزی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۸
                            
                            
                            
                        
                                 قطران تبریزی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۱
                            
                            
                            
                        
                                 قطران تبریزی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۰
                            
                            
                            
                        
                                 قطران تبریزی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۱
                            
                            
                            
                        
                                 قطران تبریزی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۳
                            
                            
                            
                        
                                 قطران تبریزی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳۰
                            
                            
                            
                        
                                 اثیر اخسیکتی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۳ - مدح
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای داده ز آفتاب گداره کلاه را
                                    
و افزوده بر سپهر و ستاره سپاه را
از باغ ملک دست نشان برده تیغ را
زی اوج چرخ پای گشان کرده گاه را
بیرق فزوده موکب صبح سپید را
رونق نهاده رایت شاه سیاه را
از رای نوربخش بحرق حجاب شب
در قدر آفتاب رسانیده ماه را
بر کار کرده صنع به مهر و ثنای تو
همچون ضمیر غنچه زبان گیاه را
جودتو دست روی شناسد سئوال را
عفو تو خوشگوار ستاند گناه را
وز غصه ی جبین تو چرخ از نیام صبح
زنکار خورده عرض دهد تیغ آه را
در عهد پاس خنجر فیروزه فام تو
از جذب کهربای فراغ است کاه را
گر باد احتساب تو جستی بر آبگیر
بط. جاودان ز دست بدادی شناه را
از توست فتنه همدم خوابی که سوی او
جز نفخ صور ره ندهد انتباه را
مطرح شعاع چون تو جهانتاب نیری است
چندانکه دیده ره بگشاید نکاه را
کرده بسعی مکرمت از خوان عدل او
پاداش خواره معذه بادا فراه را
احوال خویش بنده چگوید که هیچ نیست
در پرده حقیقت او اشتباه را
لختی گسیل کرده وفا و فاق را
حالی طلاق داده شکوه براه را
برگی نه ما حضر نه سلب را نه اسب را
سازی نه مختصر نه سفر را نه راه را
من راضیم به سستی حال خود ار خرد
راضی کند دواعی ناموس شاه را
دل بر بلا نهادم و اصلا ملول نیست
پیری که او دوا نکند ضعف باه را
در تیه غم در آرزوی جاه یوسفی
روزی بالتزام توانکرد جاه را
با این همه ز سیل کلو گیر خوش تر است
سربازی بریشم نا ساز راه را
آن ناگوار کلک که بر هر حدق نکاشت
خذلان فزای صورت توفیق کاه را
افعال او بس است بر این داد او گواه
مقبول تر نهند ز خانه گواه را
ار چو که تیغ شاه بزخمی بیفکند
از کردن آن سپر کل و مغز تباه را
آخسیکتی چه نالی از آن بد کنش که گاژ
بر سنک زر معأدن نیک است کاه را
هر کس که برگرفت و به بینی قرار داشت
تسلیم صدق کرد قضای اله را
مشمومه ایست ریش وی از هار و پس براو
پست و گشاده بوده دی و تیر ماه را
زو در گذربه مدح ملک شو که زنده کرد
اقبال او مراتب اقبال و جاه را
با فرّ او به جعبه و ترکش تفاخر است
تیغ کبود و جامه و چتر سیاه را
دایم ز جاه و خلعت سلطان تهی مباد
فرق ملک که تاج دهد فرق گاه را
عهدی است با سعادت عظمی بشرط عدل
تا آستان حشر مر این پایگاه را
                                                                    
                            و افزوده بر سپهر و ستاره سپاه را
از باغ ملک دست نشان برده تیغ را
زی اوج چرخ پای گشان کرده گاه را
بیرق فزوده موکب صبح سپید را
رونق نهاده رایت شاه سیاه را
از رای نوربخش بحرق حجاب شب
در قدر آفتاب رسانیده ماه را
بر کار کرده صنع به مهر و ثنای تو
همچون ضمیر غنچه زبان گیاه را
جودتو دست روی شناسد سئوال را
عفو تو خوشگوار ستاند گناه را
وز غصه ی جبین تو چرخ از نیام صبح
زنکار خورده عرض دهد تیغ آه را
در عهد پاس خنجر فیروزه فام تو
از جذب کهربای فراغ است کاه را
گر باد احتساب تو جستی بر آبگیر
بط. جاودان ز دست بدادی شناه را
از توست فتنه همدم خوابی که سوی او
جز نفخ صور ره ندهد انتباه را
مطرح شعاع چون تو جهانتاب نیری است
چندانکه دیده ره بگشاید نکاه را
کرده بسعی مکرمت از خوان عدل او
پاداش خواره معذه بادا فراه را
احوال خویش بنده چگوید که هیچ نیست
در پرده حقیقت او اشتباه را
لختی گسیل کرده وفا و فاق را
حالی طلاق داده شکوه براه را
برگی نه ما حضر نه سلب را نه اسب را
سازی نه مختصر نه سفر را نه راه را
من راضیم به سستی حال خود ار خرد
راضی کند دواعی ناموس شاه را
دل بر بلا نهادم و اصلا ملول نیست
پیری که او دوا نکند ضعف باه را
در تیه غم در آرزوی جاه یوسفی
روزی بالتزام توانکرد جاه را
با این همه ز سیل کلو گیر خوش تر است
سربازی بریشم نا ساز راه را
آن ناگوار کلک که بر هر حدق نکاشت
خذلان فزای صورت توفیق کاه را
افعال او بس است بر این داد او گواه
مقبول تر نهند ز خانه گواه را
ار چو که تیغ شاه بزخمی بیفکند
از کردن آن سپر کل و مغز تباه را
آخسیکتی چه نالی از آن بد کنش که گاژ
بر سنک زر معأدن نیک است کاه را
هر کس که برگرفت و به بینی قرار داشت
تسلیم صدق کرد قضای اله را
مشمومه ایست ریش وی از هار و پس براو
پست و گشاده بوده دی و تیر ماه را
زو در گذربه مدح ملک شو که زنده کرد
اقبال او مراتب اقبال و جاه را
با فرّ او به جعبه و ترکش تفاخر است
تیغ کبود و جامه و چتر سیاه را
دایم ز جاه و خلعت سلطان تهی مباد
فرق ملک که تاج دهد فرق گاه را
عهدی است با سعادت عظمی بشرط عدل
تا آستان حشر مر این پایگاه را
                                 اثیر اخسیکتی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۹ - مدح بهاءالدین
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        رمیده جان سعادت رجوع یافت بقالب
                                    
بدست بوس قدومش گشاده گرد بقا. لب
نهاده گوهر اجرام چرخ در دهن مه
ز بهر مژده چو بر زد سراز پس تتقق شب
بداد خازن هامون همه ذخایر معدن
فشاند دامن گردون همه جواهر کوکب
صبای مجمره گردان چو آه صبح معطر
جهان مجمره صورت چو زلف حور مطیب
برفته راه به گیسو چلیپیان بهشتی
فکنده فرش ز شهپر مقدسان مقرب
پلنگ وار شده چست، صفدران کمر بند
کلنک وار زده صف دلاوران محرب
شکوه بار شده چرخ کاسه پشت ز عجله
چو نوبتی زده در چهره قمر دم عقرب
من از تحیر آن حال مست شربت دهشت
خرد نفیر کنان کای نفور رانده ز مشرب
چه خفته ی، تو که خسرو بصوب مملکت آمد
چو لعل صاف بمعدن، چون جان پاک بقالب
جمال روی ممالک بهاء دین که ندارد
به جز پرستش صدرش فلک عقیده و مذهب
حسن صلابت حیدر مصاف، شیر شکاری
که نام و نسبت او هست از این سه اصل مرکب
سپهر تند عنانش اگر رکاب ببوسد
بتازیانه دوران کند، قضاش مؤدب
شه مخالف در شد بزیر نطع هزیمت
رخ هزیمت او چون در اوفتاد به مشعب
چو راه ی گنه کمالش سپرد پای تفکر
بسنگ عجز در آمد اثر ندیده ز مطلب
زهی به تیغ تو مسمار مشکلات گشاده
زهی بجود تو تاریخ مکرمات مرتب
شکسته نیزه رایت جناح طایر واقع
گرفته قود کشانت عنان ادهم و اشهب
نهاده غاشیه بر دوش آسمان سبک رو
گهی که پای در آری چو آفتاب بمرکب
گهی که کوس تو تکرار درس نصرت کرد
قضا چو طفلان درکش گرفته تخته مکتب
اگر بخواهد رایت بکلک نور نگارد
هزار شمسه دیگر بر این رواق مقبقب
ز عشق کسب شرف دست معطی تو چنان کرد
که یک قدم ننهد پای حرص در ره مکسب
چو خواست کرد کریمی که خواست بود بزرگی
اگر نگشتی دست دل تو ملجاء مهرب
هوای مدح تو هر ساعت و ضمیر سخنور
قران کنند چو سودای حک و ناخن احرب
چو تو کریم نبیند دگر زمانه سفله
چو تو یگانه نیارد دگر جهان مرکب
ز بیم تیغ تو شیران شرزه وقت غنودن
گشاده چشم بخواب اندرون شوند چو ارنب
سپهر قدرا هر چت خطاب کرد بیانم
یقین شناس کزان پایه برتر است مخاطب
تو را چه مدح سرایم بدین دماغ مشوش
تو را چگونه ستایم بدین ضمیر معذب
همیشه تا به ثبات است طبع خاک موّ سم
همیشه تا بمدار است میل چرخ ملقب
ثبات حزم تو چون خاک بادبل هوا قوی
مدار ملک تو چون چرخ بادبل هو اغلب
بهر چه رای کنی، جان سپار گشته تو را دهر
بهر چه روی نهی، کار ساز بوده تو را رّب
                                                                    
                            بدست بوس قدومش گشاده گرد بقا. لب
نهاده گوهر اجرام چرخ در دهن مه
ز بهر مژده چو بر زد سراز پس تتقق شب
بداد خازن هامون همه ذخایر معدن
فشاند دامن گردون همه جواهر کوکب
صبای مجمره گردان چو آه صبح معطر
جهان مجمره صورت چو زلف حور مطیب
برفته راه به گیسو چلیپیان بهشتی
فکنده فرش ز شهپر مقدسان مقرب
پلنگ وار شده چست، صفدران کمر بند
کلنک وار زده صف دلاوران محرب
شکوه بار شده چرخ کاسه پشت ز عجله
چو نوبتی زده در چهره قمر دم عقرب
من از تحیر آن حال مست شربت دهشت
خرد نفیر کنان کای نفور رانده ز مشرب
چه خفته ی، تو که خسرو بصوب مملکت آمد
چو لعل صاف بمعدن، چون جان پاک بقالب
جمال روی ممالک بهاء دین که ندارد
به جز پرستش صدرش فلک عقیده و مذهب
حسن صلابت حیدر مصاف، شیر شکاری
که نام و نسبت او هست از این سه اصل مرکب
سپهر تند عنانش اگر رکاب ببوسد
بتازیانه دوران کند، قضاش مؤدب
شه مخالف در شد بزیر نطع هزیمت
رخ هزیمت او چون در اوفتاد به مشعب
چو راه ی گنه کمالش سپرد پای تفکر
بسنگ عجز در آمد اثر ندیده ز مطلب
زهی به تیغ تو مسمار مشکلات گشاده
زهی بجود تو تاریخ مکرمات مرتب
شکسته نیزه رایت جناح طایر واقع
گرفته قود کشانت عنان ادهم و اشهب
نهاده غاشیه بر دوش آسمان سبک رو
گهی که پای در آری چو آفتاب بمرکب
گهی که کوس تو تکرار درس نصرت کرد
قضا چو طفلان درکش گرفته تخته مکتب
اگر بخواهد رایت بکلک نور نگارد
هزار شمسه دیگر بر این رواق مقبقب
ز عشق کسب شرف دست معطی تو چنان کرد
که یک قدم ننهد پای حرص در ره مکسب
چو خواست کرد کریمی که خواست بود بزرگی
اگر نگشتی دست دل تو ملجاء مهرب
هوای مدح تو هر ساعت و ضمیر سخنور
قران کنند چو سودای حک و ناخن احرب
چو تو کریم نبیند دگر زمانه سفله
چو تو یگانه نیارد دگر جهان مرکب
ز بیم تیغ تو شیران شرزه وقت غنودن
گشاده چشم بخواب اندرون شوند چو ارنب
سپهر قدرا هر چت خطاب کرد بیانم
یقین شناس کزان پایه برتر است مخاطب
تو را چه مدح سرایم بدین دماغ مشوش
تو را چگونه ستایم بدین ضمیر معذب
همیشه تا به ثبات است طبع خاک موّ سم
همیشه تا بمدار است میل چرخ ملقب
ثبات حزم تو چون خاک بادبل هوا قوی
مدار ملک تو چون چرخ بادبل هو اغلب
بهر چه رای کنی، جان سپار گشته تو را دهر
بهر چه روی نهی، کار ساز بوده تو را رّب
                                 اثیر اخسیکتی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵ - مدح یکی از صدور- در بحر خفیف
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای فلک قدر آفتاب جناب
                                    
مشتری مسند و هلال رکاب
کعبه چار رکن دولت و دین
که جهان را حریم توست مآب
کوه حزمت بذات حمله درنک
باد عزمت بطبع حمله شتاب
بی قلا وز استشارت تو
عقل گم کرده شاهراه صواب
در گمان چرخ سبز توز فلک
بسته حزمت ره خدنک شهاب
کیست جز، مهر تو بهشت طرب
چیست جز، کین تو جحیم عقاب
در محارم سرای فکرت تو
بر گرفته قضا ز چهره نقاب
حاسدان تو را چه دانم گفت
که نیرزند نزد من به خطاب
ماده مویان که بر حساب کزاف
بار دارند همچو اسطرلاب
بدمی تاب خورده چون آهن
به تفی رقص کرده چون سیماب
همه شر بوده در نهان لیکن
ظاهراً خوش حریف همچو شراب
این چو نکبا دراز قامت و پست
وان چو ابلیس شیخ صورت و شاب
جسمشان برزخ زمین و بال
جانشان دوزخ ملاء عذاب
چون حجر نا مجیب کاه سئوال
چون صدا نا مفید وقت جواب
چهره ها همچو سوره ی اعراف
سینه ها همچو صورت اعراب
قبله هر کفی ولی به قفا
سپر هر عصا ولی به قراب
گشت نیشان ز عشق نا پژه ها
خورده آب دهن بفتح الباب
راه محراک سرخ بنموده
بدوات سپید در کتّاب
قلم منشیان دولت را
بوده پیش از خط عذار کتاب
از تجاویف سینه ساخته اند
تیغ کین را به جهد خویش قراب
جمله غافل از آن یمانی تیز
زود گردد قراب سینه خراب
صدر تو قلزمی است بی ساحل
تو در او آب و آن گروه گلاب
بولوع گلاب در قلزم
از طهارت تهی نگردد آب
همه در خواب غفلتند که زود
سرشان برکنی به تیغ از خواب
چون وبا انتقام حرب تو را
نبود اختصاص شیخ ز شاب
همه را بشکری بتاب هژبر
همه را در نهی به چنگ عقاب
باش تا در حرم کشند قبول
باش تا در غمم زنند ذیاب
فلک مهره دزد شعبده باز
بنماید هزار شکل عجاب
دشنه آب خورده مژده دهد
سر پر باد را به عمر حباب
کوش سلطان بفرق بشناسد
گوش کر از طنین های ذباب
بأس تو خصم را فرو گیرد
زیر و بالا چو حرف را اعراب
منصب حکم، جزودان و تو گل
لاتکن عنه آیساً بذهاب
عود او را بسیج کن که بود
جزو را هم بگل خویش ایاب
ای رخت خار دیده ی اعدا
نه از این خال چهره ی احباب
باز داده بدست لعنت من
دولت تو، فسار آن احزاب
تا. ببرم. ولی به تیغ هجا
تا بدوزم، ولی به تیر عتاب
گرچه مورند، بستر مشان تن
ور، چو مارند بشکنمشان ناب
من نه آن ضیغم عدو شکرم
کز جهان ساختم حریم تو غاب
دمنه تبعان ز بیم پنجه من
در فتاده چو شیر نر بخلاب
من نه آن مادحم که کرد سخات
هر زمانیم جلوه بر اصحاب
گه خزانی زرنگ های نقود
گه بهاری ز لون های ثیاب
بلبل خوب نغمه ام زنهار
تا نفرمائیم نعیب غراب
ای بلند آفتاب فایض نور
خاص با من نهان مشو به سحاب
دایم از قدر بر فلک میرو
لیکن از جود بر جهان میتاب
هر دعائی که کرده اند و کنند
اولیا در حق اولوالا الباب
باد هر دم ز اولیای درت
آن دعا زایزد مجیب مجاب
هم بر این چند بیت ختم کنم
که ملالت بود ز من زا طناب
                                                                    
                            مشتری مسند و هلال رکاب
کعبه چار رکن دولت و دین
که جهان را حریم توست مآب
کوه حزمت بذات حمله درنک
باد عزمت بطبع حمله شتاب
بی قلا وز استشارت تو
عقل گم کرده شاهراه صواب
در گمان چرخ سبز توز فلک
بسته حزمت ره خدنک شهاب
کیست جز، مهر تو بهشت طرب
چیست جز، کین تو جحیم عقاب
در محارم سرای فکرت تو
بر گرفته قضا ز چهره نقاب
حاسدان تو را چه دانم گفت
که نیرزند نزد من به خطاب
ماده مویان که بر حساب کزاف
بار دارند همچو اسطرلاب
بدمی تاب خورده چون آهن
به تفی رقص کرده چون سیماب
همه شر بوده در نهان لیکن
ظاهراً خوش حریف همچو شراب
این چو نکبا دراز قامت و پست
وان چو ابلیس شیخ صورت و شاب
جسمشان برزخ زمین و بال
جانشان دوزخ ملاء عذاب
چون حجر نا مجیب کاه سئوال
چون صدا نا مفید وقت جواب
چهره ها همچو سوره ی اعراف
سینه ها همچو صورت اعراب
قبله هر کفی ولی به قفا
سپر هر عصا ولی به قراب
گشت نیشان ز عشق نا پژه ها
خورده آب دهن بفتح الباب
راه محراک سرخ بنموده
بدوات سپید در کتّاب
قلم منشیان دولت را
بوده پیش از خط عذار کتاب
از تجاویف سینه ساخته اند
تیغ کین را به جهد خویش قراب
جمله غافل از آن یمانی تیز
زود گردد قراب سینه خراب
صدر تو قلزمی است بی ساحل
تو در او آب و آن گروه گلاب
بولوع گلاب در قلزم
از طهارت تهی نگردد آب
همه در خواب غفلتند که زود
سرشان برکنی به تیغ از خواب
چون وبا انتقام حرب تو را
نبود اختصاص شیخ ز شاب
همه را بشکری بتاب هژبر
همه را در نهی به چنگ عقاب
باش تا در حرم کشند قبول
باش تا در غمم زنند ذیاب
فلک مهره دزد شعبده باز
بنماید هزار شکل عجاب
دشنه آب خورده مژده دهد
سر پر باد را به عمر حباب
کوش سلطان بفرق بشناسد
گوش کر از طنین های ذباب
بأس تو خصم را فرو گیرد
زیر و بالا چو حرف را اعراب
منصب حکم، جزودان و تو گل
لاتکن عنه آیساً بذهاب
عود او را بسیج کن که بود
جزو را هم بگل خویش ایاب
ای رخت خار دیده ی اعدا
نه از این خال چهره ی احباب
باز داده بدست لعنت من
دولت تو، فسار آن احزاب
تا. ببرم. ولی به تیغ هجا
تا بدوزم، ولی به تیر عتاب
گرچه مورند، بستر مشان تن
ور، چو مارند بشکنمشان ناب
من نه آن ضیغم عدو شکرم
کز جهان ساختم حریم تو غاب
دمنه تبعان ز بیم پنجه من
در فتاده چو شیر نر بخلاب
من نه آن مادحم که کرد سخات
هر زمانیم جلوه بر اصحاب
گه خزانی زرنگ های نقود
گه بهاری ز لون های ثیاب
بلبل خوب نغمه ام زنهار
تا نفرمائیم نعیب غراب
ای بلند آفتاب فایض نور
خاص با من نهان مشو به سحاب
دایم از قدر بر فلک میرو
لیکن از جود بر جهان میتاب
هر دعائی که کرده اند و کنند
اولیا در حق اولوالا الباب
باد هر دم ز اولیای درت
آن دعا زایزد مجیب مجاب
هم بر این چند بیت ختم کنم
که ملالت بود ز من زا طناب