عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۱
ز بی دردان علاج درد خود جستن بدان ماند
که خار از پا برون آرد کسی با نیش عقربها
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۹
بوستانش را آیفت ز بهن نرسد
دوستانش را آیفت به دشمن نرسد
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۲۶
در آن زمان که بود بیم جان شگفت مدار
به زیر چادر ناهید اگر خزد بهرام
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۳۶
شبروی گر هست ماه است آن هم اندر آسمان
سرکشی گر هست سروست آن هم اندر بوستان
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح اسماعیل شاه خلیفه سلطانی
دوشم، از خواب بود چشم کحیل؛
گوشم آسوده، خوش ز قال و ز قیل
تا سحر، دیده فارغ از دیدن
لب ز تقریر و، خاطر از تخییل
جستم از خواب ناگهان، گفتی
که بمن سود بال میکائیل
شکر را، رو بقبله از اقبال؛
سجده کردم همی پس از تقبیل
شبکی دیدم از صفا، چون روز؛
روشن از خور، نه ازجمال جمیل
خنده فانوس را، ز نور چراغ؛
ناله ی ناقوس را، ز دست ابیل
موبد، اندر ترانه سازی زند؛
خادم خانقاه، در تهلیل
نفس صبح، در کشاکش خور؛
دمبدم، پایه پایه در تحویل
جیش شام، از طلیعه ی شه روم؛
کرده شد رحال و عزم رحیل
از سهر، چشم اختران بنعاس
وز سحر، نای طایران بعویل
بقصاص گذشته، گویی خاست
صبح صادق، ز جای چون هابیل
سر قابیل شب بریده فشاند
بر افق خون حنجر قابیل
جام خالی و، میکشان مخمور؛
اختران مرتعش، نسیم علیل
از بروج دوازده گانه
نیمه یی آشکار از تعدیل
سر خوشه، فشانده دانه بخاک
حاصلش بی نیاز از تحصیل
در ترازو، کواکب رخشان؛
زر موزون فشانده، سیم مکیل
کرده بهرام، زان زر و زان سیم؛
سارقان را به تیغ، قطع سبیل
کرده آنجا، چو هندوان کیوان؛
بشکر، زهر از فسون تبدیل!
تیر سیمین، بزه نهاده کمان؛
تا نچیند کسی رطب ز نخیل
شاخ بزغاله، همچو شاخ درخت؛
پر شکوفه ز نار و سیب و شلیل
چو دو بط، در کنار شط دیدم؛
گشته نسرین بر مجره نزیل
بود روشن ستارگان، در دلو
یا چکان قطره ها، ز دلو سجیل
تیر زرین قلم، مقیم آنجا
در حسابش نه سهو و نه تعطیل
نیم ماهی عیان و، نیم نهان؛
راست چون ساق یوسف اندر فیل
پرتو مه، فتاده بر ماهی؛
چون فروغ چراغ بر قندیل
ماهی، از مهر یونسش بشکم؛
فلس رخشانش، خرقه ی حزقیل
وان دگر نیمه، از دوازده برج
تن نهاده بحمل خاک ثقیل
گشته تکبیر خوان، مؤذن صبح؛
کرده تکبیرش؛ از ره تکمیل
خوابهای ندیده را، تعبیر؛
رازهای نگفته را، تأویل!
ناگهان شد عیان، ز چاه افق
مهر چون نور چشم اسرائیل
چون ادای فریضه شد، بودم
گه بتسبیح و، گاه در تهلیل
متعجب نشسته زار و نزار
متحیر شده نحیف و نحیل
گرچه از اختران سیاره
کار سعدین یافته تعطیل
رخ بعمدا نمی نمایندم
یا شده دیده از کلال کلیل؟!
هاتفم گفت: نه معاذ الله
نسزد از صحیح، رای علیل!
بسعادت همیشه چون سعدین
بوده در ملک شه وزیر و وکیل
چند روزی که شه گرفته چو شیر
سایه از فوج روبهان محیل
شده ناچارش، از یمین و یسار
پاسبانان مسند و اکلیل
سرو آزاده، ماه مهر آرای؛
شاه و شهزاده، شاه اسماعیل
آن، بحسن حسین و خلق حسن
آن، بعلم علی و عقل عقیل
اختری، برج آن علی ولی؛
گوهری، درج آن نبی نبیل!
آنکه در حرف صاحبش، نه حریف؛
آنکه در عدل کسریش نه عدیل
آنکه چون سیل جود او خیزد
گنج پرویز ریزدش بمسیل
همش اندر عراق، عرق شریف؛
همش اندر حجاز اصل اصیل
ز شهان، رویش از صفا بمثال؛
بجهان، نامش از وفا تمثیل
به نسبیانش، از نسب ترجیح
به حسبیانش، از حسب تفصیل
مادحش، نطق من؛ علی الاجمال!
واصفش، علم حق؛ علی التفصیل!
ای سکندر در سلیمان مان
وی فریدون فر قباد قبیل
باصفا گوهر تو، تا به صفی
بی خلل اختر تو تا به خلیل!
گر چو بیژن، بچاه ترک فلک؛
داردت بسته در زمان قلیل
زهره، درجش ز کفه ی میزان؛
آردت شب ذخیره یا زنبیل
غم مخور، رستمی اگر چه نماند؛
می نماند زمانه در تعطیل
بدعای رهی، بجاه و جلال؛
رهی آخر بلطف رب جلیل
غرض از هر گزند ایمن باش
که عزیز خدا نمانده ذلیل
خیل دشمن، به کعبه ی در تو
گر بعزم جدل کند تعجیل
رسدش از فرشته آنچه رسید
از ابابیل بر صحابه ی پیل
در زمان عدالتت شاها
که بمظلوم ظالم است دخیل
نه افاعی بقصد صعوه جری
ز ضیاغم، بصید عجل عجیل
تو بهر ملک، سایه اندازی
بر سر شاهش افسر است ثقیل
تبعت، تابع است و، رای رهی؛
قیصرت چاکر است و، خاقان ایل
روز هیجا، که چشم ازرق چرخ؛
گردد از گرد کحل رنگ کحیل
چون شب، از گرد تیره سطح هوا
چون نجوم، اندران سلاح صقیل
در سر سرکشان، ز فتنه ی هوا؛
در دل پردلان، ز کینه غلیل
خیزد از نای نای و سینه ی کوس
بانگ صور نخست اسرافیل
فگند رخنه بر سما و سمک
راکب و مرکب، از صیاح و صهیل
بشبستان خاک تیره شود
خیل جان را چراغ تیغ دلیل
رود از جای، پای میر اجل؛
ماند از کار، دست عزرائیل!
آسمان، کشتگان معرکه را؛
زند از سوک، جامه در خم نیل
چون خور آیی سواره در میدان
نصرتت همعنان و فتح دلیل
بر سرت چتر، سایه ی میکال
در کفت تیغ، شهپر جبریل!
تیرت آن سان رود بچشم عدو
که ز دست بتان، بمکحله میل
غیر تیغی که آختیش بخصم
غیر رخشی که ساختیش ذلیل
برق، نابرده از کسی فرمان؛
باد، نادیده از کسی تحمیل!
هر تن از لشکرت، کشاورزی است؛
که بشمشیر آبگون صقیل
دانه از سرفشاند، آب از خون؛
همچو دهقان، بکشت زار از بیل
من، نه آنم شها، که در ره نظم؛
پا نهم تا کسی کند تجمیل
لیک در حجره اوحد الدینم
شب همی داد می ز جام ثقیل
می چون سلسبیل، کش ساقی؛
هم بر ابن سبیل کرده سبیل
دفترش دیدم و، همی چیدم
گل، ز گلزارش و، رطب ز نخیل
یعنی ابیات دلکشش تا صبح
خواندمی، چون زبور و چون تنزیل
غزلی چند، کش اگر ببینند؛
حسن ترتیب و صنعت ترتیل
نکند یاد موسی از توریه
نشود شاد عیسی از انجیل
غرض، ای خسرو بلند اقبال
کافتدت بر سپهر ظل ظلیل
انوری گفت این قصیده و، رفت
رفت از رفتنش زمان طویل
شاعران را، بروست نوحه هنوز
چون هدیر، حمامگان بهدیل
من بشوق وی، این گهر سفتم؛
که خدایش دهاد، اجر جزیل
ورنه، آن سانم، این قدر دانم؛
که بلاطایل است این تطویل
تا بمعنی فاعل و مفعول
عربان آورند لفظ فعیل
چاکرت، هر یک از شریف و وضیع؛
دوستت، هر یک از عزیز و ذلیل
حرف او، در میانه خیر مقال؛
جای او، در زمانه خیر مقیل
حاسدت، هر یک از صغیر و کبیر؛
دشمنت، هر یک از نجیب و نزیل
آردش زیر پا، زمین سجین
باردش بر سر آسمان، سجیل
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
زبان، غمی که بدل داشتم نهان نگذاشت
نهفته بود غمی در دلم، زبان نگذاشت!
بر آستانه اش ار سر گذاشتم چه عجب؟!
بر آستانه ی او سر نمی توان نگذاشت!
علاج حسرت بلبل کند گلی که شکفت
ز گلبنی که بر او زاغی آشیان نگذاشت
در این بهار کشیدم بسوی گلشن رخت
بشوق آنکه گلی بو کنم، خزان نگذاشت
بود هوای تماشای باغی آذر را
که روزگار گلش را بباغبان نگذاشت
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
میرمد صیاد، از نالیدن ما در قفس؛
وای بر مرغی که با ما مینهد پا در قفس
آنکه بست امشب رهم بر آستان از نغمه، کاش
باشدش بر ناله ی من، گوش فردا در قفس
جان برد از ناله ی جانسوز من مرغی بباغ
گر نبودم باز باید بود تنها در قفس
نو گرفتارم، بدلتنگی نکردم خو هنوز
آه اگر غافل فتد چشمم بصحرا در قفس
بوی گل، هرگز پر افشانم بگلزاری نکرد؛
گاهگاهی دیده ام روی گل، اما در قفس!
تا بآواز که باشد گوش صیاد آشنا؟!
بلبل اندر آشیان مینالد و، ما در قفس!
عندلیب باغ عشق آذر، بود کارش مدام
ناله یا در دام، یا در آشیان یا در قفس!
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۵ - قطعه
آذر کسان که با تو دم از شاعری زنند
جغدند و جغد را نفس بلبل آرزوست
کی گربه پا بجرگ پلنگان نهد اگر
از شخص شیر بر تن او در کشند پوست
گیرم ذباب، جلوه گر آید بشکل نحل؛
کو نیش بهر دشمن و، کو نوش بهر دوست؟!
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۳۴
دوش، از گردش فلک که مدام
شاد غمگین کند، عزیز ذلیل
خاست آواز پایی و گفتم:
صور اول دمید اسرافیل
قاصدی دل سیاه و روی ترش
دیدم آمد زرنگ با زنبیل
کوزه یی چند داشت زنبیلش
ببهای خفیف و وزن ثقیل
تار چون بخت بیکسان غریب
تیره چون روی مفلسان معیل
گرد، چون گوی کودکان نحیف
تنگ، چون چشم خواجگان بخیل
پوست بر سر همه چو سلاخان
که هم از جیفه شان بود مندیل
بشمار در بهشت، ولی
گویی افتاد از سقر قندیل
داشت هر یک دوازده رخنه
چون ز دست و عصای موسی، نیل
همه، چون داغ لاله از سودا
دامن آلوده شان برب قلیل
حاش لله، چه رب و چه کوزه؟!
خم نیلی، در آن عصاره ی نیل!!
یا ز دود سریشم ماهی
خرده یی مانده در ته پاطیل
یا درین راه، پیک روی سیاه؛
که چو ابلیس بوده در تضلیل
ریخته آبروی خود در وی
روی بی آبش، اینک است دلیل
لیک از ضعف، معده ی کوزه
گشته فاسد، نیافته تحلیل
امتحان را، زدم در آن انگشت
گویی از سرمه دان برآید میل
بسته من لب ز خشم و، او میگفت؛
زیر لب: این که را کنم تحویل؟
گفتمش : کیستی تو، و اینها چیست؟!
که پسندیده بر من این تحمیل؟!
از چه اقلیمی، از کدامین شهر؟!
از چه او یماقی، از کدامین ایل؟!
گفت: من قاصدم ز حضرت آن
کش بود کف برزق خلق کفیل
سیدی از سلاله ی احمد
نام او احمد از نژاد خلیل
اینک از قم که دار الایمان است
او فرستادت این علی التعجیل
باورم نامد، آنچه گفت از وی
خورد چون رب، قسم برب جلیل
گفتمش: چیست باعث قلت؟
گفت: گفتند: رب للتقلیل
گفتم: استغفر الله، ای ملعون!
گفتم: استغفر الله، ای ضلیل
مشتغل من بمدح او، نسزد
کز تو در کارم افگند تعطیل
عجبا، کان حریف عهد گسل ؛
با چنین ارمغانت کرده گسیل
بوبد، آن، کش مشام نیست ضعیف
جوید، آن کش نظر نگشت کلیل!
سمن از ساحت چمن، نه خسک
نافه از آهوی ختن نه بسیل
نفرستاده یا وی این تحفه
یا فرستاده کردیش تبدیل
گفت: نه؛ گفتم: این همه هزل است
ز منش گوی، ای مرا تو وکیل
نیک هر کار می کند، نیک است؛
کل فعل من الجمیل جمیل
تا محلل، سیم مطلقه را
از حلولی بشو کند تحلیل
هم محبت برد، زر محلول
هم عدویت شود سراحلیل
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۵۱ - و له فیه
ایا خان عاقل، که زنجیر من
به افسون و افسانه برداشتی
ازین پس نرنجی، چو رنجانمت
که زنجیر دیوانه برداشتی
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۵۲ - و له علیه الرحمه
کریمی گر نباشد در زمانه
بباید با لئیمان ساخت چندی
کشد شیراز تن سگ پوست ناچار
بدستش گر نیفتد گوسفندی
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۵۳ - قطعه
غریب آزار دزد ساوجی شد
به ساوه شحنه، نه هوشی نه هنگی
همانا مانده زان دریا که شد خشک
ز یمن مولد احمد نهنگی
اگر رحم شهش گردن رهاند
ز تیغ عدل، باری پالهنگی
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
گر جز تو کسی دل مرا برد رواست
اما نگه تو جانب غیر خطاست
صد ناوک و یک نشانه، سهل است ؛ ولی
یک ناوک و دو نشان، نمی آید راست!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
کوی تو، که رشک گلستان ارم است
تا هست در آن مرغ دلم، محترم است
بیرون چو رود، سزاست خون ریختنش؛
تا در حرم است صید، صید حرم است!!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
دیدم گلکی بصد دهان میخندد
گفتم: بطراوت چمن میخندد
گریان گریان، بلبلی از شاخ گلی
گفتا: که نه، بر گریه ی من میخندد
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
این پرده که نقش چین خجل کرده نگر
زیبش ز بتان ناز پرورده نگر
خاموش، ازین بزم خوش آوازان بین
بی پرده پری رخان درین پرده نگر
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۷
خسرو، کآراست ملک چون روی عروس
نوشید می و، بلعل شیرین زد بوس
هم نغمه ی نی شنید و هم ناله ی کوس
هر کار که خواست کرد، لیکن افسوس
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۹
لرزان من و خواجه دوش از سردی دی
وی طعنه بمن میزد و من خنده بوی
رفتیم نهان ز خلق، تا مخزن کی
او کیسه ی زر گرفت و من کاسه ی می
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱۰
که هم مسجدی دیدم آنجا بدیع
فضایش وسیع و بنایش رفیع
رواقش، چو بیت المقدس بلند
مقیمش، همه قدسی ارجمند
چو طرح بنا ریخته بانیش
نهاده لقب کعبه ی ثانیش
فرشته در آن، چون حمام حرم؛
ز آواز پر، دیو را داده رم!
شب و روز آدینه روح و ملک
پی اعتکاف آمدیش از فلک
مگر دست قدرت گلش چون سرشت
هم از قالب آدمش ریخت خشت
که شد سجده گاه ملایک همه
در آن انبیا را ارائک همه
جهان گرد وسواس از آنجا سترد
که بر خاکش ابلیس هم سجده برد
معلق بهر طاق چون شمع نور
شب افروز قندیلهای بلور
چو تسنیم، جوییش هر سو عیان
چو کوثر، یکی حوضش اندر میان
هر آنکو بآنجا در آمد نخست
سراپای خود را در آن آب شست
از آن پس خرامید تا سجده گاه
شدش سجده گاه شهان خاک راه
ز استبرق جنت افگنده فرش
خروسش بتکبیر از بام عرش
مؤذن در آن پنج نوبت زنان
جهان را صلای صلوه افگنان
کشیده صف از هر طرف معشری
تو گویی بپاخاسته محشری
شده جمع زهاد نیکو نهاد
گرفتند با نفس هر کس جهاد
بمحراب بر پا خطیبی فصیح
ز خطبه رجز خوان نقیبی صلیح
چو حر با، بسوی خور از چار سوی
بمحراب آورده عباد روی
ز محراب آن با مقام جلیل
توانست رفت اعمی یی بیدلیل
به بطحا از آن هر که کردی نظر
گذشتیش تیر نگاه از حجر
ز هر صف یکی رفته پیش از مهان
بزهد و ورع پیشوای جهان
همه کرده تن، زیر دلق درشت
بخلاق روی و بمخلوق پشت
همه روز و شب، خاصه در پنج گاه؛
بسر برده با مردم نیک خواه
به تسبیح و تهلیل رب ودود
قیام و قعود و رکوع و سجود
امامان، ز سندس رداشان بدوش
زبان بسته مأموم و بگشاده گوش
بمیدان دین، چو علم سربلند
شده بر هم آورد فیروزمند
در آن منزل امن وجای شرف
برافراشته منبری هر طرف
زیشب و ز مرمر ز صندل ز عود
بر آن واعظان را یکایک صعود
از ایشان شنیدندی آن قوم پند
از آن پند گشته همه بهره مند
بهر عقده آمد درش فتح باب
دعای که و مه در آن مستجاب
درش مستجار صغیر و کبیر
در آن ایمن از هر بلا مستجیر
به هر بابی آنجا چو باب السلام
سروشی نشسته چو مصری غلام
همی گفت پنهان باصحاب دین
هنا جنه فادخلوا خالدین
فگندش مگر خواجه یی بوریا
از آن بوریا خاست بوی ریا
فرود آمدش طاق و منبر شکست
در افتاددیوارش و در شکست
بخود در کشیده زبان، بسته گوش
نصیحت گذار و نصیحت نیوش
شد آن بیت معمور ویران تمام
نه مأموم ماند اندر آن، نه امام
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱۲
پس از بتکده کآن زمین گشت قاع
شد از فیض ارواح خیر البقاع
از آن خک، زد موج دریای نور؛
مزاری عیان گشت چون بزم طور
در آنجا جوانان و پیران پاک
سپرده ز بس نقد جانها بخاک
همه مرغ دل، پر زدی از هواش
همه بوی جان، آمدی از فضاش
ز خاک سهی قامتان رسته سرو
بر آن طایر روح، نالان تذرو
دمان از گل هر نگاری، گلی
بهر شاخ آن، بالزن بلبلی
برآورده از خاک سوسن زبان
سخن گفته از حال شیرین لبان
شده هر کجا شوخ چشمی بخاک
شکفته از آن نرگسی خوابناک
گل اندامی آنجا که شد در زمین
برآورد سر از زمین یاسمین
بهر جا که مشکین خطی خفته زار
بنفشه دمیده از آن سوکوار
بهر جا پریشان شده کاکلی
در آن جا برآورده سر سنبلی
هم از شهد لب، شکرستان هزار
هم از رنگ رخ، خوابگه لاله زار
از آن استخوانهای پوسیده مغز
سمن زاری از خاک بر رسته نغز
همانا که رضوان نیکوسرشت
گشاده بآنجا دری از بهشت
وگرنه، کی از مشت خاکی سیاه
کشد سر گل و سرو، روید گیاه؟!
سحرگه، چو سقا و فراش کوی
بآن جان فضا روضه ی مشکبوی
زده آب و رفته صبا و دبور
ز چاه زنخدان و گیسوی حور
شبانگه زن و مرد و پیر و جوان
شدندی بآن روضه با هم روان
همه چون رباب از جدایی دعد
بگریه چو ابرو، بناله چو رعد
هم از گریه تر کرده دوش فلک
هم از ناله کر کرده گوش فلک
دل از داغ هجرانشان سوخته
چراغی ز داغ دل افروخته
به خاک هم آواز خود هر کسی
نشستی و آواز دادی بسی
کزین تنگنا خیز و بیرون خرام
که شدزندگی بیتو بر ما حرام
شد آن بقعه چون چنگی آراسته
ز هر گوشه یی ناله یی خاسته
تراشیده موی و خراشیده روی
خروشان شده شو بزن، زن بشوی
پدر از پسر خاک بر سر فشان
پسر از پدر آه از دل کشان!
یکی سوخت بر خاک مادر چراغ
ز خاک برادر یکی در سراغ
ولی ز آن زبان بستگان خموش
کسی را جوابی نیامد بگوش
براه عدم رفته دیدم بسی
ندیدم دگر باز گردد کسی!
در آن مجلسم گاه دمساز بود
همان چشم عبرت مگر باز بود
که شد رفته رفته بپا رستخیز
خلل یافت احوال آن شهر نیز
همانا ز بس راحت روزگار
بمردم شد ابلیس آموزگار
غرور آیتی خواند در گوششان
که شد شکر نعمت فراموش شان
نخست از ره جهل، پیر وجوان
شدند از پی دختر رز روان
چو دیدند کالای دین را کساد
از آن داده کابین ام الفساد
گرفتند از دست هم جام می
نبودند بی جام و می تیر و دی
همی دید آثار کبر و منی
ضعیف از قوی و فقیر از غنی
توانا نظر بسته از ناتوان
ز هم رنجه پیوسته پیر و جوان
نه آن را به این رحم واز وی حیا
نه این را باو لطف و او را وفا
نه منعم بدرویش کردی نگاه
نه ظالم به مظلوم دادی پناه
نه از لطف کردی برحمت نظر
پدر بر پسر یا پسر بر پدر
ربودند از گنج هم مالها
فزودند بر رنج هم سالها
دریدند از یکدگر پرده ها
نشاید دگر گفت از آن کرده ها
دمادم شدی چون بتر حالشان
در آخر مجسم شد اعمالشان
بناگه ز چشم بد آسمان
سر آمد بشاه زمانه زمان
زد از چشم بد، طرفه نقشی بر آب
کز آن سرکه شد هر چه در خم شراب
عسس رو ترش، شحنه گفتار تلخ
رسیدند چون تنگ چشمان بلخ
گرفته بدردی کشان کار تنگ
زده بر کدو دشنه، بر شیشه سنگ
بکین از تن دف کشیدند پوست
کند آدمی هر چه در خوی اوست
دریدند از چنگ و نی پرده ها
که آزرمشان باد از آن کرده ها
بسا آب پاکان که بر خاک ریخت
چو خون جگر گوشه ی تاک ریخت
همه خاک میخانه بر باد رفت
کزکها بتاراج زهاد رفت
هم از ساعدش باز دولت رمید
همش جغد بر بام قصر آرمید
چو خالی شد آن شهر از آن شهریار
ز دیار گویی تهی شد دیار
در آن ملک، دیوانه یی شد خدیو
که بودی ز دیوانش آزرده دیو
نه قولش صحیح و، نه عهدش درست؛
همش روی سخت و همش رای سست
نپرسیدی از حال آوارگان
نترسیدی از آه بیچارگان
ندیدی کسی از چراغش فروغ
نگفتی سخن،گر نبودی دروغ
شد اندر گله، گرگ یاغی یله
گله بی شبان شد، شبان بی گله
نه چشمه روان شد، نه کشته دمید
نه بادو نه ابر بهاری چمید
نجوشید آب از دل تنگ سنگ
نپوشید خاک ابره ی سبز رنگ
درختان فتاده ز آبستنی
نجنبید از جا رگ رستنی
نه خونریز شاهد، گلش را وفا
نه شبخیز زاهد، دلش را صفا
زده دست در کار مردان زنان
زنان گشته زین بر تکاور زنان
ز بیچارگی داده تن لشکری
بافسانه خوانی و رامشگری
سپاه و رعیت ازو در فغان
گرفتی از این و ندادی بآن
بناچار لشکر پراگنده گشت
رعیت خراب و سرافگنده گشت
شده دشمن جان هم دوستان
چو نادان مغولان هندوستان
ز رهزن، ره کاروان بسته شد؛
ز دشمن، دل دوستان خسته شد؛
چو شد شیوه ی خلق مکر و فریب
از آن شهر بستند پای غریب
چو بیرحمی شاه ز اندازه رفت
بهر شهر از آن شهر آوازه رفت
چو بیگانگان یافتند آگهی
که خالی است ایوان شاهنشهی
بکین کهن قد برافراختند
به تسخیر آن ملک پرداختند
گزیدند فرماندهی از میان
که آگاه بود از رسوم کیان
بفرمان او لشکر آراستند
ز رنج خود، آرام او خواستند
رسید از صبا چون سپه راند شاه
به نزدیکی شهر گرد سپاه
گرفته یکی از دهاقین گریز
بشهر آگهی داد از آن رستخیز
چو آگاه شد ان دیو سیرت خدیو
که آمد سلیمان به تسخیر دیو
بناچار او نیز از جای خاست
هم از چپ سپه گرد شد هم ز راست
دلیران مرد افگن پهلوان
بمیدان شدند از دو جانب روان
دو جوشیده لشکر زده یکسره
هم از میمنه صف هم از میسره
همی بانگ شیر آمد از گاو دم
همی خون روان شد ز رویینه خم
ز نالیدن نای رومی بدشت
دل چار مادر شد از بیم هشت
ز گرد آسمان دگر شد بپای
ز خون پای گیتی برآمد ز جای
فلک زخمه خورد از سر نیزه ها
زمین دخمه شد ز استخوان ریزه ها
فلک رفته از گرد در زیر ابر
زمین تفته از خون چو کام هژبر
هیاهوی گردان برآمد چو صور
به تن پیرهن ها کفن گشت و گور
ز رخشان سنان و ز خون بار تیغ
همی خنده زد برق و بگریست میغ
به پشت سواران سپرهای کرگ
کشیده یکی باره در پیش مرگ
ز زیر زره برق خنجر عیان
چو در چشمه ساران زر ماهیان
کمانها فگنده بر ابرو گره
گشاده گره از کیانی زره
به پرواز هر سو عقاب خدنگ
بخون یلان کرده منقار رنگ
رخ مرد و نامرد ز آواز کوس
یکی لعل گشت و یکی سندروس
نظر سوی میدان فگندم بسی
بسر، کشتگان را ندیدم کسی
بجز اسب تازی که بر روی خاک
چو دیدی فتاده تنی چاک چاک
همی سودیش دست بر سر ز سم
همی رفتیش گرد از رخ بدم
پدر با پسر، رزمگه ساخته
بهم آخته تیغ، نشناخته!
بر آن هر دو ان تیغ بگریستی
نپرسیدی از هیچیک کیستی
شکم خاک را پر شد از زادگان
دل، افلاک را خون بر آزادگان
هم از داغ پوران، فلک پیر گشت؛
هم از خون رودان، زمین سیر گشت
بناگاه برخاست باد شمال
سر لشکر شهر شد پایمال
بدست سلیمان شد آن دیو اسیر
دگر خلق، چه کشته چه دستگیر
شد آن بی شبان گرگ دیده رمه
سوی شهر یکسر گریزان همه
جوانها فتادند از پا چو تیر
کمانها فگندند بر جای تیر
ز پی آن سپه بود تازان ستور
چو شیر گرسنه ز دنبال گور
نکرد کس از شهریان پای سخت
در شهر وا شد بنیروی بخت
برابر شد آن شهر با خاک راه
گنه کار شد کشته با بیگناه
سرو سروران، کشته گشته بقهر؛
زن و کودکان برده برده ز شهر
همه شهر را آتش انداختند
ز بیجان و جان دار پرداختند
گرفته ز غارت همه بهر خویش
عنان کش بگشتند تا شهر خویش
سری زنده بر نامد از زیر تیغ
که گرید بر ایشان و گوید دریغ
تهی گشتشان استخوانها ز مغز
دریغا از آن نوجوانان نغز!
بمأوای خود گشته هر یک روان
نه ضحاک ماند و نه نوشیروان
کنون چون گلم، لب بود خنده ناک
چو ابرم، پر از گریه دامان خاک
تو هم ترک فرما ملامتگری
چو من گاه میخند و گه میگری
بر آنان که خوردند بازی ز بخت
بر آنان که بردند ازین بزم رخت
باین خنده عاری ز عارم مدان
باین گریه ی زار، زارم مدان!
همم گریه بر خنده ی غافل است
همم خنده بر گریه ی عاقل است