عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۱
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۸
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۲
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۴
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۵
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۶
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۹
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۲
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۳
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳ - تاریخ انجام عمارت خان عادل
جهان عقل و دانش، «خان عادل »
که حکمش را، جهانی بنده بادا
سریر معدلت، دایم مزین
بآن یکتا در ارزنده بادا
بسان کشتزار از ابر، دایم
جهانی از کفش شرمنده بادا
ز شرم عفو، چون از تیغ قهرش
سر خصمش به پیش افگنده بادا
ز خاک هستی، از باد نهیبش
نهال عمر دشمن کنده بادا
دلش ز آب حیات عدل و احسان
چو نام وی، همیشه زنده بادا
بنا فرمود، این عالی عمارت
در آن با خوشدلی پاینده بادا
بچابکدستی فراش اقبال
درآن فرش نشاط افگنده بادا
بجاروب دعا، فراش اخلاص
غبار غم از آن روبنده بادا
در آن پیوسته گلریزان عشرت
ز گلهای سرور و خنده بادا
مدام آوازه قانون عدلش
بجای مطرب و سازنده بادا
چو اقبال و سعادت، دولت آنجا
بخدمت روز و شب چون بنده بادا
ز چرخ سقف آن، خورشید دولت
بجای شمسه اش تابنده بادا
درش، چون روی صاحب گاه و بیگاه
بروی دوستان پرخنده بادا
پی تاریخ آن، کلکم رقم کرد
که، «این زیبا بنا، فرخنده بادا»!
که حکمش را، جهانی بنده بادا
سریر معدلت، دایم مزین
بآن یکتا در ارزنده بادا
بسان کشتزار از ابر، دایم
جهانی از کفش شرمنده بادا
ز شرم عفو، چون از تیغ قهرش
سر خصمش به پیش افگنده بادا
ز خاک هستی، از باد نهیبش
نهال عمر دشمن کنده بادا
دلش ز آب حیات عدل و احسان
چو نام وی، همیشه زنده بادا
بنا فرمود، این عالی عمارت
در آن با خوشدلی پاینده بادا
بچابکدستی فراش اقبال
درآن فرش نشاط افگنده بادا
بجاروب دعا، فراش اخلاص
غبار غم از آن روبنده بادا
در آن پیوسته گلریزان عشرت
ز گلهای سرور و خنده بادا
مدام آوازه قانون عدلش
بجای مطرب و سازنده بادا
چو اقبال و سعادت، دولت آنجا
بخدمت روز و شب چون بنده بادا
ز چرخ سقف آن، خورشید دولت
بجای شمسه اش تابنده بادا
درش، چون روی صاحب گاه و بیگاه
بروی دوستان پرخنده بادا
پی تاریخ آن، کلکم رقم کرد
که، «این زیبا بنا، فرخنده بادا»!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۲ - در مرگ یوسف نامی سرود
«یوسف » مصر نکویی، از جهان
رفت و، چشم عالمی گرینده است
حلقه در گوش نوازشهای اوست
نام حاتم در جهان تازنده است
هرکجا آزاده مردی در جهان
هست، از جان و دل او را بنده است
کهنه گرگ روزگار بی وفا
کم چنین «یوسف » بچاه افگنده است
از پی تاریخ، میگردید فکر
زآنکه هر جوینده یی یابنده است
ناگهانم هاتفی گفتا: چرا
فکر تاریخت برنج افگنده است؟
چون جهان را پشت پا زد، خود بگفت:
«مردم، اما نام نیکم زنده است »!
رفت و، چشم عالمی گرینده است
حلقه در گوش نوازشهای اوست
نام حاتم در جهان تازنده است
هرکجا آزاده مردی در جهان
هست، از جان و دل او را بنده است
کهنه گرگ روزگار بی وفا
کم چنین «یوسف » بچاه افگنده است
از پی تاریخ، میگردید فکر
زآنکه هر جوینده یی یابنده است
ناگهانم هاتفی گفتا: چرا
فکر تاریخت برنج افگنده است؟
چون جهان را پشت پا زد، خود بگفت:
«مردم، اما نام نیکم زنده است »!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۳ - در تاریخ ایالت یافتن خانی
دگر شان دولت بلندی گرفت
ز خانی که ایام جویای اوست
فلک احتشامی که انوار عدل
چو خورشید تابان ز سیمای اوست
فروزنده نجمی، ز برج کمال
که چشم خرد روشن از رای اوست
بود همتش کوهساری بلند
که سرچشمه جود در پای اوست
عرق ریزی ابرها در بهار
ز شرم کف سحر آسای اوست
در او نام حاتم نگنجد ز بس
جهان پر ز صیت کرمهای اوست
چنان وعده اش در وفا پرشتاب
که دیروز پس تر ز فردای اوست
گشاده جبین منیرش، گلی
ز گلزار خلق فرحزای اوست
نیارد قلم شد ز مسطر برون
چو مدحتگر طبع والای اوست
نیارد کشد تیغ خود بر کسی
که در سایه عدل وی جای اوست
بزرگی باو چون فروشد عدو؟
که فخر بزرگی ز بالای اوست!
خلاف سیه رو نگردد سفید
بملکی که فرماندهش رای اوست
برو باد یارب مبارک مدام
مقامی که خود زینت افزای اوست
خرد گفت از بهر تاریخ آن:
«ایالت قبایی ببالای اوست »
ز خانی که ایام جویای اوست
فلک احتشامی که انوار عدل
چو خورشید تابان ز سیمای اوست
فروزنده نجمی، ز برج کمال
که چشم خرد روشن از رای اوست
بود همتش کوهساری بلند
که سرچشمه جود در پای اوست
عرق ریزی ابرها در بهار
ز شرم کف سحر آسای اوست
در او نام حاتم نگنجد ز بس
جهان پر ز صیت کرمهای اوست
چنان وعده اش در وفا پرشتاب
که دیروز پس تر ز فردای اوست
گشاده جبین منیرش، گلی
ز گلزار خلق فرحزای اوست
نیارد قلم شد ز مسطر برون
چو مدحتگر طبع والای اوست
نیارد کشد تیغ خود بر کسی
که در سایه عدل وی جای اوست
بزرگی باو چون فروشد عدو؟
که فخر بزرگی ز بالای اوست!
خلاف سیه رو نگردد سفید
بملکی که فرماندهش رای اوست
برو باد یارب مبارک مدام
مقامی که خود زینت افزای اوست
خرد گفت از بهر تاریخ آن:
«ایالت قبایی ببالای اوست »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۲۰ - تاریخ ساختمان حمامی
از برکات عهد دولت شاه عادل
آنکه ز همت اوست، خانه شرع آباد
گشته ز آب تیغش، گلشن عدل خرم
رفته زباد گرزش، خرمن ظلم برباد
سبزه شود ز لطفش، تیشه بفرق خارا
آب شود ز بیمش، اره بپای شمشاد
بنده حضرت او، آنکه ز دولت او
ساخته همت او، خاطر عالمی شاد
قصر هنروری را، فطرت اوست شیرین
کوه سخنوری را، قدرت اوست فرهاد
علت شبهه ها را، دانش اوفلاطون
صورت معرفت را، خامه اوست بهزاد
لطف چو همتش عام، عقل چو دولتش رام
بخت «سعید» چون نام، فکر چو طبعش آزاد
همت عالیش را، یار چو گشت توفیق
کرد چنین بنائی بهر ثواب بنیاد
وه چه بنا؟! که هردم، جسم کثیف خلقی
همچو غذا فرو برد، همچو عرق برون داد
هرکه در آن درآمد، وقت برون شدن عقل
گفت ز بهر تاریخ:«صحت و عافیت باد»!
آنکه ز همت اوست، خانه شرع آباد
گشته ز آب تیغش، گلشن عدل خرم
رفته زباد گرزش، خرمن ظلم برباد
سبزه شود ز لطفش، تیشه بفرق خارا
آب شود ز بیمش، اره بپای شمشاد
بنده حضرت او، آنکه ز دولت او
ساخته همت او، خاطر عالمی شاد
قصر هنروری را، فطرت اوست شیرین
کوه سخنوری را، قدرت اوست فرهاد
علت شبهه ها را، دانش اوفلاطون
صورت معرفت را، خامه اوست بهزاد
لطف چو همتش عام، عقل چو دولتش رام
بخت «سعید» چون نام، فکر چو طبعش آزاد
همت عالیش را، یار چو گشت توفیق
کرد چنین بنائی بهر ثواب بنیاد
وه چه بنا؟! که هردم، جسم کثیف خلقی
همچو غذا فرو برد، همچو عرق برون داد
هرکه در آن درآمد، وقت برون شدن عقل
گفت ز بهر تاریخ:«صحت و عافیت باد»!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۲۲ - تاریخ آبادانی خرم آباد علی بیگ
ای سرافراز نهال چمن حشمت و جاه
کشت امید ترا، خرم و پر حاصل باد
دوستانت، همه چون خوشه سرافراز مدام
خصم بد تخم تو، چون تخم بزیر گل باد
شیر باران فیوضات الهی، شب و روز
بر سر کشته ات، از ابر کرم نازل باد
«خرم آباد» که شد خرم و آباد از تو
توشه هر دوجهان تو، از آن حاصل باد
همچنان کز تو شد این بائره آباد مدام
لطفت، آباد کن بائره هر دل باد
فیض آثار تو، در دفتر گیتی باقی
باقی عمر تو، هر روز از آن حاصل باد
بهر تاریخش، از اخلاص دعائی دارم:
«یاعلی، مقصد کونینت از آن حاصل باد»
کشت امید ترا، خرم و پر حاصل باد
دوستانت، همه چون خوشه سرافراز مدام
خصم بد تخم تو، چون تخم بزیر گل باد
شیر باران فیوضات الهی، شب و روز
بر سر کشته ات، از ابر کرم نازل باد
«خرم آباد» که شد خرم و آباد از تو
توشه هر دوجهان تو، از آن حاصل باد
همچنان کز تو شد این بائره آباد مدام
لطفت، آباد کن بائره هر دل باد
فیض آثار تو، در دفتر گیتی باقی
باقی عمر تو، هر روز از آن حاصل باد
بهر تاریخش، از اخلاص دعائی دارم:
«یاعلی، مقصد کونینت از آن حاصل باد»
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۲ - تاریخ درگذشت ملابوذر فرزند مولانا خلیل الله قزوینی
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۶ - در زاد روز کودکی
بگرامی برادر جانی
که مبادا بدش ز دور فلک
آن بتن مردمی، بجان یاری
آن بخلق آدمی، بخلق ملک
داد یکدانه گوهری ایزد
چه گهر؟ بهر چشم دل عینک!
عمر و توفیق، سرنوشتش باد
حرف غم گرددش ز خاطر حک
تا برد ره بکعبه مقصود
جاده شرع باشدش مسلک
تا برد ره بکعبه مقصود
جاده شرع باشدش مسلک
گردد از نخل عمر برخوردار
نشود لطف حق از او منفک
بهر تاریخ مولدش، گفتم:
«بشب مبعث آمد این کودک »
که مبادا بدش ز دور فلک
آن بتن مردمی، بجان یاری
آن بخلق آدمی، بخلق ملک
داد یکدانه گوهری ایزد
چه گهر؟ بهر چشم دل عینک!
عمر و توفیق، سرنوشتش باد
حرف غم گرددش ز خاطر حک
تا برد ره بکعبه مقصود
جاده شرع باشدش مسلک
تا برد ره بکعبه مقصود
جاده شرع باشدش مسلک
گردد از نخل عمر برخوردار
نشود لطف حق از او منفک
بهر تاریخ مولدش، گفتم:
«بشب مبعث آمد این کودک »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۴ - تاریخ انجام بنای طاقی
توفیق حق چون شد قرین، با حکم شاهنشاه دین
زینت ده تاج و نگین، یعنی سلیمان زمان
آن خسرو گردون خیم، آن عادل نیکوشیم
آن قلزم جود و کرم، آن حصن دین را پاسبان
در دیده اهل نظر، بر چرخ نبود ماه و خور
گردیده ز آن والاگهر، روشن دو چشم آسمان
از سعی آن شخص هنر، یکرنگ شاه دادگر
«ریواس بیگ » نامور، سرحلقه آزادگان
آمد بانجام این چنین، عالی بنائی بس متین
محکم اساس و دلنشین، چون اعتقاد مؤمنان
هر خشت این عالی بنا، باشد بدرگاه خدا
پیوسته یکدست دعا، از بهر شاه کامران
فیضش چو دین افزون زحد، گفتا بتاریخش خرد:
«این طاق گل نبود،بود طاق دل روشندلان »
زینت ده تاج و نگین، یعنی سلیمان زمان
آن خسرو گردون خیم، آن عادل نیکوشیم
آن قلزم جود و کرم، آن حصن دین را پاسبان
در دیده اهل نظر، بر چرخ نبود ماه و خور
گردیده ز آن والاگهر، روشن دو چشم آسمان
از سعی آن شخص هنر، یکرنگ شاه دادگر
«ریواس بیگ » نامور، سرحلقه آزادگان
آمد بانجام این چنین، عالی بنائی بس متین
محکم اساس و دلنشین، چون اعتقاد مؤمنان
هر خشت این عالی بنا، باشد بدرگاه خدا
پیوسته یکدست دعا، از بهر شاه کامران
فیضش چو دین افزون زحد، گفتا بتاریخش خرد:
«این طاق گل نبود،بود طاق دل روشندلان »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۹ - تاریخ احداث باغ خرم آباد علی بیگ »
فروزان کوکب برج سعادت
علی بیگ، آن جهان عز و تمکین
جوانمردی که، در گلزار جودش
نبیند خار منت، دست گلچین
ز روی گرم او چون مهر تابان
بود گلزار حسن خلق رنگین
نیفتد یارب از باد ملالی
چو آب گوهر، او را بر جبین چین
بهمت خرم آبادی بنا کرد
کز آن گردید خرم ملک قزوین
چنان کزوی شد این ویرانه معمور
از آن معمور بادش کشور دین
نه تنها همتش، تعمیر گل کرد
که هم تعمیر دلها هستش آیین
در آن دانا نهد چون پای گوید
بتاریخش که:«حقا جنت است این »
علی بیگ، آن جهان عز و تمکین
جوانمردی که، در گلزار جودش
نبیند خار منت، دست گلچین
ز روی گرم او چون مهر تابان
بود گلزار حسن خلق رنگین
نیفتد یارب از باد ملالی
چو آب گوهر، او را بر جبین چین
بهمت خرم آبادی بنا کرد
کز آن گردید خرم ملک قزوین
چنان کزوی شد این ویرانه معمور
از آن معمور بادش کشور دین
نه تنها همتش، تعمیر گل کرد
که هم تعمیر دلها هستش آیین
در آن دانا نهد چون پای گوید
بتاریخش که:«حقا جنت است این »
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱
چو دید آن چنان شیبک بدگهر
برون شد شراب غرورش ز سر
سوی کینه خواهی چو راهی ندید
بجز پشت دادن پناهی ندید
گریزان از آن ورطه ناچار شد
خس موج آن بحر ز خار شد
سپاهش هم از پی گریزان شدند
زباد غرورش پریشان شدند
عنان از ره کینه برتافتند
زخود گم شدن، خویش را یافتند
دلیران ایران ز دنبالشان
بسان مکافات اعمالشان
چو تیر از کمان شه کامیاب
براه فنا جمله پا در رکاب
قفا ریش از چنگ شیرانشان
چو دست تأسف ز دندانشان
گریزان ز شمشیر دشمن شکار
بنوعی کز آتش گریزد شرار
گریزان ز آغوش ایرانیان
بهر سوی چون تیر کج از گمان
دوان جانب مرگ از آن کارزار
ز خون های خود جمله گلگون سوار
گریزان چنین شیبک از بیم جان
حصاری بچشم آمدش ناگهان
در آن چار دیوار بنهاد پا
درآمد درآن چار موج فنا
سپاهش هم از پی چو دم خسته مار
خزیدند در رخنه آن حصار
فتادند چندان ببالای هم
که بستند ره بر نفس های هم
ز بس خویش را برهم انداختند
ز تن های خود گور هم ساختند
ندانم ز بس بر هم افتاده تن
که چون یافت جان راه بیرون شدن
ز بدطینتان سیه روی زشت
حصار آنچنان پر، که قالب ز خشت
پس آنگه شهنشاه فیروز بخت
بلندی ده رتبه تاج و تخت
بفرمود، کآرند گردان خبر
که چون گشت شیبانی بدگهر؟
پس از جستجو یافتند آن یلان
تن شیبک از زیر آن کشتگان
سرش را بریدند با تیغ کین
فگندند در پای شاه گزین
که اینست انجام آن رو سیاه
که ننهد سر خویش در پای شاه
بفرمود آنگاه شاه جهان:
کنندش ز سر پوست فرمانبران
بسازند از آن ساغری زرنگار
که نوشند از آن باده اعتبار
برون شد شراب غرورش ز سر
سوی کینه خواهی چو راهی ندید
بجز پشت دادن پناهی ندید
گریزان از آن ورطه ناچار شد
خس موج آن بحر ز خار شد
سپاهش هم از پی گریزان شدند
زباد غرورش پریشان شدند
عنان از ره کینه برتافتند
زخود گم شدن، خویش را یافتند
دلیران ایران ز دنبالشان
بسان مکافات اعمالشان
چو تیر از کمان شه کامیاب
براه فنا جمله پا در رکاب
قفا ریش از چنگ شیرانشان
چو دست تأسف ز دندانشان
گریزان ز شمشیر دشمن شکار
بنوعی کز آتش گریزد شرار
گریزان ز آغوش ایرانیان
بهر سوی چون تیر کج از گمان
دوان جانب مرگ از آن کارزار
ز خون های خود جمله گلگون سوار
گریزان چنین شیبک از بیم جان
حصاری بچشم آمدش ناگهان
در آن چار دیوار بنهاد پا
درآمد درآن چار موج فنا
سپاهش هم از پی چو دم خسته مار
خزیدند در رخنه آن حصار
فتادند چندان ببالای هم
که بستند ره بر نفس های هم
ز بس خویش را برهم انداختند
ز تن های خود گور هم ساختند
ندانم ز بس بر هم افتاده تن
که چون یافت جان راه بیرون شدن
ز بدطینتان سیه روی زشت
حصار آنچنان پر، که قالب ز خشت
پس آنگه شهنشاه فیروز بخت
بلندی ده رتبه تاج و تخت
بفرمود، کآرند گردان خبر
که چون گشت شیبانی بدگهر؟
پس از جستجو یافتند آن یلان
تن شیبک از زیر آن کشتگان
سرش را بریدند با تیغ کین
فگندند در پای شاه گزین
که اینست انجام آن رو سیاه
که ننهد سر خویش در پای شاه
بفرمود آنگاه شاه جهان:
کنندش ز سر پوست فرمانبران
بسازند از آن ساغری زرنگار
که نوشند از آن باده اعتبار
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۱۲
چه عبرت از این خوبتر ای گزین
که شد تاجداری چنان این چنین؟!
چه عبرت از این خوبتر ای فلان
که شد شه نشانی چنین بی نشان؟!
سرآنچنان سرکشی تیز چنگ
فلک ساخت جام می لاله رنگ!
کشیدند بر سر گه سرخوشی
شد آن سرکشی آخر این سرکشی
دلا یکدم از خواب بیدار شو
ز سرمستی کبر هشیار شو
نظر روشن از اعتباری بکن
به تاریخ شاهان گذاری بکن
به عبرت نظر کن سوی رفتگان
که فردا شوی عبرت دیگران
بزرگی که سودی به گردون سرش
نظر کن که چو خاک شد پیکرش!
حریصی که صد مطلبش بود بیش
ز عهدش گذشته است صد قرن پیش
حریفی که میخواست آغوش حور
کشید است تنگش در آغوش، گور
شهانی که بودند مالک رقاب
نیاید کنون نامشان در حساب
بسی شه که نامش ز زر داشت عار
که محو است نامش ز سنگ مزار
بسا گرد شیر افگن پیل زور
که سر رفتش آخر بباد غرور
گرفتم خبر از جم و جام او
از ان عاقبت تلخ شد کام او
سکندر که صد سال عالم گرفت
چسان مرگش آخر بیکدم گرفت؟!
کجا رفت پرویز و آیین او؟
کجا رفت آن عیش شیرین او؟!
نه ضحاک خوردی سر مردمان؟
چه سان خورد آخر سرش را جهان؟!
نه کاوس کی سوی افلاک راند؟
نگه کن اجل چون بخاکش نشاند؟!
چه شد شوکت و شان افراسیاب
نشان زو ندارد جهان خراب!
چه شد زال زر آن یل شیر گیر؟
چه سان کرد زال سپهرش اسیر؟!
تهمتن که کردی از او شیر رم
پلنگ اجل چون دریدش ز هم؟!
گر آمد برون بیجن از چاه و بند
اجل باز در چاه گورش فگند!
ز دور زمان نگذرد اندکی
که خواهی تو هم بود از ایشان یکی
چو مرگی چنین هست از پی دوان
خبردار باش از فریب جهان!
چه باشد جهان؟ گلخنی تنگ و تار!
در او مال دنیا چو آتش شمار
مزن بهر این آتش بی ضیا
چو آهن سر خویش بر سنگها
که مانند هیزم در او عمر کاست
که آخر چو دود از سرش برنخاست؟!
چو آتش که را روی گرمی نمود
که از هستیش بر نیاورد دود؟!
اگر چون سپندش کنی جان نثار
بدور افگند آخرت چون شرار
چو ترک است لاله باغ خوشی
ندانم چرا داغ این آتشی؟!
زآتش چه میماند ای عمرکاه
به کف داغ را غیر روی سیاه؟!
زر و سیمت ار حل مشکل کند
بخاک سیاهت مقابل کند
بلی عقده نی ز آتش گشاد
ولی داد چو هستیش را بباد
بهم بسته رنج و زر اندوختن
ز آتش نگردد جدا سوختن
مدان پختگی کسب مال حرام
کزین آتشت کار گردید خام
ترا فکر زر برد و دین شد ز دست
تو آتش پرستی، نیی حق پرست!
مسلمانی از اهل دنیا مجو
بآتش پرستان مسلمان مگو!
نه این آتش افتاده بر جان تو
که افتاده بر دین و ایمان تو!
خنک آنکه همت بترکش گماشت
براین آتش از دور دستی بداشت!
ز دور ار چه رنگین و بس دلکش است
به پیشش مرو، آتش است، آتش است!!
دل چون بهشت توای بی خبر
شده گور پر آتش از فکر زر
چه غم زینکه گورت پر آذر بود؟
ترا کیسه باید که پر زر بود!
چه غم گر ز درگاه دورت فگند؟
ترا طاق درگاه باید بلند!
چه غم دل اگر عاری از دین بود؟
ترا جامه باید که رنگین بود!
ز رنگینی جامه ات، باد ننگ
که طرار دنیات کرده است رنگ!
لباس زرت، گر چه بس دلکش است
برون جامه زر، درون آتش است!
تو گر تن به راحت برآورده یی
به زربفت و دیباش پرورده یی
مهیاست بهرت، مکن دل غمین
قباهای زر تاری آتشین!
مپوش، ارچه دیبای جینت کند
لباسی که عریان ز دینت کند!
بود گر قبا رنگ رنگت هوس
ز فقرت همین دلق صدرنگ بس!
اگر جامه گل گلت آرزوست
ترا دلق صد پاره چون گل نکوست!
مدان از قبای علم باف کم
لباسی که باشد ز چاکش علم!
نباشد بر اندامت ای بی خبر
لباسی ز بخشش برازنده تر!
خوش آنکس که دست کرم بر گشاد
ز خالق گرفت و به مخلوق داد
دل شاد را مایه دادن است
گشاد دل از کیسه بگشادن است
دهش کی رساند به مالت ضرر؟
نگردد کم آتش ز خرج شرر!
چو مردن، عدویی بدنبال تست
پس، از مال، دادن همین مال تست!
ز دست آنچه آید، بسایل بده
اگر زر نباشد ترا، دل بده
محبت بسایل چو زر دادن است
گشاد جبین کیسه بگشادن است
اگر گرم رویی، شوی کامیاب
شد از روی گرم، آفتاب، آفتاب
ترش رویی ای خواجه گر کار تست
گره بر جبین نیست، بر کار تست
زر و مال مانده است از رفتگان
چو آتش که میماند از کاروان!
بهار آمد و، داغ دل تازه شد
به غم تنگ صحرای اندازه شد
جنونم پذیرای تدبیر نیست
گریبانیم کار زنجیر نیست
در این فصل کار جنون مشکل است
که زنجیرم از عقده های دل است
ندانم دل خسته درد کیست؟
که شاخ گل از غنچه من گریست!
دلم داشت چون شاخ گل ز انتظار
زهر غنچه چشمی براه بهار
کنون وقت شد رشک عشرت شوم
روم بلبل باغ جنت شوم
بدل وصف باغی اشارت شده است
که قزوین از آن باب جنت شده است
چه باغی که وصفش کنم چون بیان
گل معنیم بشکفد از زبان
چه سان خامه وصف کمالش کند؟
مگر مصرع از نو نهالش کند!
چه سان در وصفش بسفتن رسد؟
هوا از لطافت بگفتن رسد!
هوایش چو کلک آورد بر زبان
مداد آبکی گردد از وصف آن
در او آن چنان دیده ام ژاله را
که شوید سیاهی ز دل لاله را
هوایش به نوعی که هر دم سحاب
بگردد به گرد سرش چون حباب
ز بس تر بود ز ابر فیضش هوا
بر او افگند کشتی از گل صبا
چنان از رطوبت زمان و زمین
کز آن رنگ گل گشته کشتی نشین
هوا بسکه سرسبز و شاداب ساخت
نهالش ز فواره نتوان شناخت
نباشد غباری در آن آب و گل
به غیر از غباری که خیزد ز دل
غباری چو خیزد ز پیرامنش
زند شبنمی مشت بر گردنش
ز دورش تماشا کند تا غبار
کند گرد بادش به گردن سوار
هوا را چنان داده ابر آب و رنگ
که بندد از آن تیغ خورشید، زنگ
کشیده بر او سایبان از سحاب
بر او چشم حسرت بود آفتاب
ز خاکش چنان میدمد بی غمی
که برمی جهد سبزه از خرمی
ز رنگینی سبزه اش آشکار
که برده است زنگ از دل روزگار
نبیند کس اندوه، آنجا بخواب
که غم را جواب است آواز آب
ز گیرایی دست نظاره، چون
ازو میرود نکهت گل برون
چو بید موله از آن سبزه ها
پشیمان شود هر که خیزد ز جا
ز بوی گلش رفته شبنم ز هوش
از آن میبرد آفتابش بدوش
ز نرمی، چو بر سبزه اش غلتد آب
درست آیدش ز آب بیرون حباب
بود چشم کوثر از آن سوی او
که چشمی دهد آب، از جوی او
به آیینه داده است آبش شکست
ز بس برخود از موج صیقل زده است
ندانم، زبس آب او باصفاست
که چون، از لب جوی او سبزه خاست؟!
شکفته گل و لاله ز اندازه بیش
همه بوسه بر کلک نقاش خویش
چو گلچین آن خوش گلستان شود
نگه، چون رگ چشم مستان شود
از آن، سرو برچیده دامن در او
که آتش نگیرد ز گلهای او
کند میل، نخلش بآن سرکشی
که دامن زند بر گل آتشی
زگل زنبقش بیش خندیده است
بلی زعفران خورده روییده است
ته دامن هر نهال تری
زهر بیخ سوسن بود مجمری
ز نیلوفرش چون عرب زادگان
زده نیل بر خویش سرو روان
بود مد آواز هر بلبلی
ز رنگینی نغمه، شاخ گلی
بهر شاخ گل، عندلیبان باغ
ز شوریدگی چون نمک در چراغ
هوا گر ز فردوس دم میزند
گل از ژاله دندان بهم میزند
خیابان و هر سو نهالی بلند
چنین مسطر نظم کم بسته اند
میان دو نخلش بود جویبار
چو چین در میان دو ابروی یار
نگیرد سر از پای نخلش چو آب
کشد تیغ بر سایه گر آفتاب
نیابد ز سر پنجه شاخسار
رهایی گریبان فصل بهار
عجب از شتاب ترقی در او
که از پی رسد شاخ گل را نمو
درخت چنارش، که طوبی وش است
بر سایه اش همه حسرت کش است
بپا جوشیش هر زمان قد کشد
ز آب بقا نخل عمر ابد
گمانم شد از هفت گردون برش
که بر ساق پیچیده نیلوفرش
وفا کی کند عمر آب روان
که خود را کشد بر سرشاخ آن؟!
زتلخی است دربانش از بس جدا
نباشد ز بادام تلخش عصا
چرا سازم از فکر او سینه ریش
زبانی است هر سر و در وصف خویش
ز خوبی همه چیز او جابجاست
دریغا گل زندگی بی بقاست
در او بشکفد لاله و گل بسی
که ما رابخاطر نیارد کسی
برآید بسی غنچه از پیرهن
که ما را بود سر بجیب کفن
بسی در چمن گردد آب روان
که از هستی ما نیابد نشان
رسد چون بآخر مه و سال ما
زند خنده یی گل ز دنبال ما
اجل چون گل ما بتارک زند
ز دنبال ما برگ، دستک زند
جهان باغبان است و ما چون نهال
ز پروردنش بر خود ای دل مبال
مشو خرم ار خدمتت میکند
که شاخ گل حسرتت میکند
در این باغ چون غنچه هرزه خند
دل خویش را بر گشودن مبند
مبر خویش را بر فلک همچو تاک
که فردا نهی روی بر روی خاک
ز شادی مزن دست بر هم چو برگ
که فردا شوی دست فرسود مرگ
چو نرگس تماشای خود تا بچند؟
ندانی چه در کاسه ات می کنند؟!
همه تن، رگ گردنی همچو تاک!
ندانی که ریزند خونت بخاک؟!
فلک گر دوروزی مجالت دهد
بسی در لحد خاک مالت دهد!
نظر سوی دنیا به حسرت مکن
نگه را رگ خواب غفلت مکن
زدل برگشا دیده عبرتی
بدل نیش زدن از رگ غیرتی
بیا ای دل از اثر بی خبر
هم از غیرت خویش آسوده تر
که چون تاک با دیده خون چکان
بسازیم برگ ره آن جهان
چو برگ حنا ترک خامی کنیم
برون زین چمن شادکامی کنیم
در این گلشن از دیده اعتبار
بگرییم برخود چو ابر بهار
که شد تاجداری چنان این چنین؟!
چه عبرت از این خوبتر ای فلان
که شد شه نشانی چنین بی نشان؟!
سرآنچنان سرکشی تیز چنگ
فلک ساخت جام می لاله رنگ!
کشیدند بر سر گه سرخوشی
شد آن سرکشی آخر این سرکشی
دلا یکدم از خواب بیدار شو
ز سرمستی کبر هشیار شو
نظر روشن از اعتباری بکن
به تاریخ شاهان گذاری بکن
به عبرت نظر کن سوی رفتگان
که فردا شوی عبرت دیگران
بزرگی که سودی به گردون سرش
نظر کن که چو خاک شد پیکرش!
حریصی که صد مطلبش بود بیش
ز عهدش گذشته است صد قرن پیش
حریفی که میخواست آغوش حور
کشید است تنگش در آغوش، گور
شهانی که بودند مالک رقاب
نیاید کنون نامشان در حساب
بسی شه که نامش ز زر داشت عار
که محو است نامش ز سنگ مزار
بسا گرد شیر افگن پیل زور
که سر رفتش آخر بباد غرور
گرفتم خبر از جم و جام او
از ان عاقبت تلخ شد کام او
سکندر که صد سال عالم گرفت
چسان مرگش آخر بیکدم گرفت؟!
کجا رفت پرویز و آیین او؟
کجا رفت آن عیش شیرین او؟!
نه ضحاک خوردی سر مردمان؟
چه سان خورد آخر سرش را جهان؟!
نه کاوس کی سوی افلاک راند؟
نگه کن اجل چون بخاکش نشاند؟!
چه شد شوکت و شان افراسیاب
نشان زو ندارد جهان خراب!
چه شد زال زر آن یل شیر گیر؟
چه سان کرد زال سپهرش اسیر؟!
تهمتن که کردی از او شیر رم
پلنگ اجل چون دریدش ز هم؟!
گر آمد برون بیجن از چاه و بند
اجل باز در چاه گورش فگند!
ز دور زمان نگذرد اندکی
که خواهی تو هم بود از ایشان یکی
چو مرگی چنین هست از پی دوان
خبردار باش از فریب جهان!
چه باشد جهان؟ گلخنی تنگ و تار!
در او مال دنیا چو آتش شمار
مزن بهر این آتش بی ضیا
چو آهن سر خویش بر سنگها
که مانند هیزم در او عمر کاست
که آخر چو دود از سرش برنخاست؟!
چو آتش که را روی گرمی نمود
که از هستیش بر نیاورد دود؟!
اگر چون سپندش کنی جان نثار
بدور افگند آخرت چون شرار
چو ترک است لاله باغ خوشی
ندانم چرا داغ این آتشی؟!
زآتش چه میماند ای عمرکاه
به کف داغ را غیر روی سیاه؟!
زر و سیمت ار حل مشکل کند
بخاک سیاهت مقابل کند
بلی عقده نی ز آتش گشاد
ولی داد چو هستیش را بباد
بهم بسته رنج و زر اندوختن
ز آتش نگردد جدا سوختن
مدان پختگی کسب مال حرام
کزین آتشت کار گردید خام
ترا فکر زر برد و دین شد ز دست
تو آتش پرستی، نیی حق پرست!
مسلمانی از اهل دنیا مجو
بآتش پرستان مسلمان مگو!
نه این آتش افتاده بر جان تو
که افتاده بر دین و ایمان تو!
خنک آنکه همت بترکش گماشت
براین آتش از دور دستی بداشت!
ز دور ار چه رنگین و بس دلکش است
به پیشش مرو، آتش است، آتش است!!
دل چون بهشت توای بی خبر
شده گور پر آتش از فکر زر
چه غم زینکه گورت پر آذر بود؟
ترا کیسه باید که پر زر بود!
چه غم گر ز درگاه دورت فگند؟
ترا طاق درگاه باید بلند!
چه غم دل اگر عاری از دین بود؟
ترا جامه باید که رنگین بود!
ز رنگینی جامه ات، باد ننگ
که طرار دنیات کرده است رنگ!
لباس زرت، گر چه بس دلکش است
برون جامه زر، درون آتش است!
تو گر تن به راحت برآورده یی
به زربفت و دیباش پرورده یی
مهیاست بهرت، مکن دل غمین
قباهای زر تاری آتشین!
مپوش، ارچه دیبای جینت کند
لباسی که عریان ز دینت کند!
بود گر قبا رنگ رنگت هوس
ز فقرت همین دلق صدرنگ بس!
اگر جامه گل گلت آرزوست
ترا دلق صد پاره چون گل نکوست!
مدان از قبای علم باف کم
لباسی که باشد ز چاکش علم!
نباشد بر اندامت ای بی خبر
لباسی ز بخشش برازنده تر!
خوش آنکس که دست کرم بر گشاد
ز خالق گرفت و به مخلوق داد
دل شاد را مایه دادن است
گشاد دل از کیسه بگشادن است
دهش کی رساند به مالت ضرر؟
نگردد کم آتش ز خرج شرر!
چو مردن، عدویی بدنبال تست
پس، از مال، دادن همین مال تست!
ز دست آنچه آید، بسایل بده
اگر زر نباشد ترا، دل بده
محبت بسایل چو زر دادن است
گشاد جبین کیسه بگشادن است
اگر گرم رویی، شوی کامیاب
شد از روی گرم، آفتاب، آفتاب
ترش رویی ای خواجه گر کار تست
گره بر جبین نیست، بر کار تست
زر و مال مانده است از رفتگان
چو آتش که میماند از کاروان!
بهار آمد و، داغ دل تازه شد
به غم تنگ صحرای اندازه شد
جنونم پذیرای تدبیر نیست
گریبانیم کار زنجیر نیست
در این فصل کار جنون مشکل است
که زنجیرم از عقده های دل است
ندانم دل خسته درد کیست؟
که شاخ گل از غنچه من گریست!
دلم داشت چون شاخ گل ز انتظار
زهر غنچه چشمی براه بهار
کنون وقت شد رشک عشرت شوم
روم بلبل باغ جنت شوم
بدل وصف باغی اشارت شده است
که قزوین از آن باب جنت شده است
چه باغی که وصفش کنم چون بیان
گل معنیم بشکفد از زبان
چه سان خامه وصف کمالش کند؟
مگر مصرع از نو نهالش کند!
چه سان در وصفش بسفتن رسد؟
هوا از لطافت بگفتن رسد!
هوایش چو کلک آورد بر زبان
مداد آبکی گردد از وصف آن
در او آن چنان دیده ام ژاله را
که شوید سیاهی ز دل لاله را
هوایش به نوعی که هر دم سحاب
بگردد به گرد سرش چون حباب
ز بس تر بود ز ابر فیضش هوا
بر او افگند کشتی از گل صبا
چنان از رطوبت زمان و زمین
کز آن رنگ گل گشته کشتی نشین
هوا بسکه سرسبز و شاداب ساخت
نهالش ز فواره نتوان شناخت
نباشد غباری در آن آب و گل
به غیر از غباری که خیزد ز دل
غباری چو خیزد ز پیرامنش
زند شبنمی مشت بر گردنش
ز دورش تماشا کند تا غبار
کند گرد بادش به گردن سوار
هوا را چنان داده ابر آب و رنگ
که بندد از آن تیغ خورشید، زنگ
کشیده بر او سایبان از سحاب
بر او چشم حسرت بود آفتاب
ز خاکش چنان میدمد بی غمی
که برمی جهد سبزه از خرمی
ز رنگینی سبزه اش آشکار
که برده است زنگ از دل روزگار
نبیند کس اندوه، آنجا بخواب
که غم را جواب است آواز آب
ز گیرایی دست نظاره، چون
ازو میرود نکهت گل برون
چو بید موله از آن سبزه ها
پشیمان شود هر که خیزد ز جا
ز بوی گلش رفته شبنم ز هوش
از آن میبرد آفتابش بدوش
ز نرمی، چو بر سبزه اش غلتد آب
درست آیدش ز آب بیرون حباب
بود چشم کوثر از آن سوی او
که چشمی دهد آب، از جوی او
به آیینه داده است آبش شکست
ز بس برخود از موج صیقل زده است
ندانم، زبس آب او باصفاست
که چون، از لب جوی او سبزه خاست؟!
شکفته گل و لاله ز اندازه بیش
همه بوسه بر کلک نقاش خویش
چو گلچین آن خوش گلستان شود
نگه، چون رگ چشم مستان شود
از آن، سرو برچیده دامن در او
که آتش نگیرد ز گلهای او
کند میل، نخلش بآن سرکشی
که دامن زند بر گل آتشی
زگل زنبقش بیش خندیده است
بلی زعفران خورده روییده است
ته دامن هر نهال تری
زهر بیخ سوسن بود مجمری
ز نیلوفرش چون عرب زادگان
زده نیل بر خویش سرو روان
بود مد آواز هر بلبلی
ز رنگینی نغمه، شاخ گلی
بهر شاخ گل، عندلیبان باغ
ز شوریدگی چون نمک در چراغ
هوا گر ز فردوس دم میزند
گل از ژاله دندان بهم میزند
خیابان و هر سو نهالی بلند
چنین مسطر نظم کم بسته اند
میان دو نخلش بود جویبار
چو چین در میان دو ابروی یار
نگیرد سر از پای نخلش چو آب
کشد تیغ بر سایه گر آفتاب
نیابد ز سر پنجه شاخسار
رهایی گریبان فصل بهار
عجب از شتاب ترقی در او
که از پی رسد شاخ گل را نمو
درخت چنارش، که طوبی وش است
بر سایه اش همه حسرت کش است
بپا جوشیش هر زمان قد کشد
ز آب بقا نخل عمر ابد
گمانم شد از هفت گردون برش
که بر ساق پیچیده نیلوفرش
وفا کی کند عمر آب روان
که خود را کشد بر سرشاخ آن؟!
زتلخی است دربانش از بس جدا
نباشد ز بادام تلخش عصا
چرا سازم از فکر او سینه ریش
زبانی است هر سر و در وصف خویش
ز خوبی همه چیز او جابجاست
دریغا گل زندگی بی بقاست
در او بشکفد لاله و گل بسی
که ما رابخاطر نیارد کسی
برآید بسی غنچه از پیرهن
که ما را بود سر بجیب کفن
بسی در چمن گردد آب روان
که از هستی ما نیابد نشان
رسد چون بآخر مه و سال ما
زند خنده یی گل ز دنبال ما
اجل چون گل ما بتارک زند
ز دنبال ما برگ، دستک زند
جهان باغبان است و ما چون نهال
ز پروردنش بر خود ای دل مبال
مشو خرم ار خدمتت میکند
که شاخ گل حسرتت میکند
در این باغ چون غنچه هرزه خند
دل خویش را بر گشودن مبند
مبر خویش را بر فلک همچو تاک
که فردا نهی روی بر روی خاک
ز شادی مزن دست بر هم چو برگ
که فردا شوی دست فرسود مرگ
چو نرگس تماشای خود تا بچند؟
ندانی چه در کاسه ات می کنند؟!
همه تن، رگ گردنی همچو تاک!
ندانی که ریزند خونت بخاک؟!
فلک گر دوروزی مجالت دهد
بسی در لحد خاک مالت دهد!
نظر سوی دنیا به حسرت مکن
نگه را رگ خواب غفلت مکن
زدل برگشا دیده عبرتی
بدل نیش زدن از رگ غیرتی
بیا ای دل از اثر بی خبر
هم از غیرت خویش آسوده تر
که چون تاک با دیده خون چکان
بسازیم برگ ره آن جهان
چو برگ حنا ترک خامی کنیم
برون زین چمن شادکامی کنیم
در این گلشن از دیده اعتبار
بگرییم برخود چو ابر بهار