عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل هجدهم
چون شرف و عجز و بزرگی گوهر دل آدمی از این جمله بدانستی، بدان که این گوهر عزیز را به تو داده اند و آنگاه وی را بر تو بپوشیده اند چون طلب وی نکنی و وی را ضایع کنی و از وی غافل باشی، غبنی و خسرانی عظیم باشد جهل آن کن که دل خود را باز جویی و از میان مشغله دنیا بیرون آری و وی را به کمال خویش رسانی که شرف و عز وی در آن جهان پیدا خواهد شد که شادیی بیند بی اندوه و بقایی بی فنا و قدرتی بی عجز و معرفتی بی شبهت، و جمال حضرتی بی کدورت.
اما در این جهان، شرف وی بدان است که وی را استعداد و شایستگی باشد که بدان شرف و عز حقیقی رسد وگرنه از وی ناقص تر و پیچیده تر امروز کیست؟ که اسیر گرسنگی و تشنگی و گرما و سرما و بیماری و درد و اندوه و رنج و خشم و آز است و هر چه وی را در آن راحت است و لذت، زیان کار وی است: و هر چه وی را منفعت کند با تلخی و رنج است و کسی که عزیز و شریف بود، به علم بود یا به قوت و قدرت یا به همت و ارادت یا به جمال صورت.
اگر در علم وی نگری از وی جاهلتر کیست که اگر یک رگ در دماغ وی کژ شود، وی در خطر هلاک و دیوانگی افتد و وی نداند که از چه خاست و علاج وی چیست؟ و باشد که علاج آن در پیش وی باشد و همی بیند و نداند.
و اگر در قدرت و قوت وی نگاه کنی، از وی عاجزتر کیست که با مگسی بر نیاید و اگر سارخکی را بر وی مسلط کنند، در دست وی هلاک شود و اگر زنبوری سر نیش فرا وی کند، بی خواب و بی قرار شود.
و اگر در همت وی نگری، به یک دانک سیم یا زر که از وی به زیان آید، متغیر شود و رنجور گردد و اگر یک لقمه از وی در گذرد، به وقت گرسنگی مدهوش شود و از این خسیس تر چه باشد؟
و اگر در جمال صورت وی نگری، پوستی است بر روی مزبله ای در کشیده و اگر دو روز خویشتن را نشوید، رسوائیها بر وی پیدا شود که از خویشتن سیر آید و گند از وی برخیزد و رسواتر و گنده تر از آن چه چیز است که وی همیشه در باطن خویش دارد و حمال وی است، روزی چند بار به دست خویش از خویشتن بشوید روزی شیخ ابو سعید ابوا الخیر می گذشت با صوفیان فراجائی رسید که چاه طهارت جای پاک همی کردند و نجاست بر راه بود صوفیان همه به یک سوی گریختند و بینی بگرفتند و شیخ بایستاد و گفت: «ای قوم، دانید که این نجاست فرامن چه می گوید؟» می گوید که : «دی در بازار بودم، همه کیسه های خویش بر من همی افشانیدید تا مرا به دست آورید یک شب با شما صحبت بیش نکردم، بدین صفت گشتم مرا از شما می باید گریخت یا شما را از من؟»
و به حقیقت چنین است که آدمی در این عالم در غایت نقصان و عجز و ناکسی است و روز بازار وی فردا خواهد بود اگر کیمیای سعادت بر گوهر دل افکند تا از درجه ی بهایم به درجه فرشتگان رسد و اگر روی به دنیا و شهوت دنیا آرد، فردا سگ و خوک را بر وی فضل بود که ایشان همه خاک شوند و از رنج برهند و وی در عذاب بماند پس چنان که شرف خود بشناخت، باید که نقصان و بیچارگی خود بشناسد که معرفت نفس از این وجه هم مفتاحی است از مفاتیح معرفت حق تعالی.
و این مقدار کفایت بود در شرح خویشتن شناسی که چنین بیش از این که گفته آمد، احتمال نکند و بالله التوفیق.
اما در این جهان، شرف وی بدان است که وی را استعداد و شایستگی باشد که بدان شرف و عز حقیقی رسد وگرنه از وی ناقص تر و پیچیده تر امروز کیست؟ که اسیر گرسنگی و تشنگی و گرما و سرما و بیماری و درد و اندوه و رنج و خشم و آز است و هر چه وی را در آن راحت است و لذت، زیان کار وی است: و هر چه وی را منفعت کند با تلخی و رنج است و کسی که عزیز و شریف بود، به علم بود یا به قوت و قدرت یا به همت و ارادت یا به جمال صورت.
اگر در علم وی نگری از وی جاهلتر کیست که اگر یک رگ در دماغ وی کژ شود، وی در خطر هلاک و دیوانگی افتد و وی نداند که از چه خاست و علاج وی چیست؟ و باشد که علاج آن در پیش وی باشد و همی بیند و نداند.
و اگر در قدرت و قوت وی نگاه کنی، از وی عاجزتر کیست که با مگسی بر نیاید و اگر سارخکی را بر وی مسلط کنند، در دست وی هلاک شود و اگر زنبوری سر نیش فرا وی کند، بی خواب و بی قرار شود.
و اگر در همت وی نگری، به یک دانک سیم یا زر که از وی به زیان آید، متغیر شود و رنجور گردد و اگر یک لقمه از وی در گذرد، به وقت گرسنگی مدهوش شود و از این خسیس تر چه باشد؟
و اگر در جمال صورت وی نگری، پوستی است بر روی مزبله ای در کشیده و اگر دو روز خویشتن را نشوید، رسوائیها بر وی پیدا شود که از خویشتن سیر آید و گند از وی برخیزد و رسواتر و گنده تر از آن چه چیز است که وی همیشه در باطن خویش دارد و حمال وی است، روزی چند بار به دست خویش از خویشتن بشوید روزی شیخ ابو سعید ابوا الخیر می گذشت با صوفیان فراجائی رسید که چاه طهارت جای پاک همی کردند و نجاست بر راه بود صوفیان همه به یک سوی گریختند و بینی بگرفتند و شیخ بایستاد و گفت: «ای قوم، دانید که این نجاست فرامن چه می گوید؟» می گوید که : «دی در بازار بودم، همه کیسه های خویش بر من همی افشانیدید تا مرا به دست آورید یک شب با شما صحبت بیش نکردم، بدین صفت گشتم مرا از شما می باید گریخت یا شما را از من؟»
و به حقیقت چنین است که آدمی در این عالم در غایت نقصان و عجز و ناکسی است و روز بازار وی فردا خواهد بود اگر کیمیای سعادت بر گوهر دل افکند تا از درجه ی بهایم به درجه فرشتگان رسد و اگر روی به دنیا و شهوت دنیا آرد، فردا سگ و خوک را بر وی فضل بود که ایشان همه خاک شوند و از رنج برهند و وی در عذاب بماند پس چنان که شرف خود بشناخت، باید که نقصان و بیچارگی خود بشناسد که معرفت نفس از این وجه هم مفتاحی است از مفاتیح معرفت حق تعالی.
و این مقدار کفایت بود در شرح خویشتن شناسی که چنین بیش از این که گفته آمد، احتمال نکند و بالله التوفیق.
غزالی : عنوان دوم - در شناختن حق تعالی
عنوان دوم (در شناختن حق تعالی)
(و در آن ده فصل است)
فصل اول- معرفت نفس کلید معرفت حق تعالی است.
فصل دوم- شناختن تنزیه و تقدیس حق تعالی از تنزیه و تقدیس خویش.
فصل سوم- معرفت پادشاهی راندن حق تعالی.
فصل چهارم- دنباله فصل پیش.
فصل پنجم- تشبیه طبیعی و منجم به مورچه.
فصل ششم- تشبیه خلق به گروهی نابینا.
فصل هفتم- تشبیه کواکب و بروج به دستگاه پادشاهی.
فصل هشتم- شناختن معنی تسبیحات چهارگانه.
فصل نهم- متابعت شریعت راه سعادت است.
فصل دهم- راههای غلط و جهل اهل اباحت.
فصل اول- معرفت نفس کلید معرفت حق تعالی است.
فصل دوم- شناختن تنزیه و تقدیس حق تعالی از تنزیه و تقدیس خویش.
فصل سوم- معرفت پادشاهی راندن حق تعالی.
فصل چهارم- دنباله فصل پیش.
فصل پنجم- تشبیه طبیعی و منجم به مورچه.
فصل ششم- تشبیه خلق به گروهی نابینا.
فصل هفتم- تشبیه کواکب و بروج به دستگاه پادشاهی.
فصل هشتم- شناختن معنی تسبیحات چهارگانه.
فصل نهم- متابعت شریعت راه سعادت است.
فصل دهم- راههای غلط و جهل اهل اباحت.
غزالی : عنوان دوم - در شناختن حق تعالی
فصل ششم
بیشتر خلاف در میان خلق چنین است که همه از وجهی راست گفته باشند، ولکن بعضی نبینند، پندارند که همه بدیدند و مثل ایشان چون گروهی نابینایان اند که شنیده باشند که به شهر ایشان پیل آمده است، خواهند که وی را بشناسند، پندارند که به دست وی را بتوان شناخت و دستها در وی بپرماسیدند یکی را دست بر گوش وی آمد و یکی را بر پای و یکی را بر ران و یکی را بر دندان، چون با دیگر نابینایان رسیدند و صف پیل از ایشان پرسیدند، آن که دست بر پای نهاده بود گفت، «ماننده ستونی است» و آن که دست بر دندان نهاده بود گفت، «ماننده عمودی است» و آن که بر گوش نهاده بود گفت، «ماننده گلیمی است» همه راست گفتند و همه خطا کردند که پنداشتد که جمله پیل را دریافته اند و نیافته بودند همچنین منجم و طبیب هر یکی را چشم به ریگی از چاکران درگاه حضرت الهی افتاد، از سلطنت و استیلای وی عجب داشتند، گفتند، «پادشاه خود این است: هذا ربی» تا کسی که وی را راه باز دادن، نقصان همه بدید و ورای آن دید و گفت، «این در زیر دیگری است، و آنچه در زیر بود، خدایی را نشاید. «لا احب الافلین»
غزالی : عنوان دوم - در شناختن حق تعالی
فصل دهم
کسانی که از اهل اباحت، از حدود حکم خدا، عزوجل، دست بداشتند، غلط و جهل ایشان از هفت وجه بود.
وجه اول: جهل گروهی است که به خدای عزوجل ایمان ندارند، چه وی را از گنجینه خیال و وهم طلب کردند و چونی و چگونگی وی جستند، چون نیافتند انکار کردند و حوالت کارها با نجوم و طبیعت کردند و پنداشتند که این شخص آدمی و دیگر حیوانات و این عالم عجیب با این همه حکمت و ترتیب از خود پدید آمد یا خود همیشه بود یا فعل طبیعی است که وی خود از خود بی خبر بود تا به چیزی دیگر چه رسد مثل این چون کسی است که خطی نیکو بیند نبشته، پندارد که آن از خود نبشته آمد، بی کاتبی قادر و عالم و مرید یا خود همچنین همیشه نبشته بوده است کسی که نابینایی وی تا بدین حد بود، از راه شقاوت بنگرد و به وجه غلط طبیعی و منجم از پیش اشارت کرده آمد.
وجه دوم: جهل گروهی است به آخرت که پنداشتند که آدمی چون نبات است و یا چون حیوانی دیگر، چون بمیرد نیست شود و با وی نه عتاب بود و نه عقاب و نه ثواب و سبب این، جهل است به نفس خویش که از خویشتن همان می شناسد که از خر و گاو و گیاه و آن روح که حقیقت آدمی است، آن را نمی شناسند که آن ابدی است، و هرگز نمیرد، ولکن کالبد از وی باز ستانند و آن را مرگ گویند و حقیقت آن در عنوان چهارم گفته آید.
وجه سیم: جهل کسانی است که ایشان به خدای تعالی و آخرت ایمان دارند، ایمانی ضعیف، و لکن معنی شریعت نشناخته اند و گویند که خدای را عزوجل به عبادت ما چه حاجت است و از معصیت ما چه رنج که وی پادشاهی است از عبادت خلق مستغنی و عبادت و معصیت نزدیک وی هر دو برابر است.
و این جاهلان در قرآن همی بینند که می گوید، «و من تزکی فانما یتزکی لنفسه و من جاهد فانما یجاهد لنفسه و من عمل صالحا فلنفسه» این مدیر جاهلی است به شریعت که می پندارد که معنی شریعت آن است که کار برای خدا می باید کرد نه برای خویش و این همچنان است که بیمار پرهیز نکند و گوید، «طبیب را از آنچه که فرمان وی برم یا نبرم» این سخن راست است، ولکن وی هلاک شود، نه از سبب حاجت طبیب، ولکن از آن که راه هلاک وی پرهیز ناکردن است و طبیب وی را دلالت کرده و راه نموده و دلال را از آن چه زیان که وی هلاک شود؟ و چنان که بیماری تن سبب هلاک این جهان است، بیماری دل سبب شقاوت آن جهان است و چنانکه دارو و پرهیز سبب سلامت تن است، طاعت و معرفت و پرهیز معصیت نیز سبب سلامت دل است، «و لا ینجوا الا من اتی الله بقلب سلیم».
وجه چهارم: جهل کسانی است هم به شریعت از وجهی دیگر که گفته اند، «شرع می فرماید که دل از شهوت و خشم و ریا پاک کنید و این ممکن نیست که آدمی را از این آفریده اند و این همچنان باشد که کسی گلیم سیاه خواهد که سپید کند، پس مشغول بودن بدین طلب محال بود» و این احمقان ندانستند که شرع بدین نفرموده است، بلکه فرموده است که خشم و شهوت را ادب کنند و چنان دارند که بر شرع و عقل غالب نباشد و سرکشی نکند و حدود شریعت نگاه دارد و از کبایر دور باشد تا صغایر از وی عفو کنند و از وی درگذرند و این ممکن است و بسیار کس بدین رسیده اند.
و رسول (ص) نگفت که خشم نباید و شهوت نباید و وی نه زن داشت و می گفت: «انا بشر اغضب کما یغضب البشر» «من بشرم و خشمگین شوم چنان که بشر خشمگین شود» و حق تعالی گفت: «و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس» ثنا گفت بر کسی که خشم فرو خورد نه بر کسی که وی را خشم نبود.
وجه پنجم: جهل کسانی است به صفات حق تعالی که گویند حق تعالی رحیم و کریم است، به هر صفت که باشد بر ما رحمت کند و ندانند که چنان که کریم است شدید العقاب است و نمی بینند که بسیار خلق را در بلا و بیماری و گرسنگی می دارد در این جهان، با آن که کریم و رحیم است و نمی بینند که تا حراثت نکنند و تجارت نکنند مال به دست نیارند و تا جهد نکنند علم نیاموزند و هرگز در طلب دنیا تقصیر نکنند و نگویند خدای عزوجل کریم و رحیم است، بی تجارت و حراثت روزی بدهد، با آن که خدای عزوجل روزی ضمان کرده است و می گوید، «و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها» و کار آخرت با عمل حوالت می کند و می گوید، «وان لیس للانسان الا ما سعی» چون به کرم وی ایمان ندارند، از دنیا و طلب رزق دست بندارند و آنچه در آخرت گویند، به سر زبان باشد و تلقین شیطانی بود و اصلی ندارد.
وجه ششم: جهل کسانی است که به خویشتن مغرور شوند و گویند، «ما به جایی رسیدیم که معصیت ما را زیان ندارد» و دین ما دو قله گشته است، نجاست نپذیرد» و بیشتر این احمقان چنان مختصر باشند که اگر کسی در یک سخن حشمت ایشان فرو نهد یا رعونت ایشان بشکند، همه عمر در عداوت وی نشینند و اگر یک لقمه که طمع کرده باشند، از ایشان درگذرد، جهان بر ایشان تنگ و تاریک شود و این ابلهان که در مردی هنوز دو قله نشده اند که بدین چیزها باک ندارند، این دعوی ایشان را کی مسلم باشد؟
پس اگر به مثل، کسی نیز چنان شده است که عداوت و شهوت و ریا و خشم گرد وی نگردد هم معذور نیست بدین دعوی، چه درجه وی از درجه انبیا در نگذرد و ایشان به سبب خطا و معصیت نوحه می کردند و می گریستند و به عذر مشغول می شدند و صدیقان صحابه از صغائر حذر می کردند، بلکه از بیم شبهتی از حلال می گریختند پس این احمق به چه دانست که در جوال شیطان نیست و درجه ی وی از درجه ایشان درگذشت؟ و اگر گوید پیمبران همچنین بودند، و لکن آنچه می کردند برای نصیب خلق می کردند، چرا وی نیز برای نصیب خلق همان نکند که می بیند که هر که وی را می بینند تباه می شود و اگر گوید تباهی خلق مرا زیان ندارد، چرا رسول (ص) را زیان می داشت؟ و اگر زیان نمی داشت، خویشتن را در عقوبت تقوی چرا می داشت و یک خرما از صدقه از دهان بیرون انداخت و اگر بخوردی خلق را از آن چه زیان بودی که همه را مباح بودی خوردن آن؟ و اگر زیان می داشت، چرا این احمق را قدحهای نبیند زیان نمی دارد؟ آخر درجه وی فوق درجه پیغمبران نیست و بیش از آن نیست که درجه صد قدح شراب فوق درجه یک خرما، پس چون خویشتن را بدین پایگه بنهد که صد خم شراب وی را تبه بنگرداند و پیغمبر (ص) به کوزه ای آب مختصر بنهاد که یک خرما وی را بگرداند، وقت آن باشد که شیطان با سبلت وی بازی می کند و ابلهان جهان از وی ضحکه سازند که دریغ بود که عقلا حدیث کنند یا بر وی خندند.
اما بزرگان دین ایشانند که بشناسند که هر که هوا اسیر و زیر دست وی نیست، وی هیچ کس نیست، بلکه ستوری است، پس بدین بشناسند که نفس آدمی مکار است و فریبنده است، همه دعوی دروغ کند و لاف زند که من زیر دستم، از وی برهانی خواهد و بر راستی وی هیچ برهان نیست، البته جز آن که به حکم خویش نباشد و به حکم شرع باشد اگر به طوع همیشه تن در این دهد خود راست می گوید و اگر به طلب رخصت و تاویل و حیلت مشغول شود، بنده شیطان است و دعوی ولایت همی کند و این برهان تا به آخر نفس از وی طلب می باید کرد و اگر نه مغرور و فریفته باشد و هلاک شود و نداند و تن در دادن نفس به متابعت شریعت، هنوز اول درجه مسلمانی است.
وجه هفتم: از غفلت و شهوت خیزد نه از جهل و این اباحت گروهی است که ایشان از این شبهتهای گذشته خود هیچ شنیده نباشند، ولکن گروهی را بیند که ایشان بر راه اباحت می روند و فساد می کنند و سخن مزبق همی گویند و دعوی تصرف و ولایت می کنند و جامه ایشان می دارند وی را نیز این به طبع خوش آید که بر طبع وی شهوت و بطالت غالب بود و رضا ندهد بر آن که فساد کند و نگوید که مرا از این عقوبتی خواهد بود که آن گاه آن فساد بر وی تلخ شود، بلکه گوید این خود فساد نیست که این تهمت و این حدیث است ونه تهمت را معنی داند و نه این حدیث را این مردی باشد غافل پرشهوت و شیطان در وی کام یافته و به سخن به اصلاح نباید که شبهت وی نه از سخن افتاده است.
و بیشتر این قوم از این جمله باشند که حق تعالی گفت در حق همگنان: «انا جعلنا علی قلوبهم اکنه ان یفقهوه و فی اذانهم و قرا و ان تدعهم الی الهدی فلن یهتدوا اذا ابدا» و نیز می گوید، «و اذا ذکرت ربک فی القرآن وحده و لو اعلی ادبارهم نفورا» پس معاملت با ایشان به شمشیر اولیتر که به حجت.
و سخن این جمله کفایت بود در نصیحت و غلط اهل اباحت، در این عنوان از آن گفته آمد که سبب این جمله یا جهل است به نفس خود یا جهل است به حق، یا جهل است به رفتن راه از خود به حق که آن را شریعت گویند و جهل چون در کاری بود که موافق طبع بود، دشوار زایل شود و بدین سبب است که گروهی اند که بی شبهتی بر راه اباحت روند و گویند که ما متحیریم و اگر با وی گویی متحیر در چه چیزی؟ نتواند گفت که وی را خود نه طلب بود و نه شبهت و مثل وی چون کسی بود که با طبیب گوید که من بیمارم و نگوید که چه بیماری است، علاج وی نتوان کرد تا پیدا نیاید که چه بیماری است و صواب آن بود که وی را گویند در هر چه خواهی متحیر می باش، اما در این که تو آفریده ای و آفریدگار تو عالم و قادر است و هر چه خواهد تواند کرد، اندر این به شک مباش و این معنی وی را به طریق برهان معلوم کند، چنان که شرح کرده آمده.
وجه اول: جهل گروهی است که به خدای عزوجل ایمان ندارند، چه وی را از گنجینه خیال و وهم طلب کردند و چونی و چگونگی وی جستند، چون نیافتند انکار کردند و حوالت کارها با نجوم و طبیعت کردند و پنداشتند که این شخص آدمی و دیگر حیوانات و این عالم عجیب با این همه حکمت و ترتیب از خود پدید آمد یا خود همیشه بود یا فعل طبیعی است که وی خود از خود بی خبر بود تا به چیزی دیگر چه رسد مثل این چون کسی است که خطی نیکو بیند نبشته، پندارد که آن از خود نبشته آمد، بی کاتبی قادر و عالم و مرید یا خود همچنین همیشه نبشته بوده است کسی که نابینایی وی تا بدین حد بود، از راه شقاوت بنگرد و به وجه غلط طبیعی و منجم از پیش اشارت کرده آمد.
وجه دوم: جهل گروهی است به آخرت که پنداشتند که آدمی چون نبات است و یا چون حیوانی دیگر، چون بمیرد نیست شود و با وی نه عتاب بود و نه عقاب و نه ثواب و سبب این، جهل است به نفس خویش که از خویشتن همان می شناسد که از خر و گاو و گیاه و آن روح که حقیقت آدمی است، آن را نمی شناسند که آن ابدی است، و هرگز نمیرد، ولکن کالبد از وی باز ستانند و آن را مرگ گویند و حقیقت آن در عنوان چهارم گفته آید.
وجه سیم: جهل کسانی است که ایشان به خدای تعالی و آخرت ایمان دارند، ایمانی ضعیف، و لکن معنی شریعت نشناخته اند و گویند که خدای را عزوجل به عبادت ما چه حاجت است و از معصیت ما چه رنج که وی پادشاهی است از عبادت خلق مستغنی و عبادت و معصیت نزدیک وی هر دو برابر است.
و این جاهلان در قرآن همی بینند که می گوید، «و من تزکی فانما یتزکی لنفسه و من جاهد فانما یجاهد لنفسه و من عمل صالحا فلنفسه» این مدیر جاهلی است به شریعت که می پندارد که معنی شریعت آن است که کار برای خدا می باید کرد نه برای خویش و این همچنان است که بیمار پرهیز نکند و گوید، «طبیب را از آنچه که فرمان وی برم یا نبرم» این سخن راست است، ولکن وی هلاک شود، نه از سبب حاجت طبیب، ولکن از آن که راه هلاک وی پرهیز ناکردن است و طبیب وی را دلالت کرده و راه نموده و دلال را از آن چه زیان که وی هلاک شود؟ و چنان که بیماری تن سبب هلاک این جهان است، بیماری دل سبب شقاوت آن جهان است و چنانکه دارو و پرهیز سبب سلامت تن است، طاعت و معرفت و پرهیز معصیت نیز سبب سلامت دل است، «و لا ینجوا الا من اتی الله بقلب سلیم».
وجه چهارم: جهل کسانی است هم به شریعت از وجهی دیگر که گفته اند، «شرع می فرماید که دل از شهوت و خشم و ریا پاک کنید و این ممکن نیست که آدمی را از این آفریده اند و این همچنان باشد که کسی گلیم سیاه خواهد که سپید کند، پس مشغول بودن بدین طلب محال بود» و این احمقان ندانستند که شرع بدین نفرموده است، بلکه فرموده است که خشم و شهوت را ادب کنند و چنان دارند که بر شرع و عقل غالب نباشد و سرکشی نکند و حدود شریعت نگاه دارد و از کبایر دور باشد تا صغایر از وی عفو کنند و از وی درگذرند و این ممکن است و بسیار کس بدین رسیده اند.
و رسول (ص) نگفت که خشم نباید و شهوت نباید و وی نه زن داشت و می گفت: «انا بشر اغضب کما یغضب البشر» «من بشرم و خشمگین شوم چنان که بشر خشمگین شود» و حق تعالی گفت: «و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس» ثنا گفت بر کسی که خشم فرو خورد نه بر کسی که وی را خشم نبود.
وجه پنجم: جهل کسانی است به صفات حق تعالی که گویند حق تعالی رحیم و کریم است، به هر صفت که باشد بر ما رحمت کند و ندانند که چنان که کریم است شدید العقاب است و نمی بینند که بسیار خلق را در بلا و بیماری و گرسنگی می دارد در این جهان، با آن که کریم و رحیم است و نمی بینند که تا حراثت نکنند و تجارت نکنند مال به دست نیارند و تا جهد نکنند علم نیاموزند و هرگز در طلب دنیا تقصیر نکنند و نگویند خدای عزوجل کریم و رحیم است، بی تجارت و حراثت روزی بدهد، با آن که خدای عزوجل روزی ضمان کرده است و می گوید، «و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها» و کار آخرت با عمل حوالت می کند و می گوید، «وان لیس للانسان الا ما سعی» چون به کرم وی ایمان ندارند، از دنیا و طلب رزق دست بندارند و آنچه در آخرت گویند، به سر زبان باشد و تلقین شیطانی بود و اصلی ندارد.
وجه ششم: جهل کسانی است که به خویشتن مغرور شوند و گویند، «ما به جایی رسیدیم که معصیت ما را زیان ندارد» و دین ما دو قله گشته است، نجاست نپذیرد» و بیشتر این احمقان چنان مختصر باشند که اگر کسی در یک سخن حشمت ایشان فرو نهد یا رعونت ایشان بشکند، همه عمر در عداوت وی نشینند و اگر یک لقمه که طمع کرده باشند، از ایشان درگذرد، جهان بر ایشان تنگ و تاریک شود و این ابلهان که در مردی هنوز دو قله نشده اند که بدین چیزها باک ندارند، این دعوی ایشان را کی مسلم باشد؟
پس اگر به مثل، کسی نیز چنان شده است که عداوت و شهوت و ریا و خشم گرد وی نگردد هم معذور نیست بدین دعوی، چه درجه وی از درجه انبیا در نگذرد و ایشان به سبب خطا و معصیت نوحه می کردند و می گریستند و به عذر مشغول می شدند و صدیقان صحابه از صغائر حذر می کردند، بلکه از بیم شبهتی از حلال می گریختند پس این احمق به چه دانست که در جوال شیطان نیست و درجه ی وی از درجه ایشان درگذشت؟ و اگر گوید پیمبران همچنین بودند، و لکن آنچه می کردند برای نصیب خلق می کردند، چرا وی نیز برای نصیب خلق همان نکند که می بیند که هر که وی را می بینند تباه می شود و اگر گوید تباهی خلق مرا زیان ندارد، چرا رسول (ص) را زیان می داشت؟ و اگر زیان نمی داشت، خویشتن را در عقوبت تقوی چرا می داشت و یک خرما از صدقه از دهان بیرون انداخت و اگر بخوردی خلق را از آن چه زیان بودی که همه را مباح بودی خوردن آن؟ و اگر زیان می داشت، چرا این احمق را قدحهای نبیند زیان نمی دارد؟ آخر درجه وی فوق درجه پیغمبران نیست و بیش از آن نیست که درجه صد قدح شراب فوق درجه یک خرما، پس چون خویشتن را بدین پایگه بنهد که صد خم شراب وی را تبه بنگرداند و پیغمبر (ص) به کوزه ای آب مختصر بنهاد که یک خرما وی را بگرداند، وقت آن باشد که شیطان با سبلت وی بازی می کند و ابلهان جهان از وی ضحکه سازند که دریغ بود که عقلا حدیث کنند یا بر وی خندند.
اما بزرگان دین ایشانند که بشناسند که هر که هوا اسیر و زیر دست وی نیست، وی هیچ کس نیست، بلکه ستوری است، پس بدین بشناسند که نفس آدمی مکار است و فریبنده است، همه دعوی دروغ کند و لاف زند که من زیر دستم، از وی برهانی خواهد و بر راستی وی هیچ برهان نیست، البته جز آن که به حکم خویش نباشد و به حکم شرع باشد اگر به طوع همیشه تن در این دهد خود راست می گوید و اگر به طلب رخصت و تاویل و حیلت مشغول شود، بنده شیطان است و دعوی ولایت همی کند و این برهان تا به آخر نفس از وی طلب می باید کرد و اگر نه مغرور و فریفته باشد و هلاک شود و نداند و تن در دادن نفس به متابعت شریعت، هنوز اول درجه مسلمانی است.
وجه هفتم: از غفلت و شهوت خیزد نه از جهل و این اباحت گروهی است که ایشان از این شبهتهای گذشته خود هیچ شنیده نباشند، ولکن گروهی را بیند که ایشان بر راه اباحت می روند و فساد می کنند و سخن مزبق همی گویند و دعوی تصرف و ولایت می کنند و جامه ایشان می دارند وی را نیز این به طبع خوش آید که بر طبع وی شهوت و بطالت غالب بود و رضا ندهد بر آن که فساد کند و نگوید که مرا از این عقوبتی خواهد بود که آن گاه آن فساد بر وی تلخ شود، بلکه گوید این خود فساد نیست که این تهمت و این حدیث است ونه تهمت را معنی داند و نه این حدیث را این مردی باشد غافل پرشهوت و شیطان در وی کام یافته و به سخن به اصلاح نباید که شبهت وی نه از سخن افتاده است.
و بیشتر این قوم از این جمله باشند که حق تعالی گفت در حق همگنان: «انا جعلنا علی قلوبهم اکنه ان یفقهوه و فی اذانهم و قرا و ان تدعهم الی الهدی فلن یهتدوا اذا ابدا» و نیز می گوید، «و اذا ذکرت ربک فی القرآن وحده و لو اعلی ادبارهم نفورا» پس معاملت با ایشان به شمشیر اولیتر که به حجت.
و سخن این جمله کفایت بود در نصیحت و غلط اهل اباحت، در این عنوان از آن گفته آمد که سبب این جمله یا جهل است به نفس خود یا جهل است به حق، یا جهل است به رفتن راه از خود به حق که آن را شریعت گویند و جهل چون در کاری بود که موافق طبع بود، دشوار زایل شود و بدین سبب است که گروهی اند که بی شبهتی بر راه اباحت روند و گویند که ما متحیریم و اگر با وی گویی متحیر در چه چیزی؟ نتواند گفت که وی را خود نه طلب بود و نه شبهت و مثل وی چون کسی بود که با طبیب گوید که من بیمارم و نگوید که چه بیماری است، علاج وی نتوان کرد تا پیدا نیاید که چه بیماری است و صواب آن بود که وی را گویند در هر چه خواهی متحیر می باش، اما در این که تو آفریده ای و آفریدگار تو عالم و قادر است و هر چه خواهد تواند کرد، اندر این به شک مباش و این معنی وی را به طریق برهان معلوم کند، چنان که شرح کرده آمده.
غزالی : عنوان سوم - در معرفت دنیا
عنوان سوم (در معرفت دنیا)
غزالی : عنوان سوم - در معرفت دنیا
فصل دوم
پس وی را در دنیا به دو چیز حاجت است، یکی آن که دل را از اسباب هلاک نگاه دارد، و غذای وی حاصل کند و دیگر آن که تن را از مهلکات نگاه دارد و غذای وی حاصل کند.
و غذای دل معرفت و محبت حق تعالی است که غذای هر چیزی مقتضی طبع وی باشد که آن خاصیت وی بود و از پیش پیدا کرده آمد که خاصیت دل آدمی این است و سبب هلاک وی آن است که به دوستی چیزی جز حق تعالی مستغرق شود و تعهد تن برای دل می باید که تن فانی است و دل باقی و تن دل را همچون اشتر است حاجی را در راه حج که اشتر برای حاجی باید، نه حاجی را برای اشتر و اگر چه حاجی را به ضرورت تعهد اشتر باید کرد به علف و آب و جامه تا آنگاه که به کعبه رسد و از رنج وی برهد، ولکن باید که تعهد اشتر به قدر حاجت کند، پس اگر همه روزگار در علف دادن و آراستن و تعهد کردن وی کند، از قافله باز ماند و هلاک شود همچنین آدمی اگر همه روزگار در تعهد تن کند تا قوت وی به جای دارد و اسباب هلاک از وی دور دارد، از سعادت خویش باز ماند.
و حاجت تن در دنیا سه چیز است: خوردنی برای غذاست و پوشیدنی و مسکن برای سرما و گرما تا اسباب هلاک از وی باز دارد پس ضرورت آدمی از دنیا برای تن بیش از این نیست، بلکه اصول دنیا خود این است و غذای دل معرفت است و هرچند بیش باشد بهتر و غذای تن طعام است و اگر زیادت از حد خویش بود، سبب هلاک گردد اما آن است که حق تعالی شهوتی بر آدمی موکل کرده است تا متقاضی وی باشد در طعام و مسکن و جامه تا تن وی که مرکب وی است هلاک نشود و آفرینش این شهوت چنان است که بر حد خویش بنایستد و بسیار خواهد و عقل را بیافریده است تا وی را بر حد خویش بدارد و شریعت را بفرستاده است بر زبان انبیا (ع) تا حدود وی پیدا کند لیک این شهوت به اول آفرینش بنهاده است در کودکی که به وی حاجت بود و عقل از پس آفریده است پس شهوت از پیش جای گرفته است و مستولی شده و سرکشی همی کند عقل و شرع پس از آن بیامد تا همگی وی را به طلب قوت و جامه و مسکن مشغول نکند و بدین سبب خود را فراموش نکند و بداند که این قوت و جامه برای چه می باید و وی خود در این عالم برای چیست و غذای دل که زاد آخرت است فراموش نکند، پس از این جمله حقیقت دنیا و آفت دنیا و غرض دنیا بشناختی، پس اکنون باید که شاخه ها و شعبه های دنیا بشناسی.
و غذای دل معرفت و محبت حق تعالی است که غذای هر چیزی مقتضی طبع وی باشد که آن خاصیت وی بود و از پیش پیدا کرده آمد که خاصیت دل آدمی این است و سبب هلاک وی آن است که به دوستی چیزی جز حق تعالی مستغرق شود و تعهد تن برای دل می باید که تن فانی است و دل باقی و تن دل را همچون اشتر است حاجی را در راه حج که اشتر برای حاجی باید، نه حاجی را برای اشتر و اگر چه حاجی را به ضرورت تعهد اشتر باید کرد به علف و آب و جامه تا آنگاه که به کعبه رسد و از رنج وی برهد، ولکن باید که تعهد اشتر به قدر حاجت کند، پس اگر همه روزگار در علف دادن و آراستن و تعهد کردن وی کند، از قافله باز ماند و هلاک شود همچنین آدمی اگر همه روزگار در تعهد تن کند تا قوت وی به جای دارد و اسباب هلاک از وی دور دارد، از سعادت خویش باز ماند.
و حاجت تن در دنیا سه چیز است: خوردنی برای غذاست و پوشیدنی و مسکن برای سرما و گرما تا اسباب هلاک از وی باز دارد پس ضرورت آدمی از دنیا برای تن بیش از این نیست، بلکه اصول دنیا خود این است و غذای دل معرفت است و هرچند بیش باشد بهتر و غذای تن طعام است و اگر زیادت از حد خویش بود، سبب هلاک گردد اما آن است که حق تعالی شهوتی بر آدمی موکل کرده است تا متقاضی وی باشد در طعام و مسکن و جامه تا تن وی که مرکب وی است هلاک نشود و آفرینش این شهوت چنان است که بر حد خویش بنایستد و بسیار خواهد و عقل را بیافریده است تا وی را بر حد خویش بدارد و شریعت را بفرستاده است بر زبان انبیا (ع) تا حدود وی پیدا کند لیک این شهوت به اول آفرینش بنهاده است در کودکی که به وی حاجت بود و عقل از پس آفریده است پس شهوت از پیش جای گرفته است و مستولی شده و سرکشی همی کند عقل و شرع پس از آن بیامد تا همگی وی را به طلب قوت و جامه و مسکن مشغول نکند و بدین سبب خود را فراموش نکند و بداند که این قوت و جامه برای چه می باید و وی خود در این عالم برای چیست و غذای دل که زاد آخرت است فراموش نکند، پس از این جمله حقیقت دنیا و آفت دنیا و غرض دنیا بشناختی، پس اکنون باید که شاخه ها و شعبه های دنیا بشناسی.
غزالی : عنوان سوم - در معرفت دنیا
فصل سوم
بدان که چون نظر کنی اندر تفاصیل دنیا، بدانی که دنیا عبارت است از سه چیز، یکی اعیان چیزها که بر وی روی زمین آفریده اند چون نبات و معدن و حیوان که اصل زمین برای مسکن و برای منفعت زراعت می باید و معادن چون مس و برنج و آهن برای آلات را و حیوانات برای مرکب و برای خوردن را و آدمی دل و تن را بدین مشغول کرده است اما دل به دوستی و طلب وی مشغول می دارد و اما تن را به اصلاح آن و ساختن کار آن مشغول می دارد.
و از مشغول داشتن دل به دوستی آن، در دل صفتها پدید می آید که آن همه سبب هلاک بود چون حرص و بخل و حسد و عداوت و غیر آن و از مشغول داشتن تن بدان، مشغولی دل پدید می آید تا خود را فراموش کند و همه را به کار دنیا مشغول دارد.
و چنان که اصل دنیا سه چیز است: طعام و لباس و مسکن، اصل صناعت که ضرورت آدمی است نیز سه چیز است: برزگری و جولاهی و بنایی، لیکن این هر یکی را فروع اند که بعضی ساز آن همی کنند، چون حلاج و ریسنده ریسمان که ساز جولاه می کنند و بعضی آن را تمام می کنند چون درزی که کار جولاه تمام کند و این همه را به آلات حاجت افتاد از چوب و آهن و پوست و غیر آن، پس آهنگر و درودگر و خراز پیدا آمد، و چون اینهمه پیدا آمد، ایشان را به معاونت یکدیگر حاجت بود که هر کسی همه کارهای خود نمی توانست کرد، پس فراهم آمدند تا درزی کار جولاه و آهنگر می کند و آهنگر کار هر دو می کند و همچنین هر یکی کاری همی کنند، پس میان ایشان معاملتی پدید آمد که از آن خصومتها خاست که هر یکی به حق خویش رضا نمی داد و قصد یکدیگر می کردند، پس به سه نوع دیگر حاجت افتاد از صناعت سیاست و سلطنت، دیگر صناعت قضا و حکومت، دیگر فقه که بدان قانون وساطت میان خلق بدانند و این هر یکی پیشه ای است، اگر چه بیشتر آن به دست تعلق ندارد.
پس بدین وجه مشغله های دنیا بسیار شد و در هم پیوست و خلق در میان آن خویشتن را گم کردند و ندانستند که اصل و اول این همه سه چیز بیش نبود طعام و لباس و مسکن این همه برای این سه و برای تن می باید و تن برای دل می باید تا مرکب وی باشد و دل برای حق، عزوجل، می باید پس خود را و حق را فراموش کردند، مانند حاجی که خود را و کعبه را و سفر را فراموش کند و همه روزگار خویش با تعهد اشتر آورد.
پس دنیا و حقیقت دنیا این است که گفته آمد هر که در وی بر سر پای و مستوفر نباشد و چشم بر آخرت ندارد و مشغله دنیا بیش از قدر حاجت درپذیرد، وی دنیا را نشناخته باشد و سبب این جهل است که رسول (ص) گفته است دنیا جادوتر است از هاروت و ماروت، از وی حذر کنید و چون دنیا بدین جادوئی است، فریضه باشد مکر و فریفتن وی را به دانستن تمثال کار وی خلق را روشن کردن، پس اکنون وقت آن است که مثالهای وی بشنوی.
و از مشغول داشتن دل به دوستی آن، در دل صفتها پدید می آید که آن همه سبب هلاک بود چون حرص و بخل و حسد و عداوت و غیر آن و از مشغول داشتن تن بدان، مشغولی دل پدید می آید تا خود را فراموش کند و همه را به کار دنیا مشغول دارد.
و چنان که اصل دنیا سه چیز است: طعام و لباس و مسکن، اصل صناعت که ضرورت آدمی است نیز سه چیز است: برزگری و جولاهی و بنایی، لیکن این هر یکی را فروع اند که بعضی ساز آن همی کنند، چون حلاج و ریسنده ریسمان که ساز جولاه می کنند و بعضی آن را تمام می کنند چون درزی که کار جولاه تمام کند و این همه را به آلات حاجت افتاد از چوب و آهن و پوست و غیر آن، پس آهنگر و درودگر و خراز پیدا آمد، و چون اینهمه پیدا آمد، ایشان را به معاونت یکدیگر حاجت بود که هر کسی همه کارهای خود نمی توانست کرد، پس فراهم آمدند تا درزی کار جولاه و آهنگر می کند و آهنگر کار هر دو می کند و همچنین هر یکی کاری همی کنند، پس میان ایشان معاملتی پدید آمد که از آن خصومتها خاست که هر یکی به حق خویش رضا نمی داد و قصد یکدیگر می کردند، پس به سه نوع دیگر حاجت افتاد از صناعت سیاست و سلطنت، دیگر صناعت قضا و حکومت، دیگر فقه که بدان قانون وساطت میان خلق بدانند و این هر یکی پیشه ای است، اگر چه بیشتر آن به دست تعلق ندارد.
پس بدین وجه مشغله های دنیا بسیار شد و در هم پیوست و خلق در میان آن خویشتن را گم کردند و ندانستند که اصل و اول این همه سه چیز بیش نبود طعام و لباس و مسکن این همه برای این سه و برای تن می باید و تن برای دل می باید تا مرکب وی باشد و دل برای حق، عزوجل، می باید پس خود را و حق را فراموش کردند، مانند حاجی که خود را و کعبه را و سفر را فراموش کند و همه روزگار خویش با تعهد اشتر آورد.
پس دنیا و حقیقت دنیا این است که گفته آمد هر که در وی بر سر پای و مستوفر نباشد و چشم بر آخرت ندارد و مشغله دنیا بیش از قدر حاجت درپذیرد، وی دنیا را نشناخته باشد و سبب این جهل است که رسول (ص) گفته است دنیا جادوتر است از هاروت و ماروت، از وی حذر کنید و چون دنیا بدین جادوئی است، فریضه باشد مکر و فریفتن وی را به دانستن تمثال کار وی خلق را روشن کردن، پس اکنون وقت آن است که مثالهای وی بشنوی.
غزالی : عنوان سوم - در معرفت دنیا
فصل چهارم
مثال اول: بدان که اول جادوی دنیا آن است که خویشتن را به تو نماید چنان که تو پنداری که وی ساکن است و با تو قرار گرفته و وی جنبان است و بر دوام از تو گریزان است ولکن بتدریج و ذره ذره حرکت می کند و مثل وی چون سایه است که در وی نگری ساکن نماید و وی بر دوام همی رود و معلوم است که عمر تو همچنین بر دوام می رود و بتدریج هر لحظتی کمتر می شود و آن دنیاست که از تو می گریزند و تو را وداع می کند و تو از آن بی خبر.
مثال آخر: دیگر سحر وی آن است که خویشتن را به تو دوستی بنماید تا تو را عاشق کند و فرا تو نماید که تو را ساخته خواهد بود و به کسی دیگر نخواهد شد و آنگاه ناگاه از تو به دشمن تو شود و مثل آن چون زنی نابکار مفسد است که مردان را به خویشتن غره کند و آنگاه به خانه برد و هلاک کند.
عیسی (ع) دنیا را دید در مکاشفات خویش در صورت پیرزنی، گفت، «چند شوهر داری» گفت، «در عدد نیاید از بسیاری» گفت، «بمردند یا طلاق دادند» گفت، «نه! که همه را بکشتم» گفت، «پس عجب از این احمقان دیگر، می بینند که با دیگران چه می کنی، و آنگه در تو رغبت می کنند و عبرت نمی گیرند؟»
مثال آخر: دیگر سحر دنیا آن است که ظاهر خویش آراسته دارد و هر چه بلا و محنت است پوشیده دارد تا جاهل به ظاهر وی نگرد غره شود و مثل وی چون پیرزنی است زشت که روی دربندد، و جامه ها دیبا و پیرایه بسیار بر خود کند، هر که از دور وی را ببیند فتنه شود و چون چادر از وی باز کند پشیمان شود و فضایح وی می بیند و در خبر است که دنیا را روز قیامت بیاورند بر صورت عجوزه زشت سبز چشم و دندان های وی بیرون آمده و چون خلق در وی نگرند، گویند، «نعوذ بالله این چیست بدین فضیحتی و بدین زشتی» گویند، «این آن دنیاست که به سبب این حسد و دشمنی ورزیدید با یکدیگر و خونها ریختید و رحم ببریدید و به وی غره شدید» آنگاه وی را به دوزخ اندازند، گوید، «خدایا کجایند دوستان؟» بفرمایید تا ایشان را نیز ببرند و به دوزخ اندازند.
مثال آخر: کسی که حساب برگیرد تا چند بوده است از ازل که در دنیا نبود و در ابد چند است که نخواهد بود؟ و این روزی چند در میان ازل و ابد چند است؟ داند که مثل دنیا چون راه مسافری است که منزل وی مهد است، و آخر منزل وی لحد است و در میان وی منزلی چند است معدود، هر سالی چون منزلی و هر ماهی چون فرسنگی و هر روزی چون میلی و هر نفسی چون گامی و وی بر دوام میرود یکی را آن راه فرسنگی مانده و یکی را کم و یکی را بیش و وی ساکن نشسته که گویی همیشه اینجا خواهد بود، تدبیر کارهایی کند که تا ده سال باشد که بدان محتاج نشود و وی تا ده روز زیر خاک خواهد شد.
مثال آخر: بدان که مثل اهل دنیا در لذتی که می یابند، باز آن رسوایی و رنج که از دنیا خواهند دید در آخرت، همچون کسی است که طعام چرب و شیرین بسیار بخورد تا معده وی تباه شود، آنگاه فضیحتی از معده و نفس و قضا حاجت خویش می بیند و تشویر می خورد و پشیمان می شود که لذت گذشت و فضیحت بماند و چنان که هر چند طعام خوشتر، ثقل وی گنده تر، هر چند لذت دنیا بیشتر، عاقبت آن رسواتر و این خود در وقت جان کندن پدیدار آید که هر که را نعمت و باغ و بستان و کنیزکان و غلامان و زر و سیم بیش بود، به وقت جان کندن، رنج فراق بیش بود از آن کس که اندک دارد و آن رنج و عذاب به مرگ زایل نشود، بلکه زیادت شود که آن دوستی صفت دل است و دل بر جای خویش باشد و نمیرد.
مثال آخر: بدان که کارهای دنیا که پیش آید، مختصر نماید و مردم پندارند که شغل وی دراز نخواهد بود و باشد که از صد کار وی یکی پدیدار آید و عمر در آن شود و عیسی (ع) می گوید، «مثل جوینده دنیا چون مثل خورنده آب دریاست، هر چند بیش خورد تشنه تر می شود، می خورد و می خورد تا هلاک شود، و هرگز آن تشنگی از وی بنشود» و رسول ما، علیه افضل الصلوات و اکمل التحیات، می گوید، «همچنان که روا نباشد که کسی در آب رود و تر نگردد، روا نباشد که کسی در دنیا شود و آلوده نگردد.»
مثال آخر: مثل کسی که در دنیا آید، مثل کسی است که مهمان شود نزدیک میزبانی که عادت وی بود که همیشه سرای آراسته دارد برای مهمانان و ایشان را می خواند، گروهی پس از گروهی، و طبق زرین پیش وی نهد بر وی نقل و مجمره سیمین با عود و بخور تا وی معطر شود و خوشبوی گردد و نقل بخورد و طبق و مجمره بگذارد تا قوم دیگر در رسند پس هر کس رسم وی داند و عاقل باشد، عود و بخور برافکند و خوشبوی شود و نقل بخورد و طبق و مجمره به دل خوش بگذارد و شکر بگوید و برود و کسی که ابله باشد، پندارد که این به وی دادند تا با خویشتن ببرد، چون به وقت رفتن از وی باز ستانند، رنجور و دلتنگ شود و فریاد درگیرد دنیا نیز همچنان مهمانسرای است، سبیل بر راهگذریان تا زاد برگیرند و در آنچه در سرای است طمع نکنند.
مثال آخر: مثال اهل دنیا در مشغولی ایشان به کار دنیا و فراموش کردن آخرت چون مثل قومی است که در کشتی باشند و به جزیره ای رسیدند، برای قضا حاجت و طهارت بیرون آمدند و کشتی بان منادی کرد که هیچ کس مباد که روزگار بسیار برد و جز به طهارت مشغول شود که کشتی به تعجیل خواهد رفت، پس ایشان در آن جزیره پراکنده شدند گروهی که عاقلتر بودند، سبک طهارت کردند و باز آمدند، کشتی فارغ یافتند، جایی که خوشتر و موافق تر بود بگرفتند و گروهی دیگر در عجایب آن جزیره عجب بماندند و به نظاره باز ایستادند و در آن شکوفه ها و مرغان خوش آواز و سنگریزه های منقش و ملون نگریستند، چون باز آمدند، در کشتی هیچ جای فراخ نیافتند، جای تنگ و تاریکی بنشستند و رنج آن می کشیدند گروهی دیگر به نظاره اختصار نکردند، بلکه آن سنگ ریزه های غریب و نیکوتر چیدند و با خود بیاورند، و در کشتی جای آن نیافتند، جای تنگ بنشستند و بارهای آن سنگریزه ها بر گردن نهادند و چون یک دو روز برآمد، آن رنگهای نیکو بگردید و تاریک شد و بوی های ناخوش از آن آمدن گرفت، جای نیافتند که بیاندازند، پشیمانی خوردند و بار و رنج آن بر گردن می کشیدند و گروهی دیگر در عجایب آن جزیره متحیر شدند تا از کشتی دور افتادند و کشتی برفت و منادی کشتی بان نشنیدند و در جزیره می بودند تا بعضی هلاک شدند از گرسنگی و بعضی را سباع هلاک کردآن گروه اول مثل مومنان پرهیزکار است و گروه بازپسین مثل کافران که خود را و خدای را عزوجل و آخرت را فراموش کردند و همگی خود را به دنیا دادند که «استحبوا الحیوه الدنیا علی الاخره» و آن دو گروه میانین مثل عاصیان است که اصل ایمان نگاه داشتند، ولیکن دست از دنیا بداشتند گروهی با درویشی تمتع کردند و گروهی با تمتع نعمت بسیار جمع کردند تا گرانبار شدند.
مثال آخر: دیگر سحر وی آن است که خویشتن را به تو دوستی بنماید تا تو را عاشق کند و فرا تو نماید که تو را ساخته خواهد بود و به کسی دیگر نخواهد شد و آنگاه ناگاه از تو به دشمن تو شود و مثل آن چون زنی نابکار مفسد است که مردان را به خویشتن غره کند و آنگاه به خانه برد و هلاک کند.
عیسی (ع) دنیا را دید در مکاشفات خویش در صورت پیرزنی، گفت، «چند شوهر داری» گفت، «در عدد نیاید از بسیاری» گفت، «بمردند یا طلاق دادند» گفت، «نه! که همه را بکشتم» گفت، «پس عجب از این احمقان دیگر، می بینند که با دیگران چه می کنی، و آنگه در تو رغبت می کنند و عبرت نمی گیرند؟»
مثال آخر: دیگر سحر دنیا آن است که ظاهر خویش آراسته دارد و هر چه بلا و محنت است پوشیده دارد تا جاهل به ظاهر وی نگرد غره شود و مثل وی چون پیرزنی است زشت که روی دربندد، و جامه ها دیبا و پیرایه بسیار بر خود کند، هر که از دور وی را ببیند فتنه شود و چون چادر از وی باز کند پشیمان شود و فضایح وی می بیند و در خبر است که دنیا را روز قیامت بیاورند بر صورت عجوزه زشت سبز چشم و دندان های وی بیرون آمده و چون خلق در وی نگرند، گویند، «نعوذ بالله این چیست بدین فضیحتی و بدین زشتی» گویند، «این آن دنیاست که به سبب این حسد و دشمنی ورزیدید با یکدیگر و خونها ریختید و رحم ببریدید و به وی غره شدید» آنگاه وی را به دوزخ اندازند، گوید، «خدایا کجایند دوستان؟» بفرمایید تا ایشان را نیز ببرند و به دوزخ اندازند.
مثال آخر: کسی که حساب برگیرد تا چند بوده است از ازل که در دنیا نبود و در ابد چند است که نخواهد بود؟ و این روزی چند در میان ازل و ابد چند است؟ داند که مثل دنیا چون راه مسافری است که منزل وی مهد است، و آخر منزل وی لحد است و در میان وی منزلی چند است معدود، هر سالی چون منزلی و هر ماهی چون فرسنگی و هر روزی چون میلی و هر نفسی چون گامی و وی بر دوام میرود یکی را آن راه فرسنگی مانده و یکی را کم و یکی را بیش و وی ساکن نشسته که گویی همیشه اینجا خواهد بود، تدبیر کارهایی کند که تا ده سال باشد که بدان محتاج نشود و وی تا ده روز زیر خاک خواهد شد.
مثال آخر: بدان که مثل اهل دنیا در لذتی که می یابند، باز آن رسوایی و رنج که از دنیا خواهند دید در آخرت، همچون کسی است که طعام چرب و شیرین بسیار بخورد تا معده وی تباه شود، آنگاه فضیحتی از معده و نفس و قضا حاجت خویش می بیند و تشویر می خورد و پشیمان می شود که لذت گذشت و فضیحت بماند و چنان که هر چند طعام خوشتر، ثقل وی گنده تر، هر چند لذت دنیا بیشتر، عاقبت آن رسواتر و این خود در وقت جان کندن پدیدار آید که هر که را نعمت و باغ و بستان و کنیزکان و غلامان و زر و سیم بیش بود، به وقت جان کندن، رنج فراق بیش بود از آن کس که اندک دارد و آن رنج و عذاب به مرگ زایل نشود، بلکه زیادت شود که آن دوستی صفت دل است و دل بر جای خویش باشد و نمیرد.
مثال آخر: بدان که کارهای دنیا که پیش آید، مختصر نماید و مردم پندارند که شغل وی دراز نخواهد بود و باشد که از صد کار وی یکی پدیدار آید و عمر در آن شود و عیسی (ع) می گوید، «مثل جوینده دنیا چون مثل خورنده آب دریاست، هر چند بیش خورد تشنه تر می شود، می خورد و می خورد تا هلاک شود، و هرگز آن تشنگی از وی بنشود» و رسول ما، علیه افضل الصلوات و اکمل التحیات، می گوید، «همچنان که روا نباشد که کسی در آب رود و تر نگردد، روا نباشد که کسی در دنیا شود و آلوده نگردد.»
مثال آخر: مثل کسی که در دنیا آید، مثل کسی است که مهمان شود نزدیک میزبانی که عادت وی بود که همیشه سرای آراسته دارد برای مهمانان و ایشان را می خواند، گروهی پس از گروهی، و طبق زرین پیش وی نهد بر وی نقل و مجمره سیمین با عود و بخور تا وی معطر شود و خوشبوی گردد و نقل بخورد و طبق و مجمره بگذارد تا قوم دیگر در رسند پس هر کس رسم وی داند و عاقل باشد، عود و بخور برافکند و خوشبوی شود و نقل بخورد و طبق و مجمره به دل خوش بگذارد و شکر بگوید و برود و کسی که ابله باشد، پندارد که این به وی دادند تا با خویشتن ببرد، چون به وقت رفتن از وی باز ستانند، رنجور و دلتنگ شود و فریاد درگیرد دنیا نیز همچنان مهمانسرای است، سبیل بر راهگذریان تا زاد برگیرند و در آنچه در سرای است طمع نکنند.
مثال آخر: مثال اهل دنیا در مشغولی ایشان به کار دنیا و فراموش کردن آخرت چون مثل قومی است که در کشتی باشند و به جزیره ای رسیدند، برای قضا حاجت و طهارت بیرون آمدند و کشتی بان منادی کرد که هیچ کس مباد که روزگار بسیار برد و جز به طهارت مشغول شود که کشتی به تعجیل خواهد رفت، پس ایشان در آن جزیره پراکنده شدند گروهی که عاقلتر بودند، سبک طهارت کردند و باز آمدند، کشتی فارغ یافتند، جایی که خوشتر و موافق تر بود بگرفتند و گروهی دیگر در عجایب آن جزیره عجب بماندند و به نظاره باز ایستادند و در آن شکوفه ها و مرغان خوش آواز و سنگریزه های منقش و ملون نگریستند، چون باز آمدند، در کشتی هیچ جای فراخ نیافتند، جای تنگ و تاریکی بنشستند و رنج آن می کشیدند گروهی دیگر به نظاره اختصار نکردند، بلکه آن سنگ ریزه های غریب و نیکوتر چیدند و با خود بیاورند، و در کشتی جای آن نیافتند، جای تنگ بنشستند و بارهای آن سنگریزه ها بر گردن نهادند و چون یک دو روز برآمد، آن رنگهای نیکو بگردید و تاریک شد و بوی های ناخوش از آن آمدن گرفت، جای نیافتند که بیاندازند، پشیمانی خوردند و بار و رنج آن بر گردن می کشیدند و گروهی دیگر در عجایب آن جزیره متحیر شدند تا از کشتی دور افتادند و کشتی برفت و منادی کشتی بان نشنیدند و در جزیره می بودند تا بعضی هلاک شدند از گرسنگی و بعضی را سباع هلاک کردآن گروه اول مثل مومنان پرهیزکار است و گروه بازپسین مثل کافران که خود را و خدای را عزوجل و آخرت را فراموش کردند و همگی خود را به دنیا دادند که «استحبوا الحیوه الدنیا علی الاخره» و آن دو گروه میانین مثل عاصیان است که اصل ایمان نگاه داشتند، ولیکن دست از دنیا بداشتند گروهی با درویشی تمتع کردند و گروهی با تمتع نعمت بسیار جمع کردند تا گرانبار شدند.
غزالی : عنوان سوم - در معرفت دنیا
فصل پنجم
بدین مذمت که دنیا را کرده آمد، گمان مبر که هر چه در دنیاست مذموم است، بلکه در دنیا چیزهاست که آن نه دنیاست، چه علم و عمل در دنیا باشد و آن نه از دنیا بود که آن در صحبت آدمی به آخرت رود، اما علم بعینه با وی بماند و اما عمل اگر چه بعینه بنماند، اثر آن بماند و این دو قسم بود، یکی پاکی و صفای جوهر دل که از ترک معاصی حاصل شود، و یکی انس به ذکر خدای عزوجل که از مواظبت بر عبادت کردن حاصل شود، پس این جمله از جمله باقیات صالحات است که حق عزوجل گفت، «و الباقیات الصالحات خیر عد ربک».
و لذت علم و لذت مناجات و لذت انس به ذکر خدای تعالی بیشتر است و آن از دنیاست و نه از دنیاست، پس همه لذتها مذموم نیست، بلکه لذتی که بگذرد و بنماند و آن نیز جمله مذموم نیست که این دو قسمت یکی آن است که اگر چه وی از دنیاست و پس از مرگ بماند، ولیکن معین است بر کار آخرت و بر علم و عمل و بر بسیار گشتن مومنان، چون قوت و نکاح و لباس و مسکن که به قدر حاجت بود که این شرط راه آخرت است هر کس از دنیا بر این قدر قناعت کند و قصد وی از این فراغت بود بر کار دین، وی از اهل دنیا نباشد.
پس مذموم از دنیا آن باشد که مقصود از وی نه کار دین باشد، بلکه وی سبب غفلت و بطر و قرار گرفتن دل در این عالم و نفرت گرفتن وی از آن عالم بود و برای این بود که رسول (ص) گفت، «الدنیا ملعونه، و ملعون ما فیها الا ذکرالله و ما والاه» گفت: «دنیا و هر چه در آن است ملعون است الا ذکر خدای تعالی و آنچه بر آن معاونت کند.»
این مقدار از شرح حقیقت و مقصود دنیا کفایت بود باقی در قسم سوم از ارکان معاملات که آن را عقبات راه دین گویند بگوئیم.
و لذت علم و لذت مناجات و لذت انس به ذکر خدای تعالی بیشتر است و آن از دنیاست و نه از دنیاست، پس همه لذتها مذموم نیست، بلکه لذتی که بگذرد و بنماند و آن نیز جمله مذموم نیست که این دو قسمت یکی آن است که اگر چه وی از دنیاست و پس از مرگ بماند، ولیکن معین است بر کار آخرت و بر علم و عمل و بر بسیار گشتن مومنان، چون قوت و نکاح و لباس و مسکن که به قدر حاجت بود که این شرط راه آخرت است هر کس از دنیا بر این قدر قناعت کند و قصد وی از این فراغت بود بر کار دین، وی از اهل دنیا نباشد.
پس مذموم از دنیا آن باشد که مقصود از وی نه کار دین باشد، بلکه وی سبب غفلت و بطر و قرار گرفتن دل در این عالم و نفرت گرفتن وی از آن عالم بود و برای این بود که رسول (ص) گفت، «الدنیا ملعونه، و ملعون ما فیها الا ذکرالله و ما والاه» گفت: «دنیا و هر چه در آن است ملعون است الا ذکر خدای تعالی و آنچه بر آن معاونت کند.»
این مقدار از شرح حقیقت و مقصود دنیا کفایت بود باقی در قسم سوم از ارکان معاملات که آن را عقبات راه دین گویند بگوئیم.
غزالی : عنوان چهارم - در معرفت آخرت
عنوان چهارم (در معرفت آخرت)
(و در آن پانزده فصل است)
فصل اول: بهشت و دوزخ کالبدی و روحانی.
فصل دوم: حقیقت مرگ.
فصل سوم: توئی تو نه بدین قالب است.
فصل چهارم: نگاه داشتن اعتدال روح انسانی.
فصل پنجم: معنی حشر و نشر و بعث و اعاده.
فصل ششم: مشاهده بهشت و دوزخ در این دنیا.
فصل هفتم: معنی عذاب قبر.
فصل هشتم: حقیقت و درجات عذاب قبر.
فصل نهم: اژدرهای گور را به چشم سر نتوان دید.
فصل دهم: عذاب قبر برای همه نیست.
فصل یازدهم: راه آزمایش ایمنی از عذاب قبر.
فصل دوازدهم: سه جنس آتش ایمنی دوزخ روحانی.
فصل سیزدهم: آتش روحانی دردناکتر از آتش جسمانی است.
فصل چهاردهم: منازل سیر و سفر روح در دنیا.
فصل پانزدهم: به گمان ضعیف هم انکار آخرت روا نیست.
فصل اول: بهشت و دوزخ کالبدی و روحانی.
فصل دوم: حقیقت مرگ.
فصل سوم: توئی تو نه بدین قالب است.
فصل چهارم: نگاه داشتن اعتدال روح انسانی.
فصل پنجم: معنی حشر و نشر و بعث و اعاده.
فصل ششم: مشاهده بهشت و دوزخ در این دنیا.
فصل هفتم: معنی عذاب قبر.
فصل هشتم: حقیقت و درجات عذاب قبر.
فصل نهم: اژدرهای گور را به چشم سر نتوان دید.
فصل دهم: عذاب قبر برای همه نیست.
فصل یازدهم: راه آزمایش ایمنی از عذاب قبر.
فصل دوازدهم: سه جنس آتش ایمنی دوزخ روحانی.
فصل سیزدهم: آتش روحانی دردناکتر از آتش جسمانی است.
فصل چهاردهم: منازل سیر و سفر روح در دنیا.
فصل پانزدهم: به گمان ضعیف هم انکار آخرت روا نیست.
غزالی : عنوان چهارم - در معرفت آخرت
فصل اول
بدان که حقیقت آخرت هیچ کس نشناسد تا حقیت مرگ اولا نشناسد و حقیقت مرگ نداند تا حقیقت زندگانی نداند و حقیقت زندگانی نداند تا حقیقت روح نداند و معرفت حقیقت روح، معرفت نفس خود است که بعضی از شرح وی گفته آمد.
و بدان که از پیش گفته آمد که آدمی مرکب است از دو اصل، یکی روح و دیگر کالبد، روح چون سوار است و کالبد چون مرکب و این روح را در آخرت به واسطه کالبد حالتی است و بهشتی و دوزخی است و وی را به سبب ذات خود نیز حالتی است بی آن که غالب را در آن شرکتی بود و وی را برای قالب نیز بهشتی و دوزخی است و سعادتی و شقاوتی است و ما نعیم و لذت دل را که بی واسطه قالب باشد، نام «بهشت روحانی»می کنیم و رنج و الم و شقاوت وی را که بی قالب بود «آتش روحانی» می گوئیم.
اما بهشت و دوزخ که قالب در میان باشد، این خود ظاهر است و حاصل آن اشجار و انهار و حور و قصور و مطعوم و مشروب و غیر آن است و حاصل دوزخ، آتش و مار و کژدم و زقوم و غیر آن و صفت آن هر دو در قرآن و اخبار مشهور است و فهم همگان آن را دریابد و تفصیل آن در کتاب «ذکر الموت» از کتاب «احیاء» گفته ایم و اینجا بر این اقتصار کنیم و حقیقت مرگ شرح کنیم و به معنی بهشت و دوزخ روحانی اشارت کنیم که این را هر کسی نشناسد.
و این که گفت، «اعدت لعبادی الصالحین مالا عین رات و لا اذن سمعت و لا خطر علی قلب بشر» در بهشت روحانی بود و از درون دل روزنی است به عالم ملکوت که از آن روزن این معانی آشکارا شود و در وی هیچ شبهتی نماند و کسی را که آن راه گشاده شود وی را یقینی روشن به سعادت و شقاوت آخرت پدید آید، نه به طریق تقلید و سماع، بل به طریق بصیرت و مشاهدت، بل همچنان که طبیب بشناسد که غالب را سعادتی و شقاوتی است در این جهان که آن را صحت و مرض گویند و وی را اسبابی است چون دارو و پرهیز و چون بسیار خوردن و پرهیز ناکردن، همچنین معلوم شود بدین مشاهدت که دل را، یعنی روح را، سعادتی است و شقاوتی و عبادت و معرفت داروی آن سعادت است و جهل و معصیت زهر آن سعادت است و این علمی است به غایت عزیز و بیشتر کسانی که ایشان را علما گویند، از این غافل باشند، بلکه این را منکر باشند و جز فرا بهشت و دوزخ کالبد راه نبرند و در معرفت آخرت جز سماع و تقلید هیچ راه نشناسند و ما را اندر این شرح و تحقیق این برهان کتب است دراز به تازی و اندر این کتاب چندان گفته آید که کسی که زیرک بود و باطن وی از آلایش تعصب و تقلید پاک بود، این راه بازیابد و کار آخرت در دل وی ثابت و محکم شود که ایمان بیشتر خلق به آخرت ضعیف و متزلزل است.
و بدان که از پیش گفته آمد که آدمی مرکب است از دو اصل، یکی روح و دیگر کالبد، روح چون سوار است و کالبد چون مرکب و این روح را در آخرت به واسطه کالبد حالتی است و بهشتی و دوزخی است و وی را به سبب ذات خود نیز حالتی است بی آن که غالب را در آن شرکتی بود و وی را برای قالب نیز بهشتی و دوزخی است و سعادتی و شقاوتی است و ما نعیم و لذت دل را که بی واسطه قالب باشد، نام «بهشت روحانی»می کنیم و رنج و الم و شقاوت وی را که بی قالب بود «آتش روحانی» می گوئیم.
اما بهشت و دوزخ که قالب در میان باشد، این خود ظاهر است و حاصل آن اشجار و انهار و حور و قصور و مطعوم و مشروب و غیر آن است و حاصل دوزخ، آتش و مار و کژدم و زقوم و غیر آن و صفت آن هر دو در قرآن و اخبار مشهور است و فهم همگان آن را دریابد و تفصیل آن در کتاب «ذکر الموت» از کتاب «احیاء» گفته ایم و اینجا بر این اقتصار کنیم و حقیقت مرگ شرح کنیم و به معنی بهشت و دوزخ روحانی اشارت کنیم که این را هر کسی نشناسد.
و این که گفت، «اعدت لعبادی الصالحین مالا عین رات و لا اذن سمعت و لا خطر علی قلب بشر» در بهشت روحانی بود و از درون دل روزنی است به عالم ملکوت که از آن روزن این معانی آشکارا شود و در وی هیچ شبهتی نماند و کسی را که آن راه گشاده شود وی را یقینی روشن به سعادت و شقاوت آخرت پدید آید، نه به طریق تقلید و سماع، بل به طریق بصیرت و مشاهدت، بل همچنان که طبیب بشناسد که غالب را سعادتی و شقاوتی است در این جهان که آن را صحت و مرض گویند و وی را اسبابی است چون دارو و پرهیز و چون بسیار خوردن و پرهیز ناکردن، همچنین معلوم شود بدین مشاهدت که دل را، یعنی روح را، سعادتی است و شقاوتی و عبادت و معرفت داروی آن سعادت است و جهل و معصیت زهر آن سعادت است و این علمی است به غایت عزیز و بیشتر کسانی که ایشان را علما گویند، از این غافل باشند، بلکه این را منکر باشند و جز فرا بهشت و دوزخ کالبد راه نبرند و در معرفت آخرت جز سماع و تقلید هیچ راه نشناسند و ما را اندر این شرح و تحقیق این برهان کتب است دراز به تازی و اندر این کتاب چندان گفته آید که کسی که زیرک بود و باطن وی از آلایش تعصب و تقلید پاک بود، این راه بازیابد و کار آخرت در دل وی ثابت و محکم شود که ایمان بیشتر خلق به آخرت ضعیف و متزلزل است.
غزالی : عنوان چهارم - در معرفت آخرت
فصل سوم
پس بدان که اگر کسی را دست و پای مفلوج شود، وی بر جای خویش باشد، زیرا که «وی» نه دست و پای است که دست و پای وی آلت وی است و وی مستعمل آن است و چونانکه حقیقت «توئی، تو» نه دست و پای است، همچنین نه پشت و شکم و سر است و نه این قالب تو است، اگر همه مفلوج شود، روا باشد که بر جای باشی و معنی مرگ آن است که همه تن مفلوج شود که معنی مفلوجی دست آن است که طاعت تو ندارد که اگر طاعت می داشت، به صفتی می داشت که آن را «قدرت» گویند و آن صفت نوری بود که از چراغ روح حیوانی به وی می رسید، چون در عروق، که مسالک آن روح است، سده ای افتاد، قدرت از وی بشد، و طاعت متعذر شد همچنین جمله قالب، همه طاعت تو که می دارد، هم به واسطه روح حیوانی می دارد، پس چون مزاج وی تباه شود و طاعت ندارد، آن را «مرگ» گویند و تو بر جای خویش باشی، اگر چه طاعت پذیر بر جای خویش نیست.
و حقیقت توئی تو این قالب چون باشد؟ و اگر اندیشه کنی، دانی که این اجزاء تو نه آن اجزاست که در کودکی بوده است که آن همه به بخار متحلل شده است و از غذا به دل باز آمده، پس قالب همان نیست و تو همانی پس، توئی تو، نه بدین قالب است، قالب اگر تباه شود، گو تباه شو تو همچنان زنده ای به ذات خویش.
اما اوصاف تو دو قسم است، یکی به به مشارکت قالب، چون گرسنگی و تشنگی و خواب که این بی معده و بی جسم راست نیاید، این به مرگ باطل شود و یکی آن که قالب را در آن شرکتی نبود، چون معرفت حق تعالی و جمال حضرت وی و شادی بدان این صفت ذات توست، با تو بماند و معنی «الباقیات الصالحات» این بود و اگر به دل این، جهل بود به خدای عزوجل، این نیز صفت ذات تو است، بماند و آن نابینایی روح بود و تخم شقاوت تو بود: « و من کان فی هذه اعمی، فهو فی الاخره اعمی و اضل سبیلا».
پس به هیچ حال، تو حقیقت مرگ ندانی تا این دو روح بنشناسی و فرق میان ایشان و تعلق به یکدیگر.
و حقیقت توئی تو این قالب چون باشد؟ و اگر اندیشه کنی، دانی که این اجزاء تو نه آن اجزاست که در کودکی بوده است که آن همه به بخار متحلل شده است و از غذا به دل باز آمده، پس قالب همان نیست و تو همانی پس، توئی تو، نه بدین قالب است، قالب اگر تباه شود، گو تباه شو تو همچنان زنده ای به ذات خویش.
اما اوصاف تو دو قسم است، یکی به به مشارکت قالب، چون گرسنگی و تشنگی و خواب که این بی معده و بی جسم راست نیاید، این به مرگ باطل شود و یکی آن که قالب را در آن شرکتی نبود، چون معرفت حق تعالی و جمال حضرت وی و شادی بدان این صفت ذات توست، با تو بماند و معنی «الباقیات الصالحات» این بود و اگر به دل این، جهل بود به خدای عزوجل، این نیز صفت ذات تو است، بماند و آن نابینایی روح بود و تخم شقاوت تو بود: « و من کان فی هذه اعمی، فهو فی الاخره اعمی و اضل سبیلا».
پس به هیچ حال، تو حقیقت مرگ ندانی تا این دو روح بنشناسی و فرق میان ایشان و تعلق به یکدیگر.
غزالی : عنوان چهارم - در معرفت آخرت
فصل هشتم
چنان که اصل عذاب القبر بشناختی که سبب وی دوستی دنیاست، بدان که این عذاب متفاوت است بعضی را بیش بود و بعضی را کم بود بر قدر آن که شهوت دنیا باشد پس عذاب آن که در همه دنیا بیشتر از یک چیز ندارد که دل در آن بسته است، نه چنان باشد که عذاب کسی که ضیاع و اسباب و بنده و ستور و جاه و حشمت و همه نعمتهای دنیا دارد و دل در همه بسته باشد بلکه اگر در این جهان کسی را خبر آورند که اسبی از آن وی بردند، عذاب و رنج بر دل وی کمتر از آن باشد که گویند ده اسب بردند و اگر همه مال وی بستانی، رنج بیشتر از آن بود که یک نیم و کمتر از آن بود که با مال به هم، زن و فرزند را به غارت برند و از ولایت معزول کنند و وی را تنها بگذارند و مرگ آن است که مال و زن و فرزند و هر چه در دنیاست همه راه غارت و وی را تنها بگذارد و معنی مرگ این بود.
پس عقوبت و راحت هر کسی بر قدر گسستگی و بستگی وی به دنیا بود و آن که اسباب دنیا وی را از همه جهتی مساعدت کند و همگی خود به وی دهد، چنان که حق تعالی گفت، «ذالک بانهم استحبوا الحیوه الدنیا علی الاخره» عذاب وی سخت عظیم بود، و به عبارت از آن چنین آمد که رسول (ص) گفت، «دانی که در چه معنی فرود آمد این آیت: «فان له معیشه ضنکا» گفتند که خدای عزوجل و رسول (ص) بهتر داند گفت، «عذاب کافر در گور است که نود و نه اژدرها به وی مسلط کنند، دانی که اژدرها چه بود؟ نود و نه مار بود، هر ماری را نه سر و وی را می گزند و می لیسند و در وی می دمند تا آن روز که وی را حشر کنند» و اهل بصیرت این اژدرها را به چشم بدیده اند و احمقان بی بصیرت گویند که ما در گور وی نگاه کردیم، از این هیچ نمی بینیم، و اگر بودی، چشم ما درست است، ما نیز بدیدیمی این احمق باید که بداند که این اژدرها در ذات روح مرده است و از باطن جان وی بیرون نیست تا دیگری ببیند، بلکه این اژدرها در درون وی بود پیش از مرگ و وی غافل بود از آن و نمی دانست و باید بداند که این اژدرها مرکب است از نفس صفات وی، و عدد سرهای وی به قدر عدد آن شاخه های اخلاق مذموم وی است، و اصل طینت آن اژدرها از حب دنیاست، و آنگاه سرها از وی منشعب می شود به عدد آن اخلاق بد که از دوستی دنیا منشعب شود چون حقد و حسد و کبر و شره و مکر و خداع و عداوت و دوستی جاه و حشمت و غیر آن و اصل آن اژدرها و بسیاری سرهای وی به نور بصیرت می توان شناخت، اما مقدار عدد آن به نور نبوت توان شناخت که بر قدر عدد تخلاق مذموم محیط است و ما را عدد اخلاق معلوم نیست، پس این اژدرها، اندر میان جان کافر متمکن است و پوشیده، نه به سبب آن که جاهل است به خدای و بر رسول و بس، بل به سبب آن که همگی خویش به دنیا داده است، چنان که حق تعالی گفت، «ذالک بانهم استحبوا الحیوه الدنیا علی الاخره» و گفت، «اذهبتم طیباتکم فی حیواتکم الدنیا، واستمعتم بها» و اگر چنان بودی که این اژدرها بیرون وی بودی، چنان که مردمان پندارند، آسانتر بودی، زیرا که بودی که یک ساعت دست از وی بداشتی، لکن چون متمکن است در میان جای وی که آن خود از عین صفات وی است، از وی چگونه بگریزد؟
و چنان که کسی کنیزکی بفروشد، و آنگه عاشق آید، آن اژدرها که در میان جان وی همی گزد، هم عشق وی است که در دل وی پوشیده بود و نمی دانست تاکنون که فراز خم افتاد همچنین این نود و نه اژدرها در درون وی بود پیش از مرگ وی و وی را خبر نبود تا اکنون که زخم وی پدید آمد و چنان که عین عشق سبب راحت وی بود تا با معشوق به هم بود، همان سبب رنج گشت به وقت فراق که اگر عشق نبودی، در فراق رنج نبودی، همچنین حب دنیا و عشق وی که سبب راحت است، همان سبب عذاب شود عشق جاه، دل وی را می گزد چون اژدرهایی و عشق مال چون ماری و عشق سرای و خانه چون کژدمی و هم بر این قیاس می دان.
و چنان که عاشق کنیزک که در فراق خواهد خویشتن را در آب، آتش افکند و خواهد که وی را کژدمی در گزد تا از آن درد برهد، همچنین آن که وی را در گور عذاب خواهد بود، خواهد که به دل آن رنج کژدم و مار بودی که در این جهان مردمان دانند این زخم بر تن کند و از تن بیرون کند و آن زخم بر میان جان کند و از درون کند و هیچ چشم ظاهر وی را نبیند.
پس به حقیقت هر کس سبب عذاب خویش با خود می برد از اینجا و آن در اندرون ایشان است و برای این گفت مصطفی (ص) «انما هی اعمالکم ترد الیکم» گفت، «آن عقوبت بیش از آن نیست که هم از آن شما فرا پیش شما نهد» و برای این گفت حق، عزوجل، «اگر شما را علم یقین استی، خود دوزخ را می بینی «کلالو تعلمون علم الیقین لترون الجحیم ثم لترونها عین الیقین» و برای این گفت، «و ان جهنم لمحیطه بالکافرین»، دوزخ به ایشان محیط است و به ایشان به هم است» و نگفت، «محیط خواهد بود.»
پس عقوبت و راحت هر کسی بر قدر گسستگی و بستگی وی به دنیا بود و آن که اسباب دنیا وی را از همه جهتی مساعدت کند و همگی خود به وی دهد، چنان که حق تعالی گفت، «ذالک بانهم استحبوا الحیوه الدنیا علی الاخره» عذاب وی سخت عظیم بود، و به عبارت از آن چنین آمد که رسول (ص) گفت، «دانی که در چه معنی فرود آمد این آیت: «فان له معیشه ضنکا» گفتند که خدای عزوجل و رسول (ص) بهتر داند گفت، «عذاب کافر در گور است که نود و نه اژدرها به وی مسلط کنند، دانی که اژدرها چه بود؟ نود و نه مار بود، هر ماری را نه سر و وی را می گزند و می لیسند و در وی می دمند تا آن روز که وی را حشر کنند» و اهل بصیرت این اژدرها را به چشم بدیده اند و احمقان بی بصیرت گویند که ما در گور وی نگاه کردیم، از این هیچ نمی بینیم، و اگر بودی، چشم ما درست است، ما نیز بدیدیمی این احمق باید که بداند که این اژدرها در ذات روح مرده است و از باطن جان وی بیرون نیست تا دیگری ببیند، بلکه این اژدرها در درون وی بود پیش از مرگ و وی غافل بود از آن و نمی دانست و باید بداند که این اژدرها مرکب است از نفس صفات وی، و عدد سرهای وی به قدر عدد آن شاخه های اخلاق مذموم وی است، و اصل طینت آن اژدرها از حب دنیاست، و آنگاه سرها از وی منشعب می شود به عدد آن اخلاق بد که از دوستی دنیا منشعب شود چون حقد و حسد و کبر و شره و مکر و خداع و عداوت و دوستی جاه و حشمت و غیر آن و اصل آن اژدرها و بسیاری سرهای وی به نور بصیرت می توان شناخت، اما مقدار عدد آن به نور نبوت توان شناخت که بر قدر عدد تخلاق مذموم محیط است و ما را عدد اخلاق معلوم نیست، پس این اژدرها، اندر میان جان کافر متمکن است و پوشیده، نه به سبب آن که جاهل است به خدای و بر رسول و بس، بل به سبب آن که همگی خویش به دنیا داده است، چنان که حق تعالی گفت، «ذالک بانهم استحبوا الحیوه الدنیا علی الاخره» و گفت، «اذهبتم طیباتکم فی حیواتکم الدنیا، واستمعتم بها» و اگر چنان بودی که این اژدرها بیرون وی بودی، چنان که مردمان پندارند، آسانتر بودی، زیرا که بودی که یک ساعت دست از وی بداشتی، لکن چون متمکن است در میان جای وی که آن خود از عین صفات وی است، از وی چگونه بگریزد؟
و چنان که کسی کنیزکی بفروشد، و آنگه عاشق آید، آن اژدرها که در میان جان وی همی گزد، هم عشق وی است که در دل وی پوشیده بود و نمی دانست تاکنون که فراز خم افتاد همچنین این نود و نه اژدرها در درون وی بود پیش از مرگ وی و وی را خبر نبود تا اکنون که زخم وی پدید آمد و چنان که عین عشق سبب راحت وی بود تا با معشوق به هم بود، همان سبب رنج گشت به وقت فراق که اگر عشق نبودی، در فراق رنج نبودی، همچنین حب دنیا و عشق وی که سبب راحت است، همان سبب عذاب شود عشق جاه، دل وی را می گزد چون اژدرهایی و عشق مال چون ماری و عشق سرای و خانه چون کژدمی و هم بر این قیاس می دان.
و چنان که عاشق کنیزک که در فراق خواهد خویشتن را در آب، آتش افکند و خواهد که وی را کژدمی در گزد تا از آن درد برهد، همچنین آن که وی را در گور عذاب خواهد بود، خواهد که به دل آن رنج کژدم و مار بودی که در این جهان مردمان دانند این زخم بر تن کند و از تن بیرون کند و آن زخم بر میان جان کند و از درون کند و هیچ چشم ظاهر وی را نبیند.
پس به حقیقت هر کس سبب عذاب خویش با خود می برد از اینجا و آن در اندرون ایشان است و برای این گفت مصطفی (ص) «انما هی اعمالکم ترد الیکم» گفت، «آن عقوبت بیش از آن نیست که هم از آن شما فرا پیش شما نهد» و برای این گفت حق، عزوجل، «اگر شما را علم یقین استی، خود دوزخ را می بینی «کلالو تعلمون علم الیقین لترون الجحیم ثم لترونها عین الیقین» و برای این گفت، «و ان جهنم لمحیطه بالکافرین»، دوزخ به ایشان محیط است و به ایشان به هم است» و نگفت، «محیط خواهد بود.»
غزالی : عنوان چهارم - در معرفت آخرت
فصل دهم
همانا گویی که اگر عذاب القبر از جهت علاقه ی دل است به این عالم، هیچ کس از این خالی نباشد که زن و فرزند و مال و جاه را دوست دارد، پس همه را عذاب القبر خواهد بود و هیچ کس از این نرهد جواب آن است که نه چنین است که کسانی باشند که از دنیا سیر شده باشند و ایشان را در دنیا هیچ مسرت گاه و هیچ آسایش جای نمانده باشد و آرزومند مرگ باشند و بسیاری از مسلمانان، که درویش باشند، چنین باشند آن قوم که توانگر باشند نیز بر دو گروه می باشندگروهی باز آن که این اسباب را دوست دارند، خدای را، عزوجل، نیز دوست دارند، ایشان را نیز عذابی نبود و مثال ایشان چون کسی بود که سرایی دارد و شهری دارد که آن را دوست دارد، ولکن ریاست و سلطنت و کوشک باغ از آن دوستتر دارد، چون وی را منشور سلطان به ریاست شهری دیگر رسد، وی را بیرون شدن از آن وطن هیچ رنج نباشد که دوستی خانه و سرای و شهر، در آن دوستی ریاست که غالبتر است، ناچیز گردد و ناپیدا شود و هیچ اثر بنماند پس انبیا و اولیا و پارسیان مسلمان اگرچه دل ایشان را به زن و فرزند و شهر و وطن التفاتی باشد، چون دوستی خدا پیدا آید و لذت انس به وی پیوندد، آن همه ناچیز گردد و لذت به مرگ پیدا آید، پس ایشان از این ایمن باشند اما کسانی که شهوات دنیا را دوستتر دارند، از این عذاب نرهند و بیشتر این باشند برای این گفت ایزد، عزوعلا، «و ان منکم الا واردها کان علی ربک حتما مقضیا ثم ننجی الذین اتقوا و نذر الظالمین فیها جثیا» این قوم را مدتی عذاب کنند، پس چون عهد ایشان از دنیا دراز شود، فراموش کنند لذت دنیا را و اصل دوستی خدای تعالی که در دل بوده باشد، پا دیدار آمدن ایستد و مثل وی چون کسی بود که وی سرایی را دوستتر دارد از سرای دیگر یا شهری را از شهری یا زنی را از زنی دیگر؛ ولکن آن دیگر را نیز دوست دارد، چون وی را از دوستترین دور کنند و بدان دیگر اوفتد، مدتی در فراق آن رنجور باشد، آنگاه آن را فراموش کند، و خوی فرا آن دیگر کند و اصل آن دوستی که در دل بوده است به مدت دراز پادیدار آید.
اما آن کسی که خدای تعالی را اصلا دوست ندارد، وی اندر آن عذاب بماند که دوستی وی همه باز آن بود که از وی بازستدند، به چه سلوت از آن خلاص یابد و یکی از اسباب آن که عذاب کافر مخلد است این است.
و بدان که هر کسی دعوی می کند که من خدای را، عزوجل، دوست دارم یا از دنیا دوستتر دارم و این مذهب همه جهان است به زبان، ولکن این را محکی و معیاری هست که بدان بشناسند و این آن بود که هر که نفس و شهوت، وی را چیزی فرماید و شرع خدای خلاف آن فرماید، اگر دل خود را به فرمان خدای مایلتر بیند، خود وی را دوست می دارد، چنان که کسی که دو کس را دوست دارد و یکی را دوستتر دارد، چون میان ایشان اختلاف افتد، خود را به جانب دوستتر مایلتر بیند و خود را بدین بشناسد که وی را دوستتر می دارد و چون چنین نبود، گفت به زبان هیچ سود ندارد که آن گفت دروغ بود.
و برای این گفت رسول (ص) که، «همیشه گویندگان لااله الاالله خود را از عذاب خدای، عزوجل، حمایت می کنند تا آنگاه که صفقه دنیا بر صفقه دین اختیار کنند چون این بکنند، خدای، عزوجل، ایشان را گوید، «دروغ میگوید که گفت لااله الاالله با زین معاملت دروغ بود.»
پس از این جملت بشناختی که اهل بصیرت، به مشاهدت باطن بینند که از عذاب القبر کی خواهد رست و بدانند که بیشتر خلق نخواهند رست ولکن در مدت و در شدت تفاوت بسیار است، چنان که در علاقت ایشان با دنیا تفاوت بسیار است.
اما آن کسی که خدای تعالی را اصلا دوست ندارد، وی اندر آن عذاب بماند که دوستی وی همه باز آن بود که از وی بازستدند، به چه سلوت از آن خلاص یابد و یکی از اسباب آن که عذاب کافر مخلد است این است.
و بدان که هر کسی دعوی می کند که من خدای را، عزوجل، دوست دارم یا از دنیا دوستتر دارم و این مذهب همه جهان است به زبان، ولکن این را محکی و معیاری هست که بدان بشناسند و این آن بود که هر که نفس و شهوت، وی را چیزی فرماید و شرع خدای خلاف آن فرماید، اگر دل خود را به فرمان خدای مایلتر بیند، خود وی را دوست می دارد، چنان که کسی که دو کس را دوست دارد و یکی را دوستتر دارد، چون میان ایشان اختلاف افتد، خود را به جانب دوستتر مایلتر بیند و خود را بدین بشناسد که وی را دوستتر می دارد و چون چنین نبود، گفت به زبان هیچ سود ندارد که آن گفت دروغ بود.
و برای این گفت رسول (ص) که، «همیشه گویندگان لااله الاالله خود را از عذاب خدای، عزوجل، حمایت می کنند تا آنگاه که صفقه دنیا بر صفقه دین اختیار کنند چون این بکنند، خدای، عزوجل، ایشان را گوید، «دروغ میگوید که گفت لااله الاالله با زین معاملت دروغ بود.»
پس از این جملت بشناختی که اهل بصیرت، به مشاهدت باطن بینند که از عذاب القبر کی خواهد رست و بدانند که بیشتر خلق نخواهند رست ولکن در مدت و در شدت تفاوت بسیار است، چنان که در علاقت ایشان با دنیا تفاوت بسیار است.
غزالی : عنوان چهارم - در معرفت آخرت
فصل یازدهم
همانا که گروهی از احمقان و مغروران گویند که اگر عذاب القبر باشد، ما از این ایمنیم که ما را هیچ علاقتی نیست و هستی و نیست آن نزدیک ما یکی است و این دعوی محال باشد و تا نیازماید بنداند اگر چنان است که هر چه وی را هست جمله دزد ببرد و هر قبول که وی را هست به دیگری شود از اقران وی و هر مرید که وی را باشداز وی بگردد و وی را مذمت کند، از آن دردل وی هیچ اثری نکند و همچنان باشد که مال دیگری بدزدند و قبول دیگری باطل شود، آنگاه این دعوی وی راست بود و باشد که گوید که من بر این صفتم و مغرور بود تا بند زدند و از وی برنگردند، بنداند پس باید که مال از خویشتن جدا کند و از قبول بگریزد و خود را بیازماید، آنگاه اعتماد کند که بسیار کس بود که پنداشت که وی با زن و کنیزک هیچ علاقتی ندارد، چون طلاق داد و بفروخت، آتش عشق که در دل وی پوشیده بود پدیدار آمد و دیوانه و سوخته گشت.
پس هر که خواهد که از عذاب القبر رسته باشد، باید که وی را با دنیا هیچ علاقتی نبود الا به ضرورت، چنان که کسی را به طهارت جای حاجت بود، وی را دوست دارد به ضرورت و بخواهد که از آن برهد، پس باید که حرص وی به طعام به معده رسانیدن همچنان بود که بر فارغ کردن معده از طعام، که هر دو ضرورت است و همه کارهای دیگر همچنین پس اگر دل از این علاقه خالی نتواند کرد، باید که با مواظبت بر عبادت و بر ذکر خدای تعالی ذکر بر دل خویش غالب گرداند، چنان که غالبتر شود این دوستی بر دوستی دنیا و حجت و برهان می خواهد بر این معنی به متابعت شریعت و تقدیم فرمان حق بر هوای خویش اگر نفس وی وی را اطاعت دارد، بر این معنی خود اعتماد کند که از عذاب القبر رست و اگرنه چنین بود، تن به عذاب القبر بنهد، مگر که عفو ایزد در رسد و او را در یابد.
پس هر که خواهد که از عذاب القبر رسته باشد، باید که وی را با دنیا هیچ علاقتی نبود الا به ضرورت، چنان که کسی را به طهارت جای حاجت بود، وی را دوست دارد به ضرورت و بخواهد که از آن برهد، پس باید که حرص وی به طعام به معده رسانیدن همچنان بود که بر فارغ کردن معده از طعام، که هر دو ضرورت است و همه کارهای دیگر همچنین پس اگر دل از این علاقه خالی نتواند کرد، باید که با مواظبت بر عبادت و بر ذکر خدای تعالی ذکر بر دل خویش غالب گرداند، چنان که غالبتر شود این دوستی بر دوستی دنیا و حجت و برهان می خواهد بر این معنی به متابعت شریعت و تقدیم فرمان حق بر هوای خویش اگر نفس وی وی را اطاعت دارد، بر این معنی خود اعتماد کند که از عذاب القبر رست و اگرنه چنین بود، تن به عذاب القبر بنهد، مگر که عفو ایزد در رسد و او را در یابد.
غزالی : عنوان چهارم - در معرفت آخرت
فصل دوازدهم
وقت آن است که دوزخ روحانی شرح کنیم و به روحانی آن خواهیم که روح را باشد خاص و تن در میان نبود و، «نارالله الموقده التی تطلع علی الافئده» این باشدف و آتشی است که استیلای وی بر دل بود و آن آتش که در تن آویزد، آن را جسمانی گوید.
پس بدان که در دوزخ روحانی سه جنس آتش بود یکی آتش فراق شهوات دنیاوی و دوم آتش تشویر و خجلت و رسواییها و سوم آتش محروم ماندن از جمال حضرت الهیت و نومید گشتن از وی و این هر سه آتش را کار با جان و دل باشد نه با تن و لابد است شرح سبب این هر سه آتش که از اینجا با خویشتن چگونه برند و معنی وی به مثالی که از این عالم به عاریه خواهیم نمودن معلوم شود.
اما صفت اول، آتش فرق شهوات دنیاست و سبب این در عذاب القبر گفته آمد که عشق و بایست بهشت دل است، و دوزخ دل، بهشت است تا با معشوق بود و دوزخ است چون بی معشوق بود پس عاشق دنیا با دنیا در بهشت «فالدنیا جنه الکافر» و در آخرت در دوزخ است که معشوق وی را از وی بازستدند پس یک چیز هم سبب لذت است و هم سبب رنج، ولکن در دو حال مختلف.
و مثال این آتش در دنیا آن بود مثلا که پادشاهی بود که همه روی زمین در طاعت و فرمان وی بود و همیشه به تمتع نیکورویان مشغول بود از کنیزکان و غلامان و زنان و همیشه در تماشای باغها و کوشکهای زیبا، پس ناگاه دشمنی بیاید و وی را بگیرد و به بندگی گیرد و در پیش اهل مملکت وی را سگبانی فرماید و در پیش وی اهل و کنیزکان وی را به کار می دارد و غلامان وی را می فرماید تا به کار می دارند و هرچه در خزانه وی بر وی عزیزتر بود به دشمنان وی می دهدنگاه کن این مرد را بر تن هیچ رنج باشد؟ و آتش فراق زن و فرزند و ولایت و کنیزک و خزانه و نعمت در میان جان وی افتاده، وی را می سوزد و او می خواهد که وی را به یک راه هلاکت کنندی یا بسیاری عذاب بر تن وی موکل کنندی تا از این رنج برهدی.
این مثال یک آتش است و هرچند نعمت بیشتر داشته باشد و ولایت صافی تر و مهناتر بوده باشد، این آتش تیزتر بود پس هر که را حد تمتع در دنیا بیشتر بود و دنیا وی را مساعدت بیشتر کرده باشد، عشق وی صعب تر بود و آتش فراق در میان جان وی سوزان تر بود و ممکن نگردد که مثال آن آتش در این جهان توان یافت که رنج دل که در این جهان بود تمام از دل و جان متمکن نشود که حواس و مشغله این جهان دل را مشغول می دارد و شغل چون حجابی بود دل را تا عذاب در وی متمکن نشود و برای آن باشد که این کس اگر چشم و گوش به چیزی مشغول بکند، آن رنج از وی کمتر شود و چون فارغ شود زیادت گردد و بدین سبب بود که صاحب مصیبت چون از خواب درآید، زخم مصیبت بر دل عظیمتر بود که جان صافی شده باشد در خواب، پیش از ان که با محسوسات معادوت کند، هر چه به وی رسد اثر بیش کند تا اگر آوازی خوش شنود که از خواب درآید، اثر در وی بیش کند و سبب آن صفای دل باشد از محسوسات و هرگز تمام صافی نگردد در این جهان و چون بمیرد، مجرد و صافی شود از اثر محسوسات، آنگاه رنج و راحت وی عظیم متمکن باشد در وی تا گمان نبری که آن آتش خواهد بود که در دنیاست، بلکه این آتش را به هفتاد آب بشسته اند، آنگاه به دنیا فرستاده.
صفت آتش دوم و آن آتش شرم و تشویر باشد از رسواییها و مثال این آتش آن بود که پادشاهی مرد حقیر و خسیس را برکشد و برگزیند و نیابت مملکت خویش بدو دهد و وی را در حریم خویش راه دهد تا هیچ کس از وی حجاب نکند و خزانه های خویش به وی سپارد و به همه کارها بر وی اعتماد کند، پس چون آن نعمتها بیاید، در باطن یاغی و طاغی شود و در خزانه وی تصرف کند و با اهل و حرم وی خیانت و فساد می کند و به ظاهر امانت فراپادشاه می نماید پس یک روز در میان آن فساد که با حرم وی می کند، نگاه کند و پادشاه را ببیند که از روزنی می نگرد و وی را می بیند و بداند که هر روز همچنین می دیده است و تاخیر برای آن کرده است تا خیانت وی عظیمتر شود تا وی را به یک راه نکالی گرداند و هلاک کند تقدیر کن که اندر این حال چه آتش تشویر از این رسوایی در دل و جان مرد آید و تن وی به سلامت که خواهدی که اندر این حال به زمین فرو شودی تا از آتش این تشوبر و خجلت و فضیحت برهدی.
پس همچنین تو در این عالم کارها می کنی به عادت که ظاهر آن نیکو نماید و روح و حقیقت آن زشت و رسواست چون روح و حقیقت آن چیز در قیامت تو را مکشوف شود، رسوایی تو آشکار شود و تو به آتش تشویر سوخته گردی مثلا امروز غیبت می کنی و فردا در قیامت خویشتن را چنان بینی که کسی در این جهان گوشت خویشتن می خورد و می پندارد که مرغ بریان است و چون نگاه کند گوشت برادر مرده وی باشد که می خورد بنگر که چگونه رسوا گردد و چه آتش به دل وی رسد و روح و حقیقت غیبت این است و این روح از تو پوشیده است، فردا آشکار شود و برای این است که کسی به خواب بیند که گوشت مرده می خورد، تعبیر این است که غیبت کند.
و اگر تو امروز سنگی در دیواری می اندازی، کسی تو را خبر دهد که آن سنگ از دیوار به خانه تو می افتد و چشم فرزندان تو را کور می کند، در خانه شوی، چشم فرزندان عزیز بینی از سنگ تو کور شده، دانی که چه آتش در دل تو افتد و و چگونه رسوا گردی کسی که در این جهان مسلمانی را حسد کند، در قیامت خویشتن را بر این صفت و صورت بیند که حقیقت حسد و روح وی آن است که تو قصد می کنی به دشمنی که وی را زیان نمی دارد و زیان با تو می آید و دین تو هلاک می کند و طاعتهای تو که نور چشم تو در آن خواهد بود، با دیوان وی نقل می کنند تا تو بی طاعت بمانی و طاعت تو را فردا به کارآمده تر خواهد بود از چشم فرزندان تو امروز که آن سبب سعادت تو است و فردا فرزندان سبب سعادت تو نه اند پس فردا که صورتها تبع ارواح و حقایق شود، هر چیزی که بینند به صورتی بینند که در خور معنی وی باشد،فضیحت و تشویر آنجا خواهد بود و بدان سبب که خواب بدان عالم نزدیکتر است، کارها در خواب به صورتی باشد موافق معنی، چنان که یکی نزدیک ابن سیرین رفت و گفت، «به خواب دیدم که انگشتری بود در دست من و مهر بر فرج زنان و دهان مردان می نهادمی» گفت، «تو موذنی در ماه رمضان، پیش از صبح بانگ نماز می کنی؟» گفت، «چنین است» اکنون نگاه کن که در خواب چگونه روح و حقیقت معامله وی را بر وی عرضه گردند که بانگ نماز به صورت آوازی است و ذکری است و در ماه رمضان روح و حقیقت وی منع کردن است از خوردن و مباشرت کردن و عجب آن که در خواب این همه نمودگار از قیامت به تو نموده اند و تو را از حقیقت دنیا هیچ آگاهی نیست.
و از این معانی است که در خبر چنین است که «روز قیامت دنیا را بیاورند و صورت پیرزنی چنین و چنین، هر که وی را ببیند، گوید، «نعوذ بالله منک» گویند، «این آن دنیاست که تو در طلب وی خویشتن را هلاک می کردی» چندان تشویر خورند هر آن که وی را بینند که خواهند که ایشان را به آتش برند تا از شرم برهند.
و مثال این رسواییها چنان است که حکایت کنند که، یکی از ملوک پسر خویش را زن داده بود پسر آن شب پیشین شراب خورده بود چون مست شد به طلب عروس بیرون آمد قصد حجره کرد، راه غلط کرد و از سرای بیرون افتاد و همچنین می شد تا جایی رسید خانه ای دید و چراغی پیدا آمد پنداشت که خانه عروس بازیافت چون در شد، قومی را دید خفته هر چند آواز داد کسی جواب نداد پنداشت که در خوابند یکی را دید چادر نوی در کشیده گفت، «این عروس است» در بر وی بخفت و چادر از وی باز کرد، بوی خوش به بینی وی رسید گفت، «بی شک عروس است که بوی خوش به کار داشته است» تا روز با وی مباشرت می کرد و زبان در دهان وی می کرد و رطوبتها از وی به وی می رسیدمی پنداشت که وی را مردمی می کند و گلاب بر وی می زند چون روز بر آمد و باهوش آمد، نگاه کرد آن گورستان گبرگان بود و آن خفتگان مردگان بودند و آن که چادر نو داشت، که پنداشت عروس است، پیرزنی بود زشت، که در آن نزدیکی مرده بود و این بوی خوش از حنوط وی می آمد و آن رطوبتها که بر وی پدید می شده بود همه نجاستهای وی بود و چون نگاه کرد هفت اندام خویش در نجاست دید و در دهان خویش و گلو، از آب دهان وی، تلخی و ناخوشی یافت خواست که از تشویر و رسوایی و آلودگی آن هلاک شود و ترسید که نباشد که پادشاه و لشکر وی را ببینند تا در آن اندیشه بود پادشاه و محتشمان لشکر در طلب وی بیامده بودند و وی را در میان آن فضیحت بدیدند و او می خواست که به زمین فرو شدی تا از آن فضیحت برستی.
پس، فردا همه اهل دنیا، لذتها و شهوتهای دنیا هم بر این صفت بینند و اثری که از ملابست شهوات در دل ایشان مانده باشد، همچون اثر آن نجاستها و تخلیها بود که در گلو و زبان و اندام وی مانده بود و رسواتر و عظیمتر که تمامی و صعبی کار آن جهان مثالی نیارد، ولکن این نمودگاری اندک است شرح یک آتش را که در دل و جان افتد و کالبد از آن بی خبر که آن آتش شرم و تشویر گویند.
صفت آتش سوم، آتش حسرت محروم ماندن بود از جمال حرت الهیت و نومید شدن از یافتن آن سعادت و سبب آن نابینایی و جهل باشد که از این جهان برده بود که معرفت حاصل نکرده بود به تعلیم و مجاهده و نیز دل را صافی نکرده باشد تا جمال حضرت الهیت در وی بنماید، پس از مرگ، چنان که در آیینه ای روشن نماید که زنگار معصیت و شهوات دنیا دل وی را تاریک گردانیده باشد تا در نابینایی بماند.
و مثال آن آتش چنان بود که تقدیر کنی تو که با قومی به شب تاریک جایی رسی که آنجا سنگ ریزه بسیار بود که لون وی نتوان دید یاران تو گویند که چندانکه توانی از این بردار که ما شنیده ایم که در این منفعت بسیار بود و هر کس از ایشان چندانکه توانند برگیرند و تو هیچ برنگیری و گویی حماقت تمام باشد که به نقد رنج بر خویشتن نهم و بار گران می کشم و خود ندانم که فردا این به کار آید یا نه؟ پس ایشان این بار می کشند و از آنجا بروند و تو تهی دست با ایشان همی روی و بر ایشان همی خندی و ایشان را به احمقی گرفته برایشان افسوس می داری و می گویی هر که را عقل بود و زیرکی باشد، آسان و آسوده می رود، چنین که من می روم و هر که احمق بود، از خویشتن خری سازد و بار می کشد بر طمع محال چون به روشنایی رسد، نگاه کند، آن همه گوهر و یاقوت سرخ باشد و قیمت هر یکی از آن صدهزار دینار آن قوم حسرت خورند که چرا بیشتر برنگرفتیم و تو از غبن آن که هیچ برنگرفتی هلاک شوی و آتش آن حسرت در جان تو افتد پس ایشان آن بفروشند و ولایت روی زمین بدان بگیرند و نعمتها چنان که می خواهند می خورند و آنجا که می خواهند می باشند و تو را گرسنه و تشنه و برهنه دارند و به بندگی گیرند و کار می فرمایند هر چند تو گویی، « از این نعمت خویش مرا نصیبی کنید» «افیطوا علینا منالماء او مما رزقکم الله، قالوا ان الله حرمها علی الکافرین» گویند، «تو دوش نه بر ما می خندیدی، ما امروز بر تو می خندیم «ان تسخر وامنا فانا نسخر منکم کما تسخرون»
پس مثال حسرت فوت شدن نعمت بهشت و دیدار حق، عزوجل، این است و این جواهر مثال طاعتهاست و این تاریکی مثال دنیاست و کسانی که جواهر طاعت برنداشتند که گفتند، «در حال رنج نقد چرا کشیم، برای نعمت نسیه که در شک است؟» فردا فریاد همی کنند، «افیطوا علینا من الماء» و چرا حسرت نبرند که فردا چندانی انواع سعادت و نعمت ایزد، عزوعلا، بر اهل معرفت و طاعت ریزد که همه نعمتهای دنیا در مقابله یک ساعت آن نباشد بلکه آخر کسی را که از دوزخ بیرون آورند، چندان به وی دهند که ده بار مثل این دنیا بود و این مماثلت نه به مساحت و مقدار بود، بلکه در روح نعمت بود و آن شادی لذت است، چنان که گویند: گوهری مثل ده دینار است در قیمت و روح، نه در ماهیت و وزن و مساحت.
پس بدان که در دوزخ روحانی سه جنس آتش بود یکی آتش فراق شهوات دنیاوی و دوم آتش تشویر و خجلت و رسواییها و سوم آتش محروم ماندن از جمال حضرت الهیت و نومید گشتن از وی و این هر سه آتش را کار با جان و دل باشد نه با تن و لابد است شرح سبب این هر سه آتش که از اینجا با خویشتن چگونه برند و معنی وی به مثالی که از این عالم به عاریه خواهیم نمودن معلوم شود.
اما صفت اول، آتش فرق شهوات دنیاست و سبب این در عذاب القبر گفته آمد که عشق و بایست بهشت دل است، و دوزخ دل، بهشت است تا با معشوق بود و دوزخ است چون بی معشوق بود پس عاشق دنیا با دنیا در بهشت «فالدنیا جنه الکافر» و در آخرت در دوزخ است که معشوق وی را از وی بازستدند پس یک چیز هم سبب لذت است و هم سبب رنج، ولکن در دو حال مختلف.
و مثال این آتش در دنیا آن بود مثلا که پادشاهی بود که همه روی زمین در طاعت و فرمان وی بود و همیشه به تمتع نیکورویان مشغول بود از کنیزکان و غلامان و زنان و همیشه در تماشای باغها و کوشکهای زیبا، پس ناگاه دشمنی بیاید و وی را بگیرد و به بندگی گیرد و در پیش اهل مملکت وی را سگبانی فرماید و در پیش وی اهل و کنیزکان وی را به کار می دارد و غلامان وی را می فرماید تا به کار می دارند و هرچه در خزانه وی بر وی عزیزتر بود به دشمنان وی می دهدنگاه کن این مرد را بر تن هیچ رنج باشد؟ و آتش فراق زن و فرزند و ولایت و کنیزک و خزانه و نعمت در میان جان وی افتاده، وی را می سوزد و او می خواهد که وی را به یک راه هلاکت کنندی یا بسیاری عذاب بر تن وی موکل کنندی تا از این رنج برهدی.
این مثال یک آتش است و هرچند نعمت بیشتر داشته باشد و ولایت صافی تر و مهناتر بوده باشد، این آتش تیزتر بود پس هر که را حد تمتع در دنیا بیشتر بود و دنیا وی را مساعدت بیشتر کرده باشد، عشق وی صعب تر بود و آتش فراق در میان جان وی سوزان تر بود و ممکن نگردد که مثال آن آتش در این جهان توان یافت که رنج دل که در این جهان بود تمام از دل و جان متمکن نشود که حواس و مشغله این جهان دل را مشغول می دارد و شغل چون حجابی بود دل را تا عذاب در وی متمکن نشود و برای آن باشد که این کس اگر چشم و گوش به چیزی مشغول بکند، آن رنج از وی کمتر شود و چون فارغ شود زیادت گردد و بدین سبب بود که صاحب مصیبت چون از خواب درآید، زخم مصیبت بر دل عظیمتر بود که جان صافی شده باشد در خواب، پیش از ان که با محسوسات معادوت کند، هر چه به وی رسد اثر بیش کند تا اگر آوازی خوش شنود که از خواب درآید، اثر در وی بیش کند و سبب آن صفای دل باشد از محسوسات و هرگز تمام صافی نگردد در این جهان و چون بمیرد، مجرد و صافی شود از اثر محسوسات، آنگاه رنج و راحت وی عظیم متمکن باشد در وی تا گمان نبری که آن آتش خواهد بود که در دنیاست، بلکه این آتش را به هفتاد آب بشسته اند، آنگاه به دنیا فرستاده.
صفت آتش دوم و آن آتش شرم و تشویر باشد از رسواییها و مثال این آتش آن بود که پادشاهی مرد حقیر و خسیس را برکشد و برگزیند و نیابت مملکت خویش بدو دهد و وی را در حریم خویش راه دهد تا هیچ کس از وی حجاب نکند و خزانه های خویش به وی سپارد و به همه کارها بر وی اعتماد کند، پس چون آن نعمتها بیاید، در باطن یاغی و طاغی شود و در خزانه وی تصرف کند و با اهل و حرم وی خیانت و فساد می کند و به ظاهر امانت فراپادشاه می نماید پس یک روز در میان آن فساد که با حرم وی می کند، نگاه کند و پادشاه را ببیند که از روزنی می نگرد و وی را می بیند و بداند که هر روز همچنین می دیده است و تاخیر برای آن کرده است تا خیانت وی عظیمتر شود تا وی را به یک راه نکالی گرداند و هلاک کند تقدیر کن که اندر این حال چه آتش تشویر از این رسوایی در دل و جان مرد آید و تن وی به سلامت که خواهدی که اندر این حال به زمین فرو شودی تا از آتش این تشوبر و خجلت و فضیحت برهدی.
پس همچنین تو در این عالم کارها می کنی به عادت که ظاهر آن نیکو نماید و روح و حقیقت آن زشت و رسواست چون روح و حقیقت آن چیز در قیامت تو را مکشوف شود، رسوایی تو آشکار شود و تو به آتش تشویر سوخته گردی مثلا امروز غیبت می کنی و فردا در قیامت خویشتن را چنان بینی که کسی در این جهان گوشت خویشتن می خورد و می پندارد که مرغ بریان است و چون نگاه کند گوشت برادر مرده وی باشد که می خورد بنگر که چگونه رسوا گردد و چه آتش به دل وی رسد و روح و حقیقت غیبت این است و این روح از تو پوشیده است، فردا آشکار شود و برای این است که کسی به خواب بیند که گوشت مرده می خورد، تعبیر این است که غیبت کند.
و اگر تو امروز سنگی در دیواری می اندازی، کسی تو را خبر دهد که آن سنگ از دیوار به خانه تو می افتد و چشم فرزندان تو را کور می کند، در خانه شوی، چشم فرزندان عزیز بینی از سنگ تو کور شده، دانی که چه آتش در دل تو افتد و و چگونه رسوا گردی کسی که در این جهان مسلمانی را حسد کند، در قیامت خویشتن را بر این صفت و صورت بیند که حقیقت حسد و روح وی آن است که تو قصد می کنی به دشمنی که وی را زیان نمی دارد و زیان با تو می آید و دین تو هلاک می کند و طاعتهای تو که نور چشم تو در آن خواهد بود، با دیوان وی نقل می کنند تا تو بی طاعت بمانی و طاعت تو را فردا به کارآمده تر خواهد بود از چشم فرزندان تو امروز که آن سبب سعادت تو است و فردا فرزندان سبب سعادت تو نه اند پس فردا که صورتها تبع ارواح و حقایق شود، هر چیزی که بینند به صورتی بینند که در خور معنی وی باشد،فضیحت و تشویر آنجا خواهد بود و بدان سبب که خواب بدان عالم نزدیکتر است، کارها در خواب به صورتی باشد موافق معنی، چنان که یکی نزدیک ابن سیرین رفت و گفت، «به خواب دیدم که انگشتری بود در دست من و مهر بر فرج زنان و دهان مردان می نهادمی» گفت، «تو موذنی در ماه رمضان، پیش از صبح بانگ نماز می کنی؟» گفت، «چنین است» اکنون نگاه کن که در خواب چگونه روح و حقیقت معامله وی را بر وی عرضه گردند که بانگ نماز به صورت آوازی است و ذکری است و در ماه رمضان روح و حقیقت وی منع کردن است از خوردن و مباشرت کردن و عجب آن که در خواب این همه نمودگار از قیامت به تو نموده اند و تو را از حقیقت دنیا هیچ آگاهی نیست.
و از این معانی است که در خبر چنین است که «روز قیامت دنیا را بیاورند و صورت پیرزنی چنین و چنین، هر که وی را ببیند، گوید، «نعوذ بالله منک» گویند، «این آن دنیاست که تو در طلب وی خویشتن را هلاک می کردی» چندان تشویر خورند هر آن که وی را بینند که خواهند که ایشان را به آتش برند تا از شرم برهند.
و مثال این رسواییها چنان است که حکایت کنند که، یکی از ملوک پسر خویش را زن داده بود پسر آن شب پیشین شراب خورده بود چون مست شد به طلب عروس بیرون آمد قصد حجره کرد، راه غلط کرد و از سرای بیرون افتاد و همچنین می شد تا جایی رسید خانه ای دید و چراغی پیدا آمد پنداشت که خانه عروس بازیافت چون در شد، قومی را دید خفته هر چند آواز داد کسی جواب نداد پنداشت که در خوابند یکی را دید چادر نوی در کشیده گفت، «این عروس است» در بر وی بخفت و چادر از وی باز کرد، بوی خوش به بینی وی رسید گفت، «بی شک عروس است که بوی خوش به کار داشته است» تا روز با وی مباشرت می کرد و زبان در دهان وی می کرد و رطوبتها از وی به وی می رسیدمی پنداشت که وی را مردمی می کند و گلاب بر وی می زند چون روز بر آمد و باهوش آمد، نگاه کرد آن گورستان گبرگان بود و آن خفتگان مردگان بودند و آن که چادر نو داشت، که پنداشت عروس است، پیرزنی بود زشت، که در آن نزدیکی مرده بود و این بوی خوش از حنوط وی می آمد و آن رطوبتها که بر وی پدید می شده بود همه نجاستهای وی بود و چون نگاه کرد هفت اندام خویش در نجاست دید و در دهان خویش و گلو، از آب دهان وی، تلخی و ناخوشی یافت خواست که از تشویر و رسوایی و آلودگی آن هلاک شود و ترسید که نباشد که پادشاه و لشکر وی را ببینند تا در آن اندیشه بود پادشاه و محتشمان لشکر در طلب وی بیامده بودند و وی را در میان آن فضیحت بدیدند و او می خواست که به زمین فرو شدی تا از آن فضیحت برستی.
پس، فردا همه اهل دنیا، لذتها و شهوتهای دنیا هم بر این صفت بینند و اثری که از ملابست شهوات در دل ایشان مانده باشد، همچون اثر آن نجاستها و تخلیها بود که در گلو و زبان و اندام وی مانده بود و رسواتر و عظیمتر که تمامی و صعبی کار آن جهان مثالی نیارد، ولکن این نمودگاری اندک است شرح یک آتش را که در دل و جان افتد و کالبد از آن بی خبر که آن آتش شرم و تشویر گویند.
صفت آتش سوم، آتش حسرت محروم ماندن بود از جمال حرت الهیت و نومید شدن از یافتن آن سعادت و سبب آن نابینایی و جهل باشد که از این جهان برده بود که معرفت حاصل نکرده بود به تعلیم و مجاهده و نیز دل را صافی نکرده باشد تا جمال حضرت الهیت در وی بنماید، پس از مرگ، چنان که در آیینه ای روشن نماید که زنگار معصیت و شهوات دنیا دل وی را تاریک گردانیده باشد تا در نابینایی بماند.
و مثال آن آتش چنان بود که تقدیر کنی تو که با قومی به شب تاریک جایی رسی که آنجا سنگ ریزه بسیار بود که لون وی نتوان دید یاران تو گویند که چندانکه توانی از این بردار که ما شنیده ایم که در این منفعت بسیار بود و هر کس از ایشان چندانکه توانند برگیرند و تو هیچ برنگیری و گویی حماقت تمام باشد که به نقد رنج بر خویشتن نهم و بار گران می کشم و خود ندانم که فردا این به کار آید یا نه؟ پس ایشان این بار می کشند و از آنجا بروند و تو تهی دست با ایشان همی روی و بر ایشان همی خندی و ایشان را به احمقی گرفته برایشان افسوس می داری و می گویی هر که را عقل بود و زیرکی باشد، آسان و آسوده می رود، چنین که من می روم و هر که احمق بود، از خویشتن خری سازد و بار می کشد بر طمع محال چون به روشنایی رسد، نگاه کند، آن همه گوهر و یاقوت سرخ باشد و قیمت هر یکی از آن صدهزار دینار آن قوم حسرت خورند که چرا بیشتر برنگرفتیم و تو از غبن آن که هیچ برنگرفتی هلاک شوی و آتش آن حسرت در جان تو افتد پس ایشان آن بفروشند و ولایت روی زمین بدان بگیرند و نعمتها چنان که می خواهند می خورند و آنجا که می خواهند می باشند و تو را گرسنه و تشنه و برهنه دارند و به بندگی گیرند و کار می فرمایند هر چند تو گویی، « از این نعمت خویش مرا نصیبی کنید» «افیطوا علینا منالماء او مما رزقکم الله، قالوا ان الله حرمها علی الکافرین» گویند، «تو دوش نه بر ما می خندیدی، ما امروز بر تو می خندیم «ان تسخر وامنا فانا نسخر منکم کما تسخرون»
پس مثال حسرت فوت شدن نعمت بهشت و دیدار حق، عزوجل، این است و این جواهر مثال طاعتهاست و این تاریکی مثال دنیاست و کسانی که جواهر طاعت برنداشتند که گفتند، «در حال رنج نقد چرا کشیم، برای نعمت نسیه که در شک است؟» فردا فریاد همی کنند، «افیطوا علینا من الماء» و چرا حسرت نبرند که فردا چندانی انواع سعادت و نعمت ایزد، عزوعلا، بر اهل معرفت و طاعت ریزد که همه نعمتهای دنیا در مقابله یک ساعت آن نباشد بلکه آخر کسی را که از دوزخ بیرون آورند، چندان به وی دهند که ده بار مثل این دنیا بود و این مماثلت نه به مساحت و مقدار بود، بلکه در روح نعمت بود و آن شادی لذت است، چنان که گویند: گوهری مثل ده دینار است در قیمت و روح، نه در ماهیت و وزن و مساحت.
غزالی : عنوان چهارم - در معرفت آخرت
فصل سیزدهم
این سه نوع از آتش روحانی بشناختی اکنون بدان که این آتش عظیمتر از آن باشد که بر کالبد بود و کالبد را از درد آگاهی نبود تا اثری به جان نرسد، پس درد آن کالبد به جان رسد و بدان عظیم گردد، پس آتش و دردی که از میان جان بیرون آید، لابد عظیم تر بود و این آتش از میان جان برخیزد، از بیرون در نیاید.
و علت همه دردها از آن بود که چیزی که مقتضی طبع وی بود، ضد وی بر وی مستولی شود و مقتضی طبع کالبد آن است که این ترکیب با وی بماند و اجزای وی مجتمع باشد و چون به جراحت از یکدیگر جدا شود، ضد وی پدید آید و دردمند شود، و جراحت یک جای را از یکدیگر جدا کند و آتش در میان همه اجزا در شود و از یکدیگر جدا کند، پس از هر جزوی دردی دیگر یابد و بدین سبب درد آتش صعبتر بود پس آن چیزی که مقتضی طبع دل بود، چون ضد وی متمکن شود، درد آن در میان جان عظیم تر باشد.
و مقتضی طبع دل، معرفت حق است و دیدار وی و چون نابینایی که ضد آن است از وی متمکن شود، درد آن را نهایت نباشد و اگر نه این استی که دلها در این عالم بیمار شود، پیش از مرگ هم در این درد نابینایی بیافتی، ولکن چنان که دست و پای تاسیده شود، و خدری در وی پدیدار آید تا اگر آتش به وی رسد در حال بنداند، چون خدر از وی بشود و در آتش بود، به یک راه دردی عظیم بیابد همچنین دلها در دنیا تاسیده باشد و این خدر به مرگ بشود، به یک راه این آتش از میان جان برآید و این از جای دیگر نیاید، خود با خویشتن برده است و در درون وی بود ولکن چون علم الیقین نداشت وی را ندید، اکنون که عین الیقین شد بدانست، «کلالو تعلمون علم الیقین لترون الجحیم»، این بود.
و سبب آن که شریعت دوزخ و بهشت جسمانی را شرح و وصف بیش کرد، آن بود که آن همه خلق بشناسند و فهم کنند، اما این سخن فراهر که بگویی آن را حقیر داند و صعبی و عظمت آن را درنیابد چنان که اگر کودک را گویی، «چیزی بیاموز؛ اگر نیاموزی، ولایت و ریاست پدر تو بر تو نماند و از آن سعادت دور مانی» این خود فهم نکند و در دل وی عظیم نیاید، اما اگر گویی، «استاد گوش تو بمالد» ازاین بترسد که آن فهم کند و چنان که گوشمال استاد حق است و آتش بازماندن از ریاست پدر حق است کودکی را که ادب آموزد، همچنین دوزخ جسمانی حق است و آتش محروم ماندن از جمال حضرت الهیت حق است و دوزخ جسمانی در این دوزخ محروم ماندن، چون گوشمالی بیش نیست در جنب بازماندن از ولایت و ریاست.
و علت همه دردها از آن بود که چیزی که مقتضی طبع وی بود، ضد وی بر وی مستولی شود و مقتضی طبع کالبد آن است که این ترکیب با وی بماند و اجزای وی مجتمع باشد و چون به جراحت از یکدیگر جدا شود، ضد وی پدید آید و دردمند شود، و جراحت یک جای را از یکدیگر جدا کند و آتش در میان همه اجزا در شود و از یکدیگر جدا کند، پس از هر جزوی دردی دیگر یابد و بدین سبب درد آتش صعبتر بود پس آن چیزی که مقتضی طبع دل بود، چون ضد وی متمکن شود، درد آن در میان جان عظیم تر باشد.
و مقتضی طبع دل، معرفت حق است و دیدار وی و چون نابینایی که ضد آن است از وی متمکن شود، درد آن را نهایت نباشد و اگر نه این استی که دلها در این عالم بیمار شود، پیش از مرگ هم در این درد نابینایی بیافتی، ولکن چنان که دست و پای تاسیده شود، و خدری در وی پدیدار آید تا اگر آتش به وی رسد در حال بنداند، چون خدر از وی بشود و در آتش بود، به یک راه دردی عظیم بیابد همچنین دلها در دنیا تاسیده باشد و این خدر به مرگ بشود، به یک راه این آتش از میان جان برآید و این از جای دیگر نیاید، خود با خویشتن برده است و در درون وی بود ولکن چون علم الیقین نداشت وی را ندید، اکنون که عین الیقین شد بدانست، «کلالو تعلمون علم الیقین لترون الجحیم»، این بود.
و سبب آن که شریعت دوزخ و بهشت جسمانی را شرح و وصف بیش کرد، آن بود که آن همه خلق بشناسند و فهم کنند، اما این سخن فراهر که بگویی آن را حقیر داند و صعبی و عظمت آن را درنیابد چنان که اگر کودک را گویی، «چیزی بیاموز؛ اگر نیاموزی، ولایت و ریاست پدر تو بر تو نماند و از آن سعادت دور مانی» این خود فهم نکند و در دل وی عظیم نیاید، اما اگر گویی، «استاد گوش تو بمالد» ازاین بترسد که آن فهم کند و چنان که گوشمال استاد حق است و آتش بازماندن از ریاست پدر حق است کودکی را که ادب آموزد، همچنین دوزخ جسمانی حق است و آتش محروم ماندن از جمال حضرت الهیت حق است و دوزخ جسمانی در این دوزخ محروم ماندن، چون گوشمالی بیش نیست در جنب بازماندن از ولایت و ریاست.
غزالی : عنوان چهارم - در معرفت آخرت
فصل چهاردهم
همانا که گویی که این شرح و این تفصیل مخالف آن است که همه علما می گویند و در کتب آورده اند که ایشان گفته اند که این کارها جز به تقلید و سماع نتوان دانستن و بصیرت را بدان راه نباشد.
بدان که عذر ایشان از پیش پیدا کرده آمد که چیست و این سخن مخالف آن نیست که هر چه ایشان گفته اند در شرح آخرت درست است، ولکن از شرح محسوسات بیرون نشده اند یا روحانیات را ندانسته اند و یا آن که بدانسته است شرح نکرده است که بیشتر خلق در نیابند.
و هر چه جسمانی است جز به سماع و تقلید از صاحب شرع معلوم نشود، اما این دیگر قسم فرع معرفت حقیقت روح است و به دانستن وی راهی است از طریق بصیرت و مشاهده باطن و بدین کسی رسد که از وطن خویش مفارقت کند آنجا که مولد و مسقط الراس وی است بنایستد و سفر راه دین فراپیش گیرد و بدین وطن نه شهر و خانه می خواهیم که آن وطن قالب است و سفر قالب را قدری نیست لکن آن روح که حقیقت و سر آدمی است، وی را قرارگاهی است که از آنجا پدید آمد است و وطن وی آن است و از اینجا وی را سفری است و وی را در راه منازل است و هر منزلی عالمی دیگر و وطن و قرارگاه وی اول محسوسات است، آنگه متخیلات، آنگه موهومات، آنگه معقولات و معقولات منزل چهارم وی است و از حقیقت خود در این عالم چهارم خبر یابد و بیش از این خبر ندارد.
و این عالمها به مثالی فهم توان کرد و آن آن است که تا آدمی در عالم محسوسات بود، درجه وی چون درجه فراشه بود که خویشتن را بر چراغ می زند که وی را حس چشم هست، ولکن خیال و حفظ نیست که وی از ظلمت بگریزد و روزن طلب کند، پندارد که چراغ روزنی است. خویشتن بر وی همی زند، چون درد آتش بیابد، آن درد در حفظ وی بنماند و در خیال وی بنایستد که وی را خیال و حفظ نیست و بدان درجه نرسیده است، از آن سبب دیگر بار خویشتن را می زند بر چراغ تا هلاک شود و اگر وی را قوت خیال و حفظ متخیلات بودی، چون یک راه دردناک شدی معاونت نکردی که حیوانات دیگر را یک راه بزنند، چون چوب بینند بگریزند که خیال آن درد در حفظ ایشان بمانده باشد، پس محسوسات منزل اول است.
منزل دوم متخیلات است و تا آدمی در این درجه بود با بهیمه برابر بواد تا از چیزی رنجور نشود، نداند که از وی بباید گریخت، ولکن چون یک بار رنجور شود، دیگر بار بگریزد.
منزل سوم موهومات است و چون بدان درجه رسد با گوسفند و اسب برابر است که باشد که از رنج نادیده بگریزد و بداند که دشمن است و رنج خواهد بود که گوسفند که هرگز گرگ ندیده باشد و اسب که هرگز شیر ندیده باشد، چون گرگ و شیر را بینند بگریزند و بدانند که دشمن است، اگرچه از گاو و پیل و اشتر که به شکل عظیمتر آید نگریزند و این دیداری است که در باطن وی نهاده اند که بدان دشمن خویش را ببینند و با این همه از چیزی که فردا خواهد بود، حذر نتواند کردن که این در منزل چهارم باشد.
و این منزل معقولات است، چون آدمی به اینجا رسد، از جمله بهایم درگذرد، تا اینجا بهایم با وی همراه بودند و اینجا به حقیقت به اول عالم انسانیت رسد و چیزها می بیند که حس و تخیل و وهم را بدان راه نباشد و از کارها که در مستقبل خواهد بود، حذر کند و روح و حقیقت کارها از صورت بیرون کند و دریابد و حدود حقیقت هر چیزی که جمله صورتها آن چیز را شامل بود دریابد و چیزها که در این عالم توان دید، بی نهایت نبود، چه هر چه محسوس بود جز در اجسام نبود و اجسام جز متناهی نتواند بود.
و تردد و روش وی در عالم محسوسات، همچون رفتن است بر زمین که همه کسی تواند و روش وی در عالم چهارم، در محض ارواح و حقایق کارها چون رفتن است بر آب؛ و تردد وی بر موهومات، چون بودن است در کشتی که درجه میان آب و خاک است و ورای درجه معقولات مقامی است که آن مقام انبیا و اولیا و اهل تصوف است، که مثل آن چون رفتن است در هوا و برای آن بود که رسول را گفتند که، «عیسی (ع) بر آب برفت گفت، «ولو از داد یقینا لمشی فی الهواء» «اگر درجه یقین وی زیادت شدی، در هوا برفتی.»
پس منازل سفر آدمی در عالمهای ادراکات بود و به آخر منازل خویش باشد که به درجه ملایکه رسد پس از آخر درجه بهایم تا اعلی درجات ملایکه، منازل معراج آدمی است و نشیب و بالای کار وی است و وی در خطر است که به اسفل السافلین فرو شود یا به اعلی علیین رسد و عبارت از این خطر چنین آمد، «انا عرضنا الامانه علی السموات و الاض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوما جهولا».
هر چه جماد است درجه بنگرد و وی بی خبر بود، پس بی خطر بود و ملایکه در علیین اند و ایشان را بیرون از درجه خود راه نیست، بلکه درجه هر کسی بر وی وقف است، چنانکه گفتند، «و ما منا الاله مقام معلوم» و بهایم در اسفل السافلین اند و ایشان را به ترقی راه نیست و آدمی در وسط هر دو است و در خطرگاه است و وی را ممکن است که به ترقی به درجه ملایکه رسد و به تنزل با درجه بهایم آید و معنی تحمل امانت تقلید عهده خطر باشد، پس جز آدمی را خود ممکن نیست که بار امانت کشد.
و مقصود آن است که گفتی که بیشتر این سخنها گفته اند، تا بدانی که این عجب نیست که مسافر همیشه مخالف مقیمان باشد و بیشتر خلق مقیم باشند و مسافر نادر بود و کسی که از محسوسات و متخیلات که منزلگاه اول است وطن و مستقر خویش ساخت هرگز وی را حقایق و ارواح کارها مکشوف نگردد و روحانی نشود و احکام روحانیان بنداند بدان سبب بود که شرح این در کتابها کمتر شود، پس بدین مقدار اقتصار کنیم از شرح معرفت آخرت که افهام بیش از این احتمال نکند، بلکه بیشتر افهام این مقدار را خود احتمال نکند.
بدان که عذر ایشان از پیش پیدا کرده آمد که چیست و این سخن مخالف آن نیست که هر چه ایشان گفته اند در شرح آخرت درست است، ولکن از شرح محسوسات بیرون نشده اند یا روحانیات را ندانسته اند و یا آن که بدانسته است شرح نکرده است که بیشتر خلق در نیابند.
و هر چه جسمانی است جز به سماع و تقلید از صاحب شرع معلوم نشود، اما این دیگر قسم فرع معرفت حقیقت روح است و به دانستن وی راهی است از طریق بصیرت و مشاهده باطن و بدین کسی رسد که از وطن خویش مفارقت کند آنجا که مولد و مسقط الراس وی است بنایستد و سفر راه دین فراپیش گیرد و بدین وطن نه شهر و خانه می خواهیم که آن وطن قالب است و سفر قالب را قدری نیست لکن آن روح که حقیقت و سر آدمی است، وی را قرارگاهی است که از آنجا پدید آمد است و وطن وی آن است و از اینجا وی را سفری است و وی را در راه منازل است و هر منزلی عالمی دیگر و وطن و قرارگاه وی اول محسوسات است، آنگه متخیلات، آنگه موهومات، آنگه معقولات و معقولات منزل چهارم وی است و از حقیقت خود در این عالم چهارم خبر یابد و بیش از این خبر ندارد.
و این عالمها به مثالی فهم توان کرد و آن آن است که تا آدمی در عالم محسوسات بود، درجه وی چون درجه فراشه بود که خویشتن را بر چراغ می زند که وی را حس چشم هست، ولکن خیال و حفظ نیست که وی از ظلمت بگریزد و روزن طلب کند، پندارد که چراغ روزنی است. خویشتن بر وی همی زند، چون درد آتش بیابد، آن درد در حفظ وی بنماند و در خیال وی بنایستد که وی را خیال و حفظ نیست و بدان درجه نرسیده است، از آن سبب دیگر بار خویشتن را می زند بر چراغ تا هلاک شود و اگر وی را قوت خیال و حفظ متخیلات بودی، چون یک راه دردناک شدی معاونت نکردی که حیوانات دیگر را یک راه بزنند، چون چوب بینند بگریزند که خیال آن درد در حفظ ایشان بمانده باشد، پس محسوسات منزل اول است.
منزل دوم متخیلات است و تا آدمی در این درجه بود با بهیمه برابر بواد تا از چیزی رنجور نشود، نداند که از وی بباید گریخت، ولکن چون یک بار رنجور شود، دیگر بار بگریزد.
منزل سوم موهومات است و چون بدان درجه رسد با گوسفند و اسب برابر است که باشد که از رنج نادیده بگریزد و بداند که دشمن است و رنج خواهد بود که گوسفند که هرگز گرگ ندیده باشد و اسب که هرگز شیر ندیده باشد، چون گرگ و شیر را بینند بگریزند و بدانند که دشمن است، اگرچه از گاو و پیل و اشتر که به شکل عظیمتر آید نگریزند و این دیداری است که در باطن وی نهاده اند که بدان دشمن خویش را ببینند و با این همه از چیزی که فردا خواهد بود، حذر نتواند کردن که این در منزل چهارم باشد.
و این منزل معقولات است، چون آدمی به اینجا رسد، از جمله بهایم درگذرد، تا اینجا بهایم با وی همراه بودند و اینجا به حقیقت به اول عالم انسانیت رسد و چیزها می بیند که حس و تخیل و وهم را بدان راه نباشد و از کارها که در مستقبل خواهد بود، حذر کند و روح و حقیقت کارها از صورت بیرون کند و دریابد و حدود حقیقت هر چیزی که جمله صورتها آن چیز را شامل بود دریابد و چیزها که در این عالم توان دید، بی نهایت نبود، چه هر چه محسوس بود جز در اجسام نبود و اجسام جز متناهی نتواند بود.
و تردد و روش وی در عالم محسوسات، همچون رفتن است بر زمین که همه کسی تواند و روش وی در عالم چهارم، در محض ارواح و حقایق کارها چون رفتن است بر آب؛ و تردد وی بر موهومات، چون بودن است در کشتی که درجه میان آب و خاک است و ورای درجه معقولات مقامی است که آن مقام انبیا و اولیا و اهل تصوف است، که مثل آن چون رفتن است در هوا و برای آن بود که رسول را گفتند که، «عیسی (ع) بر آب برفت گفت، «ولو از داد یقینا لمشی فی الهواء» «اگر درجه یقین وی زیادت شدی، در هوا برفتی.»
پس منازل سفر آدمی در عالمهای ادراکات بود و به آخر منازل خویش باشد که به درجه ملایکه رسد پس از آخر درجه بهایم تا اعلی درجات ملایکه، منازل معراج آدمی است و نشیب و بالای کار وی است و وی در خطر است که به اسفل السافلین فرو شود یا به اعلی علیین رسد و عبارت از این خطر چنین آمد، «انا عرضنا الامانه علی السموات و الاض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوما جهولا».
هر چه جماد است درجه بنگرد و وی بی خبر بود، پس بی خطر بود و ملایکه در علیین اند و ایشان را بیرون از درجه خود راه نیست، بلکه درجه هر کسی بر وی وقف است، چنانکه گفتند، «و ما منا الاله مقام معلوم» و بهایم در اسفل السافلین اند و ایشان را به ترقی راه نیست و آدمی در وسط هر دو است و در خطرگاه است و وی را ممکن است که به ترقی به درجه ملایکه رسد و به تنزل با درجه بهایم آید و معنی تحمل امانت تقلید عهده خطر باشد، پس جز آدمی را خود ممکن نیست که بار امانت کشد.
و مقصود آن است که گفتی که بیشتر این سخنها گفته اند، تا بدانی که این عجب نیست که مسافر همیشه مخالف مقیمان باشد و بیشتر خلق مقیم باشند و مسافر نادر بود و کسی که از محسوسات و متخیلات که منزلگاه اول است وطن و مستقر خویش ساخت هرگز وی را حقایق و ارواح کارها مکشوف نگردد و روحانی نشود و احکام روحانیان بنداند بدان سبب بود که شرح این در کتابها کمتر شود، پس بدین مقدار اقتصار کنیم از شرح معرفت آخرت که افهام بیش از این احتمال نکند، بلکه بیشتر افهام این مقدار را خود احتمال نکند.
غزالی : عنوان چهارم - در معرفت آخرت
فصل پانزدهم
گروهی از ابلهان که ایشان را به قوت آن است که کارها به بصیرت خویش بشناسند و نه توفیق یابند که از شریعت قبول کنند، در کار آخرت متحیر باشند و شک بر ایشان غالب بود و باشد که چون شهوت غلبت گیرد و موافق طبع ایشان آن نماید که آخرت را انکار کنند، در باطن ایشان آن انکار پدیدار آید و شیطان آن را تربیت کند و پندارند که هر چه آمده است در صفت دوزخ برای هراس دادن آمده است و هرچه در بهشت گفته اند همه عشوه است بدین سبب به متابعت شهوت مشغول شوند و از ورزیدن شریعت باز ایستند و در کسانی که شریعت ورزند به چشم حقارت نگرند و گویند که ایشان در جوال اند و فریفته اند و چنین احمق را کجا قوت این باشد که چنین اسرار به برهان معلوم تواند کرد، پس وی را دعوت باید کرد تا در یک سخن ظاهر نیک تامل کند و با وی گویند، «اگرچه غالب ظن تو آن است که این صد و بیست و چهار هزار پیغامبر و همه اولیا و علما و حکما غلط کردند و مغرور بودند و تو با احمقی خویش چندین حال بدانستی، آخر ممکن نیست که این غلط تو را افتاده باشد و مغرور بودی که حقیقت آخرت ندانسته ای و عذاب روحانی فهم نکرده و وجه و مثال روحانیات از عالم محسوسات ندانسته ای؟» اگر چنان است که غلط خویش روا دارد و گوید، «چنان که دانم که دو از یکی بیشتر بود و همچنین دانم که روح را حقیقتی نیست و وی را بقایی نتواند بود، و وی را هیچ راحتی و رنجی نتواند بود پس از مرگ، نه روحانی و نه جسمانی»، آن کس را مزاج تباه شده باشد و از وی نومید باید شد که وی از آن قوم است که خدای تعالی گفت، «و ان تدعهم الی الهدی فلن یهتدوا اذا ابدا»، و اگر گوید، «محال بودن این مرا ضروری نیست، چه این ممکن است ولکن بعید است، و چون این حال مرا به حقیقت معلوم نیست و به ظن غالب معلوم نیست، به گمانی ضعیف چرا خویشتن همه عمر در حجر تقوی کنم و از لذات بازایستم» با وی گوئیم که اکنون که بدین مقدار اقرار دادی، بر تو واجب شد به حکم عقل که راه شرع فراپیش گیری که خطر چون عظیم باشد به گمان ضعیف از وی بگریزند، چه اگر تو قصد طعامی کنی که بخوری و کسی گوید ماری دهان در این طعام کرده است، تو دست باز کشی، اگرچه گمان آن بود که وی دروغ می گوید و برای آن می گوید تا وی بخورد، ولکن چون ممکن بود که راست می گوید با خویشتن گویی، «اگر نخورم رنج این گرسنگی سهل است و اگر بخورم نباید که او راست گفته باشد و من هلاک شوم» و همچنین اگر بیمار شوی و در خطر باشی، تعویذشناسی گوید، «یک درم سیم بده تا تو را تعویذ کنم و بر کاغذی و نقشی بر آن کنم که بهتر شوی» هرچند که ظن غالب تو آن بود هر آن نقش با تندرستی هیچ مناسبت ندارد، ولکن گویی، «باشد که راست می گوید و ترک آن یک درم گفتن سهل است» و اگر منجم گوید، «چون ماه به فلان جای رسد فلان داروی تلخ بخور تا بهتر شوی» آن رنج بکشی به قول وی و گویی، «باشد که راست می گوید و اگر دروغ می گوید، آن رنج سهل است.»
پس نزدیک هیچ عاقل، قول صد و بیست و چهار هزار پیغمبر و اتفاق جمله بزرگان عالم چون اولیاء و حکما کمتر از قول منجمی و تعویذنویسی و طبیبی ترسا نباشد که به قول وی رنجی اندک بر خود نهد اندک بر خود نهد تا از رنج آن که عظیمتر است، باشد که خلاصی یابد و رنج و زیان که اندک گردد، به اضافت اندک گردد چون کسی که حساب برگیرد که عمر دنیا چند است و از ابد که آن را اول نیست به نسبت با ازل که آن را آخر نیست چند یک است، داند که این رنج کشیدن، اندک باشد در جنب آن خطر عظیم که با خویشتن گوید که، «اگر ایشان راست می گویند و من اندر چنان عذابی بمانم چه کنم، و مرا این راحت دنیا که روزی چند بگذاشته ام چه سود کند؟ و ممکن باشد که راست می گویند.»
و ابد را معنی آن باشد که اگر همه عالم پر از گاورس کنند و مرغی را بفرمایند تا هر هزار سال یکی دانه گاورس بر می گیرد، آن گاورس برسد و از ابد هیچ کم نشود، پس چندین مدت عذاب، اگر روحانی بود و اگر جسمانی بود و اگر خیالی بود، چگونه توان کشید و عمر دنیا را در جنب آن چقدر باشد؟ و هیچ عاقلی نباشد که در اندیشه تمام نکند که راه احتیاط رفتن و حذر کردن از چنین خطر واجب بود، اگرچه با رنج بود و اگرچه با گمان بود که خلق برای بازرگانی در دریا نشینند و سفرها دراز می کنند، و رنجهای بسیار می کشند، همه به گمان می کنند اگر این مرد را یقین نیست، آخر گمانی ضعیف هست؟ پس اگر بر خویشتن شفقت دارد، به احتمال این فراگیرد.
و برای این بود که امیرالمومنین علی (ع) با ملحدی مناظره می کرد، گفت، «اگر چنان است که تو می گویی، هم تو رستی و هم ما و اگر چنان است که ما می گوییم، ما رستیم و تو افتیدی و در عذاب ابدی ماندی» و این سخن که امیرالمومنین علی (ع) گفته است، به مقدار ضعف عقل آن ملحد گفته است، نه بدان که وی در گفته و اعتقاد خویش در شک بود، لکن دانست که آنچه راه یقین است، فهم آن ملحد احتمال نکند.
پس بدان که هر که در عالم جز به زاد آخرت مشغول است، به غایت احمق است و سبب آن غفلت است و اندیشه ناکردن که شهوات دنیا ایشان را خود چندان می فرونگذارد که اندر این اندیشه کنند وگرنه که یقین می داند و آن کس که به گمان غالب می داند و آن کس که گمان ضعیف می برد، بر همه واجب باشد به حکم عقل که از آن خطر عظیم حذر کنند و راه ایمنی و احتیاط گیرند تا سلامت یابند انشاءالله.
تمام شد سخن در عنوان مسلمانی، از معرفت نفس، معرفت حق، جل و جلاله و عظم شأنه و عز کبریاوه و لااله غیره و معرفت دنیا و معرفت آخرت پس از این ارکان معاملت مسلمانی آغاز کنیم، انشاءالله العزیز وحده .
پس نزدیک هیچ عاقل، قول صد و بیست و چهار هزار پیغمبر و اتفاق جمله بزرگان عالم چون اولیاء و حکما کمتر از قول منجمی و تعویذنویسی و طبیبی ترسا نباشد که به قول وی رنجی اندک بر خود نهد اندک بر خود نهد تا از رنج آن که عظیمتر است، باشد که خلاصی یابد و رنج و زیان که اندک گردد، به اضافت اندک گردد چون کسی که حساب برگیرد که عمر دنیا چند است و از ابد که آن را اول نیست به نسبت با ازل که آن را آخر نیست چند یک است، داند که این رنج کشیدن، اندک باشد در جنب آن خطر عظیم که با خویشتن گوید که، «اگر ایشان راست می گویند و من اندر چنان عذابی بمانم چه کنم، و مرا این راحت دنیا که روزی چند بگذاشته ام چه سود کند؟ و ممکن باشد که راست می گویند.»
و ابد را معنی آن باشد که اگر همه عالم پر از گاورس کنند و مرغی را بفرمایند تا هر هزار سال یکی دانه گاورس بر می گیرد، آن گاورس برسد و از ابد هیچ کم نشود، پس چندین مدت عذاب، اگر روحانی بود و اگر جسمانی بود و اگر خیالی بود، چگونه توان کشید و عمر دنیا را در جنب آن چقدر باشد؟ و هیچ عاقلی نباشد که در اندیشه تمام نکند که راه احتیاط رفتن و حذر کردن از چنین خطر واجب بود، اگرچه با رنج بود و اگرچه با گمان بود که خلق برای بازرگانی در دریا نشینند و سفرها دراز می کنند، و رنجهای بسیار می کشند، همه به گمان می کنند اگر این مرد را یقین نیست، آخر گمانی ضعیف هست؟ پس اگر بر خویشتن شفقت دارد، به احتمال این فراگیرد.
و برای این بود که امیرالمومنین علی (ع) با ملحدی مناظره می کرد، گفت، «اگر چنان است که تو می گویی، هم تو رستی و هم ما و اگر چنان است که ما می گوییم، ما رستیم و تو افتیدی و در عذاب ابدی ماندی» و این سخن که امیرالمومنین علی (ع) گفته است، به مقدار ضعف عقل آن ملحد گفته است، نه بدان که وی در گفته و اعتقاد خویش در شک بود، لکن دانست که آنچه راه یقین است، فهم آن ملحد احتمال نکند.
پس بدان که هر که در عالم جز به زاد آخرت مشغول است، به غایت احمق است و سبب آن غفلت است و اندیشه ناکردن که شهوات دنیا ایشان را خود چندان می فرونگذارد که اندر این اندیشه کنند وگرنه که یقین می داند و آن کس که به گمان غالب می داند و آن کس که گمان ضعیف می برد، بر همه واجب باشد به حکم عقل که از آن خطر عظیم حذر کنند و راه ایمنی و احتیاط گیرند تا سلامت یابند انشاءالله.
تمام شد سخن در عنوان مسلمانی، از معرفت نفس، معرفت حق، جل و جلاله و عظم شأنه و عز کبریاوه و لااله غیره و معرفت دنیا و معرفت آخرت پس از این ارکان معاملت مسلمانی آغاز کنیم، انشاءالله العزیز وحده .
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۱ - کتاب (ارکان مسلمانی)
از جمله:کیمیای سعادت
بسم الله الرحمن الرحیم
چون از معرفت عنوان مسلمانی فارغ شدی و خود را بدانستی و حق تعالی را بشناختی و دنیا و آخرت را بدانستی، به ارکان معاملت مسلمانی مشغول باید شد، چه از آن جمله معلوم شد که سعادت آدمی در شناخت حق تعالی است و در بندگی وی.
و اصل شناخت و معرفت از چهار عنوان حاصل شد و بندگی بدین چهار ربع حاصل شود:
یکی آن که خویشتن به عبادات آراسته داری و این رکن عبادات است.
دوم آن که زندگانی و حرکت و سکون خویش به ادب داری و این رکن معاملات است.
سوم آن که خویش را از اخلاق ناپسندیده پاک داری و این رکن مهلکات است.
چهارم آن که دل خویش به صفات پسندیده آراسته داری و این رکن منجیات است.
بسم الله الرحمن الرحیم
چون از معرفت عنوان مسلمانی فارغ شدی و خود را بدانستی و حق تعالی را بشناختی و دنیا و آخرت را بدانستی، به ارکان معاملت مسلمانی مشغول باید شد، چه از آن جمله معلوم شد که سعادت آدمی در شناخت حق تعالی است و در بندگی وی.
و اصل شناخت و معرفت از چهار عنوان حاصل شد و بندگی بدین چهار ربع حاصل شود:
یکی آن که خویشتن به عبادات آراسته داری و این رکن عبادات است.
دوم آن که زندگانی و حرکت و سکون خویش به ادب داری و این رکن معاملات است.
سوم آن که خویش را از اخلاق ناپسندیده پاک داری و این رکن مهلکات است.
چهارم آن که دل خویش به صفات پسندیده آراسته داری و این رکن منجیات است.