عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۱
حکمت ز ره دلیل و برهان آموز
عرفان ز رموز اهل عرفان آموز
خواهی که حدیث بلبلان فهم کنی
اول برو و زبان مرغان آموز
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۲
در ملک جهان چه دیدی از عمر دراز
کانرا نشکست این فلک شعبده باز
چون هر چه دلت خواست بدلخواه نماند
دل بر چه نهی دگر چه میخواهی باز
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۱
ساقی بخرابات اگر گام نهم
از بهر بتان نازک اندام نهم
پیرم من و ره بحرف شادی نبرم
زان پیش دو دیده عینک جام نهم
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲۳
گفتی ز زبان سبزه زار و لب جوی
کز آب حیات عمر جاوید مجوی
این باد هواست در پی باد مپوی
می آب بقاست میخور و هیچ مگوی
اهلی شیرازی : مثنویات متفرقه
در وصف ستون خیمه گوید
چه نهالیست این خجسته ستون
کز زمین سر رسانده بر گردون
این ستون گلبنی است کز افلاک
شاخ و برگش زده است خیمه بخاک
نه ستون است این ز زرکاری
که درخت زرست پنداری
کلک نقاش با هزار جمال
بر ستون بسته شبروان خیال
این ستون است یا اشعه مهر
راست استاده بر زمین ز سپهر
خرم آنکسکه چون ستون همه گاه
بسته باشد میان بخدمت شاه
مرد اگر طوق عزتش باید
چون ستون پای خدمتش باید
سر ز خدمت متاب در ره دین
که ستون سعادت است همین
هر که دارد ستادگی چو ستون
زند از فخر خیمه بر گردون
مرد آنست کز ثبات قدم
چون ستون تن نهد ببار ستم
عاشقان خویش را زبون نکنند
دست غم زیر سر ستون نکنند
مرد ره گر حزین و گرشادست
چون ستون عاشقانه استادست
بوفا هر که پای بردارد
بیستون را ز جای بردارد
یار دلبر اگر چه سخت بود
برد باری ستون بخت بود
چون ستون هر که حلم پیش نهاد
بار یاران بدوش خویش نهاد
چون ستون راستباش در همه جمع
تا شوی نور دیده ها چون شمع
چون ستون مرد راست یک لختست
هر که کجبار شد نگون بخت است
هر که را راستی نهاد بود
چون ستون بر وی اعتماد بود
چون ستون گر براستی علمی
همه جا سربلند و محترمی
تا بود خانه جهان آباد
ذات صاحبقران ستونش باد
خانه گر غیر آب و خاکی نیست
چون ستون قایم است باکی نیست
در جهان باد این ستون دایم
که جهانی بود بر او قایم
اهلی شیرازی : قصیدهٔ دوم در مدح سلطان یعقوب
بخش ۵ - دایره متفقه
به تخت عرش ترا چون مقام شد از بخت
چو ملک دهر ترا شد ز قدر عار مدار
تخت ترا شد ز بخت ملک ترا شد زقدر
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۱۰
ساقی قدحی که کار عالم نفسی است
گر یک نفست فراغتی هست بسی است
خوشباش به هر چه پیشت آید ز جهان
هرگز نشود چنانکه دلخواه کسیست
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۲۳
ساقی غم من بلند آوازه شدست
سر مستی من برون ز اندازه شدست
با موی سفید سر خوشم کز خط تو
پیرانه سرم بهار دل تازه شدست
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۳۱
ساقی گل و سبزه بس طربناک شدست
دریاب که هفته دگر خاک شدست
می نوش و گلی بچین که تا درنگری
گل خاک شدست و سبزه خاشاک شدست
اهلی شیرازی : صنف دوم که زر سفید است و بیش بر است
برگ چهارم نه زر سفید
ای کز کرمت خلق فرحناک بود
با لطف تو سیم و زر کم از خاک بود
زر پیش تو هیچ است ولی در کف ما
نه تنگه برابر نه افلاک بود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
به شغل انتظار مهوشان در خلوت شبها
سر تار نظر شد رشته تسبیح کوکبها
به روی برگ گل تا قطره شبنم نپنداری
بهار از حسرت فرصت به دندان می گزد لبها
به خلوتخانه کام «نهنگ لا» زدم خود را
ستوه آمد دل از هنگامه غوغای مطلبها
کند گر فکر تعمیر خرابیهای ما گردون
نیاید خشت مثل استخوان بیرون ز قالبها
خوشا بیرنگی دل دستگاه شوق را نازم
نمی بالد به خویش این قطره از طوفان مشربها
ندارد حسن در هر حال از مشاطگی غفلت
بود ته بندی خط سبزه خط در ته لبها
خوشا رندی و جوش ژنده رود و مشرب عذبش
به لب خشکی چه میری در سرابستان مذهبها؟
تو خوی پنداری و دانی که جان بردم نمی دانی
که آتش در نهادم آب شد، از گرمی تبها
مبادا همچو تار سبحه از هم بگسلد غالب
نفس با این ضعیفی برنتابد شور یا ربها
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
گر بار نیست سایه خود از بید بوده است
باری بگو که از تو چه امید بوده است؟
شادم ز درد دل که به مغز شکیب ریخت
نومیدیی که راحت جاوید بوده است
ظالم هم از نهاد خود آزار می کشد
بر فرق اره اره تشدید بوده است
شبها کند ز روی تو دریوزه ضیا
مه کاسه گدایی خورشید بوده است
تلخ ست تلخ رشک تمنای خویشتن
شادم که دل ز وصل تو نومید بوده است
در ماه روزه طره پریشان چه می روی؟
می خور که در زمانه شب عید بوده است
از رشک خوشنوایی ساز خیال من
مضراب نی به ناخن ناهید بوده است
هرگونه حسرتی که ز ایام می کشیم
درد ته پیاله امید بوده است
حق را ز خلق جو که نوآموز دید را
آیینه خانه مکتب توحید بوده است
نادان حریف مستی غالب مشو که او
دردی کش پیاله جمشید بوده است
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
دلستانان بحل اند ار چه جفا نیز کنند
از وفایی که نکردند حیا نیز کنند
چون ببینند بترسند و به یزدان گروند
رحم خود نیست که بر حال گدا نیز کنند
خسته تا جان ندهد وعده دیدار دهند
عشوه خواهند که در کار قضا نیز کنند
خون ناکامی سی ساله هدر خواهد بود
مهر با ما اگر از بهر خدا نیز کنند
اندر آن روز که پرسش رود از هر چه گذشت
کاش با ما سخن از حسرت ما نیز کنند
از درختان خزان دیده نباشم کاینها
ناز بر تازگی برگ و نوا نیز کنند
گر بود کوتهی از عمر، تو دانی و اجل
گفته ای کار به هنگام روا نیز کنند
نشوی رنجه ز رندان به صبوحی کاین قوم
نفس باد سحر غالیه سا نیز کنند
گفته باشی که ز ما خواهش دیدار خطاست
این خطایی ست که در روز جزا نیز کنند
حلق غالب نگر و دشنه سعدی که سرو
«خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند»
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
لطفی به تحت هر نگه خشمگین شناس
آرایش جبین شگرفان ز چین شناس
بازآ که کار خود به نگاهت سپرده ایم
ما را خجل ز تفرقه مهر و کین شناس
بی پرده تاب محرمی راز ما مجوی
خون گشتن دل از مژه و آستین شناس
داغم که وحشت تو بیفزود ز انتظار
جز صید دام دیده نباشد کمین شناس
می خواهد انتقام ز هجران کشیدنی
خونگرمی دل از نفس آتشین شناس
آرایش زمانه ز بیداد کرده اند
هر خون که ریخت، غازه روی زمین شناس
در راه عشق شیوه دانش قبول نیست
حیف ست سعی رهرو پا از جبین شناس
از دهر غیر گردش رنگی پدید نیست
این روضه را سراب گل و یاسمین شناس
حسرت صلای ربط سر و دست می زند
نقش ضمیر شاه ز تاج و نگین شناس
بی غم نهاد مرد گرامی نمی شود
زنهار قدر خاطر اندوهگین شناس
دور قدح به نوبت و میخوارگان گروه
آوخ ز ساقیان یسار از یمین شناس
غالب مذاق ما نتوان یافتن ز ما
رو شیوه نظیری و طرز حزین شناس
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
مرا که باده ندارم ز روزگار چه حظ؟
ترا که هست و نیاشامی از بهار چه حظ؟
خوش ست کوثر و پاکست باده ای که دروست
از آن رحیق مقدس درین خمار چه حظ؟
چمن پر از گل و نسرین و دلربایی نی
به دشت فتنه ازین گرد بی سوار چه حظ؟
به ذوق بی خبر از در درآمدن محوم
به وعده ام چه نیاز و ز انتظار چه حظ؟
در آنچه من نتوانم ز احتیاط چه سود؟
بدانچه دوست نخواهد ز اختیار چه حظ؟
چنین که نخل بلندست و سنگ ناپیدا
ز میوه تا نفتد خود ز شاخسار چه حظ؟
نه هر که خونی و رهزن به پایه منصورست
بدین حضیض طبیعی ز اوج دار چه حظ؟
به بند زحمت فرزند و زن چه می کشییم
از این نخواسته غمهای روزگار چه حظ؟
تو آنی آن که نشانی به جای رضوانم
مرا که محو خیالم ز کار و بار چه حظ؟
به عرض غصه نظیری وکیل غالب بس
«اگر تو نشنوی از ناله های زار چه حظ؟»
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
تن بر کرانه ضایع دل در میانه غافل
چون غرقه ای که ماند رختش به سوی ساحل
داغم به شعله زایی انداز برق خاطف
سعیم به نارسایی پرواز مرغ بسمل
ذوق شهادتم را دست قضا به حنا
سیر سعادتم را پای ستاره در گل
اندیشه را سراسر حشری ست در برابر
نظاره را دمادم برقی ست در مقابل
فرسوده گشت پایم از پویه های هرزه
آشفته شد دماغم ز اندیشه های باطل
هم در خمار دوشین حالم تبه به صحرا
هم در بهای صهبا رختم گرو به منزل
شمعم ز روسیاهی داغ جبین خلوت
چنگم ز بینوایی ننگ بساط محفل
راز تو در نهفتن تبخاله ریخت بر لب
تیر تو در گذشتن پیکان گداخت در دل
نظاره با ادایت موسی و طور سینا
اندیشه با بلایت هاروت و چاه بابل
با من نموده مجنون بیعت به فن سودا
بر تو فشانده لیلی زیور ز طرف محمل
غالب به غصه شادم مرگم به خویش آسان
در چاره نامرادم کارم ز دوست مشکل
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
بس که بپیچد به خویش جاده ز گمراهیم
ره به درازی دهد عشوه کوتاهیم
شعله چکد غم کرا گل شکفد مزد کو
شمع شبستانیم باد سحرگاهیم
جور بتان دلکش ست محو بداندیشیم
پند کسان آتش ست داغ نکو خواهیم
گوشه ویرانه را آفت هر روزه ام
منزل جانانه را فتنه ناگاهیم
دور فتادم ز یار ماهی بی دجله ام
نیست دلم در کنار دجله بی ماهیم
بنده دیوانه ام مخطی و ساهی خوشم
حکم ترا مخطیم قهر ترا ساهیم
آن تن چون سیم خام وان همه انگیز تن
تا چه فراهم شده ست اجرت جانکاهیم
از صف طفلان و سنگ ره شده بر خلق تنگ
زود ز کو نگذرد کوکبه شاهیم
جذب تو باید قوی کان ببرد باک نیست
گر نتواند رسید بخت به همراهیم
غالب نام آورم نام و نشانم مپرس
هم اسداللهم و هم اسداللهیم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
دلم در ناله از پهلوی داغ سینه تابستی
بر آتشپاره ای چسبیده لختی از کبابستی
بهارم دیدن و رازم شنیدن برنمی تابد
نگه تا دیده خونستی و دل تا زهره آبستی
هجوم جلوه گل کاروانم را غبارستی
طلوع نشئه می مشرقم را آفتابستی
فغانم را نوای صور محشر هم عنانستی
بیانم را رواج شور طوفان در رکابستی
ز خاکم ناله می روید ز داغم شعله می بالد
رسیدی گرد راهستی و دیدی اضطرابستی
خطایی سر زد از بی صبری و شرمنده از نازم
به حسرت مردن استغنای قاتل را جوابستی
دلم صبح شب وصل تو بر کاشانه می لرزد
در و بامم به وجد از ذوق بوی رختخوابستی
زهی جان و دلم کز هفت دوزخ یادگارستی
خوشا پا تا سرت کز هشت گلشن انتخابستی
دلم می جویی و از رشک می میرم که در مستی
چرا زان گوشه ابرو اشارت کامیابستی
محبت در بلا اندازه می جوید مقابل را
کتان هوش را مر جلوه گل ماهتابستی
گلویم تشنه و جان و دلم افسرده هی ساقی
بده نوشینه دارویی که هم آتش هم آبستی
سپاس از جامگی خواران استغنای نازستی
شکایت از دعاگویان انداز عتابستی
نگویم ظالمی اما تو در دل بوده ای وانگه
دلی دارم که همچون خانه ظالم خرابستی
منال از عمر و ساز عیش کن کز باد نوروزی
به گلشن جلوه رنگینی عهد شبابستی
طفیل اوست عالم غالب دیگر نمی دانم
گر از خاکست آدم پای نام بوترابستی
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
آن مرد که زن گرفت دانا نبود
از غصه فراغتش همانا نبود
دارد به جهان خانه و زن نیست درو
نازم به خدا چرا توانا نبود؟
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۴۲ - شعر گفتن گلشاه
کزین پس ایا دل به دنیا مناز
که عزش عذابست و نازش نیاز
دو سرو سهی را بهٔک بوستان
بپرورد در شادکامی و ناز
ابی آن که ز آن هر دو آمد گناه
ز یک دیگرانشان جدا کرد باز
ایا ورقه دوری تو از یار خویش
شدم بی تو کوتاه عمری دراز
مرا گفته بودی که آیم برت
شدی از برم باز نایی تو باز
قضا تا در مرگ تو باز کرد
به خود بر در غم نکردم فراز
به نزد تو خواهم همی آمدن
مرا هم بر جای خود جای ساز