عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۷۸ - فضیلت توکل
بدان که خدای تعالی همه را به توکل فرمود و آن شرط ایمان کرد و گفت، «و علی الله فتوکل ان کنتم مومنین» و گفت، «خدای تعالی متوکلان را دوست دارد، ان الله یحب المتوکلین» و گفت، «هرکه بر وی توکل کند بسنده است، و من یتوکل علی الله فهو حسبه» و گفت، «به خدای بسنده است بنده خود را؟ الیس الله بکاف عبده» و چنین آیات بسیار است. و رسول (ص) گفت، «امتها را به من نمودند. امت خویش را دیدم که کوه و بیابان از ایشان پر بود. عجب داشتم از بسیاری ایشان و شاد شدم. مرا گفتند: خشنود شدی؟ گفتم: شدم. گفتند: با این به هم هفتاد هزار در بهشت شوند بی حساب. گفتند: آن کیند؟ گفت آنها که کارها را بر افسون و داغ و فال نکنند، ولکن جز برای خدای تعالی اعتماد و توکل نکنند». پس عکاشه برخاست و گفت، «یا رسول الله دعا کن تا مرا از ایشان کند». گفت، «بارخدایا وی را از ایشان کن». دیگری برپای خاست و همین دعا خواست، گفت، «سبقک بها عکاشه، یعنی عکاشه سبق برد».
و رسول (ص) گفت، «اگر چنان که حق توکل است شما را، بر خدای تعالی توکل کنید، روزی به شما رساند چنان که به مرغان می رساند که بامداد بروند همه شکمها تهی و گرسنه و شبانگاه بازآیند شکمها پر و سیر». و گفت، «هرکه پناه به خدای تعالی دهد خدای همه مومنث های وی را کفایت کند و روزی وی را از جایی که امید ندارد به وی رساند و هرکه پناه با دنیا دهد خدای تعالی وی را با دنیا گذارد».
و چون خلیل (ع) را بگرفتند تا در منجنیق نهند و به آتش اندازند، گفت، «حسبی الله و نعم الوکیل» چون در هوا بود جبرئیل (ع) گفت، «هیچ حاجت داری؟» گفت، «اما الیک فلا، یعنی به تو نه». تا وفا کرده باشد بدین که گفت حسبی الله و بدین سبب وی را به وفا صفت کرد و گفت، «و ابراهیم الذی و فی» و به داوود (ع) وحی آمد که با داوود هیچ بنده نیست که از میان همه دست در من زند که اگر همه آسمان و زمین به کید و مکر با وی برخیزد نه وی را از آن فرج دهم.
سعید بن جبیر می گوید، «مرا کژدمی بزد. مادر سوگند داد که دست بده تا افسون کنند. آن دست دیگر که به سلامت بود به افسونگر دادم». و این برای آن کرد که رسول (ص) گفته است متوکل نباشد کسی که افسون و داغ کند. و ابراهیم ادهم رهبانی را دید. پرسید که قوت از کجا می خوری؟ گفت، «از او پرس که روزی می دهد که از کجا می فرستد که این علم مرا نیست».
و یکی را گفتند، «همیشه در عبادت باشی قوت از کجا خوری؟» اشارت کرد به دندان و گفت، «آن که آسیا بیافرید باز می فرستد». و هرم بن حیان، اویس را گفت، «کجا فرمایی که مقام کنم؟» گفت، «به شام»، گفت، «آنجا معیشت چون باشد؟» اویس گفت، «اف لهذه القلوب، قد خالطها الشک فلا تنفقها الموعظه. شک بر این دلها غالب شده است. پند نپذیرد».
و رسول (ص) گفت، «اگر چنان که حق توکل است شما را، بر خدای تعالی توکل کنید، روزی به شما رساند چنان که به مرغان می رساند که بامداد بروند همه شکمها تهی و گرسنه و شبانگاه بازآیند شکمها پر و سیر». و گفت، «هرکه پناه به خدای تعالی دهد خدای همه مومنث های وی را کفایت کند و روزی وی را از جایی که امید ندارد به وی رساند و هرکه پناه با دنیا دهد خدای تعالی وی را با دنیا گذارد».
و چون خلیل (ع) را بگرفتند تا در منجنیق نهند و به آتش اندازند، گفت، «حسبی الله و نعم الوکیل» چون در هوا بود جبرئیل (ع) گفت، «هیچ حاجت داری؟» گفت، «اما الیک فلا، یعنی به تو نه». تا وفا کرده باشد بدین که گفت حسبی الله و بدین سبب وی را به وفا صفت کرد و گفت، «و ابراهیم الذی و فی» و به داوود (ع) وحی آمد که با داوود هیچ بنده نیست که از میان همه دست در من زند که اگر همه آسمان و زمین به کید و مکر با وی برخیزد نه وی را از آن فرج دهم.
سعید بن جبیر می گوید، «مرا کژدمی بزد. مادر سوگند داد که دست بده تا افسون کنند. آن دست دیگر که به سلامت بود به افسونگر دادم». و این برای آن کرد که رسول (ص) گفته است متوکل نباشد کسی که افسون و داغ کند. و ابراهیم ادهم رهبانی را دید. پرسید که قوت از کجا می خوری؟ گفت، «از او پرس که روزی می دهد که از کجا می فرستد که این علم مرا نیست».
و یکی را گفتند، «همیشه در عبادت باشی قوت از کجا خوری؟» اشارت کرد به دندان و گفت، «آن که آسیا بیافرید باز می فرستد». و هرم بن حیان، اویس را گفت، «کجا فرمایی که مقام کنم؟» گفت، «به شام»، گفت، «آنجا معیشت چون باشد؟» اویس گفت، «اف لهذه القلوب، قد خالطها الشک فلا تنفقها الموعظه. شک بر این دلها غالب شده است. پند نپذیرد».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۷۹ - حقیقت توحید که بنای توکل بر وی است
بدان که توکل حالتی است از احوال دین. و آن ثمره ایمان است و ایمان را ابواب بسیار است، ولکن توکل از جمله آن بر دو ایمان بناست: یکی ایمان به توحید و دیگر ایمان به کمال لطف و رحمت حق تعالی. اما شرح توحید دراز است و علم وی نهایت همه علمهاست، لکن ما آن مقدار که بنای توکل بر آن است اشارت کنیم:
باید که بدانی که توحید بر چهار درجه است: وی را مغزی است و آن مغز را مغزی است و وی را پوستی است، و آن پوست را پوستی. پس دو مغز دارد و دوپوست. در مثل وی چون جوزتر بود که مغز و دو پوست وی معلوم است و روغن مغز وی است.
درجه اول آن است که به زبان لااله الاالله بگوید و به دل اعتقاد ندارد، و این توحید منافق است. درجه دوم آن که معنی این به دل اعتقاد کند چون عامی، یا به نوعی از دلیل، چون متکلم.
درجه سوم آن که به مشاهده بینند که همه از یک اصل می رود و فاعل یکی بیش نیست و هیچ کس دیگر را فعل نیست، و این نوری بود که در دل پیدا آید در آن نور این مشاهده حاصل آید، و این نه چون اعتقاد عامی و متکلم بود که اعتقاد ایشان بندی باشد که بر دل افکنند به حیلت تقلید یا به حیلت دلیل، و این مشاهده شرح دل بود و بند همه برگیر، و فراق بود میان کسی که خویشتن را بر آن دارد و یا اعتقاد کند که فلان خواجه در سرای است به سبب آن که فلان کس می گوید که در سرای است و این تقلید عامی بود که از مادر و پدر شنیده باشد و میان آن که استدلال کند که وی در سرای است به دلیل آن که اسب و غلام بر در سرای است.
و این نظیر اعتقاد متکلم بود و میان آن که وی را در سرای به مشاهده ببیند و این مثل توحید عارفان است و این توحید اگرچه به درجه بزرگ است، ولکن در وی خلق را می بیند و می داند، پس در این بسیار کثرت هست تا دو می بیند در تفرقه باشد و جمع نبود. و کمال توحید درجه چهارم است که جز یکی را نبیند و همه را خود یکی بیند و یکی شناسد و تفرقه را بدین هیچ راز نبود. و این را صوفیان فنا گویند در توحید، چنان که حسین حلاج، خواص را دید که در بیابان می گردید. گفت، «چه می کنی؟» گفت، «قدم خویش در توکل درست می کنم»، گفت، «همه عمر در آبادانی باطن بگذاشتی، پس در توحید کی رسی؟»
پس این به چهار مقام است: اول توحید منافق است و آن پوست پوست است، چنان که پوست بیرون جوز اگر بخوری ناخوش بود و اگر در باطن وی نگری زشت بود، اگرچه ظاهرش سبز بود؛ و اگر بسوزی دود کند و آتش بکشد و اگر در خانه بنهی به کار نیاید و جایگاه تنگ دارد و هیچ کار را نشاید مگر آن که روزی چند بگذارد تا پوست درونی را تازه می دارد و از آفت نگاه می دارد. توفیق منافق نیز هیچ کار را نشاید مگر آن که پوست وی را نگاه می دارد از شمشیر و پوست وی کالبد وی است و بدین سبب از شمشیر خلاص یافت و اما چون کالبد بشد و جان بماند آن توحید هیچ سود ندارد.
و چنان که درونی جوز سوختن را شاید و آن را شاید که بر مغز بگذارند تا مغز همیشه در خانه وی باشد و تباه نشود، ولکن در جنب مغز مختصر بود، توحید عامی و متکلم نیز آن را شاید که مغز وی را و آن جان وی است، از آتش دوزخ نگاه می دارد، ولکن اگرچه این کار بکند از لطافت مغز و روغن خالی باشد و چنان که مغز جوز مقصود است و عزیز است، ولکن چون با روغن اضافت کنی از گنجانده ای خالی نیست و در نفس خویش به کمال صفا نرسیده است، درجه سیم در توحید نیز از تفرقه و کثرت و زیادی خالی نیست، بلکه صافی به کمال توحید چهارم است که اندر آن همه را حق داند و بس و جز یکی را نبیند و خود را نیز فراموش کند، و در حق دیدار خود نیست شود چنان که دیگر چیزها نیست شد در دیدار وی.
باید که بدانی که توحید بر چهار درجه است: وی را مغزی است و آن مغز را مغزی است و وی را پوستی است، و آن پوست را پوستی. پس دو مغز دارد و دوپوست. در مثل وی چون جوزتر بود که مغز و دو پوست وی معلوم است و روغن مغز وی است.
درجه اول آن است که به زبان لااله الاالله بگوید و به دل اعتقاد ندارد، و این توحید منافق است. درجه دوم آن که معنی این به دل اعتقاد کند چون عامی، یا به نوعی از دلیل، چون متکلم.
درجه سوم آن که به مشاهده بینند که همه از یک اصل می رود و فاعل یکی بیش نیست و هیچ کس دیگر را فعل نیست، و این نوری بود که در دل پیدا آید در آن نور این مشاهده حاصل آید، و این نه چون اعتقاد عامی و متکلم بود که اعتقاد ایشان بندی باشد که بر دل افکنند به حیلت تقلید یا به حیلت دلیل، و این مشاهده شرح دل بود و بند همه برگیر، و فراق بود میان کسی که خویشتن را بر آن دارد و یا اعتقاد کند که فلان خواجه در سرای است به سبب آن که فلان کس می گوید که در سرای است و این تقلید عامی بود که از مادر و پدر شنیده باشد و میان آن که استدلال کند که وی در سرای است به دلیل آن که اسب و غلام بر در سرای است.
و این نظیر اعتقاد متکلم بود و میان آن که وی را در سرای به مشاهده ببیند و این مثل توحید عارفان است و این توحید اگرچه به درجه بزرگ است، ولکن در وی خلق را می بیند و می داند، پس در این بسیار کثرت هست تا دو می بیند در تفرقه باشد و جمع نبود. و کمال توحید درجه چهارم است که جز یکی را نبیند و همه را خود یکی بیند و یکی شناسد و تفرقه را بدین هیچ راز نبود. و این را صوفیان فنا گویند در توحید، چنان که حسین حلاج، خواص را دید که در بیابان می گردید. گفت، «چه می کنی؟» گفت، «قدم خویش در توکل درست می کنم»، گفت، «همه عمر در آبادانی باطن بگذاشتی، پس در توحید کی رسی؟»
پس این به چهار مقام است: اول توحید منافق است و آن پوست پوست است، چنان که پوست بیرون جوز اگر بخوری ناخوش بود و اگر در باطن وی نگری زشت بود، اگرچه ظاهرش سبز بود؛ و اگر بسوزی دود کند و آتش بکشد و اگر در خانه بنهی به کار نیاید و جایگاه تنگ دارد و هیچ کار را نشاید مگر آن که روزی چند بگذارد تا پوست درونی را تازه می دارد و از آفت نگاه می دارد. توفیق منافق نیز هیچ کار را نشاید مگر آن که پوست وی را نگاه می دارد از شمشیر و پوست وی کالبد وی است و بدین سبب از شمشیر خلاص یافت و اما چون کالبد بشد و جان بماند آن توحید هیچ سود ندارد.
و چنان که درونی جوز سوختن را شاید و آن را شاید که بر مغز بگذارند تا مغز همیشه در خانه وی باشد و تباه نشود، ولکن در جنب مغز مختصر بود، توحید عامی و متکلم نیز آن را شاید که مغز وی را و آن جان وی است، از آتش دوزخ نگاه می دارد، ولکن اگرچه این کار بکند از لطافت مغز و روغن خالی باشد و چنان که مغز جوز مقصود است و عزیز است، ولکن چون با روغن اضافت کنی از گنجانده ای خالی نیست و در نفس خویش به کمال صفا نرسیده است، درجه سیم در توحید نیز از تفرقه و کثرت و زیادی خالی نیست، بلکه صافی به کمال توحید چهارم است که اندر آن همه را حق داند و بس و جز یکی را نبیند و خود را نیز فراموش کند، و در حق دیدار خود نیست شود چنان که دیگر چیزها نیست شد در دیدار وی.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۸۰ - فصل (آدمی در نفس اختیار خویش مضطر است)
همانا که گویی که این درجات توحید بر من مشکل است این را شرح باید کردن تا بدانم که همه از یکی چون بینند؟ و اسباب بسیار می بینم همه را یکی چون بینند؟ و آسمان و زمین و خلق را می بیند و این همه یکی نیست، بدان که توحید منافقان به زبان است و توحید عام به اعتقاد و توحید متکلم به دلیل، این سه فهم توانی کرد. اشکال در این توحید بازپسین است. اما توحید چهارم توکل را بدین حاجت نیست و توکل را توحید سیم کفایت است و این توحید چهارم در عبارت آوردن و شرح کردن کسی را که بدان نرسیده باشد دشخوار بود، اما در جمله این مقدار بدان که روا باشد که چیزهای بسیار باشد لکن آن چیزها را به یک دیگر نوعی از ارتباط بود که بدان ارتباط چون یک چیز شود. و چون در دیدار عارف آن وجه آید یکی دیده باشد و بسیاری ندیده باشد، چنان که در مردم چیزهای بسیارست از گوشت و پوست و سر و پای و معده و جگر و غیر آن، ولکن در معنی مردم یک چیز است تا باشد که کسی مردمی را داند و از تفاصیل اعضای وی با یاد نیاورد. اگر وی را گویند چه دیدی؟ گوید یک چیز بیش ندیدم. مردمی دیدم.
و اگر گویند از چه می اندیشی؟ گوید، از یک چیزی بیش نمی اندیشم. از معشوق خویش می اندیشم. پس همگی وی معشوق گردد و آن یک چیز بود، پس بدان که مقامی است که در معرفت که کسی که بدان رسد به حقیقت ببیند که هرچه در وجود است به یک دیگر مرتبط است و جمله چون یک حیوان است.
و نسبت اجزای عالم چون آسمان و زمین و ستارگان با یکدیگر چون نسبت اندامهای یک حیوان است با یک دیگر و نسبت عالم با مدبر آن، از وجهی نه از همه وجوه، چون نسبت مملکت تن حیوان است با روح وی که مدبر آن است و تا کسی این نشناسد که ان الله تعالی خلق آدم علی صورته، این در فهم وی نیاید. و در عنوان به چیزی از این اشارت کرده ایم و سخن کوتاه کردن در این اولیتر که این سلسله دیوانگان را بجنباند و کسی طاقت فهم این ندارد.
اما توحید سیم که آن توحید است در فعل شرحی دراز گفته ایم در کتاب احیا. اگر اهل آنی از آنجا طلب کن و آن مقدار که در اصل شکر گفته ایم اینجا کفایت است که بدانی که آفتاب و ماه و ستارگان و میغ و باد و هرچه از اسباب دانی همه مسخراند چون قلم در دست کاتب و هیچ به خود نمی باشند که ایشان را می جنبانند به وقت خویش و به قدر خویش چنان که می باید، پس حوالت کارها با ایشان خطاست همچون حوالت توقیع خلعت با قلم و با کاغذ، اما آنچه در محل نظر است اختیار حیوانات است که پنداری که به دست آدمی چیزی است و این خطاست که آدمی در نفس اختیار خویش مجبور و مضطر است چنان که گفته ایم که کار وی در بند قدرت است و قدرت مسخر نخواهد. پس چون قدرت مسخر ارادت است و کلید ارادت به دست وی نیست، پس هیچ چیز به دست وی نبود.
و تمامی این بدان بشناسی که بدانی که فعلی که به آدمی حوالت کنند بر سه وجه است: یکی آن که مثلا اگر پای بر آب نهد فرو شود، گویند آب را خرق بکرد و از یک دیگر جدا کرد. این را فعل طبیعی گویند. و دیگر آن که گویند آدمی نفس بزد و این را فعل ارادتی گویند. سیم آن که گویند سخن گفت و برفت. و این را فعل اختیاری گویند. اما آن فعل طبیعی پوشیده نیست که به وی نیست که چون وی بر روی آب حاضر خواهد آمد لابد است که از گرانی وی آب از هم شکافته شود و این نه به وی بود که اگر خواهد نه چنین بود، بلکه اگر سنگی بر روی آب نهی به آب فرو شود. فرو شدن نه فعل سنگ است.
اما فعل ارادتی چون نفس زدن است. چون تامل کنی همچنین است که اگر خواهد که نفس بازگیرد و اگرنه و کسی که قصد کند که سوزنی در چشم کسی زند از دور، به ضرورت آن کس چشم برهم زدن گیرد و اگر خواهد که نزند نتواند که وی را چنان آفریده اند که آن را ارادت به ضرورت پدید می آید در وی، چنان که وی را آفریده اند که به آب فرو شود چون بر آب ایستد. پس اضطرار آدمی در این هردو معلوم شد.
اما فعل اختیاری چون رفتن و گفتن، اشکال در این است که اگر خواهد کند و اگر نخواهد نکند، ولکن باید که بدانی که اگر خواهد آن وقت خواهد که عقل وی حکم کند که خیر تو در این است. این ارادت به ضرورت پدید آید و اعضا را جنبانیدن گیرد، هم چون چشم برهم زدن وقتی که سوزن از دور آید، لکن چون علم آن که سوزن ضرر چشم است و برهم زدن خیر است همیشه حاضر است و بر بدیهه معلوم است آن را به اندیشه حاجت نبود که بی اندیشه خود دانست که آن خیز است. از دانستن خیر در آن ارادت پدید آید و از آن ارادت قدرت به ضرورت در کار آید.
اینجا چون آن اندیشه شد هم بدان صفت گشت که آنجا بود و هم آن ضرورت پدید آمد، چه اگر کسی چوبی برگیرد، و کسی را می زند، او می گریزد به طبع، تا اگ به کنار بامی رسد و داند که جستن از آسانتر از چوب خوردن به جهد و اگر داند که آن عظیم تر است به ضرورت پای وی بایستد و طاعت ندارد که حرکت کند. که حرکت پای در بند ارادت است و ارادت در بند آن که بداند که آن بهتر است. و برای این است که کسی خویشتن را نتواند کشت اگرچه دست دارد و کار دارد که قدرت دست در بند ارادت است و ارادت در بند آن که عقل بگوید که این خبر توست و کردنی است. و عقل نیز مضطر است که چون آینه ای است که آنچه شناسد در وی صورت آن پدید آید. چون کشتن خود خیر نباشد عقل حکم نکند و آن ارادت پدید نیاید، مگر وقتی که در بلایی باشد که طاقت آن ندارد که کشتن از آن بهتر نباشد. پس این را فعل اختیاری از آن گفتند که خیر وی در تمیز پدید آید، وگرنه ضرورت این چون پدید آمد هم چون ضرورت نفس زدن و چشم برهم زدن است و ضرورت آن هم چون ضرورت به آب فرو شدن است.
و این اسباب در هم بسته است و حلقه های سلسله ها را اسباب بسیار است و شرح آن در کتاب احیا بگفته ایم، اما قدرت که در آدمی آفریده اند یکی از حلقه های آن سلسله است. از اینجا گمان برد که به وی چیزی است و آن خطای محض است که تعلق آن به وی بیش از این نیست که وی محل آن است و راهگذر آن است، پس وی راهگذر اختیار است که در وی می آفرینند و راهگذر قدرت و ارادت که در وی می آفرینند، پس چون درخت که از باد می جنبد و در وی قدرت و ارادت نیافریدند و وی را محل آن نساختند، به ضرورت آن را اضطرار محض نام کرده اند، چون ایزد تعالی آنچه کند قدرت وی در بند هیچ چیز نیست بیرون وی، آن را اختراع گفتند.
و چون آدمی نه چنین بود و نه چنان که قدرت و ارادت وی به اسبابی دیگر تعلق دارد که آن نه به دست وی بود، فعل وی مانند فعل خدای تعالی نبود تا آن را خلق و اختراع گویند و چون وی محل قدرت و ارادت بود که به ضرورت در وی می آفرینند مانند درخت نبود تا فعل وی را اضطرار محض گویند، بل قسمی دیگر بود وی را نام دیگر طلب کردند و آن را کسب گفتند. و از این جمله معلوم شد که اگر چه ظاهرا کار آدمی به اختیار وی است، لکن خود در نفس اختیار خوش مضطر است، اگر خواهد و اگر نخواهد، پس به دست وی چیزی نیست.
و اگر گویند از چه می اندیشی؟ گوید، از یک چیزی بیش نمی اندیشم. از معشوق خویش می اندیشم. پس همگی وی معشوق گردد و آن یک چیز بود، پس بدان که مقامی است که در معرفت که کسی که بدان رسد به حقیقت ببیند که هرچه در وجود است به یک دیگر مرتبط است و جمله چون یک حیوان است.
و نسبت اجزای عالم چون آسمان و زمین و ستارگان با یکدیگر چون نسبت اندامهای یک حیوان است با یک دیگر و نسبت عالم با مدبر آن، از وجهی نه از همه وجوه، چون نسبت مملکت تن حیوان است با روح وی که مدبر آن است و تا کسی این نشناسد که ان الله تعالی خلق آدم علی صورته، این در فهم وی نیاید. و در عنوان به چیزی از این اشارت کرده ایم و سخن کوتاه کردن در این اولیتر که این سلسله دیوانگان را بجنباند و کسی طاقت فهم این ندارد.
اما توحید سیم که آن توحید است در فعل شرحی دراز گفته ایم در کتاب احیا. اگر اهل آنی از آنجا طلب کن و آن مقدار که در اصل شکر گفته ایم اینجا کفایت است که بدانی که آفتاب و ماه و ستارگان و میغ و باد و هرچه از اسباب دانی همه مسخراند چون قلم در دست کاتب و هیچ به خود نمی باشند که ایشان را می جنبانند به وقت خویش و به قدر خویش چنان که می باید، پس حوالت کارها با ایشان خطاست همچون حوالت توقیع خلعت با قلم و با کاغذ، اما آنچه در محل نظر است اختیار حیوانات است که پنداری که به دست آدمی چیزی است و این خطاست که آدمی در نفس اختیار خویش مجبور و مضطر است چنان که گفته ایم که کار وی در بند قدرت است و قدرت مسخر نخواهد. پس چون قدرت مسخر ارادت است و کلید ارادت به دست وی نیست، پس هیچ چیز به دست وی نبود.
و تمامی این بدان بشناسی که بدانی که فعلی که به آدمی حوالت کنند بر سه وجه است: یکی آن که مثلا اگر پای بر آب نهد فرو شود، گویند آب را خرق بکرد و از یک دیگر جدا کرد. این را فعل طبیعی گویند. و دیگر آن که گویند آدمی نفس بزد و این را فعل ارادتی گویند. سیم آن که گویند سخن گفت و برفت. و این را فعل اختیاری گویند. اما آن فعل طبیعی پوشیده نیست که به وی نیست که چون وی بر روی آب حاضر خواهد آمد لابد است که از گرانی وی آب از هم شکافته شود و این نه به وی بود که اگر خواهد نه چنین بود، بلکه اگر سنگی بر روی آب نهی به آب فرو شود. فرو شدن نه فعل سنگ است.
اما فعل ارادتی چون نفس زدن است. چون تامل کنی همچنین است که اگر خواهد که نفس بازگیرد و اگرنه و کسی که قصد کند که سوزنی در چشم کسی زند از دور، به ضرورت آن کس چشم برهم زدن گیرد و اگر خواهد که نزند نتواند که وی را چنان آفریده اند که آن را ارادت به ضرورت پدید می آید در وی، چنان که وی را آفریده اند که به آب فرو شود چون بر آب ایستد. پس اضطرار آدمی در این هردو معلوم شد.
اما فعل اختیاری چون رفتن و گفتن، اشکال در این است که اگر خواهد کند و اگر نخواهد نکند، ولکن باید که بدانی که اگر خواهد آن وقت خواهد که عقل وی حکم کند که خیر تو در این است. این ارادت به ضرورت پدید آید و اعضا را جنبانیدن گیرد، هم چون چشم برهم زدن وقتی که سوزن از دور آید، لکن چون علم آن که سوزن ضرر چشم است و برهم زدن خیر است همیشه حاضر است و بر بدیهه معلوم است آن را به اندیشه حاجت نبود که بی اندیشه خود دانست که آن خیز است. از دانستن خیر در آن ارادت پدید آید و از آن ارادت قدرت به ضرورت در کار آید.
اینجا چون آن اندیشه شد هم بدان صفت گشت که آنجا بود و هم آن ضرورت پدید آمد، چه اگر کسی چوبی برگیرد، و کسی را می زند، او می گریزد به طبع، تا اگ به کنار بامی رسد و داند که جستن از آسانتر از چوب خوردن به جهد و اگر داند که آن عظیم تر است به ضرورت پای وی بایستد و طاعت ندارد که حرکت کند. که حرکت پای در بند ارادت است و ارادت در بند آن که بداند که آن بهتر است. و برای این است که کسی خویشتن را نتواند کشت اگرچه دست دارد و کار دارد که قدرت دست در بند ارادت است و ارادت در بند آن که عقل بگوید که این خبر توست و کردنی است. و عقل نیز مضطر است که چون آینه ای است که آنچه شناسد در وی صورت آن پدید آید. چون کشتن خود خیر نباشد عقل حکم نکند و آن ارادت پدید نیاید، مگر وقتی که در بلایی باشد که طاقت آن ندارد که کشتن از آن بهتر نباشد. پس این را فعل اختیاری از آن گفتند که خیر وی در تمیز پدید آید، وگرنه ضرورت این چون پدید آمد هم چون ضرورت نفس زدن و چشم برهم زدن است و ضرورت آن هم چون ضرورت به آب فرو شدن است.
و این اسباب در هم بسته است و حلقه های سلسله ها را اسباب بسیار است و شرح آن در کتاب احیا بگفته ایم، اما قدرت که در آدمی آفریده اند یکی از حلقه های آن سلسله است. از اینجا گمان برد که به وی چیزی است و آن خطای محض است که تعلق آن به وی بیش از این نیست که وی محل آن است و راهگذر آن است، پس وی راهگذر اختیار است که در وی می آفرینند و راهگذر قدرت و ارادت که در وی می آفرینند، پس چون درخت که از باد می جنبد و در وی قدرت و ارادت نیافریدند و وی را محل آن نساختند، به ضرورت آن را اضطرار محض نام کرده اند، چون ایزد تعالی آنچه کند قدرت وی در بند هیچ چیز نیست بیرون وی، آن را اختراع گفتند.
و چون آدمی نه چنین بود و نه چنان که قدرت و ارادت وی به اسبابی دیگر تعلق دارد که آن نه به دست وی بود، فعل وی مانند فعل خدای تعالی نبود تا آن را خلق و اختراع گویند و چون وی محل قدرت و ارادت بود که به ضرورت در وی می آفرینند مانند درخت نبود تا فعل وی را اضطرار محض گویند، بل قسمی دیگر بود وی را نام دیگر طلب کردند و آن را کسب گفتند. و از این جمله معلوم شد که اگر چه ظاهرا کار آدمی به اختیار وی است، لکن خود در نفس اختیار خوش مضطر است، اگر خواهد و اگر نخواهد، پس به دست وی چیزی نیست.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۸۱ - فصل (میان شرع و عقل و توحید هیچ تناقض نیست)
همانا که گویی که اگر چنین است ثواب و عقاب چراست و برای چیست که به دست کس هیچ چیز نیست؟ بدان که این جایگاهی است که توحید در شرع گویند و شرع در توحید. و در میان این ضعفای بسیار غرق شوند و از این مهلکه کسی خلاص یابد که اگر بر روی آب نتواند رفت باری سباحت تواند کرد. و بیشتر خلق سلامت از آن یافتند که خود در این دریا ننشستند تا غرق نشدند. عوام خلق بیشتر آنند که خود ندانند و شفقت بر ایشان آن بود که ایشان را به ساحل این دریا نگذارند که ناگاه غرق شوند و کسانی که در دریای توحید نشستند بیشتر غرق بدان شدند که سباحت نشناختند و بود نیز که فهم آن ندارند که بیاموزند یا خود به خویشتن غرّه باشند طلب نکنند و اندر این دریا غرق شوند که به دست ما هیچ چیز نیست و همه او می کند.
و آن را که شقاوت حکم کرده است به جهد از آن بنگردد، و آن را که سعادت حکم کرده است به جهد حاجت نبود و این همه جهل و ضلالت است و سبب هلاک است و حقیقت این کارها شناختن هرچند که آن را نشاید که در کتب بنویسند، لکن چون سخن به اینجا کشید شمّه ای گفته آید:
بدان که این که گفتی که ثواب و عقاب پس چراست، بدان که نه از آن است که تو کاری زشت کردی که کسی با تو خشم گرفت و تو را به انتقام عقوبت می کند یا از تو شاد شد تو را به مکافات خلعت می دهد که این صفات الهیت دور است، لکن چنان که خلط یا خون یا صفرا یا دیگری در باطن تو غلبه کند از آن چیزی تولد کند که آن را بیماری گویند و چون دارو غلبه گیرد چیزی از آن تولد کند که آن را تندرستی گویند. هم چنین چون شهوت و خشم بر تو غالب شد و تو اسیر آن شدی از آن آتشی تولد کند که در میان جان تو افتد که سبب هلاک تو باشد.
و برای این گفت رسول (ص)، «الغضب قطعه من النار» گفت، «آن نه خشم است که تو آن را بر خویشتن مسلط کرده ای که آن پاره ای آتش است». و چنان که نور عقل چون قوت گیرد آتش شهوت و خشم فرو کشد تا گوید، «جزیا مومن فان نورک اطفاناری» دوزخ از ایمان فریاد کند و حدیث در میان نه، بلکه چون طاقت نور وی ندارد به هزیمت شود، چنان که پشه از باد هزیمت شود، نار شهوت هم از نور عقل به هزیمت شود. پس از جای دیگر چیزی نخواهند آورد برای تو. هم از آن تو به تو خواهند داد، «انما هی اعمالکم ترد الیکم» پس آتش دوزخ شهوت و خشم توست و این با تو در درون پوست توست. و اگر علم یقین دانی می بینی چنان که گفت، «کلالو تعلمون علم الیقین، لترون الجحیم».
پس بدان که چنان که زهر آدمی را به بیماری برد و بیماری وی را به گورستان برد و خشم و انتقام در میان نه، معصیت و شهوت دل تو را بیمار کند و آن بیماری آتش وی گردد و آن آتش از جنس آتش دوزخ باشد نه از جنس آتش این جهان. و به حکم موانست چنان که مغناطیس آهن به خویشتن کشد، دوزخ دوزخی را به خویشتن کشد و هیچ خشم در میان نه.
و جانب ثواب نیز همچنین می دان که شرح کردن دراز بود. و این جواب آن است که گفتی که ثواب و عقاب چراست، اما آنچه گفتی پس شریعت و فرستادن پیغامبران چیست؟ بدان که آن نیز قهری است تا خلق را به سلسله به بهشت برند چنان که رسول (ص) گفت، «العجب من قوم یقادون الی الجنه بالسلاسل، به کمند قهر نگاه دارد تا به دوزخ نشوند». چنان که گفت، «انتم تتها فتون علی النار و انا آخذ بحجرکم، شما چون پروانه خویشتن بر آتش می زنید و من کمر شما گرفته ام و نمی گذارم».
پس بدان که یکی از حلقه سلسله جباری سخن پیغامبران است که از آن فهم تو تولد کند تا راه از بی راهی بشناسی و از تخویف وی هراس تولد کند و این معرفت و هراس غبار از روی آینه عقل فرو شوید تا این حکم که راه آخرت گرفتن بهتر از دنیاست در وی بنماید، و از این نمودن ارادت رفتن راه تولد کند و از ارادت اعضا در کار افتد که مسخر آن است، اگر خواهد و اگر نه، بدین سلسله تو را به قهر از دوزخ باز می دارند و به بهشت می دارند.
و انبیا چون شبانی اند که رمه گوسپند دارد، بر راست وی مرغزاری سبز است و بر چپ وی غاری که در وی گرگ بسیار است، این شبان بر کنار غار بایستد و چون می جنباند تا گوسپندان به ضرورت از هراس چوب بازپس می شوند و می جهند و از جانب غار به جانب مرغزار می افتند. معنی فرستادن پیغامبران این است.
اما آنچه گفتی که اگر شقاوت حکم کرده بود از گرسنگی آن بود که این سخن در دل وی افکند که اگر در ازل حکم کرده است جهد چه سود دارد؟ سخنی درست است و از وجهی باطل است. و این سخن درست سبب هلاک توست که نشان آن که شقاوت کسی حکم کرده است آن بود که این سخن در دل وی افگند تا نکند و نکارد و ندرود. و نشان آن که به مرگ کسی حکم کرده است که از گرسنگی بمیرم مرا نان چه سود دارد و نان نخورد تا به ضرورت بمیرد و گوید که اگر به درویشی حکم کرده است در تخم پاشیدن چه فایده باشد، نکارد تا ندرود. و آن را که سعادت حکم کرده است وی را فرا حراثت و تجارت و نان خوردن دارد.
پس این حکم به هرزه نیست بلکه اسباب است و هرکسی راکه کاری را که آفریده اند اسباب آن وی را میسر می کنند نه آن که بی سبب بدان کار می رسانند. و برای این گفت، «اعلموا افکل میسر لما خلق له» تو از اعمال و احوال خویش که بر تو می رانند به قهر بشارت عاقبت خویش می برخوان، چون جهد و تکرار غالب شد بر تو، بدان که این بشارتی است که می باید تورا به سعادت حکم کرده اند اگر تمام به سر بری. و اگر بطالت و عطلت بر تو غالب کرده اند و این بیهوده در دل تو افگندند که گویی که اگر در ازل به جهل من حکم کرده اند تکرار چه سود دارد؟ از این جا منشور جهالت خویش برخوان. و نشان آن است که هرگز به درجه ای نخواهی رسید. و در جمله آخرت بر دنیا قیاس کن، «ما خلقکم و ما بعثکم الا کنفس واحده. و سواه محیاهم و مماتهم» و چون این بشناختی این هرسه اشکال برخیزد و توحید قرار گیرد، و معلوم شود که میان شرع و عقل و توحید هیچ تناقض نیست به نزدیک کسی که وی را چشم بصیرت گشاده کرده اند.
و اندر این بیش از این اطناب نکنیم که این کتاب این چنین سخنها احتمال نکند.
و آن را که شقاوت حکم کرده است به جهد از آن بنگردد، و آن را که سعادت حکم کرده است به جهد حاجت نبود و این همه جهل و ضلالت است و سبب هلاک است و حقیقت این کارها شناختن هرچند که آن را نشاید که در کتب بنویسند، لکن چون سخن به اینجا کشید شمّه ای گفته آید:
بدان که این که گفتی که ثواب و عقاب پس چراست، بدان که نه از آن است که تو کاری زشت کردی که کسی با تو خشم گرفت و تو را به انتقام عقوبت می کند یا از تو شاد شد تو را به مکافات خلعت می دهد که این صفات الهیت دور است، لکن چنان که خلط یا خون یا صفرا یا دیگری در باطن تو غلبه کند از آن چیزی تولد کند که آن را بیماری گویند و چون دارو غلبه گیرد چیزی از آن تولد کند که آن را تندرستی گویند. هم چنین چون شهوت و خشم بر تو غالب شد و تو اسیر آن شدی از آن آتشی تولد کند که در میان جان تو افتد که سبب هلاک تو باشد.
و برای این گفت رسول (ص)، «الغضب قطعه من النار» گفت، «آن نه خشم است که تو آن را بر خویشتن مسلط کرده ای که آن پاره ای آتش است». و چنان که نور عقل چون قوت گیرد آتش شهوت و خشم فرو کشد تا گوید، «جزیا مومن فان نورک اطفاناری» دوزخ از ایمان فریاد کند و حدیث در میان نه، بلکه چون طاقت نور وی ندارد به هزیمت شود، چنان که پشه از باد هزیمت شود، نار شهوت هم از نور عقل به هزیمت شود. پس از جای دیگر چیزی نخواهند آورد برای تو. هم از آن تو به تو خواهند داد، «انما هی اعمالکم ترد الیکم» پس آتش دوزخ شهوت و خشم توست و این با تو در درون پوست توست. و اگر علم یقین دانی می بینی چنان که گفت، «کلالو تعلمون علم الیقین، لترون الجحیم».
پس بدان که چنان که زهر آدمی را به بیماری برد و بیماری وی را به گورستان برد و خشم و انتقام در میان نه، معصیت و شهوت دل تو را بیمار کند و آن بیماری آتش وی گردد و آن آتش از جنس آتش دوزخ باشد نه از جنس آتش این جهان. و به حکم موانست چنان که مغناطیس آهن به خویشتن کشد، دوزخ دوزخی را به خویشتن کشد و هیچ خشم در میان نه.
و جانب ثواب نیز همچنین می دان که شرح کردن دراز بود. و این جواب آن است که گفتی که ثواب و عقاب چراست، اما آنچه گفتی پس شریعت و فرستادن پیغامبران چیست؟ بدان که آن نیز قهری است تا خلق را به سلسله به بهشت برند چنان که رسول (ص) گفت، «العجب من قوم یقادون الی الجنه بالسلاسل، به کمند قهر نگاه دارد تا به دوزخ نشوند». چنان که گفت، «انتم تتها فتون علی النار و انا آخذ بحجرکم، شما چون پروانه خویشتن بر آتش می زنید و من کمر شما گرفته ام و نمی گذارم».
پس بدان که یکی از حلقه سلسله جباری سخن پیغامبران است که از آن فهم تو تولد کند تا راه از بی راهی بشناسی و از تخویف وی هراس تولد کند و این معرفت و هراس غبار از روی آینه عقل فرو شوید تا این حکم که راه آخرت گرفتن بهتر از دنیاست در وی بنماید، و از این نمودن ارادت رفتن راه تولد کند و از ارادت اعضا در کار افتد که مسخر آن است، اگر خواهد و اگر نه، بدین سلسله تو را به قهر از دوزخ باز می دارند و به بهشت می دارند.
و انبیا چون شبانی اند که رمه گوسپند دارد، بر راست وی مرغزاری سبز است و بر چپ وی غاری که در وی گرگ بسیار است، این شبان بر کنار غار بایستد و چون می جنباند تا گوسپندان به ضرورت از هراس چوب بازپس می شوند و می جهند و از جانب غار به جانب مرغزار می افتند. معنی فرستادن پیغامبران این است.
اما آنچه گفتی که اگر شقاوت حکم کرده بود از گرسنگی آن بود که این سخن در دل وی افکند که اگر در ازل حکم کرده است جهد چه سود دارد؟ سخنی درست است و از وجهی باطل است. و این سخن درست سبب هلاک توست که نشان آن که شقاوت کسی حکم کرده است آن بود که این سخن در دل وی افگند تا نکند و نکارد و ندرود. و نشان آن که به مرگ کسی حکم کرده است که از گرسنگی بمیرم مرا نان چه سود دارد و نان نخورد تا به ضرورت بمیرد و گوید که اگر به درویشی حکم کرده است در تخم پاشیدن چه فایده باشد، نکارد تا ندرود. و آن را که سعادت حکم کرده است وی را فرا حراثت و تجارت و نان خوردن دارد.
پس این حکم به هرزه نیست بلکه اسباب است و هرکسی راکه کاری را که آفریده اند اسباب آن وی را میسر می کنند نه آن که بی سبب بدان کار می رسانند. و برای این گفت، «اعلموا افکل میسر لما خلق له» تو از اعمال و احوال خویش که بر تو می رانند به قهر بشارت عاقبت خویش می برخوان، چون جهد و تکرار غالب شد بر تو، بدان که این بشارتی است که می باید تورا به سعادت حکم کرده اند اگر تمام به سر بری. و اگر بطالت و عطلت بر تو غالب کرده اند و این بیهوده در دل تو افگندند که گویی که اگر در ازل به جهل من حکم کرده اند تکرار چه سود دارد؟ از این جا منشور جهالت خویش برخوان. و نشان آن است که هرگز به درجه ای نخواهی رسید. و در جمله آخرت بر دنیا قیاس کن، «ما خلقکم و ما بعثکم الا کنفس واحده. و سواه محیاهم و مماتهم» و چون این بشناختی این هرسه اشکال برخیزد و توحید قرار گیرد، و معلوم شود که میان شرع و عقل و توحید هیچ تناقض نیست به نزدیک کسی که وی را چشم بصیرت گشاده کرده اند.
و اندر این بیش از این اطناب نکنیم که این کتاب این چنین سخنها احتمال نکند.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۸۲ - پیدا کردن ایمان دیگر که بنای توکل بر آن است
بدان که گفتیم که توکل را بنا بر دو ایمان است: یکی توحید و آن شرح کردیم و دیگر آن که بدانی که آفریدگار وی است و همه به وی است و با این همه رحیم است و حکیم و لطیف است و عنایت و شفقت وی در حق هر مورچه ای و پشه ای تا به آدمی رسد بیشتر است از عنایت شفقت مادر بر فرزند، چنان که در خبر آمده است.
و بدانی که عالم و هرچه در عالم است بر وجهی آفریده است از کمال و جمال و لطف و حکمت که ورای این ممکن نبود. و بدانی که هیچ چیز از رحمت و لطف بازنگرفته است و هرچه آفریده است چنان می باید که آفریده است و اگر همه عقلای روی زمین جمع شوند و ایشان را به کمال عقل و زیرکی راه دهند، اندیشه کنند تا سر مویی یا پر پشه ای هست که نه چنان که می باید یا کمتر می باید یا مهر یا نیکوتر یا زشت تر، این نیابند و بدانند که همه چنان می باید که هست. و آنچه زشت است کمال در آن است که زشت بود و اگر نبودی ناقص بودی و حکمتی فوت شدی که اگر زشت نبودی مثلا کس خودی قدر نیکویی ندانستی و از آن راحت نیافتی و اگر ناقص نبودی خود کامل نبودی که کامل و ناقص به اضافت توان شناخت، چنان که چون پسر نبود پدر نبود و چون پدر نبود پسر نبود که این چیزها در مقابله یک دیگرند و مقابله میان دو چیز بود و چون دویی برخیزد یکی در مقابله نیاید و آنگاه مقابله باطل شود.
و بدان که حکمت کارها روا بود که بر خلق پوشیده بود، ولکن باید که ایمان بود بدان که خیرت در آن باشد که وی حکم کرده است و چنان می باید که هست، پس هرچه در عالم بیماری و عجز است، بلکه معصیت و کفر است و هلاک و نقصان است و فقر و درد و رنج است در هر یکی حکمتی است و چنان می باید که آن را درویش آفرید از آن بود که صلاح وی در درویشی بود که اگر توانگر بودی تباه شدی و آن را که توانگر آفرید همچنین و این دریایی عظیم است هم چون دریای توحید و بسیار کس نیز اندر این غرق شده اند و این به سرّ قدر پیوسته است، در آشکار کردن آن رخصت نیست، و اگر خوض کنیم در این دریا سخن دراز شود، اما سرجمله ایمان وی این است و توکل را نیز بدین حاجت است.
و بدانی که عالم و هرچه در عالم است بر وجهی آفریده است از کمال و جمال و لطف و حکمت که ورای این ممکن نبود. و بدانی که هیچ چیز از رحمت و لطف بازنگرفته است و هرچه آفریده است چنان می باید که آفریده است و اگر همه عقلای روی زمین جمع شوند و ایشان را به کمال عقل و زیرکی راه دهند، اندیشه کنند تا سر مویی یا پر پشه ای هست که نه چنان که می باید یا کمتر می باید یا مهر یا نیکوتر یا زشت تر، این نیابند و بدانند که همه چنان می باید که هست. و آنچه زشت است کمال در آن است که زشت بود و اگر نبودی ناقص بودی و حکمتی فوت شدی که اگر زشت نبودی مثلا کس خودی قدر نیکویی ندانستی و از آن راحت نیافتی و اگر ناقص نبودی خود کامل نبودی که کامل و ناقص به اضافت توان شناخت، چنان که چون پسر نبود پدر نبود و چون پدر نبود پسر نبود که این چیزها در مقابله یک دیگرند و مقابله میان دو چیز بود و چون دویی برخیزد یکی در مقابله نیاید و آنگاه مقابله باطل شود.
و بدان که حکمت کارها روا بود که بر خلق پوشیده بود، ولکن باید که ایمان بود بدان که خیرت در آن باشد که وی حکم کرده است و چنان می باید که هست، پس هرچه در عالم بیماری و عجز است، بلکه معصیت و کفر است و هلاک و نقصان است و فقر و درد و رنج است در هر یکی حکمتی است و چنان می باید که آن را درویش آفرید از آن بود که صلاح وی در درویشی بود که اگر توانگر بودی تباه شدی و آن را که توانگر آفرید همچنین و این دریایی عظیم است هم چون دریای توحید و بسیار کس نیز اندر این غرق شده اند و این به سرّ قدر پیوسته است، در آشکار کردن آن رخصت نیست، و اگر خوض کنیم در این دریا سخن دراز شود، اما سرجمله ایمان وی این است و توکل را نیز بدین حاجت است.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۸۳ - پیدا کردن حقیقت توکل
بدان که توکل حالتی است از احوال دل و آن ثمره ایمان است به توحید و کمال لطف آفریدگار و معنی آن حالت اعتماد دل است بر وکیل و استوار داشتن وی و آرام گرفتن با وی در وی بندد و به سب خلل شدن اسباب ظاهر شکسته دل نشود بلکه بر خداوند اعتماد دارد که روزی به وی رساند. و مثل این آن است که بر کسی دعوی باطل کنند به تلبیس، وکیلی فرا کند تا آن تلبیس دفع کند. اگر وی را به سه صفت وکیل ایمان بود دل وی بر وکیل اعتماد کند و ایمن بود:
یکی آن که عالم بود به وجوه تلبیسات به علمی تمام. دیگر آن که قدرت دارد بر اظهار آنچه داند به دو چیز: یکی به قوت دل که دلیر بود و دیگر به فصاحت زبان. که کس باشد که داند ولکن نکند از بددلی یا از کُندزبانی، و سیم آن که مشفق تمام بود بر موکل تا حریص باشد بر نگاهداشت حق وی. چون این سه اعتقاد دارد به دل ایمن بود و اعتماد کند بر وی از جهت خویش حیله و تدبیر در باقی کند.
هم چنین هرکه معنی «نعم المولی و نعم الوکیل» بشناخت و ایمان آورد که هرچیز که هست به خدای است و هیچ فاعل دیگر نیست و باز این همه در علم و قدرت هیچ نقصان نیست و رحمت و عنایت چندان است که ورای آن نتواند بود، به دل اعتماد کند بر فضل خدای تعالی و حیلت و تدبیر در باقی کند و بداند که روزی وی مقدراست و به وقت خویش به وی می رسد. و کارهای وی چنان که در خور فضل و کرم و بزرگی و خداوندی وی است ساخته کرده اند.
و باشد که این یقین باشد بدین صفات، ولکن در طبع بددلی باشد که هراسان باشد که نه هرچه آدمی یقین داند طبع وی آن یقین را طاعت دارد، بلکه باشد که طاعت همی دارد که به یقین می داند که خطاست. چنان که اگر حلوا می خورد کسی به نجاست تشبیه کند چنان شود که نتواند خورد، اگرچه می داند که دروغ است. و اگر خواهد که با مرده ای در خانه بخسبد اگرچه به یقین داند که مرده چون جماد است و برنخیزد، پس توکل را هم قوت یقین باید هم قوت دل، تا آنگاه آن اضطرار از دل بشود. و تا آرام و اعتقاد تمام حاصل شود توکل نبود. معنی توکل اعتماد دل است بر حق تعالی در کارها و خلیل (ع) را ایمان و یقین تمام بود، ولکن گفت، «رب ارنی کیف تحیی الموتی قال اولم تومن، قال بلی ولکن لیطمئن قلبی». گفت، «یقین هست، ولکن تا دل آرام گیرد، که آدام دل تبع تخیل و حسن باشد در ابتدای حال، آنگاه چون به نهایت رسد دل نیز تبع یقین شود و تو را به مشاهدت ظاهر حاجت نیاید.
یکی آن که عالم بود به وجوه تلبیسات به علمی تمام. دیگر آن که قدرت دارد بر اظهار آنچه داند به دو چیز: یکی به قوت دل که دلیر بود و دیگر به فصاحت زبان. که کس باشد که داند ولکن نکند از بددلی یا از کُندزبانی، و سیم آن که مشفق تمام بود بر موکل تا حریص باشد بر نگاهداشت حق وی. چون این سه اعتقاد دارد به دل ایمن بود و اعتماد کند بر وی از جهت خویش حیله و تدبیر در باقی کند.
هم چنین هرکه معنی «نعم المولی و نعم الوکیل» بشناخت و ایمان آورد که هرچیز که هست به خدای است و هیچ فاعل دیگر نیست و باز این همه در علم و قدرت هیچ نقصان نیست و رحمت و عنایت چندان است که ورای آن نتواند بود، به دل اعتماد کند بر فضل خدای تعالی و حیلت و تدبیر در باقی کند و بداند که روزی وی مقدراست و به وقت خویش به وی می رسد. و کارهای وی چنان که در خور فضل و کرم و بزرگی و خداوندی وی است ساخته کرده اند.
و باشد که این یقین باشد بدین صفات، ولکن در طبع بددلی باشد که هراسان باشد که نه هرچه آدمی یقین داند طبع وی آن یقین را طاعت دارد، بلکه باشد که طاعت همی دارد که به یقین می داند که خطاست. چنان که اگر حلوا می خورد کسی به نجاست تشبیه کند چنان شود که نتواند خورد، اگرچه می داند که دروغ است. و اگر خواهد که با مرده ای در خانه بخسبد اگرچه به یقین داند که مرده چون جماد است و برنخیزد، پس توکل را هم قوت یقین باید هم قوت دل، تا آنگاه آن اضطرار از دل بشود. و تا آرام و اعتقاد تمام حاصل شود توکل نبود. معنی توکل اعتماد دل است بر حق تعالی در کارها و خلیل (ع) را ایمان و یقین تمام بود، ولکن گفت، «رب ارنی کیف تحیی الموتی قال اولم تومن، قال بلی ولکن لیطمئن قلبی». گفت، «یقین هست، ولکن تا دل آرام گیرد، که آدام دل تبع تخیل و حسن باشد در ابتدای حال، آنگاه چون به نهایت رسد دل نیز تبع یقین شود و تو را به مشاهدت ظاهر حاجت نیاید.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۸۴ - درجات توکل
بدان که توکل بر سه درجت است: یکی آن که حال وی چون حال آن مرد باشد که در خصومت وکیل فراز کند جلد و هادی و فصیح و دیر و مشفق که ایمن باشد بر وی. درجه دوم آن که حال وی چون باشد که در هر چه فراوی رسد جز مادر نداد اگر گرسنه شود وی را خواند. و آن طبع وی باشد و نه به تکلیف اختیار کند و این متوکلی باشد از توکل خویش بی خبر، از مستغرقی که باشد به وکیل، اما آن اول را از توکل خویش خبر بود و به تکلف و اختیار خویشتن را فراتر کل آورده باشد.
درجه سوم آن که حال وی چون مرده باشد پیش مرده باشد پیش مرده شوی خویشتن را مرده ای بیند متحرک به قدرت ازلی نه به خود، چنان که مرده متحرک به حرکت غاسل باشد اگر کاری پیش وی آید دعا نیز نکند، نه چون کودکی که مادر را خواند بلکه چون کودکی بود که داند که اگر مادر را نخواند مادر خود داند و تدبیر وی کند.
پس در مقام بازپسین هیچ اختیار نبود و در مقام دوم هیچ اختیار نبود مگر ابتهال و دعا و دست در وکیل زدن و در مقام اول اختیار بود ولکن در تدبیر اسباب که از سنت و عادت وکیل معلوم شده است. مثلا چون داند که عادت وکیل آن است که تا وی حاضر نیاید و سجل حاضر نکند وی خصومت نکند لابد این سنت به جای آورد، آنگاه همه انتظار گردد تا وکیل چه گوید و چه کند و آنچه رود همه از وکیل بیند و احضار سجل نیز هم از وی داند که از اشارت وی شناخته است، پس کسی که در توکل در این مقام بود تجارت و حراثت و اسباب ظاهر که از سنت خدای تعالی معلوم شده است دست ندارد، ولکن باز آن به هم متوکل بود. و اعتماد بر تجارت و حراثت خویش ندارد بلکه بر فضل خداوند دارد که از حراثت و تجارت به مقصود رساند، چنان که حرکات و اسباب حراثت بر وی براند و چنان که وی را هدایت آن دارد، پس این کارها می کند و آنچه بیند از خدای تعالی بیند چنان که شرح این بباید.
و معنی لاحول ولا قوه الا بالله این بود که حول حرکت بود و قوت قدرت بود. چون داند که حرکت و قدرت وی هردو به وی نیست بلکه به آفریدگار است آنچه بیند از وی بیند. و در جمله چون حوالت است کارها با اسباب از نظر وی بیرون شد تا هیچ چیز جز حق تعالی نبیند متوکل بود.
اما اعلی مقامات وی آن است که بایزید بسطامی گفته است که ابوموسی دیلمی گوید وی را پرسیدم که توکل چیست؟ گفت تو چه می گویی؟ گفت مشایخ گفته اند: آن که اگر چپ و راست همه مار و کژدم و اژدها بود سر دل وی حرکت نکند. گفت این سهل است، ولکن اگر اهل دوزخ را جمله در عذاب بیند و اهل بهشت را همه در نعمت و میان ایشان به دل تمیز کند متوکل نباشد. اما آنچه ابوموسی گفته است اعلی مقامات توکل است، و شرط وی آن نیست که حذر نکند که صدیق پاشنه در سوراخ مار نهد و آن وقت که در غار بود، و وی متوکل بود، ولکن هراس وی نه از مار بود، بلکه از آفریدگار مار بود که مار را وی قوت و حرکت دهد. ولا حول ولا قوه الا بالله در حق همه نبیند. اما آنچه ابویزید گفته است بدان ایمان که اصل توکل است اشارت کرده است و این ایمان عزیز است و آن ایمان است به عدل و حکمت و فضل و رحمت که داند که هرچه کند چنان می باید که می کند پس در این معنی میان عذاب و نعمت فرق نکند.
درجه سوم آن که حال وی چون مرده باشد پیش مرده باشد پیش مرده شوی خویشتن را مرده ای بیند متحرک به قدرت ازلی نه به خود، چنان که مرده متحرک به حرکت غاسل باشد اگر کاری پیش وی آید دعا نیز نکند، نه چون کودکی که مادر را خواند بلکه چون کودکی بود که داند که اگر مادر را نخواند مادر خود داند و تدبیر وی کند.
پس در مقام بازپسین هیچ اختیار نبود و در مقام دوم هیچ اختیار نبود مگر ابتهال و دعا و دست در وکیل زدن و در مقام اول اختیار بود ولکن در تدبیر اسباب که از سنت و عادت وکیل معلوم شده است. مثلا چون داند که عادت وکیل آن است که تا وی حاضر نیاید و سجل حاضر نکند وی خصومت نکند لابد این سنت به جای آورد، آنگاه همه انتظار گردد تا وکیل چه گوید و چه کند و آنچه رود همه از وکیل بیند و احضار سجل نیز هم از وی داند که از اشارت وی شناخته است، پس کسی که در توکل در این مقام بود تجارت و حراثت و اسباب ظاهر که از سنت خدای تعالی معلوم شده است دست ندارد، ولکن باز آن به هم متوکل بود. و اعتماد بر تجارت و حراثت خویش ندارد بلکه بر فضل خداوند دارد که از حراثت و تجارت به مقصود رساند، چنان که حرکات و اسباب حراثت بر وی براند و چنان که وی را هدایت آن دارد، پس این کارها می کند و آنچه بیند از خدای تعالی بیند چنان که شرح این بباید.
و معنی لاحول ولا قوه الا بالله این بود که حول حرکت بود و قوت قدرت بود. چون داند که حرکت و قدرت وی هردو به وی نیست بلکه به آفریدگار است آنچه بیند از وی بیند. و در جمله چون حوالت است کارها با اسباب از نظر وی بیرون شد تا هیچ چیز جز حق تعالی نبیند متوکل بود.
اما اعلی مقامات وی آن است که بایزید بسطامی گفته است که ابوموسی دیلمی گوید وی را پرسیدم که توکل چیست؟ گفت تو چه می گویی؟ گفت مشایخ گفته اند: آن که اگر چپ و راست همه مار و کژدم و اژدها بود سر دل وی حرکت نکند. گفت این سهل است، ولکن اگر اهل دوزخ را جمله در عذاب بیند و اهل بهشت را همه در نعمت و میان ایشان به دل تمیز کند متوکل نباشد. اما آنچه ابوموسی گفته است اعلی مقامات توکل است، و شرط وی آن نیست که حذر نکند که صدیق پاشنه در سوراخ مار نهد و آن وقت که در غار بود، و وی متوکل بود، ولکن هراس وی نه از مار بود، بلکه از آفریدگار مار بود که مار را وی قوت و حرکت دهد. ولا حول ولا قوه الا بالله در حق همه نبیند. اما آنچه ابویزید گفته است بدان ایمان که اصل توکل است اشارت کرده است و این ایمان عزیز است و آن ایمان است به عدل و حکمت و فضل و رحمت که داند که هرچه کند چنان می باید که می کند پس در این معنی میان عذاب و نعمت فرق نکند.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۸۵ - پیدا کردن اعمال متوکل
بدان که همه مقامات دین بر سه اصل گردد: علم و حال و عمل، اما علم و حال توکل شرح کرده آمد. و عمل ماند و باشد که کسی تخیل کند که شرط توکل آن باشد که همه کارها با خدای تعالی گذارد و به اختیار خویش هیچ کار نکند، البته تا کسب نکند و هیچ چیز فردا را ننهد و از مار و کژدم و شیر نگریزد و اگر بیمار شود دارو نکند این همه خطاست که همه برخلاف شرع است و شرع بر توکل ثنا کرده است چگونه مخالف باشد شرع را؟
بلکه اختیار آدمی به دست آوردن مالی باشد که ندارد یا در نگاهداشت آن که دارد یا در دفع ضرری که حاصل نیامده است یا در ازالت ضرری حاصل آمده است و توکل در هر یکی حکمی دارد و این چهار مقام لابد شرح باید کرد:
بلکه اختیار آدمی به دست آوردن مالی باشد که ندارد یا در نگاهداشت آن که دارد یا در دفع ضرری که حاصل نیامده است یا در ازالت ضرری حاصل آمده است و توکل در هر یکی حکمی دارد و این چهار مقام لابد شرح باید کرد:
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۸۶ - مقام اول در کسب و جلب منفعت
و این بر سه درجه بود: اول سببی که از سنت خدای دانسته ایم که بی آن کاری حاصل نیاید، دست بداشتن آن از جنون بود نه از توکل. چنان که کسی دست به طعام نبرد و در دهان ننهد تا خدای تعالی سپری بیافریند یا طعام را حرکتی ندهد تا به دهان وی شود، یا کسی نکاح و صحبت نکند تا خدای تعالی فرزند بیافریند و پندارد که این توکل است. این حماقت بود، بلکه هر سبب که قطعی است توکل در وی به عمل و کردار نیست بلکه به علم و حال بود.
اما علم آن که بداند که دست و طعام و قدرت حرکت دهان و دندان هم خدای تعالی آفریده است. و حال آن که اعتماد دل وی بر فضل خدای تعالی بود نه بر طعام و بر دست که باشد که در حال دست مفلوج شود و طعام کسی غضب کند. پس باید که نظر وی به فضل وی بود در آفرینش آن و در نگاهداشت آن نه بر حول و قوت خویش.
درجه دوم اسبابی بود که قطعی نبود، ولکن در غالب مقصود بی آن حاصل نیاید و به نادر ممکن بود که بی آن حاصل آید، چون برگرفتن زاد در سفر. این دست بداشتن شرط توکل نیست که این سنت رسول (ص) و سیرت سلف، لکن متوکل بدان بود که اعتماد دل وی بر زاد نبود که باشد که ببرند، بلکه اعتماد بر آفریننده و نگاه دارنده آن بود، لکن اگر بی زاد در بیابان شود روا بود و از کمال توکل بود، نه چون طعام ناخوردن که آن توکل نیست.
ولکن این کسی را روا بود که در وی دو صفت باشد: یکی آن که چندان قوت کسب کرده باشد که اگر یک هفته گرسنه باید بود بتواند. و دیگر آن که به خوردن گیاه زندگانی تواند کرد. که مدتی چون چنین بود غالب آن بود که بادیه از آن خالی نبود تا آنگاه که طعام از جایی که آن نبیوسد پدید آید.
و خواص از متوکلان بودی و بدین صفت بودی و در بادیه رفتی تنها بی زاد، اما همیشه سوزن و ناخن پیرای و حبل و دلو باوی بودی که این از اسباب قطعی است که آب بی دلو از چاه بیرون نیاید و در بادیه حبل و دلو نباشد و چون جامه دریده شود چیز دیگر به جای سوزن کار نکند. پس توکل در چنین اسباب به ترک آن نبود، بلکه اعتماد دل بر فضل خدای تعالی بود نه بر آن. پس اگر کسی در غاری نشیند که آن راهگذر خلق نبود و آنجا گیاه نبود و گوید توکل می کنم؛ این حرام بود و خویشتن هلاک کرده بود و سنت خدای تعالی ندانسته باشد، همچون موکلی بود در خصومت که سجل به نزدیک وکیل نبرد و از عادت وی دانسته باشد که بی سجل سخن نگوید.
و یکی از زهاد در روزگار گذشته از شهر بیرون شد و در غاری نشست و توکل کرد تا روزی به وی رسد. یک هفته برآمد و نزدیک شد به هلاکت و چیزی پیدا نیامد. وحی آمد و رسول آن روزگار که وی را بگوی به عزت من که روزی ندهم تا با شهر نروی و در میان خلق نه ایستی. چون با شهر شد از هرجایی چیزی آوردند. چیزی در دل وی افتاد. وحی آمد که وی را بگوی خواستی که به زهد خویش حکم من باطل بکنی. ندانستی که چون روزی بنده خویش از دست بندگان دیگر دهم دوست تر دارم از آن که از دست قدرت خویش؟ و همچنین اگر کسی در شهر پنهان شود و در خانه دربندد و توکل کند این حرام بود. که شاید که از راه اسباب قطعی برخیزد، اما چون درنبندد و به توکل نشیند روا بود، به شرط آن که هم چشم وی بر در بود تا کسی چیزی آورد و همه دل وی با مردمان نبود، بلکه دل با خدای تعالی دارد و به عبادت مشغول باشد و به حقیقت شناسد که چون از راه اسباب به جملگی برنخاست از روزی درنماند.
و اینجا آن درست آید که اگر بنده ای از روزی خویش بگریزد روزی وی را طلب کند. و اگر از خدای تعالی سوال کند تا وی را روزی بدهد گوید ای جاهل تو را بیافریدیم و روزی ندهیم؟ این هرگز نبود. پس توکل بدان بود که از راه اسباب برنخیزد و آنگاه روزی از اسباب نبیند، از مسبب الاسباب بیند که خلق همه روزی خدای تعالی می خورند. لکن بعضی به مذلت و سوال و بعضی به رنج و انتظار چون بازرگانان، و بعضی به کوشش و رنج کشیدن چون پیشه وران، و بعضی به عزیزی چون صوفیان که چشم بر حق تعالی دارند و آنچه به ایشان رسد از حق فراستانند و خلق را در میان نبینند.
درجه سوم اسبابی که نه قطعی باشد و نه در غالب بدان حاجت بود، بلکه از آن جمله حیلت و استقصا شناسد و نسبت وی با کسب همچون نسبت فال و افسون و داغ بود با بیماری که رسول (ص) متوکلان را وصف بدان کرد که افسون و داغ نکنند، نه بدان که کسب نکنند و از شهرها بیرون شوند و به بادیه شوند.
پس در این مقام سه مرتبت است توکل را. درجه خواص که در بادیه می گردید و این بلندتر. و این بدان قوت بود که گرسنه می باشد یا گیاه می خورد و اگر نیابد باک ندارد و بداند که خیرت وی در آن است که آن کس که زاد برگیرد ممکن است که از وی بستانند تا بمیرد، احتمال نادر همیشه بر راه بود و از آن حذر واجب نیست. دوم مرتبت آن است که کسب نکند، ولکن در بادیه نیز نشود، بلکه در مسجدی در شهری می باشد و چشم بر مردمان ندارد، بلکه بر لطف خدای تعالی دارد. سوم مرتبت آن است که به کسب بیرون شود ولکن کسب به سنت و ادب شرع کند چنان که در کتاب کسب بگفته ایم. و از استقصا و حیلت و تدبیرهای باریک و استادی در به دست آوردن رزق حذر کند. اگر به چین اسباب مشغول شود در درجه کسی بود که افسون خواند و داغ کند و متوکل نبود.
و دلیل بر آن که دست بداشتن از کسب شرط توکل نیست آن که صدیق از متوکلان بود و از این درجه به هیچ حال محروم نبود. و چون خلافت قبول کرد رزمه جامه برگرفت و به بازار شد تا تجارت کند. گفتند، «در خلافت این چون کنی؟» گفت، «کس اگر عیال خویش را ضایع گذارد دیگران را زودتر ضایع گذارد». پس وی را قوتی از بیت المال پیدا کردند پس روزگار جمله به خلافت داد، پس توکل وی بدان بود که بر مال حریص نبود و آنچه حاصل آمدی از کفایت و سرمایه خویش ندیدی، بلکه از حق تعالی دیدی و مال خود دوست تر از مال دیگران نداشتی.
و در جمله توکل بی زهد راست نیاید، پس زهد شرط توکل است اگرچه توکل شرط زهد نیست. ابو حفض حداد پیر جنید بود و از متوکلان بود. گفت بیست سال توکل پنهان داشتم. هر روز به بازار یک دینار کسب کردمی که به یک قیراط از آن به گرمابه نشدمی، بلکه همه به صدق بدادمی. و جنید به حضور وی در توکل سخن نگفتی و گفتی که شرط دارم که در پیش وی حدیث توکل کنم که آن مقام وی است.
اما صوفیان که در خانقاه نشینند و خادم بیرون شود توکل ایشان ضعیف بود، همچون توکل کسی که کسب می کند و آن را شرط بسیار بود تا توکل باز آن درست آید، اما اگر بر فتوح بنشیند این به توکل نزدیکتر بود، اما چون جای معروف شد آن هم چون بازاری باشد و بیم بود که سکون دل بر آن بود، اما اگر دل را بدان التفاتی نبود هم توکل مکتسب باشد و اصل آن است که چشم بر مردمان ندارد و بر هیچ سبب اعتماد ندارد مگر بر مسبب الاسباب.
خواص گوید، «خضر را دیدم و به صحبت من راضی بود، ولکن وی را بگذاشتم که دل به وی اعتماد کند و آرام گیرد و توکل من ناقص شود». و احمد بن حنبل مزدوری داشت. شاگرد را گفت تا زیادت از مزد وی چیزی به وی دهد، فرا نستند. چون بیرون شد، احمد گفت، «از پی وی ببر که بستاند». گفت، «چرا؟» گفت، «آن وقت در باطن خویش طمع آن بدیده بود از آن نستد. چون طمع گسسته شده بستاند».
و در جمله توکل مکتسب آن بود که اعتماد وی بر سرمایه نبود. و نشان آن بود که اگر بدزدند دل وی نگردد و نومیدی از رزق پدیدار نیاید. چون اعتماد بر فضل خدای است داند که از جای که نبیوسد پدید آورد و اگر نیاورد آن بود که خیرت وی در آن بود.
اما علم آن که بداند که دست و طعام و قدرت حرکت دهان و دندان هم خدای تعالی آفریده است. و حال آن که اعتماد دل وی بر فضل خدای تعالی بود نه بر طعام و بر دست که باشد که در حال دست مفلوج شود و طعام کسی غضب کند. پس باید که نظر وی به فضل وی بود در آفرینش آن و در نگاهداشت آن نه بر حول و قوت خویش.
درجه دوم اسبابی بود که قطعی نبود، ولکن در غالب مقصود بی آن حاصل نیاید و به نادر ممکن بود که بی آن حاصل آید، چون برگرفتن زاد در سفر. این دست بداشتن شرط توکل نیست که این سنت رسول (ص) و سیرت سلف، لکن متوکل بدان بود که اعتماد دل وی بر زاد نبود که باشد که ببرند، بلکه اعتماد بر آفریننده و نگاه دارنده آن بود، لکن اگر بی زاد در بیابان شود روا بود و از کمال توکل بود، نه چون طعام ناخوردن که آن توکل نیست.
ولکن این کسی را روا بود که در وی دو صفت باشد: یکی آن که چندان قوت کسب کرده باشد که اگر یک هفته گرسنه باید بود بتواند. و دیگر آن که به خوردن گیاه زندگانی تواند کرد. که مدتی چون چنین بود غالب آن بود که بادیه از آن خالی نبود تا آنگاه که طعام از جایی که آن نبیوسد پدید آید.
و خواص از متوکلان بودی و بدین صفت بودی و در بادیه رفتی تنها بی زاد، اما همیشه سوزن و ناخن پیرای و حبل و دلو باوی بودی که این از اسباب قطعی است که آب بی دلو از چاه بیرون نیاید و در بادیه حبل و دلو نباشد و چون جامه دریده شود چیز دیگر به جای سوزن کار نکند. پس توکل در چنین اسباب به ترک آن نبود، بلکه اعتماد دل بر فضل خدای تعالی بود نه بر آن. پس اگر کسی در غاری نشیند که آن راهگذر خلق نبود و آنجا گیاه نبود و گوید توکل می کنم؛ این حرام بود و خویشتن هلاک کرده بود و سنت خدای تعالی ندانسته باشد، همچون موکلی بود در خصومت که سجل به نزدیک وکیل نبرد و از عادت وی دانسته باشد که بی سجل سخن نگوید.
و یکی از زهاد در روزگار گذشته از شهر بیرون شد و در غاری نشست و توکل کرد تا روزی به وی رسد. یک هفته برآمد و نزدیک شد به هلاکت و چیزی پیدا نیامد. وحی آمد و رسول آن روزگار که وی را بگوی به عزت من که روزی ندهم تا با شهر نروی و در میان خلق نه ایستی. چون با شهر شد از هرجایی چیزی آوردند. چیزی در دل وی افتاد. وحی آمد که وی را بگوی خواستی که به زهد خویش حکم من باطل بکنی. ندانستی که چون روزی بنده خویش از دست بندگان دیگر دهم دوست تر دارم از آن که از دست قدرت خویش؟ و همچنین اگر کسی در شهر پنهان شود و در خانه دربندد و توکل کند این حرام بود. که شاید که از راه اسباب قطعی برخیزد، اما چون درنبندد و به توکل نشیند روا بود، به شرط آن که هم چشم وی بر در بود تا کسی چیزی آورد و همه دل وی با مردمان نبود، بلکه دل با خدای تعالی دارد و به عبادت مشغول باشد و به حقیقت شناسد که چون از راه اسباب به جملگی برنخاست از روزی درنماند.
و اینجا آن درست آید که اگر بنده ای از روزی خویش بگریزد روزی وی را طلب کند. و اگر از خدای تعالی سوال کند تا وی را روزی بدهد گوید ای جاهل تو را بیافریدیم و روزی ندهیم؟ این هرگز نبود. پس توکل بدان بود که از راه اسباب برنخیزد و آنگاه روزی از اسباب نبیند، از مسبب الاسباب بیند که خلق همه روزی خدای تعالی می خورند. لکن بعضی به مذلت و سوال و بعضی به رنج و انتظار چون بازرگانان، و بعضی به کوشش و رنج کشیدن چون پیشه وران، و بعضی به عزیزی چون صوفیان که چشم بر حق تعالی دارند و آنچه به ایشان رسد از حق فراستانند و خلق را در میان نبینند.
درجه سوم اسبابی که نه قطعی باشد و نه در غالب بدان حاجت بود، بلکه از آن جمله حیلت و استقصا شناسد و نسبت وی با کسب همچون نسبت فال و افسون و داغ بود با بیماری که رسول (ص) متوکلان را وصف بدان کرد که افسون و داغ نکنند، نه بدان که کسب نکنند و از شهرها بیرون شوند و به بادیه شوند.
پس در این مقام سه مرتبت است توکل را. درجه خواص که در بادیه می گردید و این بلندتر. و این بدان قوت بود که گرسنه می باشد یا گیاه می خورد و اگر نیابد باک ندارد و بداند که خیرت وی در آن است که آن کس که زاد برگیرد ممکن است که از وی بستانند تا بمیرد، احتمال نادر همیشه بر راه بود و از آن حذر واجب نیست. دوم مرتبت آن است که کسب نکند، ولکن در بادیه نیز نشود، بلکه در مسجدی در شهری می باشد و چشم بر مردمان ندارد، بلکه بر لطف خدای تعالی دارد. سوم مرتبت آن است که به کسب بیرون شود ولکن کسب به سنت و ادب شرع کند چنان که در کتاب کسب بگفته ایم. و از استقصا و حیلت و تدبیرهای باریک و استادی در به دست آوردن رزق حذر کند. اگر به چین اسباب مشغول شود در درجه کسی بود که افسون خواند و داغ کند و متوکل نبود.
و دلیل بر آن که دست بداشتن از کسب شرط توکل نیست آن که صدیق از متوکلان بود و از این درجه به هیچ حال محروم نبود. و چون خلافت قبول کرد رزمه جامه برگرفت و به بازار شد تا تجارت کند. گفتند، «در خلافت این چون کنی؟» گفت، «کس اگر عیال خویش را ضایع گذارد دیگران را زودتر ضایع گذارد». پس وی را قوتی از بیت المال پیدا کردند پس روزگار جمله به خلافت داد، پس توکل وی بدان بود که بر مال حریص نبود و آنچه حاصل آمدی از کفایت و سرمایه خویش ندیدی، بلکه از حق تعالی دیدی و مال خود دوست تر از مال دیگران نداشتی.
و در جمله توکل بی زهد راست نیاید، پس زهد شرط توکل است اگرچه توکل شرط زهد نیست. ابو حفض حداد پیر جنید بود و از متوکلان بود. گفت بیست سال توکل پنهان داشتم. هر روز به بازار یک دینار کسب کردمی که به یک قیراط از آن به گرمابه نشدمی، بلکه همه به صدق بدادمی. و جنید به حضور وی در توکل سخن نگفتی و گفتی که شرط دارم که در پیش وی حدیث توکل کنم که آن مقام وی است.
اما صوفیان که در خانقاه نشینند و خادم بیرون شود توکل ایشان ضعیف بود، همچون توکل کسی که کسب می کند و آن را شرط بسیار بود تا توکل باز آن درست آید، اما اگر بر فتوح بنشیند این به توکل نزدیکتر بود، اما چون جای معروف شد آن هم چون بازاری باشد و بیم بود که سکون دل بر آن بود، اما اگر دل را بدان التفاتی نبود هم توکل مکتسب باشد و اصل آن است که چشم بر مردمان ندارد و بر هیچ سبب اعتماد ندارد مگر بر مسبب الاسباب.
خواص گوید، «خضر را دیدم و به صحبت من راضی بود، ولکن وی را بگذاشتم که دل به وی اعتماد کند و آرام گیرد و توکل من ناقص شود». و احمد بن حنبل مزدوری داشت. شاگرد را گفت تا زیادت از مزد وی چیزی به وی دهد، فرا نستند. چون بیرون شد، احمد گفت، «از پی وی ببر که بستاند». گفت، «چرا؟» گفت، «آن وقت در باطن خویش طمع آن بدیده بود از آن نستد. چون طمع گسسته شده بستاند».
و در جمله توکل مکتسب آن بود که اعتماد وی بر سرمایه نبود. و نشان آن بود که اگر بدزدند دل وی نگردد و نومیدی از رزق پدیدار نیاید. چون اعتماد بر فضل خدای است داند که از جای که نبیوسد پدید آورد و اگر نیاورد آن بود که خیرت وی در آن بود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۸۷ - علاج به دست آوردن این حالت
بدان که این سخت عزیز حالتی بود که کسی بضاعتی دارد اگر بدزدند و به زیان آید وی بر جای می باشد، لکن اگرچه عزیز است و نادرست محال نیست، و این بدان بود که ایمان و یقین حاصل اید به کمال فضل و رحمت و به کمال قدرت تا بداند که بسیار کس را بی سرمایه روزی می دهد و بسیار سرمایه که سبب هلاک آن کس است، پس خیرت باشد که در هلاک شدن آن بود.
رسول (ص) گفت که بنده باشد که شب اندیشه کاری می کند که هلاک وی در آن باشد، خدای عزوجل از فوق عرش به نظر عنایت به وی نگرد و آن از وی صرف کند، بامداد اندوهگین برخیزد و گمان بد می برد که این که کرد و چرا کرد؟ و این قصدی بود که همسایه کرد. و این عمرو کرد و فلان کرد و آن رحمت خدای تعالی بود که به وی رسیده است.
و از این بود که عمر رضی الله عنه گفت، «باک ندارم که بامداد درویش خیزم یا توانگر که ندانم که خیرت در کدام است».
و دیگر آن که بداند که بیم درویشی و گمان بد تلقین شیطان است که، «الشیطان یعدکم الفقر». و اعتماد در چنین نظر حق کمال معرفت است. خاصه که بدانسته است که روزی از اسباب خفی نیز که کسی را بدان نبرد بسیار است. و در جمله بر اسباب خفی نیز اعتماد نکند، بلکه بر ضمان خداوند اسباب کند.
عابدی متوکل در مسجدی بود، امامی چند بار گفت که تو چیزی نداری، اگر کسب کنی فاضل تر. گفت، «جهودی در این همسایگی هر روز ضمان دو نان کرده است که به من می رساند»، گفت، «اگر چنین است اکنون روا بود اگر کسب کنی». گفت، «ای جوانمرد! تو باری اگر امامی نکنی اولیتر که ضمان جهودی نزدیک تو از ضمان حق تعالی قوی تر است. امامی مسجد به دیگری ده». گفت، «نان از کجا خوری؟» گفت، «صبر کن تا اول نمازی که از پس تو کرده ام بازکنم، یعنی که تو را به ضمان خدای تعالی ایمان نیست. و کسانی که این آزموده اند از جایی که نبیوسند فتوحها دیده اند و ایمان ایشان بدین که، «و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها»، محکم شده است.
حذیفه مرعشی را پرسیدند که چه عجب دیده ای از ابراهیم ادهم که تو خدمت وی کرده ای؟ گفت، «در راه مکه گرسنگی صعب کشیدیم. چون در کوفه آمدیم اثر آن بر من بدید. گفت: ضعیف شدی از گرسنگی؟ گفتم: آری. گفت: کاغذ و دوات بیاور. بیاوردم بنوشت: بسم الله الرحمن الرحیم ای آن که همه مقصود در احوال تویی و اشارت همه به توست من متوکل و ثناگوی و شاکرم بر اکرام تو، ولکن گرسنه و تشنه و برهنه ام. من این سه که نصیب من است ضامن آنم. آن سه که نصیب توست تو ضامن باش. و رقعه به من داد و گفت: بیرون شو و دل در هیچ خلق مبند جز در حق تعالی و هرکه را اول بینی به وی ده. چون بیرون شدم یکی را دیدم بر اشتری نشسته، به وی دادم برخواند و بگریست و گفت: کجاست خداوند رقعه؟ گفتم: در مسجد. کیسه ای زر به من داد ششصد دینار، پرسیدم که این کیست؟ گفتند: ترسایی. نزدیک ابراهیم آمدم و حکایت کردم. گفت: دست به آن مبر که هم اکنون خداوند این بیاید. در وقت ترسا بیامد و بر پای وی بوسه داد و مسلمان شد».
ابویعقوب گوید، «ده روز در حرم گرسنه بودم. بی طاقت شدم، بیرون آمدم. شلغمی انداخته دیدم. گفتم برگیرم. گفتی کسی از باطن من می گوید که ده روز گرسنه بوده ای آنگاه نصیب تو شلغمی پوسیده؟ دست بداشتم و با مسجد آمدم. شخصی را دیدم که قمطره شکر و مغز بادام پیش من بنهاد و گفت: در دریا بودم. بادی بر آمد. نذر کردم که اگر سلامت یابم این به اول درویش دهم که بینم. از هر یکی کفی برگرفتم و گفتم باقی به تو بخشیدم. و با خود گفتم که باد را فرموده اند در میان دریا که روزی تو راست کند و تو از جای دیگر طلب می کنی؟» پس شناختن امثال این نوادر ایمان را قوی گرداند.
رسول (ص) گفت که بنده باشد که شب اندیشه کاری می کند که هلاک وی در آن باشد، خدای عزوجل از فوق عرش به نظر عنایت به وی نگرد و آن از وی صرف کند، بامداد اندوهگین برخیزد و گمان بد می برد که این که کرد و چرا کرد؟ و این قصدی بود که همسایه کرد. و این عمرو کرد و فلان کرد و آن رحمت خدای تعالی بود که به وی رسیده است.
و از این بود که عمر رضی الله عنه گفت، «باک ندارم که بامداد درویش خیزم یا توانگر که ندانم که خیرت در کدام است».
و دیگر آن که بداند که بیم درویشی و گمان بد تلقین شیطان است که، «الشیطان یعدکم الفقر». و اعتماد در چنین نظر حق کمال معرفت است. خاصه که بدانسته است که روزی از اسباب خفی نیز که کسی را بدان نبرد بسیار است. و در جمله بر اسباب خفی نیز اعتماد نکند، بلکه بر ضمان خداوند اسباب کند.
عابدی متوکل در مسجدی بود، امامی چند بار گفت که تو چیزی نداری، اگر کسب کنی فاضل تر. گفت، «جهودی در این همسایگی هر روز ضمان دو نان کرده است که به من می رساند»، گفت، «اگر چنین است اکنون روا بود اگر کسب کنی». گفت، «ای جوانمرد! تو باری اگر امامی نکنی اولیتر که ضمان جهودی نزدیک تو از ضمان حق تعالی قوی تر است. امامی مسجد به دیگری ده». گفت، «نان از کجا خوری؟» گفت، «صبر کن تا اول نمازی که از پس تو کرده ام بازکنم، یعنی که تو را به ضمان خدای تعالی ایمان نیست. و کسانی که این آزموده اند از جایی که نبیوسند فتوحها دیده اند و ایمان ایشان بدین که، «و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها»، محکم شده است.
حذیفه مرعشی را پرسیدند که چه عجب دیده ای از ابراهیم ادهم که تو خدمت وی کرده ای؟ گفت، «در راه مکه گرسنگی صعب کشیدیم. چون در کوفه آمدیم اثر آن بر من بدید. گفت: ضعیف شدی از گرسنگی؟ گفتم: آری. گفت: کاغذ و دوات بیاور. بیاوردم بنوشت: بسم الله الرحمن الرحیم ای آن که همه مقصود در احوال تویی و اشارت همه به توست من متوکل و ثناگوی و شاکرم بر اکرام تو، ولکن گرسنه و تشنه و برهنه ام. من این سه که نصیب من است ضامن آنم. آن سه که نصیب توست تو ضامن باش. و رقعه به من داد و گفت: بیرون شو و دل در هیچ خلق مبند جز در حق تعالی و هرکه را اول بینی به وی ده. چون بیرون شدم یکی را دیدم بر اشتری نشسته، به وی دادم برخواند و بگریست و گفت: کجاست خداوند رقعه؟ گفتم: در مسجد. کیسه ای زر به من داد ششصد دینار، پرسیدم که این کیست؟ گفتند: ترسایی. نزدیک ابراهیم آمدم و حکایت کردم. گفت: دست به آن مبر که هم اکنون خداوند این بیاید. در وقت ترسا بیامد و بر پای وی بوسه داد و مسلمان شد».
ابویعقوب گوید، «ده روز در حرم گرسنه بودم. بی طاقت شدم، بیرون آمدم. شلغمی انداخته دیدم. گفتم برگیرم. گفتی کسی از باطن من می گوید که ده روز گرسنه بوده ای آنگاه نصیب تو شلغمی پوسیده؟ دست بداشتم و با مسجد آمدم. شخصی را دیدم که قمطره شکر و مغز بادام پیش من بنهاد و گفت: در دریا بودم. بادی بر آمد. نذر کردم که اگر سلامت یابم این به اول درویش دهم که بینم. از هر یکی کفی برگرفتم و گفتم باقی به تو بخشیدم. و با خود گفتم که باد را فرموده اند در میان دریا که روزی تو راست کند و تو از جای دیگر طلب می کنی؟» پس شناختن امثال این نوادر ایمان را قوی گرداند.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۸۸ - پیدا کردن توکل معیل
بدان که معیل را مسلم نیست که در وادی شود و اسباب کسب دست بدارد، بلکه توکل معیل جز به درجه سیم نبود. و آن توکل مکتسب است چنان که صدیق می کرد. برای آن که کمال توکل به دو معنی مسلم بود: یکی آن که بر گرسنگی صبر تواند کرد و به هر چه بود قناعت تواند کرد اگرچه گیاه بود. و دیگر آن که ایمان دارد که باشد که روزی وی گرسنگی و مرگ است و خیرت وی در آن است. و عیال را بدین نتوان داشت، بلکه به حقیقت نفس وی نیز عیال وی است. اگر قوت صبر ندارد بر گرسنگی و اضطراب خواهد کرد وی را توکل به ترک کسب نشاید. و اگر عیال نیز قوت صبر دارد و به توکل رضا دهد، هم ترک کسب روا نبود. پس فرق بیش از این نیست که خویشتن را به قهر فرا گرسنگی داشتن روا بود، اما عیال را روا نبود.
و چون کسی را ایمان تمام بود و به تقوی مشغول گردد، اگرچه کسب نکند اسباب رزق وی ظاهر بود، چنان که کودک که در رحم مادر عاجز است از کسب روزی، ولی را از راه ناف به وی می رسد. چون بیرون آید از سینه مادر می رساند. چون طعام دیگر تواند خورد به وقت خویش دندان بیافریند. اگر مادر و پدر بمیرند و یتیم ماند، چنان که شفقت را بر مادر موکل کرد، رحمت یتیم در دل خلق پدیدار آید. پیش از این مشفق یکی بود و دیگران به وی بازگذاشته بودند. چون مادر و پدر برفت صد هزاران را به شفقت برانگیخت. چون مهتر شد وی را قدرت کسب داده و بایست آن را بر وی مسلط کرد تا خود را تیمار دارد به شفقتی که بر وی موکل است. چنان که مادر تیمار می داشت به شفقتی که بر وی موکل بود.
اگر این بایست از وی برگیرد تا از کسب خویش یتیم شود و روی به تقوی آورد، همه دلها را از شفقت وی پرکند تا همه گویند این مرد به خدای تعالی مشغول است هرچه بهتر و نیکوتر به وی باید داد. پیش از این مشفق وی تنها بود بر خویشتن، اکنون همه خلق بر وی بردن ایستند، چنان که بر یتیم. اما اگر کسب تواند کرد و به بطالت و کاهی مشغول بود، این شفقتها در دلها پدید نیاورد، وی را توکل به ترک کسب روا نبود که چون به نفس خویش مشغول است باید که تیمار خویش دارد، اگر روی به حق آورد و از خویشتن یتیم شود، آنگاه خدای تعالی دلها را بر وی رحیم و مشفق گرداند. و بدین سبب است که هرگز هیچ متقی را ندیدند که از گرسنگی هلاک شد.
پس هرکه در این تدبیر محکم نگاه کند که خداوند مملکت کار ملک و ملکوت چون تدبیر کرده است و چگونه به کمال نهاده است، به ضرورت این آیت وی را مشاهده شود که گفت، «و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزق ها»، و بداند که کار مملکت چنان زیبا و به تدبیر کرده است که هیچ کس ضایع نماند مگر به نادر و آن از آن باشد که خیرت وی در آن بود و از آن نباشد که کسب دست بداشت که آن که مال بسیار کسب کرده باشد نیز به نادر باشد که ضایع شود و هلاک گردد.
و حسن بصری که این حال به مشاهده بدید گفت که خواهم که همه بصره عیال من باشند و یک دانه گندم به دیناری بود. وهب بن الورد گفت که اگر آسمان آهنین شود و زمین رویین و من اندر خویشتن اندوه روزی خود بینم، مشرک باشم. و خدای تعالی رزق به آسمان حوالت کرد تا بدانند که هیچ کس راه بدان نبرد. جماعتی در نزدیک جنید رفتند. گفتند، «روزی خویش را به چه کنیم؟» گفت، «اگر دانید که کجاست طلب کنید». گفتند، «از خدای تعالی روزی خویش را سوال کنیم»، گفت، «اگر دانید که فراموش کرده است با یاد وی دهید»، گفتند، «توکل کنیم و می نگوییم تا خود چه بود»، گفت، «توکل به آزمایش، شک بود»، گفتند، «پس حیلت چیست؟» گفت، «دست از حیلت بداشتن». پس در حقیقت ضمان رزق کفایت است. هر که او را به ضامن آورد باید که روی به وی آورد.
و چون کسی را ایمان تمام بود و به تقوی مشغول گردد، اگرچه کسب نکند اسباب رزق وی ظاهر بود، چنان که کودک که در رحم مادر عاجز است از کسب روزی، ولی را از راه ناف به وی می رسد. چون بیرون آید از سینه مادر می رساند. چون طعام دیگر تواند خورد به وقت خویش دندان بیافریند. اگر مادر و پدر بمیرند و یتیم ماند، چنان که شفقت را بر مادر موکل کرد، رحمت یتیم در دل خلق پدیدار آید. پیش از این مشفق یکی بود و دیگران به وی بازگذاشته بودند. چون مادر و پدر برفت صد هزاران را به شفقت برانگیخت. چون مهتر شد وی را قدرت کسب داده و بایست آن را بر وی مسلط کرد تا خود را تیمار دارد به شفقتی که بر وی موکل است. چنان که مادر تیمار می داشت به شفقتی که بر وی موکل بود.
اگر این بایست از وی برگیرد تا از کسب خویش یتیم شود و روی به تقوی آورد، همه دلها را از شفقت وی پرکند تا همه گویند این مرد به خدای تعالی مشغول است هرچه بهتر و نیکوتر به وی باید داد. پیش از این مشفق وی تنها بود بر خویشتن، اکنون همه خلق بر وی بردن ایستند، چنان که بر یتیم. اما اگر کسب تواند کرد و به بطالت و کاهی مشغول بود، این شفقتها در دلها پدید نیاورد، وی را توکل به ترک کسب روا نبود که چون به نفس خویش مشغول است باید که تیمار خویش دارد، اگر روی به حق آورد و از خویشتن یتیم شود، آنگاه خدای تعالی دلها را بر وی رحیم و مشفق گرداند. و بدین سبب است که هرگز هیچ متقی را ندیدند که از گرسنگی هلاک شد.
پس هرکه در این تدبیر محکم نگاه کند که خداوند مملکت کار ملک و ملکوت چون تدبیر کرده است و چگونه به کمال نهاده است، به ضرورت این آیت وی را مشاهده شود که گفت، «و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزق ها»، و بداند که کار مملکت چنان زیبا و به تدبیر کرده است که هیچ کس ضایع نماند مگر به نادر و آن از آن باشد که خیرت وی در آن بود و از آن نباشد که کسب دست بداشت که آن که مال بسیار کسب کرده باشد نیز به نادر باشد که ضایع شود و هلاک گردد.
و حسن بصری که این حال به مشاهده بدید گفت که خواهم که همه بصره عیال من باشند و یک دانه گندم به دیناری بود. وهب بن الورد گفت که اگر آسمان آهنین شود و زمین رویین و من اندر خویشتن اندوه روزی خود بینم، مشرک باشم. و خدای تعالی رزق به آسمان حوالت کرد تا بدانند که هیچ کس راه بدان نبرد. جماعتی در نزدیک جنید رفتند. گفتند، «روزی خویش را به چه کنیم؟» گفت، «اگر دانید که کجاست طلب کنید». گفتند، «از خدای تعالی روزی خویش را سوال کنیم»، گفت، «اگر دانید که فراموش کرده است با یاد وی دهید»، گفتند، «توکل کنیم و می نگوییم تا خود چه بود»، گفت، «توکل به آزمایش، شک بود»، گفتند، «پس حیلت چیست؟» گفت، «دست از حیلت بداشتن». پس در حقیقت ضمان رزق کفایت است. هر که او را به ضامن آورد باید که روی به وی آورد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۸۹ - مقام دیگر در توکل
بدان که هر که یک ساله کفایت خویش بنهاد از توکل بیفتاد که اسباب خفی سپرد و اعتقاد بر اسباب ظاهر کرد که هر سالی مکرر شود، اما آن که به ضرورت وقت قناعت کرد. از طعام چندان که سیر شود و از جامه چندان که پوشیده ماند، وی به توکل وفا کرد. اما اگر ادخار کند قدر چهل روز را رواست، خواص می گوید که توکل بدین باطل نشود مگر که زیادت شود. و سهل تستری می گوید ادخار توکل را باطل کند. ابوطالب مکی می گوید که اگر چهل زیادت شود توکل باطل نشود، چون اعتماد بر ادخار نکند و حسین مغازلی از مریدان بشر بود. گفت، «یک روز مردی کهل در پیش بشر آمد. بشر یک کف سیم به من داد و گفت بدین طعام خر هر چه خوشتر و نیکوتر». و هرگز این سخن از وی نشینده بودم. برفتم و طعام بیاوردم تا وی بخورد. و هرگز ندیده بودم که با کسی چیزی خورده بود. چون بخورد بسیاری طعام بماند. آن مرد کهل همه فراهم گرفت و برداشت و ببرد. و مرا عجب آمد که بی دستوری چنین کرد. بشر گفت: تو را عجب آمد؟ گفتم: آری؟ گفت: این فتح موصلی بود، امروز از موصل به زیارت ما آمده است. طعام برگرفت تا ما را بیاموزد که چون توکل درست شد ادخار زیان ندارد».
پس حقیقت آن است که اصل توکل کوتاه است و حکم این آن است که ادخار نکند. پس اگر کند و مال در دست خویش هم چنان داند که در خزانه خدای تعالی و بدان اعتماد نکند توکل باطل نشود. و این که گفتم حکم مرد تنهاست، اما معیل بدان که یک ساله بنهد توکل وی باطل نشود، مگر که زیادت کند.
و رسول(ص) برای عیال و ضعف دل ایشان یک سال بنهادی و برای خویش از بامداد تا شبانگاه نگاه نداشتی و اگر نگاه داشتی توکل وی را زیان نداشتی که بودن آن در دست وی و در دست دیگر نزدیک وی هر دو یکی بودی، لکن خلق را بیاموخت بر درجه ضعف ایشان.
و در خبر است که یکی از صحابه صفه فرمان یافت. در میان جامه او دو دینار یافتند. رسول(ص) گفت، «دو داغ بود». و این دو وجه را متحمل است: یکی آن که خویشتن را به مجردی فرانموده باشد به تلبیس. این دو داغ بود از آتش بر سبیل عذاب. دیگر آن که تلبیس نکرده باشد، ولکن این ادخار وی را نقصان درجه آورد در آن جهان، چنان که نشان دو داغ بر روی از جمال نقصان کند. چنان که در حق درویش دیگر گفت چون فرمان یافت که در قیامت همی آید روی وی چون ماه شب چهارده. و اگر یک خصلت نبودی چون آفتاب بودی، آن که جامه زمستانی زمستان دیگر را بنهادی و تابستانی تابستان دیگر را. و گفت که شما را هیچ چیز کمتر از یقین و صبر نداده اند. یعنی که نگاه داشتن جامه از نقصان یقین باشد. اما هیچ خلاف نیست که در کوزه و سفره و مطهره و آنچه بر دوام کار آید، ادخار روا بود که سنت خدای تعالی بدان رفته است که هر سالی نان و جامه پدید آید از وجهی دیگر، اما هر ساعتی این خنورهای تازه پدیدار نیاید. و سنت خدای تعالی خلاف کردن روا نبود، اما جامه تابستان در زمستان و زمستان و تابستان به کار نیاید، نگاهداشتن در این وقت از ضعف یقین باشد.
پس حقیقت آن است که اصل توکل کوتاه است و حکم این آن است که ادخار نکند. پس اگر کند و مال در دست خویش هم چنان داند که در خزانه خدای تعالی و بدان اعتماد نکند توکل باطل نشود. و این که گفتم حکم مرد تنهاست، اما معیل بدان که یک ساله بنهد توکل وی باطل نشود، مگر که زیادت کند.
و رسول(ص) برای عیال و ضعف دل ایشان یک سال بنهادی و برای خویش از بامداد تا شبانگاه نگاه نداشتی و اگر نگاه داشتی توکل وی را زیان نداشتی که بودن آن در دست وی و در دست دیگر نزدیک وی هر دو یکی بودی، لکن خلق را بیاموخت بر درجه ضعف ایشان.
و در خبر است که یکی از صحابه صفه فرمان یافت. در میان جامه او دو دینار یافتند. رسول(ص) گفت، «دو داغ بود». و این دو وجه را متحمل است: یکی آن که خویشتن را به مجردی فرانموده باشد به تلبیس. این دو داغ بود از آتش بر سبیل عذاب. دیگر آن که تلبیس نکرده باشد، ولکن این ادخار وی را نقصان درجه آورد در آن جهان، چنان که نشان دو داغ بر روی از جمال نقصان کند. چنان که در حق درویش دیگر گفت چون فرمان یافت که در قیامت همی آید روی وی چون ماه شب چهارده. و اگر یک خصلت نبودی چون آفتاب بودی، آن که جامه زمستانی زمستان دیگر را بنهادی و تابستانی تابستان دیگر را. و گفت که شما را هیچ چیز کمتر از یقین و صبر نداده اند. یعنی که نگاه داشتن جامه از نقصان یقین باشد. اما هیچ خلاف نیست که در کوزه و سفره و مطهره و آنچه بر دوام کار آید، ادخار روا بود که سنت خدای تعالی بدان رفته است که هر سالی نان و جامه پدید آید از وجهی دیگر، اما هر ساعتی این خنورهای تازه پدیدار نیاید. و سنت خدای تعالی خلاف کردن روا نبود، اما جامه تابستان در زمستان و زمستان و تابستان به کار نیاید، نگاهداشتن در این وقت از ضعف یقین باشد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۹۰ - فصل (ادخار برای چه کسانی اولی تر است)
بدان که اگر کسی چنان بود که ادخار نکند دل وی مضطرب خواهد شد و چشم بر خلق خواهد داشت، وی را ادخار اولی تر. بلکه اگر چنان بود که دل وی آرام نگیرد و به ذکر و فکر مشغول نشود، مگر که ضیاعی دارد که کفایت وی درآید، وی را این اولیتر که به قدر کفایت ضیاع دارد که مقصود از این همه دل است تا به ذکر خدای تعالی مستغرق شود. و بعضی از دلها چنان است که بودن مال وی را مشغول دارد و در درویشی شاکر بود، این شریف بود، و بعضی آن که بی قدر کفایت شاکر نبود، این کس را ضیاع اولیتر، اما آن که بی زیادتی و تحمل شاکر نباشد، این دل نه از جمله دلهای اهل دین است، این خود در حساب نیاید.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۹۱ - مقام سیم
بدان که هر سبب که قطعی یا عالی است از راه آن برخاستن شرط نیست در توکل بلکه اگر متوکل در خانه بندد و قفل برنهد تا دزد کالا نبرد توکل باطل نشود و اگر سلاح برگیرد و از خصم حذر کند هم چنین و اگر حبه برگیرد تا در راه سرما نیاید همچنین. و اگر سیر خورد مثلا تا حرارت باطن در راه اثر سرما کمتر کند، این چنین اسباب دقیق مناقض توکل بود همچون داغ و افسون، اما آنچه از اسباب ظاهر است دست بداشتن آن شرط نیست.
اعرابیی در پیش رسول(ص) آمد. گفت، «اشتر چه کردی؟» گفت، «بگذاشتم و توکل کردم». گفت، «ببند و توکل کن» اما اگر رنجی رسد از آدمی، احتمال کردن و دفع ناکردن از توکل است، چنان که خدای تعالی گفت، «ودع اذیهم و توکل علی الله»، و گفت، «ولنصربن علی ما اذیتمونا و علی الله فلیتوکل المتوکلون». اما اگر رنج از مار و کژدم و سباع بود نشاید، دفع باید کرد. پس هر که سلاح برگرفت در حذر کردن از عدو متوکل بدان بود که اعتماد بر قوت و سلاح نکند و چون بر در قفل نهاد اعتماد بر قفل نکند که بسیار قفل باشد که دزد را دفع نکند و نشان متوکل آن بود که اگر با خانه شود دزد کالا برده باشد. راضی بود به قضای خدای تعالی و رنجور نشود. بلکه چون بیرون شود به زبان حال گوید که قفل نه برای آن بر می نهم تا قضای تو دفع کند، لکن تا سنت تو را موافقت کنم. بارخدایا! اگر کسی را بدو این مال تسلط کنی راضیم، به حکم آن که ندانم که این برای روزی دیگری آفریدی و به عاریت به من سپردی یا به من آفریدی؟ پس اگر در خانه بندد و چون بازآید کالا در خانه نبیند و رنجور شود، فایده وی آن است که بدانست که توکل وی درست نیست و آن عشوه بود که نفس وی می داد، اما اگر خاموش بود و گله نکند باری درجه صبر بیافت. و اگر در شکایت کردن ایستد و در طلب دزد استقصا نماید از درجه صبر نیز بیفتاد و بدانست که وی نیز نه از صابران است و نه از متوکلان تا باری دعوی در باقی کند و این فایده تمام باشد که از دزد حاصل آید.
سوال: اگر کسی گوید که اگر بدان محتاج نبودی در نبستی و نگاه نداشتی، چون نگاه داشت برای حاجت و بردند چگونه ممکن گردد که رنجور نشود؟
جواب: آن است که بدان ممکن گردد تا خدای تعالی بدو داده بود گمان می برد که مگر خیرت وی در آن است که این با وی بود. و نشان این آن که خدای تعالی به وی داده بود و اکنون خیرت وی در آن است که با وی نبود و نشان این آن که از وی بازستد، پس به خیرت خویش در هر دو حال شاد باشد و ایمان آورد بدان که خداوند نکرد در حق وی الا آن که خیرت وی بود. وی خیرت وی نداند خداوند بهتر داند چون بیمار که پدری مشفق دارد و طبیب. اگر طعام و گوشت دهد وی شاد شود. گوید اگر نه آنستی که آثار تندرستی می بیند ندادی. و اگر گوشت بازگیرد شاد شود. گوید اگر نه آنستی که می داند که زیان من در آن است بازنگرفتی و تا این ایمان نباشد توکل درست نباشد و حدیث بی اصل بود.
اعرابیی در پیش رسول(ص) آمد. گفت، «اشتر چه کردی؟» گفت، «بگذاشتم و توکل کردم». گفت، «ببند و توکل کن» اما اگر رنجی رسد از آدمی، احتمال کردن و دفع ناکردن از توکل است، چنان که خدای تعالی گفت، «ودع اذیهم و توکل علی الله»، و گفت، «ولنصربن علی ما اذیتمونا و علی الله فلیتوکل المتوکلون». اما اگر رنج از مار و کژدم و سباع بود نشاید، دفع باید کرد. پس هر که سلاح برگرفت در حذر کردن از عدو متوکل بدان بود که اعتماد بر قوت و سلاح نکند و چون بر در قفل نهاد اعتماد بر قفل نکند که بسیار قفل باشد که دزد را دفع نکند و نشان متوکل آن بود که اگر با خانه شود دزد کالا برده باشد. راضی بود به قضای خدای تعالی و رنجور نشود. بلکه چون بیرون شود به زبان حال گوید که قفل نه برای آن بر می نهم تا قضای تو دفع کند، لکن تا سنت تو را موافقت کنم. بارخدایا! اگر کسی را بدو این مال تسلط کنی راضیم، به حکم آن که ندانم که این برای روزی دیگری آفریدی و به عاریت به من سپردی یا به من آفریدی؟ پس اگر در خانه بندد و چون بازآید کالا در خانه نبیند و رنجور شود، فایده وی آن است که بدانست که توکل وی درست نیست و آن عشوه بود که نفس وی می داد، اما اگر خاموش بود و گله نکند باری درجه صبر بیافت. و اگر در شکایت کردن ایستد و در طلب دزد استقصا نماید از درجه صبر نیز بیفتاد و بدانست که وی نیز نه از صابران است و نه از متوکلان تا باری دعوی در باقی کند و این فایده تمام باشد که از دزد حاصل آید.
سوال: اگر کسی گوید که اگر بدان محتاج نبودی در نبستی و نگاه نداشتی، چون نگاه داشت برای حاجت و بردند چگونه ممکن گردد که رنجور نشود؟
جواب: آن است که بدان ممکن گردد تا خدای تعالی بدو داده بود گمان می برد که مگر خیرت وی در آن است که این با وی بود. و نشان این آن که خدای تعالی به وی داده بود و اکنون خیرت وی در آن است که با وی نبود و نشان این آن که از وی بازستد، پس به خیرت خویش در هر دو حال شاد باشد و ایمان آورد بدان که خداوند نکرد در حق وی الا آن که خیرت وی بود. وی خیرت وی نداند خداوند بهتر داند چون بیمار که پدری مشفق دارد و طبیب. اگر طعام و گوشت دهد وی شاد شود. گوید اگر نه آنستی که آثار تندرستی می بیند ندادی. و اگر گوشت بازگیرد شاد شود. گوید اگر نه آنستی که می داند که زیان من در آن است بازنگرفتی و تا این ایمان نباشد توکل درست نباشد و حدیث بی اصل بود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۹۲ - آداب متوکل چون کالا دزد ببرد
بدان که متوکل باید شش ادب نگاه دارد:
یکی آن که اگرچه در بندد استقصا نکند و بند بسیار ننهد و از همسایگان پاسبانی نخواهد، لکن آسان فراگیرد. مالک بن دینار رشته ای بر در خانه بستی و گفتی اگر به سبب سگ نبودی نبستمی.
ادب دوم آن که هر چه داند که نفیس بود و دزد بر آن حریص در خانه ننهد که آن سبب ترغیب دزد بود در معصیت. مالک بن دینار را زکوه فرستادند. پیش آن کس فرستاد که باز برگیر که شیطان وسواس بر دل من افکند که دزد ببرد. نخواست که او در این وسواس بود و دزد در معصیت افتد. چون بوسلیمان دارانی این بشنید گفت این از ضعف دل صوفیان است. وی در دنیا زاهد است وی را از آن چه که دزد ببرد؟ بدین سبب این نظر تمامتر است.
ادب سیم آن که چون بیرون آید نیت کند که اگر دزد ببرد بحل است تا باشد که اگر درویش باشد حاجت وی بدان برآید و اگر توانگر بود بدین سبب باشد که مال دیگری ندزدد و مال وی فدای مال دیگری باشد، و این شفقتی باشد بر دزد و هم بر مال دیگر مسلمان. و بداند که بدین نیت قضای خدای تعالی بنگردد و همچنین وی را ثواب صدقه حاصل آید به جای درمی هفتصد. اگر ببرند و اگر نه که وی نیت خویش بکرد، چنان که در خبر است که کسی در صحبت با زن عزل نکند و تخم بنهد. اگر فرزند آید و اگر نه، وی را مزد غلامی نویسند که در راه خدای تعالی جنگ می کند تا وی را بکشند و این بدان سبب است که وی آنچه به وی بود بکرد، اما اگر فرزند بودی خلق و حیات وی به وی نبودی و ثواب وی بر فعل وی بودی.
ادب چهارم آن که اندوهگین نشود و بداند که خیرت وی آن بود که ببردند و اگر گوید که در سبیل خدای تعالی کردم طلب نکند و اگر با وی دهند نیز بازنستاند و اگر بازستاند ملک وی بود که به مجرد نیت از ملک نشود ولکن در مقام توکل محبوب نباشد. ابن عمر را اشتری بدزدیدند. بجست تا بامداد. آنگاه گفت فی سبیل الله و با مسجد آمد و نماز می کرد. یکی بیامد که اشتر فلان جای است. نعلین در پای کرد و پس گفت استغفرالله و بنشست و گفت، «گفته بودم که در سبیل خدای تعالی کردم. اکنون گرد آن نگردم».
و یکی از مشایخ گوید که برادری را به خواب دیدم در بهشت ولکن اندوهگین. گفتم: در بهشت چرا اندوهگینی؟ گفت این اندوه تا قیامت با من خواهد بود که مقامات عظیم به من نمودند در علیین که در همه بهشت آن نبود، شاد شدم. چون قصد آن کردم منادی آمد که وی را بازگردانید که این کسی را بود که سبیل رانده نبود. گفتم: سبیل راندن کدام بود؟ گفت: تو گفتی که فلان چیز در سبیل خدای آنگاه به سر نبردی. اگر تو تمام کردی این نیز تمام به تو دادندی».
و یکی در مکه از خواب بیدار شد. هامیانی زر داشته بود ندید. یکی از بزرگان عابدان آنجا بود. وی رامتهم کرد. آن کس وی را به خانه برد و گفت زر چند بود؟ گفت: چندین. چندان که وی گفت به وی داد. چون بیرون آمد خبر شنید که هامیان وی یکی از یاران وی به بازی برگرفته است. بازگشت و زر با نزدیک وی برد هر چند گفت قبول نکرد گفت: آن در نیت خویش سبیل کردم. آخر بفرمود تا همه به درویشان دادند.
و هم چنین اگر کسی نانی می برد به درویش دهد درویش رفته باشد کراهیت داشته اند با خانه بردن و بخوردن. به درویش دیگر داده اند. ادب پنجم آن که بر دزد و ظالم دعای بد نگوید که بدین هم توکل باطل شود و هم زهد که هرکه بر گذشته تاسف خورد زاهد نبود. ربیع بن خثیم را اسبی ببردند که چندین هزار درم ارزید. گفت، «می دیدم که می بردند». حاضران که بودند بر وی دعای بد کردند. گفت، «مکنید که من وی را بحل کردم و به صدقه به وی داده ام».
یکی را گفتند، «ظالم خویش را دعای بد کن». گفت، «ظلم بر خویشتن کرده است نه بر من. وی را آن شر کفایت است زیادت نتوانم گفت بر وی». و در خبر است که بنده بر ظالم دعای بد می کند تا حق خویش بتمامی قصاص کند، و باشد که ظالم را چیزی بر وی بماند».
ادب ششم آن که اندوهگین شود برای دزد و شفقت آرد بر وی که بر وی معصیتی برفت و در عذاب آن گرفتار شود و شکر کند که وی مظلوم است و ظالم نیست و آن نقصان که در مال افتاد در دین نیفتاد و اگر اندوه کسی که معصیتی را حلال داشت دل را مشغول نکند از نصیحت و شفقت بر خلق دست بداشته بود. فضیل پسر را دید که کالاش ببرده بودند می گریست. گفت، «بر کالا می گریی؟» گفت، «نه، برای آن مسکین که چنین کاری بکرد و در قیامت وی را هیچ حجت نبود».
یکی آن که اگرچه در بندد استقصا نکند و بند بسیار ننهد و از همسایگان پاسبانی نخواهد، لکن آسان فراگیرد. مالک بن دینار رشته ای بر در خانه بستی و گفتی اگر به سبب سگ نبودی نبستمی.
ادب دوم آن که هر چه داند که نفیس بود و دزد بر آن حریص در خانه ننهد که آن سبب ترغیب دزد بود در معصیت. مالک بن دینار را زکوه فرستادند. پیش آن کس فرستاد که باز برگیر که شیطان وسواس بر دل من افکند که دزد ببرد. نخواست که او در این وسواس بود و دزد در معصیت افتد. چون بوسلیمان دارانی این بشنید گفت این از ضعف دل صوفیان است. وی در دنیا زاهد است وی را از آن چه که دزد ببرد؟ بدین سبب این نظر تمامتر است.
ادب سیم آن که چون بیرون آید نیت کند که اگر دزد ببرد بحل است تا باشد که اگر درویش باشد حاجت وی بدان برآید و اگر توانگر بود بدین سبب باشد که مال دیگری ندزدد و مال وی فدای مال دیگری باشد، و این شفقتی باشد بر دزد و هم بر مال دیگر مسلمان. و بداند که بدین نیت قضای خدای تعالی بنگردد و همچنین وی را ثواب صدقه حاصل آید به جای درمی هفتصد. اگر ببرند و اگر نه که وی نیت خویش بکرد، چنان که در خبر است که کسی در صحبت با زن عزل نکند و تخم بنهد. اگر فرزند آید و اگر نه، وی را مزد غلامی نویسند که در راه خدای تعالی جنگ می کند تا وی را بکشند و این بدان سبب است که وی آنچه به وی بود بکرد، اما اگر فرزند بودی خلق و حیات وی به وی نبودی و ثواب وی بر فعل وی بودی.
ادب چهارم آن که اندوهگین نشود و بداند که خیرت وی آن بود که ببردند و اگر گوید که در سبیل خدای تعالی کردم طلب نکند و اگر با وی دهند نیز بازنستاند و اگر بازستاند ملک وی بود که به مجرد نیت از ملک نشود ولکن در مقام توکل محبوب نباشد. ابن عمر را اشتری بدزدیدند. بجست تا بامداد. آنگاه گفت فی سبیل الله و با مسجد آمد و نماز می کرد. یکی بیامد که اشتر فلان جای است. نعلین در پای کرد و پس گفت استغفرالله و بنشست و گفت، «گفته بودم که در سبیل خدای تعالی کردم. اکنون گرد آن نگردم».
و یکی از مشایخ گوید که برادری را به خواب دیدم در بهشت ولکن اندوهگین. گفتم: در بهشت چرا اندوهگینی؟ گفت این اندوه تا قیامت با من خواهد بود که مقامات عظیم به من نمودند در علیین که در همه بهشت آن نبود، شاد شدم. چون قصد آن کردم منادی آمد که وی را بازگردانید که این کسی را بود که سبیل رانده نبود. گفتم: سبیل راندن کدام بود؟ گفت: تو گفتی که فلان چیز در سبیل خدای آنگاه به سر نبردی. اگر تو تمام کردی این نیز تمام به تو دادندی».
و یکی در مکه از خواب بیدار شد. هامیانی زر داشته بود ندید. یکی از بزرگان عابدان آنجا بود. وی رامتهم کرد. آن کس وی را به خانه برد و گفت زر چند بود؟ گفت: چندین. چندان که وی گفت به وی داد. چون بیرون آمد خبر شنید که هامیان وی یکی از یاران وی به بازی برگرفته است. بازگشت و زر با نزدیک وی برد هر چند گفت قبول نکرد گفت: آن در نیت خویش سبیل کردم. آخر بفرمود تا همه به درویشان دادند.
و هم چنین اگر کسی نانی می برد به درویش دهد درویش رفته باشد کراهیت داشته اند با خانه بردن و بخوردن. به درویش دیگر داده اند. ادب پنجم آن که بر دزد و ظالم دعای بد نگوید که بدین هم توکل باطل شود و هم زهد که هرکه بر گذشته تاسف خورد زاهد نبود. ربیع بن خثیم را اسبی ببردند که چندین هزار درم ارزید. گفت، «می دیدم که می بردند». حاضران که بودند بر وی دعای بد کردند. گفت، «مکنید که من وی را بحل کردم و به صدقه به وی داده ام».
یکی را گفتند، «ظالم خویش را دعای بد کن». گفت، «ظلم بر خویشتن کرده است نه بر من. وی را آن شر کفایت است زیادت نتوانم گفت بر وی». و در خبر است که بنده بر ظالم دعای بد می کند تا حق خویش بتمامی قصاص کند، و باشد که ظالم را چیزی بر وی بماند».
ادب ششم آن که اندوهگین شود برای دزد و شفقت آرد بر وی که بر وی معصیتی برفت و در عذاب آن گرفتار شود و شکر کند که وی مظلوم است و ظالم نیست و آن نقصان که در مال افتاد در دین نیفتاد و اگر اندوه کسی که معصیتی را حلال داشت دل را مشغول نکند از نصیحت و شفقت بر خلق دست بداشته بود. فضیل پسر را دید که کالاش ببرده بودند می گریست. گفت، «بر کالا می گریی؟» گفت، «نه، برای آن مسکین که چنین کاری بکرد و در قیامت وی را هیچ حجت نبود».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۹۳ - مقام چهارم
بدان که علاج بر سه وجه است: یکی قطعی که علاج گرسنگی به نان و علاج تشنگی به آب و علاج آتش که در جایی افتد بدان که آب بر وی زنی، دست بداشتن این از توکل نیست، بلکه حرام است. دوم آن که نه قطعی باشد و نه ظنی، ولکن محتمل بود که اثر کند، چون افسون و فال و داغ، و شرط توکل دست بداشتن این است. چنان که در خبر است، چه کردن این نشان اسنقصا بود در اسباب و اعتماد بر آن. و قوی ترین این داغ است، آنگاه افسون. و ضعیفترین فال است که آن را طیره گویند.
درجه سیم میان این هر دو درجه است: آن که قطعی نبود، ولکن غالب ظن بود چون فصد و حجامت و مسهل خوردن و علاج گرمی به سردی و علاج سردی به گرمی دست بداشتن. این حرام نیست و شرط توکل نیز نیست و بود که در بعضی از احوال کردن آن از ناکردن اولی تر بود و در بعضی ناکردن اولیتر. و دلیل بر آن که شرط توکل ترک این نیست قول رسول(ص) است و فعل وی.
اما قول آن که گفت، «با بندگان خدای تعالی دارو به کار دارید»، و گفت، «هیچ علت نیست که نه آن را دارویی است مگر مرگ را، لکن باشد که دانند و باشد که ندانند»، و پرسیدند که دارو و افسون قدر خدای تعالی بگرداند؟» گفت، «این نیز از قدر بود». و گفت، «به هیچ قوم از ملایکه برنگذشتم که نگفتند امت خویش را حجامت فرمای» و گفت، «هفدهم ماه و نوزدهم و بیست و یکم حجامت کنید که نباید که غلبه خون شما را هلاک کند». بگفت که خون سبب هلاک است به فرمان خدای تعالی و فرق نیست میان آن که خون از تن بیرون کنید یا مار از جامه یا آتش از خانه فرو کشید که این همه اسباب هلاک است و ترک این شرط توکل است. و گفت، «حجامت سه شنبه هفدهم ماه علت یک ساله ببرد». و این در خبری به قطع روایت کرده اند و سعد بن معاذ را فصد فرمود و علی (ع) را چشم درد بواد، گفت، «از این مخور» یعنی رطب. و «از این خور» یعنی برگ چغندر به کشک جو پخته. و صهیب را گفت، «خرما خوری و چشم درد؟» گفت، «به دیگر جانب می خورم». بخندید.
و اما فعل وی آن است که هر شبی سرمه در چشم کردی و هر سالی دارو خوردی و چون وحی آمدی سر او به درد آمدی، در سر حنا بستی، و چون جائی ریش شدی حنا بر آن نهادی و وقت بودی که خاک برکردی. و این بسیار است و طلب النبی کتابی است که کرده اند. و موسی (ع) را علتی پدید آمد. بنی اسرائیل گفتند که داروی این فلان است. گفت، «دارو نکنم تا وی عافیت فرستد». آن علت دراز بکشید. گفتند، «داروی این معروف است و مجرب است و در حال به شود». گفت، «نخواهم». علت بماند. وحی آمد که به عزت من تا دارو نخوری عافیت نفرستم. بخورد و بهتر شد. چیزی در دل وی افتاد. وحی آمد که خواستی که حکمت من به توکل خویش کنی؟ منفعتها در داروها که نهاد جز من؟
و یکی از انبیا شکایت کرد از ضعف. وحی آمد که گوشت خور و شیر. و قومی گله کردند از زشتی فرزندان به رسول روزگار. وحی آمد که بگوی تا زنان ایشان در آبستنی بهی خورند. بخورند و فرزندان نیکو شدند. پس بعد از آن در آبستنی بهی خورند و در نفاس رطب.
پس از این جملت معلوم شد که دارو سبب شفاست چنان که نان و آب سبب سیری است و همه به تدبیر مسبب الاسباب است. و در خبر است که موسی (ع) گفت، «یا رب! بیماری از کیست و صحت از کیست؟» گفت، «هردو از من است»، گفت، «پس طبیب به چه کار می آید؟» گفت، ایشان نان و روزی من می خورند و بندگان مرا دل خوشی می دهند». پس توکل در این نیز به علم و به حال است که اعتماد بر آفریدگار دارو کند نه بر دارو که بسیار کس دارو خورد و هلاک شد.
درجه سیم میان این هر دو درجه است: آن که قطعی نبود، ولکن غالب ظن بود چون فصد و حجامت و مسهل خوردن و علاج گرمی به سردی و علاج سردی به گرمی دست بداشتن. این حرام نیست و شرط توکل نیز نیست و بود که در بعضی از احوال کردن آن از ناکردن اولی تر بود و در بعضی ناکردن اولیتر. و دلیل بر آن که شرط توکل ترک این نیست قول رسول(ص) است و فعل وی.
اما قول آن که گفت، «با بندگان خدای تعالی دارو به کار دارید»، و گفت، «هیچ علت نیست که نه آن را دارویی است مگر مرگ را، لکن باشد که دانند و باشد که ندانند»، و پرسیدند که دارو و افسون قدر خدای تعالی بگرداند؟» گفت، «این نیز از قدر بود». و گفت، «به هیچ قوم از ملایکه برنگذشتم که نگفتند امت خویش را حجامت فرمای» و گفت، «هفدهم ماه و نوزدهم و بیست و یکم حجامت کنید که نباید که غلبه خون شما را هلاک کند». بگفت که خون سبب هلاک است به فرمان خدای تعالی و فرق نیست میان آن که خون از تن بیرون کنید یا مار از جامه یا آتش از خانه فرو کشید که این همه اسباب هلاک است و ترک این شرط توکل است. و گفت، «حجامت سه شنبه هفدهم ماه علت یک ساله ببرد». و این در خبری به قطع روایت کرده اند و سعد بن معاذ را فصد فرمود و علی (ع) را چشم درد بواد، گفت، «از این مخور» یعنی رطب. و «از این خور» یعنی برگ چغندر به کشک جو پخته. و صهیب را گفت، «خرما خوری و چشم درد؟» گفت، «به دیگر جانب می خورم». بخندید.
و اما فعل وی آن است که هر شبی سرمه در چشم کردی و هر سالی دارو خوردی و چون وحی آمدی سر او به درد آمدی، در سر حنا بستی، و چون جائی ریش شدی حنا بر آن نهادی و وقت بودی که خاک برکردی. و این بسیار است و طلب النبی کتابی است که کرده اند. و موسی (ع) را علتی پدید آمد. بنی اسرائیل گفتند که داروی این فلان است. گفت، «دارو نکنم تا وی عافیت فرستد». آن علت دراز بکشید. گفتند، «داروی این معروف است و مجرب است و در حال به شود». گفت، «نخواهم». علت بماند. وحی آمد که به عزت من تا دارو نخوری عافیت نفرستم. بخورد و بهتر شد. چیزی در دل وی افتاد. وحی آمد که خواستی که حکمت من به توکل خویش کنی؟ منفعتها در داروها که نهاد جز من؟
و یکی از انبیا شکایت کرد از ضعف. وحی آمد که گوشت خور و شیر. و قومی گله کردند از زشتی فرزندان به رسول روزگار. وحی آمد که بگوی تا زنان ایشان در آبستنی بهی خورند. بخورند و فرزندان نیکو شدند. پس بعد از آن در آبستنی بهی خورند و در نفاس رطب.
پس از این جملت معلوم شد که دارو سبب شفاست چنان که نان و آب سبب سیری است و همه به تدبیر مسبب الاسباب است. و در خبر است که موسی (ع) گفت، «یا رب! بیماری از کیست و صحت از کیست؟» گفت، «هردو از من است»، گفت، «پس طبیب به چه کار می آید؟» گفت، ایشان نان و روزی من می خورند و بندگان مرا دل خوشی می دهند». پس توکل در این نیز به علم و به حال است که اعتماد بر آفریدگار دارو کند نه بر دارو که بسیار کس دارو خورد و هلاک شد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۹۴ - فصل (چرا از داغ نهی آمده است)
بدان که داغ نیز عادت است گروهی را. ولکن کردن آن از توکل بیفکند، بلکه از آن خود نهی آمده است و از افسون نهی نیست به سبب آن که سوختن آتش جراحتی با خطر است و از سرایت آن بیم بود، نه چون فصد و حجامت. و منفعت آن نیز چنان ظاهر نیست که منفعت حجامت. و چیز دیگری به جای آن بایستد. عمران بن الحصین را علتی افتاد. گفتند، «داغ کن»، نکرد. چون الحاح کردند بکرد و گفت، «پیش از این نوری می دیدم و آوازی می شنیدم و ملایکه بر من سلام می کردند تا این داغ بکردم. آن همه از من در حجاب شدند». آن گاه توبه و استغفار کرد و مطرف بن عبدالله را گفت بعد از مدتی خدای تعالی آن کرامت با من داد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۹۵ - پیدا کردن آن که دارو ناخوردن در بعضی از احوال فاضلتر و آن مخالفت رسول (ص) نبود
بدان که بسیاری از بزرگان علاج نکردند. و باشد که کسی گوید، «اگر این کمالی بودی رسول (ص) دارو نخوردی». پس این اشکال بدان برخیزد که بدانی که دارو ناخوردن را شش سبب است:
اول آن که مکاشف بود و بدانسته بود که اجل فرا رسیده است. و از این بود که صدیق را گفتند، «طبیبی را بخوانیم؟» گفت، «طبیب مرا دید»، و گفت، «انی افعل ما ارید، من آن کنم که خواهم».
سبب دوم آن که بیمار به خوف آخرت مشغول بود و دل علاج ندارد، چنان که ابوالدردا را گفتند، «از چه می نالی؟» گفت، «از گناهان»، گفتند، «چه آرزو داری؟» گفت، «رحمت خدای تعالی»، گفتند، «طبیب را خوانیم؟» گفت، «مرا طبیب بیمار بکرده است».
و ابوالدردا چشم به درد آمد گفتند، «علاج نکنی؟» گفت، «شغل دارم از این مهمتر». و مثال این چنان بود که کسی را پیش ملکی می برند تا سیاست کنند. کسی وی را گوید، نان نخوردی. گوید چه پروای نان و گرسنگی است؟ این طعن نباشد در کسی که نان خورد و مخالفت وی نبود. و این مستغرقی همچنان است که سهل را گفتند، «قوت چیست؟» گفت، «ذکر حی قیوم است»، گفتند، «تو را از قوام می پرسیم؟» گفت، «قوام علم است»، گفتند، «از غذا می پرسیم؟» گفت، «غذا ذکر است»، گفتند، «از طعام تن می پرسیم؟»، گفت، «دست از تن بدار و به صانع تسلیم کن».
سبب سیم آن که باشد که علت مزمن بود. نزدیک بیمار آن دارو چون افسون بود که منفعت آن نادر بود و کسی که طب نداند باشد که بیشتر داروها چنین نگرد. ربیع بن خثیم گوید که قصد کردم که علاج کنم علت خویش را. لکن اندیشه کردم که عاد و ثمود و گذشتگان با طبیبان بسیار در میان ایشان همه بمردند و طب سود نداشت، ظاهر آن است که وی طب را از اسباب ظاهر نمی شناخته است.
سبب چهارم آن که بیمار نخواهد که بیماری زایل شود تا ثواب بیماری وی را می بود. و خویشتن در صبر بیازماید که در خبر است که خدای تعالی بنده را به بلا بیازماید چنان که زر به آتش بیازمایند. کس بود که از آتش خالص بیرون آید و کس بود که تباه بیرون آید. سهل دیگران را دارو فرمودی و خود علتی داشتی، دارو نکردی. گفت، «بیمار نشسته با رضا به بیماری فاضلتر از بیمار بر پای با تندرستی».
سبب پنجم آن که گناه بسیار دارد و خواهد که بیماری کفارت آن باشد که در خبر است که تب در بنده آویزد تا آنگاه که وی را از گناهان پاک کند که بر وی هیچ گناه نبود چنان که بر تگرگ هیچ گرد نبود. و عیسی (ع) گفت، «عالم نبود هرکه بر بیماری و مصیبت اندر تن و مال شاد نبود و در امید کفارت گناهان». و موسی (ع) در بیماری نگریست و گفت، «بارخدایا! بر وی رحمت نکنی؟» گفت، «چگونه رحمت کنم بر وی در چیزی که رحمت بر وی بدان خواهم کرد که گناه وی را کفارت بدین کنم».
سبب ششم آن که داند که از تندرستی بطر و غفلت خیزد و طغیان. خواهد که بیماری بماند تا بر سر غفلت نیفتد و هرکه به وی خیر خواسته باشند همیشه وی را تنبیه می کنند به بلا و بیماری. و از این گفته اند که مومن خالی نبود از سه چیز: درویشی و بیماری و خواری و در خبر است که خدای تعالی گفت که بیماری بند من است و درویشی زندان من. کسی را در بند و زندان کنم که دوست دارم. پس چون تندرستی به معصیت کشد عافیت در بیماری بود.
امیر المومنین علی بن ابی طالب (ع) قومی را دید آراسته. گفت، «این چیست؟» گفتند، «روز عید ایشان است»، گفت، «آن روز که معصیت نکنم روز عید من است». یکی از بزرگان کسی را پرسید که چگونه ای؟ گفت، «به عافیت»، گفت، «آن روز که معصیت نکنی به عافیت باشی. و اگر کنی آن کدام بیماری است صعب تر از آن».
و گفته اند که فرعون دعوی خدایی از آن کرد که چهارصد سال بزیست وی را هرگز نه تبی آمد و نه دردسری گرفت. و اگر وی را یک ساعت درد شقیقه بگرفتی پروای آن فضولش نبودی. و گفته اند که چون بنده یک دو بار بیمار شود و توبه نکند، ملک الموت گوید یا غافل! چند بار سوال خود فرستادم و سود نداشت؟ و گفته اند نباید که مومن چهل روز خالی باشد از رنجی یا بیماریی یا خوفی یا زیانی. رسول (ص) زنی را نکاح خواست کرد. گفتند، «وی را هرگز بیماری نبوده است پنداشتید که این ثنایی است». گفت، «هرگز نخواهم وی را». و یک روز در پیش رسول (ص) حدیث صداع می رفت. اعرابیی گفت، «صداع چه باشد که مرا هرگز نبوده است؟» گفت، «دور از من، هرکه خواهد که در اهل دوزخ نگرد در وی بنگرد». و عایشه پرسید از رسول (ص) که هیچ کس در درجه شهیدان باشد؟ گفت، «باشد. کسی که در روزی بیست بار از مرگ یاد آورد». و شک نیست که بیماری مرگ را بیش با یاد آورد.
پس بدین اسباب گروهی علاج نکرده اند، و رسول (ص) بدین محتاج نبود، علاج از آن کرد. و در جمله حذر از اسباب ظاهر مخالف توکل نیست. عمر رضی الله عنه به شام می رفت. خبر رسید که آنجا طاعون عظیم است. گروهی گفتند نرویم. گروهی گفتند از قدر حذر نکنیم. عمر گفت، «از قدر خدای به قدر خدای گریزیم». و گفت، «اگر یکی را از شما دو وادی بود یکی پر گیاه و یکی خشک، به هرکدام که گوسفند برد به قدر برده باشد». پس عبدالرحمن بن عوف را طلب کرد تا وی چه گوید. وی گفت که من از رسول (ص) شنیدم که چون بشنوید که جایی وباست آن جا مروید. و چون آنجا باشید هم آنجا مقام کنید و بمگریزید. پس عمر شکر کرد که رای وی موافق خبر بود و صحابه بر این اتفاق کردند، اما نهی از بیرون آمدن آن است که چون تندرستان بیرون آیند، بیماران ضایع مانند و هلاک نشوند و آنگاه چون هوا در باطن اثر کرد بیرون آمدن سود ندارد. و در بعضی از اخبار است که گریختن از این هم چنان است که کسی از مصاف گاه بگریزد، و این به آن است که دلهای بیماران تنگ شود و کس نبود که ایشان را طعام و شراب دهد و به یقین هلاک شوند و خلاص آن کس که بگریزد و در شک باشد.
اول آن که مکاشف بود و بدانسته بود که اجل فرا رسیده است. و از این بود که صدیق را گفتند، «طبیبی را بخوانیم؟» گفت، «طبیب مرا دید»، و گفت، «انی افعل ما ارید، من آن کنم که خواهم».
سبب دوم آن که بیمار به خوف آخرت مشغول بود و دل علاج ندارد، چنان که ابوالدردا را گفتند، «از چه می نالی؟» گفت، «از گناهان»، گفتند، «چه آرزو داری؟» گفت، «رحمت خدای تعالی»، گفتند، «طبیب را خوانیم؟» گفت، «مرا طبیب بیمار بکرده است».
و ابوالدردا چشم به درد آمد گفتند، «علاج نکنی؟» گفت، «شغل دارم از این مهمتر». و مثال این چنان بود که کسی را پیش ملکی می برند تا سیاست کنند. کسی وی را گوید، نان نخوردی. گوید چه پروای نان و گرسنگی است؟ این طعن نباشد در کسی که نان خورد و مخالفت وی نبود. و این مستغرقی همچنان است که سهل را گفتند، «قوت چیست؟» گفت، «ذکر حی قیوم است»، گفتند، «تو را از قوام می پرسیم؟» گفت، «قوام علم است»، گفتند، «از غذا می پرسیم؟» گفت، «غذا ذکر است»، گفتند، «از طعام تن می پرسیم؟»، گفت، «دست از تن بدار و به صانع تسلیم کن».
سبب سیم آن که باشد که علت مزمن بود. نزدیک بیمار آن دارو چون افسون بود که منفعت آن نادر بود و کسی که طب نداند باشد که بیشتر داروها چنین نگرد. ربیع بن خثیم گوید که قصد کردم که علاج کنم علت خویش را. لکن اندیشه کردم که عاد و ثمود و گذشتگان با طبیبان بسیار در میان ایشان همه بمردند و طب سود نداشت، ظاهر آن است که وی طب را از اسباب ظاهر نمی شناخته است.
سبب چهارم آن که بیمار نخواهد که بیماری زایل شود تا ثواب بیماری وی را می بود. و خویشتن در صبر بیازماید که در خبر است که خدای تعالی بنده را به بلا بیازماید چنان که زر به آتش بیازمایند. کس بود که از آتش خالص بیرون آید و کس بود که تباه بیرون آید. سهل دیگران را دارو فرمودی و خود علتی داشتی، دارو نکردی. گفت، «بیمار نشسته با رضا به بیماری فاضلتر از بیمار بر پای با تندرستی».
سبب پنجم آن که گناه بسیار دارد و خواهد که بیماری کفارت آن باشد که در خبر است که تب در بنده آویزد تا آنگاه که وی را از گناهان پاک کند که بر وی هیچ گناه نبود چنان که بر تگرگ هیچ گرد نبود. و عیسی (ع) گفت، «عالم نبود هرکه بر بیماری و مصیبت اندر تن و مال شاد نبود و در امید کفارت گناهان». و موسی (ع) در بیماری نگریست و گفت، «بارخدایا! بر وی رحمت نکنی؟» گفت، «چگونه رحمت کنم بر وی در چیزی که رحمت بر وی بدان خواهم کرد که گناه وی را کفارت بدین کنم».
سبب ششم آن که داند که از تندرستی بطر و غفلت خیزد و طغیان. خواهد که بیماری بماند تا بر سر غفلت نیفتد و هرکه به وی خیر خواسته باشند همیشه وی را تنبیه می کنند به بلا و بیماری. و از این گفته اند که مومن خالی نبود از سه چیز: درویشی و بیماری و خواری و در خبر است که خدای تعالی گفت که بیماری بند من است و درویشی زندان من. کسی را در بند و زندان کنم که دوست دارم. پس چون تندرستی به معصیت کشد عافیت در بیماری بود.
امیر المومنین علی بن ابی طالب (ع) قومی را دید آراسته. گفت، «این چیست؟» گفتند، «روز عید ایشان است»، گفت، «آن روز که معصیت نکنم روز عید من است». یکی از بزرگان کسی را پرسید که چگونه ای؟ گفت، «به عافیت»، گفت، «آن روز که معصیت نکنی به عافیت باشی. و اگر کنی آن کدام بیماری است صعب تر از آن».
و گفته اند که فرعون دعوی خدایی از آن کرد که چهارصد سال بزیست وی را هرگز نه تبی آمد و نه دردسری گرفت. و اگر وی را یک ساعت درد شقیقه بگرفتی پروای آن فضولش نبودی. و گفته اند که چون بنده یک دو بار بیمار شود و توبه نکند، ملک الموت گوید یا غافل! چند بار سوال خود فرستادم و سود نداشت؟ و گفته اند نباید که مومن چهل روز خالی باشد از رنجی یا بیماریی یا خوفی یا زیانی. رسول (ص) زنی را نکاح خواست کرد. گفتند، «وی را هرگز بیماری نبوده است پنداشتید که این ثنایی است». گفت، «هرگز نخواهم وی را». و یک روز در پیش رسول (ص) حدیث صداع می رفت. اعرابیی گفت، «صداع چه باشد که مرا هرگز نبوده است؟» گفت، «دور از من، هرکه خواهد که در اهل دوزخ نگرد در وی بنگرد». و عایشه پرسید از رسول (ص) که هیچ کس در درجه شهیدان باشد؟ گفت، «باشد. کسی که در روزی بیست بار از مرگ یاد آورد». و شک نیست که بیماری مرگ را بیش با یاد آورد.
پس بدین اسباب گروهی علاج نکرده اند، و رسول (ص) بدین محتاج نبود، علاج از آن کرد. و در جمله حذر از اسباب ظاهر مخالف توکل نیست. عمر رضی الله عنه به شام می رفت. خبر رسید که آنجا طاعون عظیم است. گروهی گفتند نرویم. گروهی گفتند از قدر حذر نکنیم. عمر گفت، «از قدر خدای به قدر خدای گریزیم». و گفت، «اگر یکی را از شما دو وادی بود یکی پر گیاه و یکی خشک، به هرکدام که گوسفند برد به قدر برده باشد». پس عبدالرحمن بن عوف را طلب کرد تا وی چه گوید. وی گفت که من از رسول (ص) شنیدم که چون بشنوید که جایی وباست آن جا مروید. و چون آنجا باشید هم آنجا مقام کنید و بمگریزید. پس عمر شکر کرد که رای وی موافق خبر بود و صحابه بر این اتفاق کردند، اما نهی از بیرون آمدن آن است که چون تندرستان بیرون آیند، بیماران ضایع مانند و هلاک نشوند و آنگاه چون هوا در باطن اثر کرد بیرون آمدن سود ندارد. و در بعضی از اخبار است که گریختن از این هم چنان است که کسی از مصاف گاه بگریزد، و این به آن است که دلهای بیماران تنگ شود و کس نبود که ایشان را طعام و شراب دهد و به یقین هلاک شوند و خلاص آن کس که بگریزد و در شک باشد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۹۶ - فصل (پنهان داشتن بیماری شرط توکل است)
بدان که پنهان داشتن بیماری شرط توکل است، بلکه اظهار و گله کردن مکروه است، الا به عذری، چنان که طبیب را گوید و یا خواهد که ضعف خویش اظهار کند و رعونت و جلدی را یکسو نهد، چنان که علی (ع) را پرسیدند در بیماری که، بهتر هستی و به خیر هستی؟ گفت نه. در یکدیگر نگاه کردند و تعجب داشتند. گفت، «پس با خدای تعالی جلدی و مردی نمایم؟» این به حال وی لایق بود که با آن قوت و بزرگی و عجز خویش می نماید و از این بود که گفت، «یارب! صبر روزی کن». و رسول (ص) گفت، «از خدای تعالی عافیت خواه بلا مخواه». پس چون عذری نبود، اگر بیماری اظهار کند بر سبیل شکایت حرام بود و اگر شکایت نبود روا باشد، ولکن اولی تر دست بداشتن بود که باشد که در وی زیادتی گوید و باشد که گمان گله افتد. و گفته اند که ناله بر بیمار بنویسند که آن اظهاری باشد. و ابلیس از ایوب (ع) هیچ نیافت مگر ناله. و فضیل بن عیاض و بشر و وهب بن الورد چون بیمار شدندی در سرای ببستندی تا کسی نداند و گفتندی نخواهیم که کسی به عیادت ما آید که آنگاه گله باید کرد از بیماری.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۹۷ - اصل نهم
بدان که دوستی حق تعالی عالی ترین مقامات است، بلکه مقصود همه مقامات این است، چه ربع مهلکات برای طهارت است از هرچه از دوستی حق تعالی مشغول کند و همه منجیات که پیش از این گفته ایم مقدمات این است، چون توبه و زهد و صبر و خوف و غیر آن و آنچه پس از این است و تبع این است چون شوق و رضا و غایت کمال بنده آن است که دوستی حق تعالی بر وی غالب شود، چنان که همگی وی فرا گیرد. اگر این نبود باری غالب تر بود از دوستی دیگر چیزها و شناختن حقیقت محبت چنان مشکل است که گروهی از متکلمان انکار کرده اند و گفته اند که کسی که از جنس تو نبود وی را دوست نتوان داشتن و معنی دوستی خدای فرمانبرداری است و بس. و هرکه چنین پندارد از اصل دین چیزی ندانسته بود. و شرح این مهم است و ما اول شواهد شرع بر اثبات دوستی خدای تعالی بگوییم، آنگاه حقیقت و احکام وی بگوییم.