عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۶۳ - سؤال کردن فرامرز(و) پاسخ دادن برهمن
دگر گفت کای نامور مرد شنگ
شنیدم به گیتیست پنهان نهنگ
نه پیدا به مرد است و همراه مرد
دوان مرد،او درپی آید چو گرد
شب و روز تازان و در پی دوان
چو دیدش نبخشد زمانی زمان
مرا وتو را درپی است این نهنگ
نه جای درنگ ونه یارای جنگ
به پاسخ بدو گفت کای پهلوان
حذرکن که ناگه بپرد روان
نهنگ اندرون هفت خوانست و مرگ
که برد یکایک همه شاخ و برگ
تو پویان و نازان و اندرز پی
چه درویش با او چه سالار کی
شنیدم به گیتیست پنهان نهنگ
نه پیدا به مرد است و همراه مرد
دوان مرد،او درپی آید چو گرد
شب و روز تازان و در پی دوان
چو دیدش نبخشد زمانی زمان
مرا وتو را درپی است این نهنگ
نه جای درنگ ونه یارای جنگ
به پاسخ بدو گفت کای پهلوان
حذرکن که ناگه بپرد روان
نهنگ اندرون هفت خوانست و مرگ
که برد یکایک همه شاخ و برگ
تو پویان و نازان و اندرز پی
چه درویش با او چه سالار کی
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۶۴ - سؤال کردن فرامرز(و) پاسخ دادن برهمن
دگر باره گفتش همی جنگجوی
که ما را به گیتی تو چیزی بگوی
نه چندی چنین گفت کای نامدار
بپرهیز زین بدکنش روزگار
که او چون عروس است و داماد،تو
از آن کهنه دلبر نه استاد تو
بسی بینی او را همه نور وزیب
زبانش زمکر است و چشم از فریب
دو چشمش زنیرنگ و ابرو زفن
زخوبی چو سرو است و زافسون دهن
به بالا ز شیوستن و موی و ریو
درو بافته راه واژونه دیو
رخ ماه تابان هویدا شود
به تن،مست و زیبا و شیدا شود
به تن،نورچهره همه نوروش
همه سلسله زلف ز ناروش
به دین نیاکان شکست آورد
هرآن کو بپیچدش بست آورد
صلیب و چلیپا بسوزاند او
زبتخانه ها بت براندازد او
زما تاج بستاند و چین برد
شمن بشکند سر سوی کین برد
دگر تیغ کین برکشد صدهزار
گریز است ما را سرانجام کار
هم آخر به زنهار باید زجنگ
پیاده هویدا شود نام وننگ
چو جویی چه گویی چه خواهیم کرد
به خواهشگری یا به ننگ ونبرد
که ما را به گیتی تو چیزی بگوی
نه چندی چنین گفت کای نامدار
بپرهیز زین بدکنش روزگار
که او چون عروس است و داماد،تو
از آن کهنه دلبر نه استاد تو
بسی بینی او را همه نور وزیب
زبانش زمکر است و چشم از فریب
دو چشمش زنیرنگ و ابرو زفن
زخوبی چو سرو است و زافسون دهن
به بالا ز شیوستن و موی و ریو
درو بافته راه واژونه دیو
رخ ماه تابان هویدا شود
به تن،مست و زیبا و شیدا شود
به تن،نورچهره همه نوروش
همه سلسله زلف ز ناروش
به دین نیاکان شکست آورد
هرآن کو بپیچدش بست آورد
صلیب و چلیپا بسوزاند او
زبتخانه ها بت براندازد او
زما تاج بستاند و چین برد
شمن بشکند سر سوی کین برد
دگر تیغ کین برکشد صدهزار
گریز است ما را سرانجام کار
هم آخر به زنهار باید زجنگ
پیاده هویدا شود نام وننگ
چو جویی چه گویی چه خواهیم کرد
به خواهشگری یا به ننگ ونبرد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۶۵ - سؤال کردن فرامرز،آخرکار
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۶۶ - پیغام فرستادن طهمور اروند به نزدیک کید و آمدن دستور، نزدیک کید
در این بود دستور کید بزرگ
که آمد فرستاده همچو گرگ
زنزدیک طهمور اروند شاه
سخن ها بسی گفت زان بارگاه
که زنهار تا دل نپیچی ز درد
مکن جنگ و پیرامن بد مگرد
که خورشید با او نتابد به جنگ
سپهدار،شیر و سپه چون پلنگ
بکشت و ببخشید مان سر به سر
کلاه و قبا داد و زرین کمر
به شادی همه شب بدو می خوریم
ابا بربط و رود و رامشگریم
گر او را بدین سان ببینی به بزم
بدانی که او با نه خوبست رزم
به پیش آی وخواهشگری پیشه کن
وز آن پیش کار وی اندیشه کن
دل پاکش از بد تهی است و جنگ
خرد دارد و مردی و هوش و سنگ
گر او را چو نوشاد بندی کمر
همت گنج ماند همت تاج وزر
وگر سر بپیچی،در افتی به رنج
نه سرماند و تاج و نه تخت و گنج
مکن رزم با پهلوان کم ستیز
که در دودمان افتدت رستخیز
یکایک چو بشنید کید این پیام
به جا ماند شمشیرش اندر نیام
به خواهشگری مهتران را بخواند
در گنج بگشود و زر برفشاند
فرستاد زین گونه برگ بزرگ
به نزدیک آن پهلوان سترک
ز دیبا و دینار و خز و حریر
زر و گوهر و مشک و تاج و سریر
به پیش اندرون پاک دستور شاه
بیامد بر پهلوان سپاه
زگردن کفن ها درآویخته
زنرگس به گل خون دل ریخته
همه دل نهاده به خواهشگری
زسر دور کرده یکایک سری
فرامرز بخشید وبنواختشان
به نزدیک خود جایگه ساختشان
که آمد فرستاده همچو گرگ
زنزدیک طهمور اروند شاه
سخن ها بسی گفت زان بارگاه
که زنهار تا دل نپیچی ز درد
مکن جنگ و پیرامن بد مگرد
که خورشید با او نتابد به جنگ
سپهدار،شیر و سپه چون پلنگ
بکشت و ببخشید مان سر به سر
کلاه و قبا داد و زرین کمر
به شادی همه شب بدو می خوریم
ابا بربط و رود و رامشگریم
گر او را بدین سان ببینی به بزم
بدانی که او با نه خوبست رزم
به پیش آی وخواهشگری پیشه کن
وز آن پیش کار وی اندیشه کن
دل پاکش از بد تهی است و جنگ
خرد دارد و مردی و هوش و سنگ
گر او را چو نوشاد بندی کمر
همت گنج ماند همت تاج وزر
وگر سر بپیچی،در افتی به رنج
نه سرماند و تاج و نه تخت و گنج
مکن رزم با پهلوان کم ستیز
که در دودمان افتدت رستخیز
یکایک چو بشنید کید این پیام
به جا ماند شمشیرش اندر نیام
به خواهشگری مهتران را بخواند
در گنج بگشود و زر برفشاند
فرستاد زین گونه برگ بزرگ
به نزدیک آن پهلوان سترک
ز دیبا و دینار و خز و حریر
زر و گوهر و مشک و تاج و سریر
به پیش اندرون پاک دستور شاه
بیامد بر پهلوان سپاه
زگردن کفن ها درآویخته
زنرگس به گل خون دل ریخته
همه دل نهاده به خواهشگری
زسر دور کرده یکایک سری
فرامرز بخشید وبنواختشان
به نزدیک خود جایگه ساختشان
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۶۷ - سخن گفتن دستور کید، فرامرز را
بشد پیر دستور و بوسید تخت
تنی دید بر تخت همچون درخت
ستایش کنان گفت کای نیک پی
زچرخش غمی نیست کاوس کی
که چون تر کمر بسته ای تخت او
به گردون برآ»د همین بخت او
به پوزش فرستادمان شاه کید
که چون پیش تیغ تو کوشیم صید
سزد گر ز کین سر بتابی همی
که از مار رهی تر نیابی همی
ترا نیک خواهی کمر بسته ایم
وز آن پیش دستی جگر خسته ایم
اگر پهلوان دور گردد زکین
بپوییم وبنهیم سر بر زمین
بگفت و سرشک از دو دیده نوار
ببارید مانند ابر بهار
بدو پهلوان گفت کای پاک پیر
خردمند و دانا و دانش پذیر
چو کاوس را کید بنددکمر
مرا مهتر است از گرامی پدر
وگر سر بپیچد به الماس تیز
برآرم زجانش یکی رستخیز
مرا کی نفرمود با کس نبرد
مگر آنکه سر پیچد از دادگرد
کسی کو سرکینه خارد همی
زمانه بدو تیغ بارد همی
کسی سرنهد در جهان سرشود
بلند آید و پایه برتر شود
بگویش که ما را گرامی شدی
که در خانه نیک نامی شدی
چو طهمور زین گونه بشنید دست
به بر زد گرفت و بیفتاد پست
بفرمود کو خلعت شاهوار
بدان پیر پاکیزه هوشیار
بپوشید رخت و ببوسید تخت
برون شد به کردار زرین درخت
بیامد برکید و با او بگفت
که در نیک نامی بدیدمش جفت
رخش ماه بالا چو سرو سهی
فروزان بدو تخت شاهنشهی
خردمند و بینادل و پر هنر
دلیر و جهانگیر و پر مغز سر
به چرخ کیانی و گرز بزرگ
نماند همی جز به سام سترگ
نباشد شگفت از بر ویال و فر
بگیرد جهان را همه سر به سر
تنی دید بر تخت همچون درخت
ستایش کنان گفت کای نیک پی
زچرخش غمی نیست کاوس کی
که چون تر کمر بسته ای تخت او
به گردون برآ»د همین بخت او
به پوزش فرستادمان شاه کید
که چون پیش تیغ تو کوشیم صید
سزد گر ز کین سر بتابی همی
که از مار رهی تر نیابی همی
ترا نیک خواهی کمر بسته ایم
وز آن پیش دستی جگر خسته ایم
اگر پهلوان دور گردد زکین
بپوییم وبنهیم سر بر زمین
بگفت و سرشک از دو دیده نوار
ببارید مانند ابر بهار
بدو پهلوان گفت کای پاک پیر
خردمند و دانا و دانش پذیر
چو کاوس را کید بنددکمر
مرا مهتر است از گرامی پدر
وگر سر بپیچد به الماس تیز
برآرم زجانش یکی رستخیز
مرا کی نفرمود با کس نبرد
مگر آنکه سر پیچد از دادگرد
کسی کو سرکینه خارد همی
زمانه بدو تیغ بارد همی
کسی سرنهد در جهان سرشود
بلند آید و پایه برتر شود
بگویش که ما را گرامی شدی
که در خانه نیک نامی شدی
چو طهمور زین گونه بشنید دست
به بر زد گرفت و بیفتاد پست
بفرمود کو خلعت شاهوار
بدان پیر پاکیزه هوشیار
بپوشید رخت و ببوسید تخت
برون شد به کردار زرین درخت
بیامد برکید و با او بگفت
که در نیک نامی بدیدمش جفت
رخش ماه بالا چو سرو سهی
فروزان بدو تخت شاهنشهی
خردمند و بینادل و پر هنر
دلیر و جهانگیر و پر مغز سر
به چرخ کیانی و گرز بزرگ
نماند همی جز به سام سترگ
نباشد شگفت از بر ویال و فر
بگیرد جهان را همه سر به سر
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۶۸ - آمدن کید،پیش فرامرز و بردن فرامرز را به شهر خویش
چو بشنید زین گونه کید گزین
فرود آمد از تخت و برشد به زین
زدل، کینه و درد و غم دور کرد
به پیش اندران پاک دستورکرد
زترکان به پیش اندران ده هزار
گرانمایه با گوهر و نامدار
خبرشد به نزد شبان و رمه
پذیره فرستاد لشکرهمه
چو آمد برابر گو نامدار
بدیدند آن تخت گوهر نگار
پذیره شدش پهلوان، چندگام
ابا باده و رود و زرینه جام
بدو کید هندی گرفت آفرین
که ای نامور پهلوان زمین
به خوبی رسیدی تواز سیستان
زروی تو فرخنده هندوستان
مرا مرز هند است و شاهنشهی
کمر بسته ما پیش تو چون رهی
مرا مرز وبوم و تو را تاج وتخت
مرا گنج و لشکر،تو را فر وبخت
فرامرز، شاه و کمر بسته،کید
سپاهت عقاب و جهان، جمله صید
همانی بدین رای و فرهنگ وهوش
چو مه گشتی اکنون تو بر بد مکوش
بگفت این و بوسید روی زمین
به بر درگرفتش دلیر گزین
بگفتند و رفتند زی بارگاه
همان کید هندی،دلیران شاه
برآمد به تخت مهی پهلوان
اباکید هندی روشن روان
یکی هفته با باده و رود و جام
نشستند و وز کی گرفتند جام
پس از هفته ای رود وآرام و صید
خرامان برفتند زی کاخ کید
زهرکاخ و روزن برآمد نثار
ز آذین همه شهر چون نو بهار
چو آمد زرافشان هم از کوی و در
تو گفتی که زر شد زمین سر به سر
هوا سر به سر عود و عنبرگرفت
زمین از درم دست بر سرگرفت
تو گفتی هوا مشک بر دامنست
جهان،پرهمه نافه پیراهنست
همه بام و دیوار و در، چون بهشت
برافشانده زر را به دیوار خشت
نثارش همه زرو مشک و عبیر
بساطی بیفکنده یکسر حریر
فرامرز چون شد به کاخ مهی
پدید آمد آن ساز شاهنشهی
رواقی به گردون برآورده بود
زمرمر بساطیش گسترده بود
فروبسته این راه از آبنوس
درو لعل مانند چشم خروس
زسیم و زبرجد دری ساخته
زر و حلقه ها در وی انداخته
چو رفتی یکی کی نشین از رخام
همه مرمر وصندل وعود خام
هزارش همه خشت بد زر و سیم
موکل درو درهای یتیم
زمین سر به سر فرش ابریشمین
یکایک چو خلد برین،نازنین
یکی تخت فیروزه در وی بلند
برآمد به تخت مهی ارجمند
کمربسته چون کید و اروند شاه
چو طهمور و شه مرد و هندی سپاه
گل ولاله بد بیکران ریخته
رمین، مشک وعنبر برآمیخته
می لعل خورده چو شد در میان
به جوش آمد از می دو چشم کیان
بدین گونه یک هفته با میگسار
نشسته به سر شد همه روزگار
زباغ و تماشا واز جام می
همی یاد رستم بد و شاه کی
فرود آمد از تخت و برشد به زین
زدل، کینه و درد و غم دور کرد
به پیش اندران پاک دستورکرد
زترکان به پیش اندران ده هزار
گرانمایه با گوهر و نامدار
خبرشد به نزد شبان و رمه
پذیره فرستاد لشکرهمه
چو آمد برابر گو نامدار
بدیدند آن تخت گوهر نگار
پذیره شدش پهلوان، چندگام
ابا باده و رود و زرینه جام
بدو کید هندی گرفت آفرین
که ای نامور پهلوان زمین
به خوبی رسیدی تواز سیستان
زروی تو فرخنده هندوستان
مرا مرز هند است و شاهنشهی
کمر بسته ما پیش تو چون رهی
مرا مرز وبوم و تو را تاج وتخت
مرا گنج و لشکر،تو را فر وبخت
فرامرز، شاه و کمر بسته،کید
سپاهت عقاب و جهان، جمله صید
همانی بدین رای و فرهنگ وهوش
چو مه گشتی اکنون تو بر بد مکوش
بگفت این و بوسید روی زمین
به بر درگرفتش دلیر گزین
بگفتند و رفتند زی بارگاه
همان کید هندی،دلیران شاه
برآمد به تخت مهی پهلوان
اباکید هندی روشن روان
یکی هفته با باده و رود و جام
نشستند و وز کی گرفتند جام
پس از هفته ای رود وآرام و صید
خرامان برفتند زی کاخ کید
زهرکاخ و روزن برآمد نثار
ز آذین همه شهر چون نو بهار
چو آمد زرافشان هم از کوی و در
تو گفتی که زر شد زمین سر به سر
هوا سر به سر عود و عنبرگرفت
زمین از درم دست بر سرگرفت
تو گفتی هوا مشک بر دامنست
جهان،پرهمه نافه پیراهنست
همه بام و دیوار و در، چون بهشت
برافشانده زر را به دیوار خشت
نثارش همه زرو مشک و عبیر
بساطی بیفکنده یکسر حریر
فرامرز چون شد به کاخ مهی
پدید آمد آن ساز شاهنشهی
رواقی به گردون برآورده بود
زمرمر بساطیش گسترده بود
فروبسته این راه از آبنوس
درو لعل مانند چشم خروس
زسیم و زبرجد دری ساخته
زر و حلقه ها در وی انداخته
چو رفتی یکی کی نشین از رخام
همه مرمر وصندل وعود خام
هزارش همه خشت بد زر و سیم
موکل درو درهای یتیم
زمین سر به سر فرش ابریشمین
یکایک چو خلد برین،نازنین
یکی تخت فیروزه در وی بلند
برآمد به تخت مهی ارجمند
کمربسته چون کید و اروند شاه
چو طهمور و شه مرد و هندی سپاه
گل ولاله بد بیکران ریخته
رمین، مشک وعنبر برآمیخته
می لعل خورده چو شد در میان
به جوش آمد از می دو چشم کیان
بدین گونه یک هفته با میگسار
نشسته به سر شد همه روزگار
زباغ و تماشا واز جام می
همی یاد رستم بد و شاه کی
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۶۹ - درخواستن فرامرز ا زکید هندی به جهت هر دو دختران او (و)دادن کید
یکی روز، پردخته شد پیشگاه
فرامرز و گرگین بد و کیدشاه
چنین گفت با کید هندی،دلیر
که چشمم زرویت نگشتست سیر
مرا رای جیپال و آن مرز خاست
شدن سوی آن مرز و بومم هواست
کنون آرزو دارم از تو یکی
بگویم تو بشنو مپیچ اندکی
زراسب گرانمایه فرزند توس
که با تخت و تاج است و با پیل وکوس
نژاد وی از نامور نوزر است
گذشته زکاوس کی مهتر است
دگر بیژن گیو کو روز جنگ
نیندیشد از شیر و جوشا نهنگ
زمادر سوی زال دارد نژاد
پدر گیو گودرز و با فر وداد
برادر ورا هست هفتاد و هشت
گذارد زمین زیرشان کوه ودشت
به درگاه کاوس کی مهترند
زایرانیان سر به سر مهترند
به دامادی کید کردند رای
بدین در چه گوید کنون کدخدای
بدو کید گفتا که تو مهتری
پسر زان تو هم پدر دختری
چو دانی که این کار زیبا بود
ترا دل بدین هم شکیبا بود
کنیز تواند آن دو سر زان تست
به گیتی مرا جان و سر زان تست
هم اندر زمان دختران را بخواند
به نزد جهان پهلوانشان نشاند
دو مرد گرانمایه آورد پیش
ببستند کابین به آیین خویش
یکی دست در دست بیژن نهاد
دگر زان شه نوذری کرد یاد
نثاری فشاندند بر هر چهار
یکی غلغل افتاد در هند بار
در گنج بگشود و کید گزین
ستوه آمد از زر و گوهر زمین
فرستادشان یک به یک برگ وساز
چو یک هفته بودند با کام وناز
فرامرز و گرگین بد و کیدشاه
چنین گفت با کید هندی،دلیر
که چشمم زرویت نگشتست سیر
مرا رای جیپال و آن مرز خاست
شدن سوی آن مرز و بومم هواست
کنون آرزو دارم از تو یکی
بگویم تو بشنو مپیچ اندکی
زراسب گرانمایه فرزند توس
که با تخت و تاج است و با پیل وکوس
نژاد وی از نامور نوزر است
گذشته زکاوس کی مهتر است
دگر بیژن گیو کو روز جنگ
نیندیشد از شیر و جوشا نهنگ
زمادر سوی زال دارد نژاد
پدر گیو گودرز و با فر وداد
برادر ورا هست هفتاد و هشت
گذارد زمین زیرشان کوه ودشت
به درگاه کاوس کی مهترند
زایرانیان سر به سر مهترند
به دامادی کید کردند رای
بدین در چه گوید کنون کدخدای
بدو کید گفتا که تو مهتری
پسر زان تو هم پدر دختری
چو دانی که این کار زیبا بود
ترا دل بدین هم شکیبا بود
کنیز تواند آن دو سر زان تست
به گیتی مرا جان و سر زان تست
هم اندر زمان دختران را بخواند
به نزد جهان پهلوانشان نشاند
دو مرد گرانمایه آورد پیش
ببستند کابین به آیین خویش
یکی دست در دست بیژن نهاد
دگر زان شه نوذری کرد یاد
نثاری فشاندند بر هر چهار
یکی غلغل افتاد در هند بار
در گنج بگشود و کید گزین
ستوه آمد از زر و گوهر زمین
فرستادشان یک به یک برگ وساز
چو یک هفته بودند با کام وناز
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۷۰ - سخن گفتن فرامرز به جهت پذیرفتن دین یزدان و قبول نکردن کید
پس از هفته بنشست با انجمن
چو پروین گرانمایگان تن به تن
بفرمود تا هندوان سر به سر
یکایک بیایند بسته کمر
چو شد انجمن خیل هندوستان
چنین گفت پس مهتر سیستان
که ای کید هندی بگردان خدای
که او قادر و داور ورهنمای
چنان دان که او از مکان برتر است
جهان بخش روزی ده و داور است
هرآن کو ازین گفته آید فرود
تنش را روان داد خواهد درود
به شمشیر گرشاسبی پیکرش
ببرم به هامون نشانم سرش
هرآن کس که او گشت یزدان شناس
جهید از بن تیغ و رست از هراس
هرآن کس که او بت نخواهد شکست
نخواهد ز تیغ فرامرز رست
نخستین چو با دین هویدا کنم
رخ دین چو خورشید پیدا کنم
از آن پس بگوییم چیزی که هست
به جیپال سازیم شمشیر دست
چو پروین گرانمایگان تن به تن
بفرمود تا هندوان سر به سر
یکایک بیایند بسته کمر
چو شد انجمن خیل هندوستان
چنین گفت پس مهتر سیستان
که ای کید هندی بگردان خدای
که او قادر و داور ورهنمای
چنان دان که او از مکان برتر است
جهان بخش روزی ده و داور است
هرآن کو ازین گفته آید فرود
تنش را روان داد خواهد درود
به شمشیر گرشاسبی پیکرش
ببرم به هامون نشانم سرش
هرآن کس که او گشت یزدان شناس
جهید از بن تیغ و رست از هراس
هرآن کس که او بت نخواهد شکست
نخواهد ز تیغ فرامرز رست
نخستین چو با دین هویدا کنم
رخ دین چو خورشید پیدا کنم
از آن پس بگوییم چیزی که هست
به جیپال سازیم شمشیر دست
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۸۳ - پاسخ دادن برهمن و پذیرفتن برهمن کید هندی با جمله هندوستانیان،دین یزدان را از گفته فرامرز پور رستم
به یاد آمد و پیر دیرینه گفت
که سریست کین را نیارم نهفت
نخستین چنان دان که اشیا نه بود
شب وروز واین شیب و بالا نه بود
منور یکایک خداوند بود
که بی یارو بی مثل و مانند بود
به قدرت برآورد فرش و سما
شب وروز و خورشید فرمانروا
رطب را زنخل و گل از خارکرد
دل آدمین را خرد یارکرد
فلک را شتاب و زمین را درنگ
ازویست ای شاه با هوش وسنگ
چنان دان که ما جمله گم گشته ایم
گرفته هوا و خرد هشته ایم
بدین دین شدن در نخستین منم
که زنار وناقوس را بشکنم
بگفت این و بشکست زنار خویش
پشیمان شد از زشت کردار خویش
به یزدان بنالید و پس سرنهاد
خروشی به گردان ایران فتاد
چو غلغلستان شد شبستان کید
بلرزید زین غم،دل و جان کید
پس از غلغل و گریه بی شمار
بشد کید و بشکست زنار وبار
درآمد به دین خداوند هور
که یکسان برادر بود پیل ومور
چو کید آمد و گشت یزدان پرست
ز زنار بندی بشستند دست
زروی جهان جمله بت ها شکست
همه بت گران را یکایک بخست
صلیب و چلیپا به گیتی نماند
چو بشکسته شد هم به دریا فشاند
هزاران درود وهزاران ثنا
زما تن به تن بر شه انبیاء
هزاران سلام و هزار آفرین
به دایم خداوند یکتا همین
بماناد بر تو یل شیرگیر
زنامت بماند به دفتر دبیر
فرامرز با لشکر وبا سپاه
شدند آفرین خوان ابر جان شاه
بکردند بدرود با همدگر
تدراک گرفتند به ایران به سر
فرامرز و بیژن ابا گستهم
روانه شدند سوی ایران به هم
پذیره شدش شاه کاوس کی
ابا رستم و زال فرخنده پی
فرامرز بر دست شه بوسه داد
به درگاه رستم رسیدند شاد
گرفتش به بر،رستم زال پیر
یکایک پذیرفته شد بر دبیر
چو بیژن رسیدش به درگاه شاه
ببوسید تخت و بشد با سپاه
به پا خاستند مجلس آراستند
می و رود و رامشگران خواندند
بیاورد ساقی به مجلس نشست
سرسرکشان جمله از باده مست
همه مست گشتند از جام می
و رامشگر آمد ابا دف ونی
به عیش از می لعل واز چنگ ورود
گشادند بر شاه ایران درود
که دایم شه کی جهانگیر باد
دل دشمنانش زغم پیر باد
به عیش و به عشرت زمانی گذشت
گهی چنگ گه بزم گه سوی دشت
چنین بود تا تاج کاوسی کی
فروزان زکیخسرو نیک پی
شدایام، ایام کیخسروی
جز از دادگر را نبد پیروی
چو خسرو نشست از بر تخت عاج
به هر ملک شاهان بدادند باج
بدند شاد از چشم شه ارجمند
به هر شهر خلقان شدند بی گزند
یکی روز شاه وبزرگان به هم
نشستند و گفتند از بیش وکم
تهمتن بیامد به نزدیک شاه
از ایران سخن گفت واز تاج وگاه
زواره فرامرز با او به هم
زهرگونه ای رای زد بیش وکم
چنین گفت رستم به شاه زمین
که ای نام بردار با آفرین
به زابلستانم یکی شهر بود
کزآن بوم و بر تور را بهر بود
منوچهر کرد آن زترکان تهی
یکی خوب جایست با فرهی
چو کاوس شد بی دل و پیره سر
بیفتاد از او نام و فرو هنر
گرفتند آن شهر،تورانیان
پس آنجا نماندند ایرانیان
کنون باژ و ساوش به توران برند
سوی شاه ایران همی ننگرند
فراوان دگر مرز همچون بهشت
دهستان بسیار پر باغ و کشت
جهانیست از خوبی آراسته
درو بیکران لشکرو خواسته
مر آن مرز،خرگاه خواند به نام
جهان دیده دهقان گسترده نام
زیک نیمه بر سند دارد گذر
به قنوج و کشمیر وآن بوم وبر
دگر نیمه راهش سوی مرز چین
بپیوست با مرز توران زمین
فراوان در آن مرز،پیل است و گنج
تن بی گناهان از ایشان به رنج
زبس غارت و کشتن وتاختن
سراز یاد توران برافراختن
کنون شهریاری به ایران توراست
پی مور تا چنگ شیران توراست
یکی لشکری باید اکنون بزرگ
فرستاد با پهلوانی سترگ
ایا باج نزدیک شاه آورند
دگر سر بر این بارگاه آورند
چوآن مرز یکسر به دست آوریم
به توران زمین برشکست آوریم
به رستم چنین پاسخ آورد شاه
که جاوید بادی همین است راه
تو آن نامداری که ایران سپاه
به بخت تو شادند هم پیشگاه
ببین تا سپه چند باید به کار
گزین کن زگردان همه نامدار
زمینی که پیوسته مرز توست
بهای زمین در خور ارز توست
فرامرز را ده سپاهی گران
چنان چون بباید زجنگ آوران
بگو تا ببندد بدین کین کمر
که هم پهلوانست وهم نامور
زخرگاه تا بوم هندوستان
زکشمیر تا مرز جادوستان
گشاده شود کار بر دست اوی
به کام نهنگان رسد شست اوی
چواز شاه بشنید رستم سخن
دلش تازه شد چون گل اندر چمن
فراوان بدو آفرین کرد و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
چنین تاج و تخت تو فرخنده باد
سپهر روان پیش تو بنده باد
بفرمود خسرو به سالار بار
از آن پس که خوان خورش را بیار
می آورد و رامشگران را بخواند
وز آواز ایشان همی خیره ماند
چو خورشید تابان برآمد زکوه
سراینده آمد زگفتن ستوه
برآمد تبیره زدرگاه شاه
رده برکشیدند بر بارگاه
ببستند بر پیل،رویینه خم
برآمد خروشین گاو دم
نهادند برکوهه پیل، تخت
به بارآمد آن خسروانی درخت
بیامد نشست از بر پیل،شاه
نهاده به سر بر ز گوهر کلاه
همی رفت شاه از بر ژنده پیل
برآن تخت فیروزه بر سان نیل
یکی تاج بر سر ز در و گهر
به چنگ اندرون گرزه گاوسر
فروهشته از تاج،دو گوشوار
به گردنش طوقی زبرجدنگار
زخوشاب زر و زبرجد کمر
به بازو دو یاره زیاقوت و زر
همی زد میان سپه پیل گام
ابا زنگ زرین و زرین ستام
یکی مهره در جام در دست شاه
به کیوان رسیده خروش سپاه
زتیغ و زگرز و زکوس و زگرد
سیه شد زمین،آسمان لاجورد
تو گفتی به دام اندراست آفتاب
وگر گشت خم سپر اندر آب
همی چشم روشن جهان را ندید
سپهر و ستاره سنان را ندید
زدریا تو گویی که برخاست موج
سپاه اندر آمد همی فوج فوج
سراپرده بردند از ایوان به دشت
سپهر از خروشیدن آسیمه گشت
چو بر پشت پیل آن شه نامور
زدی مهره برجام بستی کمر
نبودی به هر پادشاهی روا
نشستن مگر بر در پادشاه
از آن نامور خسرو سرکشان
چنین بود در پادشاهی نشان
همی بود بر پیل در پهن دشت
بدان تا سپه پیش او درگذشت
کشیده رده ایستاده سپاه
به روی سپهدارشان بد نگاه
نخستین فریبرز بد پیش رو
گذر کرد پیش جهاندار نو
ابا گرز و با تیغ و زرینه کفش
پس پشت خورشید پیکر درفش
یکی باره ای برنشسته سمند
به فتراک بر حلقه کرده کمند
همی رفت با ناز و با زیب و فر
سپاهی همه غرقه در سیم وزر
برو آفرین کرد شاه جهان
که بادت بزرگی و فر مهان
به هرکار،بخت تو فیروز باد
همه روزگار تو نوروز باد
پسش باز گودرز کشواد بود
که گیتی برای وی آباد بود
درفش از پس پشت او شیر بود
که چنگش به گرز و به شمشیر بود
پس پشت،شیدوش بد با درفش
زمین گشته زان شیر پیکر،بنفش
هزاران پس پشت او سرفراز
عناندار با نیزه های دراز
یکی گرگ پیکر درفش سیاه
پس پشت گیو اندرون با سپاه
نبیره پسر بود هفتاد وهشت
از ایشان نبد جای بر پهن دشت
پس هر یک اندر دگرگون درفش
همه با دل وتیغ وزرینه کفش
تو گفتی که گیتی همه زیر اوست
سر سروران زیر شمشیر اوست
چوآمد به نزدیکی تخت شاه
بسی آفرین کرد بر تاج و گاه
به گودرز بر شاه کرد آفرین
چو برگیو و بر لشکرش همچنین
پس پشت گودرز،گستهم بود
که فرزند بیدار گژدهم بود
همی نیزه بودی به چنگش به جنگ
کمان یار او بود و تیرخدنگ
زبازوش پیکان چو پران شدی
همه در دل سنگ و سندان شدی
ابا لشکر گشن آراسته
پر از گرز و شمشیر و پرخواسته
یکی ماه پیکر درفش از برش
به ابر اندرآورده تابان سرش
همی خواند بر شهریار آفرین
از او شاد شد شاه ایران زمین
پس گستهم اشکش تیزهش
که با رای ودل بود و با مغز خوش
یکی گرزدار از نژاد همای
به راهی که جستیش بودی به پای
سپاهی زگردان کوچ وبلوچ
سگالیده جنگ،مانند غوچ
که کس در جهان پشت ایشان ندید
برهنه یک انگشت ایشان ندید
سپهدارشان بود رزم آزمای
کزو بود گاه نکویی به جای
درفشی برآورده پیکر پلنگ
همی از درفشش بیازید چنگ
بسی آفرین کرد بر شهریار
برآن شادمان گردش روزگار
نگه کرد کیخسرو از پشت پیل
زده آن سپه را رده بر دومیل
پسند آمدش سخت و کرد آفرین
برآن بخت بیدار و فرخ زمین
از آن پس دگرگون سپاه گران
همه نامداران وجوشش و ران
سپاهی کز ایشان جهاندارشاه
همی بود شادان دل ونیکخواه
گزیده پس اندرش فرهاد بود
کزو لشکر خسروآباد بود
سپه را به کردار پروردگار
به هر جای بودی به هرکارزار
یکی پیکر آهو درفش از برش
بدان سایه آهو اندر سرش
همی رفت بر سان شیر دمان
ابا لشکر گشن و پیل ژیان
سپاهش همه تیغ هندی به دست
زره ترکی وزین سغدی نشست
چو دید آن نشست و سرگاه نو
بسی آفرین خواند برشاه نو
گرازه سر تخمه گیوگان
پس او همی رفت با ویژگان
به زین اندرون حلقه های کمند
از او شادمان شد که بودش پسند
درفشی پس پشت پیکر همای
همی رفت چون کوه رفته زجای
هرآن کس که از شهر بغداد بود
ابا نیزه و تیغ و فولاد بود
همه برگذشتند زیرهمای
سپهبد همی داشت برپیل جای
بسی زان که بر شاه کردآفرین
برآن برز و بالا و تیغ و نگین
پس او نبرده فرامرز بود
که با فر وبا برز وبا ارز بود
ابا کوس و پیل و سپاه گران
همه جنگجویان و کندآوران
زکشمیر و از کابل و نیمروز
همه سرفرازان گیتی فروز
درفشش بسان دلاور پدر
که کس ار نبودی زرستم گذر
سرش هفت همچون سر اژدها
تو گفتی زبند آمدستی رها
بیامد بسان درختی به بار
بسی آفرین کرد بر شهریار
که جاوید بادی و روشن روان
به اندیشه تاج و تخت کیان
دل شاه گشت از فرامرز شاد
همی کرد با وی بسی پند یاد
بدو گفت برکش سوی هندوان
همان مرز خرگاه تا جاودان
بپرداز قنوج وکشمیر و سند
بگیر ای سپهبد به هندی پرند
زتوران سپه هر که آنجا بود
اگر ناتوان ور توانا بود
هرآن کس که با تو بجوید نبرد
سراسر برآور سرانشان به گرد
کسی کو به رزمت نبندد میان
چنان کن که او را نباشد زیان
تو فرزند بیدار دل رستمی
زدستان سامی واز نیرمی
کنون مرز هندوستان مر توراست
زقنوج تا مرز دستان توراست
تو را دادم این پادشاهی بدار
به هر جای خیره مکن کارزار
به هر جایگه یار درویش باش
همی راد برمردم خویش باش
ببین نیک تا دوستار تو کیست
خردمند و انده گسار تو کیست
ببخش وبیارای و فردا مگوی
چه دانی که فردا چه آید به روی
مشو در جوانی خریدار گنج
به بی رنج کس هیچ منمای گنج
مکن ایمنی در سرای فسوس
که گه سندروس است و گه آبنوس
زتو نام باید که ماند بلند
مگر دل نداری زگیتی نژند
مرا و تو را روز هم بگذرد
دمت چرخ گردان همی بشمرد
دلت شادمان باید و تندرست
سه دیگر ببین تا چه بایدت جست
جهان آفرین از تو خشنود باد
دل بد سگالانت پر دود باد
چو بشنید پند جهاندار نو
پیاده شد از باره تندرو
زمین را ببوسید و بردش نماز
بتابید سر سوی راه دراز
بسی آفرین کرد بر شاه نو
که اندر فزون باش چون ماه نو
تهمتن دو فرسنگ با او برفت
همی مغزش از رفتن او بگفت
بسی پند واندرز گفتش بدوی
که ای نامور پور پرخاشجوی
به خیره میازار جان کسی
نباید که پیچی زافسر اسبی
به هر سو که باشد یکی نامجوی
نوندی فرست از برش پویه پوی
نخستین به نرمی سخنگوی باش
به داد و به کوشش بی آهوی باش
چو کارت به نرمی نگردد نکوی
درشتی کن آنگاه و پس رزم جوی
همه کارها را سرانجام بین
چو بدخواه،چینه نهد،دام بین
منه تو رهی کان نه آیین بود
که تا ماند آن بر تو نفرین بود
در داد بر دادخواهان مبند
زسوگند مگذر،نگه دار پند
چو نیکی نمایدت کیهان خدای
تو با هرکسی نیز نیکی نمای
نگیری تو بدخواه را خیره خوار
که نراژدها گردد او وقت کار
بکش آتش خورد، پیش از گزند
که گیتی بسوزد چو گردد بلند
به کس راز مگشای در بر بسیج
بداندیش را خوار مشمر تو هیچ
دگر گفت کای نامور پهلوان
هشیوار و بیدار و روشن روان
بدان سان کجا کار پیموده اند
چنان چون نیاکان ما بوده اند
جهاندار گرشاسب چون شد کهن
نریمان زکوپال گفتی سخن
چو گرشاسب،کوپال برداشتی
به میدان کین هیچ نگذاشتی
به رزم ار سوار ار پیاده بدی
زمین از دلیرانش ساده بدی
به روم و به چین و به هند از نبرد
به مردی بکردآنچه آن کس نکرد
به گیتی درون تا که او زنده بود
به مردی،کس او را نیفکنده بود
وزآن پس چو سام یل آمد پدید
نریمان می و جام شادی کشید
دگر چون که زال آمد اندر میان
کمر بسته بد نزد تخت کیان
بآسوده شد سام از کارزار
بدین سان بود گردش روزگار
و دیگر چو من پازدم در رکیب
پدر رست از آشوب رزم و نهیب
اگر دیو پیش آمد ار اژدها
نبودند از تیغ و گرزم رها
مرا نیز هنگام آسودنست
تو را رزم بدخواه پیمودنست
به گردون گردان رسد نام تو
گرآید مر این کار برکام تو
بیاموختش رزم وبزم وخرد
همی خواست کز روز رامش بود
از آن پس به بدرود با یکدگر
بسی بوسه دادند برچشم و سر
یکایک پذیرفت گفتار اوی
از آن پس سوی راه آورد روی
ز ره باز پس گشت رستم چو شیر
از آن سو فرامرز گرد دلیر
سوی مرز خرگاه لشکر کشید
زکینه سر تیغ برخور کشید
همی راند لشکر به کردار باد
چو تنگ اندر آمد از آن مرز شاد
فرامرز گردنکش وآن سپاه
فرودآمد آنجا به سه روز راه
یکی پهلوان بود نامش طورگ
دلیر وسرافراز و گرد سترگ
بدان مرز خرگاه بد پهلوان
گو نامبردار روشن روان
همان خویش وی بود افراسیاب
یکی لشکری داشت پرخشم وتاب
که سریست کین را نیارم نهفت
نخستین چنان دان که اشیا نه بود
شب وروز واین شیب و بالا نه بود
منور یکایک خداوند بود
که بی یارو بی مثل و مانند بود
به قدرت برآورد فرش و سما
شب وروز و خورشید فرمانروا
رطب را زنخل و گل از خارکرد
دل آدمین را خرد یارکرد
فلک را شتاب و زمین را درنگ
ازویست ای شاه با هوش وسنگ
چنان دان که ما جمله گم گشته ایم
گرفته هوا و خرد هشته ایم
بدین دین شدن در نخستین منم
که زنار وناقوس را بشکنم
بگفت این و بشکست زنار خویش
پشیمان شد از زشت کردار خویش
به یزدان بنالید و پس سرنهاد
خروشی به گردان ایران فتاد
چو غلغلستان شد شبستان کید
بلرزید زین غم،دل و جان کید
پس از غلغل و گریه بی شمار
بشد کید و بشکست زنار وبار
درآمد به دین خداوند هور
که یکسان برادر بود پیل ومور
چو کید آمد و گشت یزدان پرست
ز زنار بندی بشستند دست
زروی جهان جمله بت ها شکست
همه بت گران را یکایک بخست
صلیب و چلیپا به گیتی نماند
چو بشکسته شد هم به دریا فشاند
هزاران درود وهزاران ثنا
زما تن به تن بر شه انبیاء
هزاران سلام و هزار آفرین
به دایم خداوند یکتا همین
بماناد بر تو یل شیرگیر
زنامت بماند به دفتر دبیر
فرامرز با لشکر وبا سپاه
شدند آفرین خوان ابر جان شاه
بکردند بدرود با همدگر
تدراک گرفتند به ایران به سر
فرامرز و بیژن ابا گستهم
روانه شدند سوی ایران به هم
پذیره شدش شاه کاوس کی
ابا رستم و زال فرخنده پی
فرامرز بر دست شه بوسه داد
به درگاه رستم رسیدند شاد
گرفتش به بر،رستم زال پیر
یکایک پذیرفته شد بر دبیر
چو بیژن رسیدش به درگاه شاه
ببوسید تخت و بشد با سپاه
به پا خاستند مجلس آراستند
می و رود و رامشگران خواندند
بیاورد ساقی به مجلس نشست
سرسرکشان جمله از باده مست
همه مست گشتند از جام می
و رامشگر آمد ابا دف ونی
به عیش از می لعل واز چنگ ورود
گشادند بر شاه ایران درود
که دایم شه کی جهانگیر باد
دل دشمنانش زغم پیر باد
به عیش و به عشرت زمانی گذشت
گهی چنگ گه بزم گه سوی دشت
چنین بود تا تاج کاوسی کی
فروزان زکیخسرو نیک پی
شدایام، ایام کیخسروی
جز از دادگر را نبد پیروی
چو خسرو نشست از بر تخت عاج
به هر ملک شاهان بدادند باج
بدند شاد از چشم شه ارجمند
به هر شهر خلقان شدند بی گزند
یکی روز شاه وبزرگان به هم
نشستند و گفتند از بیش وکم
تهمتن بیامد به نزدیک شاه
از ایران سخن گفت واز تاج وگاه
زواره فرامرز با او به هم
زهرگونه ای رای زد بیش وکم
چنین گفت رستم به شاه زمین
که ای نام بردار با آفرین
به زابلستانم یکی شهر بود
کزآن بوم و بر تور را بهر بود
منوچهر کرد آن زترکان تهی
یکی خوب جایست با فرهی
چو کاوس شد بی دل و پیره سر
بیفتاد از او نام و فرو هنر
گرفتند آن شهر،تورانیان
پس آنجا نماندند ایرانیان
کنون باژ و ساوش به توران برند
سوی شاه ایران همی ننگرند
فراوان دگر مرز همچون بهشت
دهستان بسیار پر باغ و کشت
جهانیست از خوبی آراسته
درو بیکران لشکرو خواسته
مر آن مرز،خرگاه خواند به نام
جهان دیده دهقان گسترده نام
زیک نیمه بر سند دارد گذر
به قنوج و کشمیر وآن بوم وبر
دگر نیمه راهش سوی مرز چین
بپیوست با مرز توران زمین
فراوان در آن مرز،پیل است و گنج
تن بی گناهان از ایشان به رنج
زبس غارت و کشتن وتاختن
سراز یاد توران برافراختن
کنون شهریاری به ایران توراست
پی مور تا چنگ شیران توراست
یکی لشکری باید اکنون بزرگ
فرستاد با پهلوانی سترگ
ایا باج نزدیک شاه آورند
دگر سر بر این بارگاه آورند
چوآن مرز یکسر به دست آوریم
به توران زمین برشکست آوریم
به رستم چنین پاسخ آورد شاه
که جاوید بادی همین است راه
تو آن نامداری که ایران سپاه
به بخت تو شادند هم پیشگاه
ببین تا سپه چند باید به کار
گزین کن زگردان همه نامدار
زمینی که پیوسته مرز توست
بهای زمین در خور ارز توست
فرامرز را ده سپاهی گران
چنان چون بباید زجنگ آوران
بگو تا ببندد بدین کین کمر
که هم پهلوانست وهم نامور
زخرگاه تا بوم هندوستان
زکشمیر تا مرز جادوستان
گشاده شود کار بر دست اوی
به کام نهنگان رسد شست اوی
چواز شاه بشنید رستم سخن
دلش تازه شد چون گل اندر چمن
فراوان بدو آفرین کرد و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
چنین تاج و تخت تو فرخنده باد
سپهر روان پیش تو بنده باد
بفرمود خسرو به سالار بار
از آن پس که خوان خورش را بیار
می آورد و رامشگران را بخواند
وز آواز ایشان همی خیره ماند
چو خورشید تابان برآمد زکوه
سراینده آمد زگفتن ستوه
برآمد تبیره زدرگاه شاه
رده برکشیدند بر بارگاه
ببستند بر پیل،رویینه خم
برآمد خروشین گاو دم
نهادند برکوهه پیل، تخت
به بارآمد آن خسروانی درخت
بیامد نشست از بر پیل،شاه
نهاده به سر بر ز گوهر کلاه
همی رفت شاه از بر ژنده پیل
برآن تخت فیروزه بر سان نیل
یکی تاج بر سر ز در و گهر
به چنگ اندرون گرزه گاوسر
فروهشته از تاج،دو گوشوار
به گردنش طوقی زبرجدنگار
زخوشاب زر و زبرجد کمر
به بازو دو یاره زیاقوت و زر
همی زد میان سپه پیل گام
ابا زنگ زرین و زرین ستام
یکی مهره در جام در دست شاه
به کیوان رسیده خروش سپاه
زتیغ و زگرز و زکوس و زگرد
سیه شد زمین،آسمان لاجورد
تو گفتی به دام اندراست آفتاب
وگر گشت خم سپر اندر آب
همی چشم روشن جهان را ندید
سپهر و ستاره سنان را ندید
زدریا تو گویی که برخاست موج
سپاه اندر آمد همی فوج فوج
سراپرده بردند از ایوان به دشت
سپهر از خروشیدن آسیمه گشت
چو بر پشت پیل آن شه نامور
زدی مهره برجام بستی کمر
نبودی به هر پادشاهی روا
نشستن مگر بر در پادشاه
از آن نامور خسرو سرکشان
چنین بود در پادشاهی نشان
همی بود بر پیل در پهن دشت
بدان تا سپه پیش او درگذشت
کشیده رده ایستاده سپاه
به روی سپهدارشان بد نگاه
نخستین فریبرز بد پیش رو
گذر کرد پیش جهاندار نو
ابا گرز و با تیغ و زرینه کفش
پس پشت خورشید پیکر درفش
یکی باره ای برنشسته سمند
به فتراک بر حلقه کرده کمند
همی رفت با ناز و با زیب و فر
سپاهی همه غرقه در سیم وزر
برو آفرین کرد شاه جهان
که بادت بزرگی و فر مهان
به هرکار،بخت تو فیروز باد
همه روزگار تو نوروز باد
پسش باز گودرز کشواد بود
که گیتی برای وی آباد بود
درفش از پس پشت او شیر بود
که چنگش به گرز و به شمشیر بود
پس پشت،شیدوش بد با درفش
زمین گشته زان شیر پیکر،بنفش
هزاران پس پشت او سرفراز
عناندار با نیزه های دراز
یکی گرگ پیکر درفش سیاه
پس پشت گیو اندرون با سپاه
نبیره پسر بود هفتاد وهشت
از ایشان نبد جای بر پهن دشت
پس هر یک اندر دگرگون درفش
همه با دل وتیغ وزرینه کفش
تو گفتی که گیتی همه زیر اوست
سر سروران زیر شمشیر اوست
چوآمد به نزدیکی تخت شاه
بسی آفرین کرد بر تاج و گاه
به گودرز بر شاه کرد آفرین
چو برگیو و بر لشکرش همچنین
پس پشت گودرز،گستهم بود
که فرزند بیدار گژدهم بود
همی نیزه بودی به چنگش به جنگ
کمان یار او بود و تیرخدنگ
زبازوش پیکان چو پران شدی
همه در دل سنگ و سندان شدی
ابا لشکر گشن آراسته
پر از گرز و شمشیر و پرخواسته
یکی ماه پیکر درفش از برش
به ابر اندرآورده تابان سرش
همی خواند بر شهریار آفرین
از او شاد شد شاه ایران زمین
پس گستهم اشکش تیزهش
که با رای ودل بود و با مغز خوش
یکی گرزدار از نژاد همای
به راهی که جستیش بودی به پای
سپاهی زگردان کوچ وبلوچ
سگالیده جنگ،مانند غوچ
که کس در جهان پشت ایشان ندید
برهنه یک انگشت ایشان ندید
سپهدارشان بود رزم آزمای
کزو بود گاه نکویی به جای
درفشی برآورده پیکر پلنگ
همی از درفشش بیازید چنگ
بسی آفرین کرد بر شهریار
برآن شادمان گردش روزگار
نگه کرد کیخسرو از پشت پیل
زده آن سپه را رده بر دومیل
پسند آمدش سخت و کرد آفرین
برآن بخت بیدار و فرخ زمین
از آن پس دگرگون سپاه گران
همه نامداران وجوشش و ران
سپاهی کز ایشان جهاندارشاه
همی بود شادان دل ونیکخواه
گزیده پس اندرش فرهاد بود
کزو لشکر خسروآباد بود
سپه را به کردار پروردگار
به هر جای بودی به هرکارزار
یکی پیکر آهو درفش از برش
بدان سایه آهو اندر سرش
همی رفت بر سان شیر دمان
ابا لشکر گشن و پیل ژیان
سپاهش همه تیغ هندی به دست
زره ترکی وزین سغدی نشست
چو دید آن نشست و سرگاه نو
بسی آفرین خواند برشاه نو
گرازه سر تخمه گیوگان
پس او همی رفت با ویژگان
به زین اندرون حلقه های کمند
از او شادمان شد که بودش پسند
درفشی پس پشت پیکر همای
همی رفت چون کوه رفته زجای
هرآن کس که از شهر بغداد بود
ابا نیزه و تیغ و فولاد بود
همه برگذشتند زیرهمای
سپهبد همی داشت برپیل جای
بسی زان که بر شاه کردآفرین
برآن برز و بالا و تیغ و نگین
پس او نبرده فرامرز بود
که با فر وبا برز وبا ارز بود
ابا کوس و پیل و سپاه گران
همه جنگجویان و کندآوران
زکشمیر و از کابل و نیمروز
همه سرفرازان گیتی فروز
درفشش بسان دلاور پدر
که کس ار نبودی زرستم گذر
سرش هفت همچون سر اژدها
تو گفتی زبند آمدستی رها
بیامد بسان درختی به بار
بسی آفرین کرد بر شهریار
که جاوید بادی و روشن روان
به اندیشه تاج و تخت کیان
دل شاه گشت از فرامرز شاد
همی کرد با وی بسی پند یاد
بدو گفت برکش سوی هندوان
همان مرز خرگاه تا جاودان
بپرداز قنوج وکشمیر و سند
بگیر ای سپهبد به هندی پرند
زتوران سپه هر که آنجا بود
اگر ناتوان ور توانا بود
هرآن کس که با تو بجوید نبرد
سراسر برآور سرانشان به گرد
کسی کو به رزمت نبندد میان
چنان کن که او را نباشد زیان
تو فرزند بیدار دل رستمی
زدستان سامی واز نیرمی
کنون مرز هندوستان مر توراست
زقنوج تا مرز دستان توراست
تو را دادم این پادشاهی بدار
به هر جای خیره مکن کارزار
به هر جایگه یار درویش باش
همی راد برمردم خویش باش
ببین نیک تا دوستار تو کیست
خردمند و انده گسار تو کیست
ببخش وبیارای و فردا مگوی
چه دانی که فردا چه آید به روی
مشو در جوانی خریدار گنج
به بی رنج کس هیچ منمای گنج
مکن ایمنی در سرای فسوس
که گه سندروس است و گه آبنوس
زتو نام باید که ماند بلند
مگر دل نداری زگیتی نژند
مرا و تو را روز هم بگذرد
دمت چرخ گردان همی بشمرد
دلت شادمان باید و تندرست
سه دیگر ببین تا چه بایدت جست
جهان آفرین از تو خشنود باد
دل بد سگالانت پر دود باد
چو بشنید پند جهاندار نو
پیاده شد از باره تندرو
زمین را ببوسید و بردش نماز
بتابید سر سوی راه دراز
بسی آفرین کرد بر شاه نو
که اندر فزون باش چون ماه نو
تهمتن دو فرسنگ با او برفت
همی مغزش از رفتن او بگفت
بسی پند واندرز گفتش بدوی
که ای نامور پور پرخاشجوی
به خیره میازار جان کسی
نباید که پیچی زافسر اسبی
به هر سو که باشد یکی نامجوی
نوندی فرست از برش پویه پوی
نخستین به نرمی سخنگوی باش
به داد و به کوشش بی آهوی باش
چو کارت به نرمی نگردد نکوی
درشتی کن آنگاه و پس رزم جوی
همه کارها را سرانجام بین
چو بدخواه،چینه نهد،دام بین
منه تو رهی کان نه آیین بود
که تا ماند آن بر تو نفرین بود
در داد بر دادخواهان مبند
زسوگند مگذر،نگه دار پند
چو نیکی نمایدت کیهان خدای
تو با هرکسی نیز نیکی نمای
نگیری تو بدخواه را خیره خوار
که نراژدها گردد او وقت کار
بکش آتش خورد، پیش از گزند
که گیتی بسوزد چو گردد بلند
به کس راز مگشای در بر بسیج
بداندیش را خوار مشمر تو هیچ
دگر گفت کای نامور پهلوان
هشیوار و بیدار و روشن روان
بدان سان کجا کار پیموده اند
چنان چون نیاکان ما بوده اند
جهاندار گرشاسب چون شد کهن
نریمان زکوپال گفتی سخن
چو گرشاسب،کوپال برداشتی
به میدان کین هیچ نگذاشتی
به رزم ار سوار ار پیاده بدی
زمین از دلیرانش ساده بدی
به روم و به چین و به هند از نبرد
به مردی بکردآنچه آن کس نکرد
به گیتی درون تا که او زنده بود
به مردی،کس او را نیفکنده بود
وزآن پس چو سام یل آمد پدید
نریمان می و جام شادی کشید
دگر چون که زال آمد اندر میان
کمر بسته بد نزد تخت کیان
بآسوده شد سام از کارزار
بدین سان بود گردش روزگار
و دیگر چو من پازدم در رکیب
پدر رست از آشوب رزم و نهیب
اگر دیو پیش آمد ار اژدها
نبودند از تیغ و گرزم رها
مرا نیز هنگام آسودنست
تو را رزم بدخواه پیمودنست
به گردون گردان رسد نام تو
گرآید مر این کار برکام تو
بیاموختش رزم وبزم وخرد
همی خواست کز روز رامش بود
از آن پس به بدرود با یکدگر
بسی بوسه دادند برچشم و سر
یکایک پذیرفت گفتار اوی
از آن پس سوی راه آورد روی
ز ره باز پس گشت رستم چو شیر
از آن سو فرامرز گرد دلیر
سوی مرز خرگاه لشکر کشید
زکینه سر تیغ برخور کشید
همی راند لشکر به کردار باد
چو تنگ اندر آمد از آن مرز شاد
فرامرز گردنکش وآن سپاه
فرودآمد آنجا به سه روز راه
یکی پهلوان بود نامش طورگ
دلیر وسرافراز و گرد سترگ
بدان مرز خرگاه بد پهلوان
گو نامبردار روشن روان
همان خویش وی بود افراسیاب
یکی لشکری داشت پرخشم وتاب
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۸۴ - نامه نوشتن فرامرز به طورگ
فرامرز چون کرد آنجا درنگ
نویسنده ای خواند با فر وهنگ
بفرمود تا نامه ای دلپذیر
پر از پند و اندرز و با دار وگیر
نویسد به نزدیک آن نامور
زکارش دهد آگهی سربه سر
نویسنده چون کرد آهنگ نی
نخستین سرش را ببرید وپی
نی از سر بریدن سخنگوی گشت
به چوگانش اندر زمان گوی گشت
نخستین چه برکاغذ آمد قلم
زمشک سیه کرد بر وی رقم
به نام خداوند جان و جهان
نماینده آشکار و نهان
خداوند بهرام و ناهید ومهر
کزویست کین وکزویست مهر
جهاندار دارای چرخ وفلک
پرستش ورا از سما تا سمک
وزویست آرام وبیم وامید
وزویست پیدا سیاه وسفید
ازو باد برشاه ایران درود
کش از آفریدون بود تار و پود
بدان ای سرافراز جنگی طورگ
که ما را چنین گفت شاه بزرگ
که در مرز خرگاه ازین پیشتر
نبودست توران سپه را گذر
زگاه منوچهر یزدان پرست
که توران زشمشیر او گشت پست
نبودی کسی ار در این مرز، راه
زشاه و زگردان توران سپاه
کنون از چه سازند ترکان نشست
بدین مرز وبوم از چه آرند دست
چو خالی بدی بیشه از نره شیر
چرا روبه زین بیشه آمد دلیر
تو خرگاه را کن زترکان تهی
وگرنه نبینی تو روز بهی
برو بیشه از روبهان کن تهی
نخواهم که یابند روز بهی
کنون آمدم من به نزدیک شاه
بدین مرز با فیل و کوس و سپاه
که از شهر توران بدین بوم و بر
نمانم که باشد کسی را گذر
به ترکان کنم پاک خرگاه را
به خوبی نمودم به تو راه را
اگر مر تورا ره نماید خرد
بدانی زاندیشه نیکی زبد
که در عهد کیخسرو پاک رای
شما را نباشد بدین مرز پای
ترا آن به آید که گنج و سپاه
همان تخت و دیهیم وتاج وکلاه
بدین مرز بگذاری و بگذری
مبادا بدین بد تو کیفربری
زمن بشنو این پند پرترس و بیم
تو چندان بکش پا که باشد گلیم
گر از گفته من بپیچی تو سر
نمانم که باشد تنت را به سر
همان مرز خرگاه ویران کنم
ترا جایگه،کام شیران کنم
همه لشکرت جمله خورد و بزرگ
دهم مغز اوشان به شیر و به گرگ
بپیچد نامه چو گشت اسپری
جهانجوی با خشم و با داوری
بفرمود تا شیر مردی دلیر
کجا نام او بود کاهوی شیر
مرآن راه را تنگ بندد کمر
شود نزد آن مرد پرخاشخر
پسیجیده راه و به تیزی برفت
جهان دیده کاهو به خرگه تفت
چو نزدیکی مرز خرگه رسید
زگردان یکی پیشرو برگزید
بفرمود تا نزد آن مرزبان
رود خرم و شاد وروشن روان
بگوید که گردنکشی تیزویر
زنزد فرامرز با دار وگیر
به پیغام سوی تو آید همی
زمانی به ره بر نپاید همی
فرستاده مانند باد دمان
ویا همچو تیری که رست از کمان
بیامد چو نزدیک دریا رسید
سوی مرز خرگه یکی کوه دید
دژی بود بر رفته از قعر آب
به بالا کشیده سر اندر سحاب
که خور بر سرش پاسبانی نمود
زحل در برش دیده بانی نمود
چنان بود بر چرخ بر رفته تنگ
که رخسار مه را شخودی به سنگ
چنین گفت دانا خردمند گرد
که تور فریدون درو رنج برد
پر از کاخ و باغ و پرآب روان
درو مرد فرتوت گشتی جوان
سلاح و سپاه فراوان در او
ازو دشت توران پر از رنگ و بو
فرستاده آمد به پای حصار
از آن ره نشینان در خواست بار
چنین گفت کاهوی گردنفراز
زنزد فرامرز چون کردساز
ز رفتن مرا گفت رو پیشتر
وزیشان بگو حالیات و خبر
درون رفت گردی وبا او بگفت
سپهبد چو بشنید ازو در شگفت
بفرمود تا برگشادند راه
فرستاده آمد سوی بارگاه
زبان کرد چون تیر و دل چون کمان
بگفتا که کاهو بیامد دمان
چو بشنید جنگی طورگ دلیر
زگردان گزین کرد مردی چو شیر
که کاهوی یل را پذیره شود
برش با درفش و تبیره شود
محاور بدی نام آن نامدار
پذیره شدن را بیاراست کار
ابا چند مردی به کردار باد
خروشان و جوشان سوی مرد راد
به کشتی گذر کرد و آمد دوان
به نزدیک کاهوی روشن روان
چو کاهوی شیر اوژن او را بدید
محاور برابر صفی برکشید
دو مهتر رسیدند هردو به هم
بپرسید کاهوی از بیش وکم
وزآنجا برفتند نزد طورگ
رسانید پیغام گرد سترگ
درآن نامه بنهاد نزدیک او
نویسنده برخواند بشنید او
طورگ دلاور برآشفت و گفت
چرا داشت باید سخن در نهفت
فرامرز گر هست شمشیرزن
نه من کمترستم به نیروی و تن
نه شاه من از شاه او کمتر اس
گه کینه صدبار از او برتر است
دژ و لشکر و مرز و دریای آب
به گیتی کس این را نباید به خواب
که گوید که بگذار و زین دژ برو
که من بود خواهم سپهدار نو
چو بر خود ببیند جوان زور بیش
کند بیگمان تکیه بر زور خویش
نداند که پیل ارچه باشد دلیر
زبون تر بود او به چنگال شیر
به خود برنگیرم چنین نام وننگ
نه برگردم از وی به هنگام جنگ
سه روزش نگه داشت مهمان خویش
ابا سرفرازان و یاران خویش
به روز چهارم بدو گفت رو
به نزدیک آن نام بردار گو
بگویش که ای مرد بی هوش و رای
همانا که گوید چنین پاک رای
تو در کار تندی ندانی که من
برآورده ام سر به هر انجمن
نه آنم که گویی بر و بوم و راه
رهاکن برو سوی توران سپاه
برآرای کار و میاسای هیچ
که من رزم را کرد خواهم بسیچ
همانا تو را زندگانی نماند
نهانت ز ایران بدین مرز راند
نویسنده ای خواند با فر وهنگ
بفرمود تا نامه ای دلپذیر
پر از پند و اندرز و با دار وگیر
نویسد به نزدیک آن نامور
زکارش دهد آگهی سربه سر
نویسنده چون کرد آهنگ نی
نخستین سرش را ببرید وپی
نی از سر بریدن سخنگوی گشت
به چوگانش اندر زمان گوی گشت
نخستین چه برکاغذ آمد قلم
زمشک سیه کرد بر وی رقم
به نام خداوند جان و جهان
نماینده آشکار و نهان
خداوند بهرام و ناهید ومهر
کزویست کین وکزویست مهر
جهاندار دارای چرخ وفلک
پرستش ورا از سما تا سمک
وزویست آرام وبیم وامید
وزویست پیدا سیاه وسفید
ازو باد برشاه ایران درود
کش از آفریدون بود تار و پود
بدان ای سرافراز جنگی طورگ
که ما را چنین گفت شاه بزرگ
که در مرز خرگاه ازین پیشتر
نبودست توران سپه را گذر
زگاه منوچهر یزدان پرست
که توران زشمشیر او گشت پست
نبودی کسی ار در این مرز، راه
زشاه و زگردان توران سپاه
کنون از چه سازند ترکان نشست
بدین مرز وبوم از چه آرند دست
چو خالی بدی بیشه از نره شیر
چرا روبه زین بیشه آمد دلیر
تو خرگاه را کن زترکان تهی
وگرنه نبینی تو روز بهی
برو بیشه از روبهان کن تهی
نخواهم که یابند روز بهی
کنون آمدم من به نزدیک شاه
بدین مرز با فیل و کوس و سپاه
که از شهر توران بدین بوم و بر
نمانم که باشد کسی را گذر
به ترکان کنم پاک خرگاه را
به خوبی نمودم به تو راه را
اگر مر تورا ره نماید خرد
بدانی زاندیشه نیکی زبد
که در عهد کیخسرو پاک رای
شما را نباشد بدین مرز پای
ترا آن به آید که گنج و سپاه
همان تخت و دیهیم وتاج وکلاه
بدین مرز بگذاری و بگذری
مبادا بدین بد تو کیفربری
زمن بشنو این پند پرترس و بیم
تو چندان بکش پا که باشد گلیم
گر از گفته من بپیچی تو سر
نمانم که باشد تنت را به سر
همان مرز خرگاه ویران کنم
ترا جایگه،کام شیران کنم
همه لشکرت جمله خورد و بزرگ
دهم مغز اوشان به شیر و به گرگ
بپیچد نامه چو گشت اسپری
جهانجوی با خشم و با داوری
بفرمود تا شیر مردی دلیر
کجا نام او بود کاهوی شیر
مرآن راه را تنگ بندد کمر
شود نزد آن مرد پرخاشخر
پسیجیده راه و به تیزی برفت
جهان دیده کاهو به خرگه تفت
چو نزدیکی مرز خرگه رسید
زگردان یکی پیشرو برگزید
بفرمود تا نزد آن مرزبان
رود خرم و شاد وروشن روان
بگوید که گردنکشی تیزویر
زنزد فرامرز با دار وگیر
به پیغام سوی تو آید همی
زمانی به ره بر نپاید همی
فرستاده مانند باد دمان
ویا همچو تیری که رست از کمان
بیامد چو نزدیک دریا رسید
سوی مرز خرگه یکی کوه دید
دژی بود بر رفته از قعر آب
به بالا کشیده سر اندر سحاب
که خور بر سرش پاسبانی نمود
زحل در برش دیده بانی نمود
چنان بود بر چرخ بر رفته تنگ
که رخسار مه را شخودی به سنگ
چنین گفت دانا خردمند گرد
که تور فریدون درو رنج برد
پر از کاخ و باغ و پرآب روان
درو مرد فرتوت گشتی جوان
سلاح و سپاه فراوان در او
ازو دشت توران پر از رنگ و بو
فرستاده آمد به پای حصار
از آن ره نشینان در خواست بار
چنین گفت کاهوی گردنفراز
زنزد فرامرز چون کردساز
ز رفتن مرا گفت رو پیشتر
وزیشان بگو حالیات و خبر
درون رفت گردی وبا او بگفت
سپهبد چو بشنید ازو در شگفت
بفرمود تا برگشادند راه
فرستاده آمد سوی بارگاه
زبان کرد چون تیر و دل چون کمان
بگفتا که کاهو بیامد دمان
چو بشنید جنگی طورگ دلیر
زگردان گزین کرد مردی چو شیر
که کاهوی یل را پذیره شود
برش با درفش و تبیره شود
محاور بدی نام آن نامدار
پذیره شدن را بیاراست کار
ابا چند مردی به کردار باد
خروشان و جوشان سوی مرد راد
به کشتی گذر کرد و آمد دوان
به نزدیک کاهوی روشن روان
چو کاهوی شیر اوژن او را بدید
محاور برابر صفی برکشید
دو مهتر رسیدند هردو به هم
بپرسید کاهوی از بیش وکم
وزآنجا برفتند نزد طورگ
رسانید پیغام گرد سترگ
درآن نامه بنهاد نزدیک او
نویسنده برخواند بشنید او
طورگ دلاور برآشفت و گفت
چرا داشت باید سخن در نهفت
فرامرز گر هست شمشیرزن
نه من کمترستم به نیروی و تن
نه شاه من از شاه او کمتر اس
گه کینه صدبار از او برتر است
دژ و لشکر و مرز و دریای آب
به گیتی کس این را نباید به خواب
که گوید که بگذار و زین دژ برو
که من بود خواهم سپهدار نو
چو بر خود ببیند جوان زور بیش
کند بیگمان تکیه بر زور خویش
نداند که پیل ارچه باشد دلیر
زبون تر بود او به چنگال شیر
به خود برنگیرم چنین نام وننگ
نه برگردم از وی به هنگام جنگ
سه روزش نگه داشت مهمان خویش
ابا سرفرازان و یاران خویش
به روز چهارم بدو گفت رو
به نزدیک آن نام بردار گو
بگویش که ای مرد بی هوش و رای
همانا که گوید چنین پاک رای
تو در کار تندی ندانی که من
برآورده ام سر به هر انجمن
نه آنم که گویی بر و بوم و راه
رهاکن برو سوی توران سپاه
برآرای کار و میاسای هیچ
که من رزم را کرد خواهم بسیچ
همانا تو را زندگانی نماند
نهانت ز ایران بدین مرز راند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۸۵ - لشکر کشیدن طورگ به جنگ فرامرز
تو را میهمانی کنم گرز وتیغ
به تو تیر بارم چو باران زمیغ
چو کاهو از آن جایگه گشت باز
به تیزی بپیمود راه دراز
طورگ دلاور برآراست کار
سپه را به هامون کشید از حصار
همان ساز وآیین ابا بوق وکوس
برون برد و شد دشت چون آبنوس
یکی لشکر آمد به هامون زکوه
که شد گاو ماهی زجنبش ستوه
شد از سم اسپان، دل کوه چاک
پراکنده شد بر رخ شید،خاک
چنان شد زگرد سپه روی آب
که در وی تکاور دویدی به تاب
زآواز گردان در آن کوه و دشت
شهنشاه انجم دلش خیره گشت
زصحرا به تندی گذر کرد و رفت
بپیچید سوی فرامرز تفت
وزآن سو چو کاهو بیامد دوان
به نزد فرامرز روشن روان
یکایک بر پهلوان بزرگ
بگفت آنچه بشنیده بود از طورگ
سپهبد زدشمن چو نزدیک شد
جهان چون شب تیره تاریک شد
بفرمود تا بر لب جویبار
فرودآید آن لشکر نامدار
سراپرده پهلوان گزین
کشیدند بر دشت توران زمین
چو منزل بکردند شب تنگ بود
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
شبی بود تیره تر از آبنوس
ستاره فروزنده چون سند روس
طلایه بفرمود تا گرد دشت
همی از پی پاس لشکر گذشت
سواران ترکان خبر یافتند
به سوی سپهدار بشتافتند
بگفتند با شیر جنگی طورگ
که آمد فرامرز گرد سترگ
همانا که ازما ندارد خبر
فرودآمدست اندر آن دشت و در
سزد گر بر ایشان شبیخون کنیم
کیان را به رنگ طبرخون کنیم
چنین گفت ناکار دیده طورگ
که ای مهتران و گوان سترگ
هم اکنون بر ایشان بباید زدن
به خنجر،دل ودیدشان از بدن
به تو تیر بارم چو باران زمیغ
چو کاهو از آن جایگه گشت باز
به تیزی بپیمود راه دراز
طورگ دلاور برآراست کار
سپه را به هامون کشید از حصار
همان ساز وآیین ابا بوق وکوس
برون برد و شد دشت چون آبنوس
یکی لشکر آمد به هامون زکوه
که شد گاو ماهی زجنبش ستوه
شد از سم اسپان، دل کوه چاک
پراکنده شد بر رخ شید،خاک
چنان شد زگرد سپه روی آب
که در وی تکاور دویدی به تاب
زآواز گردان در آن کوه و دشت
شهنشاه انجم دلش خیره گشت
زصحرا به تندی گذر کرد و رفت
بپیچید سوی فرامرز تفت
وزآن سو چو کاهو بیامد دوان
به نزد فرامرز روشن روان
یکایک بر پهلوان بزرگ
بگفت آنچه بشنیده بود از طورگ
سپهبد زدشمن چو نزدیک شد
جهان چون شب تیره تاریک شد
بفرمود تا بر لب جویبار
فرودآید آن لشکر نامدار
سراپرده پهلوان گزین
کشیدند بر دشت توران زمین
چو منزل بکردند شب تنگ بود
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
شبی بود تیره تر از آبنوس
ستاره فروزنده چون سند روس
طلایه بفرمود تا گرد دشت
همی از پی پاس لشکر گذشت
سواران ترکان خبر یافتند
به سوی سپهدار بشتافتند
بگفتند با شیر جنگی طورگ
که آمد فرامرز گرد سترگ
همانا که ازما ندارد خبر
فرودآمدست اندر آن دشت و در
سزد گر بر ایشان شبیخون کنیم
کیان را به رنگ طبرخون کنیم
چنین گفت ناکار دیده طورگ
که ای مهتران و گوان سترگ
هم اکنون بر ایشان بباید زدن
به خنجر،دل ودیدشان از بدن
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۸۶ - شبیخون زدن طورگ بر فرامرز و شکست خوردن طورگ
برون شد از آن لشکر بی شمار
پسندیده گردان ده و دو هزار
ابا آلت رزم و ساز نبرد
دلاور سواران پیکار کرد
بدیشان چنین گفت بی ره روید
به تندی سوی راه کوته روید
که ناگاه خود را بدیشان زنید
دل ودیده دشمنان برکنید
سگالش بدیشان در انداختند
بپرداختند و برون تاختند
شب قیرگون گاه بانگ خروس
نه آواز بوق و نه آوای کوس
رسیدند نزدیک ایرانیان
همه کینه را تنگ بسته میان
طلایه زگردان زبس تاختن
بیفتاده ا زخستگی تن به تن
همه مانده وخفته جوشن به بر
همان بار نگشاده یک تن کمر
همه اسب با زین و برگستوان
باستاده هریک چو پیل دمان
چو تنگ اندر آمد سپاه طورگ
به لشکر گه پهلوان بزرگ
طلایه در آن تیره شب همچو گرد
زناگه بدان جنگیان باز خورد
چکا چاک تیغ آمد و گرز و تیر
زخون یلان گشت دشت آبگیر
از آن دارو گیر واز آن گفتگوی
که بودند با یکدگر جنگجوی
بجستند گردان ایران زخواب
همه دل پر از کین و سر پرشتاب
نشستند بر بادپایان چو شیر
برآمد خروش از یلان دلیر
زبس دار وبند و بگیر وبکش
نماند هیچ با سروران،تاب و هش
شب تار روی درخشنده تیغ
به کردار برق از دل تیره میغ
سپهبد فرامرز یل بر نشست
پراز خشم، تیغ برنده به دست
یکی حمله آورد بر سان کوه
به تنها تن خویشتن بی گروه
به یکباره از جای برکندشان
به لشکر گه خود برافکندشان
به هر سو که حمله برآورد او
فرود آوریدی دو صد نامجوی
به تیغ و به گرز وبه تیر و کمند
همی کشت آن پهلوانان بلند
فراوان از آن جنگیان کشته شد
به سر بر سپهر بلا گشته شد
به کردار سالار ناهوشیار
برآمد سپه را درآن کارزار
طورگ دلاور چو دید آن چنان
که توران سپه گشته بی تاب و جان
به لشکر چنین گفت جنگ آورید
سپهدار ایران به چنگ آورید
سراسر شما را زر و خواسته
کنم کارتان هریک آراسته
یکی پهلوان بود نامش قلون
سترگ دژآگاه و ریزنده خون
به نیروی پیل و به تن همچو کوه
کجا کوه گشتی زچنگش ستوه
به تندی برآمد بر پهلوان
یکی بر خروشید کای بدگمان
ببینی کنون زخم شیران نر
اگر پایداری،کنی ترک سر
فرامرز پرخشم گشت از قلون
بزد چنگ وآمد ز لشکر برون
بیامد دمان تا برش پهلوان
به تنها گرایید سویش عنان
بدو گفت ای بدرگ نابکار
به میدان کینه یکی پایدار
چو دیدش دلاور قلون سترگ
خروشان بیامد چو درنده گرگ
دمان چو ن به نزد سپهبد رسید
ز زین کوهه گرز گران برکشید
برآورده و زد بر سر شیر مرد
سپهبد بپیچید اسب نبرد
به تندی بیامد پس پشت اوی
گرفتش کمربند مانند گوی
برآوردش از پشت زین پلنگ
تو گفتی ندارد چو یک پشته سنگ
به تارک بدان سان زدش بر زمین
که پیدا نبودش زگردن سرین
سوی خنجر جان ستان دست برد
به ترکان نمودی دگر دستبرد
چو تندر بغرید و بر زد خروش
از او کوه و دریا برآمد به جوش
زتیغش زمین سر به سر نم گرفت
زگرد نبردش فلک خم گرفت
به تیغ سرافشان و گرز نبرد
از آن نامداران برآورد گرد
بدین گونه تا تیره شب چاک زد
خور از آسمان عکس بر خاک زد
سپهبد نیاسود با سرکشان
شده تیغشان از عدو سرفشان
طورگ جفا پیشه چون آن بدید
کز آن گونه بر لشکرش آن رسید
هزیمت گرفت از سپاه بزرگ
به کردار آهو به چنگال گرگ
زپس،گرز و شمشیر،از پیش،آب
همه بختشان اندرآمد به خواب
به یکبار از جا برانگیختند
بدان ژرف دریا فرو ریختند
چنین است آیین جنگ و نبرد
یکی زو تن آسان و دیگر به درد
طورگ و گروهی زگردنکشان
به دریا رسیدند چون بیهشان
به کشتی فکندند جان از نهیب
نبد جنگ را روزگار فریب
به دژ شدند و ببستند در
سران،بی کلاه و میان،بی کمر
پسندیده گردان ده و دو هزار
ابا آلت رزم و ساز نبرد
دلاور سواران پیکار کرد
بدیشان چنین گفت بی ره روید
به تندی سوی راه کوته روید
که ناگاه خود را بدیشان زنید
دل ودیده دشمنان برکنید
سگالش بدیشان در انداختند
بپرداختند و برون تاختند
شب قیرگون گاه بانگ خروس
نه آواز بوق و نه آوای کوس
رسیدند نزدیک ایرانیان
همه کینه را تنگ بسته میان
طلایه زگردان زبس تاختن
بیفتاده ا زخستگی تن به تن
همه مانده وخفته جوشن به بر
همان بار نگشاده یک تن کمر
همه اسب با زین و برگستوان
باستاده هریک چو پیل دمان
چو تنگ اندر آمد سپاه طورگ
به لشکر گه پهلوان بزرگ
طلایه در آن تیره شب همچو گرد
زناگه بدان جنگیان باز خورد
چکا چاک تیغ آمد و گرز و تیر
زخون یلان گشت دشت آبگیر
از آن دارو گیر واز آن گفتگوی
که بودند با یکدگر جنگجوی
بجستند گردان ایران زخواب
همه دل پر از کین و سر پرشتاب
نشستند بر بادپایان چو شیر
برآمد خروش از یلان دلیر
زبس دار وبند و بگیر وبکش
نماند هیچ با سروران،تاب و هش
شب تار روی درخشنده تیغ
به کردار برق از دل تیره میغ
سپهبد فرامرز یل بر نشست
پراز خشم، تیغ برنده به دست
یکی حمله آورد بر سان کوه
به تنها تن خویشتن بی گروه
به یکباره از جای برکندشان
به لشکر گه خود برافکندشان
به هر سو که حمله برآورد او
فرود آوریدی دو صد نامجوی
به تیغ و به گرز وبه تیر و کمند
همی کشت آن پهلوانان بلند
فراوان از آن جنگیان کشته شد
به سر بر سپهر بلا گشته شد
به کردار سالار ناهوشیار
برآمد سپه را درآن کارزار
طورگ دلاور چو دید آن چنان
که توران سپه گشته بی تاب و جان
به لشکر چنین گفت جنگ آورید
سپهدار ایران به چنگ آورید
سراسر شما را زر و خواسته
کنم کارتان هریک آراسته
یکی پهلوان بود نامش قلون
سترگ دژآگاه و ریزنده خون
به نیروی پیل و به تن همچو کوه
کجا کوه گشتی زچنگش ستوه
به تندی برآمد بر پهلوان
یکی بر خروشید کای بدگمان
ببینی کنون زخم شیران نر
اگر پایداری،کنی ترک سر
فرامرز پرخشم گشت از قلون
بزد چنگ وآمد ز لشکر برون
بیامد دمان تا برش پهلوان
به تنها گرایید سویش عنان
بدو گفت ای بدرگ نابکار
به میدان کینه یکی پایدار
چو دیدش دلاور قلون سترگ
خروشان بیامد چو درنده گرگ
دمان چو ن به نزد سپهبد رسید
ز زین کوهه گرز گران برکشید
برآورده و زد بر سر شیر مرد
سپهبد بپیچید اسب نبرد
به تندی بیامد پس پشت اوی
گرفتش کمربند مانند گوی
برآوردش از پشت زین پلنگ
تو گفتی ندارد چو یک پشته سنگ
به تارک بدان سان زدش بر زمین
که پیدا نبودش زگردن سرین
سوی خنجر جان ستان دست برد
به ترکان نمودی دگر دستبرد
چو تندر بغرید و بر زد خروش
از او کوه و دریا برآمد به جوش
زتیغش زمین سر به سر نم گرفت
زگرد نبردش فلک خم گرفت
به تیغ سرافشان و گرز نبرد
از آن نامداران برآورد گرد
بدین گونه تا تیره شب چاک زد
خور از آسمان عکس بر خاک زد
سپهبد نیاسود با سرکشان
شده تیغشان از عدو سرفشان
طورگ جفا پیشه چون آن بدید
کز آن گونه بر لشکرش آن رسید
هزیمت گرفت از سپاه بزرگ
به کردار آهو به چنگال گرگ
زپس،گرز و شمشیر،از پیش،آب
همه بختشان اندرآمد به خواب
به یکبار از جا برانگیختند
بدان ژرف دریا فرو ریختند
چنین است آیین جنگ و نبرد
یکی زو تن آسان و دیگر به درد
طورگ و گروهی زگردنکشان
به دریا رسیدند چون بیهشان
به کشتی فکندند جان از نهیب
نبد جنگ را روزگار فریب
به دژ شدند و ببستند در
سران،بی کلاه و میان،بی کمر
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۸۷ - نامه نوشتن طورگ به افراسیاب
طورگ آن زمان نامه از درد وتاب
نبشت او به نزدیک افراسیاب
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند پیروز و پروردگار
ازو باد بر شاه تور آفرین
خداوند ماچین و توران زمین
دگرگفت کآمد ز ایران زمین
سپاهی پر از خشم و اندوهگین
سپهبد فرامرز لشکر شکن
جهان دیده پور گو پیل تن
نخستین فرستاد بر من پیام
که بگذار مرز و بینداز نام
از ایدر به توران گذر بی درنگ
وگرنه بیا و بیارای جنگ
دریغ آمدم از چنین مرز وبوم
که جای شما را سپارم به بوم
برآراستم لشکری نامدار
پسندیده و درخور کارزار
سپاه فرامرز با آن سپاه
چو سیاره بودند بر چرخ وماه
شبیخون سگالش گرفتم نخست
مرا در دل،اندیشه ای بد درست
که من دشت از ایشان چو دریا کنم
زبالا چو آهنگ بالا کنم
به هنگام مستی و آرام و خواب
شب تیره لشکر کشیدم به تاب
سپه، خنجر کینه چون برکشید
زبختم چو یاری نیامد پدید
کمین کرده بودند ایرانیان
چوآمد سپاه من اندر میان
به ما برگشادند یکبار دست
بکشتند بسیار و کردند پست
کنون من رهی با سواری هزار
نشست در دژ که تا شهریار
چه فرمایدم پیش گیرم همان
که ترسم که چیره شود بدگمان
فرستاده ای جست مردی دلیر
بدو گفت ای مرد با هوش و ویر
نباید که جایی درنگ آوری
مگر نامه من به خسرو بری
فرستاده برجست مانند باد
پراندیشه سر سوی توران نهاد
وز این سو فرامرز با یال و فر
نگه کرد در رزمگه سر به سر
جهانی زدشمن پر از کشته دید
زکشته همه دشت چون پشته دید
که ایرانیان شیرمردان کار
همه کشته بودند در کارزار
همه دشت خرگاه بد خواسته
چو بازار چین بود و آراسته
همان تازی اسپان زهر سو گله
کجا کرده بودند ترکان یله
سراسر ببخشید بر لشکرش
مر او را بدان سان که بد درخورش
چنین گفت پس با دلیران جنگ
که ای شیرمردان باهوش و هنگ
طورگ بداندیش و چندی سوار
برفتند در اندرون حصار
زدریا به کشتی گذر یافته است
چو از رزم ما روی بر تافته است
چو دشمن گریزان شود در حصار
نیابد زپیکار او هیچ کار
گمانم که از کار من سربه سر
فرستاده باشد به توران خبر
زمان تا زمان لشکر آمد برش
زپستی به گردون برآید سرش
بباید گذر کرد ما را زآب
از آن پیشتر کو زافراسیاب
سپاه آید و کار بدتر شود
کزان دژ دگر پر زلشکر شود
ره چاره بر وی بگیریم زود
از آن لشکر و دژبرآریم دود
به پاسخ بگفتند نام آوران
که ای نامدار و جهان پهلوان
به فرمان و رایت کمر بسته ایم
اگر تندرستیم و گر خسته ایم
چنان کن که رای تو باشدبدان
چو بشنید پاسخ زکند آوران
بیامد دمان تا به دریا کنار
به کشتی گذرکرد و برساخت کار
به پای دژ آمد هم از گرد راه
به خیره همی کرد در وی نگاه
مگر جایگاهی به دست آیدش
که آن دژ چوماهی به شست آیدش
به هر چند گردش بگردید بیش
به دژ در نبد راه بیرون و پیش
ندید از برش جای پرواز باز
از آن جایگه خیره برگشت باز
پراندیشه بد جان مرد دلیر
سگالید تدبیر و بنشست دیر
که این رزم را چاره چون آورد
مگر دشمنان را نگون آورد
در ایران و زابلستان مرد کار
سواره پیاده بدش سی هزار
سپه را سراسر به سه بخش کرد
دو مرد سرافراز با داد و برد
گزیده دو لشکر بدیشان سپرد
چنین گفت ای نامداران گرد
سه راهست از ایدر به توران زمین
که آن را همی داشت باید کمین
وزین سه سپردم شما را دو راه
مباشید کامل به بیگاه و گاه
به تندی بباید کنون تاختن
دل از خواب و خورد پرداختن
طلایه شب و روز با دیده بان
به آگاه بودن به روز و شبان
مبادا که ناگه سپه در رسد
شما را از آن رنج بر سر رسد
که من بی گمانم که چونین حصار
گشاده نگردد به صدکارزار
مگر پاک یزدان بود رهنمای
برآرم من این حصن و باره زپای
از آن پس برفتند دو پهلوان
بدان راه بستند از کین میان
سپاه دگر خویشتن برگرفت
بمانده از آن باره اندر شگفت
بیامد به راه سیم درنشست
دل پرخرد را در اندیشه بست
طلایه فرستاد هر سو هزار
بدان تا دهد آگهی از حصار
جوان خردمند با فر وهوش
گشاده به فرزانگی چشم وگوش
وزآن سو چو نامه به توران رسید
به شه گفت حاجب از آن چون سزید
که آمد فرستاده ای از طورگ
به نزد سرافراز شاه سترگ
بگفتا بیارش بدین جایگاه
ببینیمش آیین گفتار و راه
چوآمد زمین را ببوسید و گفت
که با شاه توران بود بخت،جفت
بدو داد نامه چو برخواند شاه
پراز خشم و کین شد زکار سپاه
بغرید از آن پس چو خیره بماند
فرستاده را سخت گفت و براند
از آن پس چنین گفت کان بی خرد
نداند به اندیشه نیکی برد
کسی را که باشد حصاری چنان
بزرگ وبلندیش تا آسمان
زخورد و خورش هر چه آید به کار
بود اندر آن دژ فزون از شمار
هم آب روان و همان کشتمند
سواران گردنکش دیو بند
چرا سوی هامون گذارد سپاه
کند کار برخویش تنگ وسیاه
که نفرین برآن بی خرد مرد باد
برآن ناکس بدرگ بدنژاد
یکی بود نام آور سرفراز
به مردی بسی دیده شیب وفراز
به نامش همی خواندی شیرمرد
که پیوسته با شیر کردی نبرد
شه تور فرمود تا شیرمرد
ببندد کمر سوی جنگ ونبرد
از آن نامداران خنجر گذار
سپردش گزیده دو ره ده هزار
بدو گفت درکار،هشیار باش
سپه را زدشمن نگهدار باش
نبشت او به نزدیک افراسیاب
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند پیروز و پروردگار
ازو باد بر شاه تور آفرین
خداوند ماچین و توران زمین
دگرگفت کآمد ز ایران زمین
سپاهی پر از خشم و اندوهگین
سپهبد فرامرز لشکر شکن
جهان دیده پور گو پیل تن
نخستین فرستاد بر من پیام
که بگذار مرز و بینداز نام
از ایدر به توران گذر بی درنگ
وگرنه بیا و بیارای جنگ
دریغ آمدم از چنین مرز وبوم
که جای شما را سپارم به بوم
برآراستم لشکری نامدار
پسندیده و درخور کارزار
سپاه فرامرز با آن سپاه
چو سیاره بودند بر چرخ وماه
شبیخون سگالش گرفتم نخست
مرا در دل،اندیشه ای بد درست
که من دشت از ایشان چو دریا کنم
زبالا چو آهنگ بالا کنم
به هنگام مستی و آرام و خواب
شب تیره لشکر کشیدم به تاب
سپه، خنجر کینه چون برکشید
زبختم چو یاری نیامد پدید
کمین کرده بودند ایرانیان
چوآمد سپاه من اندر میان
به ما برگشادند یکبار دست
بکشتند بسیار و کردند پست
کنون من رهی با سواری هزار
نشست در دژ که تا شهریار
چه فرمایدم پیش گیرم همان
که ترسم که چیره شود بدگمان
فرستاده ای جست مردی دلیر
بدو گفت ای مرد با هوش و ویر
نباید که جایی درنگ آوری
مگر نامه من به خسرو بری
فرستاده برجست مانند باد
پراندیشه سر سوی توران نهاد
وز این سو فرامرز با یال و فر
نگه کرد در رزمگه سر به سر
جهانی زدشمن پر از کشته دید
زکشته همه دشت چون پشته دید
که ایرانیان شیرمردان کار
همه کشته بودند در کارزار
همه دشت خرگاه بد خواسته
چو بازار چین بود و آراسته
همان تازی اسپان زهر سو گله
کجا کرده بودند ترکان یله
سراسر ببخشید بر لشکرش
مر او را بدان سان که بد درخورش
چنین گفت پس با دلیران جنگ
که ای شیرمردان باهوش و هنگ
طورگ بداندیش و چندی سوار
برفتند در اندرون حصار
زدریا به کشتی گذر یافته است
چو از رزم ما روی بر تافته است
چو دشمن گریزان شود در حصار
نیابد زپیکار او هیچ کار
گمانم که از کار من سربه سر
فرستاده باشد به توران خبر
زمان تا زمان لشکر آمد برش
زپستی به گردون برآید سرش
بباید گذر کرد ما را زآب
از آن پیشتر کو زافراسیاب
سپاه آید و کار بدتر شود
کزان دژ دگر پر زلشکر شود
ره چاره بر وی بگیریم زود
از آن لشکر و دژبرآریم دود
به پاسخ بگفتند نام آوران
که ای نامدار و جهان پهلوان
به فرمان و رایت کمر بسته ایم
اگر تندرستیم و گر خسته ایم
چنان کن که رای تو باشدبدان
چو بشنید پاسخ زکند آوران
بیامد دمان تا به دریا کنار
به کشتی گذرکرد و برساخت کار
به پای دژ آمد هم از گرد راه
به خیره همی کرد در وی نگاه
مگر جایگاهی به دست آیدش
که آن دژ چوماهی به شست آیدش
به هر چند گردش بگردید بیش
به دژ در نبد راه بیرون و پیش
ندید از برش جای پرواز باز
از آن جایگه خیره برگشت باز
پراندیشه بد جان مرد دلیر
سگالید تدبیر و بنشست دیر
که این رزم را چاره چون آورد
مگر دشمنان را نگون آورد
در ایران و زابلستان مرد کار
سواره پیاده بدش سی هزار
سپه را سراسر به سه بخش کرد
دو مرد سرافراز با داد و برد
گزیده دو لشکر بدیشان سپرد
چنین گفت ای نامداران گرد
سه راهست از ایدر به توران زمین
که آن را همی داشت باید کمین
وزین سه سپردم شما را دو راه
مباشید کامل به بیگاه و گاه
به تندی بباید کنون تاختن
دل از خواب و خورد پرداختن
طلایه شب و روز با دیده بان
به آگاه بودن به روز و شبان
مبادا که ناگه سپه در رسد
شما را از آن رنج بر سر رسد
که من بی گمانم که چونین حصار
گشاده نگردد به صدکارزار
مگر پاک یزدان بود رهنمای
برآرم من این حصن و باره زپای
از آن پس برفتند دو پهلوان
بدان راه بستند از کین میان
سپاه دگر خویشتن برگرفت
بمانده از آن باره اندر شگفت
بیامد به راه سیم درنشست
دل پرخرد را در اندیشه بست
طلایه فرستاد هر سو هزار
بدان تا دهد آگهی از حصار
جوان خردمند با فر وهوش
گشاده به فرزانگی چشم وگوش
وزآن سو چو نامه به توران رسید
به شه گفت حاجب از آن چون سزید
که آمد فرستاده ای از طورگ
به نزد سرافراز شاه سترگ
بگفتا بیارش بدین جایگاه
ببینیمش آیین گفتار و راه
چوآمد زمین را ببوسید و گفت
که با شاه توران بود بخت،جفت
بدو داد نامه چو برخواند شاه
پراز خشم و کین شد زکار سپاه
بغرید از آن پس چو خیره بماند
فرستاده را سخت گفت و براند
از آن پس چنین گفت کان بی خرد
نداند به اندیشه نیکی برد
کسی را که باشد حصاری چنان
بزرگ وبلندیش تا آسمان
زخورد و خورش هر چه آید به کار
بود اندر آن دژ فزون از شمار
هم آب روان و همان کشتمند
سواران گردنکش دیو بند
چرا سوی هامون گذارد سپاه
کند کار برخویش تنگ وسیاه
که نفرین برآن بی خرد مرد باد
برآن ناکس بدرگ بدنژاد
یکی بود نام آور سرفراز
به مردی بسی دیده شیب وفراز
به نامش همی خواندی شیرمرد
که پیوسته با شیر کردی نبرد
شه تور فرمود تا شیرمرد
ببندد کمر سوی جنگ ونبرد
از آن نامداران خنجر گذار
سپردش گزیده دو ره ده هزار
بدو گفت درکار،هشیار باش
سپه را زدشمن نگهدار باش
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۸۸ - نامه افراسیاب به سوی طورگ و فرستادن شیر مرد
یکی نامه فرمود سوی طورگ
به دشنام،کای دیو خونخوارگرگ
تو را از چنان جایگاه و حصار
که گفتست لشکر به هامون گذار
همی بود بایست برجای خویش
نه بنهادن از دژ یکی پای پیش
که گر بدکنش دشمن بد گمان
نشستی بدین بوم تا سالیان
نبودیش جز کوه خارا به دست
نه نیز آمدی بر شما هم شکست
به بی دانشی ای بد بدنژاد
سپاهی بدین گونه دادی به باد
کنون چون بباید برت شیرمرد
تو پیرامن لشکر و دژ مگرد
سپاه و دژ و مرز،او را سپار
تو برگرد و با کس مکن کارزار
چو آن نامه را مهر کرد و بداد
بدان نامور شیر شیرونژاد
بدوگفت ای شیر مرد دلیر
سرافراز گردنکش ونره شیر
سوی مرز خرگات باید شدن
نباید به راه اندرون دم زدن
نگهدار آن مرز و لشکر تو باش
برآن بوم وبر،شاه و مهتر تو باش
به رفتن شو آگاه تا برتو راه
نگیرد فرامرز یل با سپاه
که همچون دلیری به گیتی کمست
زپشت یل پیل تن رستمست
امیدم به دادار روزشمار
که باشی سرافراز از این کارزار
چو بشنید ازو شیرمرد دلیر
سرافراز و گردنکش و نره شیر
نیاسود روز و شب از تاختن
ابا نامداران آن انجمن
سه روز وسه شب راند لشکر چو باد
بدان سان کسی را نیامدش یاد
چهارم شب تیره گون در رسید
به بی راه،لشکر فرود آورید
فرود آمدنشان بدان مرز بود
که آنجا سپاه فرامرز بود
سپاه فرامرز آگه شدند
به دیدار لشکر سوی ره شدند
بدان تا بدانند کیشان کیند
از آن تاختن نیمه شب از چه اند
چو دیدند گفتند با پهلوان
که آمد سپاهی چو پیل دمان
بدانست کان لشکر کینه خواه
که آمد شب تیره زان جایگاه
زتوران سپاهند بهرحصار
شتابنده اند از پی کارزار
بفرمود تا لشکرش برنشست
کمر بر میان تاختن را ببست
بیامد شب تیره مانند کوه
چو ابر سیه بر سر آن گروه
ببارید از آن ابر،باران تیر
همی گفت برکس ده ودار وگیر
چو از خواب بیدار شد شیر مرد
سراسیمه گردید و تدبیرکرد
به اسپ تکاور بیاورد پای
برانگیخت بر سان آتش زجای
خروشی برآورد برسان شیر
تو گفتی زگیتی برآمد نفیر
به گرز و به زوبین و شمشیر تیز
برآورد از ایرانیان رستخیز
فراوان تبه گشت از ایران سپاه
کسی را نبد تاب آن رزمخواه
فرامرز از آن سو نه آگاه بود
به کینه ابا رزم بدخواه بود
بگفتند با پهلوان سپاه
یلانی که بودند در رزمگاه
که بر دست آن دیو بی ترس وباک
فراوان شد از نامداران هلاک
سپهبد برانگیخت خنگ نبرد
یکی حمله آورد بر شیرمرد
به دستش بدی گرز،بر زه،کمان
چو دیدش بدو گفت ای بدگمان
تهی دیده ای بیشه از نره شیر
که ای دون به جنگ آمدستی دلیر
ببینی تو آورد مردان جنگ
اگر زنده مانی مترس از نهنگ
جوابش چنین داد پس شیرمرد
که ای مرد بی هوش بی دار و برد
نبینمت آیین مردانگی
نباشد زتو فر و فرزانگی
به پای خود ایدر به دام آمدی
پی رزم جستن زنام آمدی
بگفت این و انگیخت اسبش زجای
به دستش یکی نیزه جان ربای
یکی نیزه زد بر کمرگاه شیر
ببرید خفتان مرد دلیر
فرامرز یل،آب داده سنان
بزد در بر و سینه پهلوان
چواز نیزه هردو نگشتند رام
کشیدند پس تیغ تیز از نیام
یکی تیغ زد شیر مرد دلیر
به فرق فرامرز چون نره شیر
سپر بر سر آورد گرد جوان
نشد کارگر تیغ آن پهلوان
فرامرز،باره برانگیخت زود
بغرید چون شیر و خشمش فزود
به گردن برآورد پولاد گرز
چنان بر سرش زد زبالای برز
که با ترک در گردنش خورد کرد
بیفکندش اندر زمین نبرد
چو پرداخت از کار آن مرد خام
چو تندر بغرید و برگفت نام
بزد خویش را بر سپاه گران
تو گفتی که شیر است و دشمن رمان
بدان آبگون تیغ آتش نثار
همی کرد چون بادشان خاکسار
هم ایدون سوارای ایران سران
چو دیدند آن نامور پهلوان
کشیدند از کین همه تیغ تیز
نموده به تورانیان رستخیز
چو دیدند تورانیان،شیرمرد
بشد کشته در دشت جنگ و نبرد
گریزان برفتند همچون رمه
ازآن رزمگاه پر از همهمه
پس اندر سواران ایران سپاه
فراوان بکردند از ایشان تباه
بکردند تاراج بنگاهشان
همه خیمه و اسب و خرگاهشان
سپهبد فرامرز روشن روان
ابا نامداران و کند آوران
چو از رزم دشمن بپرداختند
سوی منزل خویشتن تاختند
یکی نامداری ز ایرانیان
بیامد بر خیمه پهلوان
که از منزل ترک ناورد خواه
یکی نامه دید فکنده به راه
بیاورد و برخواند فرخ دلیر
نوشته یکی نامه ای بر حریر
پراز خشم و کین و پر از جوش و تاب
زسالار توران شه افراسیاب
به نزد سرافراز جنگی طورگ
که چون پیشت آید سپاه بزرگ
تو باید که مرد و سپاه نبرد
سپاری بدین نامور شیرمرد
چو برخواند نامه بر پهلوان
دل پهلوان شد پر اندیشه زان
کجا چاره دژ به چنگ آیدش
اگر چه از آن کار ننگ آیدش
ولیکن خردمند گوید که کار
چو تنگ اندر آید در آن گیرودار
چودست از هنر ماند خواند تهی
دل آن به که بر چاره جستن نهی
به چاره،خردمند بسیار هوش
به بند اندر آرد پلنگ و وحوش
یکی نامه نزدیک هردو سپاه
که بنوشته بودند در پیش راه
نوشت و چنین گفت کای بخردان
سواران و کار آزموده ردان
بدانید کز گردش روزگار
به نزدیک ما اندر آن کارزار
یکی لشکر آمد زتوران زمین
کشیدیم بر یکدیگر تیغ کین
سرانجام،یزدان مرا یار شد
سربخت توران نگونسار شد
من ایدون گمانم که سوی حصار
همی رفت آن لشکر نامدار
کنون در دژ اندیشه دارم همی
که لشکر بدان سو گذارم همی
چو از من شما را رسد آگهی
از این لشکر گشن با فرهی
شما هم به آیین جنگ ونبرد
بیارید واز ره برآرید گرد
چو با لشکر من برآیید جنگ
زمانی به تندی بسازید جنگ
از آن پس گریزان شوید از برم
بدان تا که من پیشتان بگذرم
چو از دژ ببیند سپاه طورگ
که ترسنده شد زی سپاه بزرگ
کمان باشدش کآن دلاور سپاه
زتوران همی آید از پیش شاه
در دژ گشایند تا من دمان
سپه را در آن دژ برم در زمان
بدین چاره بستانم آن دژ مگر
که چاره جز این نیست ما را دگر
فرستاده رفت و سپهدار گرد
یکایک سپه را همه برشمرد
بفرمودشان تا کلاه و قبا
بپوشند بر رسم توران سپاه
همه جوشن و اسب و هم تیغ کین
بدان سان که باشد زتوران زمین
بسازند و اندیشه ره کنند
ره رنج بر خویش کوته کنند
فرامرز،خود جوشن شیرمرد
همان خود و اسب وسلیح نبرد
بپوشید پس اسب را برنشست
همان خنجر خونفشانش به دست
دمان با سپه سر سوی راه کرد
بدان تا برآرد از آن باره گرد
وز آن سو فرستاده پهلوان
بیامد به نزدیک آن سروران
چو آن نامه خواندند برخاستند
به نزد فرامرز یل تاختند
مر آن هردو لشکر چو نزدیک شد
به گرد اندرون مرز تاریک شد
سه لشکر بدان سان به هم بر زدند
که بر سر همه گرز و خنجر زدند
زمانی ببودند هردو سپاه
گریزان برفتند زآوردگاه
به بیغاره گردنکش سرفراز
بشد نیم فرسنگ و برگشت باز
چو از دور دیدند گردان دژ
خروش آمد از شیرمردان دژ
گمانشان چنان بد که از کارزار
چو زین گونه بگریخت ایران سوار
که از لشکر شاه تورانیان
گریزان برفتند ایرانیان
چوما نیز آهنگ هامون کنیم
بن وبیخ ایرانیان برکنیم
سپاه و سپهبد در این گفتگوی
که لشکر سوی دژ نهادند روی
جوان خردمند خورشید فر
سرافراز و گردنکش و نامور
فکنده عنان از بر یال اسب
دمنده به کردار آذرگشسب
بیامد به درگاه دژ در شتاب
چنین گفت کز شاه افراسیاب
یکی نامه دارم به گرد سترگ
سپهدار جنگی دلاور طورگ
همیدون نهانی سرافرازشاه
سخن گفت با من زبهر سپاه
چنین گفت کز کار ایرانیان
سرم گشت پرتاب و دل پرگران
در آن کار مرز و حصار و سپاه
برایشان بسی دل گران گشت شاه
سپاهی بدین گونه کرده گزین
مرا داد شاهنشه پیش بین
به یاری مرا گفت باید شدن
به دژ با سپه رای نیکو زدن
نگهدار دژباش و هم یارمند
از ایران مبادا که آید گزند
بدادند نامه چو برخواندند
زشادی همه جان برافشاندند
به دشنام،کای دیو خونخوارگرگ
تو را از چنان جایگاه و حصار
که گفتست لشکر به هامون گذار
همی بود بایست برجای خویش
نه بنهادن از دژ یکی پای پیش
که گر بدکنش دشمن بد گمان
نشستی بدین بوم تا سالیان
نبودیش جز کوه خارا به دست
نه نیز آمدی بر شما هم شکست
به بی دانشی ای بد بدنژاد
سپاهی بدین گونه دادی به باد
کنون چون بباید برت شیرمرد
تو پیرامن لشکر و دژ مگرد
سپاه و دژ و مرز،او را سپار
تو برگرد و با کس مکن کارزار
چو آن نامه را مهر کرد و بداد
بدان نامور شیر شیرونژاد
بدوگفت ای شیر مرد دلیر
سرافراز گردنکش ونره شیر
سوی مرز خرگات باید شدن
نباید به راه اندرون دم زدن
نگهدار آن مرز و لشکر تو باش
برآن بوم وبر،شاه و مهتر تو باش
به رفتن شو آگاه تا برتو راه
نگیرد فرامرز یل با سپاه
که همچون دلیری به گیتی کمست
زپشت یل پیل تن رستمست
امیدم به دادار روزشمار
که باشی سرافراز از این کارزار
چو بشنید ازو شیرمرد دلیر
سرافراز و گردنکش و نره شیر
نیاسود روز و شب از تاختن
ابا نامداران آن انجمن
سه روز وسه شب راند لشکر چو باد
بدان سان کسی را نیامدش یاد
چهارم شب تیره گون در رسید
به بی راه،لشکر فرود آورید
فرود آمدنشان بدان مرز بود
که آنجا سپاه فرامرز بود
سپاه فرامرز آگه شدند
به دیدار لشکر سوی ره شدند
بدان تا بدانند کیشان کیند
از آن تاختن نیمه شب از چه اند
چو دیدند گفتند با پهلوان
که آمد سپاهی چو پیل دمان
بدانست کان لشکر کینه خواه
که آمد شب تیره زان جایگاه
زتوران سپاهند بهرحصار
شتابنده اند از پی کارزار
بفرمود تا لشکرش برنشست
کمر بر میان تاختن را ببست
بیامد شب تیره مانند کوه
چو ابر سیه بر سر آن گروه
ببارید از آن ابر،باران تیر
همی گفت برکس ده ودار وگیر
چو از خواب بیدار شد شیر مرد
سراسیمه گردید و تدبیرکرد
به اسپ تکاور بیاورد پای
برانگیخت بر سان آتش زجای
خروشی برآورد برسان شیر
تو گفتی زگیتی برآمد نفیر
به گرز و به زوبین و شمشیر تیز
برآورد از ایرانیان رستخیز
فراوان تبه گشت از ایران سپاه
کسی را نبد تاب آن رزمخواه
فرامرز از آن سو نه آگاه بود
به کینه ابا رزم بدخواه بود
بگفتند با پهلوان سپاه
یلانی که بودند در رزمگاه
که بر دست آن دیو بی ترس وباک
فراوان شد از نامداران هلاک
سپهبد برانگیخت خنگ نبرد
یکی حمله آورد بر شیرمرد
به دستش بدی گرز،بر زه،کمان
چو دیدش بدو گفت ای بدگمان
تهی دیده ای بیشه از نره شیر
که ای دون به جنگ آمدستی دلیر
ببینی تو آورد مردان جنگ
اگر زنده مانی مترس از نهنگ
جوابش چنین داد پس شیرمرد
که ای مرد بی هوش بی دار و برد
نبینمت آیین مردانگی
نباشد زتو فر و فرزانگی
به پای خود ایدر به دام آمدی
پی رزم جستن زنام آمدی
بگفت این و انگیخت اسبش زجای
به دستش یکی نیزه جان ربای
یکی نیزه زد بر کمرگاه شیر
ببرید خفتان مرد دلیر
فرامرز یل،آب داده سنان
بزد در بر و سینه پهلوان
چواز نیزه هردو نگشتند رام
کشیدند پس تیغ تیز از نیام
یکی تیغ زد شیر مرد دلیر
به فرق فرامرز چون نره شیر
سپر بر سر آورد گرد جوان
نشد کارگر تیغ آن پهلوان
فرامرز،باره برانگیخت زود
بغرید چون شیر و خشمش فزود
به گردن برآورد پولاد گرز
چنان بر سرش زد زبالای برز
که با ترک در گردنش خورد کرد
بیفکندش اندر زمین نبرد
چو پرداخت از کار آن مرد خام
چو تندر بغرید و برگفت نام
بزد خویش را بر سپاه گران
تو گفتی که شیر است و دشمن رمان
بدان آبگون تیغ آتش نثار
همی کرد چون بادشان خاکسار
هم ایدون سوارای ایران سران
چو دیدند آن نامور پهلوان
کشیدند از کین همه تیغ تیز
نموده به تورانیان رستخیز
چو دیدند تورانیان،شیرمرد
بشد کشته در دشت جنگ و نبرد
گریزان برفتند همچون رمه
ازآن رزمگاه پر از همهمه
پس اندر سواران ایران سپاه
فراوان بکردند از ایشان تباه
بکردند تاراج بنگاهشان
همه خیمه و اسب و خرگاهشان
سپهبد فرامرز روشن روان
ابا نامداران و کند آوران
چو از رزم دشمن بپرداختند
سوی منزل خویشتن تاختند
یکی نامداری ز ایرانیان
بیامد بر خیمه پهلوان
که از منزل ترک ناورد خواه
یکی نامه دید فکنده به راه
بیاورد و برخواند فرخ دلیر
نوشته یکی نامه ای بر حریر
پراز خشم و کین و پر از جوش و تاب
زسالار توران شه افراسیاب
به نزد سرافراز جنگی طورگ
که چون پیشت آید سپاه بزرگ
تو باید که مرد و سپاه نبرد
سپاری بدین نامور شیرمرد
چو برخواند نامه بر پهلوان
دل پهلوان شد پر اندیشه زان
کجا چاره دژ به چنگ آیدش
اگر چه از آن کار ننگ آیدش
ولیکن خردمند گوید که کار
چو تنگ اندر آید در آن گیرودار
چودست از هنر ماند خواند تهی
دل آن به که بر چاره جستن نهی
به چاره،خردمند بسیار هوش
به بند اندر آرد پلنگ و وحوش
یکی نامه نزدیک هردو سپاه
که بنوشته بودند در پیش راه
نوشت و چنین گفت کای بخردان
سواران و کار آزموده ردان
بدانید کز گردش روزگار
به نزدیک ما اندر آن کارزار
یکی لشکر آمد زتوران زمین
کشیدیم بر یکدیگر تیغ کین
سرانجام،یزدان مرا یار شد
سربخت توران نگونسار شد
من ایدون گمانم که سوی حصار
همی رفت آن لشکر نامدار
کنون در دژ اندیشه دارم همی
که لشکر بدان سو گذارم همی
چو از من شما را رسد آگهی
از این لشکر گشن با فرهی
شما هم به آیین جنگ ونبرد
بیارید واز ره برآرید گرد
چو با لشکر من برآیید جنگ
زمانی به تندی بسازید جنگ
از آن پس گریزان شوید از برم
بدان تا که من پیشتان بگذرم
چو از دژ ببیند سپاه طورگ
که ترسنده شد زی سپاه بزرگ
کمان باشدش کآن دلاور سپاه
زتوران همی آید از پیش شاه
در دژ گشایند تا من دمان
سپه را در آن دژ برم در زمان
بدین چاره بستانم آن دژ مگر
که چاره جز این نیست ما را دگر
فرستاده رفت و سپهدار گرد
یکایک سپه را همه برشمرد
بفرمودشان تا کلاه و قبا
بپوشند بر رسم توران سپاه
همه جوشن و اسب و هم تیغ کین
بدان سان که باشد زتوران زمین
بسازند و اندیشه ره کنند
ره رنج بر خویش کوته کنند
فرامرز،خود جوشن شیرمرد
همان خود و اسب وسلیح نبرد
بپوشید پس اسب را برنشست
همان خنجر خونفشانش به دست
دمان با سپه سر سوی راه کرد
بدان تا برآرد از آن باره گرد
وز آن سو فرستاده پهلوان
بیامد به نزدیک آن سروران
چو آن نامه خواندند برخاستند
به نزد فرامرز یل تاختند
مر آن هردو لشکر چو نزدیک شد
به گرد اندرون مرز تاریک شد
سه لشکر بدان سان به هم بر زدند
که بر سر همه گرز و خنجر زدند
زمانی ببودند هردو سپاه
گریزان برفتند زآوردگاه
به بیغاره گردنکش سرفراز
بشد نیم فرسنگ و برگشت باز
چو از دور دیدند گردان دژ
خروش آمد از شیرمردان دژ
گمانشان چنان بد که از کارزار
چو زین گونه بگریخت ایران سوار
که از لشکر شاه تورانیان
گریزان برفتند ایرانیان
چوما نیز آهنگ هامون کنیم
بن وبیخ ایرانیان برکنیم
سپاه و سپهبد در این گفتگوی
که لشکر سوی دژ نهادند روی
جوان خردمند خورشید فر
سرافراز و گردنکش و نامور
فکنده عنان از بر یال اسب
دمنده به کردار آذرگشسب
بیامد به درگاه دژ در شتاب
چنین گفت کز شاه افراسیاب
یکی نامه دارم به گرد سترگ
سپهدار جنگی دلاور طورگ
همیدون نهانی سرافرازشاه
سخن گفت با من زبهر سپاه
چنین گفت کز کار ایرانیان
سرم گشت پرتاب و دل پرگران
در آن کار مرز و حصار و سپاه
برایشان بسی دل گران گشت شاه
سپاهی بدین گونه کرده گزین
مرا داد شاهنشه پیش بین
به یاری مرا گفت باید شدن
به دژ با سپه رای نیکو زدن
نگهدار دژباش و هم یارمند
از ایران مبادا که آید گزند
بدادند نامه چو برخواندند
زشادی همه جان برافشاندند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۸۹ - گرفتن فرامرز،حصار را و کشتن طورگ ونامه نوشتن به شاه کیخسرو و پاسخ یافتن
ز دژ در گشادند و شیر دمان
بیامد به بالای دژ در زمان
چنین گفت با بچه،جنگی پلنگ
که ای پرهنر بچه تیز چنگ
ندانسته در کار،تیزی مکن
بیندیش و بنگر زسر تا به بن
به گفتار شیرین بیگانه مرد
بویژه به هنگام جنگ و نبرد
شتاب،آن زمان بازدان از درنگ
مشو ایمن و سر میاور به تنگ
پژوهش نما و بترس از کمین
به ژرفی نهاد سخن بازبین
که در پرده دوستی،دشمنی
توان کرد هنگام مرد افکنی
زبیگانگی،مهتر تیزمغز
پژوهش چو ننمود در کار نغز
زنیرنگ دشمن نکرد هیچ یاد
حصاری بدان گونه بر باد داد
فرامرز گردنکش زورمند
بدین چاره خود را به دژ درفکند
کشیدند شمشیر بر تیغ کوه
سپهدار و جنگ آوران هم گروه
فکندند بسیار از ایشان به تیغ
نه روی درنگ و نه راه گریغ
همه کوه از کشته چون پشته گشت
به خون،سنگ و گل یکسر آغشته گشت
به تندی برآمد سپهبد طورگ
بکوشید با پهلوان بزرگ
فرامرز یک تیغ زد بر سرش
دو نیمه بشد در زمان پیکرش
به زخمی که زد بر سرنامدار
برآورد از اسب و مردش دمار
زدریای تیغش چو برخاک،موج
مه خون رسانید مه را به اوج
چو از بحرالماس،خون شد روان
روان گشت با خون زتن ها روان
روان گشت از خون،یکی رودبار
زخون،سرخ گشته دژ و کوهسار
بدان گونه تا تیره شب در رسید
نه دژ بد نه دژبان نه گردان پدید
همه باره دژ بینداختند
بکندند و یکسر بپرداختند
زن و کودکان زینهاری شدند
به نزد سپهبد به زاری شدند
ببخشودشان مهتر نامدار
بفرمود تا بازبستند بار
برفتند و از دژ برآورده گرد
به هامون از آن باره تیزگرد
به شادی به زیرآمد آن شیردل
به خنجر ز سنگ سیه کرده گل
سپهبد چو پردخت گشت از حصار
بزد خیمه در جانب چشمه سار
از آن رزم،کام دل اندوخته
زشادی دو چشم عنان سوخته
به فیروزی مرز و دژ سوی شاه
یکی نامه فرمود با رسم وراه
چو مرغ سیه روی سیمین دهن
به پرواز شد در هوای سخن
زمنقار بر روی کافور خشک
بیامیخت در معانی به مشک
ببارید بر روی کاغذ روان
زدریای فکرت به سر شد روان
زبانش چو از روز بنمود شب
به نام جهاندار بگشاد لب
خداوند دارنده کامکار
جهاندار و جانبخش و پروردگار
که مهر و سپهر و زمان آفرید
زمان وزمین و مکان آفرید
ازو باد بر شاه ایران درود
که دارد زفرش جهان تار و پود
جهانگیر شیر اوژن نامدار
به هر هفت کشور زمین شهریار
شنیده بود شاه خورشید فر
حصاری که بود اندرآن بوم وبر
کجا نسر طایر چو بشتافتی
به دشواری ازوی گذر یافتی
جهاندار تا کرد گیتی پدید
چنان دژ نه کس دید و هرگز شنید
یکی پهلوان بود نامش طورگ
ستبر و قوی و دلیر و سترگ
جهاندار و از خسروان یادگار
پدر بر پدر،خسرو تاجدار
بد از تخمه شاه با آفرین
فریدون شه آن خسرو پاک دین
هم از مرز خرگاه،سالار بود
سپه را ز دشمن نگهداربود
درآن دژ بدان مهتر نامور
نگهدار مرز و دژ و بوم و بر
چواز کار ما آگهی شد براو
زدریا گذشت و به ما کرد رو
سپاهش همه جنگ را ساخته
دل از بیم و اندیشه پرداخته
شبیخون سگالید و آمد دمان
به فر شهنشاه نیکو گمان
بدان گونه از جای برداشتم
که دریا از ایشان به انباشتم
بدان گونه از جای برکندمش
که بی هش به دریا برافکندمش
سرانجام،آن بد بد بدکنش
زدریا به بیغاره و سرزنش
گذشت و تن خویش با چند مرد
به دژ اندر افکند ودر بند کرد
فراوان بگشتیم گرد حصار
نبد جای آویزش و کارزار
چو نومید گشتم از آن سخت جای
مراپاک دادار شد رهنمای
یکی لشکری نزد افراسیاب
بیامد به ناگاه از پیچ وتاب
زکار سپهدارشان شیرمرد
وآن چاره حصن و گاه نبرد
یکایک به نامه درون کرد یاد
نوندی روان کرد مانند باد
دگر گفت از این ها چو پرداختم
سوی هندوان لشکری ساختم
نشینم در این مرز چندان که شاه
چو فرمان دهد برگراییم راه
فراوان از آن مرز با باج و ساو
هم از در ویاقوت، ده چرم گاو
که بود اندر آن دژ نهاده به گنج
فراز آوریده زهرجا به رنج
فرستاد نزدیک شاه زمین
زبان یلان زو پر از آفرین
فرستاده پیمود راه دراز
ابا کاروانی پراز برگ و ساز
چوآمد به درگاه فرخنده شاه
برشاه بردندش از گرد راه
به چهره ببوسید روی زمین
بسی خواند بر تخت و تاج آفرین
به شه داد پس نامه پهلوان
چو برخواند شد شاد و روشن روان
فراوان زدل آفرین کرد شاه
بدان نامور گرد لشکر پناه
هم از رستم و زال وآن دودمان
کزآن گونه پیروز وبخت جوان
بفرمود تا در زمان پس دبیر
یکی پاسخ نامه سازد حریر
بدان پهلوان زاده پرهنر
زدشمن ربوده به شمشیر سر
سرافراز و گردنکش ونامور
زگردان گیتی برآورده سر
سپهدار و پور یل پیلتن
ستون گوان،نازش انجمن
درود از خداوند روزی رسان
به گرشسب و سام نریمان همان
کزین گونه دارند تخم و نژاد
بمانند خوش بخت و فیروز و راد
به ما از تو آمد درود و سلام
زما همچنین باد بر تو پیام
نوشتی هر آنچه تو ای پرهنر
به نامه درون خواندم سربه سر
زتو پهلوان زاده ایدون سزد
نیاید زکردار تو کاربد
چو برخوانی این نامه را بی درنگ
برآرای و برکش سپه سوی جنگ
برو تیز بر هندوان برگذر
به خنجر بشوی آن همه بوم وبر
تهی کن زمین یکسر از جاودان
جهان را برون کن زدست بدان
بخواه آنچه باید زگنج و سپاه
زخواهش نبستست کس بر تو راه
نهاد از بر نامه مهری چو قیر
زعنبر برآمیخته از عبیر
فرستاده را خلعتی داد شاه
کزآن خیره گشتند یکسر سپاه
زاسب و سلاح و زتیغ و کمر
همان یاره و طوق با تاج زر
زخوبی فراوان پیامش بداد
فرستاده را شد دل از شاه،شاد
زمین را ببوسید و برجست و رفت
بسیجید سوی فرامرز تفت
بیامد بزودی بر پهلوان
ابا نامه خسرو خسروان
ببوسید و بنهاد نامه برش
ثنا خواند بر شاه و بر لشکرش
چو برخواند نامه،سرافراز مرد
بسی آفرین بر جهاندار کرد
بخندید و گشت از شهنشاه شاد
که جاوید بادا بدو تخت وداد
همان مهتران و سران سپاه
شدند آفرین خوان بدان پیشگاه
برآن شادی از جای برخاستند
یکی بزم خرم بیاراستند
می ارغوان بود و دل شادمان
جهانی دگر بود ودولت،جوان
فرامرز در دست،جام شراب
به رخ داده از رنگ می جام آب
رخش عکس افکنده بر جام می
گل ولاله و نسترن زیرپی
زخورد و زبخشش به روز دراز
نیاسود یک دم دل سرفراز
یکی ماه زین سان ببخشید و خورد
به دل نامدش رنج و تیمار و درد
بیامد به بالای دژ در زمان
چنین گفت با بچه،جنگی پلنگ
که ای پرهنر بچه تیز چنگ
ندانسته در کار،تیزی مکن
بیندیش و بنگر زسر تا به بن
به گفتار شیرین بیگانه مرد
بویژه به هنگام جنگ و نبرد
شتاب،آن زمان بازدان از درنگ
مشو ایمن و سر میاور به تنگ
پژوهش نما و بترس از کمین
به ژرفی نهاد سخن بازبین
که در پرده دوستی،دشمنی
توان کرد هنگام مرد افکنی
زبیگانگی،مهتر تیزمغز
پژوهش چو ننمود در کار نغز
زنیرنگ دشمن نکرد هیچ یاد
حصاری بدان گونه بر باد داد
فرامرز گردنکش زورمند
بدین چاره خود را به دژ درفکند
کشیدند شمشیر بر تیغ کوه
سپهدار و جنگ آوران هم گروه
فکندند بسیار از ایشان به تیغ
نه روی درنگ و نه راه گریغ
همه کوه از کشته چون پشته گشت
به خون،سنگ و گل یکسر آغشته گشت
به تندی برآمد سپهبد طورگ
بکوشید با پهلوان بزرگ
فرامرز یک تیغ زد بر سرش
دو نیمه بشد در زمان پیکرش
به زخمی که زد بر سرنامدار
برآورد از اسب و مردش دمار
زدریای تیغش چو برخاک،موج
مه خون رسانید مه را به اوج
چو از بحرالماس،خون شد روان
روان گشت با خون زتن ها روان
روان گشت از خون،یکی رودبار
زخون،سرخ گشته دژ و کوهسار
بدان گونه تا تیره شب در رسید
نه دژ بد نه دژبان نه گردان پدید
همه باره دژ بینداختند
بکندند و یکسر بپرداختند
زن و کودکان زینهاری شدند
به نزد سپهبد به زاری شدند
ببخشودشان مهتر نامدار
بفرمود تا بازبستند بار
برفتند و از دژ برآورده گرد
به هامون از آن باره تیزگرد
به شادی به زیرآمد آن شیردل
به خنجر ز سنگ سیه کرده گل
سپهبد چو پردخت گشت از حصار
بزد خیمه در جانب چشمه سار
از آن رزم،کام دل اندوخته
زشادی دو چشم عنان سوخته
به فیروزی مرز و دژ سوی شاه
یکی نامه فرمود با رسم وراه
چو مرغ سیه روی سیمین دهن
به پرواز شد در هوای سخن
زمنقار بر روی کافور خشک
بیامیخت در معانی به مشک
ببارید بر روی کاغذ روان
زدریای فکرت به سر شد روان
زبانش چو از روز بنمود شب
به نام جهاندار بگشاد لب
خداوند دارنده کامکار
جهاندار و جانبخش و پروردگار
که مهر و سپهر و زمان آفرید
زمان وزمین و مکان آفرید
ازو باد بر شاه ایران درود
که دارد زفرش جهان تار و پود
جهانگیر شیر اوژن نامدار
به هر هفت کشور زمین شهریار
شنیده بود شاه خورشید فر
حصاری که بود اندرآن بوم وبر
کجا نسر طایر چو بشتافتی
به دشواری ازوی گذر یافتی
جهاندار تا کرد گیتی پدید
چنان دژ نه کس دید و هرگز شنید
یکی پهلوان بود نامش طورگ
ستبر و قوی و دلیر و سترگ
جهاندار و از خسروان یادگار
پدر بر پدر،خسرو تاجدار
بد از تخمه شاه با آفرین
فریدون شه آن خسرو پاک دین
هم از مرز خرگاه،سالار بود
سپه را ز دشمن نگهداربود
درآن دژ بدان مهتر نامور
نگهدار مرز و دژ و بوم و بر
چواز کار ما آگهی شد براو
زدریا گذشت و به ما کرد رو
سپاهش همه جنگ را ساخته
دل از بیم و اندیشه پرداخته
شبیخون سگالید و آمد دمان
به فر شهنشاه نیکو گمان
بدان گونه از جای برداشتم
که دریا از ایشان به انباشتم
بدان گونه از جای برکندمش
که بی هش به دریا برافکندمش
سرانجام،آن بد بد بدکنش
زدریا به بیغاره و سرزنش
گذشت و تن خویش با چند مرد
به دژ اندر افکند ودر بند کرد
فراوان بگشتیم گرد حصار
نبد جای آویزش و کارزار
چو نومید گشتم از آن سخت جای
مراپاک دادار شد رهنمای
یکی لشکری نزد افراسیاب
بیامد به ناگاه از پیچ وتاب
زکار سپهدارشان شیرمرد
وآن چاره حصن و گاه نبرد
یکایک به نامه درون کرد یاد
نوندی روان کرد مانند باد
دگر گفت از این ها چو پرداختم
سوی هندوان لشکری ساختم
نشینم در این مرز چندان که شاه
چو فرمان دهد برگراییم راه
فراوان از آن مرز با باج و ساو
هم از در ویاقوت، ده چرم گاو
که بود اندر آن دژ نهاده به گنج
فراز آوریده زهرجا به رنج
فرستاد نزدیک شاه زمین
زبان یلان زو پر از آفرین
فرستاده پیمود راه دراز
ابا کاروانی پراز برگ و ساز
چوآمد به درگاه فرخنده شاه
برشاه بردندش از گرد راه
به چهره ببوسید روی زمین
بسی خواند بر تخت و تاج آفرین
به شه داد پس نامه پهلوان
چو برخواند شد شاد و روشن روان
فراوان زدل آفرین کرد شاه
بدان نامور گرد لشکر پناه
هم از رستم و زال وآن دودمان
کزآن گونه پیروز وبخت جوان
بفرمود تا در زمان پس دبیر
یکی پاسخ نامه سازد حریر
بدان پهلوان زاده پرهنر
زدشمن ربوده به شمشیر سر
سرافراز و گردنکش ونامور
زگردان گیتی برآورده سر
سپهدار و پور یل پیلتن
ستون گوان،نازش انجمن
درود از خداوند روزی رسان
به گرشسب و سام نریمان همان
کزین گونه دارند تخم و نژاد
بمانند خوش بخت و فیروز و راد
به ما از تو آمد درود و سلام
زما همچنین باد بر تو پیام
نوشتی هر آنچه تو ای پرهنر
به نامه درون خواندم سربه سر
زتو پهلوان زاده ایدون سزد
نیاید زکردار تو کاربد
چو برخوانی این نامه را بی درنگ
برآرای و برکش سپه سوی جنگ
برو تیز بر هندوان برگذر
به خنجر بشوی آن همه بوم وبر
تهی کن زمین یکسر از جاودان
جهان را برون کن زدست بدان
بخواه آنچه باید زگنج و سپاه
زخواهش نبستست کس بر تو راه
نهاد از بر نامه مهری چو قیر
زعنبر برآمیخته از عبیر
فرستاده را خلعتی داد شاه
کزآن خیره گشتند یکسر سپاه
زاسب و سلاح و زتیغ و کمر
همان یاره و طوق با تاج زر
زخوبی فراوان پیامش بداد
فرستاده را شد دل از شاه،شاد
زمین را ببوسید و برجست و رفت
بسیجید سوی فرامرز تفت
بیامد بزودی بر پهلوان
ابا نامه خسرو خسروان
ببوسید و بنهاد نامه برش
ثنا خواند بر شاه و بر لشکرش
چو برخواند نامه،سرافراز مرد
بسی آفرین بر جهاندار کرد
بخندید و گشت از شهنشاه شاد
که جاوید بادا بدو تخت وداد
همان مهتران و سران سپاه
شدند آفرین خوان بدان پیشگاه
برآن شادی از جای برخاستند
یکی بزم خرم بیاراستند
می ارغوان بود و دل شادمان
جهانی دگر بود ودولت،جوان
فرامرز در دست،جام شراب
به رخ داده از رنگ می جام آب
رخش عکس افکنده بر جام می
گل ولاله و نسترن زیرپی
زخورد و زبخشش به روز دراز
نیاسود یک دم دل سرفراز
یکی ماه زین سان ببخشید و خورد
به دل نامدش رنج و تیمار و درد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۹۰ - رفتن فرامرز به هندوستان ونشاندن دستور در مرز خرگاه و نامه نوشتن به رای هند
سرماه فرمود تا کرنای
دمیدند و برداشت لشکر زجای
جوانی سرافراز با رای وکام
ابا پهلوان، خویش و دستور نام
همه مرز خرگاه، او را سپرد
یکی لشکرش داد مردان و گرد
بدو گفت پیوسته بیدار باش
سپه را زدشمن نگهدار باش
گرآرند ترکان یکی تاختن
نباید تو را جای پرداختن
به زابل به دستان فرست آگهی
کزویست پاینده تخت مهی
به هرکار،یاری فرستد برت
برآرد به گردون گردان سرت
ور ایدون که باشد جهان پهلوان
به زابل تو را خود چه بیم از بدان
بگفت این و پس سرسوی راه کرد
از آن ره برآورد از ماه،گرد
بیامد دمان سوی هندوستان
بدید آن بر و بوم و جادوستان
یکی مرد بودی سپهدار هند
که حکمش روان بود تا مرز سند
به نام ونشان بود آن مرد، رای
یکی دانش افروز پاکیزه رای
همش لشکر وپیل و اسباب بود
شب و روز با جنگ وبا تاب بود
همی گفت چون من به روی زمین
نباشد به مردی گه رزم وکین
زهندوستان،سی و شش پادشاه
ورا تاج دادی به سال و به ماه
شمار سپاهش نیامد پدید
از اندازه بگذشت گفت و شنید
فرامرز یل چون بدان جا رسید
دبیری خردمند پیش آورید
یکی نامه فرمود نزدیک رای
بدان تا بداند به پاکیزه رای
نخست ا زجهان آفرین کرد یاد
در داد و دانش برو برگشاد
خداوند بی یار و انباز و جفت
کزویست پیدا نهان و نهفت
جهان آفریننده بی نیاز
به فرمان او دان نشیب وفراز
به قدرت زناچیز،چیزآفرید
هم از خاک،گوهر پدید آورید
به فرمان اویند خورشید و ماه
وزو دارد آرام، خاک سیاه
خداوند،اویست و ما بندگان
به فرمان و رایش سرافکندگان
دگرگفت ای شاه با دستگاه
همت مهر و گنجست و تخت وکلاه
تویی شاه گردنفرازان هند
به فرمانت از مرز چین تا به سند
همانا شنیدی که از آب و خاک
زباد و زآتش جهاندار پاک
همی تا جهان و مکان آفرید
که تا آدمی از درش برکشید
چو کیخسرو پاک دل در جهان
نبد پادشاهی پدید از مهان
به چهر و به مهر و به خوبی و داد
به نیرو و فرهنگ و فر ونژاد
ز فرش جهان گشت پرایمنی
شده پست کردار اهریمنی
شهان جهانش همه بنده اند
به فرمان او گردن افکنده اند
از آنگه که پروردگار جهان
ورا برگزید از میان مهان
به شاهی،زمین یکسر او را سپرد
کسی نام دیگر به شاهی نبرد
بزرگان و شاهان روی زمین
سراسر بدو خواندند آفرین
جهاندار،تخم سیاوش بود
نژاد فریدون باهش بود
که ضحاک بدگوهر بدنژاد
بکشت و برآورد تخمش به باد
تو هرگز نرفتی بدان بوم و بر
نکردی به درگاه او برگذر
اگر سر به فرمان درآری رواست
که او در جهان سر به سر پادشاست
فرستی به درگاه او باج وساو
بدانی که با او تو را نیست تاو
وگرنه من این مرز هندوستان
بر وبوم این دشت جادوستان
زشمشیر تیز آتش اندر زنم
بن وبیخ هندی زبن برکنم
یکی داستان دارم از شاه یاد
به اندرز بر من زبان برگشاد
که مرد خردمند پاکیزه دین
کرانه پذیرد زبیداد و کین
بدان گفتم این تا نگویی که من
به هند آورم بهر رزم و شکن
وگر نشنوی هر چه در نامه است
پشیمان شوی باد ماند به دست
کنون گر خردمندی و هوشیار
به هرکار باشد تورا هوش دار
زجنگ و ز پیکار یکسو شوی
به آسودگی در جهان بغنوی
بماند به تو مرز و گنج و سپاه
بزرگی و شاهی و تخت و کلاه
خردمند داننده پیش بین
بداند که نفرین به از آفرین
همان به که دل را به اندوه و رنج
کنی شادمان در سرای سپنج
چو از باد بر روی کافور مشک
نوشتند شد نامه یکباره خشک
فرامرز،مهری برآن برنهاد
یکی دانشی خواند با رای وداد
یکی نامور بد کیانوش نام
جهان دیده و گرد وبا رای وکام
چنین گفت مهتر،کیانوش را
که از زهر،کردن جدا نوش را
ببر نامه من به رای برین
شه هند و کشمیر و والی چین
سخن ها از آنی که رای آیدت
پس نامه برگو چو کارآیدت
کیانوش باهوش،ره ساز کرد
در دانش و زیرکی باز کرد
بسیچید وآمد به هندوستان
شتابان بر رای روشن روان
به قنوج بودی نشستنگهش
همان گنج و لشکرگه و بنگهش
از آنجا که بد پهلوان سپاه
کشیدی به قنوج یک ماهه راه
دلاور کیانوش فرخنده رای
بیامد به درگاه،نزدیک رای
یکی را فرستاده نامور
زنزد فرامرز والاگهر
چو در نزد سالار،پیغام گفت
دلاور کیانوش پاکیزه جفت
بشد پرده دار و بگفتا به شاه
که آمد فرستاده با کلاه
چوآگه ازو گشت رای گزین
زکار کیانوش پاکیزه دین
به آیین بفرمود تا کوس وپیل
برآراستند از زمین،پنج میل
پذیره شدندش دلیران هند
دلاور سواران و شیراه هند
ببردند پیلان و رویینه خم
همان تاج زرین و زرین شرار
به شهراندر آمد جهاندیده مرد
بیامد به درگاه،با دار و برد
به نزدیک رای اندر آمد دوان
ثنا خواند بر پیشگاه و ردان
بدو داد پس نامه پهلوان
از آن پس که بنشست روشن روان
درودش رسانید و بردش نماز
ستایش نمودش زمانی دراز
یکی تخت همچون سپهری ز زر
نهاده مرصع به در و گهر
همی پایه تخت زرین،بلور
برو پیکر شیر و آهو و گور
نشسته بدو خسرو هندوان
ابا یاره و طوق شاه جوان
یکی کرسی زر بفرمود شاه
زبهر کیانوش در بارگاه
نهادند بر کرسی زر نشست
کمر برمیان، دست بر نشست
دبیر خردمند روشن روان
به خود خواند آن شهریار جوان
دبیرآمد و نامور رای هند
به او داد آن نامه دل پسند
سرنامه چون برگشاد آن دبیر
تو گفتی که بد مشک و عود و عبیر
فروخواند نامه بدان سان که بود
به هندی زبان گفت و خسرو شنود
زمانی برآشفت رای برین
به ابرو ز خشم اندر آورد چین
به هندی زبان گفت با ترجمان
که هرگز که دیدست کایرانیان
به هندوستان این دلیری کنند
سترگی نمایند و شیری کنند
به ایران اگر شاه،کیخسرو است
نه تاج من اندر زمانه نو است
پدر به پدر،شاه کشمیر و هند
به شاهی منم در جهان بی گزند
زتهدید و اندرز و بیم و امید
زهندوستان،باج دارم امید
همانا نداند که من کیستم
بدین بوم و بر از پی چیستم
اگر لشکرآرم سوی کارزار
زپیلان ایران برآرم دمار
کیانوش،پاسخ چنین داد باز
که تندی نه خوب آید از سرفراز
سخن گویمت بشنو از راه داد
بود گاه،کین گفتن آید به یاد
تو شاهی و برهندوان مهتری
ولی کارها را مدان سرسری
تو دانی و بشنیده باشی مگر
که کیخسرو آن شاه فیروزگر
جهانگیر و شاه بلند اختر است
زدانش ز چرخ برین برتر است
به تنها تن خود ز توران زمین
چو شیری بیامد به ایران زمین
دو لشکر زتوران بیامد پیش
جز از بخت،یاری نبودی کسش
ازو آن دو لشکر چنان بازگشت
که گریان شد آهو بدیشان به دشت
به فر بزرگی و شاهنشهی
زمین،بنده شد آسمانش رهی
گذر کرد از آب جیحون بر اسب
به ایران زمین شد چو آذرگشسب
دژی بود در شهر آبادکان
از آن بد غم ورنج آزادگان
کجا جاودان را بر آن برزکوه
بدی جایگاشان و مردم ستوه
یکی آدمی اندر آن بوم و بر
به کاری نیارست کردن گذر
به فر کیانی و نیک اختری
به مردی و گردی و کند آوری
همه بوم و برکرد از ایشان تهی
به گردون برافراخت تاج مهی
سراسر همه جاودان را بکشت
به مردی و شمشیر وبا گرز و مشت
زخاور زمین تا در باختر
همه بسته دارند پیشش کمر
سپهدار او توس نوذر نژاد
سپه کش چو گودرز با فر وداد
چو لهراسب و اشکش دو گرد دلیر
برفتند مانند نره شیر
به کین پدر تا بسی روزگار
برآورد از شهر توران دمار
زبس دیرکاید شما را خبر
که آن مرز کردند زیر وزبر
بدین مرز،پور جهان پهلوان
سپهبد فرامرز روشن روان
به خوبی فرستاد نزدت پیام
مگر تیغ کین ماند اندر نیام
که مرد خردمند باهوش و هنگ
نجوید زبیداد،پیکار و جنگ
تو با وی به پرخاش گویی سخن
نه سر بینم این گفتگو را نه بن
دمیدند و برداشت لشکر زجای
جوانی سرافراز با رای وکام
ابا پهلوان، خویش و دستور نام
همه مرز خرگاه، او را سپرد
یکی لشکرش داد مردان و گرد
بدو گفت پیوسته بیدار باش
سپه را زدشمن نگهدار باش
گرآرند ترکان یکی تاختن
نباید تو را جای پرداختن
به زابل به دستان فرست آگهی
کزویست پاینده تخت مهی
به هرکار،یاری فرستد برت
برآرد به گردون گردان سرت
ور ایدون که باشد جهان پهلوان
به زابل تو را خود چه بیم از بدان
بگفت این و پس سرسوی راه کرد
از آن ره برآورد از ماه،گرد
بیامد دمان سوی هندوستان
بدید آن بر و بوم و جادوستان
یکی مرد بودی سپهدار هند
که حکمش روان بود تا مرز سند
به نام ونشان بود آن مرد، رای
یکی دانش افروز پاکیزه رای
همش لشکر وپیل و اسباب بود
شب و روز با جنگ وبا تاب بود
همی گفت چون من به روی زمین
نباشد به مردی گه رزم وکین
زهندوستان،سی و شش پادشاه
ورا تاج دادی به سال و به ماه
شمار سپاهش نیامد پدید
از اندازه بگذشت گفت و شنید
فرامرز یل چون بدان جا رسید
دبیری خردمند پیش آورید
یکی نامه فرمود نزدیک رای
بدان تا بداند به پاکیزه رای
نخست ا زجهان آفرین کرد یاد
در داد و دانش برو برگشاد
خداوند بی یار و انباز و جفت
کزویست پیدا نهان و نهفت
جهان آفریننده بی نیاز
به فرمان او دان نشیب وفراز
به قدرت زناچیز،چیزآفرید
هم از خاک،گوهر پدید آورید
به فرمان اویند خورشید و ماه
وزو دارد آرام، خاک سیاه
خداوند،اویست و ما بندگان
به فرمان و رایش سرافکندگان
دگرگفت ای شاه با دستگاه
همت مهر و گنجست و تخت وکلاه
تویی شاه گردنفرازان هند
به فرمانت از مرز چین تا به سند
همانا شنیدی که از آب و خاک
زباد و زآتش جهاندار پاک
همی تا جهان و مکان آفرید
که تا آدمی از درش برکشید
چو کیخسرو پاک دل در جهان
نبد پادشاهی پدید از مهان
به چهر و به مهر و به خوبی و داد
به نیرو و فرهنگ و فر ونژاد
ز فرش جهان گشت پرایمنی
شده پست کردار اهریمنی
شهان جهانش همه بنده اند
به فرمان او گردن افکنده اند
از آنگه که پروردگار جهان
ورا برگزید از میان مهان
به شاهی،زمین یکسر او را سپرد
کسی نام دیگر به شاهی نبرد
بزرگان و شاهان روی زمین
سراسر بدو خواندند آفرین
جهاندار،تخم سیاوش بود
نژاد فریدون باهش بود
که ضحاک بدگوهر بدنژاد
بکشت و برآورد تخمش به باد
تو هرگز نرفتی بدان بوم و بر
نکردی به درگاه او برگذر
اگر سر به فرمان درآری رواست
که او در جهان سر به سر پادشاست
فرستی به درگاه او باج وساو
بدانی که با او تو را نیست تاو
وگرنه من این مرز هندوستان
بر وبوم این دشت جادوستان
زشمشیر تیز آتش اندر زنم
بن وبیخ هندی زبن برکنم
یکی داستان دارم از شاه یاد
به اندرز بر من زبان برگشاد
که مرد خردمند پاکیزه دین
کرانه پذیرد زبیداد و کین
بدان گفتم این تا نگویی که من
به هند آورم بهر رزم و شکن
وگر نشنوی هر چه در نامه است
پشیمان شوی باد ماند به دست
کنون گر خردمندی و هوشیار
به هرکار باشد تورا هوش دار
زجنگ و ز پیکار یکسو شوی
به آسودگی در جهان بغنوی
بماند به تو مرز و گنج و سپاه
بزرگی و شاهی و تخت و کلاه
خردمند داننده پیش بین
بداند که نفرین به از آفرین
همان به که دل را به اندوه و رنج
کنی شادمان در سرای سپنج
چو از باد بر روی کافور مشک
نوشتند شد نامه یکباره خشک
فرامرز،مهری برآن برنهاد
یکی دانشی خواند با رای وداد
یکی نامور بد کیانوش نام
جهان دیده و گرد وبا رای وکام
چنین گفت مهتر،کیانوش را
که از زهر،کردن جدا نوش را
ببر نامه من به رای برین
شه هند و کشمیر و والی چین
سخن ها از آنی که رای آیدت
پس نامه برگو چو کارآیدت
کیانوش باهوش،ره ساز کرد
در دانش و زیرکی باز کرد
بسیچید وآمد به هندوستان
شتابان بر رای روشن روان
به قنوج بودی نشستنگهش
همان گنج و لشکرگه و بنگهش
از آنجا که بد پهلوان سپاه
کشیدی به قنوج یک ماهه راه
دلاور کیانوش فرخنده رای
بیامد به درگاه،نزدیک رای
یکی را فرستاده نامور
زنزد فرامرز والاگهر
چو در نزد سالار،پیغام گفت
دلاور کیانوش پاکیزه جفت
بشد پرده دار و بگفتا به شاه
که آمد فرستاده با کلاه
چوآگه ازو گشت رای گزین
زکار کیانوش پاکیزه دین
به آیین بفرمود تا کوس وپیل
برآراستند از زمین،پنج میل
پذیره شدندش دلیران هند
دلاور سواران و شیراه هند
ببردند پیلان و رویینه خم
همان تاج زرین و زرین شرار
به شهراندر آمد جهاندیده مرد
بیامد به درگاه،با دار و برد
به نزدیک رای اندر آمد دوان
ثنا خواند بر پیشگاه و ردان
بدو داد پس نامه پهلوان
از آن پس که بنشست روشن روان
درودش رسانید و بردش نماز
ستایش نمودش زمانی دراز
یکی تخت همچون سپهری ز زر
نهاده مرصع به در و گهر
همی پایه تخت زرین،بلور
برو پیکر شیر و آهو و گور
نشسته بدو خسرو هندوان
ابا یاره و طوق شاه جوان
یکی کرسی زر بفرمود شاه
زبهر کیانوش در بارگاه
نهادند بر کرسی زر نشست
کمر برمیان، دست بر نشست
دبیر خردمند روشن روان
به خود خواند آن شهریار جوان
دبیرآمد و نامور رای هند
به او داد آن نامه دل پسند
سرنامه چون برگشاد آن دبیر
تو گفتی که بد مشک و عود و عبیر
فروخواند نامه بدان سان که بود
به هندی زبان گفت و خسرو شنود
زمانی برآشفت رای برین
به ابرو ز خشم اندر آورد چین
به هندی زبان گفت با ترجمان
که هرگز که دیدست کایرانیان
به هندوستان این دلیری کنند
سترگی نمایند و شیری کنند
به ایران اگر شاه،کیخسرو است
نه تاج من اندر زمانه نو است
پدر به پدر،شاه کشمیر و هند
به شاهی منم در جهان بی گزند
زتهدید و اندرز و بیم و امید
زهندوستان،باج دارم امید
همانا نداند که من کیستم
بدین بوم و بر از پی چیستم
اگر لشکرآرم سوی کارزار
زپیلان ایران برآرم دمار
کیانوش،پاسخ چنین داد باز
که تندی نه خوب آید از سرفراز
سخن گویمت بشنو از راه داد
بود گاه،کین گفتن آید به یاد
تو شاهی و برهندوان مهتری
ولی کارها را مدان سرسری
تو دانی و بشنیده باشی مگر
که کیخسرو آن شاه فیروزگر
جهانگیر و شاه بلند اختر است
زدانش ز چرخ برین برتر است
به تنها تن خود ز توران زمین
چو شیری بیامد به ایران زمین
دو لشکر زتوران بیامد پیش
جز از بخت،یاری نبودی کسش
ازو آن دو لشکر چنان بازگشت
که گریان شد آهو بدیشان به دشت
به فر بزرگی و شاهنشهی
زمین،بنده شد آسمانش رهی
گذر کرد از آب جیحون بر اسب
به ایران زمین شد چو آذرگشسب
دژی بود در شهر آبادکان
از آن بد غم ورنج آزادگان
کجا جاودان را بر آن برزکوه
بدی جایگاشان و مردم ستوه
یکی آدمی اندر آن بوم و بر
به کاری نیارست کردن گذر
به فر کیانی و نیک اختری
به مردی و گردی و کند آوری
همه بوم و برکرد از ایشان تهی
به گردون برافراخت تاج مهی
سراسر همه جاودان را بکشت
به مردی و شمشیر وبا گرز و مشت
زخاور زمین تا در باختر
همه بسته دارند پیشش کمر
سپهدار او توس نوذر نژاد
سپه کش چو گودرز با فر وداد
چو لهراسب و اشکش دو گرد دلیر
برفتند مانند نره شیر
به کین پدر تا بسی روزگار
برآورد از شهر توران دمار
زبس دیرکاید شما را خبر
که آن مرز کردند زیر وزبر
بدین مرز،پور جهان پهلوان
سپهبد فرامرز روشن روان
به خوبی فرستاد نزدت پیام
مگر تیغ کین ماند اندر نیام
که مرد خردمند باهوش و هنگ
نجوید زبیداد،پیکار و جنگ
تو با وی به پرخاش گویی سخن
نه سر بینم این گفتگو را نه بن
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۹۱ - پاسخ دادن رای هند،فرستاده فرامرز را
شه هندوان پاسخش دادباز
که هستم ازین گفته ها بی نیاز
تو برگرد از ایدر بزودی برو
ببر پاسخ از من به سالار نو
که تو نورسیده سپهدار گرد
تو از خویشتن دیده ای دستبرد
چو بازوی مردان نپیموده ای
از آن بازوی خویش بستوده ای
تو با آهوان ساختی کارزار
نه من شیر دشتم نه گور شکار
نبینی مرا روزگار نبرد
بدانگه که مرد اندرآید به مرد
به تخت مهی برنسازم درنگ
من و تیغ هندی و میدان جنگ
یکی برگرایم فرامرز را
سوران و گردان آن مرز را
کیانوش را خلعت آراستند
کلاه و قبا و کمر خواستند
همانگاه بیرون شد از پیش شاه
دلاور کیانوش زرین کلاه
از ایوان به میدان گذر کرد رای
بفرمود تا دردمیدند نای
سپه گرد شد بر در رای هند
ز چین و زکشمیر و از مرز سند
بفرمود کز شهر بیرون شوند
دلاور سوی دشت وهامون شوند
برون شد زهندوستان لشکری
که هر فوج از ایشان بد از کشوری
سواران نیزه ور نامدار
همانا که بودند سیصدهزار
یکی پهلوان بد تجانو به نام
به مردی بگسترده در هند نام
چو دیوی بد آن سهمگین دیو زشت
ز دود تف دوزخ او را سرشت
به بالا زسی رش بدی او فزون
چو پیلانش دندان،دو دیده چو خون
به بازوی پیل وبه نیروی شیر
به چنگال،همچون هژبر دلیر
به تک همچو باد وبه تن،همچو کوه
زمین از کشیدندش گشتی ستوه
زلشکر بدو داد پنجه هزار
سواران گرد ودلیران کار
فرامرز را تا پذیره شود
ابا پیل و کوس وتبیره شود
بدو رای گفت ای یل نیکخواه
شب وروز باید طلایه به راه
که ایرانیان اندرآیند زود
به تیغ و به زوبین برآرند دود
هرآن کس که دارد بدین ملک رای
نباید که مانی یکی را به جای
بیامد تجانوی،مانند باد
پرازکینه سر سوی لشکر نهاد
زغریدن کوس واسب نبرد
زآواز گردان و از خاک گرد
تو گفتی پدیدار شد رستخیز
سم اسب با گرد گفتا که خیز
همی گرد بر شد به کردار باد
جهان گشت پرکینه و پرفساد
پر از غلغل و گفتگو شد جهان
روان گشت از تن،دل بدنهان
بدین گونه می راند لشکر چو کوه
چنین تا رسید اندر ایران گروه
که هستم ازین گفته ها بی نیاز
تو برگرد از ایدر بزودی برو
ببر پاسخ از من به سالار نو
که تو نورسیده سپهدار گرد
تو از خویشتن دیده ای دستبرد
چو بازوی مردان نپیموده ای
از آن بازوی خویش بستوده ای
تو با آهوان ساختی کارزار
نه من شیر دشتم نه گور شکار
نبینی مرا روزگار نبرد
بدانگه که مرد اندرآید به مرد
به تخت مهی برنسازم درنگ
من و تیغ هندی و میدان جنگ
یکی برگرایم فرامرز را
سوران و گردان آن مرز را
کیانوش را خلعت آراستند
کلاه و قبا و کمر خواستند
همانگاه بیرون شد از پیش شاه
دلاور کیانوش زرین کلاه
از ایوان به میدان گذر کرد رای
بفرمود تا دردمیدند نای
سپه گرد شد بر در رای هند
ز چین و زکشمیر و از مرز سند
بفرمود کز شهر بیرون شوند
دلاور سوی دشت وهامون شوند
برون شد زهندوستان لشکری
که هر فوج از ایشان بد از کشوری
سواران نیزه ور نامدار
همانا که بودند سیصدهزار
یکی پهلوان بد تجانو به نام
به مردی بگسترده در هند نام
چو دیوی بد آن سهمگین دیو زشت
ز دود تف دوزخ او را سرشت
به بالا زسی رش بدی او فزون
چو پیلانش دندان،دو دیده چو خون
به بازوی پیل وبه نیروی شیر
به چنگال،همچون هژبر دلیر
به تک همچو باد وبه تن،همچو کوه
زمین از کشیدندش گشتی ستوه
زلشکر بدو داد پنجه هزار
سواران گرد ودلیران کار
فرامرز را تا پذیره شود
ابا پیل و کوس وتبیره شود
بدو رای گفت ای یل نیکخواه
شب وروز باید طلایه به راه
که ایرانیان اندرآیند زود
به تیغ و به زوبین برآرند دود
هرآن کس که دارد بدین ملک رای
نباید که مانی یکی را به جای
بیامد تجانوی،مانند باد
پرازکینه سر سوی لشکر نهاد
زغریدن کوس واسب نبرد
زآواز گردان و از خاک گرد
تو گفتی پدیدار شد رستخیز
سم اسب با گرد گفتا که خیز
همی گرد بر شد به کردار باد
جهان گشت پرکینه و پرفساد
پر از غلغل و گفتگو شد جهان
روان گشت از تن،دل بدنهان
بدین گونه می راند لشکر چو کوه
چنین تا رسید اندر ایران گروه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۹۲ - رزم فرامرز با تجانوی هندی
وز آن سو دمنده کیانوش گرد
بیاورد پیغام چندان که برد
سپهبد چو پیغام از آن سو شنید
چو آتش ز پاسخ دلش بردمید
بفرمود تا کوس بر پیل مست
ببستند و خود بر تکاور نشست
بتوفید کوس وبغرید نای
خروشیدن کوس و هندی درای
همی راند لشکر چو باد دمان
به کف تیغ هندی و تیرو کمان
دو لشکر چو درهم رسیدند تنگ
دل از کینه آکنده و سر زجنگ
دو رویه سپه برکشیدند صف
همه خنجر خونفشانشان به کف
فرامرز آراست قلب سپاه
سوی چپ، کیانوش لشکر پناه
ابر میسره شیر قلب تخار
که بودی پلنگ دمانش شکار
به پیش اندرون چار پیل ژیان
به تنها برافکنده بر گستوان
کمان ور دلیران پرخاشخر
که از تیرشان کوه کردی گذر
ابر پشت پیلان جنگی دمان
گشاده بر وتنگ بسته میان
وز آن سو تجانوی سالارهند
ابا جوشن و گرز و چینی پرند
به گردان جنگی و شیران نر
بیاراست آن رزمگه سربه سر
به پیش اندرون پیل واز پس،گروه
حصاری برآورد مانند کوه
چو با میمنه،میسره گشت راست
خروش از سواران جنگی بخاست
ز دود سپه بر فلک شد خروش
زمین همچو دریا برآمد به جوش
زبس گرز باران و از سهم تیر
زتاب سواران با دار و گیر
تو گفتی جهان،کام نراژدهاست
زگردون روان بر زمانه رواست
زگرد سواران واز تاب تیغ
چو باران شده تیر و چون رعد،میغ
بدی تیرباران و خنجر تگرگ
روان گشته از برق بارانش مرگ
سپهبد فرامرز لشکر شکن
ابا جان ستان تیغ دشمن فکن
خروشان و جوشان چو پیل دمان
یکی حمله آورد بر هندوان
ز بازو چو بگذاردی تیغ تیز
برآوردی از هندوان رستخیز
زیک ضرب،ده سرفکندی زتن
به نعره به هم برزدی انجمن
ز گرزش دل آسمان چاک شد
زگردش فلک روی در خاک شد
زباد رکیبش جهان خیره ماند
ز سمش زمین دیده در خون فشاند
خدنگش چو از شست کردی گذر
به لرزه شدی زو دل شیر نر
کمندش چو تن راست کردی زهم
چو اژدر کشیدی یلان را به دم
بدین گونه زان لشکر نامدار
فراوان بیفکند در کارزار
تجانو نگه کرد کان شیرمرد
سپهدار اسب افکن اندر نبرد
یکی بر خروشید کای شیرمرد
زگردان هندی برآورد گرد
اگر پای داری تو بر دشت جنگ
ببینی تو پرخاش جنگی پلنگ
بدو گفت شیر ژیان پهلوان
که ای بد کنش دیو تیره روان
به پرخاش من صد تو چون دیو سند
کند پایشان سست شمشیر و بند
چو من نیزه گیرم به هنگام کار
زدیوان گیتی برآرم دمار
تو با من بویژه بگویی سخن
ببین گرز و تیغ سرافشان من
همانا که ایدر به دام آمدی
که با تند گفتار خام آمدی
اگر رزم جویی به جنگ اندرآی
وگرنه هم اکنون بپرداز جای
دهم راه تا سوی کشور شوی
مبادا که در خون لشکر شوی
نیارد تویی تاب در جنگ من
گریزان شود شیر از آهنگ من
مرا برتو به جای بخشایش است
دلم سوی مهرت پرآسایش است
دریغ آمدم زین جوانی تو
بدین مردی و پهلوانی تو
که بر دست من ناگهان با سپاه
شوی کشته و کارگردد تباه
مرا شیرمردان روی زمین
زمردی به هنگام پرخاش و کین
برابر شمارند با سی هزار
سواری سرافراز خنجر گذار
نبرد سپاه تو خوار آیدم
هم از جستن رزمت عار آیدم
نمایم به تو یک هنر این زمان
پسنده بود نزد هر پهلوان
یکی پیل جنگی بد از پیش صف
زمین را همی سوخت از تاب و تف
دوان رفت نزدیک پیل دلیر
خروشید ماننده نره شیر
چوپیل دمان بود پرخاشجوی
درافکند شیر ژیان را به روی
بیاورد پیغام چندان که برد
سپهبد چو پیغام از آن سو شنید
چو آتش ز پاسخ دلش بردمید
بفرمود تا کوس بر پیل مست
ببستند و خود بر تکاور نشست
بتوفید کوس وبغرید نای
خروشیدن کوس و هندی درای
همی راند لشکر چو باد دمان
به کف تیغ هندی و تیرو کمان
دو لشکر چو درهم رسیدند تنگ
دل از کینه آکنده و سر زجنگ
دو رویه سپه برکشیدند صف
همه خنجر خونفشانشان به کف
فرامرز آراست قلب سپاه
سوی چپ، کیانوش لشکر پناه
ابر میسره شیر قلب تخار
که بودی پلنگ دمانش شکار
به پیش اندرون چار پیل ژیان
به تنها برافکنده بر گستوان
کمان ور دلیران پرخاشخر
که از تیرشان کوه کردی گذر
ابر پشت پیلان جنگی دمان
گشاده بر وتنگ بسته میان
وز آن سو تجانوی سالارهند
ابا جوشن و گرز و چینی پرند
به گردان جنگی و شیران نر
بیاراست آن رزمگه سربه سر
به پیش اندرون پیل واز پس،گروه
حصاری برآورد مانند کوه
چو با میمنه،میسره گشت راست
خروش از سواران جنگی بخاست
ز دود سپه بر فلک شد خروش
زمین همچو دریا برآمد به جوش
زبس گرز باران و از سهم تیر
زتاب سواران با دار و گیر
تو گفتی جهان،کام نراژدهاست
زگردون روان بر زمانه رواست
زگرد سواران واز تاب تیغ
چو باران شده تیر و چون رعد،میغ
بدی تیرباران و خنجر تگرگ
روان گشته از برق بارانش مرگ
سپهبد فرامرز لشکر شکن
ابا جان ستان تیغ دشمن فکن
خروشان و جوشان چو پیل دمان
یکی حمله آورد بر هندوان
ز بازو چو بگذاردی تیغ تیز
برآوردی از هندوان رستخیز
زیک ضرب،ده سرفکندی زتن
به نعره به هم برزدی انجمن
ز گرزش دل آسمان چاک شد
زگردش فلک روی در خاک شد
زباد رکیبش جهان خیره ماند
ز سمش زمین دیده در خون فشاند
خدنگش چو از شست کردی گذر
به لرزه شدی زو دل شیر نر
کمندش چو تن راست کردی زهم
چو اژدر کشیدی یلان را به دم
بدین گونه زان لشکر نامدار
فراوان بیفکند در کارزار
تجانو نگه کرد کان شیرمرد
سپهدار اسب افکن اندر نبرد
یکی بر خروشید کای شیرمرد
زگردان هندی برآورد گرد
اگر پای داری تو بر دشت جنگ
ببینی تو پرخاش جنگی پلنگ
بدو گفت شیر ژیان پهلوان
که ای بد کنش دیو تیره روان
به پرخاش من صد تو چون دیو سند
کند پایشان سست شمشیر و بند
چو من نیزه گیرم به هنگام کار
زدیوان گیتی برآرم دمار
تو با من بویژه بگویی سخن
ببین گرز و تیغ سرافشان من
همانا که ایدر به دام آمدی
که با تند گفتار خام آمدی
اگر رزم جویی به جنگ اندرآی
وگرنه هم اکنون بپرداز جای
دهم راه تا سوی کشور شوی
مبادا که در خون لشکر شوی
نیارد تویی تاب در جنگ من
گریزان شود شیر از آهنگ من
مرا برتو به جای بخشایش است
دلم سوی مهرت پرآسایش است
دریغ آمدم زین جوانی تو
بدین مردی و پهلوانی تو
که بر دست من ناگهان با سپاه
شوی کشته و کارگردد تباه
مرا شیرمردان روی زمین
زمردی به هنگام پرخاش و کین
برابر شمارند با سی هزار
سواری سرافراز خنجر گذار
نبرد سپاه تو خوار آیدم
هم از جستن رزمت عار آیدم
نمایم به تو یک هنر این زمان
پسنده بود نزد هر پهلوان
یکی پیل جنگی بد از پیش صف
زمین را همی سوخت از تاب و تف
دوان رفت نزدیک پیل دلیر
خروشید ماننده نره شیر
چوپیل دمان بود پرخاشجوی
درافکند شیر ژیان را به روی
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۹۳ - کشتن تجانو، پیل هندی را و ترسیدن فرامرز
تجانوی جنگی زجا در بجست
به خرطوم پیل اندر آورد دست
بکوشید بسیار پیل ژیان
که خرطوم بستاند از آن جوان
کشید از بر پیل مانند پیل
هوا گشت از گرد مانند نیل
همی جست ازو پیل، راه گریز
تجانوی پرکینه و پر ستیز
دگر پیل را پای بگرفت و پشت
برآورد و زد بر زمین درشت
از آن پس بزد خویش را برسپاه
کسی را نبد پای آوردگاه
زهم قلب ایران سپه بردرید
یکی گرد از آورد او بردمید
که شد روز روشن چو دریای قیر
بپوشید رخسار خورشید و تیر
زهولش پراکنده گشت آن سپاه
کسی را نبد پای آوردگاه
سپهبد فرارز گرد دلیر
خروشید بر سان غرنده شیر
زگردان پراز خشم و کین شد سرش
یکی بانگ زد سخت بر لشکرش
به لشکر چنین گفت کز کارخویش
ندارید شرمی زکردار خویش
کزین دیوتان دل پر از بیم گشت
پراکنده گشتید برکوه ودشت
چو فردا بر شاه ایران روید
چه گویید این را چه پاسخ دهید
که از بیم دیو بد تیره رای
همه پست گشتید و بی دست و پای
چوآواز گردنکش شیردل
شنیدند و گشتند لشکر خجل
از آن تاختن روی برتافتند
به سوی فرامرز بشتافتند
به خرطوم پیل اندر آورد دست
بکوشید بسیار پیل ژیان
که خرطوم بستاند از آن جوان
کشید از بر پیل مانند پیل
هوا گشت از گرد مانند نیل
همی جست ازو پیل، راه گریز
تجانوی پرکینه و پر ستیز
دگر پیل را پای بگرفت و پشت
برآورد و زد بر زمین درشت
از آن پس بزد خویش را برسپاه
کسی را نبد پای آوردگاه
زهم قلب ایران سپه بردرید
یکی گرد از آورد او بردمید
که شد روز روشن چو دریای قیر
بپوشید رخسار خورشید و تیر
زهولش پراکنده گشت آن سپاه
کسی را نبد پای آوردگاه
سپهبد فرارز گرد دلیر
خروشید بر سان غرنده شیر
زگردان پراز خشم و کین شد سرش
یکی بانگ زد سخت بر لشکرش
به لشکر چنین گفت کز کارخویش
ندارید شرمی زکردار خویش
کزین دیوتان دل پر از بیم گشت
پراکنده گشتید برکوه ودشت
چو فردا بر شاه ایران روید
چه گویید این را چه پاسخ دهید
که از بیم دیو بد تیره رای
همه پست گشتید و بی دست و پای
چوآواز گردنکش شیردل
شنیدند و گشتند لشکر خجل
از آن تاختن روی برتافتند
به سوی فرامرز بشتافتند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۹۴ - گرفتن فرامرز،تجانو را به خم کمند
از آن پس بر دیو شد نامدار
چنین گفت با هم نبرد آن سوار
که ای دیو خیره سر و تیره جان
ببینی کنون خنجر جان فشان
درآویخت با پهلوان شیر نر
برآمد خروشیدن هردوبر
همی خواست آن گرد یزدان پرست
ازآن دیو دژخیم را بسته دست
بسی حمله کردند بر یکدگر
سرانجام،پور یل نامور
کمندی بینداخت در گردنش
به خاک اندر آورد تیره تنش
فراوان بکوشید دیو نژند
که خود را رهاند ز خم کمند
به بازو درآورد واندر کشید
به نیرو زمین را زهم بر درید
سپهبد به زین در بیفشرد ران
برانگیخت از جا هیون گران
سوی گرزه گاو سر دست برد
بزد بر سرش سخت بشکست خورد
تجانو از آن زخم بی هوش گشت
بیفتاد برخاک و بی توش گشت
سپهبد طلب کرد ایرانیان
بدان تا ببندندش اندر زمان
چهل پاره زنجیر پولاد بند
ببردند پنجاه پاره کمند
ببستند دست وسر وپای او
به زنجیر بردند از جای او
درختی گشن بود هفتاد رش
بفرمود شیر اوژن کینه کش
بدان بند پولاد زنجیر سخت
ببستند آن دیو را بر درخت
نگهبان برو کرد صدمرد گرد
گرانمایه گردان با دستبرد
چو برگشت وتیره شب آمد به تنگ
زهم بازگشتند گردان جنگ
فرامرز با لشکر نامدار
به فیروزی و فتح آن کارزار
طلایه فرستاد بر کوه ودشت
چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت
ستیزنده آن دیو بی ترس و باک
به گردون برافشاند از چهره خاک
بزد دست و بگسست زنجیر و بند
زبیخ، آن درخت گشن را بکند
بغرید از آن نامداران به مشت
به خواب اندرون چند نامی بکشت
به دست اندرون داشت شاخ درخت
بترسید لشکر از آن تیره بخت
هیاهو برآمد ز چپ و ز راست
ندانست کس کان چه فریاد خاست
سپه زان هیاهو زجا خاستند
صف و قلب لشکر بیاراستند
سپهبد به تندی برآمد زخواب
بپوشید جوشن ز روی شتاب
نشست از بر بادپای سمند
به یک دست،گرز و به دیگر کمند
نهاده به سر،خود و تن،پوست ببر
بیامد به کردار جنگی هژبر
برآویخت با دیو چون نره شیر
ویا پیل جنگی نهنگ دلیر
کمندش به دست اندرون داد خم
برو پر زچین کرد ودل را دژم
بیامد سوی دیو جسته ز بند
بینداخت بر دیو دون آن کمند
زبند کمندش دد شوربخت
بجست وبینداخت به روی درخت
بزد بر سر اسب آن شیرمرد
سمندش به پهلو درآورد درد
سپهبد به تیغ گران دست برد
برآورد و زد بر سر دیو گرد
نیامد برو زخم یل کارگر
دگر باره آن دیو پرخاشخر
یکی سنگ برداشت بر جایگاه
زصد من فزون بود سنگ سیاه
بینداخت آن سنگ بر پهلوان
سپر بر سر آورد گرد جوان
بزد بر سر سنگ و بشکست خرد
نیامد شکستی به سالار گرد
فرامرز از آن جنگ،دلتنگ شد
چو زین گونه با دیو درجنگ شد
سوی تیرکش تیرآورد دست
یکی تیر پولاد پیکان برست
که آن تیر کردی به آهن گذار
بزد نامور بر تجانوی خار
چو پشت کمان بر زه خم گرفت
خم چرخ گوشه فراهم گرفت
برآمد به کردار بارنده ابر
زشاخ گوزنان خروش هژبر
بزد تیر بر سینه تیره بخت
دگر باره آن گرد فیروز بخت
برو بر ببارید باران مرگ
چنان چون ببارد بهاران،تگرگ
زباران الماس پیکان خدنگ
زمین کرد بر دیو وارونه تنگ
تن دیو شد چون تن خارپشت
زالماس فر خدنگش بکشت
چو دیدند ایرانیان جنگ اوی
که دیو اندرآمد ز بالا به روی
یکایک گرفتند خنجر به چنگ
بکردند برهندوان کارتنگ
برفتند تازان سوی لشکرش
شدآگاه گردان نام آورش
به ناچار رزمی بیاراستند
یکی رستخیز از نو آراستند
به یک دست لشکر کیانوش گرد
بدان لشکر هند یک حمله برد
بیفکند از ایشان فراوان به تیغ
نبد زخم تیغش ز لشکر دریغ
زدست دگر شیر جنگی تخوار
به دست اندرش گرزه گاو سار
بزد خویشتن را در آن رزمگاه
زهندو زمین گشت سرخ وسیاه
زخون،کوه و هامون برابر شده
درو اسب جنگی شناور شده
فتاده تن هندوان تیره جان
ازو خون چو رودی همی بد روان
شب تیره و زنگی تیره رنگ
نه راه گریز و نه جای درنگ
سپاهی بدین گونه مردان کار
برآمد از ایرانیانشان دمار
چنین است آیین آوردگاه
سرت داد باید چو خواهی کلاه
نخست ای خردمند والا گهر
اگر نام خواهی بگو ترک سر
برفتند از آن هندوان هرکه زیست
بدیشان همی بخت بر می گریست
سوی رای بردند ازآن آگهی
که از هندوران گشت گیتی تهی
از این نورسیده سوار دلیر
سرنامداران شد از رزم سیر
به ژرفی از ایشان بپرسید شاه
زکار سپاه و ز آوردگاه
که از کیست اندیشه گفتگوی
چه مرد است این گرد پرخاشجوی
بگفتند با رای کان پهلوان
که آمد به کینه سوی هندوان
جوانست و گیتی ندیده هنوز
نپوشیده گرد گل از مشک توز
بدان زورمندی نباشد هژبر
همی برخروشد به کردار ابر
دو بازوش چون ران پیل دمان
بر و کتف و یالش چو شیر ژیان
هنرکس ندیده است هرگز نبود
از آن بیشتر کان دلاور نمود
تجانو که از دست او در ستیز
ندیدی ژیان پیل،راه گریز
به چنگال آن شیر مرد دلیر
چو مرغی بد افتاده در چنگ شیر
به گرز و سنان و به زوبین و تیغ
ندارند از آب و آتش گریغ
نه از آتش و آب و از تیغ و تیر
نه از خاک و باد و هژبر دلیر
جهاندیده آن شیر خیره شود
مگر شهریارش پذیره شود
ندانم ازین پس که زان پرهنر
چه آید در این کشور و بوم وبر
که با او نبرد آورد گاه رزم
که او رزم دارد همی سور و بزم
چنین گفت با هم نبرد آن سوار
که ای دیو خیره سر و تیره جان
ببینی کنون خنجر جان فشان
درآویخت با پهلوان شیر نر
برآمد خروشیدن هردوبر
همی خواست آن گرد یزدان پرست
ازآن دیو دژخیم را بسته دست
بسی حمله کردند بر یکدگر
سرانجام،پور یل نامور
کمندی بینداخت در گردنش
به خاک اندر آورد تیره تنش
فراوان بکوشید دیو نژند
که خود را رهاند ز خم کمند
به بازو درآورد واندر کشید
به نیرو زمین را زهم بر درید
سپهبد به زین در بیفشرد ران
برانگیخت از جا هیون گران
سوی گرزه گاو سر دست برد
بزد بر سرش سخت بشکست خورد
تجانو از آن زخم بی هوش گشت
بیفتاد برخاک و بی توش گشت
سپهبد طلب کرد ایرانیان
بدان تا ببندندش اندر زمان
چهل پاره زنجیر پولاد بند
ببردند پنجاه پاره کمند
ببستند دست وسر وپای او
به زنجیر بردند از جای او
درختی گشن بود هفتاد رش
بفرمود شیر اوژن کینه کش
بدان بند پولاد زنجیر سخت
ببستند آن دیو را بر درخت
نگهبان برو کرد صدمرد گرد
گرانمایه گردان با دستبرد
چو برگشت وتیره شب آمد به تنگ
زهم بازگشتند گردان جنگ
فرامرز با لشکر نامدار
به فیروزی و فتح آن کارزار
طلایه فرستاد بر کوه ودشت
چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت
ستیزنده آن دیو بی ترس و باک
به گردون برافشاند از چهره خاک
بزد دست و بگسست زنجیر و بند
زبیخ، آن درخت گشن را بکند
بغرید از آن نامداران به مشت
به خواب اندرون چند نامی بکشت
به دست اندرون داشت شاخ درخت
بترسید لشکر از آن تیره بخت
هیاهو برآمد ز چپ و ز راست
ندانست کس کان چه فریاد خاست
سپه زان هیاهو زجا خاستند
صف و قلب لشکر بیاراستند
سپهبد به تندی برآمد زخواب
بپوشید جوشن ز روی شتاب
نشست از بر بادپای سمند
به یک دست،گرز و به دیگر کمند
نهاده به سر،خود و تن،پوست ببر
بیامد به کردار جنگی هژبر
برآویخت با دیو چون نره شیر
ویا پیل جنگی نهنگ دلیر
کمندش به دست اندرون داد خم
برو پر زچین کرد ودل را دژم
بیامد سوی دیو جسته ز بند
بینداخت بر دیو دون آن کمند
زبند کمندش دد شوربخت
بجست وبینداخت به روی درخت
بزد بر سر اسب آن شیرمرد
سمندش به پهلو درآورد درد
سپهبد به تیغ گران دست برد
برآورد و زد بر سر دیو گرد
نیامد برو زخم یل کارگر
دگر باره آن دیو پرخاشخر
یکی سنگ برداشت بر جایگاه
زصد من فزون بود سنگ سیاه
بینداخت آن سنگ بر پهلوان
سپر بر سر آورد گرد جوان
بزد بر سر سنگ و بشکست خرد
نیامد شکستی به سالار گرد
فرامرز از آن جنگ،دلتنگ شد
چو زین گونه با دیو درجنگ شد
سوی تیرکش تیرآورد دست
یکی تیر پولاد پیکان برست
که آن تیر کردی به آهن گذار
بزد نامور بر تجانوی خار
چو پشت کمان بر زه خم گرفت
خم چرخ گوشه فراهم گرفت
برآمد به کردار بارنده ابر
زشاخ گوزنان خروش هژبر
بزد تیر بر سینه تیره بخت
دگر باره آن گرد فیروز بخت
برو بر ببارید باران مرگ
چنان چون ببارد بهاران،تگرگ
زباران الماس پیکان خدنگ
زمین کرد بر دیو وارونه تنگ
تن دیو شد چون تن خارپشت
زالماس فر خدنگش بکشت
چو دیدند ایرانیان جنگ اوی
که دیو اندرآمد ز بالا به روی
یکایک گرفتند خنجر به چنگ
بکردند برهندوان کارتنگ
برفتند تازان سوی لشکرش
شدآگاه گردان نام آورش
به ناچار رزمی بیاراستند
یکی رستخیز از نو آراستند
به یک دست لشکر کیانوش گرد
بدان لشکر هند یک حمله برد
بیفکند از ایشان فراوان به تیغ
نبد زخم تیغش ز لشکر دریغ
زدست دگر شیر جنگی تخوار
به دست اندرش گرزه گاو سار
بزد خویشتن را در آن رزمگاه
زهندو زمین گشت سرخ وسیاه
زخون،کوه و هامون برابر شده
درو اسب جنگی شناور شده
فتاده تن هندوان تیره جان
ازو خون چو رودی همی بد روان
شب تیره و زنگی تیره رنگ
نه راه گریز و نه جای درنگ
سپاهی بدین گونه مردان کار
برآمد از ایرانیانشان دمار
چنین است آیین آوردگاه
سرت داد باید چو خواهی کلاه
نخست ای خردمند والا گهر
اگر نام خواهی بگو ترک سر
برفتند از آن هندوان هرکه زیست
بدیشان همی بخت بر می گریست
سوی رای بردند ازآن آگهی
که از هندوران گشت گیتی تهی
از این نورسیده سوار دلیر
سرنامداران شد از رزم سیر
به ژرفی از ایشان بپرسید شاه
زکار سپاه و ز آوردگاه
که از کیست اندیشه گفتگوی
چه مرد است این گرد پرخاشجوی
بگفتند با رای کان پهلوان
که آمد به کینه سوی هندوان
جوانست و گیتی ندیده هنوز
نپوشیده گرد گل از مشک توز
بدان زورمندی نباشد هژبر
همی برخروشد به کردار ابر
دو بازوش چون ران پیل دمان
بر و کتف و یالش چو شیر ژیان
هنرکس ندیده است هرگز نبود
از آن بیشتر کان دلاور نمود
تجانو که از دست او در ستیز
ندیدی ژیان پیل،راه گریز
به چنگال آن شیر مرد دلیر
چو مرغی بد افتاده در چنگ شیر
به گرز و سنان و به زوبین و تیغ
ندارند از آب و آتش گریغ
نه از آتش و آب و از تیغ و تیر
نه از خاک و باد و هژبر دلیر
جهاندیده آن شیر خیره شود
مگر شهریارش پذیره شود
ندانم ازین پس که زان پرهنر
چه آید در این کشور و بوم وبر
که با او نبرد آورد گاه رزم
که او رزم دارد همی سور و بزم