عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۴
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۳
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۱
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۱
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۸ - در ستایش سخن و مدح استاد سخن گستران حکیم ابوالقاسم فردوسی علیه الرحمه
الا ای خردمن بیدار هوش
بدین نغز گفتار من دار گوش
زهرچ آفرید ایزد بی نیاز
به نطق آمیزاده دید امتیاز
خدایش بلند از سخن پایه داد
که تاج کرامت به سر برنهاد
سخن بهتر از هر چه آن بهتر است
خرد کهتر است و سخن مهتر است
سخن چون سخن آفرین آفرید
همه ما سوی از سخن شد پدید
سخن چون بیامد ز بالا به پست
بدو گشت بشناخته هر چه هست
فرستاده گان را به تایید دین
سخن آمد از آسمان بر زمین
سخن شد کلیم خدا را دلیل
که آسان گذر کرد از رود نیل
سخن شد به روح الامین اوستاد
که دیگر ره اندر فلک پر گشاد
بهین معجز داور انبیا
سخن بود در کرسی کبریا
سخن کرد هر راز پنهان پدید
سخن گنج اسرار را شد کلید
سخن گستران را به هر روزگار
خدای جهانست آموزگار
به هرکس زبان سخن سنج داد
مراو را کلید درگنج داد
سخن گسترانند در این جهان
خدا را نگهبان گنج نهان
به ویژه مرآنان که در پارسی
سخن ها به جا مانده زایشان بسی
به گیتی سخن گستران آمدند
که گوی سخن بر به چوگان زدند
همه شهریاران ملک سخن
بی انباز در دروره ی خویشتن
همه نامجو ویژه دانای طوس
که شاهنشهی را فرو کوفت کوس
همه اخترانند واو ماهشان
همه شهریار او شهنشاهشان
به جوی بیان همه آب از اوست
به خورشید فکر همه تاب از اوست
بدی گوهر عقل و در سخن
به زیر زبان اندرش مختزن
شود راست تا بر تو این گفتگوی
زشهنامه بهتر گواهی مجوی
فرستاده ی پارسی گرخدای
فرستادی اندر جهان رهنمای
سخن گستر طوس پیغمبری
بد، و نامه اش، ایزدی دفتری
بدش درسخن گفته ی پهلوی
به از گوهر تاج کیخسروی
ازیدون همی تا به روز شمار
زما گنج آمرزش او را نثار
به ویژه مر آن نامور بخردان
که بودند مدحت گر خاندان
روانشان به مینو درآسوده باد
گناهانشان جمله بخشوده باد
کز آنان نوآموز مردی منم
که دستانسرا مرغ این گلشنم
منم آفتاب سپهر سخن
زبان من آمد درش را کلید
بود نامه ام به زهر نامه ای
کزو در جهان گرم هنگامه ای
چو نامه ازو شاد جان رسول
بود مرهم زخم قلب بتول
مراین بنده ی آستان حسین
سروده در آن داستان حسین
چو فردوس گفتار را زان مقام
سزد کش بود باغ فردوس نام
کس کی ز فردوس یاد آورد
چو بر باغ فردوس من بگذرد
به فردوس فردوسی پاک تن
شود خرم از باغ فردوس من
ازین نامه ی نغز گیتی طراز
که ماند زمن سالیان دراز
به دنیا درون کامرانی کنم
پس از مردنم زندگانی کنم
بدین نامه خندان ز پل بگذرم
سوی باغ فردوس روی آورم
بدین نامور نامه روز نشور
کنم آتش دوزخ از خویش دور
خدایا به شاه شهیدان عشق
بدان پر بها گوهر کان عشق
زمهرم بیفکن به سر سایه ای
که بندم بدین نامه پیرایه ای
به گلزار خرم جنان زین کتاب
شکفته کنم چهره ی بوتراب
سپهر آفرینا پناهم تویی
دلیل اندرین راست را هم تو یی
هزار و دو صد با نود و بود و پنج
که در بر گشادم ازین طرفه گنج
به آغاز چون یارشد کردگار
به انجام هم خواهدم گشت یار
بدین نغز گفتار من دار گوش
زهرچ آفرید ایزد بی نیاز
به نطق آمیزاده دید امتیاز
خدایش بلند از سخن پایه داد
که تاج کرامت به سر برنهاد
سخن بهتر از هر چه آن بهتر است
خرد کهتر است و سخن مهتر است
سخن چون سخن آفرین آفرید
همه ما سوی از سخن شد پدید
سخن چون بیامد ز بالا به پست
بدو گشت بشناخته هر چه هست
فرستاده گان را به تایید دین
سخن آمد از آسمان بر زمین
سخن شد کلیم خدا را دلیل
که آسان گذر کرد از رود نیل
سخن شد به روح الامین اوستاد
که دیگر ره اندر فلک پر گشاد
بهین معجز داور انبیا
سخن بود در کرسی کبریا
سخن کرد هر راز پنهان پدید
سخن گنج اسرار را شد کلید
سخن گستران را به هر روزگار
خدای جهانست آموزگار
به هرکس زبان سخن سنج داد
مراو را کلید درگنج داد
سخن گسترانند در این جهان
خدا را نگهبان گنج نهان
به ویژه مرآنان که در پارسی
سخن ها به جا مانده زایشان بسی
به گیتی سخن گستران آمدند
که گوی سخن بر به چوگان زدند
همه شهریاران ملک سخن
بی انباز در دروره ی خویشتن
همه نامجو ویژه دانای طوس
که شاهنشهی را فرو کوفت کوس
همه اخترانند واو ماهشان
همه شهریار او شهنشاهشان
به جوی بیان همه آب از اوست
به خورشید فکر همه تاب از اوست
بدی گوهر عقل و در سخن
به زیر زبان اندرش مختزن
شود راست تا بر تو این گفتگوی
زشهنامه بهتر گواهی مجوی
فرستاده ی پارسی گرخدای
فرستادی اندر جهان رهنمای
سخن گستر طوس پیغمبری
بد، و نامه اش، ایزدی دفتری
بدش درسخن گفته ی پهلوی
به از گوهر تاج کیخسروی
ازیدون همی تا به روز شمار
زما گنج آمرزش او را نثار
به ویژه مر آن نامور بخردان
که بودند مدحت گر خاندان
روانشان به مینو درآسوده باد
گناهانشان جمله بخشوده باد
کز آنان نوآموز مردی منم
که دستانسرا مرغ این گلشنم
منم آفتاب سپهر سخن
زبان من آمد درش را کلید
بود نامه ام به زهر نامه ای
کزو در جهان گرم هنگامه ای
چو نامه ازو شاد جان رسول
بود مرهم زخم قلب بتول
مراین بنده ی آستان حسین
سروده در آن داستان حسین
چو فردوس گفتار را زان مقام
سزد کش بود باغ فردوس نام
کس کی ز فردوس یاد آورد
چو بر باغ فردوس من بگذرد
به فردوس فردوسی پاک تن
شود خرم از باغ فردوس من
ازین نامه ی نغز گیتی طراز
که ماند زمن سالیان دراز
به دنیا درون کامرانی کنم
پس از مردنم زندگانی کنم
بدین نامه خندان ز پل بگذرم
سوی باغ فردوس روی آورم
بدین نامور نامه روز نشور
کنم آتش دوزخ از خویش دور
خدایا به شاه شهیدان عشق
بدان پر بها گوهر کان عشق
زمهرم بیفکن به سر سایه ای
که بندم بدین نامه پیرایه ای
به گلزار خرم جنان زین کتاب
شکفته کنم چهره ی بوتراب
سپهر آفرینا پناهم تویی
دلیل اندرین راست را هم تو یی
هزار و دو صد با نود و بود و پنج
که در بر گشادم ازین طرفه گنج
به آغاز چون یارشد کردگار
به انجام هم خواهدم گشت یار
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۲۴ - خواندن امام اشعار چند در بی وفایی دنیا
درآن شب جهانداور بی قرین
گهی دردعا بود وگه آفرین
گهی دشنه ی جای ستان تیز کرد
که فردا بدان دشنه جوید نبرد
گهی دل به مرگ جوانان نهاد
گهی چند بیتی زغم کرد یاد
که اف بر تو ای دهر ناسازگار
که دایم به نیکان بدت کینه کار
بسا تاجداران کشور فروز
بسا شهریاران پیروز روز
که گشتی تو از مرگشان شاد خوار
ایا بی وفا دهر ناسازگار
به کام عجوزی تو را چرخ گشت
بریدی سر پاک یحیی به طشت
سرمن هم اکنون بخواهی برید
که خوشنود گردد یزید پلید
چو خواهرش آن سوگواری بدید
یکی آه سرد ازجگر برکشید
بگفتا به افغان که ای تاجور
دهی امشب ازکشته گشتن خبر
مراکاش ازین پیش تر مرگ من
زخاک سیه کرده بودی کفن
زآل عبا جز تو بر همه رفته گان
تویی بخت بیدار آن خفته گان
تو هم خواهی ازما جدایی کنی
به دیگر جهان کد خدایی کنی
پس ازتو چه سازیم ما بیکسان
به این خردسالان و این نورسان
همی سوزدم دل که از چار سوی
ببسته است راه تو ای پاکخوی
تو را چاره ای نیست درکار خویش
به جز آنکه گیری ره مرگ پیش
بگفت این و افغان زدل برکشید
بزد دست برسر گریبان درید
بیفتاد ازپای و بیهوش شد
توگفتی که از پیکرش توش شد
به رخسار بانو شه کامیاب
ز مژگان برافشاند روشن گلاب
گل پژمریده ز بوی گلاب
شکفته شدوکرد نرگس پرآب
ز بی یاری خسرو نینوا
زهر بند او خاست چون نی نوا
چو دیدش چنان مویه گر شاه دین
بدو گفت: کای بانوی دل غمین
به پایان درآید چو این روزگار
نماند کسی زنده جز کردگار
یکی پند فرخ برادر پذیر
مرا هم چو جد وپدر رفته گیر
ز آنان نیم من فزون تر به فر
که کردند زین دار فانی سفر
چو رفتم من از این سرای سپنج
فزون شد تو را محنت و درد و رنج
گریبان مکن چاک و مخراش روی
پریشان مکن موی و آوخ مگوی
ز مژگان بریز اشک، لیکن بلند
مکن گریه ای خواهر مستمند
چو غم از دل پاک خواهر سترد
مراو را سوی خیمه ی خویش برد
خود آمد زنو سوی خرگه فراز
به پای اندر استاد بهر نماز
گهی دردعا بود وگه آفرین
گهی دشنه ی جای ستان تیز کرد
که فردا بدان دشنه جوید نبرد
گهی دل به مرگ جوانان نهاد
گهی چند بیتی زغم کرد یاد
که اف بر تو ای دهر ناسازگار
که دایم به نیکان بدت کینه کار
بسا تاجداران کشور فروز
بسا شهریاران پیروز روز
که گشتی تو از مرگشان شاد خوار
ایا بی وفا دهر ناسازگار
به کام عجوزی تو را چرخ گشت
بریدی سر پاک یحیی به طشت
سرمن هم اکنون بخواهی برید
که خوشنود گردد یزید پلید
چو خواهرش آن سوگواری بدید
یکی آه سرد ازجگر برکشید
بگفتا به افغان که ای تاجور
دهی امشب ازکشته گشتن خبر
مراکاش ازین پیش تر مرگ من
زخاک سیه کرده بودی کفن
زآل عبا جز تو بر همه رفته گان
تویی بخت بیدار آن خفته گان
تو هم خواهی ازما جدایی کنی
به دیگر جهان کد خدایی کنی
پس ازتو چه سازیم ما بیکسان
به این خردسالان و این نورسان
همی سوزدم دل که از چار سوی
ببسته است راه تو ای پاکخوی
تو را چاره ای نیست درکار خویش
به جز آنکه گیری ره مرگ پیش
بگفت این و افغان زدل برکشید
بزد دست برسر گریبان درید
بیفتاد ازپای و بیهوش شد
توگفتی که از پیکرش توش شد
به رخسار بانو شه کامیاب
ز مژگان برافشاند روشن گلاب
گل پژمریده ز بوی گلاب
شکفته شدوکرد نرگس پرآب
ز بی یاری خسرو نینوا
زهر بند او خاست چون نی نوا
چو دیدش چنان مویه گر شاه دین
بدو گفت: کای بانوی دل غمین
به پایان درآید چو این روزگار
نماند کسی زنده جز کردگار
یکی پند فرخ برادر پذیر
مرا هم چو جد وپدر رفته گیر
ز آنان نیم من فزون تر به فر
که کردند زین دار فانی سفر
چو رفتم من از این سرای سپنج
فزون شد تو را محنت و درد و رنج
گریبان مکن چاک و مخراش روی
پریشان مکن موی و آوخ مگوی
ز مژگان بریز اشک، لیکن بلند
مکن گریه ای خواهر مستمند
چو غم از دل پاک خواهر سترد
مراو را سوی خیمه ی خویش برد
خود آمد زنو سوی خرگه فراز
به پای اندر استاد بهر نماز
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۹
مال و جمال و بی غمی و صحت و شباب
عشق و وصال و خرمی و عشرت و شراب
شغلی بود به وجه و نشاطی بود به شرط
عیشی بود به رسم و مرادی بود صواب
(اینها همه خوشند ولی نزد عاقلان
آن است عیبشان که عزیزند و تنگ یاب)
تاریخ عهد عشق وصال است و کو وصال
فهرست روز عمر شباب است و کو شباب
ای آنکه با شباب و شرابی و گوش تو
هم لحن چنگ دارد و هم نغمه رباب
گر گلستان عارض معشوق پیش توست
از گردش زمانه تویی در گل و گلاب
خاک وثاق تو چمن سرو و سوسن است
صحن سرای تو فلک ماه و آفتاب
در راه وصل پای امید از طلب مبر
با تاب زلف دوست عنان از طرب متاب
در کوی دوستان که بود دهشت فراق
بر روی دوستی چه کند وحشت نقاب
جان پروران به سوسن آزاد باردار
دل تازه کن به نرگس مخمور نیم خواب
بفروز دیده را به رخ او ز سیب سرخ
خوش کن دماغ را زخط او به مشک ناب
از روح ساز قاصد معشوق را نثار
وز بوسه ده سوال دلارام را جواب
از کام دل به بهره گرفتن شتاب کن
گر مرکب زمانه به مرگت کند شتاب
ورترس انقلاب زمانه است در دلت
با مدح صدر شرق که ترسد ز انقلاب
صدری که صدر موسویانست و مجددین
درصدر دین صدور جهان را بدو مآب
بحر علوم تاج معالی علی که هست
هر بحر با مکارم او کمتر از سراب
بحری که گر به بحر درافتد نهیب او
گردند زیر آب همه ماهیان کباب
آن وارث برادر پیغمبر خدای
کو را برادرست ز شاه جهان خطاب
رای رفیع او چو رقیبی است مهربان
بر تاج و تخت شاه جهان مالک الرقاب
خالی از اوست گوشه تاجش ز اضطرار
ایمن بدوست پایه تختش ز اضطراب
از دوحه رسالت و از میوه شرف
سادات اهل بیت قشورند و او لباب
تا باد و خاک و آتش و آبند در جهان
تا نوبهار و تیر مه است و تموز و آب
وقت خزان ز بهر عطاهای او بود
طرف چمن خزانه زرهای بی حساب
همواره از دلش که بخندد بر ابر و بحر
باشد بر ابر و بحر، به جود و عطا عتاب
پیوسته بر سرش ز زبانهای زایران
از آسمان نثار دعاهای مستجاب
او راست از زمانه اقبال انقیاد
و او راست از ستاره تایید فتح باب
چون زلف نیکوان شود از دست او عنان
چون تاج خسروان شود از پای او رکاب
با قوت عنایت و نام رعایتش
بازی کند تذرو و عقابی کند غراب
و اندر کف عقوبت و خشم و سیاستش
میشی بود هزبر و غرابی بود عقاب
از وی به امر و نهی صلاح آید و فساد
وز وی به مهر و کینه ثواب آید و عقاب
از فخر مدح اوست که مشهور گشت شعر
از عشق دعد بود که معروف شد رباب
ای شرق و غرب را به عطاهای تو امید
ای طبع و ذوق را به دعاهای تو ثواب
از نصرت است خانه عمر تو را عماد
وز دولت است خیمه عز تو را طناب
شاخ صلابت تو ز دین است و اعتقاد
بیخ مهابت تو ز آلست و اکتساب
در فخر اکتساب چه نیکوست در جهان
نیکوترش کند شرف و فخر انتساب
نام عدوت نیست سزاوار آفرین
شایسته گلاب نباشد سر کلاب
آمال زایران ز تو یابد همی حصول
اموال شاعران ز تو گیرد همی نصاب
برخیره از جوانب عالم نمی رسد
زایر بدین ستانه و شاعر بدین جناب
گر نیستی عطای تو، هستی به عهد ما
باغ امید خشک و جهان طمع خراب
زهره زعشق لفظ تو دربارد از صدف
مهر از برای بذل تو زر سازد از تراب
اندر بیان لفظ تو زرین شود سخن
و اندر دهان کلک تو مشکین شود لعاب
در راه مدحت تو دلیلی کند خرد
در کوی خدمت تو ذلیلی کند صعاب
پیداتر است از اختر تابان تیره شب
حظ تو در نبوت و فضل تو در کتاب
اصل بزرگ توست بزرگیت را سبب
زاب خوش لطیف بود لولو خوشاب
گویند نیست چرخ در افعال خود مصیب
پس چونکه دشمن تو نباشد مگر مصاب
گر رای تو شهاب و عدو تو دیو نیست
پیوسته دیو چون رمد از حمله شهاب
ایزد ز آفریده خویش انتخاب کرد
عرض رسول و عترت او آمد انتخاب
وز عترت مطهر او منتخب تویی
چون تیغ آبدار گران مایه از قراب
آری در آفریده به حرمت تفاوت است
یک آفریده نار بود دیگری تراب
تن را محل روح نباشد به هیچ نوع
شب را فروغ روز نباشد به هیچ باب
تا تابش است از اختر و دور است از آسمان
دایم تو رس ز اختر دولت به نور و تاب
پشت موافقانت به سعد فلک قوی
روی مخالفانت به خون جگر خضاب
حضرت به تو مزین و بدخواه جاه تو
در غربتی کز او متعذر بود ایاب
عشق و وصال و خرمی و عشرت و شراب
شغلی بود به وجه و نشاطی بود به شرط
عیشی بود به رسم و مرادی بود صواب
(اینها همه خوشند ولی نزد عاقلان
آن است عیبشان که عزیزند و تنگ یاب)
تاریخ عهد عشق وصال است و کو وصال
فهرست روز عمر شباب است و کو شباب
ای آنکه با شباب و شرابی و گوش تو
هم لحن چنگ دارد و هم نغمه رباب
گر گلستان عارض معشوق پیش توست
از گردش زمانه تویی در گل و گلاب
خاک وثاق تو چمن سرو و سوسن است
صحن سرای تو فلک ماه و آفتاب
در راه وصل پای امید از طلب مبر
با تاب زلف دوست عنان از طرب متاب
در کوی دوستان که بود دهشت فراق
بر روی دوستی چه کند وحشت نقاب
جان پروران به سوسن آزاد باردار
دل تازه کن به نرگس مخمور نیم خواب
بفروز دیده را به رخ او ز سیب سرخ
خوش کن دماغ را زخط او به مشک ناب
از روح ساز قاصد معشوق را نثار
وز بوسه ده سوال دلارام را جواب
از کام دل به بهره گرفتن شتاب کن
گر مرکب زمانه به مرگت کند شتاب
ورترس انقلاب زمانه است در دلت
با مدح صدر شرق که ترسد ز انقلاب
صدری که صدر موسویانست و مجددین
درصدر دین صدور جهان را بدو مآب
بحر علوم تاج معالی علی که هست
هر بحر با مکارم او کمتر از سراب
بحری که گر به بحر درافتد نهیب او
گردند زیر آب همه ماهیان کباب
آن وارث برادر پیغمبر خدای
کو را برادرست ز شاه جهان خطاب
رای رفیع او چو رقیبی است مهربان
بر تاج و تخت شاه جهان مالک الرقاب
خالی از اوست گوشه تاجش ز اضطرار
ایمن بدوست پایه تختش ز اضطراب
از دوحه رسالت و از میوه شرف
سادات اهل بیت قشورند و او لباب
تا باد و خاک و آتش و آبند در جهان
تا نوبهار و تیر مه است و تموز و آب
وقت خزان ز بهر عطاهای او بود
طرف چمن خزانه زرهای بی حساب
همواره از دلش که بخندد بر ابر و بحر
باشد بر ابر و بحر، به جود و عطا عتاب
پیوسته بر سرش ز زبانهای زایران
از آسمان نثار دعاهای مستجاب
او راست از زمانه اقبال انقیاد
و او راست از ستاره تایید فتح باب
چون زلف نیکوان شود از دست او عنان
چون تاج خسروان شود از پای او رکاب
با قوت عنایت و نام رعایتش
بازی کند تذرو و عقابی کند غراب
و اندر کف عقوبت و خشم و سیاستش
میشی بود هزبر و غرابی بود عقاب
از وی به امر و نهی صلاح آید و فساد
وز وی به مهر و کینه ثواب آید و عقاب
از فخر مدح اوست که مشهور گشت شعر
از عشق دعد بود که معروف شد رباب
ای شرق و غرب را به عطاهای تو امید
ای طبع و ذوق را به دعاهای تو ثواب
از نصرت است خانه عمر تو را عماد
وز دولت است خیمه عز تو را طناب
شاخ صلابت تو ز دین است و اعتقاد
بیخ مهابت تو ز آلست و اکتساب
در فخر اکتساب چه نیکوست در جهان
نیکوترش کند شرف و فخر انتساب
نام عدوت نیست سزاوار آفرین
شایسته گلاب نباشد سر کلاب
آمال زایران ز تو یابد همی حصول
اموال شاعران ز تو گیرد همی نصاب
برخیره از جوانب عالم نمی رسد
زایر بدین ستانه و شاعر بدین جناب
گر نیستی عطای تو، هستی به عهد ما
باغ امید خشک و جهان طمع خراب
زهره زعشق لفظ تو دربارد از صدف
مهر از برای بذل تو زر سازد از تراب
اندر بیان لفظ تو زرین شود سخن
و اندر دهان کلک تو مشکین شود لعاب
در راه مدحت تو دلیلی کند خرد
در کوی خدمت تو ذلیلی کند صعاب
پیداتر است از اختر تابان تیره شب
حظ تو در نبوت و فضل تو در کتاب
اصل بزرگ توست بزرگیت را سبب
زاب خوش لطیف بود لولو خوشاب
گویند نیست چرخ در افعال خود مصیب
پس چونکه دشمن تو نباشد مگر مصاب
گر رای تو شهاب و عدو تو دیو نیست
پیوسته دیو چون رمد از حمله شهاب
ایزد ز آفریده خویش انتخاب کرد
عرض رسول و عترت او آمد انتخاب
وز عترت مطهر او منتخب تویی
چون تیغ آبدار گران مایه از قراب
آری در آفریده به حرمت تفاوت است
یک آفریده نار بود دیگری تراب
تن را محل روح نباشد به هیچ نوع
شب را فروغ روز نباشد به هیچ باب
تا تابش است از اختر و دور است از آسمان
دایم تو رس ز اختر دولت به نور و تاب
پشت موافقانت به سعد فلک قوی
روی مخالفانت به خون جگر خضاب
حضرت به تو مزین و بدخواه جاه تو
در غربتی کز او متعذر بود ایاب
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۵
جور از این برکشیده ایوانست
که بر او مشتری و کیوانست
دم سردی که برکشد مردم
هم از این برکشیده ایوانست
آدمکی را ز دور این ایوان
جور انواع و رنج الوانست
گرچه گه سعد و گاه نحس دهد
ور چه گه رزق و گاه حرمانست
زو چه نالی که چون تو مجبورست
زو چه رنجی که چون تو حیرانست
شحنه کارگاه تقدیر است
حاجب بارگاه سلطانست
نایب پرده دار اسرار است
پرده رازهای پنهانست
دورر او هر چه کرد و هر چه کند
کرده کردگار کیهانست
جان که جان آفرین به ما داده ست
ملک ما نیست بلکه مهمانست
نزد برنا و پیر عاریتی است
مرگ در حق هر دو یکسانست
ساقی مرگ را به بزم اجل
ساتگینی همیشه گردانست
در چنین بزم با چنین ساقی
دوستگانی سپردن جانست
جان به جان آفرین دهد روزی
آنکه ما را چو جان جانانست
جان چو با زندگان نخواهد ماند
زنده از زندگی پشیمانست
آن سه دانا که هر یکی ز یشان
فیلسوف زمین یونانست
طب و جز علم طب در این عالم
یادگار علوم ایشانست
به سه علت ز جان جدا ماندند
جان سپردن نه کار آسانست
هر یکی را به علتی بردند
گرچه درمان آن بسی دانست
آن یکی رنجه دل شد از اسهال
گفتی اسهال نیست طوفانست
آب را در خم شکسته ببست
شکم خویش بست نتوانست
جان بداد و علاج سود نداشت
جان نه در بر به عهده و پیمانست
دیگری را پدید گشت امساک
گفت تدبیر درد درمانست
جان به درمان نماند در براو
رفتن جان به حکم و فرمانست
جان آن دیگری به فالج رفت
بترین رنج جانور آنست
تا بدانی که از برای اجل
نام هر زنده ای به دیوانست
زندگی را زوال در پیش است
زنده بی زوال یزدانست
(تن به زندان گور خواهد ماند
گر چه جان را به جای زندانست
مرگ چون موم نرم خواهد کرد
تن ما گر ز سنگ و سندانست
عاقبت بی حیات خواهی گشت
گر غذای تو آب حیوانست
تا ننازی به دولت و نصرت
که همه نصرت تو خذلانست
در جهان نصرت پسندیده
کردن طاعت جهانبانست
هر زیادت که جز به طاعت اوست
بتر از صد هزار نقصانست
جز به طاعت نجات نتوان یافت
سبزه را تازگی ز بارانست
جز به دانش مراد نتوان دید
چرخ و مه را بقا ز دورانست
ور به روی و ریاست طاعت تو
پس همان طاعت تو عصیانست
در جهان نصرت پسندیده
کردن طاعت جهانبانست)
ای تو را خانه های آبادان
خانه دینت سخت ویرانست
غم ایمان خویش خور که تو را
روز محشر امان به ایمانست
وگر ایمانت هست و تقوی نه
خاتم ملک بی سلیمانست
چشم گریانت کو ز ترس خدای
گر ز محشر دل تو ترسانست
خوش همی خند و هیچ باک مدار
که ز ظلم تو خلق گریانست
بره بریان کنی ز مال یتیم
آن بره نیست خوک بریانست
همه کارت خور است و آسایش
مخور آسان که این خور آسانست
کار دنیا اگر فراهم شد
کار عقبیت بس پریشانست
می ندانی که از خدای جهان
با تو در روز و شب نگهبانست
نفسی در رضای نفس مزن
کان نفس در رضای شیطانست
عدل و انصاف و رحم عادت کن
گر مرادت رضای رحمانست
عمر کان بی رضای حق گذرد
بر همه اهل عمر تاوانست
گر به نزدیک خود مسلمانی
این نه رسم و ره مسلمانست
توشه راه آخرت بردار
که رهی دور و پر بیابانست
توشه تو نه رکوه آب است
توشه تو نه سفره نانست
زهد و اسلام و طاعت و تقوی است
علم و ایمان و عدل و احسانست
شعر صابر ز بحر خاطر و طبع
غصه در و رشک مرجانست
گفته او شنو که گفته او
نه ز جنس فلان و بهمانست
که بر او مشتری و کیوانست
دم سردی که برکشد مردم
هم از این برکشیده ایوانست
آدمکی را ز دور این ایوان
جور انواع و رنج الوانست
گرچه گه سعد و گاه نحس دهد
ور چه گه رزق و گاه حرمانست
زو چه نالی که چون تو مجبورست
زو چه رنجی که چون تو حیرانست
شحنه کارگاه تقدیر است
حاجب بارگاه سلطانست
نایب پرده دار اسرار است
پرده رازهای پنهانست
دورر او هر چه کرد و هر چه کند
کرده کردگار کیهانست
جان که جان آفرین به ما داده ست
ملک ما نیست بلکه مهمانست
نزد برنا و پیر عاریتی است
مرگ در حق هر دو یکسانست
ساقی مرگ را به بزم اجل
ساتگینی همیشه گردانست
در چنین بزم با چنین ساقی
دوستگانی سپردن جانست
جان به جان آفرین دهد روزی
آنکه ما را چو جان جانانست
جان چو با زندگان نخواهد ماند
زنده از زندگی پشیمانست
آن سه دانا که هر یکی ز یشان
فیلسوف زمین یونانست
طب و جز علم طب در این عالم
یادگار علوم ایشانست
به سه علت ز جان جدا ماندند
جان سپردن نه کار آسانست
هر یکی را به علتی بردند
گرچه درمان آن بسی دانست
آن یکی رنجه دل شد از اسهال
گفتی اسهال نیست طوفانست
آب را در خم شکسته ببست
شکم خویش بست نتوانست
جان بداد و علاج سود نداشت
جان نه در بر به عهده و پیمانست
دیگری را پدید گشت امساک
گفت تدبیر درد درمانست
جان به درمان نماند در براو
رفتن جان به حکم و فرمانست
جان آن دیگری به فالج رفت
بترین رنج جانور آنست
تا بدانی که از برای اجل
نام هر زنده ای به دیوانست
زندگی را زوال در پیش است
زنده بی زوال یزدانست
(تن به زندان گور خواهد ماند
گر چه جان را به جای زندانست
مرگ چون موم نرم خواهد کرد
تن ما گر ز سنگ و سندانست
عاقبت بی حیات خواهی گشت
گر غذای تو آب حیوانست
تا ننازی به دولت و نصرت
که همه نصرت تو خذلانست
در جهان نصرت پسندیده
کردن طاعت جهانبانست
هر زیادت که جز به طاعت اوست
بتر از صد هزار نقصانست
جز به طاعت نجات نتوان یافت
سبزه را تازگی ز بارانست
جز به دانش مراد نتوان دید
چرخ و مه را بقا ز دورانست
ور به روی و ریاست طاعت تو
پس همان طاعت تو عصیانست
در جهان نصرت پسندیده
کردن طاعت جهانبانست)
ای تو را خانه های آبادان
خانه دینت سخت ویرانست
غم ایمان خویش خور که تو را
روز محشر امان به ایمانست
وگر ایمانت هست و تقوی نه
خاتم ملک بی سلیمانست
چشم گریانت کو ز ترس خدای
گر ز محشر دل تو ترسانست
خوش همی خند و هیچ باک مدار
که ز ظلم تو خلق گریانست
بره بریان کنی ز مال یتیم
آن بره نیست خوک بریانست
همه کارت خور است و آسایش
مخور آسان که این خور آسانست
کار دنیا اگر فراهم شد
کار عقبیت بس پریشانست
می ندانی که از خدای جهان
با تو در روز و شب نگهبانست
نفسی در رضای نفس مزن
کان نفس در رضای شیطانست
عدل و انصاف و رحم عادت کن
گر مرادت رضای رحمانست
عمر کان بی رضای حق گذرد
بر همه اهل عمر تاوانست
گر به نزدیک خود مسلمانی
این نه رسم و ره مسلمانست
توشه راه آخرت بردار
که رهی دور و پر بیابانست
توشه تو نه رکوه آب است
توشه تو نه سفره نانست
زهد و اسلام و طاعت و تقوی است
علم و ایمان و عدل و احسانست
شعر صابر ز بحر خاطر و طبع
غصه در و رشک مرجانست
گفته او شنو که گفته او
نه ز جنس فلان و بهمانست
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۴۳
ای رخ و زلفین تو در فتنه دام روزگار
کرده ام در عشق تو دل را به کام روزگار
روزگار ار روز و شب باشد رخ و زلفین تو
روزگاری دیگرند ای من غلام روزگار
لاجرم چون روزگار از جور ناسایی دمی
آری اندر جور معروف است نام روزگار
کرده ام چشم از سرشک لاله گون چون جام می
تا می هجرم چشانیدی به جام روزگار
نیست ممکن جستن از دام تو دل را، زانکه تو
روزگاری، کی توان جستن ز دام روزگار
دام انعام خداوندست گویی دام تو
آن که بستد دل به جود از خاص و عام روزگار
مجددین و عمده اسلام ابوالقاسم علی
آن معالی و معانی را امام روزگار
پیشگاه عقل و فضل و پادشاه نظم و نثر
قبله فخر و شرف صدر و نظام روزگار
روزگار آمد قوام عمر و قانون حیات
باز عمر اوست قانون و قوام روزگار
فکرتش وقت فراست فطنتش هنگام فضل
بوفراس عهد گشت و بوتمام روزگار
ای به چنگ حل و عقد تو عنان آسمان
ای به دست قبض و بسط تو زمام روزگار
در جهان عدل امید امان عالمی
بر سپهر مجد خورشید کرام روزگار
روزگار علم و عدل و دین همایون شد به تو
پس همای روزگاری یا امام روزگار
مهر و کین تو در اقبال و ادبار جهان
امر و نهی تو سر حل و حرام روزگار
کامران چون روزگاری وانکه دارد مهر تو
بهره ای دارد تمام از اهتمام روزگار
منتقم چون روزگار آمد خلاف و کین تو
کیست آنکو بر زند بر انتقام روزگار
راست گویی ایزد از خشنودی و خشم تو کرد
سعد و نحس آسمان، نور و ظلام روزگار
گر نسیم خلق و اکرام تو بر عالم جهد
احنف و حاتم شوند از وی لئام روزگار
روزگار است آفرین خوان بر خصال و رسم تو
وین کسی داند که دریابد کلام روزگار
مهر و مه خوانند بر قدرت درود آسمان
روز و شب گویند بر صدرت سلام روزگار
ای خداوند از جمال خدمت میمون تو
بی نصیبم داشت رای تیره فام روزگار
این جمال و مرتبت بر روزگارم دام بود
یافتم آخر به اقبال تو دام روزگار
تا گه گشتن بد و نیک است فعل آسمان
تا گه رفتن شب و روز است گام روزگار
باد بر وفق مراد تو مدار آسمان
باد بر حسب بقای تو مقام روزگار
کرده ام در عشق تو دل را به کام روزگار
روزگار ار روز و شب باشد رخ و زلفین تو
روزگاری دیگرند ای من غلام روزگار
لاجرم چون روزگار از جور ناسایی دمی
آری اندر جور معروف است نام روزگار
کرده ام چشم از سرشک لاله گون چون جام می
تا می هجرم چشانیدی به جام روزگار
نیست ممکن جستن از دام تو دل را، زانکه تو
روزگاری، کی توان جستن ز دام روزگار
دام انعام خداوندست گویی دام تو
آن که بستد دل به جود از خاص و عام روزگار
مجددین و عمده اسلام ابوالقاسم علی
آن معالی و معانی را امام روزگار
پیشگاه عقل و فضل و پادشاه نظم و نثر
قبله فخر و شرف صدر و نظام روزگار
روزگار آمد قوام عمر و قانون حیات
باز عمر اوست قانون و قوام روزگار
فکرتش وقت فراست فطنتش هنگام فضل
بوفراس عهد گشت و بوتمام روزگار
ای به چنگ حل و عقد تو عنان آسمان
ای به دست قبض و بسط تو زمام روزگار
در جهان عدل امید امان عالمی
بر سپهر مجد خورشید کرام روزگار
روزگار علم و عدل و دین همایون شد به تو
پس همای روزگاری یا امام روزگار
مهر و کین تو در اقبال و ادبار جهان
امر و نهی تو سر حل و حرام روزگار
کامران چون روزگاری وانکه دارد مهر تو
بهره ای دارد تمام از اهتمام روزگار
منتقم چون روزگار آمد خلاف و کین تو
کیست آنکو بر زند بر انتقام روزگار
راست گویی ایزد از خشنودی و خشم تو کرد
سعد و نحس آسمان، نور و ظلام روزگار
گر نسیم خلق و اکرام تو بر عالم جهد
احنف و حاتم شوند از وی لئام روزگار
روزگار است آفرین خوان بر خصال و رسم تو
وین کسی داند که دریابد کلام روزگار
مهر و مه خوانند بر قدرت درود آسمان
روز و شب گویند بر صدرت سلام روزگار
ای خداوند از جمال خدمت میمون تو
بی نصیبم داشت رای تیره فام روزگار
این جمال و مرتبت بر روزگارم دام بود
یافتم آخر به اقبال تو دام روزگار
تا گه گشتن بد و نیک است فعل آسمان
تا گه رفتن شب و روز است گام روزگار
باد بر وفق مراد تو مدار آسمان
باد بر حسب بقای تو مقام روزگار
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۶۰
گهی حریف خلافی گهی رفیق وفاق
نه بر طریق وصالی نه بر طریق فراق
نه بر وصال ثبات و نه در فراق صبور
نه با جفات قرار و نه با وفا میثاق
گهی به خشم به تریاق بر فشانی زهر
گهی به صلح به زهر اندر افکنی تریاق
شب عتاب تو را کی بود امید سحر
مه وصال تو را کی رسد امان ز محاق
قرار گیر یکی بر طریق معشوقان
چو من همی سپرم بر تو سیرت عشاق
منم که از دل سخت تو خواسته است امان
دلم که در سر زلف تو ساخته است وثاق
به دست فتنه بر این چون همی کشی زنجیر
به نوک غمزه در آن چون همی زنی مزراق
چون من به عهد و وفا عاشقی ندید عجم
اگر به حسن تو ترکی نیامد از قفچاق
مرا به شکر و بسد رسان ز بوسه و لب
مرا به سیم و سمن راه ده به ساعد و ساق
به دل چو چشمی و چشمم به روی تو محتاج
به تن چو جانی و جانم به وصل تو مشتاق
مرا ز چشم تو تا کی کشید باید رنج
مرا ز وصل تو تا چند بود باید طاق
گزیده ای ز همه کارها ربودن دل
چنانکه تاج معالی مکارم اخلاق
سر سران ملک الساده مجددین که ز دین
مسلم است به نام ستوده در آفاق
رئیس مشرق و مغرب علی بن جعفر
که داد طلعت او شرق و غرب را اشراق
رفیع مرتبه صدری که شد زمدح و عطاش
سخا رفیع محل و سخن لطیف مذاق
نبیره شرف انبیاء که مشرق از او
چو مصر گشت ز عصر نبیره اسحاق
لقای اوست علاج زمانه بیمار
بقای اوست امید خزانه ارزاق
وثاق دولت اورا ملک به جای غلام
سرای حشمت او را فلک به جای رواق
اگر زبان نرود بر ره خلاف و محال
وگر سخن نبود قابل ریا و نفاق
جز او به شرط کریمی که دارد استقبال
جز او به نام بزرگی که راست استحقاق
شگفت نیست از انصاف عدل شامل او
که سید الثقلین است و طیب الاعراق
ز سیر ظلم بماند ستاره سیار
ز راه زرق بگردد زمانه زراق
فرج دهند طمع را ز حسبه آلامال
امان دهند امل را زخشیه الاملاق
نهاد نعمت او در دهان شکر شکر
چو بست مدحت او بر میان نطق نطاق
بلند گشت به عهدش سر سخا و سخن
به مهر ماند ز مهرش در شقا و شقاق
به عدل او ز بلیت همی رهد ایام
ز رحم او به رعیت همی رسد اشفاق
زهی خطاب تو آسایش خطا و ختن
زهی مثال تو آرامش حجاز و عراق
طراز مدحت تو بر نتایج اوهام
نشان بخشش تو بر نفایس اعلاق
نسیم مدح لطیفت روایح ارواح
جمال خط شریفت حدایق احداق
خلاصه نسب بهترین خلق تویی
عطا و علم تو بر صدق این نسب مصداق
قضا چو دست تو را کرد بر جهان مطلق
زحبس حادثه کردند ملک را اطلاق
جهان و نعمت او در نکاح دولت توست
بر این نکاح نخواهد نشست نام طلاق
سپهر بر شده را آرزو همی باشد
به عهد تو که کند مدحت تو را الحاق
ز شب دوات همی سازد از شهاب قلم
ز روز کاغذ و آنک عطاردش رواق
عطاردی که ثنای تو ثبت خواهد کرد
سطوح هفت فلک بس نباشدش اوراق
خدایگان جهان شاه خسروان سنجر
که ساخته است زشمشیر و اسب برق و براق
ملوک خاضع نامش ز روم تا قنوج
گرفته مملکت از مصر تا به منقشلاق
چو کوس حرب همی بر اشارت تو زنند
همی زنند سپاهش ملوک را مخراق
اگر لطافت تو پاسبان روح شود
ز هیچ تن نبود هیچ روح را ازهاق
همیشه تا که بود زنده را امید حیات
همیشه تا که بود بنده را امید عتاق
تو باش زنده و دور زمانه بنده تو
چه بنده ای که نیابد ز بندگی اعتاق
مطیع و خاضع امر تو گنبد گردان
معین و ناصر جاه تو ایزد خلاق
نه بر طریق وصالی نه بر طریق فراق
نه بر وصال ثبات و نه در فراق صبور
نه با جفات قرار و نه با وفا میثاق
گهی به خشم به تریاق بر فشانی زهر
گهی به صلح به زهر اندر افکنی تریاق
شب عتاب تو را کی بود امید سحر
مه وصال تو را کی رسد امان ز محاق
قرار گیر یکی بر طریق معشوقان
چو من همی سپرم بر تو سیرت عشاق
منم که از دل سخت تو خواسته است امان
دلم که در سر زلف تو ساخته است وثاق
به دست فتنه بر این چون همی کشی زنجیر
به نوک غمزه در آن چون همی زنی مزراق
چون من به عهد و وفا عاشقی ندید عجم
اگر به حسن تو ترکی نیامد از قفچاق
مرا به شکر و بسد رسان ز بوسه و لب
مرا به سیم و سمن راه ده به ساعد و ساق
به دل چو چشمی و چشمم به روی تو محتاج
به تن چو جانی و جانم به وصل تو مشتاق
مرا ز چشم تو تا کی کشید باید رنج
مرا ز وصل تو تا چند بود باید طاق
گزیده ای ز همه کارها ربودن دل
چنانکه تاج معالی مکارم اخلاق
سر سران ملک الساده مجددین که ز دین
مسلم است به نام ستوده در آفاق
رئیس مشرق و مغرب علی بن جعفر
که داد طلعت او شرق و غرب را اشراق
رفیع مرتبه صدری که شد زمدح و عطاش
سخا رفیع محل و سخن لطیف مذاق
نبیره شرف انبیاء که مشرق از او
چو مصر گشت ز عصر نبیره اسحاق
لقای اوست علاج زمانه بیمار
بقای اوست امید خزانه ارزاق
وثاق دولت اورا ملک به جای غلام
سرای حشمت او را فلک به جای رواق
اگر زبان نرود بر ره خلاف و محال
وگر سخن نبود قابل ریا و نفاق
جز او به شرط کریمی که دارد استقبال
جز او به نام بزرگی که راست استحقاق
شگفت نیست از انصاف عدل شامل او
که سید الثقلین است و طیب الاعراق
ز سیر ظلم بماند ستاره سیار
ز راه زرق بگردد زمانه زراق
فرج دهند طمع را ز حسبه آلامال
امان دهند امل را زخشیه الاملاق
نهاد نعمت او در دهان شکر شکر
چو بست مدحت او بر میان نطق نطاق
بلند گشت به عهدش سر سخا و سخن
به مهر ماند ز مهرش در شقا و شقاق
به عدل او ز بلیت همی رهد ایام
ز رحم او به رعیت همی رسد اشفاق
زهی خطاب تو آسایش خطا و ختن
زهی مثال تو آرامش حجاز و عراق
طراز مدحت تو بر نتایج اوهام
نشان بخشش تو بر نفایس اعلاق
نسیم مدح لطیفت روایح ارواح
جمال خط شریفت حدایق احداق
خلاصه نسب بهترین خلق تویی
عطا و علم تو بر صدق این نسب مصداق
قضا چو دست تو را کرد بر جهان مطلق
زحبس حادثه کردند ملک را اطلاق
جهان و نعمت او در نکاح دولت توست
بر این نکاح نخواهد نشست نام طلاق
سپهر بر شده را آرزو همی باشد
به عهد تو که کند مدحت تو را الحاق
ز شب دوات همی سازد از شهاب قلم
ز روز کاغذ و آنک عطاردش رواق
عطاردی که ثنای تو ثبت خواهد کرد
سطوح هفت فلک بس نباشدش اوراق
خدایگان جهان شاه خسروان سنجر
که ساخته است زشمشیر و اسب برق و براق
ملوک خاضع نامش ز روم تا قنوج
گرفته مملکت از مصر تا به منقشلاق
چو کوس حرب همی بر اشارت تو زنند
همی زنند سپاهش ملوک را مخراق
اگر لطافت تو پاسبان روح شود
ز هیچ تن نبود هیچ روح را ازهاق
همیشه تا که بود زنده را امید حیات
همیشه تا که بود بنده را امید عتاق
تو باش زنده و دور زمانه بنده تو
چه بنده ای که نیابد ز بندگی اعتاق
مطیع و خاضع امر تو گنبد گردان
معین و ناصر جاه تو ایزد خلاق
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۶۸
چه جوهر است که ماند به چرخ آینه فام
بدو دهند مگر گونه چرخ و آینه وام
به روی آینه ماند ز روی گونه و رنگ
چنانکه آینه ماند به چرخ آینه فام
اگر در آینه صورت همی توان دیدن
دراو ز چرخ توان دید صورت اجرام
همی خروشد و خود بی دهن به وقت خروش
همی خرامد و خود بی قدم به وقت خرام
به عالم اندر از او شخص را ثبات و حیات
به قالب اندر ازاو روح را توان و قوام
هوا به صحبت او درفشاند از سر و چشم
صبا به قوت او گل دماند از در و بام
چو دور چرخ گهی ایمن است و گاه مخوف
چو جرم ماه گهی ناقص است و گاهی تام
حصول اوست که پر گل کند چمن را روی
حضور اوست که پر در کند صدف را کام
بدو سپرد طبایع منافع ارواح
در او نهاد کواکب مصالح اجسام
نه بی رعایت او تشنه را نجات و نجاح
نه بی عنایت او معده را شراب و طعام
بقای او چو ز بهر بقای ما سبب است
بدان سبب عرب از لفظ ما نهادش نام
ز نام او صفت روی هر که بهره گرفت
به نزد ناموران بهره گیرد از اکرام
بدانکه هست مر او را صفای هفت فلک
شده است جرم لطیفش صلاح هفت اندام
به روز باد چو هفت آسمان نیارامد
وگرچه هفت زمین را بدو بود آرام
به تیغ ماند و تا تیغ را از او ندهند
به معرکه نشود جان ربای خون آشام
فنای آتش از او خیزد و ز بیم فنا
سکندرش طلبید و خضر رسید به کام
اگر میانه او راه خشک یافت کلیم
ز بیم او پسر نوح کوه ساخت مقام
به کربلا چو دهان حسین از او نچشید
همی دهند زبانها یزید را دشنام
اگر حیات و حمامش لقب کنم شاید
که وقت ذوق حیات است و گاه غرق حمام
شگفت نیست گر او را شگفت خواند عقل
بلی شگفت بود جان فزای جان انجام
ایا بدیع صفت جوهری که نشناسد
به واجبی صفتت را خواطر و اوهام
حیات مایی از آن طعم توست طعم حیات
چه خوشتر است به نزد خرد حیات کرام
زبانت و چو در چشم عاشقان آیی
همه ز راز دل عاشقان کنی اعلام
چو بنگرد ز تو بیننده در سیاهی شب
گمان بری که همی بردرد سپیده بام
اگر لباس تو چون آسمان کبود آید
بدان لباس چرا مانده ای برهنه مدام
نشان دهی به بهار و خزان ز لفظ صفت
گهی ز صندل سوده گهی ز نقره خام
گهی قمر ز تو تاری ز پرده های بخار
گهی شمر ز تو روشن به تخته های رخام
چو آسمان همه عالم اسیر کام تواند
چرا محیط زمین گشته ای چو حلقه دام
به چرخ بر شوی از خاک و مرکب تو رخام
تو را که داد چنین قدرت و چنین الهام
چو کامهای صدفها شوند جای درر
ز قطره های لطیف تو چشمهای غمام
ز چشم ابر چو بر خاک بوستان باری
کنی ز لاله و گل عیش دوستان پدرام
میان ابر چرا برق را همی نکشی
اگر کشنده آتش تو بوده ای به سلام
چو باد بر رخ تو عشق باختن گیرد
شود چو سلسله زلف آن مه اصنام
ز صحبت تو رسد هر زمان به حد کمال
جماع باغ خداوند عمده الاسلام
جلال آل نبی صدر شرق مجدالدین
که افتخار نام است و اختیار امام
قوام عدل امامت علی بن جعفر
که بی خلاف خلافت بدو گرفت نظام
گه شرف قدمش را مثابت گردون
گه هنر قلمش را صرامت صمصام
فزوده حرمت او را موافقت افلاک
نموده طاعت او را متابعت ایام
ز بهر نصرت عدلش همیشه حرص و ولوع
به فصل مالش ظلمش همه قعود و قیام
زلفظ او لطف فضل و اقتباس علوم
زدست او شرف کلک و افتخار حسام
کفش کریم و در اکرام او وفای عهود
دلش طبیب و در انعام او شفای سقام
به دست چرخ کند نیکخواه را نصرت
زلفظ هر که دهد بدسگال را دشنام
زهی خصال تو زیباتر از وفای امید
زهی نهاد تو نیکوتر از قضای ذمام
رفیع گشته ز رسمت رسوم را درجات
بلند گشته ز علمت علوم را اعلام
اگر وجود تو و جود تو نبودندی
زمانه فرق نکردی کرام را ز لئام
بر اهل علم ز اعلام تو فریضه شده است
همیشه کردن آغاز سوره الانعام
همی چو روز رود نام تو به شرق و به غرب
همی چو رزق رسد بر تو به خاص و به عام
نداد دور فلک هم رکاب چون تو کریم
ندید چشم جهان هم عنان چون تو همام
سپرد مر سر کلک تو را ستاره عنان
چنانکه داد مراد تو را زمانه زمام
غلام آن سر کلکم که پیش او شده اند
روان صاحب و صابی و ابن مقله غلام
ولوع او به سخا و نشاط او به سخن
بساط او زضیا و غذای او زظلام
سوار عقل و هدایت سوار نطق و بیان
سوار فضل و کفایت سوار علم و کلام
بدوست حرمت شرع و بدوست نصرت تیغ
در اوست فعل سنان و در اوست سهم سهام
مسیرات؟ فلک همچو سیر مرکب تو
که در مصاف تقدم همی کند اقدام
چه مرکبی که مرکب زابر و باد شده است
بر ابر و باد ز رفتار او عتاب و ملام
که دید باد که او را بود عنان و رکاب
که گفت ابر که بر وی نهند زین و لگام
رود چو دیو به یک تک ز کوفه تا کوفن
رسد چو عقل به یک دم ز بصره تا بسطام
اگر به زیر رکاب حسین او بودی
به دست فتح گرفتی عنان لشکر شام
رسید لشکر نوروز و باغ از این لشکر
به صورت دم طاوس گشت و طوق حمام
به سرخ و زرد منقش چراست هفت اقلیم
گر ابرهای بهاری نداشتند اوهام
بر ابر گشت رخ گل چو عارض عفرا
در ابر بود مگر چشم عروه بن حزام
کنون چو لاله به سرخی شده است چون رخ دوست
لب نگار و لب جوی باید و لب جام
ز جام باده طلب کن طرب که بر دل و جان
به فر جام طرب را نکو شود فرجام
ز زحمت گل و سبزه نمی شناسد چشم
که روی سبزه کدام است و روی چرخ کدام
به تیغ باده بباید برید گردن غم
کنون که بید همی تیغ برکشد ز نیام
ز دام غم که رهاند به جز مدام و سماع
همیشه باد سماع و مدام باد مدام
چو روزگار گل و مل رسید بستانیم
زمل نصیب نشاط و ز گل نصیب مشام
زبان لاله اگرچه سخن نداند گفت
به لفظ حال دهد سوی باده خوار پیام
که بلبل آمد و گل را سلام گفت به باغ
ز گل به باده رسانیده به درود و سلام
ز دست ساقی بادام چشم پسته دهان
بخواه باده به وقت شکوفه بادام
ز عمر عیش طلب کن نه گردش شب و روز
ز گل گلاب گرامی بود نه خار و زکام
همان به است که بر روزگار چاشت خوریم
ز پیش آنکه خورد روزگار بر ما شام
تویی ستاره دولت بر آسمان شرف
که خاک پای تو شاید ستاره بهرام
اگر برای تو بودی خروج زید علی
اسیر شام نگشتی به روزگار هشام
تفاخر نسب آن پیمبری که بدو
شرف گرفت صفا و منا و رکن و مقام
به حرمت از همگان حق تری که در قرآن
گوای حرمت توست آیت اولوالارحام
چه حرمت است که از پادشا نیافته ای
زاختصاص خطاب و سلاح و اسب و ستام
شرف تو راست که در جاهلیت و اسلام
نبود جز پدرت را صلاح و صوم و صیام
تو را سزد که کنی فخر بر دو عالم از آنک
گذشتگان تو بودند خلق را حکام
صفات جد تو جبار گفت با موسی
نشان او به همه جاست داده در احکام
مثل زنند که در مهتری عصامی باش
که فضل داد بر اهل عصام نفس عصام
تو هم به نفس بزرگی و هم به اصل شریف
همت کمال عصام است و هم جمال عظام
نه علم بی تو عزیز و نه لفظ بی معنی
نه دهر بی تو تمام و نه دست بی ابهام
الف که الفت اقبال تو طلب نکند
بدو دهد قلم روزگار گوژی لام
بقای تو ز برای صلاح این اقلیم
بسی فریضه تر است از الف در استفهام
رصد که از خلفا و ملوک اثر ماند
به روزگار تو او را پدید شد اتمام
به روزگار تو شد کرده گرچه کرده نگشت
به روزگار امامان مظفر و خیام
وزین ربض که تو را در بنای اوست غرض
صلاح مال خواص و نظام حال عوام
بدو ولایت ترمذ که هست حضرت تو
ز بیم فتنه مسلم شود چو دار سلام
ز بهر مدح تو شاید که زنده گشتندی
در این قران و در این مدت و در این هنگام
ز مادحان عجم عنصری و فردوسی
ز شاعران عرب بحتری و بوتمام
من از نیابت ایشان به قدر و طاقت خویش
همی دهم به ثنا مجلس تو را ابرام
ثنا دلیل بقا گشت و از ثنا مانده ست
خبر ز صاحب و حاتم اثر ز رستم و سام
نه بی بقای تو باشد فراغت دل خلق
نه بی ثنای تو باشد حلاوت لب و کام
فضایل تو ثنای تو را درازی داد
مکن عتاب ز نظم دراز بر نظام
همیشه تا که نبیسد دبیر حکم قضا
حکایت غم و شادی و نام ناقص و تام
دبیر نامه حکم تو باد عمر ازل
طراز نامه جاه تو باد نام دوام
اساس عدل تو محکم به خسرو عالم
بنای قدر تو عالی ز ایزد علام
ز شاعران ثناگوی بر سر تو نثار
زچاکران هوا جوی بر در تو زحام
همت کرامت عز و همت جلالت جاه
زکردگار جهان ذوالجلال والاکرام
بدو دهند مگر گونه چرخ و آینه وام
به روی آینه ماند ز روی گونه و رنگ
چنانکه آینه ماند به چرخ آینه فام
اگر در آینه صورت همی توان دیدن
دراو ز چرخ توان دید صورت اجرام
همی خروشد و خود بی دهن به وقت خروش
همی خرامد و خود بی قدم به وقت خرام
به عالم اندر از او شخص را ثبات و حیات
به قالب اندر ازاو روح را توان و قوام
هوا به صحبت او درفشاند از سر و چشم
صبا به قوت او گل دماند از در و بام
چو دور چرخ گهی ایمن است و گاه مخوف
چو جرم ماه گهی ناقص است و گاهی تام
حصول اوست که پر گل کند چمن را روی
حضور اوست که پر در کند صدف را کام
بدو سپرد طبایع منافع ارواح
در او نهاد کواکب مصالح اجسام
نه بی رعایت او تشنه را نجات و نجاح
نه بی عنایت او معده را شراب و طعام
بقای او چو ز بهر بقای ما سبب است
بدان سبب عرب از لفظ ما نهادش نام
ز نام او صفت روی هر که بهره گرفت
به نزد ناموران بهره گیرد از اکرام
بدانکه هست مر او را صفای هفت فلک
شده است جرم لطیفش صلاح هفت اندام
به روز باد چو هفت آسمان نیارامد
وگرچه هفت زمین را بدو بود آرام
به تیغ ماند و تا تیغ را از او ندهند
به معرکه نشود جان ربای خون آشام
فنای آتش از او خیزد و ز بیم فنا
سکندرش طلبید و خضر رسید به کام
اگر میانه او راه خشک یافت کلیم
ز بیم او پسر نوح کوه ساخت مقام
به کربلا چو دهان حسین از او نچشید
همی دهند زبانها یزید را دشنام
اگر حیات و حمامش لقب کنم شاید
که وقت ذوق حیات است و گاه غرق حمام
شگفت نیست گر او را شگفت خواند عقل
بلی شگفت بود جان فزای جان انجام
ایا بدیع صفت جوهری که نشناسد
به واجبی صفتت را خواطر و اوهام
حیات مایی از آن طعم توست طعم حیات
چه خوشتر است به نزد خرد حیات کرام
زبانت و چو در چشم عاشقان آیی
همه ز راز دل عاشقان کنی اعلام
چو بنگرد ز تو بیننده در سیاهی شب
گمان بری که همی بردرد سپیده بام
اگر لباس تو چون آسمان کبود آید
بدان لباس چرا مانده ای برهنه مدام
نشان دهی به بهار و خزان ز لفظ صفت
گهی ز صندل سوده گهی ز نقره خام
گهی قمر ز تو تاری ز پرده های بخار
گهی شمر ز تو روشن به تخته های رخام
چو آسمان همه عالم اسیر کام تواند
چرا محیط زمین گشته ای چو حلقه دام
به چرخ بر شوی از خاک و مرکب تو رخام
تو را که داد چنین قدرت و چنین الهام
چو کامهای صدفها شوند جای درر
ز قطره های لطیف تو چشمهای غمام
ز چشم ابر چو بر خاک بوستان باری
کنی ز لاله و گل عیش دوستان پدرام
میان ابر چرا برق را همی نکشی
اگر کشنده آتش تو بوده ای به سلام
چو باد بر رخ تو عشق باختن گیرد
شود چو سلسله زلف آن مه اصنام
ز صحبت تو رسد هر زمان به حد کمال
جماع باغ خداوند عمده الاسلام
جلال آل نبی صدر شرق مجدالدین
که افتخار نام است و اختیار امام
قوام عدل امامت علی بن جعفر
که بی خلاف خلافت بدو گرفت نظام
گه شرف قدمش را مثابت گردون
گه هنر قلمش را صرامت صمصام
فزوده حرمت او را موافقت افلاک
نموده طاعت او را متابعت ایام
ز بهر نصرت عدلش همیشه حرص و ولوع
به فصل مالش ظلمش همه قعود و قیام
زلفظ او لطف فضل و اقتباس علوم
زدست او شرف کلک و افتخار حسام
کفش کریم و در اکرام او وفای عهود
دلش طبیب و در انعام او شفای سقام
به دست چرخ کند نیکخواه را نصرت
زلفظ هر که دهد بدسگال را دشنام
زهی خصال تو زیباتر از وفای امید
زهی نهاد تو نیکوتر از قضای ذمام
رفیع گشته ز رسمت رسوم را درجات
بلند گشته ز علمت علوم را اعلام
اگر وجود تو و جود تو نبودندی
زمانه فرق نکردی کرام را ز لئام
بر اهل علم ز اعلام تو فریضه شده است
همیشه کردن آغاز سوره الانعام
همی چو روز رود نام تو به شرق و به غرب
همی چو رزق رسد بر تو به خاص و به عام
نداد دور فلک هم رکاب چون تو کریم
ندید چشم جهان هم عنان چون تو همام
سپرد مر سر کلک تو را ستاره عنان
چنانکه داد مراد تو را زمانه زمام
غلام آن سر کلکم که پیش او شده اند
روان صاحب و صابی و ابن مقله غلام
ولوع او به سخا و نشاط او به سخن
بساط او زضیا و غذای او زظلام
سوار عقل و هدایت سوار نطق و بیان
سوار فضل و کفایت سوار علم و کلام
بدوست حرمت شرع و بدوست نصرت تیغ
در اوست فعل سنان و در اوست سهم سهام
مسیرات؟ فلک همچو سیر مرکب تو
که در مصاف تقدم همی کند اقدام
چه مرکبی که مرکب زابر و باد شده است
بر ابر و باد ز رفتار او عتاب و ملام
که دید باد که او را بود عنان و رکاب
که گفت ابر که بر وی نهند زین و لگام
رود چو دیو به یک تک ز کوفه تا کوفن
رسد چو عقل به یک دم ز بصره تا بسطام
اگر به زیر رکاب حسین او بودی
به دست فتح گرفتی عنان لشکر شام
رسید لشکر نوروز و باغ از این لشکر
به صورت دم طاوس گشت و طوق حمام
به سرخ و زرد منقش چراست هفت اقلیم
گر ابرهای بهاری نداشتند اوهام
بر ابر گشت رخ گل چو عارض عفرا
در ابر بود مگر چشم عروه بن حزام
کنون چو لاله به سرخی شده است چون رخ دوست
لب نگار و لب جوی باید و لب جام
ز جام باده طلب کن طرب که بر دل و جان
به فر جام طرب را نکو شود فرجام
ز زحمت گل و سبزه نمی شناسد چشم
که روی سبزه کدام است و روی چرخ کدام
به تیغ باده بباید برید گردن غم
کنون که بید همی تیغ برکشد ز نیام
ز دام غم که رهاند به جز مدام و سماع
همیشه باد سماع و مدام باد مدام
چو روزگار گل و مل رسید بستانیم
زمل نصیب نشاط و ز گل نصیب مشام
زبان لاله اگرچه سخن نداند گفت
به لفظ حال دهد سوی باده خوار پیام
که بلبل آمد و گل را سلام گفت به باغ
ز گل به باده رسانیده به درود و سلام
ز دست ساقی بادام چشم پسته دهان
بخواه باده به وقت شکوفه بادام
ز عمر عیش طلب کن نه گردش شب و روز
ز گل گلاب گرامی بود نه خار و زکام
همان به است که بر روزگار چاشت خوریم
ز پیش آنکه خورد روزگار بر ما شام
تویی ستاره دولت بر آسمان شرف
که خاک پای تو شاید ستاره بهرام
اگر برای تو بودی خروج زید علی
اسیر شام نگشتی به روزگار هشام
تفاخر نسب آن پیمبری که بدو
شرف گرفت صفا و منا و رکن و مقام
به حرمت از همگان حق تری که در قرآن
گوای حرمت توست آیت اولوالارحام
چه حرمت است که از پادشا نیافته ای
زاختصاص خطاب و سلاح و اسب و ستام
شرف تو راست که در جاهلیت و اسلام
نبود جز پدرت را صلاح و صوم و صیام
تو را سزد که کنی فخر بر دو عالم از آنک
گذشتگان تو بودند خلق را حکام
صفات جد تو جبار گفت با موسی
نشان او به همه جاست داده در احکام
مثل زنند که در مهتری عصامی باش
که فضل داد بر اهل عصام نفس عصام
تو هم به نفس بزرگی و هم به اصل شریف
همت کمال عصام است و هم جمال عظام
نه علم بی تو عزیز و نه لفظ بی معنی
نه دهر بی تو تمام و نه دست بی ابهام
الف که الفت اقبال تو طلب نکند
بدو دهد قلم روزگار گوژی لام
بقای تو ز برای صلاح این اقلیم
بسی فریضه تر است از الف در استفهام
رصد که از خلفا و ملوک اثر ماند
به روزگار تو او را پدید شد اتمام
به روزگار تو شد کرده گرچه کرده نگشت
به روزگار امامان مظفر و خیام
وزین ربض که تو را در بنای اوست غرض
صلاح مال خواص و نظام حال عوام
بدو ولایت ترمذ که هست حضرت تو
ز بیم فتنه مسلم شود چو دار سلام
ز بهر مدح تو شاید که زنده گشتندی
در این قران و در این مدت و در این هنگام
ز مادحان عجم عنصری و فردوسی
ز شاعران عرب بحتری و بوتمام
من از نیابت ایشان به قدر و طاقت خویش
همی دهم به ثنا مجلس تو را ابرام
ثنا دلیل بقا گشت و از ثنا مانده ست
خبر ز صاحب و حاتم اثر ز رستم و سام
نه بی بقای تو باشد فراغت دل خلق
نه بی ثنای تو باشد حلاوت لب و کام
فضایل تو ثنای تو را درازی داد
مکن عتاب ز نظم دراز بر نظام
همیشه تا که نبیسد دبیر حکم قضا
حکایت غم و شادی و نام ناقص و تام
دبیر نامه حکم تو باد عمر ازل
طراز نامه جاه تو باد نام دوام
اساس عدل تو محکم به خسرو عالم
بنای قدر تو عالی ز ایزد علام
ز شاعران ثناگوی بر سر تو نثار
زچاکران هوا جوی بر در تو زحام
همت کرامت عز و همت جلالت جاه
زکردگار جهان ذوالجلال والاکرام
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۹۱
گر نه بر آن روی چو دیباستی
عاشقی و عشق نه زیباستی
دیبه اگر روی تو را ماندی
بس دل من عاشق دیباستی
گرنه ز من مهر تو بردی شکیب
دل به هوای تو شکیباستی
بنده خاکت زسویدای دل
کی شدمی گرنه زسوداستی
وعده فردای تو کی خواهمی
گر پس امروز نه فرداستی
سرو سهی گر چو تو بودی به قد
هیچ کسی سرو نپیراستی
راستی از قد تو دزدید سرو
گفتمت اینک سخن راستی
ماه فلک گرچو تو بودی به شب
عاشق مه زهره زهراستی
سخره خورشید نگشتی به روز
گر چو رخت خوب و مهناستی
روی تو گرجلوه نکردی خدای
روی زمین را به چه آراستی
گر دل تو گرد وفا گرددی
در روش کار تو پیداستی
خار جفای تو خوشستی مرا
گر زلبت وعده خرماستی
گل شدی از فخر فلک چارمین
گر کرم صدر اجل خواستی
فخر شرف تاج معالی عالی
آنکه دلش گویی دریاستی
دین به چنان مجد مکرم شده است
گر نشدی سخره دنیاستی
گر فلک انصاف شرف بدهدی
مسند او اوج ثریاستی
چاکر یک چاکر او باشدی
گرنه جهان سفله و رعناستی
بر سر اعداش اجل باردی
گرنه زحل واله و شیداستی
گر بودی کس به سخاوت چنو
نام بخیلی همه برخاستی
کار خردمند مهیا شدی
عیش هنرمند مهیاستی
ابر اگر چون کف تو بخشدی
دیده نرگس همه بیناستی
عارض سوسن همه رنگین شدی
پشت بنفشه همه یکتاستی
باد هوا باده صافیستی
خاک زمین لولو لالاستی
ای که اگر همت تو نیستی
روز هنر چون شب یلداستی
کار معالی همه بازیستی
شغل معانی همه رسواستی
جاه تو را ماندی ار سال و ماه
چشمه خورشید به جوزاستی
گر بودی جایی مقدار تو
جای تو بر گنبد خضراستی
حلم تو گر هیچ مجسم شدی
جزوی از او مرکز غبراستی
جود تو بر مال تو غوغا کند
گنج شدی گرنه زغوغاستی
قیمت والا نگرفتی ثنا
گرنه از آن همت والاستی
ظلم و ستم می نشدی ناتوان
گر تن عدلت نه تواناستی
گرنه تفاوت بودی در میان
گل چو گل و پست چو بالاستی
فایده فضل نگشتی پدید
گر همه کس فاضل و داناستی
ای ملک ساده که هر ملک را
صد یکی از جاه تو پهناستی
رکنی ازاو عالم علویستی
حدی از او گنبد اعلاستی
فصل بهار آمد و گویی در او
لاله و گل وامق و عذراستی
خوب تر از لاله و گل نیستی
یوسف اگر نزد زلیخاستی
گویی از این سبزه سبز لطیف
روی زمین یکسره میناستی
زنده نکردی چمن مرده را
گرنه صبا باد مسیحاستی
ورنه چمن بابت جنت شدی
گل نه در او بابت حوراستی
حور چه گفتی چو بدیدی چمن
کاش که آرام من آنجاستی
لاله تو گویی ز سرشک سحر
جام می لعل مصفاستی
بلبل مست ار نشدی آشکار
زاغ نه پنهان شده عنقاستی
دهر چو اقبال تو برنا شده است
خوش بودی گر همه برناستی
تا مه ناکاسته گویی ز چرخ
صورت روی صنم ماستی
هیچ مبادات ز چرخ اندهی
هیچ مبادت ز جهان کاستی
عاشقی و عشق نه زیباستی
دیبه اگر روی تو را ماندی
بس دل من عاشق دیباستی
گرنه ز من مهر تو بردی شکیب
دل به هوای تو شکیباستی
بنده خاکت زسویدای دل
کی شدمی گرنه زسوداستی
وعده فردای تو کی خواهمی
گر پس امروز نه فرداستی
سرو سهی گر چو تو بودی به قد
هیچ کسی سرو نپیراستی
راستی از قد تو دزدید سرو
گفتمت اینک سخن راستی
ماه فلک گرچو تو بودی به شب
عاشق مه زهره زهراستی
سخره خورشید نگشتی به روز
گر چو رخت خوب و مهناستی
روی تو گرجلوه نکردی خدای
روی زمین را به چه آراستی
گر دل تو گرد وفا گرددی
در روش کار تو پیداستی
خار جفای تو خوشستی مرا
گر زلبت وعده خرماستی
گل شدی از فخر فلک چارمین
گر کرم صدر اجل خواستی
فخر شرف تاج معالی عالی
آنکه دلش گویی دریاستی
دین به چنان مجد مکرم شده است
گر نشدی سخره دنیاستی
گر فلک انصاف شرف بدهدی
مسند او اوج ثریاستی
چاکر یک چاکر او باشدی
گرنه جهان سفله و رعناستی
بر سر اعداش اجل باردی
گرنه زحل واله و شیداستی
گر بودی کس به سخاوت چنو
نام بخیلی همه برخاستی
کار خردمند مهیا شدی
عیش هنرمند مهیاستی
ابر اگر چون کف تو بخشدی
دیده نرگس همه بیناستی
عارض سوسن همه رنگین شدی
پشت بنفشه همه یکتاستی
باد هوا باده صافیستی
خاک زمین لولو لالاستی
ای که اگر همت تو نیستی
روز هنر چون شب یلداستی
کار معالی همه بازیستی
شغل معانی همه رسواستی
جاه تو را ماندی ار سال و ماه
چشمه خورشید به جوزاستی
گر بودی جایی مقدار تو
جای تو بر گنبد خضراستی
حلم تو گر هیچ مجسم شدی
جزوی از او مرکز غبراستی
جود تو بر مال تو غوغا کند
گنج شدی گرنه زغوغاستی
قیمت والا نگرفتی ثنا
گرنه از آن همت والاستی
ظلم و ستم می نشدی ناتوان
گر تن عدلت نه تواناستی
گرنه تفاوت بودی در میان
گل چو گل و پست چو بالاستی
فایده فضل نگشتی پدید
گر همه کس فاضل و داناستی
ای ملک ساده که هر ملک را
صد یکی از جاه تو پهناستی
رکنی ازاو عالم علویستی
حدی از او گنبد اعلاستی
فصل بهار آمد و گویی در او
لاله و گل وامق و عذراستی
خوب تر از لاله و گل نیستی
یوسف اگر نزد زلیخاستی
گویی از این سبزه سبز لطیف
روی زمین یکسره میناستی
زنده نکردی چمن مرده را
گرنه صبا باد مسیحاستی
ورنه چمن بابت جنت شدی
گل نه در او بابت حوراستی
حور چه گفتی چو بدیدی چمن
کاش که آرام من آنجاستی
لاله تو گویی ز سرشک سحر
جام می لعل مصفاستی
بلبل مست ار نشدی آشکار
زاغ نه پنهان شده عنقاستی
دهر چو اقبال تو برنا شده است
خوش بودی گر همه برناستی
تا مه ناکاسته گویی ز چرخ
صورت روی صنم ماستی
هیچ مبادات ز چرخ اندهی
هیچ مبادت ز جهان کاستی
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۱
ساقی کمی قرین قدح کن شراب را
مطرب یکی به زخمه ادب کن رباب را
جام از قیاس آب و می از جنس آتش است
ساقی نثار مرکب آتش کن آب را
بفکن مرا به باده ای و مست و خراب کن
یکسو فکن حدیث جهان خراب را
عهد شباب دارم و جام شراب هست
عهد شباب زیبد جام شراب را
اندیشه چون سوال بود باده چون جواب
پیش از سوال ساخته دار این جواب را
از بهر آن که عمر همی بگذرد چو خواب
معزول کردم از عمل دیده، خواب را
چون عمر خوش نبود مگر با شراب و عشق
دل عشق را سپردم و تن مر شراب را
مطرب یکی به زخمه ادب کن رباب را
جام از قیاس آب و می از جنس آتش است
ساقی نثار مرکب آتش کن آب را
بفکن مرا به باده ای و مست و خراب کن
یکسو فکن حدیث جهان خراب را
عهد شباب دارم و جام شراب هست
عهد شباب زیبد جام شراب را
اندیشه چون سوال بود باده چون جواب
پیش از سوال ساخته دار این جواب را
از بهر آن که عمر همی بگذرد چو خواب
معزول کردم از عمل دیده، خواب را
چون عمر خوش نبود مگر با شراب و عشق
دل عشق را سپردم و تن مر شراب را
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۳
ساقی بده آن شراب گلگون را
کز گونه خجل کند طبر خون را
خواهی که رخ تو رنگ گل گیرد
از کف منه آن شراب گلگون را
ناخوش نتوان گذاشت بی باده
وقت خوش و ساعت همایون را
آن باده عقیق ناب را ماند
چونانکه پیاله، در مکنون را
یک قطره از او فدای هامون کن
تا لاله ستان کنیم هامون را
یک جرعه از او بریز در جیحون
تا گونه گل دهیم جیحون را
افسون غمند باده و مستی
بر لشکر غم گمار، افسون را
کاین صرف کند صروف گیتی را
وآن دفع کند بلای گردون را
باده سبب است عیش مردم را
لیلی غرض است عشق مجنون را
قانون قرار عشرت آمد می
ضایع مکن این قرار و قانون را
گر طالب مال و گنج افزونی
آراسته باش رنج افزون را
بی مال چه بد رسید موسی را
وز گنج چه نفع بود قارون را
کز گونه خجل کند طبر خون را
خواهی که رخ تو رنگ گل گیرد
از کف منه آن شراب گلگون را
ناخوش نتوان گذاشت بی باده
وقت خوش و ساعت همایون را
آن باده عقیق ناب را ماند
چونانکه پیاله، در مکنون را
یک قطره از او فدای هامون کن
تا لاله ستان کنیم هامون را
یک جرعه از او بریز در جیحون
تا گونه گل دهیم جیحون را
افسون غمند باده و مستی
بر لشکر غم گمار، افسون را
کاین صرف کند صروف گیتی را
وآن دفع کند بلای گردون را
باده سبب است عیش مردم را
لیلی غرض است عشق مجنون را
قانون قرار عشرت آمد می
ضایع مکن این قرار و قانون را
گر طالب مال و گنج افزونی
آراسته باش رنج افزون را
بی مال چه بد رسید موسی را
وز گنج چه نفع بود قارون را
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۳
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۰
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۲۰
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۲۲
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۲۵
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۲۶