عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۹۵ - لشکرکشیدن رای هندی به جنگ فرامرز و رفتن فرامرز به رسم فرستاده،نزدیک رای
چواین گفته بشنید برجست رای
به تندی بیامد روانش به جای
بفرمود تا لشکر بیکران
سواران جنگی و نام آوران
زکشمیر و قنوج و از هند و سند
ابا تیغ هندی و چینی پرند
به اندک زمان از درش بگذرند
تن دشمنان زیر پی بسپرند
بفرمود تا هفتصد ژنده پیل
ببردند برسان دریای نیل
برایشان برافکند برگستوان
ابا تیغ و نیزه چو کوه گران
زجوش سواران و پیلان مست
به کردار هامون بشد کوه،پست
زمین گشت جنبان چو کشتی برآب
زگرد سپه تیره شد آفتاب
یکی لشکر آمد به هندوستان
همان مرزداران جادوستان
که چون کرد مرد مهندس شمار
فزون آمد از پانصد بار هزار
چو از شهر بیرون نهادند پای
خروش آمد از کوس و هندی درای
زغریدن کوس واز کره نای
زآواز اسپان پولاد پای
دل کوه خارا همی بر درید
صدایش چو بر چرخ گردان رسید
تو گفتی که نه طاس زنگارگون
زآواز شیپور آمد نگون
از آن گونه مانند کوهی سیاه
جهان تیره کرد او زگرد سپاه
سه منزل برفت و فرود آورید
زمین هفت فرسنگ لشکر کشید
وزآن سو فرامرز پهلو نژاد
همی راند لشکر به کردار باد
چو تنگ اندر آمد سوی هندوان
چنین گفت با مهتران و گوان
که باید فرستاده ای نیک رای
بدان تا بداند ز احوال رای
همانا که ایشان زما آگهند
همی کار سازند یا در دهند
زکار آگهان نامداری دلیر
برون شد زنزد فرامرز شیر
چوآمد بدان لشکر مرز هند
زلشکر نبودش یک از صد پسند
یکایک نگه کرد بر سروران
بزودی بیامد بر پهلوان
سخن گفت نزدیک آن نامدار
از آن پهلوانان جنگی سوار
ز پیلان جنگی و مردان کار
بسی نامدار از در کارزار
سپهبد چو بشنید از او این سخن
یکی رای دیگر برافکند بن
چنین گفت آن نامور پهلوان
به آن لشکر و کاردیده سران
که مردی زکار آگهان این زمان
فرستادمش در بر هندوان
که از حال لشکر شود باخبر
برفت و بیامد پس آن نامور
چنین گفت کز هند و کشمیر و سند
زمینست پرگرز و چینی پرند
بیاراستند هفتصد ژنده پیل
بود زیر لشکر زمین هفت میل
شمار سپه خود نداند همی
سخن جز ز بیشی نراند همی
شوم پیش او چون فرستاده ای
از ایران زمین گرد آزاده ای
ببینم که چونست و چندین سپاه
یکی بنگرم جای آوردگاه
زنیک و بد روزگار کهن
بگویم زهر گونه با او سخن
به مردی و دانش ببینم ورا
از آن پس ببندم ره کینه را
بدو مهتران پاسخ آراستند
به مهر دل از جای برخاستند
که انجام این آرزو چون بود
مبادا کزین دیده پرخون بود
مراین آرزو را نبینیم روی
به گرد بلا خیره خیره مپوی
به پای خود اندر دم اژدها
خردمند رفتن ندارد روا
نداند کسی راز آن جاودان
چنان بدرگ و بدکنش هندوان
تو را گر بدانند از ایشان کسی
به گیتی نماند امانت بسی
چوبردست ایشان تو گردی تباه
چه گوییم فردا به نزدیک شاه
چنین داد پاسخ کزین باک نیست
سرانجام،بستر بجز خاک نیست
مرا گر شود سال بر صدهزار
به خاک اندر آیم سرانجام کار
همان به که ماند زمن نام نیک
زمردانگی گرچه سر رفت لیک
نماند همان زندگی پایدار
همان به که مردی بود یادگار
یکی داستان گفت مردی دلیر
چو روی اندر آورد با نره شیر
که چون نام مردی گزیند جوان
نترسد ز پیکار شیر ژیان
دلاور که پرهیز جست از بلا
به بدنامی آخرشود مبتلا
به هرچند گفتند نام آوران
نه بشنید آن پهلوان جهان
همایون گردافکن نامدار
که پور زواه بد آن شهسوار
که هم سال او بود وهم چهر او
همیشه دل آکنده از مهر او
به مردی زگیتی برآورده نام
دلیر وسرافراز و گسترده کام
فرامرز گردنکش پاک تن
ورا کرد مهتر در آن انجمن
چنین گفت کای مرد با فر وهوش
چو من رفت خواهم به من دار گوش
سپردم تو را پیل و کوس و سپاه
همی باش واقف از این جایگاه
بدین لشکر اکنون تویی سرفراز
نگهدار لشکر ز پیکار و ساز
طلایه همی دار هر سو نگاه
به آگاهی کار هردو سپاه
شب و روز افراخته دار سر
سگالیده جنگ و بسته کمر
چو این پند واندرز با او بگفت
بیامد نگه کرد اندر نهفت
زگردان کار آزموده سوار
برون کرد مردان جنگی هزار
بیامد بسان فرستادگان
روان از پس و پیش آزادگان
سه منزل چو آمد به چارم رسید
یکی نامداری به ره بر بدید
طلایه بد از لشکر هندوان
سپهدار وگردنکش و پهلوان
بیامد سرافراز را دید و گفت
که ازمن سخن درنباید نهفت
بگو کز کجایی و نام ونژاد
کجا رفت خواهی به بیداد وداد
بدو داد پاسخ که ایرانیم
بگویم تو را چون نمی دانیم
منم چاکر پهلوان سپاه
جهانجو فرامرز لشکر پناه
پیام فرامرز روشن روان
رسانم بر رای هندوستان
سرافراز ونامی یل پیلتن
که هست از نژاد گو تیغ زن
زنزدیک کیخسرو تاجدار
پدر بر پدر شاه وخودشهریار
بدین مرز آید زفرمان اوی
چه گوید در این رای پرخاشجوی
تو را رفت باید به نزدیک شاه
بگویی که گردنکشی زان سپاه
پیام آوریدست نزدیک تو
ببیند یکی رای باریک تو
طلایه از آنجا روان گشت باز
بر رای آمد ز راه دراز
بگفت آنچه بشنید از آن نامدار
بفرمود کو را به نزد من آر
بیامد طلایه چو باد دمان
به نزدیک آن نامور پهلوان
مر او را به نزد شه هند برد
چون تنگ اندر آمد فرامرز گرد
پیاده شد و دست کرده به کش
نگه کرد رای اندر آن شیروش
یکی دید بر سان کوهی روان
که از دیدنش تازه گشتی روان
رخ همچو گلزار باغ بهشت
تو گفتی سپهرش زمردی سرشت
دل رای پرگشت از مهر او
زبالا و دیدار واز چهر او
چونزدیکتر رفت بردش نماز
به آیین ستودش زمانی دراز
سوی در پرستان بفرمود رای
که سازند او را یکی خوب جای
یکی کرسی زر نهادند پیش
نشست از برش پهلو نیک کیش
شه هندوان اندرو خیره ماند
به هندی بسی نام یزدان بخواند
از آن پس بدو گفت در انجمن
بگو تا چه داری به نزدم سخن
نمازش نمود آن یل نامدار
پس آنگه گشود از در درج بار
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۹۶ - سخن گفتن فرامرز با رای هندی و پاسخ یافتن
چنین گفت با خسرو هندوان
که ای نامور شاه روشن روان
فرامرز رستم یل بافرین
مرا گفت رو نزد شاه گزین
بگویش که ای نامداربزرگ
سزد گر نه تندی به گرد سترگ
که ما را شهنشاه ایران زمین
جهاندار کیخسرو پاک دین
چنین داد فرمان که برهند وسند
گذر کن به نیروی چینی پرند
نخستین که رفتی بگو رای را
که از مردمی برمکش پای را
تودانی که شاهان ایران زمین
زجم و ز تهمورث بافرین
زشاه آفریدون فرخ نژاد
چنین تا منوچهر و تا کی قباد
که بودند یکسر نیاکان من
بزرگان گیتی به هر انجمن
روان بوده فرمانشان در جهان
چه بر چین و روم و چه بر هندوان
به فرجهاندار کیهان خدای
جهان آفریننده رهنمای
من امروز از ایشان همه برترم
برای بزرگان تواناترم
فزونم به گنج و به فر وهنر
همیدون به گردان پرخاشخر
کنون ای شهنشاه ودارای هند
منم بر همه سروران ارجمند
گرآیی به درگاه حق بنده وار
خرد کار بندی و ادراک،یار
زسر بفکنی بیشی و سروری
گزینی برین مهتری چاکری
به تو ماند این مرز و گنج روان
زتو دور شد خنجر پهلوان
وگرنه سپاه من از مرز هند
هم از بوم کشمیر تا مرز سند
به نیروی دادار یزدان پاک
برآرنده چرخ گردنده خاک
ببرم پیت را به هندوستان
نماند یکی گل در این بوستان
زجان سپاهت برآرم دمار
پشیمانی آنگه نیاید به کار
از آنجا چومن آمدم پیش تو
چنان چون سزد نامور خویش تو
فرستادم اول کیانوش را
خردمند و بیدار و خاموش را
به گفتار چرب و سخن های نرم
به اندرز شیرین وآوای نرم
که گر زین بزرگی بگرداندت
زپرخاش واز کینه برهاندت
نگفتی سخن هیچ بر راه راست
به پاسخ بدان گونه دادی که خاست
از آن پس که برگشت از پیش تو
به دل رنج از گفته و کیش تو
سپه کردی و کینه آراستی
بدیدی همی آنچه خود خواستی
تو را گویم ای مهتر هندوان
که اندیشه دارم به روشن روان
سبکباری و تندی از شهریار
نه خوب آید از مردم هوشیار
شنیدی همانا که بر لشکرت
همان بوم و برشهر و بر کشورت
چه آمد ز گرز جهان پهلوان
وزآن نامداران فرخ گوان
چوآمد بدیدی همه نیک وبد
کنون آن گزین کت پسندد خرد
تو را گاو مردی به چرم اندر است
از آنت چنین داوری در سر است
روا باشد از کین و رزم آوری
پس از کین بسیار رزم آوری
از آن رزم ها دل بپرداختی
همه کار بر آرزو ساختی
که از نو دگر لشکر آورده ای
درفش بزرگی برآورده ای
زکار تو اندیشه ننمود چهر
نبینم تو را برتن خویش مهر
چنین گفت شیر ژیان با پلنگ
که بر غرم چون روز شد تار وتنگ
به نیک و بد کار خود ننگرد
بیاید روان پیش ما بگذرد
تو را هم بدان گونه بینم همی
خرد در سر تو نبینم همی
پس اندیشه او بدین کار کرد
به پاسخ فروبایدت یاد کرد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۹۷ - پاسخ دادن رای هندی، فرامرز را
چو این گفته بشنید ازو شاه رای
شگفتی درآمد بدل کرد رای
از آن تندی و چرب گفتار نغز
وز آن نامداران دل پاک و مغز
که بی بیم واندیشه چندین سخن
بگوید چنین اندر آن انجمن
زمانی به رویش نگه کرد دیر
پسندید کینست مردی دلیر
به دلش اندر اندیشه آمد دراز
که این شیردل گرد گردن فراز
گمانی برم من که اسپهبد است
سپهبد خود است و پرسته خود است
بدان آمدست او که تا بنگرد
ببیند سپه را وهم بشمرد
ازیرا که چندین سخن های تند
که شد پیش او تیغ الماس کند
زمرد فرومایه ناید برون
فرومایه ماند بر شه زبون
نباشد بجز پهلوان زاده ای
ویا بی نیازی کیان زاده ای
خطا نیست اندیشه من برین
که اینست سالار ایران زمین
ازآن پس بدو گفت ای سرفراز
مرا در دل اندیشه آمد فراز
که تو پور شیر ژیان رستمی
زدستان سامی واز نیرمی
بدین کین سپهدار ایران تویی
سرافراز گردان و شیران تویی
زمردی و دانش نباید که راه
بپویی ازین نامور پیشگاه
بدو داد پاسخ که این خود مگوی
که تیره شود زین سخن آبروی
چو نام سپهبد به من برنهی
شود تن زجان گرامی تهی
فرامرز رستم از آن برتر است
پیام آوری را نه اندر خور است
چومن یک هزارند بر درگهش
بیایند در پیش لشکر گهش
به درگاه او من یکی کهترم
زنام آوران نیز من کمترم
بدو رای گفت ای هنرمند مرد
سخن گویم از رای من برمگرد
به دل مهربانم به دیدار تو
همین فر و رخسار و گفتار تو
بنه دل بر این بوم هندوستان
در این جایگه با چنین دوستان
ندارم به تو گنج و گوهر دریغ
همان تاج و هم کشور و تخت و تیغ
شوی بر همه هند فرمان روا
جهاندار و فرمان ده و پادشاه
منت چون پدر باشم و دیگران
به فرمانت بسته کمر بر میان
دهم دخترخویشتن مرتو را
به نیکی بباشی و خرم سرا
چنین داد پاسخ فرامرز باز
که مرد خردمند گردن فراز
پسنده ندارد که از داد و دین
بپیچد سر از شاه ایران زمین
بویژه که هم اسب و اسباب و گنج
ازو یافته در سرای سپنج
مگو این سخن ای شه هندوان
که ای نامور پهلوان جهان
درآنگه پیام تو پاسخ کنم
به پاسخ همه رای فرخ کنم
مرا ده مبارز به لشکر درند
که ایشان سپاه مرا افسرند
همان ده مبارز به هنگام کار
بکوشند هریک ابا ده هزار
کنون آزمایش کنم مر تو را
ببینم به خوبی و نیک اخترا
کزین ده به نزدت گریزان شوند
زگرز تو چون برگ ریزان شوند
درآریم گردن به فرمان تو
زجان برگزینیم پیمان تو
بهانه همی جست سالار هند
که آن شیرفش را زپیکار سند
مگر بازدارد بر خویشتن
کند پهلوانش درآن انجمن
سپهبد بدو گفت آری رواست
زمن گر هنر چند خواهی سزاست
به پیمان که گر من شکسته شوم
زتیغ یلان تو خسته شوم
من و این سپه بندگان توییم
به خواری سرافکندگان توییم
وگر من کشم ده مبارز به زار
به کینه نجویی به ما کارزار
شوی تابع حکم ایرانیان
به همراهی آیی بر پهلوان
بدین عهد بستند و برخاستند
یکی رزمگاهی بیاراستند
سوی دشت آمد سپهدارهند
ابا سی هزار از سواران سند
به پیش اندرون ده یل شیر گیر
ابا گرز و زوبین و شمشیر وتیر
سواران ایران کشیدند صف
زخون جگر بر لب آورده کف
به پیش اندرون بدگو پهلوان
پس و پشت او رزم دیده گوان
خروشید کوس و بانگ نبرد
برآمد چو مرد اندر آمد به مرد
چنان گشت گردون زگرد سپاه
که خورشید بر چرخ گم کرد راه
به پیش فرامرز تازان شدند
به بیشه تو گویی گرازان شدند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۹۸ - رزم فرامرز با ده پهلوان و کشتن ایشان را
سپهبد برآمد به کردار شیر
بغرید چون اژدهای دلیر
به دست اندرون گرزه سرگرای
به زیر اندرون باره بادپای
چو تنگ اندر آمد بدان هندیان
دمنده به کردار شیرژیان
بدان ده مبارز،یکی حمله برد
به اسب نبردی یکی پی فشرد
یکی را کمربند بگرفت و پشت
برآورد بر دیگری زد بکشت
یکی را کمربند بگرفت و سر
بپیچید و زد بر سرآن دگر
دم اسب دیگر سواری گرفت
بگرداند بر گرد سراز شگفت
به سان فلاخن بینداخت تیز
ابر دیگری آن یل پرستیز
به یک زخم دو کشته شد زان چهار
دو دیگر بیامد بر نامدار
به شبگیر تا گشت خورشید راست
گهی تاختند از چپ و گه ز راست
چنان ده دلاور که با ده هزار
برابر بدندی گه کارزار
همه از پی مردی و نام و ننگ
یکایک بدادند سر را به جنگ
زپیمان گری شاه بی هوش وداد
چنان نامداران ابر باد داد
دل رای،پرکین بدی از فراز
نگهدار پیمان شد از پیش باز
فرامرز گفتا به رای گزین
ابا شاه با دانش و بافرین
به پیمان کنون باج و بپذیر و ساو
چو بگریخت از شیر درنده گاو
چو بشنید از او شاه هندی سخن
غمی گشت از آن پهلو پیلتن
سگالید تدبیر تا چون کند
کز ایرانیان دشت پرخون کند
به کار اندر آورد پند وفریب
دلش رفت بر سوی مکر ونهیب
به شیرین زبان گفت با پهلوان
که ای شیر دل گرد روشن روان
فرود آی و بنشین و رامش پذیر
بدین فرخی باده و جام گیر
بگروم به پیمان و وعده درست
بدان ره روم من که فرمان توست
چو روشن شود کشور از آفتاب
سرنامداران درآید به خواب
شود تازه دل ها به دیدار تو
بسازیم برآرزو کار تو
به گفتار،شیرین،به دل پر دروغ
درونش بدان نامور بی فروغ
فرودآمد از بارگی شیردل
به دست اندرون،خنجر جان گسل
ندانست کز مکر،روباه پیر
همی دام سازد ابر نره شیر
چه گفت آن خردمند بیدار دل
چو دشمنت گشتست آزرده دل
منه دل به گفتار شیرین او
کزآن خرمی،تلخی آرد به روی
نشستند با رای هندی به هم
فرامرز و نام آوران،بیش و کم
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۹۹ - طلب کردن فرامرز،همایون را
سپهبد دو پرمایه مرد دلیر
فرستاد نزد همایون شیر
بدان تا بگویند کز جایگاه
بزودی ابا پیل و کوس و سپاه
به تنگ اندرآید زی هندوان
که گر بدکنش دشمن بد گمان
ز روی فریب و ره مکر و رنگ
کمین کرده باشند بر دشت جنگ
وی آگاه باشد زکردار ما
بزودی شود با سپه یارما
برفتند ایشان وایرانیان
به رامش نشستند با پهلوان
سپهبد چنین گفت یارانش را
دلیران گرد و سوارانش را
که ای شیرمردان فرخنده پی
به اندازه باید که نوشید می
چنان چون که تان هوش برتن بود
نباید که از دشمن ایمن بود
چنین گفت روشن دل پرهنر
بدان گه که اندرز کردش پدر
که ای شیرمرد خردمند گو
به مهمانی دشمن ایمن مشو
تو آنگه زدشمن حذرکن که او
سوی دوستی آورد با تو روی
بگفت این و بنشست وساغر گرفت
زکردار گیتی بمانده شگفت
که چون گشت بر سرش خواهد سپهر
چگونه نماید ورا بخت،چهر
برآراست بزمی سپهدار هند
سپاهی زقنوج و کشمیر وسند
همه دیبه خسروانی فکند
زگستردنی پرنیان و پرند
همه دشت پربانگ رود و سرود
جهان داشت از خرمی تار و پود
بتان پری پیکر مشک بوی
نگاران سیمین بر خوب روی
به پا ایستاده به کف جام می
گل وسنبل ولاله در زیر پی
می خوشگوار و زمین پرنگار
بنالید ابریشم از زیر زار
بفرمود پس خسرو هندوان
به گردان و خویشان و نام آوران
که چون شیر دل بچه پیلتن
کند رای زی لشکر خویشتن
کمینگه گشایند بر وی کمین
مگر کشته گردد یل پاک دین
سه گرد گرانمایه و پهلوان
ابا هرکسی سی هزار از گوان
گزین کرد رای از در کارزار
سواران جنگی خنجر گذار
زپرنده مرغان بفرمود چند
که باخود به سوی کمینگه برند
به اندرز با نامداران بگفت
که لشکر سه بهره بباید نهفت
چو گاه کمین برگشادن بود
نه آگاهی کاردادن بود
میان سه لشکر نشان باشد آن
که مرغان بپرند برآسمان
ببیند و لشکر گشاده شوند
سپاه و سپهدار کشته شوند
بدین سان سگالیده و ساخته
برفتند از کینه سرآخته
وز آن سو فرامرز تا نیمه شب
به بزم وبه رامش گشاده دولب
چو هنگام آسایش آمد فراز
یل دانش افروز با کام وناز
سوی خیمه خویشتن شد به بزم
دلش پر زاندیشه گاه رزم
نیاسود یک تن زایرانیان
همه شب زپیکار بسته میان
چو خورشید بر چرخ زنگارگون
زخرگاه تیره شب آمد برون
نشست از بر چرخ زنگارگون
زخرگاه تیره شب آمد برون
نشست از بر چرخ فیروزه رنگ
به پیروزی آمد سوی برج رنگ
سپهبد بیامد بر شاه هند
بدو گفت ای سرور ارجمند
پیام مرا زود پاسخ گذار
همان باج بپذیر وبرساز کار
نگه دار پیمان و زان برنگرد
که پیمان شکن زود آید به گرد
شنیدی که آن پیردهقان چه گفت
که پیدا نموده ز راه نهفت
که پیمان شکن مردم پر دروغ
نیابد بر مرد دانا فروغ
چنین پاسخش داد سالارهند
که ای نامور پهلوان بلند
تورا هر چه گویی به جای آورم
ز پیمان نگردم چو رای آورم
دگرگفت پس مهتر هندوان
که ای پیلتن گرد روشن روان
پذیرفتم از نامور باج وساو
که با ین ایران نداریم تاو
ولیکن دو هفته بدین بوم و بر
بیاسا وز ایدر مرو پیشتر
که در مرز ما هست نخجیرگاه
به هامون و کوه و به بی راه و راه
همان مرغ پرنده اندر هوا
شما را بدین بوم سازد هوا
همه جای یوز است و پرواز باز
شما را بدین مرز باشد نیاز
بدان تا من از کشورم زر وگنج
فراز آورم شادمان یا به رنج
فرستم بر شاه ایران زمین
به یک سونهم خشم و پیکار وکین
که گیتی فسوس است و پر باد و دم
زمهرش چه داریم جان را دژم
چنین گفت پرمایه مرد خررد
که هرکو شناسد ره نیک وبد
بداند که گیتی فسوس است و باد
به دل ناورد از غم و رنج یاد
همان به که اندر سرای سپنج
شود شادمان مرد از درد و رنج
بگفت این و چند اشتر از سیم و زر
دو صد از غلامان زرین کمر
بدو گفت ای شیر با دستبرد
مر این پای رنج سپهدار گرد
تو اکنون ابا نیکویی بازگرد
نجویی تو با لشکر من نبرد
دگر هرکه بودند با پهلوان
همه خلعت آراست پیر وجوان
به اندازه مر هر یکی را بداد
زاسب و غلام فرستنده شاد
سپهبد بدین گونه خرسند کرد
زنیرنگ و افسون رهش بند کرد
گمانش چنین بدکه آن شیر مرد
به روز نبرد اندر آید به گرد
درآمد فرامرز با فر و زور
سوی بازگشتن ز پشت ستور
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰۰ - بازگشتن فرامرز و کمین گشادن لشکربرو
همان نامور شیر مردان هزار
که بودند با او درآن کارزار
همی راند چون باد،لشکر به راه
نه آگه زکار کمین گاه شاه
وزین سو همایون ابا سرکشان
زگفت سپهدار گردنکشان
روان بود وآمد سوی رای هند
نه آگاه از کار مردان سند
چونزد کمینگه رسیدند باز
فرامرز از آن سو بیامد فراز
سواران دشمن چوآگه شدند
پذیره همه سوی راه آمدند
کمین برگشادند هردو سپاه
چو پرواز مرغان برآمد زراه
همه صف کشیدند بهر نبرد
بدان تا زایران برآرند گرد
به گردان ایران فرامرز گفت
که امروز مردی نشاید نهفت
بکوشید و چون شیر جنگ آورید
مگرنام نیکو به چنگ آورید
نمردست هر کو میان مهان
برآورده نام نکودر جهان
برآمد ده ودار گردان جنگ
جهان گشت بر هندوان کار تنگ
جزآن گونه بد کار کاندیشه بود
ولیکن نیامد زپرهیز سود
به ناچار با هم درآویختند
ز ایران و هندی برانگیختند
کسی را که بختش بود نوجوان
چه غم از کمین و سپاه گران
بویژه که باشد خرد یاورش
برآید به گردون گردان سرش
چودید آن همایون یل پهلوان
بگفتا به گردان نام آوران
که ای شیرمردان با دار و برد
بکوشید در دشت جنگ و نبرد
گه رزم نام نکو جستن است
رخ تیغ هندی به خون شستن است
همه خنجر کینه بیرون کنید
زدشمن همه دشت پرخون کنید
که دشمن چو نیرنگ پیش آورد
دلیرش زنام آوران نشمرد
کمین و فریبش زبیچارگیست
بدین کار ایشان بباید گریست
برانگیختند اسب وبرخاست گرد
برآمد خروش از دلیران مرد
چکاچاک شمشیر و گرز سپاه
برآمد بپوشید خورشید وماه
شب از روز روشن پدیدار شد
سران،زیر خنجر گرفتارشد
کمان ور نبود اندر آن رزم،کس
همه نیزه و گرزشان بود بس
زیک دست،پور گو پیلتن
به دیگر همایون شمشیرزن
فکندند بر یال اسپان عنان
به زخم تبرزین و گرز سنان
بکشتند از آن هندوان بی شمار
ببارید آتش در آن کارزار
هرآنگه که ایشان زبالای برز
فرو ریختندی زآورد گرز
یکی لشکری کرد آن نامدار
زنام آوران پنج ره صد هزار
ابا پیل و کوس وهمان ساز جنگ
همان نامداران با فرو هنگ
روان کرد لشکر گروها گروه
از آن کوه وهامون گرفته ستوه
طلایه فرستاد از پیشتر
سپه ده هزاری ز پرخاشخر
سر وترک و جوشن ابا اسپ و مرد
چنان خورد گشتی به دشت نبرد
که از خاک بشتافتی کرکسی
بدان خاک خون بنگریدی بسی
چنین باشد انجام کردار بد
بداندیش را بی گمان بد رسد
یکی داستان زد بدین سالخورد
هشیوار وداننده کارکرد
هرآن کس که افکند دامی ز راه
نخستین خود افتند در آن دامگاه
به بیداد چون بر رهی چه کنی
سر بخت خود را در آن افکنی
تو تا زنده ای یار یکرنگ باش
به مردانگی از درجنگ باش
بدین گونه تا گشت خورشید،زرد
نیاسود لشکر زجنگ و نبرد
زچندان سپردار هندی سوار
نماندند جز اندکی در شمار
وگر بد،فکنده گروها گروه
به هرگوشه ای تل تل و کوه کوه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰۱ - آگاهی یافتن رای از لشکر وآمدن از پی فرامرز
چو تاریکی شب پدیدار شد
سپه را زسر،رزم و پیکار شد
فروهشت در کوه چون پر زاغ
برافروخت کیوان زکوکب چراغ
فرامرز آسوده با لشکرش
به کام دل خود از آن کشورش
وزآن سو گریزان شده هندوان
سوی رای رفتند جان ناتوان
بگفتند با نامور شهریار
که ما را بد آمد ازین روزگار
فرامرز آمد بر ما دمان
ابا نامداران و جنگ آوران
بکردیم رزمی نه برآرزو
زما کشته شد لشکر جنگجو
همانا که مان بخت برکشته است
کزین گونه لشکر همه کشته است
چو بشنید رای فرومایه بخت
به تندی برآشفت و آمد زتخت
یکی لشکری کرد آن نامدار
زنام آوران پنج ره صدهزار
ابا پیل و کوس وهمان ساز جنگ
همان نامداران با فر وهنگ
روان کرد لشکر گروها گروه
از آن کوه وهامون گرفته ستوه
طلایه فرستاده از پیشتر
سپه ده هزاری ز پرخاشخر
وزآن سو فرامرز،مانند کوه
زبس تاختن،لشکر او ستوه
طلایه فرستاد بر سوی هند
مبادا که آن بدنژادان سند
بیارند در تیره شب تاختن
فتد در هژبران زهر سو شکن
همه هر چه بایست کرد وبگفت
سوی خوابگه شد زمانی بخفت
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰۲ - خواب دیدن زال و سخن گفتن با رستم
در آن شب به تقدیر پروردگار
به خواب اندرون،زال به روزگار
چنین دید در خواب،روشن روان
که بر جانب کشور هندوان
ابر برزکوهی بدی رزمساز
سپاهش سراسر ازو مانده باز
گرفتار گشتی به دست کسی
که بهرش نبودی زمردی بسی
به یک تیر پرتاب ازو دورتر
همیدون فکنده نظر،زال زر
یکی آتشی دید افروخته
که گشتی از آن دشت برسوخته
پدید آمدی مهتری جاثلیق
که برکه برانداختی منجنیق
نهادی فرامرز را اندروی
سوی آتش انداختی همچو گوی
همه گرد آتش،چو دریا شدی
تهمتن زناگاه پیداشدی
چو دیدی پسر را که اندر هوا
سوی آتش آمد پدیدی روا
هم اندر زمان دست کردی دراز
به بر درگرفتش از آن جای باز
چواز خواب برخاست دستان سام
همانگه بر رستم نیکنام
کسی را که فرستاد و او را بخواند
چوآبی برش این سخن ها براند
بدوگفت خوابی عجیب دیده ام
کزآن گونه خوابی نه بشنیده ام
فرامرز را دیدم اکنون به خواب
دلم گشت از خواب او در شتاب
گرفتار در دست اهریمن است
گر او را نیابی شود کار،پست
کنون زود بشتاب و رو بی درنگ
پسر را مگر بازیابی به چنگ
تهمتن چو دریا برآمد به جوش
برآورد برسان تندرخروش
بپوشید چون باد،رومی زره
زپولاد برزد زره را گره
فراز زره جوشن اندر برش
بپوشید ببر بیان پیکرش
برافکند برگستوان رخش را
کمرکرده تیغ جهان بخش را
بفرمود کز نامداران سوار
ابا گرز و جوشن ده ودو هزار
بتازند تا کشور هندوان
برآرند گرد از دل جاودان
نیاسود روز و شب از تاختن
همه رزم بودش به دل ساختن
جهان دیده گوید زدرد پسر
فزون ترنیابی تو درد دگر
که مهریست او را که با جان باب
بیامیخت یزدان چو شیر وشراب
بدان سان همی تاخت سوی نبرد
که از کوه خارا برآورد گرد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰۳ - رزم کردن رای هندی با فرامرز
زمشرق چو خورشید بفراخت سر
بگسترد زرآب بر کوه و در
زعکسش جهان کان یاقوت گشت
شب قیرگون روز را توت گشت
بیامد سپهدار هندوستان
به سوی فرامرز کشورستان
برآراست رای برین لشکری
زهندوستان هرکجا مهتری
ابا هفتصد پیل ومردان کار
زنام آوران پنج ره صدهزار
به تن،پیل ها چون که بیستون
که از خشمشان آتش آمدبرون
زگرز و ز شمشیر زهر آبدار
زخفتان و وز خنجر کارزار
جهان شد زپولاد،چون کوه قاف
تبیره به دلش اندر افتاد کاف
چوآمد به نزدیک ایران سپاه
برآراست لشکر چو کوه سیاه
یکی صف کشیدند از بهر جنگ
یکی همچو شیر و دگر چون پلنگ
سپهبد چو دشمن بدین گونه دید
روان شد بر کوه و صف برکشید
همایون به قلب اندرون جای کرد
دلیرو سرافراز روز نبرد
ابر میسره گرد شیروی بود
دلاور سوار جهانجوی بود
سوی میمنه بد کیانوش گرد
که رنگ از رخ خور به شمشیر برد
پس و پشتشان گرد جنگی تخوار
به پیش اندرون خود برآراست کار
چو شد راست قلب و جناح سپاه
شد از گرد،رخسار گردون سیاه
به مغز سپهر اندرون زلزله
تن بد دلان کرد جان را یله
بتوفید کوه و بجوشید دشت
زمانه زهیبت دگرگونه گشت
سپاه اندرآمد به پیش سپاه
ده و گیر برخاست زآوردگاه
سپهبد به لشکر نگه کرد وگفت
که کمی و بیشی نشاید نهفت
شمار سپاه تن دشمنان
اگر رای سازم ابا همگنان
به مانند دریا به تل ژرف اوی
ندانم که چون سازم و چیست روی
مگربخت فرخنده یاری دهد
مرا بر عدو کامکاری دهد
زهندوستان،مرد پانصدهزار
همه نامداران خنجر گذار
زپیش اندرون هفتصد ژنده پیل
زمین گشت از گرد ایشان چو نیل
کنون مرد باشید ای سروران
بکوشید با نامور مهتران
همی نام بهتر که ماند به جای
به مردی بکوشیم و داریم پای
همه نامداران ایران زمین
فرامرز را خواندند آفرین
که تا سر دراین کار ندهیم و جان
نگردیم از لشکر هندوان
چو بشنید پورگو پیلتن
به دل شادمان گشت از آن انجمن
یکی بانگ زد بر شهنشاه هند
که ای بدنژاد فرومایه سند
تو بر رای شیران کمین آوری
ببین تاکنون چون کنم داوری
من و گرز وشمشیر در دشت کین
زخونت کنم سرخ روی زمین
برآرم زفرمان یزدان پاک
روان سیاهت یکایک به خاک
برآشفت ازو سرور هندوان
بدو گفت ای سگزی تیره جان
ترا حد کجا تا چنین گفتگوی
هم اکنون برانم زخون تو جوی
زجا اندر آمد چو کوه سیاه
یکی حمله کردند شاه و سپاه
چو دریای جوشان که آید به موج
سراندازد از آب ماهی به اوج
به ایرانیان نیزه بگذاردند
سپه را سوی کوه بفشاردند
ابر دامن کوه بردندشان
به زیر پی اندر سپردندشان
زپیلان و آن لشکر بی شمار
شکست اندر آمد به ایران سوار
بکشتند از ایران سپه ده هزار
سواران گردنکش نامدار
سرنامداران ازآن تیره گشت
چو رخساره بختشان خیره گشت
بدادند یکبارگی جای خویش
بکندند از آوردگه پای خویش
فرامرز فرخنده پاک رای
به آوردگه بر بیفشرد پای
همی کشت از نامداران هند
زچنگش زبون بود کوه بلند
یکی ژنده پیلی برو تخت زر
نهاده مرصع به در و گهر
نشسته برو خسرو هندوان
چنین گفت با نامور جادوان
بکوشید و پیکار و جنگ آورید
مگر دشمن من به چنگ آورید
فرامرز را پیش من بسته دست
گرفته بیارید برسان مست
چو بشنید لشکر ز رای این سخن
گرفتند گرد یل پیلتن
چو دیوار،گرد اندرش جاودان
ببستند و کردندش اندر میان
فراوان برو تیر بگذاردند
به نوک سنانش بیفشارند
فرامرز چون رزم،آن گونه دید
خروشید چون شیر واندر دمید
پرندآور سرفشان از نیام
برآورد غرنده و گفت نام
بزد خویشتن بر سپاه گران
بیفکند بسیار نام آوران
به یک حمله زان لشکر بی شمار
بیفکند بر خاک و خون یک هزار
ازآن قلبگه،تن فراتر کشید
زگردان ایران یکی را ندید
یکی بانگ زد بر همایون گرد
نکوهش بکرد او بدان دستبرد
بدو گفت کای نامور پهلوان
یکی لشکرآور بر من دمان
همایون سپه را همه گرد کرد
سوی پهلوان اندرآمد چو گرد
فرامرز چون دید،گفت ای سران
نه هنگام تیغ است و گرز گران
نسازید کس را رزم را جز به تیر
زمین را زپیکان کنید آبگیر
چو آرید سوفار زه را به شست
سوی پیل دارید یکباره دست
بدوزید خرطوم هاشان به تیر
که از تیر سازید پیلان اسیر
کمان برگرفتند گردان جنگ
به پیکان پولاد و تیر خدنگ
چو شست از بر زه فکندی گره
کمان چین برو بر نهادی زره
چو تنگ آمدی گوش نزدیک گوش
زپیکان شدی قبه،پولاد پوش
به یکبار تیرازکمان سی هزار
برفتی به سان تگرگ از بهار
زخرطوم پیلان بکردی گذر
زسینه نهادی سر اندر جگر
سه نوبت بدین گونه انداختند
زمین را زپیلان بپرداختند
از آوردگه،پیل برتافت روی
زپیکان پولاد شد چاره جوی
سراسر سپه را به هم برزدند
بکشتند و بستند وبر سر زدند
چوآوردگه شد زپیلان تهی
فرامرز فرمود تا آنگهی
سوی گرز و شمشیر دست آورند
به خنجر بر ایشان شکست آورند
گرفتند کوپال و خنجر به دست
برآمد هیاهوی،بر سان مست
چکاچاک شمشیر و گرز و تبر
خروش سواران پرخاشخر
زمین و زمان را زهم بردرید
فلک،دامن از بیم درهم کشید
سپهبد،کمندی زفتراک در
دلش پرزکین و پر از جنگ سر
به تیغ و سنان و به گرز و به مشت
زهندو فراوان دلیران بکشت
کیانوش شیراوژن از میسره
ابا لشکر خویشتن یکسره
برآمد چو ابری پر از گرز و تیغ
ببارید زوبین و خنجر زمیغ
شکسته شد از میسره میمنه
یله کرد هندو سلاح و بنه
چو از میمنه دید شیروی گرد
کیانوش را با چنان دستبرد
برون تاخت با لشکر از دست راست
سنان بر دل هندوان کرد راست
به اندک زمان زان سپاه بزرگ
نماندند یک تن دلیر و سترگ
چه کشته چه افکنده در راه پست
همه سرنگون گشته مانند مست
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰۴ - گرفتن فرامرز،رای هندی را به کمند
فرامرز شیرافکن پهلوان
همی تاخت هر سو چو شیر ژیان
زگرزش سران اوفتاد چو گو
زتیغش روان گشته خون آب جو
درفش شه هندوان را بدید
کزآن سو بر قلبگه شد پدید
برون تاخت مانند کوهی زجای
به سوی سپهبد شه هند رای
رسید اندر آن زنده پیل ژیان
که بود از برش خسرو هندوان
چو نزدیک شد گرزه گاوسار
فروبرد در زین،یل نامدار
کمند از بر زین،روان برگشاد
چوآمد به نزدیک جادو نژاد
بینداخت آن تابداده کمند
سرشاه هند اندرآمد به بند
زبالا زدش بر زمین همچو گوی
پراز خاک کرد و پر از گرد،روی
فرودآمد از بارگی نره شیر
بغرید چون اژدهای دلیر
ببستش دو بازو به خم کمند
چنین است آیین چرخ بلند
کسی را اگر سال ها پرورد
به جز نیک وپاکی در او ننگرد
چو ایمن کند مرد را یک زمان
از آن پس به جانش نبخشد امان
زتخت اندرآرد نشاند به خاک
ازین کار،نه ترس دارد نه باک
چنان پادشاهی سرافراز بخت
به شبگیر با تاج و باکام و تخت
کند چند روزش اسیر کمند
به خواری سر ویال در زیر بند
فلک را ندانم چه داری گمان
که ندهد کسی را به جان خود امان
به مهرش مدار ای برادر،امید
اگر چه دهد بیکرانت نوید
که فرجام از وی نبینی وفا
اگر چه به ظاهر بود با صفا
فرامرز چون دست خسرو ببست
سپردش به گردان و خود بر نشست
یکی حمله آورد بر چپ وراست
برآن هم چنین هندیان کرد راست
چوباد از بن و بیخ برکندشان
چه کشته چه خسته برافکندشان
زنیزه زمین کان یاقوت گشت
اجل را از آن جاها قوت گشت
ابا نامداران هندوستان
همان سندی وبلکه جادوستان
نماندند یک نامور را به جای
چه کشته چه افکنده در زیر پای
یکی بهره زیشان گریزان شدند
زبیم فرامرز،بی جان شدند
یکی غلغل آمد زایرانیان
فرامرز بشنید نام آوران
همان گه یکی گرد تیره بخاست
که گفتی زمین گشت با کوه راست
درفش تهمتن بیامد زراه
ابا نامداران زابل سپاه
همان در زمان پیلتن در رسید
فرامرز چون روی رستم بدید
فرود آمد از اسپ و روی زمین
ببوسید و بر باب کرد آفرین
چورستم،فرامرز یل زنده دید
توگویی فلک نزد خود بنده دید
ببوسید چهر فرامرز شیر
بدو گفت کای پور سام دلیر
سپاس از جهانبان روز شمار
که دیدم تو را زنده در کارزار
دلم شادگشت از تو ای نامور
که هم پهلوانی وهم با گهر
فرامرز،پای پدربوسه داد
دل از دیدنش گشت خندان و شاد
شه هندوان را هم اندر زمان
برهنه سرو پا به بند گران
چوآمد به نزدیک رستم فراز
زمین را ببوسید وکردش نماز
بدوگفت رستم که ای نامدار
تو نشنیده ای گفته شهریار
که هرکس که جویای نامست و ننگ
نخستین به خون شست باید دو چنگ
دریغ آیدم برز و بالای تو
تبه کردن کشور و جای تو
که باب توآن مرد روشن روان
مرا یاربودی به گاه توان
ولیکن به بندت برم نزد شاه
بدان تا بدانی تو ارج کلاه
از آن پس سپهدار روشن روان
نگه کرد صحرا کران تا کران
همه دشت هندوستان سربه سر
پراکنده هرجای،زر و گهر
همان تاج و تخت و کلاه و کمر
چه گرز و چه جوشن،چه تیغ و چه سر
بفرمود رستم که گردآورید
یکایک به نزدیک من بسپرید
فراز آوریدند چون کوه کوه
که گشتی زدیدنش دیده ستوه
تهمتن از آن بهر شاه جهان
نخستین برون کرد پیش مهان
بفرمود از آن پس که سازید بند
ز زر گرانمایه بندی بلند
نهادند بالای سالار هند
سرافراز شاه و سپهدار سند
ابر پشت پیل ژیانش نشاند
به ایران همانگاه لشکر براند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰۵ - بازگشتن فرامرز از هند به ایران زمین
سپهبد چو از کوه،لشکر کشید
شب تیره،ابر سیه بردرید
چو زرین درفشی برآورد زاغ
سرش برتر آمد زافراز باغ
بر شاه ایران زمین کرد روی
ابا پور فرخ گو نامجوی
به شادی همی رفت آن راه دور
دلش بود خرم زکردار پور
همه راه با باز و با یوز و سگ
ز زنخجیر و از مرغ پرواز و تک
گهی پهلوان زاده پرهنر
به پیکان فکندی دل گورنر
گهی یوز بود و گه از کوه غرم
چو بادش گرفتی به تک،گرم گرم
گهی با سگ اندر بد آهو به تک
به تیزی زآهو سبق برده سگ
بدین شادمانی فزون از دو ماه
تهمتن همی راند لشکر به راه
چوآمد به نزدیک ایران زمین
از ایشان خبر شد به شاه گزین
پذیره فرستاد گردانش را
همه نامداران ایرانش را
ببردند پیل و سپاه و درفش
همان کوس زرین و زرینه کفش
جهان پرغریو و هوا پرخروش
غو پهلوانان بدرید گوش
رسیدند بر پهلو سرفراز
یکایک ببردند او را نماز
تهمتن،بزرگان ستایش نمود
سزاوار هرکس بدان سان که بود
از آن پس براندند تا پیشگاه
به دیدار نام آور پادشاه
چوآمد تهمتن بر تخت شاه
جهاندار برخاست بر رسم و راه
گرفتش به بر،روی او بوسه داد
به دیدار پور وپدر گشت شاد
ببوسید روی فرامرز شیر
جوان جهان گیر و گرد دلیر
همان نامداران که با او بدند
ابر شهریار،آفرین خوان شدند
یکایک بپرسیدشان شهریار
زرنج ره دور و از کارزار
برتخت شه جمله سر بر زمین
نهادند وکردند بروآفرین
بفرمود تا خوان بیاراستند
خورش هرچه بهتر از آن خواستند
چو خوردند نان،سروران مهان
یکی بزمگه ساخت شاه جهان
زآواز نای و زبانگ سرود
همی داد ناهید،جان را درود
زالحان بربط زآواز چنگ
زبوی گل ولاله خوب رنگ
هوا پرنوا و زمین پرنگار
سمن بر پری چهرگان میگسار
شهنشاه کیخسرو نامور
بپرسید از رستم پرهنر
زکردار اسپهبد نوجوان
هژبر فرامرز روشن روان
تهمتن به پاسخ زبان برگشاد
به شه کرد رزم فرامرز یاد
از آن رزم هایی که او کرده بود
زکار تجانو که بسپرده بود
زکار کمین کردن هندوان
زمکر و فریب شه جادوان
بسی آفرین کرد شاه جهان
برآن نامور پهلوان جهان
همان باده خوردند تا نیم شب
گشاده به آسایش و کام،لب
چوشد سرگران،هرکسی از شراب
برفتند مستان سوی جای خواب
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰۶ - بخشیدن کیخسرو،رای هندی را به فرامرز
سپیده چو از باختر زد درفش
چوکافور شد روی چرخ بنفش
زمین،تازه شد کوه چون سندروس
زدرگاه برخاست آواز کوس
فرامرز با رستم پهلوان
برفتند نزدیک شاه جهان
فرامرز در باره شاه شد
سخن گفتن شاه همراه شد
که با من نکویی بسی کرد رای
هنر در دل خویشتن کرد جای
بدان گه که من اوفتادم برش
یکی نامداری ببد لشکرش
بسی نیکویی ها از او دیده ام
به دانش مر او را پسندیده ام
کنون چشم دارم زشاه جهان
که بخشد برو ملک هندوستان
بدان کو مرا دوستداری نمود
نباید بدو رنج و خواری نمود
چو بشنید شاهنشه دادگر
ورا گفت بخشیدمش سربه سر
ببر همچنانش به هندوستان
به سوی بر و بوم جادوستان
به خوبیش بر تخت شاهی نشان
از ایدر فراوان ببر سرکشان
که آن بوم و بر تا به دریای چین
به شاهی تو را دادم ای پاک دین
به خوبی بساز و میازار کس
نه از کارداران برنجید بس
کشاورز را نیکی آور به جای
زتو نام باید که ماند به جای
فرامرز،روی زمین داد بوس
بدو گفت ای شاه با پیل وکوس
یکی بنده ام پیش تختت به پای
چنان چون بفرمایی آرم به جای
شه هندوان را طلب کردشاه
بدو خلعتی داد زیبای گاه
نوازید بسیار و اندرزکرد
سپهدار هندی آن مرز کرد
بدو گفت من شاه را بنده ام
به فرمان و رایش سرافکنده ام
نپیچم من از چاکران تو سر
گرم دیده خواهند ای نامور
زمین را ببوسید وآمد به در
ره هند را تنگ بسته کمر
از آن پس که آمد برون شاه هند
سپهبد فرامرز نیکی پسند
ورا بر در خیمه خویشتن
ابا نامداران یکی انجمن
به می خوردن اندر نشستند شاد
یکی شب ببودند تا بامداد
چوخورشید بر چرخ بگذارد پای
خروش جرس خاست با بانگ نای
روان شد فرامرز با رای هند
سوی شهر خود از ره مرز سند
چو تنگ اندرآمد سوی هندوان
یکی آگهی آمد از پهلوان
که بر هندوان دیگری خسرو است
شهنشاهی ونامداری گو است
سرافراز مردی مهارک به نام
سپهدار و گردنکش وخویش کام
از آن گه که آن پهلوان سترگ
ازیدر بشد نزد شاه بزرگ
بزرگان هندوستان همچنان
گزیدند شاهی دلیر و جوان
نشاندند بر تخت و بر تاج زر
به فرمانش بستند یکسر کمر
همه عهد کردند مردان هند
بزرگان و گردان و شیران سند
که گر تیغ بارد به ما از سپهر
نسازیم با رای از روی مهر
همانا که کیخسرو از راه کین
ورا کرده باشد نهان در زمین
وگر زنده باشد در این بارگاه
نه دیهیم یابد نه تخت و نه گاه
چو این گفته بشنید مردی ژیان
شگفتی نمودش بیامد دمان
بر رای هند این سخن بازگفت
چو بشنید از او رای پاسخ بگفت
که آن بدرگ بدتن بدنژاد
مهارک که بر نخت من کرده یاد
یکی بنده ای بود باب مرا
پرستنده خاک و آب مرا
زفرمان من شاه کشمیر بود
بدان کشور و مرز،او میربود
من از جان گرامی ترش داشتم
سراو زهرکس برافراشتم
کنون او ز بدخویی و بد تنی
پدیدار کرده است اهریمنی
ره ایزدی هشت و از راه شد
چو بد گوهری کرده گمراه شد
نکو گفت دانای آموزگار
که از بدگهر،چشم نیکی مدار
به نوش ار کسی زهر را پرورد
مه و سال ها رنج و سختی برد
سرشتش دهد از می واز انگبین
به کام اندرش شیر و ماء معین
سرانجام،راز آشکارا کند
همان گونه خویش پیدا کند
فرامرز گفت ای جهان دیده شاه
توزان بدکنش،دل مگردان ز راه
به توفیق دادار فیروزگر
زتختش نگون اندرآرم به سر
یکی نامه باید نوشتن بدو
به نامه شود گونه این گفتگو
اگر رام گردد بدین بارگاه
بیاید سپارد تو را جایگاه
وگرنه به گرز وبه شمشیر تیز
برانگیزم از جان او رستخیز
بدو رای گفتا که فرمان،توراست
دلم بسته رای وفرمان،توراست
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰۷ - نامه فرامرز با مهارک هندی
بفرمود شیر ژیان تا دبیر
بیاورد بر خامه مشک وعبیر
نویسد یکی نامه پاکیزه وار
به نزدیک آن مرد ناهوشیار
چو مشکین زبان مرغ شیرین سخن
به قرطاس بر درفشاند از دهن
زدریای فکرت برانگیخت موج
زکلک اندرآورد در فوج فوج
سرنامه، نام خداوند داد
نگارنده آدم از خاک و باد
خداوند دارای هردو سرای
به پیروزی و مهتری رهنمای
از او باد بر شاه ایران درود
که ایران وتوران ازاو باد زود
جهاندار بخشنده و پاک دین
برو تا جهانست بادآفرین
مر این نامه را گرد روشن روان
فرامرز،پورگو پهلوان
به نزد مهارک،بد بدنژاد
کجا نام باب،او نیارد به یاد
زبی دانشی بسته ای برتری
تو بد گوهری از سگان کمتری
زبد گوهری از تو این بس نشان
که بی نام بر تخت گردنکشان
نشینی واز خود نیایدت شرم
به گیتی ندانی همی سرد وگرم
کسی تاج و تخت از خداوند خود
بگیرد نشیند برو این سزد
تو را کردم آگه کزین برتری
شوی همچنان بر ره کهتری
وگر سر بتابی ز اندرز من
سرت را همی دور بینی زتن
تو دانی که چون من کنم رای جنگ
زتیغم بسوزد به دریا نهنگ
فرستاده ای جست مانند باد
روان کرد نزدیک آن بد نژاد
خود و رای و گردان ایران سپاه
ابا باده و رود و نخجیرگاه
گهی گور زد گه به نخجیر تاخت
گه آسایش از خوابگه بزم ساخت
فرستاده نزد مهارک رسید
ورا از بر تخت با تاج دید
به گرد اندرش نامور مهتران
رده برکشیده زهندی سران
بدو داد آن نامه دل شکن
دبیرش برو خواند آن انجمن
مهارک برآشفت مانند دیو
از آن نامه نام بردار نیو
یکی بانگ زد بر فرستاده تند
کجا سست شد پا زبن گشت کند
مرا همچنان رای داند مگر
به فیروزی بخت و فر وهنر
اگرمن کنم رای آوردگاه
کنم روز روشن به چشمش سیاه
فرستاده را خوار کرد و براند
همی آتش خشم زو برفشاند
هم اندر زمان لشکری گرد کرد
که شد روز روشن برو لاجورد
سپاهی همه خیره و گرزدار
یلان سرافراز خنجرگذار
ز قنوج و کشمیر واز مرز هند
زچین و زماچین واز مرز سند
زمردان گرد از در کارزار
برون کرده شد چار ره صد هزار
همان پیل باطوق وبا تخت زر
فزون از دو ششصد بدی بیشتر
روان کرد ازینان سپاهی گران
پر از خشم و کینه زجنگ آوران
غو کوس و گرد دلیران جنگ
زمان کرد تار و زمین کرد تنگ
وز آن سو فرستاده سر فراز
چوآمد به نزد فرامرز باز
یکایک زگفت مهارک بگفت
نکردش برو هیچ گونه نهفت
چو بشنید ازو نامور پهلوان
برآشفت مانند پیل ژیان
پر از خشم وکین کرد سوگند یاد
به مهر و نگین وبه کین وبه داد
به دارای کیوان هرمزد و شید
به بزم و به رزم وبه بیم و امید
که من زان سنگ بدرگ تیره جان
ستانم همه مرز هندوستان
به رزمش ز آورد پیچان کنم
چو برباب زن مرغ بریان کنم
بفرمود تا برنشیند سپاه
به تندی بشد سوی آوردگاه
یکی ژرف رودی به پیش آمدش
زپهنا به یک میل بیش آمدش
چو تنگ اندر آمد سوی ژرف رود
بفرمود تا لشکرآمد فرود
مهارک چو شنید کآمد سپاه
سوی ژرف رود آمد از جایگاه
پیامی فرستاد زی پهلوان
که از آب بگذر سپیده دمان
وگرنه بفرمای تا بگذرم
بدین ژرف دریا خود ولشکرم
به هامون چو آیم برآرای جنگ
یکی تا ببینی نهنگ و پلنگ
پیامش به گوش سپهبد رسید
زخشم مهارک دلش بر دمید
چنین داد پاسخ که بگشای راه
که از آب،من بگذرانم سپاه
به مردی،مرا باید آمدبرت
به هامون ز گفت تو بر لشکرت
مهارک چو بشنید گردآورید
سپه را چو تیره شب اندر رسید
لب رود،پر پشته بود از درخت
درختان شاخ آور جای سخت
بفرمود تا بر لب جویبار
کمین ها کنند از پی کارزار
که چون پهلوان با سپه سوی رود
درآید زبهر گذشتن فرود
به هنگام بیرون گذشتن زآب
به ایشان بگیرند ره بر شتاب
سگالش نمودند وبرخاستند
به هر سو کمینگه برآراستند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰۸ - گذشتن فرامرز از آب و رزم کردن با مهارک
چو خورشید بر چرخ گشت آشکار
جهان کرد روشن به رنگ بهار
فرامرزیل ساز رفتن گرفت
به دل اندر اندیشه کردن گرفت
که بر ما گر ایشان کمین آورند
به آب اندرون رخ به چین آورند
نباشد بجز کامه هندوان
به نامردی از ما بپرد روان
خردمند گوید به هنگام جنگ
شتاب آوریدن به جای درنگ
همه انده و رنج بارآورد
پشیمانی و غم به کار آورد
به اندیشه بفکند نزدیک رای
بدان تا ببیند در آن کار رای
بدوگفت رای ای سرافراز گرد
تواین جاودان را مپندار خورد
که ایشان بداندیش و بد گوهرند
به افسون ونیرنگ کین آورند
در این کار،اندیشه باید بسی
ره آب پرسیدن از هرکسی
سگالید باید یکی چاره ای
کزان ناید از پیش بیغاره ای
مگر کان سپاه گران پرشتاب
فراتر شود از لب رود آب
تو آنگه گذرکن بدین آب تیز
که دشمن زپیش تو گیرد گریز
سپهبد چنین پاسخش داد باز
که ای شاه دانای گردن فراز
چنین دان که هرکس که او نام جست
به خون شست رخسار خود از نخست
نه از آب و آتش بپرهیزد او
زتیغ اجل نیز نگریزد او
بدو گر در آید زمانه فراز
نگردد به مردی و پرهیز باز
چنین گفت روشن دل رهنما
که گر نام جویی مترس از بلا
من این رزم را چاره پیش آورم
کزین آب،بی رنج دل بگذرم
بفرمود تا زان درخت بلند
فراوان ببرند وگردآورند
از آن پس ببندند بر یکدگر
فشاندند خاشاکشان بر زبر
فراوان ازین گونه برساختند
چو کشتی به آب اندر انداختند
نشستند بر هر یکی زان هزار
کمان ور سپردار و مردان کار
به اسپان برافکنده بر گستوان
دوان گشته مانند کوه روان
فرامرز گردافکن نامدار
چو تنگ اندرآمد سوی رودبار
زپشته،مهارک زمین برگشاد
بیامد سپاهش به کردار باد
به تیر و به زوبین زهر آبدار
بکشتند از ایرانیان،بی شمار
زخون،آب دریا چو شنگرف گشت
بدرید بانگ یلان کوه ودشت
سپهبد چنین گفت با سرکشان
که یکسر برآرید بر زه کمان
بر ایشان ببارید همچون تگرگ
زابر کمان،تیر باران مرگ
سپه چون به ترکش درآورد چنگ
رها گشت از شست تیر خدنگ
زپیکان پولاد جوشن گذار
زمین بر لب آب شد لاله زار
چو از تیر،آن رزم را ساختند
لب آب از ایشان بپرداختند
به هامون برآمد سپهبد زآب
سپاه از پی او همه با شتاب
چو شیران نشستند بر بارگی
کشیدند خنجر به یکبارگی
سپاه از دورویه رده برزدند
به هم نیزه و تیر و خنجر زدند
به هندوسپه بد چو مور و ملخ
کشیده به هامون چو بر کوه یخ
فرامرز گردنکش رزمخواه
به نیزه برآمد به آوردگاه
به هر حمله زان نیزه جان ستان
فکندی دو صد شیردل را روان
فراوان بیفکند مرد و ستور
برآورد از لشکر هند شور
زهندو یکی شیر دل پیش صف
به سان هیون بر لب آورده کف
دلاور سواری به کردار کوه
زمین از گرانیش گشته ستوه
خروشید چون پهلوان را بدید
یکی خنجر آبگون برکشید
بیامد بگردید با پهلوان
چو پیل دمان یا هژبر ژیان
بینداخت زهر آبگون خنجرش
که از تن ببرد همه پیکرش
سپر بر سر آورد آن نامدار
بزد آن چنان تیغ زهرآبدار
سپرگشت از ضرب آن تیغ تیز
دو نیمه به روز نبرد و ستیز
سپهبد یکی تیغ زد بر سرش
به سختی بیفتاد خود از سرش
برآهیخت هندو ازین گونه گرز
فروهشت چون گرز بالای برز
پیاده درآویخت با پهلوان
ستیزنده هندی تیره روان
بیامد به نزد سپهدار گرد
گرفت آن کمربند جنگی گرد
کش از پشت زین در رباید مگر
سپهبد گرفتش بر ویال و سر
بپیچد چون گردن گوسفند
ویاگور در جنگ شیران،نژند
بکند از تنش سر به کردار گوی
دو لشکر بمانده شگفت اندروی
بینداخت آن سرسری هندوان
زهولش بترسید جمله روان
مهارک چو دید آنچنان دستبرد
به ایران سپه بر یکی حمله برد
زگرد سپه تیره شد روی روز
گریزان شد از چرخ،گیتی فروز
همانگاه تیره شب اندر رسید
جهان،چادر تا بر سرکشید
زهم بازگشتند هردو سپاه
نبد گاه وبیگاه آوردگاه
مهارک چو تیره شب آمد پدید
سپه را برآن کوه گرد آورید
برآن بد که آن شب شبیخون کند
زدشمن،در ودشت پرخون کند
سواری فرستاد زان سو به راه
به کارآگهی نزد ایران سپاه
طلایه بداند که چنداست و چیست
زلشکر که خفتست و بیدارکیست
بیامد نگه کرد هرسو بسی
طلایه ندید او زایران کسی
فرامرز،تنها لب رود و دشت
همی از پاس لشکر بگشت
پژوهنده هندو از آن سرفراز
نبود آگه اندر شب دیرباز
شبی بود بس تیره چون آبنوس
نه آوای اسب و نه آواز کوس
سپهبد چو نزدیک هندو رسید
سمندش خروشید واندر چمید
همیدون زبالای هندو خروش
بیامد فرامرز بگشاد گوش
خدنگی به هنجار آواز اسب
بینداخت برسان آذرگشسب
بزد بر سر هندو تیره جان
همانگه برون رفتش از تن روان
مهارک زمانی همی بود دیر
زکار فرستاده برگشت سیر
چه هندو نیامد به نزدیک او
پر از درد شد جان تاریک او
بدانست کو را از ایران سپاه
بدآمد به سر،کار گشتش تباه
سرش گشت پردرد و دل پر زکین
به ابرو درآورد از خشم،چین
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰۹ - رزم فرامرز با مهارک هندی
چه خورشید با تیغ و زرین سپر
نشست از بر تخت و دیهیم زر
سراسر درخشنده شد زو زمین
دو لشکر نشستند بر پشت زین
مهارک سپه را به هامون کشید
زگرد سپه شد جهان ناپدید
چو رعد بهاران بغرید کوس
زمین،تیره گشت و سپهر،آبنوس
دمید آتشی اندر آن کارزار
شرارش سنان بود و خنجر،شرار
همی گرد بر رفت مانند دود
زآسیب،رخساره مه کبود
مهارک چنان ساخت مانند کوه
زمین بود از لشکر او ستوه
بدش هفت گرد دلاور جوان
همه کار دیده چو پیل ژیان
به تن هریکی همچو کوهی سیاه
به مردی فزون هریک از صد سپاه
به تندی چوباد وبه پویه چو برق
سراپای ایشان به پولاد،غرق
بیاورد پیش سپه شان بداشت
پس هر یکی لشکری بدگماشت
به پیلان بیاراست پس میمنه
پس و پشت لشکرش جای بنه
بیاراست چون میمنه میسره
به پیلان جنگ آزما یکسره
باستاد در قبلگه خویشتن
ابا او یکی نامدار انجمن
سپهبد نگه کرد و خیره بماند
به دل برهمی نام یزدان بخواند
همی گفت کاندر جهان کس ندید
بدین گونه لشکر نه هم کس شنید
بدو رای گفت ای چهان پهلوان
بمان تا هم اکنون به روشن روان
فرستم به هر گوشه ای مهتری
به هرجا که مردیست درکشوری
دگر نامداران که با من بدند
کنون پیش آن بد کنش ریمن اند
بخوانم یکایک دهم شان نوید
به گنج و به کشور به خوبی امید
بدان تا بیایند نزدیک من
برافروزد این رای تاریک من
سپهبد بدوگفت کاین خود مباد
که من یارخواهم ز هندو نژاد
همی چشم دارم به روز نبرد
مگر در زمانه نماندست مرد
تواین لشکر اندک من مبین
هنر باید از مرد،هنگام کین
توای نامور شاه،دلشاد باش
زتیمار این لشکر آزادباش
دلاور بیاراست لشکرش را
گزیده سواران در خورش را
ابر میمنه اشکش شیردل
که از خاک کردی به شمشیر گل
سوی میسره گردنستور بود
زتیغش دل دیو،رنجور بود
چو با میمنه میسره برگماشت
به قلب اندرون رای را بازداشت
به پیش اندرون جای خود برگزید
زآوردگه گرد کین بردمید
سپاه از دو رویه کشیدند صف
همه خنجر و گرز و نیزه به کف
چنان بر زدند و برآویختند
که از خاک و خون،گل برانگیختند
برون کرد از آن سپه هفت گرد
که بنماید اندر هنر دستبرد
به پیش آمدش پهلو شیردل
به دست اندرش خنجر جان گسل
بیاویخت آن دیو با پهلوان
خروشی برآمد زهردو جوان
خروشید هندو بر کردار ابر
به دست اندرش تیغ و بر تنش گبر
حواله نمود از سر گرد تیغ
سپهبد به کردار غرنده میغ
سپر بر سرآورد چون شیر نر
فرو برد چنگش به بند کمر
گرفت و برآورد و زد بر زمین
برو رای هندی بکرد آفرین
چو او کشته شد دیگری همچو دیو
که بود از نهیبش جهان پر غریو
بیامد بر نامور پهلوان
به زین اندر افکند گرز گران
سنان بر سپهدار یل راست کرد
برافشاند بر چرخ گردنده گرد
بزد نیزه بر سینه پهلوان
سوار هنرمند روشن روان
به تن برش جوشن همه بردرید
فرامرز یل تیغ کین برکشید
زهندو غمی گشته و دل دژم
بزد خنجر و نیزه کردش قلم
دگر ره برآورد و زد بر سرش
به خون غرقه شد دوش و یال و برش
یکی شادی آمد زایرانیان
کزآن درد بفزود بر هندوان
بیامد بر او تیغ کین کارگر
زجای اندر آمد یل پرهنر
بزد تیغ بر گردن نامدار
به دو نیمه شد اسب و جنگی سوار
دگر هندوی همچو کوه سیاه
زآهن قبا و زآهن کلاه
بیامد گرازان بر پهلوان
زمین گشته در زیر اسبش نوان
به دست اندرش نیزه آهنین
دلش پر ز خشم و رخش پر زچین
به نیزه بر آن شیردل حمله کرد
زگردش رخ هور شد لاجورد
سپهبد بیامد برش تازیان
برو راست کرده به تندی سنان
چو آمد بزد بر کمربند اوی
ز زین در ربودش به کردار گوی
زپشت تکاور برافراشتش
به کردار مرغی بینداختش
همه پشت و یال و برش کرد خورد
روان پلیدش به دوزخ سپرد
بیامد دگر هندوی چون هیون
لبان پر زکف،دیده ها پر زخون
همی آتش افشاند گفتی زابر
خروشش بدرید گوش هژبر
یکی خشت زهرآبداده به چنگ
دمان و ژیان همچو جنگی پلنگ
بگردید با پهلوان دلیر
یکی باره ای همچو کوهی به زیر
بینداخت رخشنده خشت گران
برآمد به بازوی شیرژیان
سپهبد برآشفت چون پیل مست
چوبازوش از خشت هندو بخست
از این گونه برداشت کوپال را
به گردون برافراشته یال را
برآورد و زد سخت بر مغفرش
چو گو زیر پا اندرآمد سرش
بیامد زهندو دگر سروری
به زیر اندرش بادپا اشقری
همیدون براویخت با نامور
سرافراز با خود ودرع و سپر
زکینه پرند آوری برکشید
خروشید و جوشید واندر دمید
بزد بر سمند سپهدار گرد
سر بادپا بر زمین را سپرد
چو اسپ گرانمایه آمد به گرد
زپشت سمند،آن یل شیر مرد
بجست و دم اسب هندو گرفت
بگرداند و زد بر زمین ای شگفت
چنان زد که شد خورد در کارزار
همان اسب جنگی و نامی سوار
پیاده چو دیدند ایرانیان
فرامرز را همچو شیر ژیان
ببردند یک خنگ پولاد سم
خروشید با نای رویینه خم
نشست از بر اسب و پولاد تیغ
گرفت وبیامد چو غرنده میغ
برآن لشکر هندوان حمله کرد
بزرگش نبود هیچ پیدا نه خورد
زتیغش زمین گشت دریای خون
پس سروران اوفتاده نگون
به هفتم دگر هندوی سرفراز
به دست اندرش خنجر جان گداز
بیامد بغرید چون دیو زوش
گرانمایه خنجر نهاده به دوش
بزد خنجر آبگون بر سرش
به دو نیمه شد کتف و یال و برش
چو از هفت سرور بینداخت سر
سپاهش ابر هندوان گشت فر
به جنگ اندرآمد سراسر سپاه
برآمد همه خاک آوردگاه
وز آن سو مهارک بزد کوس ونای
بجنبید و برداشت لشکر زجای
به پیش اندر آورد پیلان مست
کجا زیر پیشان شدی کوه،پست
به ایران سپه برفکندند پیل
زگرد سپه شد هوا همچو نیل
دلاور سواران ایرانیان
کمان بر زه و تنگ بسته میان
یکی تیره باران بکردند سخت
تو گفتی فروریخت شاخ درخت
زمین شد زباران تیر خدنگ
ابر پیل و بر پیلبان تار وتنگ
بدوزید خرطوم پیلان به تیر
شد از تیر،روی زمین،آبگیر
زتیر یلان روی برگاشتند
همه رزمگه خوار بگذاشتند
سپردند لشکر همه زیر پای
زهندو نماندند لشکر به جای
فکندند و گشتند و خستند شان
گرفتند و بردند و بستندشان
از ایشان بسی خواسته یافتند
چو در جستن نام بشتافتند
ز اسب و زدیبا و در و گهر
زپیل و ز تخت و ز تاج و کمر
به غارت هرآن چیز،هرکس که داشت
فرامرز یکسر به ایشان گذاشت
شب آمد به خرم دلی بازگشت
ابا بخت فرخنده دمساز گشت
چنین است آیین جنگ ونبرد
سری بر سپهر و سری زیر گرد
گهی شادکامی دهد گاه رنج
بود شادی و رنج،هردو سپنج
چو بر مرد،سر خواهد آمد زمان
نخواهد به گیتی بدن جاودان
همان به که با نام نیکو رود
به مردی زگیتی بی آهو رود
وز آن سو چو هندو سپه برشکست
کس از نامداران هندو نرست
بزرگی ابا سی هزار از سران
ابا پیل و با تیغ و گرز و کمان
گریزان شداز مهرک بدنژاد
بیامد بر رای نیکو نهاد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۱۰ - گریختن مهارک از فرامرز
مهارک چو تیره شب اندر رسید
زگردان هندی سواری ندید
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت
زکار زمانه سرش خیره گشت
بدان تیره شب در گریزان برفت
سوی راه کشمیر پویید تفت
سراپرده و خیمه آنجا بماند
شب تیره با ویژگانش براند
چو شب روز شد تنگ بسته میان
سواری طلایه ز ایرانیان
بیامد بر پهلوان بازگفت
هویدا بدو گفت راز نهفت
که دشمن گریزان شدست از برت
بترسید از جان گزا خنجرت
سپهبد یکی داستان کرد یاد
که ازپیش ما دشمن بدنژاد
چو کشته نباشد،گریزنده به
گریزنده خصم از ستیزدنده به
بفرمود پس گرد شیروی را
دلاور سوار جهانجوی را
بدان تا ببندد بدان کین،کمر
رود از پی دشمن خیره سر
نماند که آرام گیرد به راه
به خنجر کند روز بر وی سیاه
مبادا سپاه آورد ناگهان
بدو بازگردد سراسر جهان
بدادش زگردنکشان ده هزار
سواران جنگ آور و کینه ساز
به می دست بردند با شاه هند
به شادی نشستند بر گاه سند
گرفتند بر جای شمشیر،جام
همی باده خوردند از جام کام
به مغز سپهر اندرافتاد جوش
ز آواز رامشگر و بانگ نوش
بدین گونه یک هفته شادان بخورد
گهی گور زد گاه نخجی کرد
تو نیز ای برادر ببخش و بخور
که بخشش جوانیست زی رهگذر
مخور غم که چون بر سرآید زمان
چه غمگین گه مرگ و چه شادمان
سرهفته زان جا سپه برگرفت
سوی شهر قنوج ره برگرفت
همه راه، تازان به نخجیر گور
زتیرش دل شیر،پرشرو شور
وزآن سوی، شیرو چو شیرژیان
همی رفت بر سان تیر از کمان
چو با شهر کشمیر نزدیک شد
جهان بر بداندیش تاریک شد
مهارک زلشکر برافراخت سر
یکی لشکری دید پرخاشگر
به پیش اندرون مهتری سرفراز
دلیران به کین چنگ کرده دراز
جهان تیره شد پیش چشمش به رنگ
ندید آن زمان هیچ جای درنگ
همی تاخت تا شهر کشمیر زود
برفت اندر آن شهر کو میر بود
سبک بر درشهر،صف برکشید
به سرنیزه و گرز و خنجر کشید
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۱۱ - رزم شیروی با مهارک
سپه را برانگیخت شیروی گرد
برایشان هم از گرد ره حمله برد
بزد بر سپاه مهارک سپاه
یکی رود خون خاست زآوردگاه
سپه را به یک حمله از جا بکند
به دروازه شهرشان درفکند
فراوان زهندو سپه کشته شد
زکشته در شهر چون پشته شد
مهارک چو افکند خود را به شهر
زبیشی نمودن،غم آمدش بهر
ببستند دروازه شهر،تنگ
زباره فراوان ببارید سنگ
سپهدار شیر یل نامجوی
ندید ایستادن به دروازه روی
سپاه از درشهر بیرون کشید
بیامد سوی دشت وهامون کشید
کس از شهر،بیرون نیامد به جنگ
به مردی نجستند وهم نام وننگ
خردمند شیروی آزاده مرد
به سوی فرامرز یل نامه کرد
نویسنده را خواند نزدیک خود
بدو گفت ای موبد پر خرد
چنان چون سزای جهان پهلوان
یکی نامه بنویس در دم روان
نخستین که بر نامه بنهاد دست
سر نامه بر نام یزدان ببست
ازآن پس فراوان ستایش گرفت
فرامرز یل را نیایش گرفت
به جنگ مهارک به روز نخست
به دروازه شهر کو راه جست
کنون شهر کشمیر دارد حصار
ندارد همی مایه کارزار
من ایدون در شهر دارم نشست
مگر بد سگال آیدم پیش دست
اگر رای بیند جهان پهلوان
سوی شهر کشمیر پیچد عنان
که من درگمانم که در شهر چین
پر از لشکر و پر سلاح گزین
بدین مایه لشکر نیاید به جنگ
همان بوم وبر از عدو هست تنگ
کنون برهیونی جگردار باد
فرستاد زی گرد فرخ نژاد
وز آن سو به روز چهارم پگاه
چو خورشید از گرد شد لاجورد
برون برد از شهر، مردان کار
سوی رزم شیرو ده ودو هزار
سپهدار شیروی با هوش و هنگ
شتابش بیامد به جای درنگ
چنان دان که سالار با هوش وتاب
کجا بازداند درنگ از شتاب
به هوشی شکیب و جوانی خرد
سربخت دشمن به چنگ آورد
بدین سان همی بود شیروی گرد
سپه را به تیزی سوی کس نبرد
ولیکن برابر صفی برکشید
بدان تا که دشمن به جا آورید
نبودش مر آن رزم را آرزوی
مگر پهلوان در رسد اندروی
وز آن سو فرامرز با رای هند
بیامد به قنوج از راه سند
به شهر اندر آورد رای برین
چنان چون سزا بود با آفرین
به مردیش بنشاند بر تخت عاج
نهادش به سر بر دل افروز تاج
مسخر شدش بوم هندوستان
برو راست شد ملک جادوستان
به رامش نشستند با فرهی
برآراسته بزم شاهنشهی
شب و روز با گور و نخجیر و می
همه شادمانی فکندند پی
فرستاده ای کرد شیرو به شب
به نزد فرامرز شد با ادب
چوآن نامه را بر فرامرز داد
سپهبد روانی به خواننده داد
زشیرو چو آگاه شد پهلوان
زرامش سوی جنگ شد در زمان
نباید که با رامش و رود و می
نشیند ورا دشمن آید زپی
بدان گه نشین خرم و شادمان
که نبود زگیتی به دشمن نشان
همانگه بفرمود تا کوس جنگ
ببستند بر اسب و بر پیل،تنگ
چوآمد به گوش سپه بانگ کوس
شد از گرد،رخسار مهر آبنوس
چو شبرنگ مه لعل در زین کشید
در ابرو زخشم اندرون چین کشید
همی راند روز وشبان با شتاب
چو اندر هوا مرغ و ماهی درآب
زمنزل شبانگه چو برداشتی
دو منزل زیک روز بگذاشتی
چنان در شب تیره کردی گذر
که از نامده روز رفتی به در
همی تاخت زین گونه شیرژیان
نخورد ونیاسود روز و شبان
چو تنگ اندرآمد به شیروی گرد
هم از گرد ره بر عدو حمله برد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۱۲ - رسیدن فرامرز به یاری شیروی
در آن روز شیرو چو شیرژیان
به رزم اندرون بود با هندوان
سپاه مهارک چو مور وملخ
کشیده در آن دشت کشمیر نخ
بسی کشته گشته زایرانیان
یلان را از آن جنگ آمد زیان
پراکنده گشته سواران جنگ
رها کرده یکباره ناموس وننگ
به سیری رسیده یلان از نبرد
گریزنده و گشته صحرانورد
یل پر منش مهتر نامجوی
دلاور فرامرز پرخاشجوی
به ناگاه خود را برایشان فکند
به یک حمله از جایشان بربکند
به دست اندرون تیغ چون پیل مست
همی کشت هندی و می کرد پست
زخنجر به گرز گران برد چنگ
ببارید چون کوه بر مرد، سنگ
چو او گرز بگذاردی بر گروه
زسختی شدی گاو ماهی ستوه
سپه را بدان سو زهم بردرید
که پور و پدر همدگر را ندید
ندانست شیروی گردن فراز
که آن شیردل مهتر رزمساز
رسیدست واین جنگ و پیکار از اوست
پراکنده دشمن ز آهنگ اوست
شگفت آمدش گفت زین سان سوار
به گیتی ندیدم دگر نام دار
مگرمان به یاری،سروش آمدست
که در کینه پولادپوش آمدست
در این بود ناگاه از پهلوان
یکی نعره آمد چو شیر ژیان
به شیروی گفت ای گو نامجوی
زکشمیریانت چه آمد به روی
بکوش این زمان ای یل نامدار
بدان تا برآرم از ایشان دمار
چو شیروی،بانگ سپهبد شنید
زاسب اندر آمد به سر او دوید
به شادی ببوسید روی زمین
بسی کرد بر پهلوان آفرین
وز آن پس به ایرانیان شد خبر
که شیر ژیان گرد پرخاشخر
رسیدست وبر هم شکسته سپاه
به کیوان رسانیده گرد سپاه
چو ایرانیان نام سالارخویش
شنیدند یکباره رفتند پیش
کشیدند شمشیر و گرز گران
زمین گشت جیحون زخون سران
چنان لشکر افتاد در یکدگر
که کوه و زمین گشت زیر و زبر
زهندو به خنجر بسی کشته شد
همان زنده را روز برگشته شد
زکشته به هر جا برافتاده کوه
زشمشیرشان کوه و صحرا ستوه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۱۳ - کشتن فرامرز، مهارک هندی را
مهارک چو دید آن سپاه نبرد
گریزا شد آهنگ دروازه کرد
همی خواست کان شهر سازد حصار
مگر رسته گردد از آن گیر ودار
زکارش کسی با فرامرز گفت
سپهدار از این قصه اندر شگفت
عنان را به جنگ فرامرزداد
بتازید و شد از پی بدنژاد
چنان شد که بگذشت ازو نامدار
سر راه بگرفت شیر شکار
مهارک چو تنگ اندر آمد به روی
برآویخت با او یل جنگجوی
سنان را همانگه برو کرد راست
خروش از سوار دلاور بخاست
بزد نیزه بر پشت اسب نبرد
به زیر اندر آورد او را به گرد
همیدون به نیزه برافراختش
چو بر باب زن مرغ برداشتش
چو سوگند یادآمدش در زمان
زدش بر زمین همچو کوه گران
سنان از روانش برآورد دود
تو گفتی مهارک به گیتی نبود
چنین است کردار این تیز گرد
یکی تاج بخشد یکی دار برد
خردمند اندر جهان دل نبست
که آخر زود بی گمانش زدست
مهارک چو شد کشته و ناپدید
خبر زو به شهر بزرگان رسید
یکی انجمن نامداران شهر
کسی را کجا از خرد بود بهر
به زنهار پیش سپهبد شدند
به رای هشیوار وبخرد شدند
به زاری بگفتند با پهلوان
که ای شیردل مهتر کامران
تودانی که ما سخت بیچاره ایم
همه بر تن خود ستمکاره ایم
ببخشا و ترسان شو از روزگار
مباش ایمن از چرخ ناسازگار
که گاهیت شادی دهد گاه غم
گهی داد پیش آورد گه ستم
فرامرز بشنید و بنواختشان
به خوبی همه کار برساختشان
یکی هندوی بود نامش تهون
که از رای او شیر گشتی زبون
ورا کرد بر شهر کشمیر شاه
برآورد نام بزرگی به ماه
دو هفته در آن مرز بد شادکام
شب وروز با باده و رود و جام
وزآن جا به قنوج شد با سپاه
به شاهی به سربر نهاده کلاه
پذیره شدش با بزرگان خویش
ابا کوس وپیلان زاندازه بیش
نبیره زنان هفت منزل به راه
برفتند پیش یل رزمخواه
چو روی فرامرز یل را بدید
پیاده شد و آفرین گسترید
بزرگان زاسبان فرود آمدند
زبان ها همه پر درود آمدند
سپهبد فرودآمداز بارگی
چو با هم رسیدند یکبارگی
گرفتند مر یکدگر را کنار
نشستند با رامش و میگسار
به شادی بر ایشان گذرکرد روز
چو درکه نهان گشت گیتی فروز
بخفتند خرم،بی اندوه ودرد
چو خورشید بر گنبد لاجورد
زشادی بیاراست گیتی به رنگ
زرنگش همه کوه شد لاله رنگ
نشستند بر باره راه جوی
سوی شهر قنوج کردند روی
همه شهر قنوج و بی راه راه
ببستند آذین به آیین و گاه
به شادی سوی بارگاه آمدند
به دل،خرم و نیکخواه آمدند
یکی بزمگه ساخت رای گزین
که بر وی حسد برد خلد برین
سمن برنگاران خورشید روی
بتان پری چهره مشک بوی
به رامش همه عود و ساغر به دست
دو نرگس همه دل ربا نیم مست
هوا پرخروش و زمین پر درود
همی داد ناهید،جان را درود
گل ونرگس و سنبل و نسترن
به هر جای بر توده بد یاسمن
سپهر اندر آن بزمگه خیره ماند
زبس خرمی،جان همی برفشاند
گرفتند و خوردند و گشتند مست
خوش این زندگانی گرآید به دست
بدین گونه یک ماه با کام دل
ببودند شادان به آرام دل
سر مه، جهان پهلوان کرد ساز
زهندوستان آنچه آید فراز
زپیل و زفیروزه و تخت و تاج
زدیبا و اطلس هم از عاج وساج
زلؤلؤ واز گوهر و بوی مشک
زیاقوت و عنبر زکافور خشک
کنیزان کشمیری و خلخی
غلامان مه روی با فرخی
زچینی و هندی واز بربری
برآراسته خوبی وبرتری
زداور واز زعفران،بی حساب
زهندی همه جام ها مشک ناب
هم از تیغ هندی و گرز گران
زپرمایه اسپان و از گوهران
همان خود و بر گستوان بی شمار
زپیلان جنگی ده و دو هزار
چنین باج هندوستان سر به سر
دو ساله بر شاه فیروزگر
فرستاد با صدهزار آفرین
یل شیردل پهلوان گزین
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۱۴ - نامه نوشتن فرامرز به شاه کیخسرو
به نامه درون سر به سر یاد کرد
ز رزم و ز پرخاش روز نبرد
نخستین که بر نامه بنهاد دست
زعنبر سر خامه را کرد مست
ستایش نمودش زیزدان پاک
خداوند کیوان و خورشید وخاک
خدایی که جان و روان آفرید
به یک مشت خاکی توان آفرید
ازوباد بر شاه ایران درود
مبادا کم و کاست آن تار و پود
رسیدم به قنوج ای شهریار
ابا رای هندی شه نامدار
یکی مرد بودی مهارک به نام
بداندیش و خیره سر و ناتمام
همان جای رای آمدش آرزوی
چنان ابله و ناکس و خیره روی
به بخت شهنشاه ایران زمین
بپرداختم بیخ او از زمین
نشاندم به تخت خود آن نامدار
به فیروزی ودولت شهریار
کنون بنده ام شهریار جهان
چه فرمایدم آشکار و نهان
فرستاده برجست و آمد به راه
چنین تا بیامد بر تخت شاه
کسی گفت نزدیک شاه جهان
که آمد فرستاده پهلوان
شهنشاه ایران ورا پیش خواند
به نزدیکی پیشگاهش نشاند
همان نامه نزدیک شاه زمین
نهاد و برو خواند بس آفرین
بپرسید ازو خسرو نامدار
زکار فرامرز و وز کارزار
فرستاده با شه یکایک بگفت
زنیک و بد آشکار ونهفت
سپرد آنچه آورده بد سر به سر
به گنجور شاهنشه دادگر
شهنشه پسندید و کردآفرین
بدان شیر دل پهلوان زمین
فرستاده را خلعت و اسب داد
برو بر بسی آفرین کرد یاد