عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
داستان باستان
ابلهی دید اشتری به چرا
گفت نقشت همه کژست چرا
گفت اشتر که اندرین پیکار
عیب نقاش میکنی هشدار
در کژیام مکن به نقش نگاه
تو زمن راه راست رفتن خواه
نقشم از مصلحت چنان آمد
از کژی راستی کمان امد
تو فضول از میانه بیرون بر
گوش خر در خور است با سرِ خر
هست شایسته گرچت آمد خشم
طاق ابرو برای جفتی چشم
هرچه او کرده عیب او مکنید
با بد و نیک جز نکو مکنید
دست عقل از سخت بنیرو شد
چشم خورشیدبین ز ابرو شد
زشت و نیکو به نزد اهل خرد
سخت نیک است از او نیاید بد
به خدایی سزا مر او را دان
شب و شبگیر رو مر او را خوان
آن نکوتر که هرچه زو بینی
گرچه زشت آن همه نکو بینی
جسم را قسم راحت آمد و رنج
روح را راحت است همچون گنج
لیک ماری شکنج بر سر اوست
دست و پای خرد برابر اوست
گفت نقشت همه کژست چرا
گفت اشتر که اندرین پیکار
عیب نقاش میکنی هشدار
در کژیام مکن به نقش نگاه
تو زمن راه راست رفتن خواه
نقشم از مصلحت چنان آمد
از کژی راستی کمان امد
تو فضول از میانه بیرون بر
گوش خر در خور است با سرِ خر
هست شایسته گرچت آمد خشم
طاق ابرو برای جفتی چشم
هرچه او کرده عیب او مکنید
با بد و نیک جز نکو مکنید
دست عقل از سخت بنیرو شد
چشم خورشیدبین ز ابرو شد
زشت و نیکو به نزد اهل خرد
سخت نیک است از او نیاید بد
به خدایی سزا مر او را دان
شب و شبگیر رو مر او را خوان
آن نکوتر که هرچه زو بینی
گرچه زشت آن همه نکو بینی
جسم را قسم راحت آمد و رنج
روح را راحت است همچون گنج
لیک ماری شکنج بر سر اوست
دست و پای خرد برابر اوست
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
التمثیل لقوم ینظرون بعین الاحوال «مُناظِرَة الوَلَدِ مَعَ الوالِد»
پسری احوال از پدر پرسید
کای حدیث تو بسته را چو کلید
گفتی احوال یکی دو بیند چون
من نبینم از آنچه هست فزون
احول ار هیچ کژ شمارستی
بر فلک مه که دوست چارستی
پس خطا گفت آنکه این گفتست
کاحول ار طاق بنگرد جفتست
ترسم اندر طریق شارع دین
همچنانی که احول کژ بین
یا چو ابله که با شتر پیکار
کرده بیهوده از پی کردار
***
روح را از خرد شرف او داد
عفو را از گنه علف او داد
نیک داند خدای انابت را
حکمتش مانعست اِجابت را
گرچه باشد گه سؤال مجیب
ندهد گِل به گل خورنده طبیب
گل عمر کسی که گِل خواهد
کی دهد گلش اگرچه دل خواهد
کی شود بیسبب نمودهٔ تو
بودهٔ حق چو عقل پودهٔ تو
سخت بسیار کس بود که خورد
قدح زهر صرف و زان نَمرد
بلکه او را غذای جان باشد
که ز بحران چو خیزران باشد
همه را از طریق حکمت و داد
آنچه بایست بیش از آن همه داد
پیل را پشه گر بدرّد پوست
گو بران گوشت پشهران با اوست
شپش ار هست ناخنت هم هست
کیک را گوش مال چون برجست
کوه اگر پر ز مار شد مشکوه
سنگ و تریاک هست هم در کوه
ور ز گزدم به دل نشان داری
کفش و نعل از برای آن داری
درد در عالم از فراوان است
هریکی را هزار درمان است
درهم آویخت از پی تصویر
کرهٔ زمهریر و چرخ اثیر
معتدل بهر جنبش گل را
سردی مغز گرمی دل را
جگر و دل ز اکحل و شریان
سوی تن باد و آب کرده روان
تا جسد را به واسطهٔ دم و خون
جان دهد این به جنبش آن به سکون
ملکوتست و ملک در عالم
زبر تخت نور و تحت ظلم
کرد بخش این دو مایه را در صُنع
چون بگسترد سایه را بر صُنع
ملکوت از شرف روان دارد
ملک از راه لطف جان دارد
تا درون و برون پذیرد قوت
تن ز ذیالملک و جان ز ذیالملکوت
نوش دان هرچه زهر او باشد
لطف دان هرچه قهر او باشد
باشد از مادران ما بر ما
هم حجامت نکو و هم خرما
کای حدیث تو بسته را چو کلید
گفتی احوال یکی دو بیند چون
من نبینم از آنچه هست فزون
احول ار هیچ کژ شمارستی
بر فلک مه که دوست چارستی
پس خطا گفت آنکه این گفتست
کاحول ار طاق بنگرد جفتست
ترسم اندر طریق شارع دین
همچنانی که احول کژ بین
یا چو ابله که با شتر پیکار
کرده بیهوده از پی کردار
***
روح را از خرد شرف او داد
عفو را از گنه علف او داد
نیک داند خدای انابت را
حکمتش مانعست اِجابت را
گرچه باشد گه سؤال مجیب
ندهد گِل به گل خورنده طبیب
گل عمر کسی که گِل خواهد
کی دهد گلش اگرچه دل خواهد
کی شود بیسبب نمودهٔ تو
بودهٔ حق چو عقل پودهٔ تو
سخت بسیار کس بود که خورد
قدح زهر صرف و زان نَمرد
بلکه او را غذای جان باشد
که ز بحران چو خیزران باشد
همه را از طریق حکمت و داد
آنچه بایست بیش از آن همه داد
پیل را پشه گر بدرّد پوست
گو بران گوشت پشهران با اوست
شپش ار هست ناخنت هم هست
کیک را گوش مال چون برجست
کوه اگر پر ز مار شد مشکوه
سنگ و تریاک هست هم در کوه
ور ز گزدم به دل نشان داری
کفش و نعل از برای آن داری
درد در عالم از فراوان است
هریکی را هزار درمان است
درهم آویخت از پی تصویر
کرهٔ زمهریر و چرخ اثیر
معتدل بهر جنبش گل را
سردی مغز گرمی دل را
جگر و دل ز اکحل و شریان
سوی تن باد و آب کرده روان
تا جسد را به واسطهٔ دم و خون
جان دهد این به جنبش آن به سکون
ملکوتست و ملک در عالم
زبر تخت نور و تحت ظلم
کرد بخش این دو مایه را در صُنع
چون بگسترد سایه را بر صُنع
ملکوت از شرف روان دارد
ملک از راه لطف جان دارد
تا درون و برون پذیرد قوت
تن ز ذیالملک و جان ز ذیالملکوت
نوش دان هرچه زهر او باشد
لطف دان هرچه قهر او باشد
باشد از مادران ما بر ما
هم حجامت نکو و هم خرما
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی تعظیم قدره
آتش و باد و آب و خاک و فلک
ز برش عقل و جان میانه ملک
خرد و جان و صورت مطلق
همه از امر دان و امر از حق
اوست بیرنگ و مایهٔ پرگار
نعمت و شکر و شکرگوی نگار
کرده در راه ناجوانمردان
در هوا شمع و شمعدان گردان
کرده در شه ره معاش و معاد
فعل و قوّت قرین کون و فساد
قدرتش کرده در جهان سخن
قوّتی را به فعلی آبستن
هرچه آید به فعل پایش را
هرچه در قوّتست زایش را
ز برش عقل و جان میانه ملک
خرد و جان و صورت مطلق
همه از امر دان و امر از حق
اوست بیرنگ و مایهٔ پرگار
نعمت و شکر و شکرگوی نگار
کرده در راه ناجوانمردان
در هوا شمع و شمعدان گردان
کرده در شه ره معاش و معاد
فعل و قوّت قرین کون و فساد
قدرتش کرده در جهان سخن
قوّتی را به فعلی آبستن
هرچه آید به فعل پایش را
هرچه در قوّتست زایش را
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فیالامثال والمواعظ، الفقر سواد الوجه والدُّنیا دارالزوال و تغیّرالاحوال و الانتقال
با سیه باش چونت نگزیرد
که سیه هیچ رنگ نپذیرد
با سیه روی خوشدلی بهم است
طربانگیز سرخ روی کم است
تبش آتشی که دل جویست
طالب سوخته سیه رویست
زنگی زشت در بلا جویی
خوش دلی یافت در سیه رویی
طرب او نه از نکویی اوست
خوش دلی او ز مشکبویی اوست
هست روشنتر از ضیاء هلال
کشف حال هلال و کفش بلال
راز دل گر همی نخواهی فاش
با سیه رویی دو عالم باش
زآنکه آنرا که آرزو طلب است
پردهدر روز و پردهدار شب است
زین هوسهای هرزه دست بدار
آرزو زهردان و معده چو مار
افعی آرزوت اگر بگزد
با تو این کارها بسی بپزد
که بدین راه در بدی نیکیست
آب حیوان درون تاریکیست
دل ز رنگ سیه چه غم دارد
زانکه شب روز در شکم دارد
هرچه جز حق هرآنچ باطین است
جز طریق حقیقت دین است
زانکه مردان درین کهن خانه
نو گرفتند بیدم و دانه
چون به باغ خدای بگرازند
هرچه تلقین بود بیندازند
بیخودی منتهای راز همهست
مرجع روح پاک با کلمهست
بگذر از جان و عقل یکباری
تا به فرمان حق رسی باری
ای که فرش زمانه ننوشتی
وی که از چار و نه بنگذشتی
مینبینی از آنکه شب کوری
روز چون عقل ابلهان عوری
می بگویم سخن ترا نه به غمز
لیکن از راه حق به نکته و رمز
تا ز باطل بنگذری حق نیست
که از این نیمه حق مطلق نیست
جز پی زاد راه عالم حی
زور لاخیر دان و زر لاشیئ
هست لاخیر زور زرداران
همچو لا شیئ عقل می خواران
که سیه هیچ رنگ نپذیرد
با سیه روی خوشدلی بهم است
طربانگیز سرخ روی کم است
تبش آتشی که دل جویست
طالب سوخته سیه رویست
زنگی زشت در بلا جویی
خوش دلی یافت در سیه رویی
طرب او نه از نکویی اوست
خوش دلی او ز مشکبویی اوست
هست روشنتر از ضیاء هلال
کشف حال هلال و کفش بلال
راز دل گر همی نخواهی فاش
با سیه رویی دو عالم باش
زآنکه آنرا که آرزو طلب است
پردهدر روز و پردهدار شب است
زین هوسهای هرزه دست بدار
آرزو زهردان و معده چو مار
افعی آرزوت اگر بگزد
با تو این کارها بسی بپزد
که بدین راه در بدی نیکیست
آب حیوان درون تاریکیست
دل ز رنگ سیه چه غم دارد
زانکه شب روز در شکم دارد
هرچه جز حق هرآنچ باطین است
جز طریق حقیقت دین است
زانکه مردان درین کهن خانه
نو گرفتند بیدم و دانه
چون به باغ خدای بگرازند
هرچه تلقین بود بیندازند
بیخودی منتهای راز همهست
مرجع روح پاک با کلمهست
بگذر از جان و عقل یکباری
تا به فرمان حق رسی باری
ای که فرش زمانه ننوشتی
وی که از چار و نه بنگذشتی
مینبینی از آنکه شب کوری
روز چون عقل ابلهان عوری
می بگویم سخن ترا نه به غمز
لیکن از راه حق به نکته و رمز
تا ز باطل بنگذری حق نیست
که از این نیمه حق مطلق نیست
جز پی زاد راه عالم حی
زور لاخیر دان و زر لاشیئ
هست لاخیر زور زرداران
همچو لا شیئ عقل می خواران
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
در بینیازی از غیر خدایتعالی و دست در وی زدن از سر حقیقت
از من و از تو کارسازی را
بیزبانیست بینیازی را
بینیازیش را چه کفر و چه دین
بیزبانیش را چه شک چه یقین
بینیازی نیاز جوی از تو
پاس داری سپاس گوی از تو
به حقیقت بدان که هست خدای
از پی حکم و حکمت بسزای
طاعت و معصیت ترا ننگست
ورنه زی او به رنگ یکرنگست
کی به عقل و به دست و پای رسد
بنده خواهد که در خدای رسد
او تو را راعی و تو گرگ پسند
او ترا داعی و تو حاجتمند
گرگ و یوسف بتست خرد و بزرگ
ورنه زی او یکیست یوسف و گرگ
لطف او را چه مانعی و چه عون
قهر او را چه موسی و فرعون
نفس و افلاک آفریدهٔ اوست
خنک آنکس که برگزیدهٔ اوست
چه عزیزی ز عقل و برخ او را
چه بزرگی ز نفس و چرخ او را
چرخ و آنکس که چرخ گردانست
آسیایست و آسیایانست
حکم فرمان و عقل فرمانگیر
نفس نقاش و طبع نقشپذیر
جنبش چرخ بیسکون زمین
هست چون مور در دم تنّین
مور را اژدها فرو نبرد
گردش چرخ بیخبر گذرد
بیخبروار در مشیمهٔ لا
کرده در کار آسیای بلا
عمر تو دانهوار در دم او
سور تو همنشین ماتم او
نزد تست آنکه از پی شو و آی
کاسهٔ تو چهار دارد پای
جز به فضلش به راه او نرسی
ورچه در طاعتش قوی نفسی
آنکه در خود به دست و پای رسد
کی تواند که در خدای رسد
بیزبانیست بینیازی را
بینیازیش را چه کفر و چه دین
بیزبانیش را چه شک چه یقین
بینیازی نیاز جوی از تو
پاس داری سپاس گوی از تو
به حقیقت بدان که هست خدای
از پی حکم و حکمت بسزای
طاعت و معصیت ترا ننگست
ورنه زی او به رنگ یکرنگست
کی به عقل و به دست و پای رسد
بنده خواهد که در خدای رسد
او تو را راعی و تو گرگ پسند
او ترا داعی و تو حاجتمند
گرگ و یوسف بتست خرد و بزرگ
ورنه زی او یکیست یوسف و گرگ
لطف او را چه مانعی و چه عون
قهر او را چه موسی و فرعون
نفس و افلاک آفریدهٔ اوست
خنک آنکس که برگزیدهٔ اوست
چه عزیزی ز عقل و برخ او را
چه بزرگی ز نفس و چرخ او را
چرخ و آنکس که چرخ گردانست
آسیایست و آسیایانست
حکم فرمان و عقل فرمانگیر
نفس نقاش و طبع نقشپذیر
جنبش چرخ بیسکون زمین
هست چون مور در دم تنّین
مور را اژدها فرو نبرد
گردش چرخ بیخبر گذرد
بیخبروار در مشیمهٔ لا
کرده در کار آسیای بلا
عمر تو دانهوار در دم او
سور تو همنشین ماتم او
نزد تست آنکه از پی شو و آی
کاسهٔ تو چهار دارد پای
جز به فضلش به راه او نرسی
ورچه در طاعتش قوی نفسی
آنکه در خود به دست و پای رسد
کی تواند که در خدای رسد
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
اندر تضرّع و عجز
از تو زاری نکوست زور بدست
عور زنبور خانه شور بدست
زور بگذار و گِرد زاری گرد
تا ز فرق هوا برآری گرد
زانکه داند خدای از سر حدق
کز تو زورست زور و زاری صدق
چون تو دعوی زور و زر داری
دیده را کور و گوش کر داری
روی و زر سرخ و جامه رنگارنگ
نام تو ننگ جوی و صلح تو جنگ
بر درِ حق به گردِ زاری گرد
که به زاری شوی درین در فرد
این نه از وام توختن باشد
بینیازی فروختن باشد
قدرتش را به چشم عجز مبین
خواجه آزاد کن مباش چنین
تا به خود قایمی بپوش و بخور
ور بدو دایمی بدوزد و مدر
هرچه هست ای عزیز هست از وی
بود تو چون بهانه یاوه مگوی
بی تو گِل مسجدست و با تو کنشت
با تو دل دوزخ است و بی تو بهشت
بی تو خود کارها همه کردهاست
با تو کرّهٔ نه پرورده است
تو تویی مهر و کین از آن آمد
تو تویی کفر و دین از آن آمد
بندهای باش بینصیبه و چیر
که فرشته نه گرسنهست و نه سیر
از تو بیم و امید دولت راند
چون تو رفتی امید و بیم نماند
بوم چون گرد کاخ شه گردد
شوم و بدروز و پر گنه گردد
چون قناعت کند به ویران جای
پرِ او به بود که فرّ همای
ز آب و آتش زیان پذیرد مُشک
نافهٔ مشک را چه ترّ و چه خشک
چه مسلمان چه گبر بر درِ او
چه کنشت و چه صومعه برِ او
گبر و ترسا و نیکو و معیوب
همگان طالبند و او مطلوب
نیست علت پذیر ذات خدای
تو به علّت کنون چه جویی جای
مهر دین برنیاید از تلقین
مه فرو شد چو تافت نور یقین
پارسا گر به است او را به
پادشا گر بدست ما را چه
تو نکوکار باش تا برهی
با قضا و قدر چرا ستهی
اندرین منزلی که یک هفتهست
بوده تابوده آمده رفتهست
لفظ یسعی بخوان که اندر نشر
طرقوا گوی مؤمن است به حشر
مصطفی گفت خه از آن مه شد
دست موسی خلیل اوّه شد
واو اوّه وفای دینش داد
رتبت و قربت یقینش داد
پس چو واو از میان اوّه رفت
مانده آه مجرّد اینت شگفت
آه ماندست یادگاری ازو
ملت او نبود کاری ازو
پیش تا صور در دهد آواز
خویشتن را بکش به تیغ نیاز
گر پذیرند گشتی آسوده
ورنه انگار بوده نابوده
بر درِ بینیازی از کِه و مِه
گر تو باشی وگرنه او را چه
روز بهر خروس کی پاید
چون شود وقت خور برون آید
چه وجودت به نزد او چه عدم
مثل تو بر درش نیاید کم
چون برون تاخت چشمهٔ روشن
حاجتی نایدش به مقرعه زن
این همه طمطراق آب و گِلست
ورنه آنجا که محض جان و دلست
چه کند طرقوی مشتی خس
طرقو گوی نور خویشش بس
آن چراغ ترا به تست امید
خود برآید به تافتن خورشید
صرصر این شمع را بننشاند
جان او نیم عطسه بستاند
پس دراین کوچه نیست راه شما
راه اگر هست هست آه شما
همه از راه بندگی دورید
چون خزان سال و ماه مغرورید
چون تو گه نیک باشی و گه بد
ترست از خود بود امید به خود
پس چو شد روی عقل و شرم سپید
رو تو یکسان شمار بیم و امید
عور زنبور خانه شور بدست
زور بگذار و گِرد زاری گرد
تا ز فرق هوا برآری گرد
زانکه داند خدای از سر حدق
کز تو زورست زور و زاری صدق
چون تو دعوی زور و زر داری
دیده را کور و گوش کر داری
روی و زر سرخ و جامه رنگارنگ
نام تو ننگ جوی و صلح تو جنگ
بر درِ حق به گردِ زاری گرد
که به زاری شوی درین در فرد
این نه از وام توختن باشد
بینیازی فروختن باشد
قدرتش را به چشم عجز مبین
خواجه آزاد کن مباش چنین
تا به خود قایمی بپوش و بخور
ور بدو دایمی بدوزد و مدر
هرچه هست ای عزیز هست از وی
بود تو چون بهانه یاوه مگوی
بی تو گِل مسجدست و با تو کنشت
با تو دل دوزخ است و بی تو بهشت
بی تو خود کارها همه کردهاست
با تو کرّهٔ نه پرورده است
تو تویی مهر و کین از آن آمد
تو تویی کفر و دین از آن آمد
بندهای باش بینصیبه و چیر
که فرشته نه گرسنهست و نه سیر
از تو بیم و امید دولت راند
چون تو رفتی امید و بیم نماند
بوم چون گرد کاخ شه گردد
شوم و بدروز و پر گنه گردد
چون قناعت کند به ویران جای
پرِ او به بود که فرّ همای
ز آب و آتش زیان پذیرد مُشک
نافهٔ مشک را چه ترّ و چه خشک
چه مسلمان چه گبر بر درِ او
چه کنشت و چه صومعه برِ او
گبر و ترسا و نیکو و معیوب
همگان طالبند و او مطلوب
نیست علت پذیر ذات خدای
تو به علّت کنون چه جویی جای
مهر دین برنیاید از تلقین
مه فرو شد چو تافت نور یقین
پارسا گر به است او را به
پادشا گر بدست ما را چه
تو نکوکار باش تا برهی
با قضا و قدر چرا ستهی
اندرین منزلی که یک هفتهست
بوده تابوده آمده رفتهست
لفظ یسعی بخوان که اندر نشر
طرقوا گوی مؤمن است به حشر
مصطفی گفت خه از آن مه شد
دست موسی خلیل اوّه شد
واو اوّه وفای دینش داد
رتبت و قربت یقینش داد
پس چو واو از میان اوّه رفت
مانده آه مجرّد اینت شگفت
آه ماندست یادگاری ازو
ملت او نبود کاری ازو
پیش تا صور در دهد آواز
خویشتن را بکش به تیغ نیاز
گر پذیرند گشتی آسوده
ورنه انگار بوده نابوده
بر درِ بینیازی از کِه و مِه
گر تو باشی وگرنه او را چه
روز بهر خروس کی پاید
چون شود وقت خور برون آید
چه وجودت به نزد او چه عدم
مثل تو بر درش نیاید کم
چون برون تاخت چشمهٔ روشن
حاجتی نایدش به مقرعه زن
این همه طمطراق آب و گِلست
ورنه آنجا که محض جان و دلست
چه کند طرقوی مشتی خس
طرقو گوی نور خویشش بس
آن چراغ ترا به تست امید
خود برآید به تافتن خورشید
صرصر این شمع را بننشاند
جان او نیم عطسه بستاند
پس دراین کوچه نیست راه شما
راه اگر هست هست آه شما
همه از راه بندگی دورید
چون خزان سال و ماه مغرورید
چون تو گه نیک باشی و گه بد
ترست از خود بود امید به خود
پس چو شد روی عقل و شرم سپید
رو تو یکسان شمار بیم و امید
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
حکایت
ثوری از بایزید بسطامی
از پی طاعت و نکونامی
کرد نیکو سؤالی و بگریست
گفت پیرا بگو که ظالم کیست
پیرِ وی مر ورا جواب بداد
شربت وی هم از کتاب بداد
گفت ظالم کسیست بدروزی
که یکی لحظه در شبانروزی
کند از غافلی فراموشش
نبوَد بنده حلقه در گوشش
گر فراموش کردیش نفسی
ظالمی هرزه نیست چون تو کسی
ور بوی حاضر و بری نامش
نیست کردی ز جرم احکامش
آنچنان یاد کن که از دل و جان
بشوی غایب از زمین و زمان
از پی طاعت و نکونامی
کرد نیکو سؤالی و بگریست
گفت پیرا بگو که ظالم کیست
پیرِ وی مر ورا جواب بداد
شربت وی هم از کتاب بداد
گفت ظالم کسیست بدروزی
که یکی لحظه در شبانروزی
کند از غافلی فراموشش
نبوَد بنده حلقه در گوشش
گر فراموش کردیش نفسی
ظالمی هرزه نیست چون تو کسی
ور بوی حاضر و بری نامش
نیست کردی ز جرم احکامش
آنچنان یاد کن که از دل و جان
بشوی غایب از زمین و زمان
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
تمثیل
یاد دار این سخن از آن بیدار
مرد این راه حیدر کرّار
فَاعبُدِ الرّبَ فیالصّلوةِ تَراه
ور نباشی چنین تو وا غوثاه
آنچنانش پرست در کونین
که همی بینیش به رأیالعین
گرچه چشمت ورا نمیبیند
خالق تو ترا همی بیند
ذکر جز در ره مجاهده نیست
ذکر در مجلس مشاهده نیست
رهبرت اول ارچه یاد بُوَد
رسد آنجا که یاد باد بُوَد
زانکه غوّاص از درون بحار
آب جوید کُشد هم آبش زار
فاخته غایبست گوید کو
تو اگر حاضری چه گویی هو
حاضران را ز هیبت است منال
گر ترا حصه غیب است بنال
نالهٔ شوق فاخته بشنو
حالت و ذوق ساخته به دو جو
کانکه خشنودی احد جوید
نور توحید در لحد جوید
لحدش روضهٔ بهشت شود
در دو چشمش بهشت زشت شود
حاضر آنگه شوی که در مأمن
حاضر دل بوی نه حاضر تن
تا در این خطّهٔ تکاپویی
یا همه پشت یا همه رویی
چون ازاین خطه یک دو خطوط رفت
جان طالب عنان عشق گرفت
هرکه شد لحظهای ز خود خشنود
سالها بند شد به آتش و دود
کی بدین اصل و منصب ارزانی است
جز کسی کس سرِ مسلمانیست
عشق و آهنگ آن جهان کردن
شرط نبود حدیث جان کردن
مردگی جهل و زندگی دینست
هرچه گفتند مغز آن اینست
آن کسانی که مرد این راهند
از غم جان و دل نه آگاهند
چون گذشتی ز عالم تک و پوی
چشمهٔ زندگانی آنجا جوی
مرد این راه حیدر کرّار
فَاعبُدِ الرّبَ فیالصّلوةِ تَراه
ور نباشی چنین تو وا غوثاه
آنچنانش پرست در کونین
که همی بینیش به رأیالعین
گرچه چشمت ورا نمیبیند
خالق تو ترا همی بیند
ذکر جز در ره مجاهده نیست
ذکر در مجلس مشاهده نیست
رهبرت اول ارچه یاد بُوَد
رسد آنجا که یاد باد بُوَد
زانکه غوّاص از درون بحار
آب جوید کُشد هم آبش زار
فاخته غایبست گوید کو
تو اگر حاضری چه گویی هو
حاضران را ز هیبت است منال
گر ترا حصه غیب است بنال
نالهٔ شوق فاخته بشنو
حالت و ذوق ساخته به دو جو
کانکه خشنودی احد جوید
نور توحید در لحد جوید
لحدش روضهٔ بهشت شود
در دو چشمش بهشت زشت شود
حاضر آنگه شوی که در مأمن
حاضر دل بوی نه حاضر تن
تا در این خطّهٔ تکاپویی
یا همه پشت یا همه رویی
چون ازاین خطه یک دو خطوط رفت
جان طالب عنان عشق گرفت
هرکه شد لحظهای ز خود خشنود
سالها بند شد به آتش و دود
کی بدین اصل و منصب ارزانی است
جز کسی کس سرِ مسلمانیست
عشق و آهنگ آن جهان کردن
شرط نبود حدیث جان کردن
مردگی جهل و زندگی دینست
هرچه گفتند مغز آن اینست
آن کسانی که مرد این راهند
از غم جان و دل نه آگاهند
چون گذشتی ز عالم تک و پوی
چشمهٔ زندگانی آنجا جوی
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی ذکر دارِالبقاء
اجل آمد کلیدخانهٔ راز
درِ دین بیاجل نگردد باز
تا بُوَد این جهان نباشد آن
تا تو باشی نباشدت یزدان
حقهٔ سر به مُهر دان جانت
مُهرهٔ مهر نور ایمانت
سابقت نامهای به مُهر آورد
وز پی تو به خاتمت بسپرد
تا ز دور زمانه خواهی زیست
تو ندانی که اندر آنجا چیست
سحی نامهٔ خدای عزّوجل
برنگیرد مگر که دست اجل
تا دَم آدمی ز تو نرمد
صبح دینت ز شرق جان ندمد
سرد و گرم زمانه ناخورده
نرسی بر درِ سراپرده
تو نداری خبر ز عالم غیب
بازنشناسی از هنرها عیب
حال آن جای صورتی نبود
چون دگر حال عادتی نبود
جان به حضرت رسد بیاساید
وآنچه کژّ است راست بنماید
چون رسیدی به حضرت فرمان
پس از آنجا روانه گردد جان
رخش دین آشنای راغ شود
مرغوار از قفص به باغ شود
با حیات تو دین برون ناید
شب مرگ تو روز دین زاید
گفت مرد خرد در این معنی
که سخنهای اوست چون فتوی
خفتهاند آدمی ز حرص و غلو
مرگ چون رخ نمود فانتَبهوا
خلق عالم همه به خواب درند
همه در عالم خراب درند
آن هوایی که پیش از این باشد
رسم و عادت بود نه دین باشد
ورنه دینی کزین حیات بود
دین نباشد که تُرّهات بود
دین و دولت درِ عدم زدنست
کم شدن از برای کم زدنست
آنکه کم زد وجود عالم را
گو ببین مصطفی و آدم را
وانکه او طالبست افزون را
گو ببین عاد را و قارون را
این یکی پای در رکیب بماند
وآن دگر خستهٔ نهیب بماند
پای آنرا قدم عدم کرده
دست این را ندم قلم کرده
باد هیبت به عاد مقرونست
خاک لعنت سزای قارونست
چه زیان باشد ار ز بیم گزند
نیکوان را فدی شوی چو سپند
پیش مردانِ راه رخ مفروز
خویشتن را تو چون سپند بسوز
خرد و دین چه سرسری داری
گر تو با حق سرِ سَری داری
مرد گرد نهاد خود نتند
شیر صندوق خویش خود شکند
ای ز خود سیر گشته جوع آنست
وی دوتا از ندم رکوع آنست
کز تن و جان خود بری گردی
گرد تنهایی و سَری گردی
هیچ منمای روی شهر افروز
گر نمودی برو سپند بسوز
آن جمال تو چیست مستی تو
وان سپند تو چیست هستی تو
لب چو بر آستان دین باشد
عیسی مریم آستین باشد
خویشتن را در این طلب بگداز
در ره صدق جان و تن در باز
درِ دین بیاجل نگردد باز
تا بُوَد این جهان نباشد آن
تا تو باشی نباشدت یزدان
حقهٔ سر به مُهر دان جانت
مُهرهٔ مهر نور ایمانت
سابقت نامهای به مُهر آورد
وز پی تو به خاتمت بسپرد
تا ز دور زمانه خواهی زیست
تو ندانی که اندر آنجا چیست
سحی نامهٔ خدای عزّوجل
برنگیرد مگر که دست اجل
تا دَم آدمی ز تو نرمد
صبح دینت ز شرق جان ندمد
سرد و گرم زمانه ناخورده
نرسی بر درِ سراپرده
تو نداری خبر ز عالم غیب
بازنشناسی از هنرها عیب
حال آن جای صورتی نبود
چون دگر حال عادتی نبود
جان به حضرت رسد بیاساید
وآنچه کژّ است راست بنماید
چون رسیدی به حضرت فرمان
پس از آنجا روانه گردد جان
رخش دین آشنای راغ شود
مرغوار از قفص به باغ شود
با حیات تو دین برون ناید
شب مرگ تو روز دین زاید
گفت مرد خرد در این معنی
که سخنهای اوست چون فتوی
خفتهاند آدمی ز حرص و غلو
مرگ چون رخ نمود فانتَبهوا
خلق عالم همه به خواب درند
همه در عالم خراب درند
آن هوایی که پیش از این باشد
رسم و عادت بود نه دین باشد
ورنه دینی کزین حیات بود
دین نباشد که تُرّهات بود
دین و دولت درِ عدم زدنست
کم شدن از برای کم زدنست
آنکه کم زد وجود عالم را
گو ببین مصطفی و آدم را
وانکه او طالبست افزون را
گو ببین عاد را و قارون را
این یکی پای در رکیب بماند
وآن دگر خستهٔ نهیب بماند
پای آنرا قدم عدم کرده
دست این را ندم قلم کرده
باد هیبت به عاد مقرونست
خاک لعنت سزای قارونست
چه زیان باشد ار ز بیم گزند
نیکوان را فدی شوی چو سپند
پیش مردانِ راه رخ مفروز
خویشتن را تو چون سپند بسوز
خرد و دین چه سرسری داری
گر تو با حق سرِ سَری داری
مرد گرد نهاد خود نتند
شیر صندوق خویش خود شکند
ای ز خود سیر گشته جوع آنست
وی دوتا از ندم رکوع آنست
کز تن و جان خود بری گردی
گرد تنهایی و سَری گردی
هیچ منمای روی شهر افروز
گر نمودی برو سپند بسوز
آن جمال تو چیست مستی تو
وان سپند تو چیست هستی تو
لب چو بر آستان دین باشد
عیسی مریم آستین باشد
خویشتن را در این طلب بگداز
در ره صدق جان و تن در باز
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
اندر وجود و عدم
جهد کن تا زنیست هست شوی
وز شراب خدای مست شوی
باشد آنرا که دین کند هستش
گوی و چوگان دهر در دستش
چون ازاین جرعه گشت جان تو مست
بر بلندی هست گردی پست
هرکه آزاد کرد آنجایست
حلقه در گوش و بند برپایست
لیکن آن بند به که مرکب بخت
لیکن آن حلقه به که حلقهٔ تخت
بند کو برنهد تو تاج شمر
ور پلاست دهد دواج شمر
زانکه هم محسنست و هم مُجمل
زانکه هم مُکرمست و هم مُفضل
چه کنی بهر بینوایی را
شادی و زیرک و بهایی را
شاد ازو باش و زیرک از دینش
تا بیابی رضا و تمکینش
زیرک آنست کوش بردارد
شادی آنست کوش نگذارد
نیکبخت آن کسی که بندهٔ اوست
در همه کارها بسنده بر اوست
چون از این شاخها شدی بیبرگ
دستها در کمر کنی با مرگ
نشوی مرگ را دگر منکر
یابی از عالم حیات خبر
دست تو چون به شاخ مرگ رسید
پای تو گرد کاخ برگ دوید
پای کز طارم هدی دورست
نیست پای آن دماغ مخمورست
وز شراب خدای مست شوی
باشد آنرا که دین کند هستش
گوی و چوگان دهر در دستش
چون ازاین جرعه گشت جان تو مست
بر بلندی هست گردی پست
هرکه آزاد کرد آنجایست
حلقه در گوش و بند برپایست
لیکن آن بند به که مرکب بخت
لیکن آن حلقه به که حلقهٔ تخت
بند کو برنهد تو تاج شمر
ور پلاست دهد دواج شمر
زانکه هم محسنست و هم مُجمل
زانکه هم مُکرمست و هم مُفضل
چه کنی بهر بینوایی را
شادی و زیرک و بهایی را
شاد ازو باش و زیرک از دینش
تا بیابی رضا و تمکینش
زیرک آنست کوش بردارد
شادی آنست کوش نگذارد
نیکبخت آن کسی که بندهٔ اوست
در همه کارها بسنده بر اوست
چون از این شاخها شدی بیبرگ
دستها در کمر کنی با مرگ
نشوی مرگ را دگر منکر
یابی از عالم حیات خبر
دست تو چون به شاخ مرگ رسید
پای تو گرد کاخ برگ دوید
پای کز طارم هدی دورست
نیست پای آن دماغ مخمورست
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
اندر شُکر گوید
آدمی سوی حق همی پوید
آن نکوتر که شکر او گوید
اوست بیشکل و جسم و هفت و چهار
ایزد فرد و خالق جبّار
شکل و جسم و طبایع و تبدیل
آدمی راست ماه و سال عدیل
موضع کفر نیست جز در رنج
مرجع شکر نیست جز سرِ گنج
چون شدی بر قضای او صابر
خواند آنگاه مر ترا شاکر
شکرگوی از پی زیادت را
عالمالغیب والشهادة را
شکّر شکر او که داند رُفت
گوهر ذکر او که داند سُفت
او ببخشد هم او ثواب دهد
او بگوید هم او جواب دهد
هرچه بستد ز نعمت و نازت
به از آن یا همان دهد بازت
گیرم از مویها زبان گردد
هر زبان صد هزار جان گردد
تا بدان شکر او فزون گویند
شکر توفیق شکر چون گوید
پس سوی شکر نعمتش پویند
گر بگویند هم بدو گویند
تن و جان از پی قضا در سکر
در ترنّمکنان که یارب شکر
ورنه در راه دانش و تدبیر
از زن و مرد و از جوان و ز پیر
کورْچشمان عالمِ هوسند
عور جسمان چو مور و چو مگسند
آن نکوتر که شکر او گوید
اوست بیشکل و جسم و هفت و چهار
ایزد فرد و خالق جبّار
شکل و جسم و طبایع و تبدیل
آدمی راست ماه و سال عدیل
موضع کفر نیست جز در رنج
مرجع شکر نیست جز سرِ گنج
چون شدی بر قضای او صابر
خواند آنگاه مر ترا شاکر
شکرگوی از پی زیادت را
عالمالغیب والشهادة را
شکّر شکر او که داند رُفت
گوهر ذکر او که داند سُفت
او ببخشد هم او ثواب دهد
او بگوید هم او جواب دهد
هرچه بستد ز نعمت و نازت
به از آن یا همان دهد بازت
گیرم از مویها زبان گردد
هر زبان صد هزار جان گردد
تا بدان شکر او فزون گویند
شکر توفیق شکر چون گوید
پس سوی شکر نعمتش پویند
گر بگویند هم بدو گویند
تن و جان از پی قضا در سکر
در ترنّمکنان که یارب شکر
ورنه در راه دانش و تدبیر
از زن و مرد و از جوان و ز پیر
کورْچشمان عالمِ هوسند
عور جسمان چو مور و چو مگسند
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
اندر شکر و شکایت
شاکر لطف و رحمتش دیندار
شاکی قهر و غیرتش کفّار
بینی آنگه که گیرد ایزد خشم
آنچه در چشمه باید اندر چشم
قهر و لطفش که در جهان نویست
تهمت گبر و شبهت ثنویست
لطف و قهرش نشان منبر و دار
شکر و سُکرش مقام مفخر و عار
لطف او راحت است جانها را
قهر او آتشی روانها را
لطف او بنده را سرور دهد
قهر او مرد را غرور دهد
لام لطفش چوروی بنماید
دال دولت دوال برباید
قاف قهرش اگر برون تازد
قاف را همچو سیم بگدازد
عالم از قهر و لطف او ترسان
صالح و طالح از فزع یکسان
لطف او چون مفرّح آمیزد
کفش صوفی به کشف برخیزد
باز قهرش چو آید اندر کار
کشف سر در کشد کشف کردار
قهر او نازنین گدازنده
لطف او بینوا نوازنده
کفر و دینپرور روان تو است
اختیار آفرین جان تو اوست
جان جانت ز لطف او زنده است
که روانت به لطف پاینده است
آرد از قهر و لطف سازنده
زنده از مرده مرده از زنده
کشف قهرش چو امد اندر چنگ
باشهٔ ملک را به بیشهٔ لنگ
باز چون اسب لطف را زین کرد
لقمهٔ کِرم را ملخچین کرد
خود از او نزد عقل و رای رزین
کرم سیمین بود ملخ زرین
در عطا چون بلای مُبلی دید
با بلا در عطا همی خندید
قهر او چون بگستراند دام
سگی آرد ز صورت بلعام
لطف او چون درآمد اندر کار
سگ اصحاب کهف بر درِ غار
اولیای ورا امین گردد
درخور مدح و آفرین گردد
سحره از لطف گفت ان لاضیر
با عزازیل قهر کرد انا خیر
با خدای ایچ نیک و بد بس نیست
با که گویم که در جهان کس نیست
چه سوی ناکسان چه سوی کسان
قهر و لطفش به هرکه هست رسان
خسروان در رهش کُله بازان
گردنان بر درش سراندازان
پادشاهان چو خاک بر درِ او
برمیده فراعنه از بر او
به یکی ترک غول نو بَرده
صد هزاران عَلَم نگون کرده
فرش مشتی گرسنه بنوشته
چاکرش زان یکی دوتا گشته
هرکه در ملک او منی کرده
از ره راست توسنی کرده
گر بگوید به مردهای که برآی
مرده آید کفنکشان در پای
ور بگوید به زندهای که بمیر
مُرَد در حال ور چه باشد میر
خلق مغرور نفس از افضالش
هیچ ترسان نبوده از امهالش
گردنان را طعام زهرش بس
سرکشان را لگام قهرش بس
گردن گردنان شکسته به قهر
ضعفا را ز لطف داده دو بهر
سرعت عفوش از ره گفتار
بر گرفتست رسم استغفار
عفو او بر گنه سبق برده
سبقت رحمتی عجب خورده
تائب ذنب را بداده پناه
پاک کرده صحایفش ز گناه
روح بخش است روح وَر نه چو ما
پردهدار است و پردهْ در نه چو ما
ناکسان را به لطف خود کس کرد
صبر و شکری ز بندگان بس کرد
فضل او پیش چشم دانش و داد
درِ حس بست و راه جان بگشاد
چون ترا کرد حلم او ساکن
از زبان بدان شدی ایمن
رَسته باشد همیشه در صحرا
مرد کوهی ز نکبتِ نکبا
غیب او عیب خلق دانسته
عفو او شستنش توانسته
علم او عیب ما بپوشیده
تو نگفته سر او نیوشیده
آدمی زادهٔ ظلوم جهول
فضل حق را همی زند به فضول
از پی لطف و غایت کرمش
کرده بر لوح قسمت قدمش
پشت پایی همی زند به دو دست
عقل هشیار را چو مردم مست
چون نشاند عروس را بر تخت
آنکه بر وی ببست رخنهٔ بخت
خوب کار او و زشتکار شما
غیب دان او و غیب دار شما
این عنایت نگر تو از پسِ ریب
عالِمِ غیب را به عالَم غیب
گر نبودی ز وی عنایت پاک
کی شدی تاجدار مشتی خاک
منزل عفو او به دشت گناه
لشکر لطف او پذیرهٔ آه
آهِ عارف چو راه برگیرد
دوزخ از بیم او سپر گیرد
عفو او را قبول بهر خطاست
کرمش را نزول بهر عطاست
گرچه در دست نقش او بیند
خشم صفرائیان بننشیند
تو جفا کرده او وفا با تو
او وفادارتر ز ما با تو
بینیاز است و پُرنیازان را
دوست دارد نیاز ایشان را
او ترا حافظ و تو خود غافل
اینت بیعقل ظالم و جاهل
خوی ما او نکو کند در ما
مهربانتر ز ماست او بر ما
آن چنان مهر کو کند پیوند
مادران را کجاست بر فرزند
فضل او آوریدت اندر کار
ورنه بر خاک کی بُد این بازار
هرکه شد نیست باشد او را هست
هرکه افتد ز پای گیرد دست
دست گیرست بیکسان را او
نپذیرد چو ما خسان را او
زانکه پاکست پاک را خواهد
عالمالغیب خاک را خواهد
شاکی قهر و غیرتش کفّار
بینی آنگه که گیرد ایزد خشم
آنچه در چشمه باید اندر چشم
قهر و لطفش که در جهان نویست
تهمت گبر و شبهت ثنویست
لطف و قهرش نشان منبر و دار
شکر و سُکرش مقام مفخر و عار
لطف او راحت است جانها را
قهر او آتشی روانها را
لطف او بنده را سرور دهد
قهر او مرد را غرور دهد
لام لطفش چوروی بنماید
دال دولت دوال برباید
قاف قهرش اگر برون تازد
قاف را همچو سیم بگدازد
عالم از قهر و لطف او ترسان
صالح و طالح از فزع یکسان
لطف او چون مفرّح آمیزد
کفش صوفی به کشف برخیزد
باز قهرش چو آید اندر کار
کشف سر در کشد کشف کردار
قهر او نازنین گدازنده
لطف او بینوا نوازنده
کفر و دینپرور روان تو است
اختیار آفرین جان تو اوست
جان جانت ز لطف او زنده است
که روانت به لطف پاینده است
آرد از قهر و لطف سازنده
زنده از مرده مرده از زنده
کشف قهرش چو امد اندر چنگ
باشهٔ ملک را به بیشهٔ لنگ
باز چون اسب لطف را زین کرد
لقمهٔ کِرم را ملخچین کرد
خود از او نزد عقل و رای رزین
کرم سیمین بود ملخ زرین
در عطا چون بلای مُبلی دید
با بلا در عطا همی خندید
قهر او چون بگستراند دام
سگی آرد ز صورت بلعام
لطف او چون درآمد اندر کار
سگ اصحاب کهف بر درِ غار
اولیای ورا امین گردد
درخور مدح و آفرین گردد
سحره از لطف گفت ان لاضیر
با عزازیل قهر کرد انا خیر
با خدای ایچ نیک و بد بس نیست
با که گویم که در جهان کس نیست
چه سوی ناکسان چه سوی کسان
قهر و لطفش به هرکه هست رسان
خسروان در رهش کُله بازان
گردنان بر درش سراندازان
پادشاهان چو خاک بر درِ او
برمیده فراعنه از بر او
به یکی ترک غول نو بَرده
صد هزاران عَلَم نگون کرده
فرش مشتی گرسنه بنوشته
چاکرش زان یکی دوتا گشته
هرکه در ملک او منی کرده
از ره راست توسنی کرده
گر بگوید به مردهای که برآی
مرده آید کفنکشان در پای
ور بگوید به زندهای که بمیر
مُرَد در حال ور چه باشد میر
خلق مغرور نفس از افضالش
هیچ ترسان نبوده از امهالش
گردنان را طعام زهرش بس
سرکشان را لگام قهرش بس
گردن گردنان شکسته به قهر
ضعفا را ز لطف داده دو بهر
سرعت عفوش از ره گفتار
بر گرفتست رسم استغفار
عفو او بر گنه سبق برده
سبقت رحمتی عجب خورده
تائب ذنب را بداده پناه
پاک کرده صحایفش ز گناه
روح بخش است روح وَر نه چو ما
پردهدار است و پردهْ در نه چو ما
ناکسان را به لطف خود کس کرد
صبر و شکری ز بندگان بس کرد
فضل او پیش چشم دانش و داد
درِ حس بست و راه جان بگشاد
چون ترا کرد حلم او ساکن
از زبان بدان شدی ایمن
رَسته باشد همیشه در صحرا
مرد کوهی ز نکبتِ نکبا
غیب او عیب خلق دانسته
عفو او شستنش توانسته
علم او عیب ما بپوشیده
تو نگفته سر او نیوشیده
آدمی زادهٔ ظلوم جهول
فضل حق را همی زند به فضول
از پی لطف و غایت کرمش
کرده بر لوح قسمت قدمش
پشت پایی همی زند به دو دست
عقل هشیار را چو مردم مست
چون نشاند عروس را بر تخت
آنکه بر وی ببست رخنهٔ بخت
خوب کار او و زشتکار شما
غیب دان او و غیب دار شما
این عنایت نگر تو از پسِ ریب
عالِمِ غیب را به عالَم غیب
گر نبودی ز وی عنایت پاک
کی شدی تاجدار مشتی خاک
منزل عفو او به دشت گناه
لشکر لطف او پذیرهٔ آه
آهِ عارف چو راه برگیرد
دوزخ از بیم او سپر گیرد
عفو او را قبول بهر خطاست
کرمش را نزول بهر عطاست
گرچه در دست نقش او بیند
خشم صفرائیان بننشیند
تو جفا کرده او وفا با تو
او وفادارتر ز ما با تو
بینیاز است و پُرنیازان را
دوست دارد نیاز ایشان را
او ترا حافظ و تو خود غافل
اینت بیعقل ظالم و جاهل
خوی ما او نکو کند در ما
مهربانتر ز ماست او بر ما
آن چنان مهر کو کند پیوند
مادران را کجاست بر فرزند
فضل او آوریدت اندر کار
ورنه بر خاک کی بُد این بازار
هرکه شد نیست باشد او را هست
هرکه افتد ز پای گیرد دست
دست گیرست بیکسان را او
نپذیرد چو ما خسان را او
زانکه پاکست پاک را خواهد
عالمالغیب خاک را خواهد
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فیاطّلاعه علی ضمائرالعباد
دانش او رهی رعایت کن
بخشش او مهم کفایت کن
شرب یک یک ز خلق دانسته
دادن و ضدّ آن توانسته
اوست مر فطرت ترا فاطر
دانش او منزّه از خاطر
او ز تو داند آنچه در دل تست
زانکه او خالق دل و گِل تست
چون تو دانی که او همی داند
خر طبع تو در گِلت ماند
روی از آئین بد بگردانی
رای تو پرورد مسلمانی
چون به حلمش غرور خواهی داشت
نار در دل نه نور خواهی داشت
چون به علمش نگه نخواهی کرد
طمع حلم از او مدار ای مرد
علم او عقل را چراغ افروز
حلم او طبع را گناه آموز
گرنه حلمش بُدی همیشه پناه
بنده کی زَهره داشتی به گناه
مصلحت بین خلق بیش از آز
مطّلع بر ضمیر پیش از راز
آنچه در خاطر تو او داند
لفظ ناگفته کار میراند
هیچ جانی به صبر از او نشکیفت
هیچ عقلش به زیرکی نفریفت
مطّلع بر ضمایر است مدام
تو بر اندیش و کار گشت تمام
بیزبانی برش زباندانی است
قوت جانت ز خوان بینانیست
شادی آرست و غمگسار خدای
راز دانست و رازدار خدای
آنچه او بهر آدمی آراست
آرزوش آنچنان نداند خواست
او کمابیش خلق دانسته
دیدن و دادنش توانسته
جای تو در نعیم کرد مُعد
تا تو با یوم جفت کردی غد
او نهاد از پی اولوا الالباب
بیم و امید در نمایش خواب
کرد قائم برای نظم و قوام
متقاضی به رحم در ارحام
گردد از حس پای مور آگاه
مور و سنگ و شب و زمانه سیاه
سنگ در قعر بحر اگر جنبید
در شب داج علمش آنرا دید
در دلِ سنگ اگر بود کرمی
دارد آن کرم ذرهای جرمی
صوت تسبیح و راز پنهانش
می بداند به علم یزدانش
بنموده ترا ره آموزی
داده در سنگ کرم را روزی
هرکه او نیست هست داند کرد
هست را نیست هم تواند کرد
هست با قهر و علم یزدانی
ناتوانی نکو و نادانی
ناتوانی ترا کند دانا
عاجزی مر ترا دهد بالا
غیب خود زانکه صورت تو نگاشت
تو ندانی که غیب نتوان داشت
***
او ترا بهتر از تو داند حال
تو چه گردی به گرد هزل و محال
قایل او پس تو گنگ باش و مگوی
طالب او پس تو لنگ باش و مپوی
تو مگو دردِ دل که او گوید
تو مجو مر ورا که او جوید
گر گناهی همی کنی اکنون
آن گناه از دو حال نیست برون
گر ندانی که می بداند حق
گویمت اینت کافر مطلق
ور بدانی که میبداند و پس
میکنی اینت شوخ دیده و خس
خود گرفتم کسیت محرم نیست
حق بداند، حق از کسی کم نیست
عفو او گیرم ار بپوشاند
نه ز تو علمش آن همی داند
توبه کن زین شنیع کردارت
ورنه بینی به روز دیدارت
نفس خود را میان حالت خویش
غرقه در قلزم خجالت خویش
بخشش او مهم کفایت کن
شرب یک یک ز خلق دانسته
دادن و ضدّ آن توانسته
اوست مر فطرت ترا فاطر
دانش او منزّه از خاطر
او ز تو داند آنچه در دل تست
زانکه او خالق دل و گِل تست
چون تو دانی که او همی داند
خر طبع تو در گِلت ماند
روی از آئین بد بگردانی
رای تو پرورد مسلمانی
چون به حلمش غرور خواهی داشت
نار در دل نه نور خواهی داشت
چون به علمش نگه نخواهی کرد
طمع حلم از او مدار ای مرد
علم او عقل را چراغ افروز
حلم او طبع را گناه آموز
گرنه حلمش بُدی همیشه پناه
بنده کی زَهره داشتی به گناه
مصلحت بین خلق بیش از آز
مطّلع بر ضمیر پیش از راز
آنچه در خاطر تو او داند
لفظ ناگفته کار میراند
هیچ جانی به صبر از او نشکیفت
هیچ عقلش به زیرکی نفریفت
مطّلع بر ضمایر است مدام
تو بر اندیش و کار گشت تمام
بیزبانی برش زباندانی است
قوت جانت ز خوان بینانیست
شادی آرست و غمگسار خدای
راز دانست و رازدار خدای
آنچه او بهر آدمی آراست
آرزوش آنچنان نداند خواست
او کمابیش خلق دانسته
دیدن و دادنش توانسته
جای تو در نعیم کرد مُعد
تا تو با یوم جفت کردی غد
او نهاد از پی اولوا الالباب
بیم و امید در نمایش خواب
کرد قائم برای نظم و قوام
متقاضی به رحم در ارحام
گردد از حس پای مور آگاه
مور و سنگ و شب و زمانه سیاه
سنگ در قعر بحر اگر جنبید
در شب داج علمش آنرا دید
در دلِ سنگ اگر بود کرمی
دارد آن کرم ذرهای جرمی
صوت تسبیح و راز پنهانش
می بداند به علم یزدانش
بنموده ترا ره آموزی
داده در سنگ کرم را روزی
هرکه او نیست هست داند کرد
هست را نیست هم تواند کرد
هست با قهر و علم یزدانی
ناتوانی نکو و نادانی
ناتوانی ترا کند دانا
عاجزی مر ترا دهد بالا
غیب خود زانکه صورت تو نگاشت
تو ندانی که غیب نتوان داشت
***
او ترا بهتر از تو داند حال
تو چه گردی به گرد هزل و محال
قایل او پس تو گنگ باش و مگوی
طالب او پس تو لنگ باش و مپوی
تو مگو دردِ دل که او گوید
تو مجو مر ورا که او جوید
گر گناهی همی کنی اکنون
آن گناه از دو حال نیست برون
گر ندانی که می بداند حق
گویمت اینت کافر مطلق
ور بدانی که میبداند و پس
میکنی اینت شوخ دیده و خس
خود گرفتم کسیت محرم نیست
حق بداند، حق از کسی کم نیست
عفو او گیرم ار بپوشاند
نه ز تو علمش آن همی داند
توبه کن زین شنیع کردارت
ورنه بینی به روز دیدارت
نفس خود را میان حالت خویش
غرقه در قلزم خجالت خویش
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
اندر رزق گوید
جانور را چو خوانش پیش نهاد
خوردنی از خورنده بیش نهاد
همه را روح و روز و روزی از اوست
نیکبختی و نیک روزی از اوست
روزی هریکی پدید آورد
در انبارخانه مُهر نکرد
کافر و مؤمن و شقی و سعید
همه را روزی و حیات جدید
حاء حاجت هنوزشان در حلق
جیم جودش بداده روزی خلق
جز بنان نیست پرورش ما را
جز شره نیست نان خورش ما را
او ز توجیه بندگان نجهد
نان خورش داد نان همو بدهد
نان و جان تو در خزینهٔ اوست
تو نداری خبر دفینهٔ اوست
روزی تو اگر به چین باشد
اسب کسب تو زیر زین باشد
یا ترا نزد او برد به شتاب
ورنه او را برِ تو، تو در خواب
نه ترا گفت رازق تو منم
عالمِ سرّ و عالمِ علنم
جان بدادم وجوه نان بدهم
هرچه خواهی تو در زمان بدهم
کار روزی چو روز دان بدرست
که ره آورد روز روزی تست
سفله دارد ز بهر روزی بیم
نخورد دیگ گرده حکیم
نخورد شیر صید خود تنها
چون شود سیر مانده کرد رها
با تو زانجا که لطف یزدانست
گرو نان به دست تو جانست
غم جان خور که آنِ نان خورده است
تا لب گور گرده بر گرده است
جان بینان به کس نداد خدای
زانکه از نان بماند جان بر جای
این گرو سختدار و نان میخور
چون گرو رفت قوت جان میخور
مر زنان راست کهنه تو بر تو
مرد را روز نو و روزی نو
روزی تست بر علیم و قدیر
تو ز میر و وکیل خشم مگیر
آن زمانی که جان ز تن برمید
به یقین دان که روزیت برسید
روزیت از درِ خدای بُوَد
نه ز دندان و حلق و نای بُوَد
کدخدایی خدایی است برنج
خاصه آنرا که نیست حکمت و گنج
کدخدایی همه غم و هوس است
کد رها کن ترا خدای بس است
اعتماد تو در همه احوال
بر خدا به که بر خراس و جوال
ابر اگر نم نداد یک سالت
سخت شوریده بینم احوالت
خوردنی از خورنده بیش نهاد
همه را روح و روز و روزی از اوست
نیکبختی و نیک روزی از اوست
روزی هریکی پدید آورد
در انبارخانه مُهر نکرد
کافر و مؤمن و شقی و سعید
همه را روزی و حیات جدید
حاء حاجت هنوزشان در حلق
جیم جودش بداده روزی خلق
جز بنان نیست پرورش ما را
جز شره نیست نان خورش ما را
او ز توجیه بندگان نجهد
نان خورش داد نان همو بدهد
نان و جان تو در خزینهٔ اوست
تو نداری خبر دفینهٔ اوست
روزی تو اگر به چین باشد
اسب کسب تو زیر زین باشد
یا ترا نزد او برد به شتاب
ورنه او را برِ تو، تو در خواب
نه ترا گفت رازق تو منم
عالمِ سرّ و عالمِ علنم
جان بدادم وجوه نان بدهم
هرچه خواهی تو در زمان بدهم
کار روزی چو روز دان بدرست
که ره آورد روز روزی تست
سفله دارد ز بهر روزی بیم
نخورد دیگ گرده حکیم
نخورد شیر صید خود تنها
چون شود سیر مانده کرد رها
با تو زانجا که لطف یزدانست
گرو نان به دست تو جانست
غم جان خور که آنِ نان خورده است
تا لب گور گرده بر گرده است
جان بینان به کس نداد خدای
زانکه از نان بماند جان بر جای
این گرو سختدار و نان میخور
چون گرو رفت قوت جان میخور
مر زنان راست کهنه تو بر تو
مرد را روز نو و روزی نو
روزی تست بر علیم و قدیر
تو ز میر و وکیل خشم مگیر
آن زمانی که جان ز تن برمید
به یقین دان که روزیت برسید
روزیت از درِ خدای بُوَد
نه ز دندان و حلق و نای بُوَد
کدخدایی خدایی است برنج
خاصه آنرا که نیست حکمت و گنج
کدخدایی همه غم و هوس است
کد رها کن ترا خدای بس است
اعتماد تو در همه احوال
بر خدا به که بر خراس و جوال
ابر اگر نم نداد یک سالت
سخت شوریده بینم احوالت
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
حکایت مرغ با گبر
آن بنشنیدهای که بینم ابر
مرغ روزی بیافت از درِ گبر
گبر را گفت پس مسلمانی
زین هنرپیشهای سخن دانی
کز تو این مکرمت بنپذیرند
مرغکان گرچه دانه برگیرند
گبر گفت ار مرا بگزیند
آخر این رنج من همی بیند
زانکه او مکرمست و با احسان
نکند بخل با کرم یکسان
دست در باخت در رهش جعفر
داد ایزد به جای دستش پر
داد به فعل و فضول خلق مبند
دل در او بند رستی از غم و بند
کار تو جز خدای نگشاید
به خدای ار ز خلق هیچ آید
تا توانی جز او به یار مگیر
خلق را هیچ در شمار مگیر
خلق را هیچ تکیهگاه مساز
جز به درگاه او پناه مساز
کین همه تکیه جایها هوس است
تکیهگه رحمت خدای بس است
تا بقای شماست نان شماست
اِلف آلای او و جان شماست
هردو را در جهان عشق و طلب
پارسی بابدان و تازی اَب
چون نداری خبر ز راه نیاز
در حجابی بسان مغز پیاز
تا جدایی ز نور موسی تو
روز کوری چو مرغ عیسی تو
اول از بهر عشق دل جویش
سر قدم کن چو کلک و می جویش
تا بدانجا رسی بچست درست
که بدانی که می نباید جست
مرغ روزی بیافت از درِ گبر
گبر را گفت پس مسلمانی
زین هنرپیشهای سخن دانی
کز تو این مکرمت بنپذیرند
مرغکان گرچه دانه برگیرند
گبر گفت ار مرا بگزیند
آخر این رنج من همی بیند
زانکه او مکرمست و با احسان
نکند بخل با کرم یکسان
دست در باخت در رهش جعفر
داد ایزد به جای دستش پر
داد به فعل و فضول خلق مبند
دل در او بند رستی از غم و بند
کار تو جز خدای نگشاید
به خدای ار ز خلق هیچ آید
تا توانی جز او به یار مگیر
خلق را هیچ در شمار مگیر
خلق را هیچ تکیهگاه مساز
جز به درگاه او پناه مساز
کین همه تکیه جایها هوس است
تکیهگه رحمت خدای بس است
تا بقای شماست نان شماست
اِلف آلای او و جان شماست
هردو را در جهان عشق و طلب
پارسی بابدان و تازی اَب
چون نداری خبر ز راه نیاز
در حجابی بسان مغز پیاز
تا جدایی ز نور موسی تو
روز کوری چو مرغ عیسی تو
اول از بهر عشق دل جویش
سر قدم کن چو کلک و می جویش
تا بدانجا رسی بچست درست
که بدانی که می نباید جست
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
تمثیل در بیداری
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
اندر حب و محبت
عاشقان سوی حضرتش سرمست
عقل در آستین و جان بر دست
تا چو سویش براقِ دل رانند
در رکابش همه برافشانند
جان و دل در رهش نثار کنند
خویشتن را از آن شمار کنند
عقل و جان را به نزد او چه خطر
دل و دین را فدا کنند و کفر
پردهٔ عاشقان رقیقترست
نقش این پردهها دقیقترست
غالب عشق هست مغلوبش
خود ترا شرح داد مقلوبش
ابر چون زآفتاب دور شود
عالم عشق پر ز نور شود
کابر چون گبر مظلمست و کدر
آب در جمله نافعست و مُضر
اندکی زو حیات انسانست
باز بسیارش آفت جانست
بس موحّد محب حضرت اوست
که محبت حجاب عزّت اوست
بد نباشد محدّث تلقین
نیک باشد محب محنتبین
در محبت نگر به تألیفش
زان همه محنت است تصحیفش
ای محب جمال حضرت غیب
تا نجویی وصال طلعت غیب
نکشی شربت ملاقاتش
نچشی لذّت مناجاتش
پیش توحید او نه کهنه نه نوست
همه هیچاند هیچ اوست که اوست
چون یکی دانی و یکی گویی
به دو و سه و چهار چون پویی
چون رهی کرد فخر و عار ترا
ای حدث با قِدم چه کار ترا
با الف هست با و تا همراه
با و تا بت شمر الفـ الله
دست و پایی همی زن اندر جوی
چون به دریا رسی ز جوی مگوی
دست یازیست قالت تو هنوز
پای دامیست حالت تو هنوز
شو به دریای داد و دین یک دم
تن برهنه چو گندم و آدم
تا کند توبهٔ تو جمله قبول
تا نگردی دگر به گرد فضول
تو هنوز از متابعی شیطان
توبه ناکرده کی بوی انسان
تو حدیثی نفس مزن ز قِدم
ای ندانسته باز سر ز قَدم
صد هزارت حجاب در راهست
همتت قاصرست و کوتاهست
چون ترا بار داد بر درگاه
آرزو زو مخواه او را خواه
چون خدایت به دوستی بگزید
چشم شوخ تو دیدنی همه دید
تویی تو چو رخت برگیرد
رخت و تخت تو بخت برگیرد
رنگیرد جهان عشق دویی
چه حدیث است از منی و تویی
نیست در شرط اتحاد نکو
دعوی دوستی و پس تو و او
بنده کی گردد آنکه باشد حُر
کی توان کرد ظرف پُر را پُر
همه شو بر درش که در عالم
هرکه او جز همه بود همه کم
چون رسیدی به بوس غمزهٔ یار
نوش نیشش شمار و خیری خار
از پی زنگ آینهٔ دل حُر
لاست ناخن بُرای هستی بُر
مشو از راه ناتوانستن
همچو کشتی به هر دم آبستن
نیک و بد خوب و زشت یکسان گیر
هرچه دادت خدای در جان گیر
نه عزازیل چون ز رحمن دید
رحمت و لعنه هر دو یکسان دید
صورت آنکه هست بر درِ میر
بادبانی به دست و باد پذیر
عقل در آستین و جان بر دست
تا چو سویش براقِ دل رانند
در رکابش همه برافشانند
جان و دل در رهش نثار کنند
خویشتن را از آن شمار کنند
عقل و جان را به نزد او چه خطر
دل و دین را فدا کنند و کفر
پردهٔ عاشقان رقیقترست
نقش این پردهها دقیقترست
غالب عشق هست مغلوبش
خود ترا شرح داد مقلوبش
ابر چون زآفتاب دور شود
عالم عشق پر ز نور شود
کابر چون گبر مظلمست و کدر
آب در جمله نافعست و مُضر
اندکی زو حیات انسانست
باز بسیارش آفت جانست
بس موحّد محب حضرت اوست
که محبت حجاب عزّت اوست
بد نباشد محدّث تلقین
نیک باشد محب محنتبین
در محبت نگر به تألیفش
زان همه محنت است تصحیفش
ای محب جمال حضرت غیب
تا نجویی وصال طلعت غیب
نکشی شربت ملاقاتش
نچشی لذّت مناجاتش
پیش توحید او نه کهنه نه نوست
همه هیچاند هیچ اوست که اوست
چون یکی دانی و یکی گویی
به دو و سه و چهار چون پویی
چون رهی کرد فخر و عار ترا
ای حدث با قِدم چه کار ترا
با الف هست با و تا همراه
با و تا بت شمر الفـ الله
دست و پایی همی زن اندر جوی
چون به دریا رسی ز جوی مگوی
دست یازیست قالت تو هنوز
پای دامیست حالت تو هنوز
شو به دریای داد و دین یک دم
تن برهنه چو گندم و آدم
تا کند توبهٔ تو جمله قبول
تا نگردی دگر به گرد فضول
تو هنوز از متابعی شیطان
توبه ناکرده کی بوی انسان
تو حدیثی نفس مزن ز قِدم
ای ندانسته باز سر ز قَدم
صد هزارت حجاب در راهست
همتت قاصرست و کوتاهست
چون ترا بار داد بر درگاه
آرزو زو مخواه او را خواه
چون خدایت به دوستی بگزید
چشم شوخ تو دیدنی همه دید
تویی تو چو رخت برگیرد
رخت و تخت تو بخت برگیرد
رنگیرد جهان عشق دویی
چه حدیث است از منی و تویی
نیست در شرط اتحاد نکو
دعوی دوستی و پس تو و او
بنده کی گردد آنکه باشد حُر
کی توان کرد ظرف پُر را پُر
همه شو بر درش که در عالم
هرکه او جز همه بود همه کم
چون رسیدی به بوس غمزهٔ یار
نوش نیشش شمار و خیری خار
از پی زنگ آینهٔ دل حُر
لاست ناخن بُرای هستی بُر
مشو از راه ناتوانستن
همچو کشتی به هر دم آبستن
نیک و بد خوب و زشت یکسان گیر
هرچه دادت خدای در جان گیر
نه عزازیل چون ز رحمن دید
رحمت و لعنه هر دو یکسان دید
صورت آنکه هست بر درِ میر
بادبانی به دست و باد پذیر
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
اندر تجرید گوید
هرکه خواهد ولایت تجرید
وآنکه جوید هدایت توحید
از درونش نماید آسایش
وز برونش نباشد آرایش
آن ستایش که از نمایش اوست
ترک آرایش و ستایش اوست
بر درِ شه گدای نان خواهد
باز عاشق غذای جان خواهد
عاشقان جان و دل فدا کردند
ذکر او روز و شب غذا کردند
در طریقت مجرد و چالاک
داده بر باد آب و آتش و خاک
زانکه در عرصهٔ معالم عصر
چه برش جاهلان چه عالم عصر
ای برادر بر آذر تجرید
جگر خود کباب دان نه ثرید
سگ دونهمت استخوان جوید
پنجهٔ شیر مغز جان جوید
مرد عالی همم نخواهد بند
سگ بود سگ به لقمهای خرسند
قصه کمگوی و عاجزی پیش آر
استخوان را تو با سگان بگذار
تو به گوهر گرفتهای رفعت
پس چرا چون سگی تو دون همت
هرکه را عالیست همّت او
هر دو عالم شدهست نعمت او
وآنکه دون همتست همچون سگ
هست چون سگ ز بهر نان در تگ
کشف اگر بند گرددت بر تن
کشف را کفشساز و بر سر زن
گر همی روح خواهی از تن فرد
لا چو داراست گِرد او برگرد
کی ز لاهوت خود بیابی بار
تات ناسوت بر نشد بردار
با تو و بود تو خرد تیره است
چشم غفلت از آن جهان خیره است
زانکه عیسیت را سوی لاهوت
هست در راه جمعةالصلبوت
نیست کن هرچه راه و رای بود
تات دل خانهٔ خدا بود
تا ترا بود با تو در ذاتست
کعبه با طاعتت خراباتست
ور ز ذات تو بود تو دورست
بتکده از تو بیت معمورست
ای خرابات جوی پر آفات
پسر خر تویی و خر آبات
نفس تست آنکه کفر و دین آورد
لاجرم چشم رنگ بین آورد
بیتو خوش با تو هست بس ناخوش
به در اندازد خواجه گربه ز کش
در قدم کفرها و دینها نیست
در صفاء صفت چنینها نیست
وآنکه جوید هدایت توحید
از درونش نماید آسایش
وز برونش نباشد آرایش
آن ستایش که از نمایش اوست
ترک آرایش و ستایش اوست
بر درِ شه گدای نان خواهد
باز عاشق غذای جان خواهد
عاشقان جان و دل فدا کردند
ذکر او روز و شب غذا کردند
در طریقت مجرد و چالاک
داده بر باد آب و آتش و خاک
زانکه در عرصهٔ معالم عصر
چه برش جاهلان چه عالم عصر
ای برادر بر آذر تجرید
جگر خود کباب دان نه ثرید
سگ دونهمت استخوان جوید
پنجهٔ شیر مغز جان جوید
مرد عالی همم نخواهد بند
سگ بود سگ به لقمهای خرسند
قصه کمگوی و عاجزی پیش آر
استخوان را تو با سگان بگذار
تو به گوهر گرفتهای رفعت
پس چرا چون سگی تو دون همت
هرکه را عالیست همّت او
هر دو عالم شدهست نعمت او
وآنکه دون همتست همچون سگ
هست چون سگ ز بهر نان در تگ
کشف اگر بند گرددت بر تن
کشف را کفشساز و بر سر زن
گر همی روح خواهی از تن فرد
لا چو داراست گِرد او برگرد
کی ز لاهوت خود بیابی بار
تات ناسوت بر نشد بردار
با تو و بود تو خرد تیره است
چشم غفلت از آن جهان خیره است
زانکه عیسیت را سوی لاهوت
هست در راه جمعةالصلبوت
نیست کن هرچه راه و رای بود
تات دل خانهٔ خدا بود
تا ترا بود با تو در ذاتست
کعبه با طاعتت خراباتست
ور ز ذات تو بود تو دورست
بتکده از تو بیت معمورست
ای خرابات جوی پر آفات
پسر خر تویی و خر آبات
نفس تست آنکه کفر و دین آورد
لاجرم چشم رنگ بین آورد
بیتو خوش با تو هست بس ناخوش
به در اندازد خواجه گربه ز کش
در قدم کفرها و دینها نیست
در صفاء صفت چنینها نیست
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی سلوک طریق الآخرة
اینهمه علم جسم مختصر است
علم رفتن به راه حق دگرست
علم آن کش نظر ادقّ باشد
علم رفتن به راه حق باشد
سوی آنکس که عقل و دین دارد
نان و گفتار گندمین دارد
چیست این راه را نشان و دلیل
این نشان از کلیم پرس و خلیل
ور ز من پرسی ای برادر هم
باز گویم صریح نی مبهم
چیست زاد چنین ره ای غافل
حق بدیدن بریدن از باطل
روی سویِ جهان حی کردن
عقبهٔ جاه زیر پی کردن
جاه و حرمت ز دل رها کردن
پشت در خدمتش دوتا کردن
تنقیت کردن نفوس از بد
تقویت دادن روان به خرد
رفتن از منزل سخن کوشان
برنشستن به صدر خاموشان
رفتن از فعل حق سوی صفتش
وز صفت زی مقام معرفتش
آنگه از معرفت به عالم راز
پس رسیدن به آستان نیاز
پس از او حق نیاز بستاند
چون نیازش نماند حق ماند
در تن تو چو نفس تو بگداخت
دل به تدریج کار خویش بساخت
با نیاز آنگهی که گردی یار
دل برآرد ز نفس تیره دمار
خان و مانش همه براندازد
در ره امتحانش بگدازد
در درون تو نقش دل گردد
زان همه کردهها خجل گردد
پس زبانی که راز مطلق گفت
بود حلّاج کو اناالحق گفت
راز خود چون ز روی داد به پشت
راز جلاد گشت و او را کُشت
روز رازش چو شبنمای آمد
نطق او گفتهٔ خدای آمد
راز او کرد ناگهانی فاش
بیاجازت میانهٔ اوباش
صورت او نصیب دار آمد
سیرت او نصیب یار آمد
نه ز بیهوده گفت و نادانی
بایزید از بگفت سبحانی
جان جانش چو شد تهی ز آواز
خون دل گشت بر نهان غمّاز
راست گفت آنکسی که از سر حال
گفت دع نفسک ای پسر و تعال
از تو تا دوست نیست ره بسیار
ره تویی سر به زیر پای درآر
تا ببینی به دیدهٔ لاهوت
خط ذیالملک و خطّهٔ ملکوت
کی بود ما ز ما جدا مانده
من و تو رفته و خدا مانده
دل شده تا به آستان خدای
روح گفته من اینکم تو درآی
چون درآمد به طارم توحید
روح و دل زآستانهٔ تجرید
روح با حور همبری سازد
دل به دیدار دوست مینازد
ای ندیده ز آب رز هستی
تا کی آخر ز عشق رز مستی
چه کنی لاف مستیی به دروغ
تات گویند خورده مردک دوغ
تو اگر میخوری مده آواز
دوغ خواره نگاه دارد راز
چکنی جستجوی چون جان تو
تو بدان نوش کن چو ایمان تو
تو ندانی به پارسی ما سی
چون نخوردیش طعم نشناسی
من بیاموزمت که جام شراب
چون کنی نوش در سرای خراب
برمدار از مقام هستی پی
سر هم آنجا بنه که خوردی می
تا نخوردی مدارش هیچ حلال
چون بخوردی کلوخ بر لب مال
چون بخوردی دو دُرد با صد دَرد
گویم احسنت اینت مردی مَرد
پیشتر چون شوی که جایت نیست
باز پس چون جهی که پایت نیست
پیشتر زین خران بیافسار
همه میخوارگان دل مردار
می همی عقل و جانشان بخورد
رز همی این و آنشان ببرد
اندرین مجمع جوانمردان
از سرِ بددلی چو نامردان
گر نگویی تو صادقی باشی
ور بگویی منافقی باشی
نیستانی که بر درِ هستند
نه کمر بر درش کنون بستند
کز ازل پیش عشق و همت و زور
خود کمر بسته زادهاند چو مور
جهد کن تا چو مرگ بشتابد
بوی جانت به کوی او یابد
کانکه را جای نیست غمخوار است
وانکه را پای نیست بیچار است
در گذر زین جهان پر اوباش
ار بوی ور نه بر درِ او باش
آنکسانی که بندهاند او را
به خدایی بسندهاند او را
کمرِ بندگیش بسته مدام
خواجهٔ هفت بام همچو غلام
علم رفتن به راه حق دگرست
علم آن کش نظر ادقّ باشد
علم رفتن به راه حق باشد
سوی آنکس که عقل و دین دارد
نان و گفتار گندمین دارد
چیست این راه را نشان و دلیل
این نشان از کلیم پرس و خلیل
ور ز من پرسی ای برادر هم
باز گویم صریح نی مبهم
چیست زاد چنین ره ای غافل
حق بدیدن بریدن از باطل
روی سویِ جهان حی کردن
عقبهٔ جاه زیر پی کردن
جاه و حرمت ز دل رها کردن
پشت در خدمتش دوتا کردن
تنقیت کردن نفوس از بد
تقویت دادن روان به خرد
رفتن از منزل سخن کوشان
برنشستن به صدر خاموشان
رفتن از فعل حق سوی صفتش
وز صفت زی مقام معرفتش
آنگه از معرفت به عالم راز
پس رسیدن به آستان نیاز
پس از او حق نیاز بستاند
چون نیازش نماند حق ماند
در تن تو چو نفس تو بگداخت
دل به تدریج کار خویش بساخت
با نیاز آنگهی که گردی یار
دل برآرد ز نفس تیره دمار
خان و مانش همه براندازد
در ره امتحانش بگدازد
در درون تو نقش دل گردد
زان همه کردهها خجل گردد
پس زبانی که راز مطلق گفت
بود حلّاج کو اناالحق گفت
راز خود چون ز روی داد به پشت
راز جلاد گشت و او را کُشت
روز رازش چو شبنمای آمد
نطق او گفتهٔ خدای آمد
راز او کرد ناگهانی فاش
بیاجازت میانهٔ اوباش
صورت او نصیب دار آمد
سیرت او نصیب یار آمد
نه ز بیهوده گفت و نادانی
بایزید از بگفت سبحانی
جان جانش چو شد تهی ز آواز
خون دل گشت بر نهان غمّاز
راست گفت آنکسی که از سر حال
گفت دع نفسک ای پسر و تعال
از تو تا دوست نیست ره بسیار
ره تویی سر به زیر پای درآر
تا ببینی به دیدهٔ لاهوت
خط ذیالملک و خطّهٔ ملکوت
کی بود ما ز ما جدا مانده
من و تو رفته و خدا مانده
دل شده تا به آستان خدای
روح گفته من اینکم تو درآی
چون درآمد به طارم توحید
روح و دل زآستانهٔ تجرید
روح با حور همبری سازد
دل به دیدار دوست مینازد
ای ندیده ز آب رز هستی
تا کی آخر ز عشق رز مستی
چه کنی لاف مستیی به دروغ
تات گویند خورده مردک دوغ
تو اگر میخوری مده آواز
دوغ خواره نگاه دارد راز
چکنی جستجوی چون جان تو
تو بدان نوش کن چو ایمان تو
تو ندانی به پارسی ما سی
چون نخوردیش طعم نشناسی
من بیاموزمت که جام شراب
چون کنی نوش در سرای خراب
برمدار از مقام هستی پی
سر هم آنجا بنه که خوردی می
تا نخوردی مدارش هیچ حلال
چون بخوردی کلوخ بر لب مال
چون بخوردی دو دُرد با صد دَرد
گویم احسنت اینت مردی مَرد
پیشتر چون شوی که جایت نیست
باز پس چون جهی که پایت نیست
پیشتر زین خران بیافسار
همه میخوارگان دل مردار
می همی عقل و جانشان بخورد
رز همی این و آنشان ببرد
اندرین مجمع جوانمردان
از سرِ بددلی چو نامردان
گر نگویی تو صادقی باشی
ور بگویی منافقی باشی
نیستانی که بر درِ هستند
نه کمر بر درش کنون بستند
کز ازل پیش عشق و همت و زور
خود کمر بسته زادهاند چو مور
جهد کن تا چو مرگ بشتابد
بوی جانت به کوی او یابد
کانکه را جای نیست غمخوار است
وانکه را پای نیست بیچار است
در گذر زین جهان پر اوباش
ار بوی ور نه بر درِ او باش
آنکسانی که بندهاند او را
به خدایی بسندهاند او را
کمرِ بندگیش بسته مدام
خواجهٔ هفت بام همچو غلام
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
التمثیل لابن الغافل والاب العاقل