عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
فریدون مشیری : ابر و کوچه
ستاره کور
ناتوان گذشته ام ز کوچه ها، نیمه جان رسیده ام به نیمه راه،
چون کلاغ خسته ای ــ در این غروب ــ می برم به آِشیان خود پناه!
در گریز ازین زمان بی گذشت، در فغان، از این ملال بی زوال،
رانده از بهشت عشق و آرزو، مانده ام همه غم و همه خیال.
سر نهاده چون اسیر خسته جان، در کمند روزگار بدسرشت.
رو نهفته چون ستارگان کور، در غبار کهکشان سرنوشت.
می روم ز دیده ها نهان شوم. می روم که گریه در نهان کنم
یا مرا جدایی تو می کشد، یا ترا دوباره مهربان کنم.
این زمان نشسته بی تو با خدا، آنکه با تو بود و با خدا نبود.
می کند هوای گریه های تلخ، آن که خنده از لبش جدا نبود.
بی تو من کجا روم؟ کجا روم؟ هستی من از تو مانده یادگار،
من به پای خود به دامت آمدم؛ من مگر ز دست خود کنم فرار!
تا لبم، دگرنفس نمی رسد، ناله ام به گوش کس نمی رسد،
می رسی به کام دل که بشنوی: ناله ای ازین قفس نمی رسد...!
چون کلاغ خسته ای ــ در این غروب ــ می برم به آِشیان خود پناه!
در گریز ازین زمان بی گذشت، در فغان، از این ملال بی زوال،
رانده از بهشت عشق و آرزو، مانده ام همه غم و همه خیال.
سر نهاده چون اسیر خسته جان، در کمند روزگار بدسرشت.
رو نهفته چون ستارگان کور، در غبار کهکشان سرنوشت.
می روم ز دیده ها نهان شوم. می روم که گریه در نهان کنم
یا مرا جدایی تو می کشد، یا ترا دوباره مهربان کنم.
این زمان نشسته بی تو با خدا، آنکه با تو بود و با خدا نبود.
می کند هوای گریه های تلخ، آن که خنده از لبش جدا نبود.
بی تو من کجا روم؟ کجا روم؟ هستی من از تو مانده یادگار،
من به پای خود به دامت آمدم؛ من مگر ز دست خود کنم فرار!
تا لبم، دگرنفس نمی رسد، ناله ام به گوش کس نمی رسد،
می رسی به کام دل که بشنوی: ناله ای ازین قفس نمی رسد...!
فریدون مشیری : ابر و کوچه
دریای درد
فریدون مشیری : ابر و کوچه
سفر
فریدون مشیری : از خاموشی
دور
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
در چشم ستاره
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
افسون
امام خمینی : غزلیات
سراپرده عشق
باید از رفتن او جامه به تن، پاره کنم
درد دل را به چه انگیزه توان چاره کنم؟
در میخانه گشایید به رویم که دمی
درد دل را به می و ساقی میخواره، کنم
مگذارید که درد دل من فاش شود
که دل پیر خرابات ز غم، پاره کنم
سر خُم باد سلامت که به غمخواری آن
ذرّه در پرده عشق تو، چو خمپاره کنم
از سراپرده عشقِش به در آیم، روزی
ساکنان سر کویش همه آواره کنم
رخ نما، ای بت هر جایی بی نام و نشان
تا ز سیلی دل خود همسر رخساره کنم
درد دل را به چه انگیزه توان چاره کنم؟
در میخانه گشایید به رویم که دمی
درد دل را به می و ساقی میخواره، کنم
مگذارید که درد دل من فاش شود
که دل پیر خرابات ز غم، پاره کنم
سر خُم باد سلامت که به غمخواری آن
ذرّه در پرده عشق تو، چو خمپاره کنم
از سراپرده عشقِش به در آیم، روزی
ساکنان سر کویش همه آواره کنم
رخ نما، ای بت هر جایی بی نام و نشان
تا ز سیلی دل خود همسر رخساره کنم
امام خمینی : رباعیات
جفا
امام خمینی : رباعیات
بیقرار
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲۲
صبا از ما بگو آن بیوفا را
شکیبا تا بکی گشتی تو ما را
چو ما را در حریمت بار نبود
مده باری ره اغیار دغا را
نیائی چون برم از ناز باری
غباری کن ز ره همره صبا را
تو در پیمان شکستن ختمی و نسخ
نمودی از جهان کیش وفا را
ز بس خون ریزد او ترسم که گویند
خدا ناکرده نشناسد خدا را
چو هر چیزی نخست اندازه ای یافت
چرا اندازه ای نبود جفا را
به بند از شکوه لب اسرار چون نیست
بکیش عشق ره چون و چرا را
شکیبا تا بکی گشتی تو ما را
چو ما را در حریمت بار نبود
مده باری ره اغیار دغا را
نیائی چون برم از ناز باری
غباری کن ز ره همره صبا را
تو در پیمان شکستن ختمی و نسخ
نمودی از جهان کیش وفا را
ز بس خون ریزد او ترسم که گویند
خدا ناکرده نشناسد خدا را
چو هر چیزی نخست اندازه ای یافت
چرا اندازه ای نبود جفا را
به بند از شکوه لب اسرار چون نیست
بکیش عشق ره چون و چرا را
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۱۱
موسم عید است و ما نومید از دیدار یار
عالمی در عیش و نوش و ما و چشم اشکبار
هر کسی با یار در گشت گلستان است و من
زاشک سرخم شد کنار از داغ هجران لاله زار
جان نثار مقدم جانان نکرده، دم به دم
چیست بهره از تفرجگاه بحث جان نثار
بینوا و دل پر از خار و غریب و دردمند
دست بر دل، سر به زانو، چشم در ره، دل فگار
سینه سوزان، دل فروزان، کوچه کوچه در به در
کس مبادا همچو من آواره از یار و دیار
بکره جوئی شد ز هر چشمم روان از خون دل
عاقبت کردم دوا داغ فراغ سر چنار
خالدا گر نیستی دیوانه صحرا نورد
تو کجا و کابل و غزنین و خاک قندهار
عالمی در عیش و نوش و ما و چشم اشکبار
هر کسی با یار در گشت گلستان است و من
زاشک سرخم شد کنار از داغ هجران لاله زار
جان نثار مقدم جانان نکرده، دم به دم
چیست بهره از تفرجگاه بحث جان نثار
بینوا و دل پر از خار و غریب و دردمند
دست بر دل، سر به زانو، چشم در ره، دل فگار
سینه سوزان، دل فروزان، کوچه کوچه در به در
کس مبادا همچو من آواره از یار و دیار
بکره جوئی شد ز هر چشمم روان از خون دل
عاقبت کردم دوا داغ فراغ سر چنار
خالدا گر نیستی دیوانه صحرا نورد
تو کجا و کابل و غزنین و خاک قندهار
مولانا خالد نقشبندی : رباعیات
رباعی دوم