عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۶۵۳
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۶۵۸
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۸۲
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۱۶
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۷۲
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۱۶
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۴۱
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۵۴
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۸۰
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۲۳
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۶
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۲۱
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲
صد هزاران آفرین جان آفرین پاک را
کافرید از آب و گل سروی چو تو چالاک را
تلخ می گویی و من می بینمت از دور و بس
زهر کی آید فرو، گر ننگرم تریاک را
غنچه دل ته به ته بی گلرخان خونست از آنک
بوستان زندان نماید، مردم غمناک را
چون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک
بوستان زندان نماید، مردم غمناک را
چون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک
کرد تردامن رخت این چشمهای پاک را
گر به کویت خاک گردم نیست غم، لیکن غم است
کز سر کویت بخواهد باد برد این خاک را
شهسوارا، عیب فتراک است صید چون منی
گاه بستن عذرخواهی کن ز من فتراک را
چون دلم زو چاک شد، ای پندگو، راضی نیم
از رگ جان خود اردوزی در این دل چاک را
چشمه عمرست و خلقی در پیش، حیفی قویست
آشنایی با چنان دریا، چنین خاشاک را
ناله جانسوز خسرو کو به دلها شعله زد
رحمتی ناموخت آن سنگین دل ناباک را
کافرید از آب و گل سروی چو تو چالاک را
تلخ می گویی و من می بینمت از دور و بس
زهر کی آید فرو، گر ننگرم تریاک را
غنچه دل ته به ته بی گلرخان خونست از آنک
بوستان زندان نماید، مردم غمناک را
چون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک
بوستان زندان نماید، مردم غمناک را
چون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک
کرد تردامن رخت این چشمهای پاک را
گر به کویت خاک گردم نیست غم، لیکن غم است
کز سر کویت بخواهد باد برد این خاک را
شهسوارا، عیب فتراک است صید چون منی
گاه بستن عذرخواهی کن ز من فتراک را
چون دلم زو چاک شد، ای پندگو، راضی نیم
از رگ جان خود اردوزی در این دل چاک را
چشمه عمرست و خلقی در پیش، حیفی قویست
آشنایی با چنان دریا، چنین خاشاک را
ناله جانسوز خسرو کو به دلها شعله زد
رحمتی ناموخت آن سنگین دل ناباک را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷
آن طره به روی مه بنهاد سر خود را
از خط غبار آن رخ پوشیده خور خود را
چون دید گل رویش در صحن چمن، زان گل
ایثار قدومش کرد از شرم زر خود را
مانند قدش بستان چون دید سهی سروی
زیر قدمش سبزه بنهاد سر خود را
دیدم به رقیب او بنشسته سگ کویش
گفتم که فلان اکنون و ایافت خر خود را
ای ناصح بیهوده چندین چه دهی پندم
بگذار مرا بگذار، می خار سر خود را
زان بند قبا دارم پیوسته به دل غصه
کاندر پی جان من بربست بر خود را
گفتا ز درم خسرو، منزل به دگر جا کن
گفتم که سگ خانه نگذاشت در خود را
از خط غبار آن رخ پوشیده خور خود را
چون دید گل رویش در صحن چمن، زان گل
ایثار قدومش کرد از شرم زر خود را
مانند قدش بستان چون دید سهی سروی
زیر قدمش سبزه بنهاد سر خود را
دیدم به رقیب او بنشسته سگ کویش
گفتم که فلان اکنون و ایافت خر خود را
ای ناصح بیهوده چندین چه دهی پندم
بگذار مرا بگذار، می خار سر خود را
زان بند قبا دارم پیوسته به دل غصه
کاندر پی جان من بربست بر خود را
گفتا ز درم خسرو، منزل به دگر جا کن
گفتم که سگ خانه نگذاشت در خود را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
زهی وصف لبت ذکر زبانها
دهانت در سخن اکسیر جانها
چو می خندد لب شکر فشانت
ز حیرت باز می ماند دهانها
ز عشقت کو به دل تخم وفا ریخت
مرا در سینه می ریزد سنانها
فلک را آه مظلومی چو من سوخت
چرا آتش نبارد ز آسمانها
مکن عیبم، کنم گر بوسه بازی
به گرد کوی تو بر آستانها
مرا با شکل رسوایی خوش افتاد
بخندید، ای رفیقان، از کرانها
ز عشقت آب چشم من که بی تو
جوان مردی ندارد ناودانها
شبی کردم به بستان ناله درد
رها کردند مرغها آشیانها
از این ره رفت خسرو، خلق گویند
چو بیند جابه جا از خون نشانها
دهانت در سخن اکسیر جانها
چو می خندد لب شکر فشانت
ز حیرت باز می ماند دهانها
ز عشقت کو به دل تخم وفا ریخت
مرا در سینه می ریزد سنانها
فلک را آه مظلومی چو من سوخت
چرا آتش نبارد ز آسمانها
مکن عیبم، کنم گر بوسه بازی
به گرد کوی تو بر آستانها
مرا با شکل رسوایی خوش افتاد
بخندید، ای رفیقان، از کرانها
ز عشقت آب چشم من که بی تو
جوان مردی ندارد ناودانها
شبی کردم به بستان ناله درد
رها کردند مرغها آشیانها
از این ره رفت خسرو، خلق گویند
چو بیند جابه جا از خون نشانها
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
وقت گل است، نوش کن باده ی چون گلاب را
بلبل نغمه ساز کن بلبله ی شراب را
ساغر لاله هر زمان باد نشاط می دهد
بین که چه موسمی ست خوش، نقل و می و کباب را
مرغ چو در سرو شد، بال کشید در زمین
سبزه بساط سبز و تر از پی رقص آب را
نیست حیات شکرین کاخر شب شکرلبان
هر طرفی به بوی می تلخ کنند خواب را
چون به سؤال گویدم ساقی مست عاشقان
هان قدحی، چگونه ای؟ حاضرم این جواب را
چند ز عقل و دردسر باده بیار ساقیا
درد ترا و سر مر ا عقل شراب ناب را
گرد سفید برق را تا بنشاند از هوا
موج بلند می شود چشمه ی آفتاب را
نی غلطم که آفتاب اوج ازآن گرفت تا
بوسه زند به پیش شه حاشیه ی جناب را
خورد خدنگ او بسی خون ز دو دیده، پر نشد
سیر کجا کند مگس حوصله ی عقاب را
خانه ی خسرو از رخش هست صفا که هر زمان
از رخ فکر مدح تو دور کند نقاب را
بلبل نغمه ساز کن بلبله ی شراب را
ساغر لاله هر زمان باد نشاط می دهد
بین که چه موسمی ست خوش، نقل و می و کباب را
مرغ چو در سرو شد، بال کشید در زمین
سبزه بساط سبز و تر از پی رقص آب را
نیست حیات شکرین کاخر شب شکرلبان
هر طرفی به بوی می تلخ کنند خواب را
چون به سؤال گویدم ساقی مست عاشقان
هان قدحی، چگونه ای؟ حاضرم این جواب را
چند ز عقل و دردسر باده بیار ساقیا
درد ترا و سر مر ا عقل شراب ناب را
گرد سفید برق را تا بنشاند از هوا
موج بلند می شود چشمه ی آفتاب را
نی غلطم که آفتاب اوج ازآن گرفت تا
بوسه زند به پیش شه حاشیه ی جناب را
خورد خدنگ او بسی خون ز دو دیده، پر نشد
سیر کجا کند مگس حوصله ی عقاب را
خانه ی خسرو از رخش هست صفا که هر زمان
از رخ فکر مدح تو دور کند نقاب را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
ای جهانی بنده چون من مر ترا
نیست چون من بنده دیگر ترا
دل چو نطفه در رحم خون می خورد
تا چرا زاد این چنین مادر ترا
از برای آفت جان منست
شانه گر ره می کند بر سر ترا
لشکر فتنه بکش، عالم بگیر
فتنه شد چون جملگی لشکر ترا
عالمی را از تو شد پیمانه پر
پر نگشت از خون کس ساغر ترا
من ز جورت مو شدم وز آه من
جز میان چیزی نشد لاغر ترا
نامسلمانی مکن شرمی بدار
چند گویم حال خسرو مر ترا
نیست چون من بنده دیگر ترا
دل چو نطفه در رحم خون می خورد
تا چرا زاد این چنین مادر ترا
از برای آفت جان منست
شانه گر ره می کند بر سر ترا
لشکر فتنه بکش، عالم بگیر
فتنه شد چون جملگی لشکر ترا
عالمی را از تو شد پیمانه پر
پر نگشت از خون کس ساغر ترا
من ز جورت مو شدم وز آه من
جز میان چیزی نشد لاغر ترا
نامسلمانی مکن شرمی بدار
چند گویم حال خسرو مر ترا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
باغم عشق تو می سازیم ما
با تو پنهان عشق می بازیم ما
در هوای وصل جان افروز تو
پای بند درگه نازیم ما
مردمی کن برقع از رخ برفکن
تا دل و دین هر دو در بازیم ما
یک زمان از سر بنه گردن کشی
تا به گردون سر برافرازیم ما
گر نخواهی گشت با ما مهربان
خانه هستی براندازیم ما
بعد از این با کس نه پیوندیم دل
بعد از این با خود نپردازیم ما
چون ز خسرو درد دل بشنید، گفت
غم مخور روزیت بنوازیم ما
با تو پنهان عشق می بازیم ما
در هوای وصل جان افروز تو
پای بند درگه نازیم ما
مردمی کن برقع از رخ برفکن
تا دل و دین هر دو در بازیم ما
یک زمان از سر بنه گردن کشی
تا به گردون سر برافرازیم ما
گر نخواهی گشت با ما مهربان
خانه هستی براندازیم ما
بعد از این با کس نه پیوندیم دل
بعد از این با خود نپردازیم ما
چون ز خسرو درد دل بشنید، گفت
غم مخور روزیت بنوازیم ما
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
شاخ نرگس را ببرد اینک صبا
سهل باشد بردن از کوری عصا
از خیال سبزه خاک بوستان
چشم می دوزم که گردد توتیا
تا عروس گل به دست آید مگر
سیم را چون آب می ریزد صبا
یار سیم اندام من آخر کجاست؟
یارب، او سیمرغ شد یا کیمیا؟
غنچه ای ماند دلم پر خون و تنگ
ای نسیم زلف تو باد صبا
خوش بیا کز حسرت دیدار تو
زندگانی خوش نمی آید مرا
دیگران را شمع مجلس گشته ای
گر نخواهی سوخت خسرو را بیا
سهل باشد بردن از کوری عصا
از خیال سبزه خاک بوستان
چشم می دوزم که گردد توتیا
تا عروس گل به دست آید مگر
سیم را چون آب می ریزد صبا
یار سیم اندام من آخر کجاست؟
یارب، او سیمرغ شد یا کیمیا؟
غنچه ای ماند دلم پر خون و تنگ
ای نسیم زلف تو باد صبا
خوش بیا کز حسرت دیدار تو
زندگانی خوش نمی آید مرا
دیگران را شمع مجلس گشته ای
گر نخواهی سوخت خسرو را بیا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
آن شه به سوی میدان خوش می رود سوارا
یا رب، نگاه داری آن شهسوار ما را
غارت نمود زلفش بنیاد زهد و تقوی
تاراج کرد لعلش اسباب پادشا را
جولان کند سمندش چون سم او ببوسم
کو بر زمین زمانی ننهد زناز پا را
خواهم که در رکابش باشم و لیک نتوان
کز خود عنان زلفش بر بود این گدا را
گفتی که یاد کردم گه گه ز حال خسرو
کردی چرا فرامش زین گونه این گدا را
یا رب، نگاه داری آن شهسوار ما را
غارت نمود زلفش بنیاد زهد و تقوی
تاراج کرد لعلش اسباب پادشا را
جولان کند سمندش چون سم او ببوسم
کو بر زمین زمانی ننهد زناز پا را
خواهم که در رکابش باشم و لیک نتوان
کز خود عنان زلفش بر بود این گدا را
گفتی که یاد کردم گه گه ز حال خسرو
کردی چرا فرامش زین گونه این گدا را