عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۸۲ - پیدا کردن ایمان دیگر که بنای توکل بر آن است
بدان که گفتیم که توکل را بنا بر دو ایمان است: یکی توحید و آن شرح کردیم و دیگر آن که بدانی که آفریدگار وی است و همه به وی است و با این همه رحیم است و حکیم و لطیف است و عنایت و شفقت وی در حق هر مورچه ای و پشه ای تا به آدمی رسد بیشتر است از عنایت شفقت مادر بر فرزند، چنان که در خبر آمده است.
و بدانی که عالم و هرچه در عالم است بر وجهی آفریده است از کمال و جمال و لطف و حکمت که ورای این ممکن نبود. و بدانی که هیچ چیز از رحمت و لطف بازنگرفته است و هرچه آفریده است چنان می باید که آفریده است و اگر همه عقلای روی زمین جمع شوند و ایشان را به کمال عقل و زیرکی راه دهند، اندیشه کنند تا سر مویی یا پر پشه ای هست که نه چنان که می باید یا کمتر می باید یا مهر یا نیکوتر یا زشت تر، این نیابند و بدانند که همه چنان می باید که هست. و آنچه زشت است کمال در آن است که زشت بود و اگر نبودی ناقص بودی و حکمتی فوت شدی که اگر زشت نبودی مثلا کس خودی قدر نیکویی ندانستی و از آن راحت نیافتی و اگر ناقص نبودی خود کامل نبودی که کامل و ناقص به اضافت توان شناخت، چنان که چون پسر نبود پدر نبود و چون پدر نبود پسر نبود که این چیزها در مقابله یک دیگرند و مقابله میان دو چیز بود و چون دویی برخیزد یکی در مقابله نیاید و آنگاه مقابله باطل شود.
و بدان که حکمت کارها روا بود که بر خلق پوشیده بود، ولکن باید که ایمان بود بدان که خیرت در آن باشد که وی حکم کرده است و چنان می باید که هست، پس هرچه در عالم بیماری و عجز است، بلکه معصیت و کفر است و هلاک و نقصان است و فقر و درد و رنج است در هر یکی حکمتی است و چنان می باید که آن را درویش آفرید از آن بود که صلاح وی در درویشی بود که اگر توانگر بودی تباه شدی و آن را که توانگر آفرید همچنین و این دریایی عظیم است هم چون دریای توحید و بسیار کس نیز اندر این غرق شده اند و این به سرّ قدر پیوسته است، در آشکار کردن آن رخصت نیست، و اگر خوض کنیم در این دریا سخن دراز شود، اما سرجمله ایمان وی این است و توکل را نیز بدین حاجت است.
و بدانی که عالم و هرچه در عالم است بر وجهی آفریده است از کمال و جمال و لطف و حکمت که ورای این ممکن نبود. و بدانی که هیچ چیز از رحمت و لطف بازنگرفته است و هرچه آفریده است چنان می باید که آفریده است و اگر همه عقلای روی زمین جمع شوند و ایشان را به کمال عقل و زیرکی راه دهند، اندیشه کنند تا سر مویی یا پر پشه ای هست که نه چنان که می باید یا کمتر می باید یا مهر یا نیکوتر یا زشت تر، این نیابند و بدانند که همه چنان می باید که هست. و آنچه زشت است کمال در آن است که زشت بود و اگر نبودی ناقص بودی و حکمتی فوت شدی که اگر زشت نبودی مثلا کس خودی قدر نیکویی ندانستی و از آن راحت نیافتی و اگر ناقص نبودی خود کامل نبودی که کامل و ناقص به اضافت توان شناخت، چنان که چون پسر نبود پدر نبود و چون پدر نبود پسر نبود که این چیزها در مقابله یک دیگرند و مقابله میان دو چیز بود و چون دویی برخیزد یکی در مقابله نیاید و آنگاه مقابله باطل شود.
و بدان که حکمت کارها روا بود که بر خلق پوشیده بود، ولکن باید که ایمان بود بدان که خیرت در آن باشد که وی حکم کرده است و چنان می باید که هست، پس هرچه در عالم بیماری و عجز است، بلکه معصیت و کفر است و هلاک و نقصان است و فقر و درد و رنج است در هر یکی حکمتی است و چنان می باید که آن را درویش آفرید از آن بود که صلاح وی در درویشی بود که اگر توانگر بودی تباه شدی و آن را که توانگر آفرید همچنین و این دریایی عظیم است هم چون دریای توحید و بسیار کس نیز اندر این غرق شده اند و این به سرّ قدر پیوسته است، در آشکار کردن آن رخصت نیست، و اگر خوض کنیم در این دریا سخن دراز شود، اما سرجمله ایمان وی این است و توکل را نیز بدین حاجت است.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۸۶ - مقام اول در کسب و جلب منفعت
و این بر سه درجه بود: اول سببی که از سنت خدای دانسته ایم که بی آن کاری حاصل نیاید، دست بداشتن آن از جنون بود نه از توکل. چنان که کسی دست به طعام نبرد و در دهان ننهد تا خدای تعالی سپری بیافریند یا طعام را حرکتی ندهد تا به دهان وی شود، یا کسی نکاح و صحبت نکند تا خدای تعالی فرزند بیافریند و پندارد که این توکل است. این حماقت بود، بلکه هر سبب که قطعی است توکل در وی به عمل و کردار نیست بلکه به علم و حال بود.
اما علم آن که بداند که دست و طعام و قدرت حرکت دهان و دندان هم خدای تعالی آفریده است. و حال آن که اعتماد دل وی بر فضل خدای تعالی بود نه بر طعام و بر دست که باشد که در حال دست مفلوج شود و طعام کسی غضب کند. پس باید که نظر وی به فضل وی بود در آفرینش آن و در نگاهداشت آن نه بر حول و قوت خویش.
درجه دوم اسبابی بود که قطعی نبود، ولکن در غالب مقصود بی آن حاصل نیاید و به نادر ممکن بود که بی آن حاصل آید، چون برگرفتن زاد در سفر. این دست بداشتن شرط توکل نیست که این سنت رسول (ص) و سیرت سلف، لکن متوکل بدان بود که اعتماد دل وی بر زاد نبود که باشد که ببرند، بلکه اعتماد بر آفریننده و نگاه دارنده آن بود، لکن اگر بی زاد در بیابان شود روا بود و از کمال توکل بود، نه چون طعام ناخوردن که آن توکل نیست.
ولکن این کسی را روا بود که در وی دو صفت باشد: یکی آن که چندان قوت کسب کرده باشد که اگر یک هفته گرسنه باید بود بتواند. و دیگر آن که به خوردن گیاه زندگانی تواند کرد. که مدتی چون چنین بود غالب آن بود که بادیه از آن خالی نبود تا آنگاه که طعام از جایی که آن نبیوسد پدید آید.
و خواص از متوکلان بودی و بدین صفت بودی و در بادیه رفتی تنها بی زاد، اما همیشه سوزن و ناخن پیرای و حبل و دلو باوی بودی که این از اسباب قطعی است که آب بی دلو از چاه بیرون نیاید و در بادیه حبل و دلو نباشد و چون جامه دریده شود چیز دیگر به جای سوزن کار نکند. پس توکل در چنین اسباب به ترک آن نبود، بلکه اعتماد دل بر فضل خدای تعالی بود نه بر آن. پس اگر کسی در غاری نشیند که آن راهگذر خلق نبود و آنجا گیاه نبود و گوید توکل می کنم؛ این حرام بود و خویشتن هلاک کرده بود و سنت خدای تعالی ندانسته باشد، همچون موکلی بود در خصومت که سجل به نزدیک وکیل نبرد و از عادت وی دانسته باشد که بی سجل سخن نگوید.
و یکی از زهاد در روزگار گذشته از شهر بیرون شد و در غاری نشست و توکل کرد تا روزی به وی رسد. یک هفته برآمد و نزدیک شد به هلاکت و چیزی پیدا نیامد. وحی آمد و رسول آن روزگار که وی را بگوی به عزت من که روزی ندهم تا با شهر نروی و در میان خلق نه ایستی. چون با شهر شد از هرجایی چیزی آوردند. چیزی در دل وی افتاد. وحی آمد که وی را بگوی خواستی که به زهد خویش حکم من باطل بکنی. ندانستی که چون روزی بنده خویش از دست بندگان دیگر دهم دوست تر دارم از آن که از دست قدرت خویش؟ و همچنین اگر کسی در شهر پنهان شود و در خانه دربندد و توکل کند این حرام بود. که شاید که از راه اسباب قطعی برخیزد، اما چون درنبندد و به توکل نشیند روا بود، به شرط آن که هم چشم وی بر در بود تا کسی چیزی آورد و همه دل وی با مردمان نبود، بلکه دل با خدای تعالی دارد و به عبادت مشغول باشد و به حقیقت شناسد که چون از راه اسباب به جملگی برنخاست از روزی درنماند.
و اینجا آن درست آید که اگر بنده ای از روزی خویش بگریزد روزی وی را طلب کند. و اگر از خدای تعالی سوال کند تا وی را روزی بدهد گوید ای جاهل تو را بیافریدیم و روزی ندهیم؟ این هرگز نبود. پس توکل بدان بود که از راه اسباب برنخیزد و آنگاه روزی از اسباب نبیند، از مسبب الاسباب بیند که خلق همه روزی خدای تعالی می خورند. لکن بعضی به مذلت و سوال و بعضی به رنج و انتظار چون بازرگانان، و بعضی به کوشش و رنج کشیدن چون پیشه وران، و بعضی به عزیزی چون صوفیان که چشم بر حق تعالی دارند و آنچه به ایشان رسد از حق فراستانند و خلق را در میان نبینند.
درجه سوم اسبابی که نه قطعی باشد و نه در غالب بدان حاجت بود، بلکه از آن جمله حیلت و استقصا شناسد و نسبت وی با کسب همچون نسبت فال و افسون و داغ بود با بیماری که رسول (ص) متوکلان را وصف بدان کرد که افسون و داغ نکنند، نه بدان که کسب نکنند و از شهرها بیرون شوند و به بادیه شوند.
پس در این مقام سه مرتبت است توکل را. درجه خواص که در بادیه می گردید و این بلندتر. و این بدان قوت بود که گرسنه می باشد یا گیاه می خورد و اگر نیابد باک ندارد و بداند که خیرت وی در آن است که آن کس که زاد برگیرد ممکن است که از وی بستانند تا بمیرد، احتمال نادر همیشه بر راه بود و از آن حذر واجب نیست. دوم مرتبت آن است که کسب نکند، ولکن در بادیه نیز نشود، بلکه در مسجدی در شهری می باشد و چشم بر مردمان ندارد، بلکه بر لطف خدای تعالی دارد. سوم مرتبت آن است که به کسب بیرون شود ولکن کسب به سنت و ادب شرع کند چنان که در کتاب کسب بگفته ایم. و از استقصا و حیلت و تدبیرهای باریک و استادی در به دست آوردن رزق حذر کند. اگر به چین اسباب مشغول شود در درجه کسی بود که افسون خواند و داغ کند و متوکل نبود.
و دلیل بر آن که دست بداشتن از کسب شرط توکل نیست آن که صدیق از متوکلان بود و از این درجه به هیچ حال محروم نبود. و چون خلافت قبول کرد رزمه جامه برگرفت و به بازار شد تا تجارت کند. گفتند، «در خلافت این چون کنی؟» گفت، «کس اگر عیال خویش را ضایع گذارد دیگران را زودتر ضایع گذارد». پس وی را قوتی از بیت المال پیدا کردند پس روزگار جمله به خلافت داد، پس توکل وی بدان بود که بر مال حریص نبود و آنچه حاصل آمدی از کفایت و سرمایه خویش ندیدی، بلکه از حق تعالی دیدی و مال خود دوست تر از مال دیگران نداشتی.
و در جمله توکل بی زهد راست نیاید، پس زهد شرط توکل است اگرچه توکل شرط زهد نیست. ابو حفض حداد پیر جنید بود و از متوکلان بود. گفت بیست سال توکل پنهان داشتم. هر روز به بازار یک دینار کسب کردمی که به یک قیراط از آن به گرمابه نشدمی، بلکه همه به صدق بدادمی. و جنید به حضور وی در توکل سخن نگفتی و گفتی که شرط دارم که در پیش وی حدیث توکل کنم که آن مقام وی است.
اما صوفیان که در خانقاه نشینند و خادم بیرون شود توکل ایشان ضعیف بود، همچون توکل کسی که کسب می کند و آن را شرط بسیار بود تا توکل باز آن درست آید، اما اگر بر فتوح بنشیند این به توکل نزدیکتر بود، اما چون جای معروف شد آن هم چون بازاری باشد و بیم بود که سکون دل بر آن بود، اما اگر دل را بدان التفاتی نبود هم توکل مکتسب باشد و اصل آن است که چشم بر مردمان ندارد و بر هیچ سبب اعتماد ندارد مگر بر مسبب الاسباب.
خواص گوید، «خضر را دیدم و به صحبت من راضی بود، ولکن وی را بگذاشتم که دل به وی اعتماد کند و آرام گیرد و توکل من ناقص شود». و احمد بن حنبل مزدوری داشت. شاگرد را گفت تا زیادت از مزد وی چیزی به وی دهد، فرا نستند. چون بیرون شد، احمد گفت، «از پی وی ببر که بستاند». گفت، «چرا؟» گفت، «آن وقت در باطن خویش طمع آن بدیده بود از آن نستد. چون طمع گسسته شده بستاند».
و در جمله توکل مکتسب آن بود که اعتماد وی بر سرمایه نبود. و نشان آن بود که اگر بدزدند دل وی نگردد و نومیدی از رزق پدیدار نیاید. چون اعتماد بر فضل خدای است داند که از جای که نبیوسد پدید آورد و اگر نیاورد آن بود که خیرت وی در آن بود.
اما علم آن که بداند که دست و طعام و قدرت حرکت دهان و دندان هم خدای تعالی آفریده است. و حال آن که اعتماد دل وی بر فضل خدای تعالی بود نه بر طعام و بر دست که باشد که در حال دست مفلوج شود و طعام کسی غضب کند. پس باید که نظر وی به فضل وی بود در آفرینش آن و در نگاهداشت آن نه بر حول و قوت خویش.
درجه دوم اسبابی بود که قطعی نبود، ولکن در غالب مقصود بی آن حاصل نیاید و به نادر ممکن بود که بی آن حاصل آید، چون برگرفتن زاد در سفر. این دست بداشتن شرط توکل نیست که این سنت رسول (ص) و سیرت سلف، لکن متوکل بدان بود که اعتماد دل وی بر زاد نبود که باشد که ببرند، بلکه اعتماد بر آفریننده و نگاه دارنده آن بود، لکن اگر بی زاد در بیابان شود روا بود و از کمال توکل بود، نه چون طعام ناخوردن که آن توکل نیست.
ولکن این کسی را روا بود که در وی دو صفت باشد: یکی آن که چندان قوت کسب کرده باشد که اگر یک هفته گرسنه باید بود بتواند. و دیگر آن که به خوردن گیاه زندگانی تواند کرد. که مدتی چون چنین بود غالب آن بود که بادیه از آن خالی نبود تا آنگاه که طعام از جایی که آن نبیوسد پدید آید.
و خواص از متوکلان بودی و بدین صفت بودی و در بادیه رفتی تنها بی زاد، اما همیشه سوزن و ناخن پیرای و حبل و دلو باوی بودی که این از اسباب قطعی است که آب بی دلو از چاه بیرون نیاید و در بادیه حبل و دلو نباشد و چون جامه دریده شود چیز دیگر به جای سوزن کار نکند. پس توکل در چنین اسباب به ترک آن نبود، بلکه اعتماد دل بر فضل خدای تعالی بود نه بر آن. پس اگر کسی در غاری نشیند که آن راهگذر خلق نبود و آنجا گیاه نبود و گوید توکل می کنم؛ این حرام بود و خویشتن هلاک کرده بود و سنت خدای تعالی ندانسته باشد، همچون موکلی بود در خصومت که سجل به نزدیک وکیل نبرد و از عادت وی دانسته باشد که بی سجل سخن نگوید.
و یکی از زهاد در روزگار گذشته از شهر بیرون شد و در غاری نشست و توکل کرد تا روزی به وی رسد. یک هفته برآمد و نزدیک شد به هلاکت و چیزی پیدا نیامد. وحی آمد و رسول آن روزگار که وی را بگوی به عزت من که روزی ندهم تا با شهر نروی و در میان خلق نه ایستی. چون با شهر شد از هرجایی چیزی آوردند. چیزی در دل وی افتاد. وحی آمد که وی را بگوی خواستی که به زهد خویش حکم من باطل بکنی. ندانستی که چون روزی بنده خویش از دست بندگان دیگر دهم دوست تر دارم از آن که از دست قدرت خویش؟ و همچنین اگر کسی در شهر پنهان شود و در خانه دربندد و توکل کند این حرام بود. که شاید که از راه اسباب قطعی برخیزد، اما چون درنبندد و به توکل نشیند روا بود، به شرط آن که هم چشم وی بر در بود تا کسی چیزی آورد و همه دل وی با مردمان نبود، بلکه دل با خدای تعالی دارد و به عبادت مشغول باشد و به حقیقت شناسد که چون از راه اسباب به جملگی برنخاست از روزی درنماند.
و اینجا آن درست آید که اگر بنده ای از روزی خویش بگریزد روزی وی را طلب کند. و اگر از خدای تعالی سوال کند تا وی را روزی بدهد گوید ای جاهل تو را بیافریدیم و روزی ندهیم؟ این هرگز نبود. پس توکل بدان بود که از راه اسباب برنخیزد و آنگاه روزی از اسباب نبیند، از مسبب الاسباب بیند که خلق همه روزی خدای تعالی می خورند. لکن بعضی به مذلت و سوال و بعضی به رنج و انتظار چون بازرگانان، و بعضی به کوشش و رنج کشیدن چون پیشه وران، و بعضی به عزیزی چون صوفیان که چشم بر حق تعالی دارند و آنچه به ایشان رسد از حق فراستانند و خلق را در میان نبینند.
درجه سوم اسبابی که نه قطعی باشد و نه در غالب بدان حاجت بود، بلکه از آن جمله حیلت و استقصا شناسد و نسبت وی با کسب همچون نسبت فال و افسون و داغ بود با بیماری که رسول (ص) متوکلان را وصف بدان کرد که افسون و داغ نکنند، نه بدان که کسب نکنند و از شهرها بیرون شوند و به بادیه شوند.
پس در این مقام سه مرتبت است توکل را. درجه خواص که در بادیه می گردید و این بلندتر. و این بدان قوت بود که گرسنه می باشد یا گیاه می خورد و اگر نیابد باک ندارد و بداند که خیرت وی در آن است که آن کس که زاد برگیرد ممکن است که از وی بستانند تا بمیرد، احتمال نادر همیشه بر راه بود و از آن حذر واجب نیست. دوم مرتبت آن است که کسب نکند، ولکن در بادیه نیز نشود، بلکه در مسجدی در شهری می باشد و چشم بر مردمان ندارد، بلکه بر لطف خدای تعالی دارد. سوم مرتبت آن است که به کسب بیرون شود ولکن کسب به سنت و ادب شرع کند چنان که در کتاب کسب بگفته ایم. و از استقصا و حیلت و تدبیرهای باریک و استادی در به دست آوردن رزق حذر کند. اگر به چین اسباب مشغول شود در درجه کسی بود که افسون خواند و داغ کند و متوکل نبود.
و دلیل بر آن که دست بداشتن از کسب شرط توکل نیست آن که صدیق از متوکلان بود و از این درجه به هیچ حال محروم نبود. و چون خلافت قبول کرد رزمه جامه برگرفت و به بازار شد تا تجارت کند. گفتند، «در خلافت این چون کنی؟» گفت، «کس اگر عیال خویش را ضایع گذارد دیگران را زودتر ضایع گذارد». پس وی را قوتی از بیت المال پیدا کردند پس روزگار جمله به خلافت داد، پس توکل وی بدان بود که بر مال حریص نبود و آنچه حاصل آمدی از کفایت و سرمایه خویش ندیدی، بلکه از حق تعالی دیدی و مال خود دوست تر از مال دیگران نداشتی.
و در جمله توکل بی زهد راست نیاید، پس زهد شرط توکل است اگرچه توکل شرط زهد نیست. ابو حفض حداد پیر جنید بود و از متوکلان بود. گفت بیست سال توکل پنهان داشتم. هر روز به بازار یک دینار کسب کردمی که به یک قیراط از آن به گرمابه نشدمی، بلکه همه به صدق بدادمی. و جنید به حضور وی در توکل سخن نگفتی و گفتی که شرط دارم که در پیش وی حدیث توکل کنم که آن مقام وی است.
اما صوفیان که در خانقاه نشینند و خادم بیرون شود توکل ایشان ضعیف بود، همچون توکل کسی که کسب می کند و آن را شرط بسیار بود تا توکل باز آن درست آید، اما اگر بر فتوح بنشیند این به توکل نزدیکتر بود، اما چون جای معروف شد آن هم چون بازاری باشد و بیم بود که سکون دل بر آن بود، اما اگر دل را بدان التفاتی نبود هم توکل مکتسب باشد و اصل آن است که چشم بر مردمان ندارد و بر هیچ سبب اعتماد ندارد مگر بر مسبب الاسباب.
خواص گوید، «خضر را دیدم و به صحبت من راضی بود، ولکن وی را بگذاشتم که دل به وی اعتماد کند و آرام گیرد و توکل من ناقص شود». و احمد بن حنبل مزدوری داشت. شاگرد را گفت تا زیادت از مزد وی چیزی به وی دهد، فرا نستند. چون بیرون شد، احمد گفت، «از پی وی ببر که بستاند». گفت، «چرا؟» گفت، «آن وقت در باطن خویش طمع آن بدیده بود از آن نستد. چون طمع گسسته شده بستاند».
و در جمله توکل مکتسب آن بود که اعتماد وی بر سرمایه نبود. و نشان آن بود که اگر بدزدند دل وی نگردد و نومیدی از رزق پدیدار نیاید. چون اعتماد بر فضل خدای است داند که از جای که نبیوسد پدید آورد و اگر نیاورد آن بود که خیرت وی در آن بود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۸۸ - پیدا کردن توکل معیل
بدان که معیل را مسلم نیست که در وادی شود و اسباب کسب دست بدارد، بلکه توکل معیل جز به درجه سیم نبود. و آن توکل مکتسب است چنان که صدیق می کرد. برای آن که کمال توکل به دو معنی مسلم بود: یکی آن که بر گرسنگی صبر تواند کرد و به هر چه بود قناعت تواند کرد اگرچه گیاه بود. و دیگر آن که ایمان دارد که باشد که روزی وی گرسنگی و مرگ است و خیرت وی در آن است. و عیال را بدین نتوان داشت، بلکه به حقیقت نفس وی نیز عیال وی است. اگر قوت صبر ندارد بر گرسنگی و اضطراب خواهد کرد وی را توکل به ترک کسب نشاید. و اگر عیال نیز قوت صبر دارد و به توکل رضا دهد، هم ترک کسب روا نبود. پس فرق بیش از این نیست که خویشتن را به قهر فرا گرسنگی داشتن روا بود، اما عیال را روا نبود.
و چون کسی را ایمان تمام بود و به تقوی مشغول گردد، اگرچه کسب نکند اسباب رزق وی ظاهر بود، چنان که کودک که در رحم مادر عاجز است از کسب روزی، ولی را از راه ناف به وی می رسد. چون بیرون آید از سینه مادر می رساند. چون طعام دیگر تواند خورد به وقت خویش دندان بیافریند. اگر مادر و پدر بمیرند و یتیم ماند، چنان که شفقت را بر مادر موکل کرد، رحمت یتیم در دل خلق پدیدار آید. پیش از این مشفق یکی بود و دیگران به وی بازگذاشته بودند. چون مادر و پدر برفت صد هزاران را به شفقت برانگیخت. چون مهتر شد وی را قدرت کسب داده و بایست آن را بر وی مسلط کرد تا خود را تیمار دارد به شفقتی که بر وی موکل است. چنان که مادر تیمار می داشت به شفقتی که بر وی موکل بود.
اگر این بایست از وی برگیرد تا از کسب خویش یتیم شود و روی به تقوی آورد، همه دلها را از شفقت وی پرکند تا همه گویند این مرد به خدای تعالی مشغول است هرچه بهتر و نیکوتر به وی باید داد. پیش از این مشفق وی تنها بود بر خویشتن، اکنون همه خلق بر وی بردن ایستند، چنان که بر یتیم. اما اگر کسب تواند کرد و به بطالت و کاهی مشغول بود، این شفقتها در دلها پدید نیاورد، وی را توکل به ترک کسب روا نبود که چون به نفس خویش مشغول است باید که تیمار خویش دارد، اگر روی به حق آورد و از خویشتن یتیم شود، آنگاه خدای تعالی دلها را بر وی رحیم و مشفق گرداند. و بدین سبب است که هرگز هیچ متقی را ندیدند که از گرسنگی هلاک شد.
پس هرکه در این تدبیر محکم نگاه کند که خداوند مملکت کار ملک و ملکوت چون تدبیر کرده است و چگونه به کمال نهاده است، به ضرورت این آیت وی را مشاهده شود که گفت، «و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزق ها»، و بداند که کار مملکت چنان زیبا و به تدبیر کرده است که هیچ کس ضایع نماند مگر به نادر و آن از آن باشد که خیرت وی در آن بود و از آن نباشد که کسب دست بداشت که آن که مال بسیار کسب کرده باشد نیز به نادر باشد که ضایع شود و هلاک گردد.
و حسن بصری که این حال به مشاهده بدید گفت که خواهم که همه بصره عیال من باشند و یک دانه گندم به دیناری بود. وهب بن الورد گفت که اگر آسمان آهنین شود و زمین رویین و من اندر خویشتن اندوه روزی خود بینم، مشرک باشم. و خدای تعالی رزق به آسمان حوالت کرد تا بدانند که هیچ کس راه بدان نبرد. جماعتی در نزدیک جنید رفتند. گفتند، «روزی خویش را به چه کنیم؟» گفت، «اگر دانید که کجاست طلب کنید». گفتند، «از خدای تعالی روزی خویش را سوال کنیم»، گفت، «اگر دانید که فراموش کرده است با یاد وی دهید»، گفتند، «توکل کنیم و می نگوییم تا خود چه بود»، گفت، «توکل به آزمایش، شک بود»، گفتند، «پس حیلت چیست؟» گفت، «دست از حیلت بداشتن». پس در حقیقت ضمان رزق کفایت است. هر که او را به ضامن آورد باید که روی به وی آورد.
و چون کسی را ایمان تمام بود و به تقوی مشغول گردد، اگرچه کسب نکند اسباب رزق وی ظاهر بود، چنان که کودک که در رحم مادر عاجز است از کسب روزی، ولی را از راه ناف به وی می رسد. چون بیرون آید از سینه مادر می رساند. چون طعام دیگر تواند خورد به وقت خویش دندان بیافریند. اگر مادر و پدر بمیرند و یتیم ماند، چنان که شفقت را بر مادر موکل کرد، رحمت یتیم در دل خلق پدیدار آید. پیش از این مشفق یکی بود و دیگران به وی بازگذاشته بودند. چون مادر و پدر برفت صد هزاران را به شفقت برانگیخت. چون مهتر شد وی را قدرت کسب داده و بایست آن را بر وی مسلط کرد تا خود را تیمار دارد به شفقتی که بر وی موکل است. چنان که مادر تیمار می داشت به شفقتی که بر وی موکل بود.
اگر این بایست از وی برگیرد تا از کسب خویش یتیم شود و روی به تقوی آورد، همه دلها را از شفقت وی پرکند تا همه گویند این مرد به خدای تعالی مشغول است هرچه بهتر و نیکوتر به وی باید داد. پیش از این مشفق وی تنها بود بر خویشتن، اکنون همه خلق بر وی بردن ایستند، چنان که بر یتیم. اما اگر کسب تواند کرد و به بطالت و کاهی مشغول بود، این شفقتها در دلها پدید نیاورد، وی را توکل به ترک کسب روا نبود که چون به نفس خویش مشغول است باید که تیمار خویش دارد، اگر روی به حق آورد و از خویشتن یتیم شود، آنگاه خدای تعالی دلها را بر وی رحیم و مشفق گرداند. و بدین سبب است که هرگز هیچ متقی را ندیدند که از گرسنگی هلاک شد.
پس هرکه در این تدبیر محکم نگاه کند که خداوند مملکت کار ملک و ملکوت چون تدبیر کرده است و چگونه به کمال نهاده است، به ضرورت این آیت وی را مشاهده شود که گفت، «و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزق ها»، و بداند که کار مملکت چنان زیبا و به تدبیر کرده است که هیچ کس ضایع نماند مگر به نادر و آن از آن باشد که خیرت وی در آن بود و از آن نباشد که کسب دست بداشت که آن که مال بسیار کسب کرده باشد نیز به نادر باشد که ضایع شود و هلاک گردد.
و حسن بصری که این حال به مشاهده بدید گفت که خواهم که همه بصره عیال من باشند و یک دانه گندم به دیناری بود. وهب بن الورد گفت که اگر آسمان آهنین شود و زمین رویین و من اندر خویشتن اندوه روزی خود بینم، مشرک باشم. و خدای تعالی رزق به آسمان حوالت کرد تا بدانند که هیچ کس راه بدان نبرد. جماعتی در نزدیک جنید رفتند. گفتند، «روزی خویش را به چه کنیم؟» گفت، «اگر دانید که کجاست طلب کنید». گفتند، «از خدای تعالی روزی خویش را سوال کنیم»، گفت، «اگر دانید که فراموش کرده است با یاد وی دهید»، گفتند، «توکل کنیم و می نگوییم تا خود چه بود»، گفت، «توکل به آزمایش، شک بود»، گفتند، «پس حیلت چیست؟» گفت، «دست از حیلت بداشتن». پس در حقیقت ضمان رزق کفایت است. هر که او را به ضامن آورد باید که روی به وی آورد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۹۵ - پیدا کردن آن که دارو ناخوردن در بعضی از احوال فاضلتر و آن مخالفت رسول (ص) نبود
بدان که بسیاری از بزرگان علاج نکردند. و باشد که کسی گوید، «اگر این کمالی بودی رسول (ص) دارو نخوردی». پس این اشکال بدان برخیزد که بدانی که دارو ناخوردن را شش سبب است:
اول آن که مکاشف بود و بدانسته بود که اجل فرا رسیده است. و از این بود که صدیق را گفتند، «طبیبی را بخوانیم؟» گفت، «طبیب مرا دید»، و گفت، «انی افعل ما ارید، من آن کنم که خواهم».
سبب دوم آن که بیمار به خوف آخرت مشغول بود و دل علاج ندارد، چنان که ابوالدردا را گفتند، «از چه می نالی؟» گفت، «از گناهان»، گفتند، «چه آرزو داری؟» گفت، «رحمت خدای تعالی»، گفتند، «طبیب را خوانیم؟» گفت، «مرا طبیب بیمار بکرده است».
و ابوالدردا چشم به درد آمد گفتند، «علاج نکنی؟» گفت، «شغل دارم از این مهمتر». و مثال این چنان بود که کسی را پیش ملکی می برند تا سیاست کنند. کسی وی را گوید، نان نخوردی. گوید چه پروای نان و گرسنگی است؟ این طعن نباشد در کسی که نان خورد و مخالفت وی نبود. و این مستغرقی همچنان است که سهل را گفتند، «قوت چیست؟» گفت، «ذکر حی قیوم است»، گفتند، «تو را از قوام می پرسیم؟» گفت، «قوام علم است»، گفتند، «از غذا می پرسیم؟» گفت، «غذا ذکر است»، گفتند، «از طعام تن می پرسیم؟»، گفت، «دست از تن بدار و به صانع تسلیم کن».
سبب سیم آن که باشد که علت مزمن بود. نزدیک بیمار آن دارو چون افسون بود که منفعت آن نادر بود و کسی که طب نداند باشد که بیشتر داروها چنین نگرد. ربیع بن خثیم گوید که قصد کردم که علاج کنم علت خویش را. لکن اندیشه کردم که عاد و ثمود و گذشتگان با طبیبان بسیار در میان ایشان همه بمردند و طب سود نداشت، ظاهر آن است که وی طب را از اسباب ظاهر نمی شناخته است.
سبب چهارم آن که بیمار نخواهد که بیماری زایل شود تا ثواب بیماری وی را می بود. و خویشتن در صبر بیازماید که در خبر است که خدای تعالی بنده را به بلا بیازماید چنان که زر به آتش بیازمایند. کس بود که از آتش خالص بیرون آید و کس بود که تباه بیرون آید. سهل دیگران را دارو فرمودی و خود علتی داشتی، دارو نکردی. گفت، «بیمار نشسته با رضا به بیماری فاضلتر از بیمار بر پای با تندرستی».
سبب پنجم آن که گناه بسیار دارد و خواهد که بیماری کفارت آن باشد که در خبر است که تب در بنده آویزد تا آنگاه که وی را از گناهان پاک کند که بر وی هیچ گناه نبود چنان که بر تگرگ هیچ گرد نبود. و عیسی (ع) گفت، «عالم نبود هرکه بر بیماری و مصیبت اندر تن و مال شاد نبود و در امید کفارت گناهان». و موسی (ع) در بیماری نگریست و گفت، «بارخدایا! بر وی رحمت نکنی؟» گفت، «چگونه رحمت کنم بر وی در چیزی که رحمت بر وی بدان خواهم کرد که گناه وی را کفارت بدین کنم».
سبب ششم آن که داند که از تندرستی بطر و غفلت خیزد و طغیان. خواهد که بیماری بماند تا بر سر غفلت نیفتد و هرکه به وی خیر خواسته باشند همیشه وی را تنبیه می کنند به بلا و بیماری. و از این گفته اند که مومن خالی نبود از سه چیز: درویشی و بیماری و خواری و در خبر است که خدای تعالی گفت که بیماری بند من است و درویشی زندان من. کسی را در بند و زندان کنم که دوست دارم. پس چون تندرستی به معصیت کشد عافیت در بیماری بود.
امیر المومنین علی بن ابی طالب (ع) قومی را دید آراسته. گفت، «این چیست؟» گفتند، «روز عید ایشان است»، گفت، «آن روز که معصیت نکنم روز عید من است». یکی از بزرگان کسی را پرسید که چگونه ای؟ گفت، «به عافیت»، گفت، «آن روز که معصیت نکنی به عافیت باشی. و اگر کنی آن کدام بیماری است صعب تر از آن».
و گفته اند که فرعون دعوی خدایی از آن کرد که چهارصد سال بزیست وی را هرگز نه تبی آمد و نه دردسری گرفت. و اگر وی را یک ساعت درد شقیقه بگرفتی پروای آن فضولش نبودی. و گفته اند که چون بنده یک دو بار بیمار شود و توبه نکند، ملک الموت گوید یا غافل! چند بار سوال خود فرستادم و سود نداشت؟ و گفته اند نباید که مومن چهل روز خالی باشد از رنجی یا بیماریی یا خوفی یا زیانی. رسول (ص) زنی را نکاح خواست کرد. گفتند، «وی را هرگز بیماری نبوده است پنداشتید که این ثنایی است». گفت، «هرگز نخواهم وی را». و یک روز در پیش رسول (ص) حدیث صداع می رفت. اعرابیی گفت، «صداع چه باشد که مرا هرگز نبوده است؟» گفت، «دور از من، هرکه خواهد که در اهل دوزخ نگرد در وی بنگرد». و عایشه پرسید از رسول (ص) که هیچ کس در درجه شهیدان باشد؟ گفت، «باشد. کسی که در روزی بیست بار از مرگ یاد آورد». و شک نیست که بیماری مرگ را بیش با یاد آورد.
پس بدین اسباب گروهی علاج نکرده اند، و رسول (ص) بدین محتاج نبود، علاج از آن کرد. و در جمله حذر از اسباب ظاهر مخالف توکل نیست. عمر رضی الله عنه به شام می رفت. خبر رسید که آنجا طاعون عظیم است. گروهی گفتند نرویم. گروهی گفتند از قدر حذر نکنیم. عمر گفت، «از قدر خدای به قدر خدای گریزیم». و گفت، «اگر یکی را از شما دو وادی بود یکی پر گیاه و یکی خشک، به هرکدام که گوسفند برد به قدر برده باشد». پس عبدالرحمن بن عوف را طلب کرد تا وی چه گوید. وی گفت که من از رسول (ص) شنیدم که چون بشنوید که جایی وباست آن جا مروید. و چون آنجا باشید هم آنجا مقام کنید و بمگریزید. پس عمر شکر کرد که رای وی موافق خبر بود و صحابه بر این اتفاق کردند، اما نهی از بیرون آمدن آن است که چون تندرستان بیرون آیند، بیماران ضایع مانند و هلاک نشوند و آنگاه چون هوا در باطن اثر کرد بیرون آمدن سود ندارد. و در بعضی از اخبار است که گریختن از این هم چنان است که کسی از مصاف گاه بگریزد، و این به آن است که دلهای بیماران تنگ شود و کس نبود که ایشان را طعام و شراب دهد و به یقین هلاک شوند و خلاص آن کس که بگریزد و در شک باشد.
اول آن که مکاشف بود و بدانسته بود که اجل فرا رسیده است. و از این بود که صدیق را گفتند، «طبیبی را بخوانیم؟» گفت، «طبیب مرا دید»، و گفت، «انی افعل ما ارید، من آن کنم که خواهم».
سبب دوم آن که بیمار به خوف آخرت مشغول بود و دل علاج ندارد، چنان که ابوالدردا را گفتند، «از چه می نالی؟» گفت، «از گناهان»، گفتند، «چه آرزو داری؟» گفت، «رحمت خدای تعالی»، گفتند، «طبیب را خوانیم؟» گفت، «مرا طبیب بیمار بکرده است».
و ابوالدردا چشم به درد آمد گفتند، «علاج نکنی؟» گفت، «شغل دارم از این مهمتر». و مثال این چنان بود که کسی را پیش ملکی می برند تا سیاست کنند. کسی وی را گوید، نان نخوردی. گوید چه پروای نان و گرسنگی است؟ این طعن نباشد در کسی که نان خورد و مخالفت وی نبود. و این مستغرقی همچنان است که سهل را گفتند، «قوت چیست؟» گفت، «ذکر حی قیوم است»، گفتند، «تو را از قوام می پرسیم؟» گفت، «قوام علم است»، گفتند، «از غذا می پرسیم؟» گفت، «غذا ذکر است»، گفتند، «از طعام تن می پرسیم؟»، گفت، «دست از تن بدار و به صانع تسلیم کن».
سبب سیم آن که باشد که علت مزمن بود. نزدیک بیمار آن دارو چون افسون بود که منفعت آن نادر بود و کسی که طب نداند باشد که بیشتر داروها چنین نگرد. ربیع بن خثیم گوید که قصد کردم که علاج کنم علت خویش را. لکن اندیشه کردم که عاد و ثمود و گذشتگان با طبیبان بسیار در میان ایشان همه بمردند و طب سود نداشت، ظاهر آن است که وی طب را از اسباب ظاهر نمی شناخته است.
سبب چهارم آن که بیمار نخواهد که بیماری زایل شود تا ثواب بیماری وی را می بود. و خویشتن در صبر بیازماید که در خبر است که خدای تعالی بنده را به بلا بیازماید چنان که زر به آتش بیازمایند. کس بود که از آتش خالص بیرون آید و کس بود که تباه بیرون آید. سهل دیگران را دارو فرمودی و خود علتی داشتی، دارو نکردی. گفت، «بیمار نشسته با رضا به بیماری فاضلتر از بیمار بر پای با تندرستی».
سبب پنجم آن که گناه بسیار دارد و خواهد که بیماری کفارت آن باشد که در خبر است که تب در بنده آویزد تا آنگاه که وی را از گناهان پاک کند که بر وی هیچ گناه نبود چنان که بر تگرگ هیچ گرد نبود. و عیسی (ع) گفت، «عالم نبود هرکه بر بیماری و مصیبت اندر تن و مال شاد نبود و در امید کفارت گناهان». و موسی (ع) در بیماری نگریست و گفت، «بارخدایا! بر وی رحمت نکنی؟» گفت، «چگونه رحمت کنم بر وی در چیزی که رحمت بر وی بدان خواهم کرد که گناه وی را کفارت بدین کنم».
سبب ششم آن که داند که از تندرستی بطر و غفلت خیزد و طغیان. خواهد که بیماری بماند تا بر سر غفلت نیفتد و هرکه به وی خیر خواسته باشند همیشه وی را تنبیه می کنند به بلا و بیماری. و از این گفته اند که مومن خالی نبود از سه چیز: درویشی و بیماری و خواری و در خبر است که خدای تعالی گفت که بیماری بند من است و درویشی زندان من. کسی را در بند و زندان کنم که دوست دارم. پس چون تندرستی به معصیت کشد عافیت در بیماری بود.
امیر المومنین علی بن ابی طالب (ع) قومی را دید آراسته. گفت، «این چیست؟» گفتند، «روز عید ایشان است»، گفت، «آن روز که معصیت نکنم روز عید من است». یکی از بزرگان کسی را پرسید که چگونه ای؟ گفت، «به عافیت»، گفت، «آن روز که معصیت نکنی به عافیت باشی. و اگر کنی آن کدام بیماری است صعب تر از آن».
و گفته اند که فرعون دعوی خدایی از آن کرد که چهارصد سال بزیست وی را هرگز نه تبی آمد و نه دردسری گرفت. و اگر وی را یک ساعت درد شقیقه بگرفتی پروای آن فضولش نبودی. و گفته اند که چون بنده یک دو بار بیمار شود و توبه نکند، ملک الموت گوید یا غافل! چند بار سوال خود فرستادم و سود نداشت؟ و گفته اند نباید که مومن چهل روز خالی باشد از رنجی یا بیماریی یا خوفی یا زیانی. رسول (ص) زنی را نکاح خواست کرد. گفتند، «وی را هرگز بیماری نبوده است پنداشتید که این ثنایی است». گفت، «هرگز نخواهم وی را». و یک روز در پیش رسول (ص) حدیث صداع می رفت. اعرابیی گفت، «صداع چه باشد که مرا هرگز نبوده است؟» گفت، «دور از من، هرکه خواهد که در اهل دوزخ نگرد در وی بنگرد». و عایشه پرسید از رسول (ص) که هیچ کس در درجه شهیدان باشد؟ گفت، «باشد. کسی که در روزی بیست بار از مرگ یاد آورد». و شک نیست که بیماری مرگ را بیش با یاد آورد.
پس بدین اسباب گروهی علاج نکرده اند، و رسول (ص) بدین محتاج نبود، علاج از آن کرد. و در جمله حذر از اسباب ظاهر مخالف توکل نیست. عمر رضی الله عنه به شام می رفت. خبر رسید که آنجا طاعون عظیم است. گروهی گفتند نرویم. گروهی گفتند از قدر حذر نکنیم. عمر گفت، «از قدر خدای به قدر خدای گریزیم». و گفت، «اگر یکی را از شما دو وادی بود یکی پر گیاه و یکی خشک، به هرکدام که گوسفند برد به قدر برده باشد». پس عبدالرحمن بن عوف را طلب کرد تا وی چه گوید. وی گفت که من از رسول (ص) شنیدم که چون بشنوید که جایی وباست آن جا مروید. و چون آنجا باشید هم آنجا مقام کنید و بمگریزید. پس عمر شکر کرد که رای وی موافق خبر بود و صحابه بر این اتفاق کردند، اما نهی از بیرون آمدن آن است که چون تندرستان بیرون آیند، بیماران ضایع مانند و هلاک نشوند و آنگاه چون هوا در باطن اثر کرد بیرون آمدن سود ندارد. و در بعضی از اخبار است که گریختن از این هم چنان است که کسی از مصاف گاه بگریزد، و این به آن است که دلهای بیماران تنگ شود و کس نبود که ایشان را طعام و شراب دهد و به یقین هلاک شوند و خلاص آن کس که بگریزد و در شک باشد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۹۹ - حقیقت دوستی
بدان که این چنان مشکل است که گروهی انکار کرده اند در حق خدای تعالی. شرح این مهم بود، اگرچه سخن در این باریک است و هرکسی نداند و فهم نکند، ولکن ما به مثالها چنان روشن کنیم که هر کسی که جهد کند فهم کند:
بدان که اصل دوستی پیشتر بباید شناخت که چیست. بدان که معنی دوستی میل طبع است به چیزی که خوش بود، اگر آن میل قوی باشد آن را عشق گویند.و دشمنی نفرت طبع است از چیزی که ناخوش بود و آنچه که خوش و ناخوش نبود دوستی و دشمنی نبود. اکنون باید که بدانی که خوشی چه بود. بدانکه چیزها در حق طبع بر سه قسم است: بعضی آن است که موافق طبع توست و با آن بسازد، بلکه تقاضای آن می کند، آن موافق را خوش گویند و بعضی است که ناموافق و ناسازگار است و برخلاف مقتضی طبع است، آن را ناخوش گویند و آنچه نه موافق بود و نه مخالف، نه خوش گوییم و نه ناخوش.
اکنون باید که بدانی که هیچ چیز تو را خوش نیاید تا از آن آگاهی نیابی و آگاه بودن از چیزها به حواس بود و به عقل. و حواس پنج است و هریکی را لذتی است و به سبب آن لذت وی را دوست دارند، یعنی که طبع بدان میل کند: لذت حاسه چشم در صورتهای نیکوست و در سبزه و آب روان و مثل این، لاجرم این را دوست دارند. و لذت گوش در آوازهای خوش است و موزون. و لذت شم در بویهای خوش و لذت ذوق در طعم ها و لذت لمس در مملوسات نرم. و این همه محبوب است یعنی که طبع را بدان میل است و این همه بهایم را باشد.
اکنون بدان که حاسه ششم هست در دل آدمی که آن را عقل گویند و نور گویند و بصیرت گویند، هر عبارت که خواهی می گوی. آنچه آدمی بدان ممیز است از بهایم، وی را نیز مدرکات است که آن وی را خوش آید و آن محبوب وی باشد، چنان که این دیگر لذات موافق حواس و محبوب حواس بود.
و از این بود که رسول (ص) گفت، «سه چیز در دنیا دوست من کرده اند: نماز و زنان و بوی خوش. و روشنائی چشم من در نماز است». نماز را زیادت درجه نهاد. و هرکه چون بهایم بود و از دل بی خبر بود و جز حواس نداند، هرگز باور نکند که نماز خوش بود و وی دوست توان داشت و کسی که عقل بر وی غالب تر بود و از صفات بهایم دورتر بود، نظاره به چشم باطن در جمال حضرت الهیت و عجایب صنع وی و جلال ذات صفات وی دوست تر دارد از نظاره به چشم ظاهر در صورتهای نیکو و در سبزه و آب روان، بلکه این همه لذتها در چشم وی حقیر گردد. چون جمال حضرت الهیت به وی مکشوف شود.
بدان که اصل دوستی پیشتر بباید شناخت که چیست. بدان که معنی دوستی میل طبع است به چیزی که خوش بود، اگر آن میل قوی باشد آن را عشق گویند.و دشمنی نفرت طبع است از چیزی که ناخوش بود و آنچه که خوش و ناخوش نبود دوستی و دشمنی نبود. اکنون باید که بدانی که خوشی چه بود. بدانکه چیزها در حق طبع بر سه قسم است: بعضی آن است که موافق طبع توست و با آن بسازد، بلکه تقاضای آن می کند، آن موافق را خوش گویند و بعضی است که ناموافق و ناسازگار است و برخلاف مقتضی طبع است، آن را ناخوش گویند و آنچه نه موافق بود و نه مخالف، نه خوش گوییم و نه ناخوش.
اکنون باید که بدانی که هیچ چیز تو را خوش نیاید تا از آن آگاهی نیابی و آگاه بودن از چیزها به حواس بود و به عقل. و حواس پنج است و هریکی را لذتی است و به سبب آن لذت وی را دوست دارند، یعنی که طبع بدان میل کند: لذت حاسه چشم در صورتهای نیکوست و در سبزه و آب روان و مثل این، لاجرم این را دوست دارند. و لذت گوش در آوازهای خوش است و موزون. و لذت شم در بویهای خوش و لذت ذوق در طعم ها و لذت لمس در مملوسات نرم. و این همه محبوب است یعنی که طبع را بدان میل است و این همه بهایم را باشد.
اکنون بدان که حاسه ششم هست در دل آدمی که آن را عقل گویند و نور گویند و بصیرت گویند، هر عبارت که خواهی می گوی. آنچه آدمی بدان ممیز است از بهایم، وی را نیز مدرکات است که آن وی را خوش آید و آن محبوب وی باشد، چنان که این دیگر لذات موافق حواس و محبوب حواس بود.
و از این بود که رسول (ص) گفت، «سه چیز در دنیا دوست من کرده اند: نماز و زنان و بوی خوش. و روشنائی چشم من در نماز است». نماز را زیادت درجه نهاد. و هرکه چون بهایم بود و از دل بی خبر بود و جز حواس نداند، هرگز باور نکند که نماز خوش بود و وی دوست توان داشت و کسی که عقل بر وی غالب تر بود و از صفات بهایم دورتر بود، نظاره به چشم باطن در جمال حضرت الهیت و عجایب صنع وی و جلال ذات صفات وی دوست تر دارد از نظاره به چشم ظاهر در صورتهای نیکو و در سبزه و آب روان، بلکه این همه لذتها در چشم وی حقیر گردد. چون جمال حضرت الهیت به وی مکشوف شود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۰۰ - پیدا کردن اسباب دوستی
بدان که اسباب دوستی پنج است:
سبب اول آن است که آدمی خود را دوست دارد و بقای خود دوست دارد و هلاک خود دشمن دارد، اگرچه عدمی باشد بی الم و رنج، چرا دوست ندارد؟ و چون علت دوستی موافقت طبع است، چه چیز بود وی را موافق تر و سازگارتر از هستی وی و دوام هستی وی و کمال صفات وی؟ و چه بود مخالف تر و ناسازگارتر از نیستی وی و نیستی صفات کمال وی؟ بدین سبب نیز فرزند را دوست دارد که بقای وی هم چون بقای خود داند چون از بقای خود عاجز است آنچه به بقای وی ماند به وجهی آن را نیز دوست دارد و به حقیقت خود را دوست می دارد که آن آلت وی باشد در بقای وی و در بقای صفات وی و اقارب را دوست دارد و نیز مال را دوست دارد که آن آلت وی باشد در بقای وی و در بقای صفات و ایشان را بال و پر خویش داند و خود را به ایشان کامل شناسد.
سبب دوم نیکوکاری است. که هر که با وی نیکویی کرده باشد وی را دوست دارد به طبع. و از این گفته اند، «الانسان عبید الاحسان» و رسول(ص) گفت، «یا رب! هیچ فاجر را بر من دست مده تا با من نیکویی کند که آنگاه دل من وی را دوست گیرد». و به حقیقت این نیز باز آن آید که خود را دوست داشته باشد که احسان آن بود که کاری کند که سبب بقای وی بود یا سبب کمال صفات وی بود، ولکن آدمی تندرستی دوست دارد نه به علتی و طبیب را دوست دارد به علت تندرستی و برای آن. هم چنین خویشتن را دوست دارد نه به علتی و کسی را که با وی نیکویی کند دوست دارد برای نیکویی کردن.
سبب سیم آن که نیکوکار را دوست دارد اگر چه با وی نیکویی نکرده باشد، چه اگر کسی بشنود که در مغرب پادشاهی نیکوکار است و عالم و عادل و همه خلق از وی به راحتند، طبع به وی میل گیرد، اگر چه داند هرگز به مغرب نخواهد رسید و احسان وی نخواهد دید.
سبب چهارم آن که کسی را دوست دارد که نیکو بود. نه برای چیزی که از وی حاصل کند، ولکن برای ذات وی و نیکویی وی. که جمال خود محبوب است به طبع در نفس خویش. و روا بود که کسی صورت نیکو دوست دارد. نه برای شهوت چنان که سبزه و آب روان دوست دارد نه برای آن که بخورد، ولکن چشم را خود جمال وی لذتی بود و جمال و حسن محبوب است. و اگر جمال حق تعالی معلوم شود درست شود که وی را دوست توان داشت و معنی جمال پس از این گفته آید که چیست.
سبب پنجم در دوستی مناسبت است میان دو طبع. که کس بود که طبع وی با دیگری موافق بود و وی را دوست دارد نه از نیکویی. و این مناسبت گاه بود که ظاهر بود، چنان که کودک بود و بازاری را به بازاری و عالم را به عالم و هر کسی را با جنس خویش. و گاه بود که پوشیده در اصل فطرت و در اسباب سماوی که در وقت ولادت مستولی باشد مناسبتی افتاده باشد که کس راه بدان نبرد، چنان که رسول(ص) گفت و از آن عبارت کرد که، «الارواح جنود مجند، فما تعارف منها ائتلف و ما تناکر منها اختلف. یعنی که ارواح را با یکدیگر آشنایی باشد وبیگانگی باشد، چون در اصل آشنایی افتاده باشد که با یکدیگر الفت گیرند. و این آشنایی عبارت از آن مناسبت است که گفته آمد که راه به تفصیل آن نتوان برد.
سبب اول آن است که آدمی خود را دوست دارد و بقای خود دوست دارد و هلاک خود دشمن دارد، اگرچه عدمی باشد بی الم و رنج، چرا دوست ندارد؟ و چون علت دوستی موافقت طبع است، چه چیز بود وی را موافق تر و سازگارتر از هستی وی و دوام هستی وی و کمال صفات وی؟ و چه بود مخالف تر و ناسازگارتر از نیستی وی و نیستی صفات کمال وی؟ بدین سبب نیز فرزند را دوست دارد که بقای وی هم چون بقای خود داند چون از بقای خود عاجز است آنچه به بقای وی ماند به وجهی آن را نیز دوست دارد و به حقیقت خود را دوست می دارد که آن آلت وی باشد در بقای وی و در بقای صفات وی و اقارب را دوست دارد و نیز مال را دوست دارد که آن آلت وی باشد در بقای وی و در بقای صفات و ایشان را بال و پر خویش داند و خود را به ایشان کامل شناسد.
سبب دوم نیکوکاری است. که هر که با وی نیکویی کرده باشد وی را دوست دارد به طبع. و از این گفته اند، «الانسان عبید الاحسان» و رسول(ص) گفت، «یا رب! هیچ فاجر را بر من دست مده تا با من نیکویی کند که آنگاه دل من وی را دوست گیرد». و به حقیقت این نیز باز آن آید که خود را دوست داشته باشد که احسان آن بود که کاری کند که سبب بقای وی بود یا سبب کمال صفات وی بود، ولکن آدمی تندرستی دوست دارد نه به علتی و طبیب را دوست دارد به علت تندرستی و برای آن. هم چنین خویشتن را دوست دارد نه به علتی و کسی را که با وی نیکویی کند دوست دارد برای نیکویی کردن.
سبب سیم آن که نیکوکار را دوست دارد اگر چه با وی نیکویی نکرده باشد، چه اگر کسی بشنود که در مغرب پادشاهی نیکوکار است و عالم و عادل و همه خلق از وی به راحتند، طبع به وی میل گیرد، اگر چه داند هرگز به مغرب نخواهد رسید و احسان وی نخواهد دید.
سبب چهارم آن که کسی را دوست دارد که نیکو بود. نه برای چیزی که از وی حاصل کند، ولکن برای ذات وی و نیکویی وی. که جمال خود محبوب است به طبع در نفس خویش. و روا بود که کسی صورت نیکو دوست دارد. نه برای شهوت چنان که سبزه و آب روان دوست دارد نه برای آن که بخورد، ولکن چشم را خود جمال وی لذتی بود و جمال و حسن محبوب است. و اگر جمال حق تعالی معلوم شود درست شود که وی را دوست توان داشت و معنی جمال پس از این گفته آید که چیست.
سبب پنجم در دوستی مناسبت است میان دو طبع. که کس بود که طبع وی با دیگری موافق بود و وی را دوست دارد نه از نیکویی. و این مناسبت گاه بود که ظاهر بود، چنان که کودک بود و بازاری را به بازاری و عالم را به عالم و هر کسی را با جنس خویش. و گاه بود که پوشیده در اصل فطرت و در اسباب سماوی که در وقت ولادت مستولی باشد مناسبتی افتاده باشد که کس راه بدان نبرد، چنان که رسول(ص) گفت و از آن عبارت کرد که، «الارواح جنود مجند، فما تعارف منها ائتلف و ما تناکر منها اختلف. یعنی که ارواح را با یکدیگر آشنایی باشد وبیگانگی باشد، چون در اصل آشنایی افتاده باشد که با یکدیگر الفت گیرند. و این آشنایی عبارت از آن مناسبت است که گفته آمد که راه به تفصیل آن نتوان برد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۰۱ - پیدا کردن حقیقت نیکویی که چیست
بدان که کسی که به بهایم نزدیک است و راه جز به احساس چشم ندارد، باشد که گوید نیکویی هیچ معنی ندارد جز آن که روی سرخ و سپید و اعضای متناسب بود و حاصل آن با شکل و لون آید. و هر چه شکل و لون ندارد ممکن نبود که نیکو بود و این خطاست، چه عقلا گویند که این خطی نیکوست و آوازی نیکو و اسبی نیکو و سرای و شهری نیکو و باغی نیکو، پس معنی نیکویی آن بود که هر کمال که به وی لایق بود حاصل بود و هیچ چیز درنیابد. و کمال خط تناسب حروف وی بود و دیگر معانی و شک نیست که در نگریستن به خط نیکو و سرای نیکو و اسب نیکو لذتی است.
پس نیکویی به صورت روی مخصوص نیست، لکن این همه محسوس است به چشم ظاهر و باشد که کسی بدین اقرار دهد ولکن گوید که چیزی که به چشم آن را نتوان دید نیکو خیالات جهل است که ما می گوییم که فلان خلق نیکو دارد و مروتی نیکو دارد. و گویند علم با ورع سخت نیکو بود و شجاعت با سخاوت سخت نیکو بود و پرهیزکاری و قناعت و کوتاه طمعی از همه چیزی نیکوتر. این و امثال این معروف است و این همه به چشم ظاهر نتوان دید. بلکه به بصیرت عقل در توان یافت.
و در کتاب ریاضه النفس بگفته ایم که صورت دو است: ظاهر و باطن. و خلق نیکو صورت باطن است و محبوب است به طبع. و دلیل بدین آن که کسی شافعی را دوست دارد، بلکه ابوبکر و عمر را دوست دارد و محال نبود و چگونه محال بود که کس بود که در این دوستی مال و جان بذل کند و این دوستی برای شکل و صورت ایشان نبود که ایشان را خود ندیده است و صورت ایشان اکنون خاکی شده است، بلکه این دوستی برای جمال صورت باطن ایشان است و آن علم و تقوی و سیاست است و امثال این. و هم چنین پیغامبران را بدین دوست دارند.
و هرکه صدیق را دوست دارد به هر صورت که باشد دوست دارد که وی را بدان صفت دوست دارد که وی صدیق را بدانست. و صدق علم صفت یک جزو است از ذات صدیق که جزء لایتجزی گویند. این نه شکل دارد و نه لون. و این نزدیک گروهی جایگیر است و نزدیک گروهی جایگیر نیست. به هر صفت که هست وی را شکل و لون نیست و محبوب آن است نه پوست و گوشت ظاهر.
پس هرکه را عقل بود و جمال باطن انکار نکند و آن را دوست تر دارد از صورت ظاهر که بسیار فرق بود میان کسی که صورتی را دوست دارد که بر دیوار نقش کنند و میان کسی که پیغامبری را دوست دارد.
بلکه کودک خرد چون خواهند که کسی را دوست دارد از مردگان، چشم و ابروی وی را صفت نکنند بلکه سخاوت و علم و قدرت وی صفت کنند و چون خواهند که دشمن دارد زشتی باطن وی حکایت کنند نه زشتی ظاهر، و بدین سبب صحابه را دوست دارند و ابوجهل را دشمن.
پس پیدا شد که جمال دو است: ظاهر و باطن. و جمال صورت باطن محبوب است هم چون ظاهر، بلکه محبوب تر است نزدیک آن که اندکی عقل دارد.
پس نیکویی به صورت روی مخصوص نیست، لکن این همه محسوس است به چشم ظاهر و باشد که کسی بدین اقرار دهد ولکن گوید که چیزی که به چشم آن را نتوان دید نیکو خیالات جهل است که ما می گوییم که فلان خلق نیکو دارد و مروتی نیکو دارد. و گویند علم با ورع سخت نیکو بود و شجاعت با سخاوت سخت نیکو بود و پرهیزکاری و قناعت و کوتاه طمعی از همه چیزی نیکوتر. این و امثال این معروف است و این همه به چشم ظاهر نتوان دید. بلکه به بصیرت عقل در توان یافت.
و در کتاب ریاضه النفس بگفته ایم که صورت دو است: ظاهر و باطن. و خلق نیکو صورت باطن است و محبوب است به طبع. و دلیل بدین آن که کسی شافعی را دوست دارد، بلکه ابوبکر و عمر را دوست دارد و محال نبود و چگونه محال بود که کس بود که در این دوستی مال و جان بذل کند و این دوستی برای شکل و صورت ایشان نبود که ایشان را خود ندیده است و صورت ایشان اکنون خاکی شده است، بلکه این دوستی برای جمال صورت باطن ایشان است و آن علم و تقوی و سیاست است و امثال این. و هم چنین پیغامبران را بدین دوست دارند.
و هرکه صدیق را دوست دارد به هر صورت که باشد دوست دارد که وی را بدان صفت دوست دارد که وی صدیق را بدانست. و صدق علم صفت یک جزو است از ذات صدیق که جزء لایتجزی گویند. این نه شکل دارد و نه لون. و این نزدیک گروهی جایگیر است و نزدیک گروهی جایگیر نیست. به هر صفت که هست وی را شکل و لون نیست و محبوب آن است نه پوست و گوشت ظاهر.
پس هرکه را عقل بود و جمال باطن انکار نکند و آن را دوست تر دارد از صورت ظاهر که بسیار فرق بود میان کسی که صورتی را دوست دارد که بر دیوار نقش کنند و میان کسی که پیغامبری را دوست دارد.
بلکه کودک خرد چون خواهند که کسی را دوست دارد از مردگان، چشم و ابروی وی را صفت نکنند بلکه سخاوت و علم و قدرت وی صفت کنند و چون خواهند که دشمن دارد زشتی باطن وی حکایت کنند نه زشتی ظاهر، و بدین سبب صحابه را دوست دارند و ابوجهل را دشمن.
پس پیدا شد که جمال دو است: ظاهر و باطن. و جمال صورت باطن محبوب است هم چون ظاهر، بلکه محبوب تر است نزدیک آن که اندکی عقل دارد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۰۲ - پیدا کردن آن که مستحق دوستی به حقیقت خدای است عزوجل
بدان که مستحق دوستی به حقیقت جز خدا تعالی نیست و هرکه دیگری را دوست دارد از جهل بود، مگر بدان وجه که تعلق به وی دارد، چنان که رسول (ص) را دوست داشتن هم چون دوستی وی بود. که هرکسی را دوست دارد، رسول وی را و محبوب وی را دوست دارد، پس دوستی علما و متقیان همان دوستی خدای تعالی بود و این بدان بدانی که به اسباب دوستی نگاه کنی.
اما سبب اول آن است که خود را و کمال خود را دوست دارد و از ضرورت این آن است که حق تعالی را دوست دارد که هستی وی و هستی کمال وی و صفات وی همه از هستی وی است، اگرنه فضل وی بودی به آفرینش وی هست نبودی و اگر نه فضل او بودی به نگاهداشت وی نماندی و اگر نه فضل او بودی به آفرینش اعضا و اوصاف و کمال وی از وی ناقص تر نبودی.
پس عجب از آن کسی که از گرما بگریزد و سایه برگ درختی را دوست دارد و درخت را که قوام سایه به وی است دوست ندارد. خود نداند که قوام هستی ذات و صفات وی به حق است، چگونه وی را دوست ندارد، مگر که این خود نداند. و شک نیست که جاهل وی را دوست ندارد که دوستی وی ثمرت معرفت وی است.
سبب دوم آن که کسی را دوست دارد که با وی نیکویی کند، و بدین سبب هرکه را دوست دارد جز حق تعالی از جهل باشد که با وی هیچ کس نیکویی نتوان کرد و نکرده است مگر حق تعالی و انواع احسان وی با بندگان خود در شمار نداند آوردن، چنان که در کتاب شکر و تفکر گفته ایم. اما آن احسان که از دیگران می بینی آن از جهل است که هیچ به تو ندهد تا آنگاه که وی را موکلی بفرستد که خلاف آن نتوان کرد که در دل وی افکند که صواب و منفعت وی در دین و دنیا در آن است که چیزی فراوی دهد تا به مراد خویش رسد. پس آن به وی خویشتن داد که از تو سببی ساخت تا به ثواب آخرت رسید یا به ثنا و نام نیکو یا غیر آن. اما آن به حقیقت حق سبحانه و تعالی به تو داد که بی غرضی وی را موکلی کرد و بدین اعتقاد داعیه بگماشت تا آن به تو تسلیم کرد و این در اصل شکر بیان کرده ایم.
سبب سیم آن که نیکوکار را دوست دارد اگرچه با وی نیکویی نکرده باشد چنان که هرکه بشنود که در مغرب مثلا پادشاهی نیکوکار است عادل و مشفق بر خلق که خزانه خویش برای درویشان دارد و رضا ندهد که هیچ کس ظلم کند در مملکت وی، به ضرورت طبع وی را دوست دارد اگرچه داند که هرگز وی را نخواهد دید و از و از وی نیکویی به وی نخواهد رسید. بدین سبب جز حق تعالی را دوست داشتن جهل است که احسان خود جز از وی نیست، و هرکه در عالم احسان کند به الزام و فرمان وی کند و آنگاه آن نعمت که به دست خلق خدای است خود چند است؟ احسان آن است که همه خلایق را بیافرید و همه را هرچه بایست بداد. تا آنچه نیز حاجت نبود، ولکن زینت و آراستگی در آن بود بداد و این بدان بداند که در ملکوت آسمان و زمین و در نبات و حیوان تامل کند تا عجایب بیند و انعام و احسان بینهایت بیند.
سبب چهارم آن است که کسی را برای جمال دوست دارد یعنی برای جمال معانی، چنان که شافعی را و علی را دوست دارد. و دیگری ابوبکر و عمر را دوست دارد. و دیگری همه را دوست دارد، بلکه پیغمبران را دوست دارد. و سبب این دوستی جمال معانی و صفات ذات ایشان است و حاصل آن چون نگاه کنی با سه جزء آید: یکی جمال علم که علم و عالم محبوب است از آن که نیکوتر و شریف است، هرچند علم بیشتر و معلوم شریفتر آن جمال بیشتر.
و شریفترین علمها معرفت خدای تعالی است و معرفت حضرت الهیت که مشتمل است بر ملایکه و کتب و رسل و شرایع و انبیا و تدبیر ملک و ملکوت و دنیا و آخرت. و صدیقان و انبیا محبوب از آنند که ایشان را در این معلوم کمالی هست. دوم با قدرت آید چون قدرت ایشان بر اصلاح نفس خود و اصلاح بندگان خدای تعالی و سیاست ایشان و به نظام داشتن مملکت دنیا و نظام حقیقت دین. سیم با تنزیه آید و پاکی از عیب و نقص و خبایث اخلاق باطن و محبوب از ایشان این صفات است نه افعال ایشان. که هر فعل که نه به سبب این صفات بود آن محمود نبود، چون فعلی که به نفاق بود یا به غفلت بود. پس هرکه بدین صفات به کمال تر بود دوستی وی زیادت بود.
و از این است که مثلا صدیق را از شافعی دوست تر دارد و پیغامبر را از صدیق دوست تر دارد. و اکنون در این سه صفت نگاه کن تا خدای تعالی مستحق این دوستی هست و وی را این صفات هست: هیچ سلیم دل نیست که نه این مقدار داند که علم اولین و آخرین از آدمیان و فریشتگان در جنب علم حق تعالی تاچیز است. و همه را گفته اند، «و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا»، بلکه همه عالم اگر فراهم آیند تا عجایب حکمت وی در آفرینش مورچه بدانند نتوانند. و آن قدر که دانند از وی دانند که در ایشان بیافرید. چنان که گفت، «خلق الانسان علمه البیان». و آنگاه علوم خلق متناهی است و علم وی بی نهایت. با آن چه اضافت گیرد؟ و علم خلق از وی است، پس همه علم وی است و علم وی از خلق نیست.
اما اگر در قدرت نگری قدرت نیز محبوب است و بدین سبب شجاعت علی را دوست دارند و سیاست عمر را که آن نوعی از قدرت است. و قدرت همه خلق در جنب قدرت حق تعالی چه باشد، بلکه همه عجزند الا آن قدر که وی ایشان را قدرت داد. و چون همه را از آن عاجز کرد که اگر مگسی از ایشان چیزی برباید باز نتواند ستد، همه عاجز باشند، پس قدرت وی بی نهایت است که آسمان و زمین و هرچه در میان آن است از جن و انس و حیوان و نبات همه از قدرت وی است.
و بر امثال این الی غیر نهایت قادر است، پس چگونه روا بود که به سبب قدری دیگری را جز وی دوست دارند؟ اما صفت تنزیه و پاکی از عیوب. آدمی را کمال این کجا تواند بود؟ و اول نقصان وی آن است که بنده است و هستی وی به وی نیست، بلکه آفریده است و چه ناقص بود بیش از این، و آنگاه جاهل است به باطن خویش تا به چیزی دیگر چه رسد. اگر یک رگ را در دماغ وی خلل رسد دیوانه شود و نداند که سبب چیست و باشد که علاج آن پیش وی بود و نداند و عجز وی و جهل وی چون حساب برگیری که چند است، علم و قدرت وی در آن مختصر گردد، اگرچه صدیق است و اگرچه پیغامبر است.
پس پاک از عیوب آن است که علم وی بی نهایت است که کدورت جهل را به وی راه نیست و قدرت وی به کمال از آن است که هفت آسمان و زمین در قبضه قدرت وی است و اگر همه را هلاک کند در بزرگی و پادشاهی وی هیچ نقصان نبود و اگر صد هزار عالم دیگر را در یک لحظه بیافریند تواند و یک ذره بر عظمت وی زیادت نشود. که زیادت را بدان راه نیست بلکه نقصان خود در حق وی ممکن نیست، پس هرکه وی را دوست ندارد بلکه دیگری را دوست تر دارد از غایت جهل است.
و این دوستی به کمال تر از آن که به سبب احسان بود. که آن به زیادت و نقصان نعمت می افزاید و می کاهد. و چون سبب این بود در همه احوال عشق وی به کمال بود، و برای این بود که به داوود (ع) وحی آمد که دوست ترین بندگان من کسی است که مرا نه برای بیم و طمع پرستد ولکن تا حق ربوبیت من گزارده باشد. و در زبور است که کیست ظالمتر از آن که مرا برای بهشت و دوزخ پرستد؟ اگر بهشت و دوزخ نیافریدمی مستحق طاعت نبودمی؟
سبب پنجم دوستی مناسبت است، و آدمی را نیز با حق تعالی مناسبتی خاص هست که «قل الروح من امر ربی» اشارت بدان است، و ان الله خلق آدم علی صرته اشارت بدان است و این که گفت، «بنده من به من تقرب می کند تا وی را دوست گیرم، چون او را دوست گرفتم سمع وی باشم و بصر و زبان وی باشم» و این که گفت، «مرضت فلم تعدنی یا موسی! بیمار شدم به عیادت نیامدی»، گفت، «تو خداوند عالمی چگونه بیمار شدی؟» گفت، «فلان بنده بیمار بود اگر وی را عیادت کردی مرا عیادت کرده بودی».
و حدیث مناسبت صورت آدم با حضرت الهیت در عنوان کتاب بعضی شرح کرده آمده است و آن دیگر معانی در کتب شرح نتوان کرد که افهام خلق طاقت آن ندارد، که زیرکان بسیار در این به سر درآمده اند. بعضی به تشبیه افتاده اند که پنداشته اند صورت جز صورت ظاهر نباشد و بعضی به حلول و اتحاد افتاده اند و فهم آن همه دشخوار بود.
و مقصود آن است که چون اسباب دوستی دانستی بدانی که هر دوستی که جز دوستی حق تعالی است از جهل است و بدین سلیم دلی آن متکلم بشناسی که گفت، «جز جنس خود را دوست نتوان داشت. چون وی جنس ما نیست دوستی ممکن نیست». پس معنی دوستی فرمانبرداری بود که این بیچاره ابله از دوستی جز شهوت که زنان را دوست دارند فهم نکرده است و شک نیست که این شهوت مجالست خواهد، اما این دوستی که ما شرح کردیم جمال و کمال معانی است نه مجانست در صورت که آن که پیغامبر را دوست دارد نه بدان دارد که وی نیز هم چون وی سر و روی و دست و پای دارد، بلکه از آن که در معانی مناسبت دارد. که وی نیز همچون وی حی و عالم و مرید و متکلم و سمیع و بصیر است و این صفات در وی به کمال است.
و اصل این مناسبت اینجا نیز هست ولکن تفاوت در کمال صفات بی نهایت است. و هر تباعد و دوری که از زیادت کمال خیزد دوستی کند، اما اصل دوستی را که بنابر مناسبت بود منقطع نکند. و همه کس بدین قدر مناسبت مقر آیند و بشناسند، اگرچه آن که سر و حقیقت مناسبت است که ان الله تعالی خلق آدم علی صرته نشناسند.
اما سبب اول آن است که خود را و کمال خود را دوست دارد و از ضرورت این آن است که حق تعالی را دوست دارد که هستی وی و هستی کمال وی و صفات وی همه از هستی وی است، اگرنه فضل وی بودی به آفرینش وی هست نبودی و اگر نه فضل او بودی به نگاهداشت وی نماندی و اگر نه فضل او بودی به آفرینش اعضا و اوصاف و کمال وی از وی ناقص تر نبودی.
پس عجب از آن کسی که از گرما بگریزد و سایه برگ درختی را دوست دارد و درخت را که قوام سایه به وی است دوست ندارد. خود نداند که قوام هستی ذات و صفات وی به حق است، چگونه وی را دوست ندارد، مگر که این خود نداند. و شک نیست که جاهل وی را دوست ندارد که دوستی وی ثمرت معرفت وی است.
سبب دوم آن که کسی را دوست دارد که با وی نیکویی کند، و بدین سبب هرکه را دوست دارد جز حق تعالی از جهل باشد که با وی هیچ کس نیکویی نتوان کرد و نکرده است مگر حق تعالی و انواع احسان وی با بندگان خود در شمار نداند آوردن، چنان که در کتاب شکر و تفکر گفته ایم. اما آن احسان که از دیگران می بینی آن از جهل است که هیچ به تو ندهد تا آنگاه که وی را موکلی بفرستد که خلاف آن نتوان کرد که در دل وی افکند که صواب و منفعت وی در دین و دنیا در آن است که چیزی فراوی دهد تا به مراد خویش رسد. پس آن به وی خویشتن داد که از تو سببی ساخت تا به ثواب آخرت رسید یا به ثنا و نام نیکو یا غیر آن. اما آن به حقیقت حق سبحانه و تعالی به تو داد که بی غرضی وی را موکلی کرد و بدین اعتقاد داعیه بگماشت تا آن به تو تسلیم کرد و این در اصل شکر بیان کرده ایم.
سبب سیم آن که نیکوکار را دوست دارد اگرچه با وی نیکویی نکرده باشد چنان که هرکه بشنود که در مغرب مثلا پادشاهی نیکوکار است عادل و مشفق بر خلق که خزانه خویش برای درویشان دارد و رضا ندهد که هیچ کس ظلم کند در مملکت وی، به ضرورت طبع وی را دوست دارد اگرچه داند که هرگز وی را نخواهد دید و از و از وی نیکویی به وی نخواهد رسید. بدین سبب جز حق تعالی را دوست داشتن جهل است که احسان خود جز از وی نیست، و هرکه در عالم احسان کند به الزام و فرمان وی کند و آنگاه آن نعمت که به دست خلق خدای است خود چند است؟ احسان آن است که همه خلایق را بیافرید و همه را هرچه بایست بداد. تا آنچه نیز حاجت نبود، ولکن زینت و آراستگی در آن بود بداد و این بدان بداند که در ملکوت آسمان و زمین و در نبات و حیوان تامل کند تا عجایب بیند و انعام و احسان بینهایت بیند.
سبب چهارم آن است که کسی را برای جمال دوست دارد یعنی برای جمال معانی، چنان که شافعی را و علی را دوست دارد. و دیگری ابوبکر و عمر را دوست دارد. و دیگری همه را دوست دارد، بلکه پیغمبران را دوست دارد. و سبب این دوستی جمال معانی و صفات ذات ایشان است و حاصل آن چون نگاه کنی با سه جزء آید: یکی جمال علم که علم و عالم محبوب است از آن که نیکوتر و شریف است، هرچند علم بیشتر و معلوم شریفتر آن جمال بیشتر.
و شریفترین علمها معرفت خدای تعالی است و معرفت حضرت الهیت که مشتمل است بر ملایکه و کتب و رسل و شرایع و انبیا و تدبیر ملک و ملکوت و دنیا و آخرت. و صدیقان و انبیا محبوب از آنند که ایشان را در این معلوم کمالی هست. دوم با قدرت آید چون قدرت ایشان بر اصلاح نفس خود و اصلاح بندگان خدای تعالی و سیاست ایشان و به نظام داشتن مملکت دنیا و نظام حقیقت دین. سیم با تنزیه آید و پاکی از عیب و نقص و خبایث اخلاق باطن و محبوب از ایشان این صفات است نه افعال ایشان. که هر فعل که نه به سبب این صفات بود آن محمود نبود، چون فعلی که به نفاق بود یا به غفلت بود. پس هرکه بدین صفات به کمال تر بود دوستی وی زیادت بود.
و از این است که مثلا صدیق را از شافعی دوست تر دارد و پیغامبر را از صدیق دوست تر دارد. و اکنون در این سه صفت نگاه کن تا خدای تعالی مستحق این دوستی هست و وی را این صفات هست: هیچ سلیم دل نیست که نه این مقدار داند که علم اولین و آخرین از آدمیان و فریشتگان در جنب علم حق تعالی تاچیز است. و همه را گفته اند، «و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا»، بلکه همه عالم اگر فراهم آیند تا عجایب حکمت وی در آفرینش مورچه بدانند نتوانند. و آن قدر که دانند از وی دانند که در ایشان بیافرید. چنان که گفت، «خلق الانسان علمه البیان». و آنگاه علوم خلق متناهی است و علم وی بی نهایت. با آن چه اضافت گیرد؟ و علم خلق از وی است، پس همه علم وی است و علم وی از خلق نیست.
اما اگر در قدرت نگری قدرت نیز محبوب است و بدین سبب شجاعت علی را دوست دارند و سیاست عمر را که آن نوعی از قدرت است. و قدرت همه خلق در جنب قدرت حق تعالی چه باشد، بلکه همه عجزند الا آن قدر که وی ایشان را قدرت داد. و چون همه را از آن عاجز کرد که اگر مگسی از ایشان چیزی برباید باز نتواند ستد، همه عاجز باشند، پس قدرت وی بی نهایت است که آسمان و زمین و هرچه در میان آن است از جن و انس و حیوان و نبات همه از قدرت وی است.
و بر امثال این الی غیر نهایت قادر است، پس چگونه روا بود که به سبب قدری دیگری را جز وی دوست دارند؟ اما صفت تنزیه و پاکی از عیوب. آدمی را کمال این کجا تواند بود؟ و اول نقصان وی آن است که بنده است و هستی وی به وی نیست، بلکه آفریده است و چه ناقص بود بیش از این، و آنگاه جاهل است به باطن خویش تا به چیزی دیگر چه رسد. اگر یک رگ را در دماغ وی خلل رسد دیوانه شود و نداند که سبب چیست و باشد که علاج آن پیش وی بود و نداند و عجز وی و جهل وی چون حساب برگیری که چند است، علم و قدرت وی در آن مختصر گردد، اگرچه صدیق است و اگرچه پیغامبر است.
پس پاک از عیوب آن است که علم وی بی نهایت است که کدورت جهل را به وی راه نیست و قدرت وی به کمال از آن است که هفت آسمان و زمین در قبضه قدرت وی است و اگر همه را هلاک کند در بزرگی و پادشاهی وی هیچ نقصان نبود و اگر صد هزار عالم دیگر را در یک لحظه بیافریند تواند و یک ذره بر عظمت وی زیادت نشود. که زیادت را بدان راه نیست بلکه نقصان خود در حق وی ممکن نیست، پس هرکه وی را دوست ندارد بلکه دیگری را دوست تر دارد از غایت جهل است.
و این دوستی به کمال تر از آن که به سبب احسان بود. که آن به زیادت و نقصان نعمت می افزاید و می کاهد. و چون سبب این بود در همه احوال عشق وی به کمال بود، و برای این بود که به داوود (ع) وحی آمد که دوست ترین بندگان من کسی است که مرا نه برای بیم و طمع پرستد ولکن تا حق ربوبیت من گزارده باشد. و در زبور است که کیست ظالمتر از آن که مرا برای بهشت و دوزخ پرستد؟ اگر بهشت و دوزخ نیافریدمی مستحق طاعت نبودمی؟
سبب پنجم دوستی مناسبت است، و آدمی را نیز با حق تعالی مناسبتی خاص هست که «قل الروح من امر ربی» اشارت بدان است، و ان الله خلق آدم علی صرته اشارت بدان است و این که گفت، «بنده من به من تقرب می کند تا وی را دوست گیرم، چون او را دوست گرفتم سمع وی باشم و بصر و زبان وی باشم» و این که گفت، «مرضت فلم تعدنی یا موسی! بیمار شدم به عیادت نیامدی»، گفت، «تو خداوند عالمی چگونه بیمار شدی؟» گفت، «فلان بنده بیمار بود اگر وی را عیادت کردی مرا عیادت کرده بودی».
و حدیث مناسبت صورت آدم با حضرت الهیت در عنوان کتاب بعضی شرح کرده آمده است و آن دیگر معانی در کتب شرح نتوان کرد که افهام خلق طاقت آن ندارد، که زیرکان بسیار در این به سر درآمده اند. بعضی به تشبیه افتاده اند که پنداشته اند صورت جز صورت ظاهر نباشد و بعضی به حلول و اتحاد افتاده اند و فهم آن همه دشخوار بود.
و مقصود آن است که چون اسباب دوستی دانستی بدانی که هر دوستی که جز دوستی حق تعالی است از جهل است و بدین سلیم دلی آن متکلم بشناسی که گفت، «جز جنس خود را دوست نتوان داشت. چون وی جنس ما نیست دوستی ممکن نیست». پس معنی دوستی فرمانبرداری بود که این بیچاره ابله از دوستی جز شهوت که زنان را دوست دارند فهم نکرده است و شک نیست که این شهوت مجالست خواهد، اما این دوستی که ما شرح کردیم جمال و کمال معانی است نه مجانست در صورت که آن که پیغامبر را دوست دارد نه بدان دارد که وی نیز هم چون وی سر و روی و دست و پای دارد، بلکه از آن که در معانی مناسبت دارد. که وی نیز همچون وی حی و عالم و مرید و متکلم و سمیع و بصیر است و این صفات در وی به کمال است.
و اصل این مناسبت اینجا نیز هست ولکن تفاوت در کمال صفات بی نهایت است. و هر تباعد و دوری که از زیادت کمال خیزد دوستی کند، اما اصل دوستی را که بنابر مناسبت بود منقطع نکند. و همه کس بدین قدر مناسبت مقر آیند و بشناسند، اگرچه آن که سر و حقیقت مناسبت است که ان الله تعالی خلق آدم علی صرته نشناسند.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۰۳ - پیدا کردن آن که هیچ لذت چون لذت دیدار حق تعالی نیست
بدان که این مذهب همه مسلمانان است به زبان، ولکن اگر از خویشتن تحقیق این جویند تا دیدار چیزی که به جهت نبود و شکل و لون ندارد چه لذت دارد. این ندانند، ولکن زبان اقرار می دهند از بیم آن که در شرع آمده است، ولکن در باطن هیچ شوق نبود، بدان که آنچه نداند بدان مشتاق چون باشد؟ و هرچند تحقیق این سر در کتاب دشخوار بود، لکن ما به اشارتی مختصر تعریف کنیم.
بدان که این بر چهار اصل است: یکی آن که بدانی که دیدار خدای تعالی از دیدار هرچه جز وی است خوشتر، و دوم آن که بدانی معرفت خدای تعالی از معرفت هرچه جز وی است خوشتر و سیم آن که بدانی که دل را در علم و معرفت راحت و خوشی است بی آن که تن را و چشم را در آن نصیب بود. چهارم آن که بدانی که خوشی که از خاصیت دل بود از هر خوشی که از چشم و گوش و حواس را باشد غالب تر و قوی تر، چون این همه بدانی به ضرورت معلوم شود که ممکن نیست که خوشتر از دیدار حق تعالی چیزی بود.
بدان که این بر چهار اصل است: یکی آن که بدانی که دیدار خدای تعالی از دیدار هرچه جز وی است خوشتر، و دوم آن که بدانی معرفت خدای تعالی از معرفت هرچه جز وی است خوشتر و سیم آن که بدانی که دل را در علم و معرفت راحت و خوشی است بی آن که تن را و چشم را در آن نصیب بود. چهارم آن که بدانی که خوشی که از خاصیت دل بود از هر خوشی که از چشم و گوش و حواس را باشد غالب تر و قوی تر، چون این همه بدانی به ضرورت معلوم شود که ممکن نیست که خوشتر از دیدار حق تعالی چیزی بود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۰۴ - اصل اول
بدان که در آدمی قوتها نهاده اند و هریکی را برای کاری آفریده اند و مقتضی طبع که وی را اندر آن لذت وی است. و لذت وی در مقتضی طبع وی است، چنان که قوت خشم را برای غلبه و انتقام آفریده است و لذتی وی در آن است. و قوت سمع و بصر و دیگر را بدین قیاس کن که این هر یکی لذتی دارد. و این لذات مختلف اند که لذت مباشرت مخالف لذت خشم راندن است و نیز تفاوت است در قوت، که بعضی قوی تر است که لذت چشم از صورتهای نیکو غالب تر است از لذت بینی از بویهای خوش.
و در دل آدمی قوتی آفریده اند که آن را عقل گویند و نور گویند و آن را برای معرفت و علم چیزها آفریده اند که در خیال و حس نیاید و طبع وی نیز آن است و لذت وی در آن است. تا بدان بداند که این عالم آفریده است و وی را به مدبری حکیم و قادر حاجت است و همیشه به او قایم است. و همچنین صفات صانع و حکمت وی در آفرینش بداند. و این همه در حس و خیال نیاید، بلکه صنعتهای باریک بدین قوت بداند و استنباط کند، چون نهادن اصل سخن و نهادن کتابت و نهادن هندسه و علمای دیگر باریک. وی را در این همه لذت بود. تا اگر بر وی ثنا کنند به علم چیزی اندک و حقیر، شاد شود و اگر گویند نداند، رنجور شود که علم کمال خود شناسد.
بلکه اگر بر سر شطرنج بنشیند وی را گویند که تعلیم مکن و با وی شرطها بسیار برود، طاقت آن ندارند، که از شادی و لذت آن مقدار علم خسیس بی طاقت بود و خواهد که بدان تفاخر کند و چگونه علم خوش نباشد و بدان تفاخر نکند؟
و علم صفت حق تعالی است. و چه چیز باید نزدیک آدمی خوشتر از کمال وی؟ و چه کمال بود عظیم تر از کمالی که به صفت حق تعالی حاصل آید؟ پس بدین اصل بدانستی که در جمله دل را از معرفت لذتی است که چشم را و تن را در آن نصیب نباشد.
و در دل آدمی قوتی آفریده اند که آن را عقل گویند و نور گویند و آن را برای معرفت و علم چیزها آفریده اند که در خیال و حس نیاید و طبع وی نیز آن است و لذت وی در آن است. تا بدان بداند که این عالم آفریده است و وی را به مدبری حکیم و قادر حاجت است و همیشه به او قایم است. و همچنین صفات صانع و حکمت وی در آفرینش بداند. و این همه در حس و خیال نیاید، بلکه صنعتهای باریک بدین قوت بداند و استنباط کند، چون نهادن اصل سخن و نهادن کتابت و نهادن هندسه و علمای دیگر باریک. وی را در این همه لذت بود. تا اگر بر وی ثنا کنند به علم چیزی اندک و حقیر، شاد شود و اگر گویند نداند، رنجور شود که علم کمال خود شناسد.
بلکه اگر بر سر شطرنج بنشیند وی را گویند که تعلیم مکن و با وی شرطها بسیار برود، طاقت آن ندارند، که از شادی و لذت آن مقدار علم خسیس بی طاقت بود و خواهد که بدان تفاخر کند و چگونه علم خوش نباشد و بدان تفاخر نکند؟
و علم صفت حق تعالی است. و چه چیز باید نزدیک آدمی خوشتر از کمال وی؟ و چه کمال بود عظیم تر از کمالی که به صفت حق تعالی حاصل آید؟ پس بدین اصل بدانستی که در جمله دل را از معرفت لذتی است که چشم را و تن را در آن نصیب نباشد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۰۵ - اصل دوم
بدان که هر که شطرنج می بازد و همه روز نان ناخورده، وی را گویند نان می خورد نخورد و همچنان می بازد، تا بدانیم که لذت وی در شطرنج قوی تر و بهتر است از نان خوردن و بدین سبب آن را تقدیم کرد. پس قوت لذت بدان شناسیم که چون هر دو فراهم آیند یکی را تقدیم کند. چون این بدانستی بدان که هر که عاقل تر لذت قوتهای باطن بر وی مستولی تر، چه اگر عاقل را مخیر کنند میان آن که لوزینه و مرغ بریان خورد یا کاری بکند که در آن دشمنی مغلوب شود و ریاستی وی را مسلم گردد، البته ریاست و غلبه اختیار کند، مگر که هنوز نظر وی تمام نشده باشد، چون کودک که مرد نشده با معتوه پس آن کس را که هم شهوت طعام باشد و هم شهوت جاه و ریاست و طلب جاه فراپیش دارد. بدانیم که این لذت قوی تر است.
همچنین عالم را که علم حساب خواند یا هندسه یا طلب یا علم شریعت یا آنچه باشد، وی را در آن لذتی باشد. چون ناقص نبود و به کمال بود آن بر همه لذتها تقدیم کند، مگر که در علم ناقص بود و لذت آن تمام نیافته، پس بدین معلوم شد که لذت علم و معرفت از همه لذتهای دیگر غالب تر است، لکن کسی را که ناقص نبود و هر دو شهوت در وی آفریده باشند که اگر چه کودک لذت جوز باختن بر لذت مباشرت و لذت ریاست تقدیم کند، ما در شک نیوفتیم که این از نقصان وی است. که وی را آن شهوت نیست، به دلیل آن که چون هر دو شهوت فراهم آید آن تقدیم کند که نزد او بهتر است.
همچنین عالم را که علم حساب خواند یا هندسه یا طلب یا علم شریعت یا آنچه باشد، وی را در آن لذتی باشد. چون ناقص نبود و به کمال بود آن بر همه لذتها تقدیم کند، مگر که در علم ناقص بود و لذت آن تمام نیافته، پس بدین معلوم شد که لذت علم و معرفت از همه لذتهای دیگر غالب تر است، لکن کسی را که ناقص نبود و هر دو شهوت در وی آفریده باشند که اگر چه کودک لذت جوز باختن بر لذت مباشرت و لذت ریاست تقدیم کند، ما در شک نیوفتیم که این از نقصان وی است. که وی را آن شهوت نیست، به دلیل آن که چون هر دو شهوت فراهم آید آن تقدیم کند که نزد او بهتر است.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۰۶ - اصل سیم
چون بدانستی که علم و معرفت خوش است، شک نیست که بعضی از علوم خوشتر است که هر چند معلوم بزرگتر و شریفتر، علم وی خوشتر که علم نهادن شطرنج از علم باختن شطرنج خوشتر و علم سیاست ممکلت و وزارت از علم درزی و برزگری خوشتر. پس علم معانی شرع و اسرار آن از علم نحو و لغت خوشتر و اسرار کار وزیر در وزارت بدانستن از دانستن کارهای اهل بازار خوشتر. و اسرار سلطان دانستن از اسرار وزیر دانستن خوشتر.
پس هر چند معلوم شریفتر علم وی لذیذتر خوشتر. پس نگاه کن که در وجود هیچ چیز شریفتر و عظیم تر و با کمال تر و با جلال تر از خداوند عالم که آفریدگار همه کمالها و جمالها وی است هست؟ و تدبیر هیچ سلطان در نگاهداشت مملکت خود چون تدبیر وی در ملوک آسمان و زمین و نظام کار این جهان؟ و هیچ حضرت نیکوتر و باکمال تر از حضرت الهیت هست؟ پس چگونه ممکن بود که نظاره چیز خوشتر از نظاره این حضرت باشد، اگر کسی را چشم آن باشد یا دانستن اسرار مملکتی خوشتر از دانستن اسرار این مملکت باشد؟
پس بدین معلوم شد که معرفت حق تعالی و معرفت صفات وی و معرفت ملکوت و مملکت وی و معرفت اسرار الهیت وی از همه معرفتها خوشتر. که معلوم این معرفت از همه شریفتر، و این گفتن لحن است و خطا که هیچ چیز دیگر را چون با وی اضافت کنی استحقاق آن نماند که شریف گویی یا توانی گفتن که این شریفتر، پس عارف در این جهان همیشه در بهشتی باشد که «عرضها کعرض السموات و الارض» بلکه بیشتر بود که پهنای آسمان و زمین متناهی است و میدان معرفت متناهی نیست. و بستانی که تماشاگاه عارفان است کناره ندارد و آسمان و زمین کناره دارد و میوه های این بستان نه مقطوع بود و نه ممنوع بلکه بر دوام و «قطوفها دانیه» بود که نزدیک تر از چیزی که هم از ذات وی بود چه باشد؟ و مزاحمت و غل و حسد را بدین راه نبود. که هر چند عارف بیشتر بود انس بیشتر باشد و چنین بهشت بود که به بسیاری اهل وی تنگ نشود بلکه فراخ تر شود.
پس هر چند معلوم شریفتر علم وی لذیذتر خوشتر. پس نگاه کن که در وجود هیچ چیز شریفتر و عظیم تر و با کمال تر و با جلال تر از خداوند عالم که آفریدگار همه کمالها و جمالها وی است هست؟ و تدبیر هیچ سلطان در نگاهداشت مملکت خود چون تدبیر وی در ملوک آسمان و زمین و نظام کار این جهان؟ و هیچ حضرت نیکوتر و باکمال تر از حضرت الهیت هست؟ پس چگونه ممکن بود که نظاره چیز خوشتر از نظاره این حضرت باشد، اگر کسی را چشم آن باشد یا دانستن اسرار مملکتی خوشتر از دانستن اسرار این مملکت باشد؟
پس بدین معلوم شد که معرفت حق تعالی و معرفت صفات وی و معرفت ملکوت و مملکت وی و معرفت اسرار الهیت وی از همه معرفتها خوشتر. که معلوم این معرفت از همه شریفتر، و این گفتن لحن است و خطا که هیچ چیز دیگر را چون با وی اضافت کنی استحقاق آن نماند که شریف گویی یا توانی گفتن که این شریفتر، پس عارف در این جهان همیشه در بهشتی باشد که «عرضها کعرض السموات و الارض» بلکه بیشتر بود که پهنای آسمان و زمین متناهی است و میدان معرفت متناهی نیست. و بستانی که تماشاگاه عارفان است کناره ندارد و آسمان و زمین کناره دارد و میوه های این بستان نه مقطوع بود و نه ممنوع بلکه بر دوام و «قطوفها دانیه» بود که نزدیک تر از چیزی که هم از ذات وی بود چه باشد؟ و مزاحمت و غل و حسد را بدین راه نبود. که هر چند عارف بیشتر بود انس بیشتر باشد و چنین بهشت بود که به بسیاری اهل وی تنگ نشود بلکه فراخ تر شود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۰۷ - اصل چهارم
بدان که دانستنی بر دو قسم است. بعضی آن است که در خیال آید چون الوان و اشکال و بعضی عقل وی را دریابد و در خیال نیاید و چون حق تعالی و صفات وی، بلکه چون بعضی از صفات تو چون قدرت و علم و ارادت و حیوه که این همه را چگونگی نیست در خیال نیاید بلکه خشم و عشق و شهوت و درد و راحت و این همه چگونگی ندارد و در خیال نیاید عقل همه را دریابد. و هر چه در خیال آید ادراک تو آن را بر دو وجه است:
یکی آن که در خیال حاضر آید چنان که گویی که در وی می نگری. و این ناقص تر است. و دیگر در چشم آید و این کاملتر است، لاجرم لذت در دیدار معشوق بیش از آن است که لذت در خیال وی، نه از آن که در دیدار صورتی دیگر است مخالف آن یا نیکوتر از آن، بلکه همان است ولکن روشن تر است، چنان که از معشوق به وقت چاشتگاه لذت بیش یابی از آن که به وقت صبح برآمدن، نه از آن که صورت می گردد ولکن از آن که روشن تر شود. همچنین آنچه در خیال نیاید و عقل آن را دریابد دو درجه دارد.
یکی را معرفت گویند. و رای این درجه ای دیگر است که آن را رویت و مشاهده گویند و نسبت آن با معرفت در کمال روشنی هم چون دیدار است با خیال، بلکه چشم حجاب است از دیدار نه از خیال تا از پیش برنخیزد، آن مشاهده ممکن نگردد. همچنین علاقه آدمی با این تن که مرکب است از آب و خاک و مشغولی وی به شهوت این عالم، حجاب است از مشاهده نه از معرفت. و تا این حجاب برنخیزد مشاهده ممکن نگردد. و از این گفت موسی (ع) را «لن ترانی» پس چون مشاهده تمامتر است و روشنتر لابد لذت آن بیشتر همچنان که در دیدار و خیال.
و بدان که حقیقت آن است که همین معرفت است که در آن جهان به صفتی دیگر شود که با اول هیچ نزدیکی ندارد، چنان که نطفه که مردمی شود و دانه خرما که درختی شود و به کمال رسد. و با گردش بغایت روشن شود و آن را مشاهده و نظر و دیدار گویند، چه دیدار عبارت است از کمال ادراک. و این مشاهده کمال این ادارک است و برای آن است که این مشاهده جهت اقتضا نکند چنان که معرفت در این جهان اقتضا نکرد.
پس تخم دیدار معرفت است و هرکه را معرفت نیست از دیدار محجوب است، حجابی ابدی. که هرکه تخم ندارد زرع صورت نبندد، و هرکه را معرفت تمامتر مشاهده تمامتر، پس گمان مبر که همه خلق در دیدار و لذت دیدار برابر باشند، بلکه هر کسی را بر قدر معرفت وی بود و «ان الله یتجلی للناس عامه و لابی بکر خاصه» این بود، نه آن که وی تنها بیند و دیگران نبینند، بلکه آن که وی بیند دیگران خود نبیند که آن حاصل وی بود که تخم آن معرفتی بود که دیگران نداشتند.
و آن که گفت، «فضل ابوبکر نه به نماز و نه روزه بسیار است، ولکن بدان سر که در دل وی قرار گرفته است. آن سر نوعی از معرفت است و تخم آن دیدار است، که خاصگی وی را خواهد بود. پس تفاوت دیدار خلق با آن که دیدار خلق یکی است چون تفاوت صورتها بود که در آیینهای مختلف پدیدار آید از یک صورت که بعضی کِه بود و بعضی مه و بعضی روشنتر و بعضی تاریک تر و بعضی کوژ و بعضی راست. تا بود که در کژی به جایی رسد که نیکو زشت نماید، چون صورت نیکو در پهنا و درازی شمشیر که با آن که خوش باشد نیز ناخوش و کریه بود.
و هرکه آینه دل بدان عالم برد و تاریک بود یا کژ، آنچه راحت دیگران باشد هم آن به عینه سبب رنج وی گردد، پس گمان مبر که آن لذت که پیغامبران یابند از دیدار دیگران بیابند و آنچه عالمان یابند دیگران از عوام بیابند، و آنچه عالمان متقی و محب یابند عالمان دیگر بیابند و تفاوت میان عارفی که دوستی حق تعالی بر وی غالب بود و میان عارفی که دوستی بر وی غالب نبود، در لذت بود نه در دیدار که هردو یکی بینند که تخم دیدار معرفت است و تخم هردو برابر است، ولکن مثل ایشان چون دو کس باشد که دیدار چشم ایشان برابر بود، نیکویی را بینند ولکن یکی عاشق بود و دیگر نبود، لابد لذت عاشق بیش بود. و اگر یکی عاشق تر بود لذت وی بیشتر بود. پس معرفت در کمال سعادت کفایت نیست تا محبت با آن نبود و محبت بدان غالب شود که محبت دنیا از دل وی پاک شود. و این جز به زهد و تقوی حاصل نیاید، پس عارف زاهد را لذت کاملتر بود.
یکی آن که در خیال حاضر آید چنان که گویی که در وی می نگری. و این ناقص تر است. و دیگر در چشم آید و این کاملتر است، لاجرم لذت در دیدار معشوق بیش از آن است که لذت در خیال وی، نه از آن که در دیدار صورتی دیگر است مخالف آن یا نیکوتر از آن، بلکه همان است ولکن روشن تر است، چنان که از معشوق به وقت چاشتگاه لذت بیش یابی از آن که به وقت صبح برآمدن، نه از آن که صورت می گردد ولکن از آن که روشن تر شود. همچنین آنچه در خیال نیاید و عقل آن را دریابد دو درجه دارد.
یکی را معرفت گویند. و رای این درجه ای دیگر است که آن را رویت و مشاهده گویند و نسبت آن با معرفت در کمال روشنی هم چون دیدار است با خیال، بلکه چشم حجاب است از دیدار نه از خیال تا از پیش برنخیزد، آن مشاهده ممکن نگردد. همچنین علاقه آدمی با این تن که مرکب است از آب و خاک و مشغولی وی به شهوت این عالم، حجاب است از مشاهده نه از معرفت. و تا این حجاب برنخیزد مشاهده ممکن نگردد. و از این گفت موسی (ع) را «لن ترانی» پس چون مشاهده تمامتر است و روشنتر لابد لذت آن بیشتر همچنان که در دیدار و خیال.
و بدان که حقیقت آن است که همین معرفت است که در آن جهان به صفتی دیگر شود که با اول هیچ نزدیکی ندارد، چنان که نطفه که مردمی شود و دانه خرما که درختی شود و به کمال رسد. و با گردش بغایت روشن شود و آن را مشاهده و نظر و دیدار گویند، چه دیدار عبارت است از کمال ادراک. و این مشاهده کمال این ادارک است و برای آن است که این مشاهده جهت اقتضا نکند چنان که معرفت در این جهان اقتضا نکرد.
پس تخم دیدار معرفت است و هرکه را معرفت نیست از دیدار محجوب است، حجابی ابدی. که هرکه تخم ندارد زرع صورت نبندد، و هرکه را معرفت تمامتر مشاهده تمامتر، پس گمان مبر که همه خلق در دیدار و لذت دیدار برابر باشند، بلکه هر کسی را بر قدر معرفت وی بود و «ان الله یتجلی للناس عامه و لابی بکر خاصه» این بود، نه آن که وی تنها بیند و دیگران نبینند، بلکه آن که وی بیند دیگران خود نبیند که آن حاصل وی بود که تخم آن معرفتی بود که دیگران نداشتند.
و آن که گفت، «فضل ابوبکر نه به نماز و نه روزه بسیار است، ولکن بدان سر که در دل وی قرار گرفته است. آن سر نوعی از معرفت است و تخم آن دیدار است، که خاصگی وی را خواهد بود. پس تفاوت دیدار خلق با آن که دیدار خلق یکی است چون تفاوت صورتها بود که در آیینهای مختلف پدیدار آید از یک صورت که بعضی کِه بود و بعضی مه و بعضی روشنتر و بعضی تاریک تر و بعضی کوژ و بعضی راست. تا بود که در کژی به جایی رسد که نیکو زشت نماید، چون صورت نیکو در پهنا و درازی شمشیر که با آن که خوش باشد نیز ناخوش و کریه بود.
و هرکه آینه دل بدان عالم برد و تاریک بود یا کژ، آنچه راحت دیگران باشد هم آن به عینه سبب رنج وی گردد، پس گمان مبر که آن لذت که پیغامبران یابند از دیدار دیگران بیابند و آنچه عالمان یابند دیگران از عوام بیابند، و آنچه عالمان متقی و محب یابند عالمان دیگر بیابند و تفاوت میان عارفی که دوستی حق تعالی بر وی غالب بود و میان عارفی که دوستی بر وی غالب نبود، در لذت بود نه در دیدار که هردو یکی بینند که تخم دیدار معرفت است و تخم هردو برابر است، ولکن مثل ایشان چون دو کس باشد که دیدار چشم ایشان برابر بود، نیکویی را بینند ولکن یکی عاشق بود و دیگر نبود، لابد لذت عاشق بیش بود. و اگر یکی عاشق تر بود لذت وی بیشتر بود. پس معرفت در کمال سعادت کفایت نیست تا محبت با آن نبود و محبت بدان غالب شود که محبت دنیا از دل وی پاک شود. و این جز به زهد و تقوی حاصل نیاید، پس عارف زاهد را لذت کاملتر بود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۰۸ - فصل (تفاوت لذت دیدار با لذت معرفت)
همانا که گویی که اگر لذت دیدار از جنس لذت معرفت است این پس لذتی نیست و این از آن گویی که از لذات معرفت خود خبر نداری، لکن باشد که سخنی چند به هم بازنهاده باشی و یاد گرفته باشی از کتابی یا از کسی بیاموخته و آن را معرفت نام کرده، به هیچ حال از آن لذت نیابی. و بدان که کسی ترینه را لوزینه نام کند، وی از آن لذت لوزینه نیابد. اما آن که حقیقت معرفت بچشد در آن چندان لذت یابد که اگر در این جهان بهشت به عوض وی را دهند معرفت دوست تر دارد، چنان که عاقل لذت سلطنت از لذت فرج و شکم دوست تر دارد.
اما اگر چه لذت معرفت عظیم است، ولکن با لذت دیدار آخرت هیچ نزدیکی ندارد. و این خود به مثالی فهم توان کرد. عاشقی تقدیر کن که در معشوق می نگرد به وقت صبح که هنوز روشن نشده است، به وقتی که عشق بر وی ضعیف بود و شهوت ناقص و در جامه وی کژدم و زنبور بود، وی را می گزد و باز آن نیز به کارهای دیگر مشغول بود و از هرچیزی می هراسد. شک نیست که لذت وی ضعیف بود. پس اگر ناگاه آفتاب برآید و بغایت روشن شود و شهوت و عشق وی بغایت قوی شود و مشغله و هراس از دل وی بشود و از درد زنبور خلاص یابد. لذتی عظیم یابد که باز آن که از پیش بود هیچ نزدیکی ندارد.
حال عارف در دنیا چنین است و تاریکی مثال ضعف معرفت است در این جهان که گویی که از پس پرده بیرون می نگرد. و ضعیفی عشق سبب نقصان آدمی است که تا در این جهان بود ناقص بود و آن عشق به کمال نرسد و کژدم و زنبور مثل شهوات دنیاست. و غم و اندوه و رنج که می باشد این همه مشوش لذت معرفت است و مشغله و هراس مثل اندیشه زندگانی و معیشت و به دست آوردن قوت و امثال این است. و به مرگ این همه خیزد و شهوت دیدار تمام شود و پوشیدگی به کشف بدل شود و غم و اندوه و مشغله دنیا منقطع شود و بدین سبب آن لذت بغایت کمال رسد اگرچه بر قدر معرفت بیش نبود. و چنان که لذتی که گرسنه یابد از بوی طعام با لذت خوردن مناسبت ندارد، لذت معرفت با دیدار هم چنین بود.
اما اگر چه لذت معرفت عظیم است، ولکن با لذت دیدار آخرت هیچ نزدیکی ندارد. و این خود به مثالی فهم توان کرد. عاشقی تقدیر کن که در معشوق می نگرد به وقت صبح که هنوز روشن نشده است، به وقتی که عشق بر وی ضعیف بود و شهوت ناقص و در جامه وی کژدم و زنبور بود، وی را می گزد و باز آن نیز به کارهای دیگر مشغول بود و از هرچیزی می هراسد. شک نیست که لذت وی ضعیف بود. پس اگر ناگاه آفتاب برآید و بغایت روشن شود و شهوت و عشق وی بغایت قوی شود و مشغله و هراس از دل وی بشود و از درد زنبور خلاص یابد. لذتی عظیم یابد که باز آن که از پیش بود هیچ نزدیکی ندارد.
حال عارف در دنیا چنین است و تاریکی مثال ضعف معرفت است در این جهان که گویی که از پس پرده بیرون می نگرد. و ضعیفی عشق سبب نقصان آدمی است که تا در این جهان بود ناقص بود و آن عشق به کمال نرسد و کژدم و زنبور مثل شهوات دنیاست. و غم و اندوه و رنج که می باشد این همه مشوش لذت معرفت است و مشغله و هراس مثل اندیشه زندگانی و معیشت و به دست آوردن قوت و امثال این است. و به مرگ این همه خیزد و شهوت دیدار تمام شود و پوشیدگی به کشف بدل شود و غم و اندوه و مشغله دنیا منقطع شود و بدین سبب آن لذت بغایت کمال رسد اگرچه بر قدر معرفت بیش نبود. و چنان که لذتی که گرسنه یابد از بوی طعام با لذت خوردن مناسبت ندارد، لذت معرفت با دیدار هم چنین بود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۰۹ - فصل (چشم آخرت نه چون چشم دنیا بود)
همانا گویی که معرفت در دل بود و دیدار در چشم. این چگونه بود؟ بدان که دیدار را دیدار از آن گفته اند که به کمال رسیدن خیال بود. نه بدان که در چشم بود که اگر دیدار در پیشانی آفریدندی هم دیدار بودی. پس در جای وی آویختن فضول بود، بلکه چون لفظ دیدار آمده است و ظاهر آن چشم است باید که اعتقاد کنی که در آخرت چشم را اندر آن نصیب بود و بدانی که چشم آخرت نه چون چشم دنیا بود که این چشم جز به جهت نبیند و آن چشم بی جهت بیند.
و بیش از این روا نیست عامی را که از این گوید و بحث کند. که این بر قدر قوت وی نیست. که در درودگری کار بوزینه نیست. و هر دانشمند که رنج در فقه و حدیث و تفسیر برده است در این معنی هم عامی است و این نه کار وی است، بلکه آن که رنج در کلام برده است هم در حقیقت این عامی است، چه متکلم شحنه و بدرقه عامی است، تا آنجا که عامی اعتقاد کرده است وی به حدیث بر وی نگاه دارد و شر مبتدع از وی دفع می کند و راه آن در جدل بداند، اما معرفت خود گویی دیگر است و اهل آن گروهی دیگرند و چنین سخن نه در خور این کتاب است. آن اولیتر که بدین اقتصار کنیم.
و بیش از این روا نیست عامی را که از این گوید و بحث کند. که این بر قدر قوت وی نیست. که در درودگری کار بوزینه نیست. و هر دانشمند که رنج در فقه و حدیث و تفسیر برده است در این معنی هم عامی است و این نه کار وی است، بلکه آن که رنج در کلام برده است هم در حقیقت این عامی است، چه متکلم شحنه و بدرقه عامی است، تا آنجا که عامی اعتقاد کرده است وی به حدیث بر وی نگاه دارد و شر مبتدع از وی دفع می کند و راه آن در جدل بداند، اما معرفت خود گویی دیگر است و اهل آن گروهی دیگرند و چنین سخن نه در خور این کتاب است. آن اولیتر که بدین اقتصار کنیم.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۱۰ - فصل (لذت معرفت و دوستی خدای را چگونه می توان به دست آورد؟)
همانا گویی که لذتی که لذت بهشت در آن فراموش شود هیچ گونه نزدیک من صورت نمی بندد، هرچند که سخن بسیار در این بگفته اند تدبیر من چیست تا اگر آن لذت نبود باری ایمان بدان حاصل آید؟ بدان که علاج این چهار چیز:
یکی آن که این سخنها که گفته آمد تامل کنی و در وی بسیار اندیشه کنی تا مگر معلوم شود که به یک راه که سخنی در گوش بگذرد در دل فرو نیاید.
دوم آن که بدانی که صفات آدمی در شهوت و لذت به یک راه نیافریده اند: اول شهوت کودک در خوردن بود و جز آن نداند. چون پانزده ساله شد لذت و شهوت زنان در وی پدیدار آید تا همه را در طلب آن فرو گذارد. چون نزدیک بیست ساله شد لذت ریاست و تفاخر و تکاثر و طلب جاه در وی پدید آید و این آخر درجات لذات دنیاست، چنان که در قرآن گفت، «انما الحیوه الدنیا لعب و لهو و زینه و تفاخر بینکم و تکاثر فی الاموال والاولاد.
پس چون از این برگذرد اگر دنیا به جملگی باطن وی را تباه نکند و دل وی بیمار نگرداند لذت معرفت علم و آفریدگار عالم و اسرار ملک و ملکوت در وی پدید آید، و چنان که هرچه بازپس بود گذشته در آن مختصر بود، این نیز همه در آن مختصر شود و لذت بهشت لذت شکم و فرج و چشم بیش نیست. که در بستانی تماشا می کند و طعام می خورد و در سبزه و آب روان و کوشکهای نگارین می نگرد و این شهوت خود در این جهان در جنب شهوت ریاست و استیلا و فرمان دادن حقیر و مختصر شود تا به معرفت چه رسد که رهبان باشد که صومعه بر خویشتن زندان کند و قوت خویش با قدر نخودی آورد در شره جاه و قبول و لذت آن، پس وی لذت جاه از بهشت دوست تر می دارد. که بهشت بیش از لذت فرج و شکم و چشم نیست. پس لذت جاه که همه شهوات را مختصر بکرد در لذت معرفت فرو شود و بدین همه ایمان داری که بدین همه رسیده ای.
و کودک که به شهوت جاه نرسیده باشد بدین ایمان ندارد و اگر خواهی که وی را لذت ریاست معلوم کنی نتوانی کرد. عارف در دست تو و نابینایی تو هم چنان است که تو در دست کودک، ولکن اگر اندک مایه عقل داری و تامل کنی این پوشیده نماند.
علاج سیم آن که در احوال عارفان نظاره کنی و سخن ایشان بشنوی که مخنّث و عنین اگرچه از شهوت مباشرت و لذت آن خبر ندارد لکن چون مردان می بیند که هرچه دارند در طلب آن خرج همی کنند، وی را علمی ضروری حاصل آید که ایشان را لذتی و شهوتی است بیرون این که وی راست.
رابعه زنی بود. با وی حدیث بهشت کردند. گفت، «الجار ثم الدار، اول خداوند سرای آنگاه سرای». و ابوسلیمان دارانی می گوید که خدای تعالی را بندگانند که بیم دوزخ و امید بهشت ایشان را از خدای مشغول نکند. و یکی از دوستان معروف کرخی با وی گفت که بگوی آن چیست که تو را از دنیا و از خلق چنین نفور کرده است و به عبادت مشغول گشته ای؟ بیم مرگ است یا بیم دوزخ و امید بهشت؟ گفت، «این چیست؟ پادشاهی که همه به دست وی است اگر دوستی وی بچشی این همه فراموش کنی. و اگر تو را با وی معرفت آشنایی پدید آید از این همه ننگ داری».
بشر حافی را بعه خواب دیدند. وی را گفتند که ابونصر تمار و عبدالوهاب وراق را کار چگونه است؟ گفت، «این ساعت ایشان را در بهشت بگذاشتم. طعام بهشت همی خوردند». گفتند، «و تو چه؟» گفت، «خدای تعالی دانست که مرا به طعام و شاب بهشت رغبتی نیست. مرا دیدار خویش بداد». و علی بن الموفق می گوید که بهشت را به خواب دیدم و خلق طعام بسیار همی خوردند و فریشتگان از همه طیّبات طعام در دهان ایشان می نهادند. و یکی را دیدم در پیش حظیره القدس چشم از سر بیفتاده و مبهوت می نگرید. رضوان را گفتم که این چیست؟ گفت، «معروف کرخی است که عبادت وی نه از بیم دوزخ کرد و نه به امید بهشت کرد. وی را نظر مباح کرده است».
و ابوسلیمان دارانی می گوید، «هرکه امروز به خویشتن مشغول است، فردا هم چنین بود». و یحیی بن معاذ می گوید یک شب بایزید را دیدم از نماز شام و نماز خفتن فارغ شد تا بامداد بر سر دو پای نشسته، پاشنه از جای برگرفته و چشم از سر مبهوت وار خیره بمانده. به آخر سجده ای دراز بکرد و سر برآورد و گفت، «بارخدایا! گروهی تو را طلب کردند. ایشان را کرامات دادی تا بر آب رفتند و در هوا پریدند. و من به تو پناهم از آن. و گروهی را گنجهای زمین دادی و گروهی را آن بدادی که به یک شب مسافت بسیار برفتند و خشنود شدند و من به تو پناهم از این». پس بازنگرید مرا دید. گفت، «یا یحیی اینجایی؟» گفتم، «آری»، گفت، «از کی؟» گفتم، «از دیری»، و گفتم، «پس چیزی از این احوال با من بگوی.» گفت، «آن که تو را شاید بگویم». و گفت، «مرا در ملکوت اعلی و ملکوت اسفل بگردانیدند و عرش کرسی و آسمانها و بهشتها همه بگردانیدند و گفتند بخواه از این همه هرچه خواهی تو را دهیم. گفتم از این همه هیچ نخواهم. گفت: تو بنده منی حقا».
و ابوتراب نخشبی را مریدی بود عظیم مستغرق در کار خویش. یک بار ابوتراب وی را گفت اگر بایزید را بینی روا بود. گفت، «من مشغولم از بایزید». پس چند بار دیگر بگفت. مرید گفت، «من خدای بایزید را می بینم. بایزید را چه کنم؟» ابوتراب گفت، «یک بار بایزید را بینی تو را بهتر از آن که هفتاد بار خدای را بینی». مرید متحیر بماند گفت، «چگونه؟»، گفت، «ای بیچاره! تو خدای را بینی بر مقدار تو، تو را ظاهر شود و بایزید را نزد خدای تعالی بینی بر قدر وی بینی». مرید فهم کرد و گفت، «تا برویم». برفتند. بایزید در بیشه ای بود. چون بیرون آمد پوستینی باشگونه درپوشیده بود. مرید در وی نگرید و یک نعره بزد و جان بداد. گفتم، «یا بایزید! به یک نظرت کشتی؟» گفت، «نه، که مرید صادق بود و در وی سری بود که آشکارا نمی شد به قوت وی. ما را بدید به یک راه آشکارا شد و ضعیف نبود، طاقت نداشت، هلاک شد».
و بایزید گفت، «اگر خلت ابراهیم و مناجات موسی و روحانیت عیسی به تو دهند بازمگرد که ورای آن کارها دارد». بایزید را دوستی بود مزّکی. وی را گفت، «سی سال است تا شب نماز همی کنم و روز روزه می دارم و از این هرچه تو می گویی مرا هیچ پدید نمی آید». گفت، «اگر سیصد سال بکنی هم پدید نیاید»، گفت، «چرا؟» گفت، «زیرا که به خود محجوبی». گفت، «علاج آن چیست؟» گفت، «نتوانی کرد». گفت، «بگو تا بکنم»، گفت، «نکنی»، گفت، «آخر بگوی»، گفت، «این ساعت برو نزدیک حجّام شو تا محاسن تو جمله فرو سترد و برهنه بباش و ازاری بر میان بند و توبره ای پرجوز در گردن آویز و در بازار منادی کن که هر کودک که سیلی در گردن به من زند چندین جوز وی را دهم. و همچنین نزدیک قاضی و عدول شو». این مرد گفت، «سبحان الله که این چیست که می گویی؟» بایزید گفت، «شرک آوردی بدین سخن که گفتی سبحان الله که این از تعظیم خویش گفتی»، گفت، «چیزی دیگر بگوی که این نتوانم»، گفت، «علاج اول این است»، گفت، «این نتوانم»، گفت، «من خود گفتم که این نتوانی» و این از آن گفت که آن مرد به کبر و طلب جاه مشغول و مغلوب بوده است و این علاج وی باشد.
و در خبر است که وحی آمد به عیسی (ع) که چون در دل بنده نگرم نه دنیا بینم نه آخرت، دوستی خویش آنجا بنهم و متولی حفظ وی باشم. و ابراهیم ادهم گفت، «بارخدایا! دانی که بهشت نزدیک من بر پشه ای نیرزد در جنب محبت تو که مرا ارزانی داشتی دانستی که مرا به ذکر خویش دادی». و رابعه را گفتند، «رسول را چگونه دوست داری؟» گفت، «صعب، ولکن دوستی خالق مرا از دوستی مخلوقان مشغول کرده است». و عیسی (ع) را پرسیدند که از اعمال کدام فاضلتر؟ گفت، «دوستی خدای و رضا بدانچه وی می کند». و در جمله چنین اخبار و حکایات بسیار است و به قرینه احوال این قوم به ضرورت معلوم شد که لذت معرفت و دوستی وی از بهشت بیشتر است، باید که اندر این تامل کنی.
یکی آن که این سخنها که گفته آمد تامل کنی و در وی بسیار اندیشه کنی تا مگر معلوم شود که به یک راه که سخنی در گوش بگذرد در دل فرو نیاید.
دوم آن که بدانی که صفات آدمی در شهوت و لذت به یک راه نیافریده اند: اول شهوت کودک در خوردن بود و جز آن نداند. چون پانزده ساله شد لذت و شهوت زنان در وی پدیدار آید تا همه را در طلب آن فرو گذارد. چون نزدیک بیست ساله شد لذت ریاست و تفاخر و تکاثر و طلب جاه در وی پدید آید و این آخر درجات لذات دنیاست، چنان که در قرآن گفت، «انما الحیوه الدنیا لعب و لهو و زینه و تفاخر بینکم و تکاثر فی الاموال والاولاد.
پس چون از این برگذرد اگر دنیا به جملگی باطن وی را تباه نکند و دل وی بیمار نگرداند لذت معرفت علم و آفریدگار عالم و اسرار ملک و ملکوت در وی پدید آید، و چنان که هرچه بازپس بود گذشته در آن مختصر بود، این نیز همه در آن مختصر شود و لذت بهشت لذت شکم و فرج و چشم بیش نیست. که در بستانی تماشا می کند و طعام می خورد و در سبزه و آب روان و کوشکهای نگارین می نگرد و این شهوت خود در این جهان در جنب شهوت ریاست و استیلا و فرمان دادن حقیر و مختصر شود تا به معرفت چه رسد که رهبان باشد که صومعه بر خویشتن زندان کند و قوت خویش با قدر نخودی آورد در شره جاه و قبول و لذت آن، پس وی لذت جاه از بهشت دوست تر می دارد. که بهشت بیش از لذت فرج و شکم و چشم نیست. پس لذت جاه که همه شهوات را مختصر بکرد در لذت معرفت فرو شود و بدین همه ایمان داری که بدین همه رسیده ای.
و کودک که به شهوت جاه نرسیده باشد بدین ایمان ندارد و اگر خواهی که وی را لذت ریاست معلوم کنی نتوانی کرد. عارف در دست تو و نابینایی تو هم چنان است که تو در دست کودک، ولکن اگر اندک مایه عقل داری و تامل کنی این پوشیده نماند.
علاج سیم آن که در احوال عارفان نظاره کنی و سخن ایشان بشنوی که مخنّث و عنین اگرچه از شهوت مباشرت و لذت آن خبر ندارد لکن چون مردان می بیند که هرچه دارند در طلب آن خرج همی کنند، وی را علمی ضروری حاصل آید که ایشان را لذتی و شهوتی است بیرون این که وی راست.
رابعه زنی بود. با وی حدیث بهشت کردند. گفت، «الجار ثم الدار، اول خداوند سرای آنگاه سرای». و ابوسلیمان دارانی می گوید که خدای تعالی را بندگانند که بیم دوزخ و امید بهشت ایشان را از خدای مشغول نکند. و یکی از دوستان معروف کرخی با وی گفت که بگوی آن چیست که تو را از دنیا و از خلق چنین نفور کرده است و به عبادت مشغول گشته ای؟ بیم مرگ است یا بیم دوزخ و امید بهشت؟ گفت، «این چیست؟ پادشاهی که همه به دست وی است اگر دوستی وی بچشی این همه فراموش کنی. و اگر تو را با وی معرفت آشنایی پدید آید از این همه ننگ داری».
بشر حافی را بعه خواب دیدند. وی را گفتند که ابونصر تمار و عبدالوهاب وراق را کار چگونه است؟ گفت، «این ساعت ایشان را در بهشت بگذاشتم. طعام بهشت همی خوردند». گفتند، «و تو چه؟» گفت، «خدای تعالی دانست که مرا به طعام و شاب بهشت رغبتی نیست. مرا دیدار خویش بداد». و علی بن الموفق می گوید که بهشت را به خواب دیدم و خلق طعام بسیار همی خوردند و فریشتگان از همه طیّبات طعام در دهان ایشان می نهادند. و یکی را دیدم در پیش حظیره القدس چشم از سر بیفتاده و مبهوت می نگرید. رضوان را گفتم که این چیست؟ گفت، «معروف کرخی است که عبادت وی نه از بیم دوزخ کرد و نه به امید بهشت کرد. وی را نظر مباح کرده است».
و ابوسلیمان دارانی می گوید، «هرکه امروز به خویشتن مشغول است، فردا هم چنین بود». و یحیی بن معاذ می گوید یک شب بایزید را دیدم از نماز شام و نماز خفتن فارغ شد تا بامداد بر سر دو پای نشسته، پاشنه از جای برگرفته و چشم از سر مبهوت وار خیره بمانده. به آخر سجده ای دراز بکرد و سر برآورد و گفت، «بارخدایا! گروهی تو را طلب کردند. ایشان را کرامات دادی تا بر آب رفتند و در هوا پریدند. و من به تو پناهم از آن. و گروهی را گنجهای زمین دادی و گروهی را آن بدادی که به یک شب مسافت بسیار برفتند و خشنود شدند و من به تو پناهم از این». پس بازنگرید مرا دید. گفت، «یا یحیی اینجایی؟» گفتم، «آری»، گفت، «از کی؟» گفتم، «از دیری»، و گفتم، «پس چیزی از این احوال با من بگوی.» گفت، «آن که تو را شاید بگویم». و گفت، «مرا در ملکوت اعلی و ملکوت اسفل بگردانیدند و عرش کرسی و آسمانها و بهشتها همه بگردانیدند و گفتند بخواه از این همه هرچه خواهی تو را دهیم. گفتم از این همه هیچ نخواهم. گفت: تو بنده منی حقا».
و ابوتراب نخشبی را مریدی بود عظیم مستغرق در کار خویش. یک بار ابوتراب وی را گفت اگر بایزید را بینی روا بود. گفت، «من مشغولم از بایزید». پس چند بار دیگر بگفت. مرید گفت، «من خدای بایزید را می بینم. بایزید را چه کنم؟» ابوتراب گفت، «یک بار بایزید را بینی تو را بهتر از آن که هفتاد بار خدای را بینی». مرید متحیر بماند گفت، «چگونه؟»، گفت، «ای بیچاره! تو خدای را بینی بر مقدار تو، تو را ظاهر شود و بایزید را نزد خدای تعالی بینی بر قدر وی بینی». مرید فهم کرد و گفت، «تا برویم». برفتند. بایزید در بیشه ای بود. چون بیرون آمد پوستینی باشگونه درپوشیده بود. مرید در وی نگرید و یک نعره بزد و جان بداد. گفتم، «یا بایزید! به یک نظرت کشتی؟» گفت، «نه، که مرید صادق بود و در وی سری بود که آشکارا نمی شد به قوت وی. ما را بدید به یک راه آشکارا شد و ضعیف نبود، طاقت نداشت، هلاک شد».
و بایزید گفت، «اگر خلت ابراهیم و مناجات موسی و روحانیت عیسی به تو دهند بازمگرد که ورای آن کارها دارد». بایزید را دوستی بود مزّکی. وی را گفت، «سی سال است تا شب نماز همی کنم و روز روزه می دارم و از این هرچه تو می گویی مرا هیچ پدید نمی آید». گفت، «اگر سیصد سال بکنی هم پدید نیاید»، گفت، «چرا؟» گفت، «زیرا که به خود محجوبی». گفت، «علاج آن چیست؟» گفت، «نتوانی کرد». گفت، «بگو تا بکنم»، گفت، «نکنی»، گفت، «آخر بگوی»، گفت، «این ساعت برو نزدیک حجّام شو تا محاسن تو جمله فرو سترد و برهنه بباش و ازاری بر میان بند و توبره ای پرجوز در گردن آویز و در بازار منادی کن که هر کودک که سیلی در گردن به من زند چندین جوز وی را دهم. و همچنین نزدیک قاضی و عدول شو». این مرد گفت، «سبحان الله که این چیست که می گویی؟» بایزید گفت، «شرک آوردی بدین سخن که گفتی سبحان الله که این از تعظیم خویش گفتی»، گفت، «چیزی دیگر بگوی که این نتوانم»، گفت، «علاج اول این است»، گفت، «این نتوانم»، گفت، «من خود گفتم که این نتوانی» و این از آن گفت که آن مرد به کبر و طلب جاه مشغول و مغلوب بوده است و این علاج وی باشد.
و در خبر است که وحی آمد به عیسی (ع) که چون در دل بنده نگرم نه دنیا بینم نه آخرت، دوستی خویش آنجا بنهم و متولی حفظ وی باشم. و ابراهیم ادهم گفت، «بارخدایا! دانی که بهشت نزدیک من بر پشه ای نیرزد در جنب محبت تو که مرا ارزانی داشتی دانستی که مرا به ذکر خویش دادی». و رابعه را گفتند، «رسول را چگونه دوست داری؟» گفت، «صعب، ولکن دوستی خالق مرا از دوستی مخلوقان مشغول کرده است». و عیسی (ع) را پرسیدند که از اعمال کدام فاضلتر؟ گفت، «دوستی خدای و رضا بدانچه وی می کند». و در جمله چنین اخبار و حکایات بسیار است و به قرینه احوال این قوم به ضرورت معلوم شد که لذت معرفت و دوستی وی از بهشت بیشتر است، باید که اندر این تامل کنی.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۱۱ - پیدا کردن سبب پوشیدگی معرفت حق تعالی
بدان که چیزی که شناختن وی متعذر شود از دو سبب بود: یکی آن که پوشیده باشد و روشن نبود. و دیگر آن که بغایت روشن باشد و چشم طاقت آن ندارد. و بدین سبب است که خفاش به زور هیچ نبیند و به شب بیند، نه از آن که به شب چیزها ظاهر است، لکن به روز بس ظاهر است و چشم وی ضعیف است. پس دشواری معرفت حق تعالی از روشنی است که از بس روشن است دلها طاقت دریافت آن نمی دارد و روشنی و ظهور حق تعالی بدان شناسی که قیاس کنی که اگر خطّی نبشته بینی یا جامه ای دوخته، هیچ چیز نزدیک تو روشن تر از قدرت و علم و حیوه و ارادت کاتب و یا درزی نباشد که این فعل وی این صفات را از باطن وی چنان روشن گرداند که علم ضروری حاصل آید.
اگر خدای تعالی در همه عالم یک مرغ بیش نیافریدی، هر که در وی نگریدی وی را کمال علم و قدرت و جلال صانع وی ضروری شدی که دلالت این از دلالت خط بر کاتب ظاهرتر است، ولکن هرچه در وجود است از آسمان و زمین و حیوان و نبات و سنگ و کلوخ بلکه هرچه آفریده است و در وهم و خیال آید همه یک صفت است که گواهی همی دهد بر جمال صانع. و از بسیاریِ دلیل و روشنی پوشیده است که اگر بعضی فعل وی بودی و بعضی نبودی آنگاه ظاهر بودی، چون همه یک صفت شد پوشیده شد.
و مثل این آن که هیچ چیز روشن تر از آفتاب نیست که همه چیزبه وی ظاهر شود، ولکن اگر آفتاب به شب فرو نشدی و یا به سبب سایه محجوب نشدی هیچ کس ندانستی که بر روی زمین مثلا نوری هست که جز سفیدی و سبزی و رنگهای دیگر ندیدندی. گفتندی پیش از این نیست. پس این که بدانستند که نور چیزی است بیرون الوان که الوان بدان پیدا شود از آن بود که به شب الوان پوشیده شد و در سایه پوشیده تر بود از آن که در آفتاب. پس از ضد وی را بشناختند؟
همچنین اگر آفریدگار را غیبت و عدم ممکن بودی، آسمان و زمین برهم اوفتادی و ناچیز شدی آنگاه وی را به ضرورت بشناختدی، لکن چون همه چیزها یک صفت است در شهادت و این شهادت بر دوام است و بس روشن است، پس از روشنی پوشیده شده است. و دیگر آن که در کودکی این در چشم قرار گرفته است. در وقتی که عقل این نبوه است که شهادت این بشنود. چون خو فرا کرد و الف گرفت پس از شهادت آگاهی نیابد مگر حیوانی غریب بیند یا بنایی غریب، آنگاه بی اختیار وی سبحان الله از دهان وی بجهد که شهادت آن آگاهی به دل وی دهد پس هرکه را چشم ضعیف نیست هرچه بیند از صنع او بیند نه از آن جنس که آسمان و زمین است، بلکه از آن بیند که صنع وی است، چنان که کسی که خطی بیند نه از آن روی که خبر است و کاغذ که این چنین کسی بیند که خط نداند بلکه از آن روی که خط منظوم است تا در وی کاتب را می بیند، چنان که در تصنیف منصف را بیند نه خط و چون چنین شد در هرچه نگر خدای را بیند که هیچ چیز نیست که نه صنع وی است، بلکه همه عالم تصنیف و صنعت وی است. اگر خواهی در چیزی نگری که نه از وی است و نه به وی ایت نتوانی، و همه به زبان فصیح که آن را زبان حال گویند گواهی می دهند به کمال و قدرت و جمال و عظمت وی، و از این روشنتر هیچ چیز نیست ولکن عجز خلق از این ضعف ایشان است.
اگر خدای تعالی در همه عالم یک مرغ بیش نیافریدی، هر که در وی نگریدی وی را کمال علم و قدرت و جلال صانع وی ضروری شدی که دلالت این از دلالت خط بر کاتب ظاهرتر است، ولکن هرچه در وجود است از آسمان و زمین و حیوان و نبات و سنگ و کلوخ بلکه هرچه آفریده است و در وهم و خیال آید همه یک صفت است که گواهی همی دهد بر جمال صانع. و از بسیاریِ دلیل و روشنی پوشیده است که اگر بعضی فعل وی بودی و بعضی نبودی آنگاه ظاهر بودی، چون همه یک صفت شد پوشیده شد.
و مثل این آن که هیچ چیز روشن تر از آفتاب نیست که همه چیزبه وی ظاهر شود، ولکن اگر آفتاب به شب فرو نشدی و یا به سبب سایه محجوب نشدی هیچ کس ندانستی که بر روی زمین مثلا نوری هست که جز سفیدی و سبزی و رنگهای دیگر ندیدندی. گفتندی پیش از این نیست. پس این که بدانستند که نور چیزی است بیرون الوان که الوان بدان پیدا شود از آن بود که به شب الوان پوشیده شد و در سایه پوشیده تر بود از آن که در آفتاب. پس از ضد وی را بشناختند؟
همچنین اگر آفریدگار را غیبت و عدم ممکن بودی، آسمان و زمین برهم اوفتادی و ناچیز شدی آنگاه وی را به ضرورت بشناختدی، لکن چون همه چیزها یک صفت است در شهادت و این شهادت بر دوام است و بس روشن است، پس از روشنی پوشیده شده است. و دیگر آن که در کودکی این در چشم قرار گرفته است. در وقتی که عقل این نبوه است که شهادت این بشنود. چون خو فرا کرد و الف گرفت پس از شهادت آگاهی نیابد مگر حیوانی غریب بیند یا بنایی غریب، آنگاه بی اختیار وی سبحان الله از دهان وی بجهد که شهادت آن آگاهی به دل وی دهد پس هرکه را چشم ضعیف نیست هرچه بیند از صنع او بیند نه از آن جنس که آسمان و زمین است، بلکه از آن بیند که صنع وی است، چنان که کسی که خطی بیند نه از آن روی که خبر است و کاغذ که این چنین کسی بیند که خط نداند بلکه از آن روی که خط منظوم است تا در وی کاتب را می بیند، چنان که در تصنیف منصف را بیند نه خط و چون چنین شد در هرچه نگر خدای را بیند که هیچ چیز نیست که نه صنع وی است، بلکه همه عالم تصنیف و صنعت وی است. اگر خواهی در چیزی نگری که نه از وی است و نه به وی ایت نتوانی، و همه به زبان فصیح که آن را زبان حال گویند گواهی می دهند به کمال و قدرت و جمال و عظمت وی، و از این روشنتر هیچ چیز نیست ولکن عجز خلق از این ضعف ایشان است.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۱۷ - فصل (دعا مناقض رضا نیست)
گروهی گفته اند که شرط رضا آن است که دعا نکنی و هر چه نیست از خدای نخواهید و بدانچه هست راضی باشید و بر معصیت و فسق انکار نکنید که آن نیز قضای خدای تعالی است. و در شهری که معصیت غالب باشد یا وبا و بلا نگریزید که این گریختن بود از قضا و این همه خطاست. اما دعا رسول (ص) کرده است و گفته که دعا مخ عبادت است. و به حقیقت آن سبب است که در دل رقت و شکستگی و تضرع و عجز و تواضع و التجاء به حق تعالی پدید آید. و این همه صفات محمود است. و چنان که خوردن آب تا تشنه نشود و خوردن نان تا گرسنه نشود و پوشیدن جامه تا سرما دفع کند خلاف رضا نبود، پس دعا کردن تا بلا برود همین باشد، بلکه هرچه آن را سببی ساختند و بدان فرموده مخالف آن فرمان بر خلاف رضا بود به حکم وی. اما رضا دادن به معصیت چگونه روا بود و از آن نهی آمده است و گفته که هرکه بدان رضا دهد اندر آن شریک بود. و گفته است اگر بنده ای را به مشرق بکشند کسی به مغرب رضا دهد اندر آن شریک است، پس هرچند که معصیت قضای خدای تعالی است ولکن وی را دو روی است: یکی تا بنده داند که این به اختیار وی است و نشان آن است که وی ممقوت حق است و یکی تا بداند که به قضا و تقدیر حق تعالی است، پس بدان وجه که قضا کرده است که عالم از معصیت و کفر خالی نباشد بدین رضا باید داد، اما بدان وجه که اختیار بنده است و صفت وی است و نشان آن است که خدای تعالی وی را دشمن دارد بدین رضا نباید داد و این متناقض نبود که اگر کسی را دشمنی بمیرد که نیز دشمن او بود هم اندوهگین شود و هم شاد، ولکن به وجهی اندوهگین شود و به وجهی دیگر اندوهگین نشود و متناقض آن وقت بود که هر دو از یک وجه بود. و هم چنین از جایی که معصیت غالب بود مهم است گریختن، چنان که گفت، «اخرجنا من هذه القریه الظالم اهلها».
و همیشه سلف از چنین شهر که معصیت سرایت کند و اگر نکند عقوبت آن سرایت کند، چنان که گفت، «واتقوا فتنه لا تصیبین الذین ظلموا منکم خاصه» گریخته اند، و اگر کسی جایی بود که چشم وی تا به نامحرمی افتد، از آنجا بگریزد این مخالف رضا نبود و اگر در شهر قحط بود و تنگی روا بود که بشود، مگر که طاعون بود که از آن نهی است، که اگر تندرستان بشنوند، بیماران ضایع مانند. اما دیگر بلاها چنان نیست، بلکه اسباب چنان که نهاده است به جای می باید آورد، بر وفق فرمان و بدان چه حکم وی بود، پس از آن که فرمان به جای آوردی راضی می باید بود و می باید دانست که خیرت در آن است.
و همیشه سلف از چنین شهر که معصیت سرایت کند و اگر نکند عقوبت آن سرایت کند، چنان که گفت، «واتقوا فتنه لا تصیبین الذین ظلموا منکم خاصه» گریخته اند، و اگر کسی جایی بود که چشم وی تا به نامحرمی افتد، از آنجا بگریزد این مخالف رضا نبود و اگر در شهر قحط بود و تنگی روا بود که بشود، مگر که طاعون بود که از آن نهی است، که اگر تندرستان بشنوند، بیماران ضایع مانند. اما دیگر بلاها چنان نیست، بلکه اسباب چنان که نهاده است به جای می باید آورد، بر وفق فرمان و بدان چه حکم وی بود، پس از آن که فرمان به جای آوردی راضی می باید بود و می باید دانست که خیرت در آن است.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۲۰ - علاج اثر کردن ذکر مرگ در دل
بدان که مرگ کاری عظیم است و خطری بزرگ و خلق از آن غافلند. و اگر یاد کنند در دل ایشان بس اثری نکند که دل به مشغله دنیا چنان مستغرق باشد که چیزی دیگر را جای نمانده باشد. و از این بود که از ذکر و تسبیح نیز لذت نیابد. پس علاج آن بود که خلوتی طلب کند و یک ساعت دل این کار را فارغ کند، چنان که کسی که در بادیه بخواهد شد تدبیر آن را در دل از دیگر چیزها فارغ کند و با خویشتن گوید که مرگ نزدیک رسید و باشد که امروز بود. و اگر تو را گویند که در بالانی تاریک شو که ندانی که در آن دهلیز چاهی است یا سگی در راه است یا هیچ خلل نیست، زهره تو بشود. آخر پوشیده نیست که کار تو پس از مرگ و خطر تو در گور کمتر از این نیست. غفلت از این چه دلیری است؟
و علاج بهترین آن بود که در اقران خویش نگرد که مرده اند و از صورت یاد آورد که در نیا هر یکی در منصب و کار خویش چگونه بودند. و اندوه و شادی ایشان در دنیا به چه مبلغ بود و غفلت ایشان از مرگ چگونه بود. پس ناگاه و ناساخته اشخاص، مرگ بیامد و ایشان را بربود و اکنون در گور اندیشه کن که صورت ایشان چگونه است و اعضای ایشان چگونه از هم فرو شده است و کرم در گوشت و پوست و چشم و زبان ایشان چه تصرف کرده است. ایشان بدین حال شدند و وارث ایشان مال قسمت کرده و خوش می خورند و زن ایشان با شوهر دیگر تماشا می کند، وی را فراموش کرده. پس از یک یک اقران خویش بیندیشد و از تماشا و خنده و غفلت و مشغولی ایشان به تدبیر کاری که بیست سال بدان نخواستند رسید و از آن رنج بسیار می کشیدند و کفن ایشان در دکان گازر شسته و ایشان از آن بی خبر. پس با خویشتن گوید که تو نیز همچون ایشانی و غفلت و حرص و حماقت تو هم چون غفلت ایشان است. تو را این دولت برآمد که ایشان از پیش شدند تا عبرت گیری، «فان السعید من وعظ بغیره».
نیکبخت آن است که وی را به دیگری پند دهد. پس در دست و پای و انگشتان خویش و در چشم و زبان خویش اندیشه کند که همه از یکدیگر جدا خواهد شد هرچه زودتر و علف کرم و حشرات زمین خواهد بود و صورت خویش در گور در خیال خویش آورد. مرداری گندیده و تباه شده و از هم فرو شده. این و امثال این هر روز یک ساعت با خویشتن می گوید تا باشد که باطن وی از مرگ آگاهی یابد که یاد کرد به ظاهر در دل اثری ندارد و آدمی همیشه می دیده است که جنازه می برند و همیشه خویشتن را نظارگی مرگ دیده است پندارد که همیشه نظاره مرگ خواهد کرد و خویشتن را هرگز مرده ندیده است و هرچه ندیده باشد در وهم وی نیاید.
و رسول (ص) از این گفت در خطبه که راست گویی این مرگ نه بر ما نبشته اند. و این جناره ها که همی برند راست گویی مسافرانند که زود باز خواهند آمد. ایشان را در خاک همی کنیم و میراث ایشان همی خوریم و از خویشتن غافل. و بیشتر سبب یاد کردن طول امل است و اصل همه فسادها وی است.
و علاج بهترین آن بود که در اقران خویش نگرد که مرده اند و از صورت یاد آورد که در نیا هر یکی در منصب و کار خویش چگونه بودند. و اندوه و شادی ایشان در دنیا به چه مبلغ بود و غفلت ایشان از مرگ چگونه بود. پس ناگاه و ناساخته اشخاص، مرگ بیامد و ایشان را بربود و اکنون در گور اندیشه کن که صورت ایشان چگونه است و اعضای ایشان چگونه از هم فرو شده است و کرم در گوشت و پوست و چشم و زبان ایشان چه تصرف کرده است. ایشان بدین حال شدند و وارث ایشان مال قسمت کرده و خوش می خورند و زن ایشان با شوهر دیگر تماشا می کند، وی را فراموش کرده. پس از یک یک اقران خویش بیندیشد و از تماشا و خنده و غفلت و مشغولی ایشان به تدبیر کاری که بیست سال بدان نخواستند رسید و از آن رنج بسیار می کشیدند و کفن ایشان در دکان گازر شسته و ایشان از آن بی خبر. پس با خویشتن گوید که تو نیز همچون ایشانی و غفلت و حرص و حماقت تو هم چون غفلت ایشان است. تو را این دولت برآمد که ایشان از پیش شدند تا عبرت گیری، «فان السعید من وعظ بغیره».
نیکبخت آن است که وی را به دیگری پند دهد. پس در دست و پای و انگشتان خویش و در چشم و زبان خویش اندیشه کند که همه از یکدیگر جدا خواهد شد هرچه زودتر و علف کرم و حشرات زمین خواهد بود و صورت خویش در گور در خیال خویش آورد. مرداری گندیده و تباه شده و از هم فرو شده. این و امثال این هر روز یک ساعت با خویشتن می گوید تا باشد که باطن وی از مرگ آگاهی یابد که یاد کرد به ظاهر در دل اثری ندارد و آدمی همیشه می دیده است که جنازه می برند و همیشه خویشتن را نظارگی مرگ دیده است پندارد که همیشه نظاره مرگ خواهد کرد و خویشتن را هرگز مرده ندیده است و هرچه ندیده باشد در وهم وی نیاید.
و رسول (ص) از این گفت در خطبه که راست گویی این مرگ نه بر ما نبشته اند. و این جناره ها که همی برند راست گویی مسافرانند که زود باز خواهند آمد. ایشان را در خاک همی کنیم و میراث ایشان همی خوریم و از خویشتن غافل. و بیشتر سبب یاد کردن طول امل است و اصل همه فسادها وی است.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۲۱ - پیدا کردن فضیلت امل کوتاه
بدان که هرکه در دل خویش صورت کرد که زندگانی بسیار خواهد یافتن تا دیری بزید و مرگ وی نخواهد بود، از وی هیچ کار دینی نیاید که وی می گوید با خویشتن که روزگار در پیش است هرگاه که خواهی می توان کرد، در حال راه آسایش گیر. و چون مرگ خویش نزدیک پندارد همه حال به تدبیر مشغول باشد و این اصل همه سعادتهاست. رسول (ص) ابن عمر را گفت، «بامداد که برخیزی با خویشتن مگوی که شبانگاه را زنده باشی. و از زندگانی زاد مرگ بستان و از تندرستی زاد بیماری برگیر که ندانی که فردا نام تو نزد خدای تعالی چه خواهد بود». و گفت (ص)، «از هیچ چیز بر شما نمی ترسم که از دو خصلت: از پس هوا شدن و امید زندگانی دراز داشتن»، و اسامه چیزی خرید به نسیه تا یک ماه. رسول (ص) گفت، «عجب نماید از اسامه که تا یک ماه چیز خریده است، ان اسامه لطویل الامل، نهمار دراز امید است در زندگانی. بدان خدای که نفس من به دست وی است که چشم برهم نزنم که نپندارم که پیش از برهم نهادن مرگ در آید. و هیچ لقمه در دهان ننهم که نپندارم که به سبب مرگ در گلوی من بخواهد ماند». و آنگاه گفت، «یا مردمان! اگر عقل دارید خویشتن مرده انگارید که به خدایی که جان من به دست وی است که آنچه شما را وعده کرده اند بیاید و از آن خلاص نباید». و رسول (ص) چون آب تاختن کردی در وقت تیمم کردی. گفتندی، «آب نزدیک است»، گفت، ننباید که تا آن وقت زنده نباشم».
و عبدالله بن مسعود می گوید که رسول (ص) خطی مربع بکشید و در میان آن خطی راست و از هردو جانب آن خط خطهای خرد بکشید و گفت این خط در درون مربع آدمی است. و این خر مربع اجل است گرد وی گرفته که از وی نجهد و این خط های خرد از هر دو جانب آفت و بلاست بر راه وی که اگر از یکی بجهد از دیگری نجهد، تا آنگاه که بیفتد در افتادن مرگ و آن خط بیرونی مربع امل و امید وی است که همیشه اندیشه کاری کند که آن در علم خدای تعالی پس از اجل وی خواهد بود.
و رسول (ص) گفت، «آدمی هر روز پیرتر می شود و دو چیز از وی جوان می شود: بایستِ مال و بایست عمر»، و در خبر است که عیسی (ع) پیری را دید بیل در دست و کار می کرد. گفت، «بارخدایا! امل از دل وی بیرون کن». بیل از دست وی بیفتاد و بخفت. چون ساعتی بود گفت، «بارخدایا! امل با وی ده». پیر برخاست و در کار ایستاد. عیسی از وی بپرسید که این چه بود؟ گفت، «در دل من آمد که چرا کار می کنی؟ پیر شده ای؟ زود بمیری». بیل بنهادم. پس دیگر بار در دل من آمد که لابد تو را نان باید تا بمیری، باز برخاستم.
و رسول (ص) گفت، «خواهید که در بهشت شوید؟» گفتند، «خواهیم»، گفت، «امل کوتاه کنید و مرگ در پیش چشم خویش دارید پیوسته و از خدای تعالی شرم دارید چنان که حق وی است». پیری از ری نامه ای بنبشت به کسی که اما بعد، دنیا خواب است و آخرت بیداری و در میانه مرگ. و هرچه ما در آنیم همه اضغاث احلام و السلام.
و عبدالله بن مسعود می گوید که رسول (ص) خطی مربع بکشید و در میان آن خطی راست و از هردو جانب آن خط خطهای خرد بکشید و گفت این خط در درون مربع آدمی است. و این خر مربع اجل است گرد وی گرفته که از وی نجهد و این خط های خرد از هر دو جانب آفت و بلاست بر راه وی که اگر از یکی بجهد از دیگری نجهد، تا آنگاه که بیفتد در افتادن مرگ و آن خط بیرونی مربع امل و امید وی است که همیشه اندیشه کاری کند که آن در علم خدای تعالی پس از اجل وی خواهد بود.
و رسول (ص) گفت، «آدمی هر روز پیرتر می شود و دو چیز از وی جوان می شود: بایستِ مال و بایست عمر»، و در خبر است که عیسی (ع) پیری را دید بیل در دست و کار می کرد. گفت، «بارخدایا! امل از دل وی بیرون کن». بیل از دست وی بیفتاد و بخفت. چون ساعتی بود گفت، «بارخدایا! امل با وی ده». پیر برخاست و در کار ایستاد. عیسی از وی بپرسید که این چه بود؟ گفت، «در دل من آمد که چرا کار می کنی؟ پیر شده ای؟ زود بمیری». بیل بنهادم. پس دیگر بار در دل من آمد که لابد تو را نان باید تا بمیری، باز برخاستم.
و رسول (ص) گفت، «خواهید که در بهشت شوید؟» گفتند، «خواهیم»، گفت، «امل کوتاه کنید و مرگ در پیش چشم خویش دارید پیوسته و از خدای تعالی شرم دارید چنان که حق وی است». پیری از ری نامه ای بنبشت به کسی که اما بعد، دنیا خواب است و آخرت بیداری و در میانه مرگ. و هرچه ما در آنیم همه اضغاث احلام و السلام.