عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
مرنج زاهد اگر نیست گفتمت دینی
بمال چشمی و بنگر هزار چندینی
چه جای باده تلخ است بی لب تو مرا
به کام می نرود هرگز آب شیرینی
نشاط بستر راحت به خواب خواهددید
سری که ساخت ز خاک در تو بالینی
به تیغ می زندم مرحبا که گفت که من
ز ذوق زخم ندارم مجال تحسینی
نبود تا خط و خال و رخت ندانستم
به روزگار شبی هست و ماه و پروینی
شهان به عرصه عشقند مات، اسب متاز
نه هر پیاده به بازیچه گشت فرزینی
من از رسیدن منزل دل آن زمان کندم
که بار پیل نهادم به مور مسکینی
رسید عمر به پایان و در غمش یغما
هنوز بر سر اندیشه نخستینی
بمال چشمی و بنگر هزار چندینی
چه جای باده تلخ است بی لب تو مرا
به کام می نرود هرگز آب شیرینی
نشاط بستر راحت به خواب خواهددید
سری که ساخت ز خاک در تو بالینی
به تیغ می زندم مرحبا که گفت که من
ز ذوق زخم ندارم مجال تحسینی
نبود تا خط و خال و رخت ندانستم
به روزگار شبی هست و ماه و پروینی
شهان به عرصه عشقند مات، اسب متاز
نه هر پیاده به بازیچه گشت فرزینی
من از رسیدن منزل دل آن زمان کندم
که بار پیل نهادم به مور مسکینی
رسید عمر به پایان و در غمش یغما
هنوز بر سر اندیشه نخستینی
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۹
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۳
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۸
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۰
من نه آن رند خرابم که به ساغر ساغر
گردن از باده به تدریج توان آبادم
کاش از کوه خرابات سحابی خیزد
سیلی انگیزد و از بن بکند بنیادم
نه به خود می روم اندر پی آن زلف به خم
مصطفی گفت علیکم به سواد الاعظم
من برآنم که جم البته به کف جام نداشت
ور همی داشت به کف جام چرا مردی جم
من که یک جام به صد عمر برابر نکنم
تا تو ساقی نشوی دست به ساغر نکنم
صعوه لاغرم اما چو زنم بال هوس
پنجه آلوده بهر صید کبوتر نکنم
گردن از باده به تدریج توان آبادم
کاش از کوه خرابات سحابی خیزد
سیلی انگیزد و از بن بکند بنیادم
نه به خود می روم اندر پی آن زلف به خم
مصطفی گفت علیکم به سواد الاعظم
من برآنم که جم البته به کف جام نداشت
ور همی داشت به کف جام چرا مردی جم
من که یک جام به صد عمر برابر نکنم
تا تو ساقی نشوی دست به ساغر نکنم
صعوه لاغرم اما چو زنم بال هوس
پنجه آلوده بهر صید کبوتر نکنم
یغمای جندقی : خلاصة الافتضاح
بخش ۲ - نوحه
نبودی ای ز تو فرخنده روزم
برادر جان برادر
که بینی تن به زیر نیم سوزم
برادر جان برادر
مرا آن کوژپشت افکند و افتاد
به رویم وه که بنهاد
فلک غوزی عجب بالای غوزم
برادر جان برادر
در آغاز بهار زندگانی
دویم فصل جوانی
چمن بفسرد از این بردالعجوزم
برادر جان برادر
ز بس کز نیم سوز آذر اندود
زماهی شد به مه دود
سیه گشت اختر گیتی فروزم
برادر جان برادر
زلیخا آتشین چنگ آهنین مشت
چنانم کوفت بر کشت
که باور نیست جان بردن هنوزم
برادر جان برادر
ز حلق و مشت، نوری وتماشا
خدایا توبه حاشا
بهم مالید گردون پک و پوزم
برادر جان برادر
شبی آوردم آهو بر سر تیر
به روباهانه تزویر
برون برد از کمند آن سگ چو یوزم
برادر جان برادر
به شاهد راست کردم ناف بر ناف
دریغ آن هر دو سر قاف
ندادم فرصتی کش در سپوزم
برادر جان برادر
اگر صد ذی ذکر چون من زمایه
شدی آن چار خایه
به کون خنبک زنان گفتی به چوزم
برادر جان برادر
ز کفش و گیوه روز سنگ باران
گمان کردند یاران
که من استاد صنف پاره دوزم
برادر جان برادر
زچشمم گرد جولان عجب ناز
همی شد نور پرداز
زرافشان ساخت کر از عروگوزم
برادر جان برادر
کمر تا غوزکم از نیم سوزان
تنور آسا فروزان
مپرس از درد و سوز بی بروزم
برادر جان برادر
برادر جان برادر
که بینی تن به زیر نیم سوزم
برادر جان برادر
مرا آن کوژپشت افکند و افتاد
به رویم وه که بنهاد
فلک غوزی عجب بالای غوزم
برادر جان برادر
در آغاز بهار زندگانی
دویم فصل جوانی
چمن بفسرد از این بردالعجوزم
برادر جان برادر
ز بس کز نیم سوز آذر اندود
زماهی شد به مه دود
سیه گشت اختر گیتی فروزم
برادر جان برادر
زلیخا آتشین چنگ آهنین مشت
چنانم کوفت بر کشت
که باور نیست جان بردن هنوزم
برادر جان برادر
ز حلق و مشت، نوری وتماشا
خدایا توبه حاشا
بهم مالید گردون پک و پوزم
برادر جان برادر
شبی آوردم آهو بر سر تیر
به روباهانه تزویر
برون برد از کمند آن سگ چو یوزم
برادر جان برادر
به شاهد راست کردم ناف بر ناف
دریغ آن هر دو سر قاف
ندادم فرصتی کش در سپوزم
برادر جان برادر
اگر صد ذی ذکر چون من زمایه
شدی آن چار خایه
به کون خنبک زنان گفتی به چوزم
برادر جان برادر
ز کفش و گیوه روز سنگ باران
گمان کردند یاران
که من استاد صنف پاره دوزم
برادر جان برادر
زچشمم گرد جولان عجب ناز
همی شد نور پرداز
زرافشان ساخت کر از عروگوزم
برادر جان برادر
کمر تا غوزکم از نیم سوزان
تنور آسا فروزان
مپرس از درد و سوز بی بروزم
برادر جان برادر
یغمای جندقی : خلاصة الافتضاح
بخش ۸ - خاتمه
گرفتم آنکه باز ار بخت فیروز
شب یلدای ما را بر دمد روز
سمند تند گردون رام گردد
مدار مهر و مه بر کام گردد
کند تجدید عهد نوبهاران
شود خرم بساط لاله زاران
همی بر جای قطره ابر نیسان
چکد آموده ای در عقد مرجان
ز اغصان غنچه یاقوت بالد
هزار از حنجر داود نالد
شمر از جنبش باد بهاری
نه موج آرد کند آئینه داری
نسیم از گلشن فردوس خیزد
صبا بر فرق ریحان روح بیزد
زند چشمک همی ز اطراف گلزار
به جای چشم نرگس عبهر یار
دمد ریحان خط و جعد کاکل
ز مرغول بنفشه زلف سنبل
به بزم اندر به جای باده خمار
کند در جام ساغر خون اغیار
نه این خنیاگران نغمه پرداز
زند ناهید چنگی زخمه ساز
نه شیرین شاهدی گردد ز رضوان
به جای خم ز کوثر جام گردان
بجای نشاه راح ارغوانی
همی بخشد حیات جاودانی
چه حاصل زین همه ملزوم اطراب
که شد بگسسته سلک نظم احباب
محال است از خلاف روزگاران
که دیگر بار جمع آیند یاران
هم ار این رشته عهد گسسته
به دست جهد گردد باز بسته
کجا عمر گذشته آیدی باز
ز نای کشته کس نشنیده آواز
به طیبت داستانی ساز کردم
لآلی با خزف انباز کردم
به دکان اندرون شهد است و حنظل
زکال و نافه و چوب است و صندل
زهر جنس آدمی آید به بازار
شود هر کس متاعی را خریدار
گشادم این دکان را از دو سو در
بهر در بر نهادم کاله ای بر
درین سوق از سفیدی و سیاهی
بخر از من بهر نرخی که خواهی
اگر شوخی خری این فحش مادر
وگر بقال طبع این نقل و گوهر
شب یلدای ما را بر دمد روز
سمند تند گردون رام گردد
مدار مهر و مه بر کام گردد
کند تجدید عهد نوبهاران
شود خرم بساط لاله زاران
همی بر جای قطره ابر نیسان
چکد آموده ای در عقد مرجان
ز اغصان غنچه یاقوت بالد
هزار از حنجر داود نالد
شمر از جنبش باد بهاری
نه موج آرد کند آئینه داری
نسیم از گلشن فردوس خیزد
صبا بر فرق ریحان روح بیزد
زند چشمک همی ز اطراف گلزار
به جای چشم نرگس عبهر یار
دمد ریحان خط و جعد کاکل
ز مرغول بنفشه زلف سنبل
به بزم اندر به جای باده خمار
کند در جام ساغر خون اغیار
نه این خنیاگران نغمه پرداز
زند ناهید چنگی زخمه ساز
نه شیرین شاهدی گردد ز رضوان
به جای خم ز کوثر جام گردان
بجای نشاه راح ارغوانی
همی بخشد حیات جاودانی
چه حاصل زین همه ملزوم اطراب
که شد بگسسته سلک نظم احباب
محال است از خلاف روزگاران
که دیگر بار جمع آیند یاران
هم ار این رشته عهد گسسته
به دست جهد گردد باز بسته
کجا عمر گذشته آیدی باز
ز نای کشته کس نشنیده آواز
به طیبت داستانی ساز کردم
لآلی با خزف انباز کردم
به دکان اندرون شهد است و حنظل
زکال و نافه و چوب است و صندل
زهر جنس آدمی آید به بازار
شود هر کس متاعی را خریدار
گشادم این دکان را از دو سو در
بهر در بر نهادم کاله ای بر
درین سوق از سفیدی و سیاهی
بخر از من بهر نرخی که خواهی
اگر شوخی خری این فحش مادر
وگر بقال طبع این نقل و گوهر
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۲ - صکوک الدلیل
سرآغاز هر نامه نام خداست
که بی نام او نامه یکسر خطاست
دبیری که بی دست و لوح و قلم
بسی مختلف نقش ها زد رقم
یکی را برازنده تاج کرد
یکی را به دریوزه محتاج کرد
یکی را همه عیش در گل سرشت
یکی را همه رنج بر سرنوشت
یکی را به بر خلعت عز و ناز
یکی را به گردن پلاس نیاز
ز جامش یکی باده صاف خورد
یکی نیم خوردی ولی صاف درد
یکی را خداوندی و تاج داد
یکی را چو یغما به تاراج داد
یکی را برازنده صدر کرد
یکی را چوماخوار و بیقدر کرد
بهر نقش کز کلک دلجو نهاد
چو یغما نکو بین که نیکو نهاد
بسی هوشمندان خرد پیشه ها
در این نکته کردند اندیشه ها
بهر عرصه رخش طلب تاختند
بهر تخته نرد خرد باختند
سرانجام زین عقده پیچ پیچ
به جز عجز و نقصان ندیدند هیچ
در این پرده اندیشه را راه نیست
وز این ماجرا عقل آگاه نیست
ادب آن که ما نیز دم در کشیم
به نعمت پیمبر قلم در کشیم
که بی نام او نامه یکسر خطاست
دبیری که بی دست و لوح و قلم
بسی مختلف نقش ها زد رقم
یکی را برازنده تاج کرد
یکی را به دریوزه محتاج کرد
یکی را همه عیش در گل سرشت
یکی را همه رنج بر سرنوشت
یکی را به بر خلعت عز و ناز
یکی را به گردن پلاس نیاز
ز جامش یکی باده صاف خورد
یکی نیم خوردی ولی صاف درد
یکی را خداوندی و تاج داد
یکی را چو یغما به تاراج داد
یکی را برازنده صدر کرد
یکی را چوماخوار و بیقدر کرد
بهر نقش کز کلک دلجو نهاد
چو یغما نکو بین که نیکو نهاد
بسی هوشمندان خرد پیشه ها
در این نکته کردند اندیشه ها
بهر عرصه رخش طلب تاختند
بهر تخته نرد خرد باختند
سرانجام زین عقده پیچ پیچ
به جز عجز و نقصان ندیدند هیچ
در این پرده اندیشه را راه نیست
وز این ماجرا عقل آگاه نیست
ادب آن که ما نیز دم در کشیم
به نعمت پیمبر قلم در کشیم
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۱۴ - برهان چهارم
تهمتن اگر گشت بر اشکبوس
مظفر به نیروی گرگین و طوس
تو بی منت جمله در ملک ری
در ایوان دارای فرخنده پی
گرفتی کمربند میری سترگ
در آویختی همچو آهو به گرگ
بر او تهمت چشم کندن زدی
به اصرار افزودی و تن زدی
چه عالی امیری که گردون سپهر
زبیمش سپر سازد از ماه و مهر
به تزویر و زرق انجمن ساختی
به سالوس افسانه پرداختی
رساندی به جائی سخن های زشت
که زاهد نگوید به رند کنشت
چو خصم تو هنگامه را گرم دید
تو را سخت شطاح و بی شرم دید
به آن شوکت و جرات و اقتدار
که نازد به بازوی او روزگار
از آن چشم بر کندن انکار کرد
مکرر به عجز خود اقرار کرد
بسی لابه ها کرد و زاری نمود
به آن شان و فر خاکساری نمود
میان سران خورد صدره نه کم
به آئین شرع پیمبر قسم
که گرمن سخن زین نمط گفته ام
وگر گفته باشم غلط گفته ام
برو بیش از این شور و غوغا مکن
من و خویش را هر دو رسوا مکن
چو طبع غیور تو جودی نداشت
بسی زین نمط گفت و سودی نداشت
میان همه خویش و پیوند او
کشیدی به خواری کمربند او
چنان کردیش در مساق ستیز
که می جست در پرده راه گریز
سرانجام شلتوک قشلاق خوار
نشد تا نداد از کفت روزگار
تعالی الله از شوکت و شان تو
تهمتن کمین گرد جولان تو
چنین جرات از چول توئی کم نبود
به یزدان که این حد رستم نبود
یقینم شد از نسل پیغمبری
ز احفاد ضرغام اژدر دری
کسی کو نژاد از غضنفر برد
عجب نیست گر مغز اژدر درد
شجاعت به بازوی توقایم است
که این رتبه حق بنی هاشم است
دریغ آیدم با چنین شان و فر
که باشی ستمکار و بیدادگر
پی ضبط این عالم پیچ پیچ
در آئی به آئین قربان قلیچ
عبث خانه خلق غارت کنی
به خون مساکین طهارت کنی
نمی گویم از مردم آزرم کن
ز روی رسول خدا شرم کن
تو سید بیا میر معراج باش
که گفتت برو مرد تاراج باش
به رسم نیا معدلت پیشه کن
ز هنگامه محشر اندیشه کن
گرفتم زمین جمله یغمای تست
سر چرخ خاک کف پای تست
چه سود آنکه باقی و پاینده نیست
خردور به فانی گراینده نیست
منه دل بر این حجله درد و رنج
قفازن بر این زال دوشیزه غنج
سرافشان لبت تا بکی زرفشان
به دنیا و دین آستین برفشان
گشاد از هوس جودل تنگ چیست
به کل بشر صلح کن جنگ چیست
شوی چند دست خوش آرزو
بوی محو در جلوه رنگ و بو
برو خاک کوی خرابات باش
چو من محو در جلوه ذات باش
بهل هوشیاری و مستی طلب
می نیستی نوش و هستی طلب
بدر جیب جلباب فرزانگی
سمر شو چو یغما به دیوانگی
دلت چند یغما تمنا کند
بهل چشم جانانت یغما کند
به جان مرد ره وانماند ز دوست
که جان کمترین صید فتراک اوست
بر آکن دمی گوش از طبل جنگ
یکی مستمع شو به آواز چنگ
رجز چند خوانی نوائی بزن
زنی تا بکی دست، پائی بزن
مبین روی خود روی ساقی طلب
مخور خون خلق آب باقی طلب
گرو کن به دیر مغان جامه را
ز می سرخ کن سبز عمامه را
خداوندی از سر بنه بنده باش
در نیستی کوب و پاینده باش
نصیحت ز کارآگهان گوش کن
برو هر چه دانی فراموش کن
اگر نشنوی از من این نیک پند
که تلخ است چون زهر و شیرین چو قند
من و کوی رندان دانش پژوه
تو و رخش و میدان فیروز کوه
من و باده خواران و بر سبزه گشت
تو و گاو و اسب دماوند دشت
من و بزم مستان وایوان کیف
تو و رزم میدان ایوان کیف
من ومحفل عیش و چنگ سرور
تو و کاخ دارا و خصم غیور
مظفر به نیروی گرگین و طوس
تو بی منت جمله در ملک ری
در ایوان دارای فرخنده پی
گرفتی کمربند میری سترگ
در آویختی همچو آهو به گرگ
بر او تهمت چشم کندن زدی
به اصرار افزودی و تن زدی
چه عالی امیری که گردون سپهر
زبیمش سپر سازد از ماه و مهر
به تزویر و زرق انجمن ساختی
به سالوس افسانه پرداختی
رساندی به جائی سخن های زشت
که زاهد نگوید به رند کنشت
چو خصم تو هنگامه را گرم دید
تو را سخت شطاح و بی شرم دید
به آن شوکت و جرات و اقتدار
که نازد به بازوی او روزگار
از آن چشم بر کندن انکار کرد
مکرر به عجز خود اقرار کرد
بسی لابه ها کرد و زاری نمود
به آن شان و فر خاکساری نمود
میان سران خورد صدره نه کم
به آئین شرع پیمبر قسم
که گرمن سخن زین نمط گفته ام
وگر گفته باشم غلط گفته ام
برو بیش از این شور و غوغا مکن
من و خویش را هر دو رسوا مکن
چو طبع غیور تو جودی نداشت
بسی زین نمط گفت و سودی نداشت
میان همه خویش و پیوند او
کشیدی به خواری کمربند او
چنان کردیش در مساق ستیز
که می جست در پرده راه گریز
سرانجام شلتوک قشلاق خوار
نشد تا نداد از کفت روزگار
تعالی الله از شوکت و شان تو
تهمتن کمین گرد جولان تو
چنین جرات از چول توئی کم نبود
به یزدان که این حد رستم نبود
یقینم شد از نسل پیغمبری
ز احفاد ضرغام اژدر دری
کسی کو نژاد از غضنفر برد
عجب نیست گر مغز اژدر درد
شجاعت به بازوی توقایم است
که این رتبه حق بنی هاشم است
دریغ آیدم با چنین شان و فر
که باشی ستمکار و بیدادگر
پی ضبط این عالم پیچ پیچ
در آئی به آئین قربان قلیچ
عبث خانه خلق غارت کنی
به خون مساکین طهارت کنی
نمی گویم از مردم آزرم کن
ز روی رسول خدا شرم کن
تو سید بیا میر معراج باش
که گفتت برو مرد تاراج باش
به رسم نیا معدلت پیشه کن
ز هنگامه محشر اندیشه کن
گرفتم زمین جمله یغمای تست
سر چرخ خاک کف پای تست
چه سود آنکه باقی و پاینده نیست
خردور به فانی گراینده نیست
منه دل بر این حجله درد و رنج
قفازن بر این زال دوشیزه غنج
سرافشان لبت تا بکی زرفشان
به دنیا و دین آستین برفشان
گشاد از هوس جودل تنگ چیست
به کل بشر صلح کن جنگ چیست
شوی چند دست خوش آرزو
بوی محو در جلوه رنگ و بو
برو خاک کوی خرابات باش
چو من محو در جلوه ذات باش
بهل هوشیاری و مستی طلب
می نیستی نوش و هستی طلب
بدر جیب جلباب فرزانگی
سمر شو چو یغما به دیوانگی
دلت چند یغما تمنا کند
بهل چشم جانانت یغما کند
به جان مرد ره وانماند ز دوست
که جان کمترین صید فتراک اوست
بر آکن دمی گوش از طبل جنگ
یکی مستمع شو به آواز چنگ
رجز چند خوانی نوائی بزن
زنی تا بکی دست، پائی بزن
مبین روی خود روی ساقی طلب
مخور خون خلق آب باقی طلب
گرو کن به دیر مغان جامه را
ز می سرخ کن سبز عمامه را
خداوندی از سر بنه بنده باش
در نیستی کوب و پاینده باش
نصیحت ز کارآگهان گوش کن
برو هر چه دانی فراموش کن
اگر نشنوی از من این نیک پند
که تلخ است چون زهر و شیرین چو قند
من و کوی رندان دانش پژوه
تو و رخش و میدان فیروز کوه
من و باده خواران و بر سبزه گشت
تو و گاو و اسب دماوند دشت
من و بزم مستان وایوان کیف
تو و رزم میدان ایوان کیف
من ومحفل عیش و چنگ سرور
تو و کاخ دارا و خصم غیور
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۱۸ - تلبیس اول
پس از عهد شش سال مهر و داد
ز طبع سخاپیشه و خلق راد
به من استری دادی از مال غیر
پریشان زتمکین و عاجز ز سیر
حقیر و هزول و ضعیف و زبون
همه استخوان چون خر ارغنون
بر و یال و دم رشته تارها
ز آهنگ او بر دلم بارها
چو اندیشه زاهدان کندرو
از او قحط در مملکت کاه وجو
چو عهد بخیلان به رفتار سست
به خوردن چو ارباب سجاده چست
دمد گر مسیحاش ز اعجاز دم
نخواهد شد الا به راه عدم
مشرف نشد کس به پابوس تو
که جان برد از زرق و سالوس تو
وفا و مروت تو را باب نیست
به نزد تو اعدا و احباب نیست
اگر دشمن آهنگ خنجر کنی
وگر دوست مکر و فسون سرکنی
بهر رسم و آئینت کآید ز دست
دهی قلب بیچارگان را شکست
زجورت خلل یافت تمکین خلق
چه می خواهی از جان مسکین خلق
مگیر این همه ظلم را سرسری
زمحشر بر اندیش و آن داوری
گرفتم که در مال قارون شدی
زرفعت چو عیسی به گردون شدی
مه و مهر شد شمع ایوان تو
زحل گشت هندوی دربان تو
شود ساقی محفلت مشتری
به بزمت کند زهره خنیاگری
به خیل تو بهرام کمتر خدم
عطارد دبیری مرصع قلم
مدار شب و روز رام تو شد
ثری تا ثریا به کام تو شد
چه سودت که سست است بنیان عمر
نهایت پذیر است دوران عمر
نهاده است بنیاد هستی بر آب
خراب است حصن جهان خراب
از این دجله کس آب راحت نخورد
وز این عرصه کس گوی دولت نبرد
طرب نیست در دور مینای چرخ
نه می بلکه خون است صهبای چرخ
اگر زهره اش داستانی سرود
چو دیدم به جز ساز ماتم نبود
طلسمی است این عالم پیچ پیچ
به جز وهم مطلق دگر هیچ هیچ
خنک آنکه زین بی حقیقت طلسم
بتابید روی و برآورد اسم
نه چون ما و تو محو پندار ماند
به این نقش باطل گرفتار ماند
ز طبع سخاپیشه و خلق راد
به من استری دادی از مال غیر
پریشان زتمکین و عاجز ز سیر
حقیر و هزول و ضعیف و زبون
همه استخوان چون خر ارغنون
بر و یال و دم رشته تارها
ز آهنگ او بر دلم بارها
چو اندیشه زاهدان کندرو
از او قحط در مملکت کاه وجو
چو عهد بخیلان به رفتار سست
به خوردن چو ارباب سجاده چست
دمد گر مسیحاش ز اعجاز دم
نخواهد شد الا به راه عدم
مشرف نشد کس به پابوس تو
که جان برد از زرق و سالوس تو
وفا و مروت تو را باب نیست
به نزد تو اعدا و احباب نیست
اگر دشمن آهنگ خنجر کنی
وگر دوست مکر و فسون سرکنی
بهر رسم و آئینت کآید ز دست
دهی قلب بیچارگان را شکست
زجورت خلل یافت تمکین خلق
چه می خواهی از جان مسکین خلق
مگیر این همه ظلم را سرسری
زمحشر بر اندیش و آن داوری
گرفتم که در مال قارون شدی
زرفعت چو عیسی به گردون شدی
مه و مهر شد شمع ایوان تو
زحل گشت هندوی دربان تو
شود ساقی محفلت مشتری
به بزمت کند زهره خنیاگری
به خیل تو بهرام کمتر خدم
عطارد دبیری مرصع قلم
مدار شب و روز رام تو شد
ثری تا ثریا به کام تو شد
چه سودت که سست است بنیان عمر
نهایت پذیر است دوران عمر
نهاده است بنیاد هستی بر آب
خراب است حصن جهان خراب
از این دجله کس آب راحت نخورد
وز این عرصه کس گوی دولت نبرد
طرب نیست در دور مینای چرخ
نه می بلکه خون است صهبای چرخ
اگر زهره اش داستانی سرود
چو دیدم به جز ساز ماتم نبود
طلسمی است این عالم پیچ پیچ
به جز وهم مطلق دگر هیچ هیچ
خنک آنکه زین بی حقیقت طلسم
بتابید روی و برآورد اسم
نه چون ما و تو محو پندار ماند
به این نقش باطل گرفتار ماند
یغمای جندقی : متفرقات
شمارهٔ ۲
کهن راهرو پیری از برزرود
چهل چله تن کاست بر جان فزود
به دانائی و دید و شور و شناخت
نفرمود یزدانش چندان نواخت
ولی روز وشب سال و مه زندگی
نکردی مگر در سر بندگی
تموز و دی و برگریز و بهار
هماره همی زیستی روزه دار
شبان شامگه تا به هنگام چاشت
نسودی به هم، چشم شب زنده داشت
نمازی به نامیزد آغاز بام
همی از درازی کشیدی به شام
نه سودای مردم نه پروای دد
روانی دل آسوده از نیک و بد
ندانم چه بودش نهان زیر پوست
که با آن خوش آئین که آهنگ اوست
به هرگاه کش، نوبت خورد بود
بخوردی فزون زآنچه در خورد بود
به سالی دو از بهر پاس چله
به ویرانی از روستا شد یله
به خاتون خویش از پی پرورش
سخن راند از کار خوان و خورش
شنیدم در آن روستا بهر زیست
خورش خوشتر از آش گاورس نیست
بهر شب یکی ژرف آکنده دیک
پرستار بردی بدان مرد نیک
بخوردی و پیرامن جایگاه
همی ساختی از پلیدی تباه
یکی باره زافکندنی شد بلند
به گردش وی اندر میان چله بند
چو هنگامه چله آمد بسر
برون شد همی خواستی چله گر
رها کرد پاپوش و شال و کلاه
بدرجست از آن چنبر مغزکاه
زن و مرد یک گله شبگیر را
پذیره شد از روستا پیر را
ببوسید نیک و بدش دست وپای
که ای رهروان را همی رهنمای
چه گل تازه زین بوستانت شکفت
روانت چه دید آشکار و نهفت
سپهر و زمین را چه دیدی سرشت
کدام است ما و ترا سرنوشت
نبرد از چه رست آتش و آب را
دوئی چیست بیداری وخواب را
بگو تا گرفتار و آزاد کیست
چه باشد خرابی و آباد چیست
به ما بینوایان همی کم و بیش
یکی بهره بخش از تماشای خویش
بگفتا بدان هستی دیر پای
که هر نیستی زوست هستی فزای
چهل روز از پیش و پس چپ و راست
دلم دیده بی کژی افکند و کاست
به چشم خرد آشکار و نهان
همی گه گرفته است دیدم جهان
مگو تا زمین هفت و گردون نه است
جهان زیر و بالا گه اندرگه است
چهل چله تن کاست بر جان فزود
به دانائی و دید و شور و شناخت
نفرمود یزدانش چندان نواخت
ولی روز وشب سال و مه زندگی
نکردی مگر در سر بندگی
تموز و دی و برگریز و بهار
هماره همی زیستی روزه دار
شبان شامگه تا به هنگام چاشت
نسودی به هم، چشم شب زنده داشت
نمازی به نامیزد آغاز بام
همی از درازی کشیدی به شام
نه سودای مردم نه پروای دد
روانی دل آسوده از نیک و بد
ندانم چه بودش نهان زیر پوست
که با آن خوش آئین که آهنگ اوست
به هرگاه کش، نوبت خورد بود
بخوردی فزون زآنچه در خورد بود
به سالی دو از بهر پاس چله
به ویرانی از روستا شد یله
به خاتون خویش از پی پرورش
سخن راند از کار خوان و خورش
شنیدم در آن روستا بهر زیست
خورش خوشتر از آش گاورس نیست
بهر شب یکی ژرف آکنده دیک
پرستار بردی بدان مرد نیک
بخوردی و پیرامن جایگاه
همی ساختی از پلیدی تباه
یکی باره زافکندنی شد بلند
به گردش وی اندر میان چله بند
چو هنگامه چله آمد بسر
برون شد همی خواستی چله گر
رها کرد پاپوش و شال و کلاه
بدرجست از آن چنبر مغزکاه
زن و مرد یک گله شبگیر را
پذیره شد از روستا پیر را
ببوسید نیک و بدش دست وپای
که ای رهروان را همی رهنمای
چه گل تازه زین بوستانت شکفت
روانت چه دید آشکار و نهفت
سپهر و زمین را چه دیدی سرشت
کدام است ما و ترا سرنوشت
نبرد از چه رست آتش و آب را
دوئی چیست بیداری وخواب را
بگو تا گرفتار و آزاد کیست
چه باشد خرابی و آباد چیست
به ما بینوایان همی کم و بیش
یکی بهره بخش از تماشای خویش
بگفتا بدان هستی دیر پای
که هر نیستی زوست هستی فزای
چهل روز از پیش و پس چپ و راست
دلم دیده بی کژی افکند و کاست
به چشم خرد آشکار و نهان
همی گه گرفته است دیدم جهان
مگو تا زمین هفت و گردون نه است
جهان زیر و بالا گه اندرگه است
یغمای جندقی : متفرقات
شمارهٔ ۶
زکلکت یکم ناله آمد به گوش
کزآنم پراکنده شد رای و هوش
چه با فر یزدان برآکنده ای
سزد گر ز فرمان پراکنده ای
تنی رسته ز آسایش جان و دل
چه پاید در آلایش آب و گل
تو آزاده و دام فرمان کمند
کس آزاد هرگز نبیند به بند
برهنه سری اندرین بارگاه
بسی خوشتر از خسروانی کلاه
نهفته است در نیستی زندگی
خداوندی آکنده در بندگی
بزرگی است شب تاز و تیر و سیاه
نه پروین در او پرتو افکن نه ماه
گزین لعل با سنگ خارا یکی است
کمین پشتک با مشک سارا یکی است
نماید خس و لاله همساز و سنگ
می و خون، گل و خار هم آب و رنگ
نشاید جدا یوسف از گرگ ساخت
زهم دشمن و دوست نتوان شناخت
چو نبود به نیک و بد و چند و چون
خرد کار فرما هنر رهنمون
چه داند چه پیش آیدش داوری
کرا رنج باید کرا یاوری
کسی را که نه رای باشد نه هوش
کجا باز دید اهرمن از سروش
تو با آن بر و برز و بالا و ریش
شیار ارتوانی سزی گاو خویش
یکی دیر بخشایش زود خشم
سیه کاسه و سبز پا سرخ چشم
بد و بدگمان و بدآموخته
ز خود تا به آدم پدر سوخته
تو از پشت آدم به صدراه و خیز
چنانی که از کون مردم کمیز
جز آن خنده سرد و تیتال گرم
تهی از شگفتی و بیرون ز شرم
چپ و راست پس پیش، زیر و زبر
ندیدیم هیچ از تو از هیچ در
تنک مایه از گوهر فرهی
کجا داند آئین فرمان دهی
به نرمی و زفتی زسر تا به پای
تو گوئی زکون آفریدت خدای
مگو هره گر خود بود رای تو
توان راندن اندر سراپای تو
سر و ته کنی تا نشیب و فراز
زهر پیشه پیشی گرفتت نماز
چو آن خشت مال دغای درشت
گه خاکبوس ارجهندت به پشت
دراز افکنی ساز و سوز نیاز
دلت نگسلد رای مهر از نماز
کزآنم پراکنده شد رای و هوش
چه با فر یزدان برآکنده ای
سزد گر ز فرمان پراکنده ای
تنی رسته ز آسایش جان و دل
چه پاید در آلایش آب و گل
تو آزاده و دام فرمان کمند
کس آزاد هرگز نبیند به بند
برهنه سری اندرین بارگاه
بسی خوشتر از خسروانی کلاه
نهفته است در نیستی زندگی
خداوندی آکنده در بندگی
بزرگی است شب تاز و تیر و سیاه
نه پروین در او پرتو افکن نه ماه
گزین لعل با سنگ خارا یکی است
کمین پشتک با مشک سارا یکی است
نماید خس و لاله همساز و سنگ
می و خون، گل و خار هم آب و رنگ
نشاید جدا یوسف از گرگ ساخت
زهم دشمن و دوست نتوان شناخت
چو نبود به نیک و بد و چند و چون
خرد کار فرما هنر رهنمون
چه داند چه پیش آیدش داوری
کرا رنج باید کرا یاوری
کسی را که نه رای باشد نه هوش
کجا باز دید اهرمن از سروش
تو با آن بر و برز و بالا و ریش
شیار ارتوانی سزی گاو خویش
یکی دیر بخشایش زود خشم
سیه کاسه و سبز پا سرخ چشم
بد و بدگمان و بدآموخته
ز خود تا به آدم پدر سوخته
تو از پشت آدم به صدراه و خیز
چنانی که از کون مردم کمیز
جز آن خنده سرد و تیتال گرم
تهی از شگفتی و بیرون ز شرم
چپ و راست پس پیش، زیر و زبر
ندیدیم هیچ از تو از هیچ در
تنک مایه از گوهر فرهی
کجا داند آئین فرمان دهی
به نرمی و زفتی زسر تا به پای
تو گوئی زکون آفریدت خدای
مگو هره گر خود بود رای تو
توان راندن اندر سراپای تو
سر و ته کنی تا نشیب و فراز
زهر پیشه پیشی گرفتت نماز
چو آن خشت مال دغای درشت
گه خاکبوس ارجهندت به پشت
دراز افکنی ساز و سوز نیاز
دلت نگسلد رای مهر از نماز
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۸
آشوب بهم برزده ذرات جهان را
کامشب شب قتل است
هنگامه حشر است زمین را و زمان را
کامشب شب قتل است
با آنکه در این منظره کآن طارم علوی است
و از رنج نشان نیست
آورده ببین دیده کیوان یرقان را
کامشب شب قتل است
برجیس که آمد ز ازل قاضی مطلق
زین فتوی ناحق
بیم است که تبدیل کند نام و نشان را
کامشب شب قتل است
در پهنه میدان فلک فارس بهرام
چون ترک عدوکام
بر فرق زند پنجه نیروی و توان را
کامشب شب قتل است
رسم است به هنگام سحر خنده خورشید
از شرم نخندید
یا ظلمتش از قیر برآکنده دهان را
کامشب شب قتل است
ناهید که در بزم شهود آمده با چنگ
بربط زده بر سنگ
و از پرده دل ره زده آهنگ فغان را
کامشب شب قتل است
تیر آنکه به طومار نهد دفتر کیهان
ز آن دست پریشان
کز بهت تمیزی نکند سود و زیان را
کامشب شب قتل است
مه را که جهان گر همه پرماتم و شور است
او را شب سور است
بر کرده به تن کسوت ماتم زدگان را
کامشب شب قتل است
زیر و زبر چرخ و زمین و آنچه در او هست
یکباره شد از دست
امکان تمکن چه مکین را چه مکان را
کامشب شب قتل است
در سینه و چشم آتش آه اشک جگرگون
چه عالی و چه دون
از ماهی و مه در گذرد پیر و جوان را
کامشب شب قتل است
ترسم که ز اشراق تو تا روز قیامت
خورشید امامت
غارب شود ای صبح نگهدار عنان را
کامشب شب قتل است
گفتم به فلک منطقه برج دو پیکر
هست از پی زیور
گفتا نه پی نظم عزا بسته میان را
کامشب شب قتل است
اجرام فلک را که به اعدا سر یاری است
بس ذلت وخواری است
بر ماه رسد پرده دری دست کتان را
کامشب شب قتل است
شاید که نگردد شب امید فلک روز
ای آه فلک سوز
بر خیز که آتش زنم این تخت روان را
کامشب شب قتل است
ای دیده بخت ار چه ندیدم کم و بسیار
خود چشم تو بیدار
شرمی کن و از سر بنه این خواب گران است
کامشب شب قتل است
تن خانه اندوه چه ویران و چه آباد
چه بنده چه آزاد
دل جایگه درد چه پیدا چه نهان را
کامشب شب قتل است
پوشیده و پیداست در این صبح سیه روز
بس شام غم افروز
ای مرغ سحر خیز فروبند زبان را
کامشب شب قتل است
ای جسم گران جان من ای جان سبکبار
زی پهنه پیکار
در تاز و مهیای فدا شو تن و جان را
کامشب شب قتل است
در معرکه راندن نتوانی به جدل خون
ز اشک جگرگون
سیل سیه انگیز کران تا به کران را
کامشب شب قتل است
کار دو جهان بود اگر افزود و اگر کاست
از دولت و دین راست
آوخ که خلل خاست هم این را و هم آن را
کامشب شب قتل است
سردار بست اسلحه بالای خمیده
وین آه کشیده
مردانه به چالش بکش این تیغ و سنان را
کامشب شب قتل است
کامشب شب قتل است
هنگامه حشر است زمین را و زمان را
کامشب شب قتل است
با آنکه در این منظره کآن طارم علوی است
و از رنج نشان نیست
آورده ببین دیده کیوان یرقان را
کامشب شب قتل است
برجیس که آمد ز ازل قاضی مطلق
زین فتوی ناحق
بیم است که تبدیل کند نام و نشان را
کامشب شب قتل است
در پهنه میدان فلک فارس بهرام
چون ترک عدوکام
بر فرق زند پنجه نیروی و توان را
کامشب شب قتل است
رسم است به هنگام سحر خنده خورشید
از شرم نخندید
یا ظلمتش از قیر برآکنده دهان را
کامشب شب قتل است
ناهید که در بزم شهود آمده با چنگ
بربط زده بر سنگ
و از پرده دل ره زده آهنگ فغان را
کامشب شب قتل است
تیر آنکه به طومار نهد دفتر کیهان
ز آن دست پریشان
کز بهت تمیزی نکند سود و زیان را
کامشب شب قتل است
مه را که جهان گر همه پرماتم و شور است
او را شب سور است
بر کرده به تن کسوت ماتم زدگان را
کامشب شب قتل است
زیر و زبر چرخ و زمین و آنچه در او هست
یکباره شد از دست
امکان تمکن چه مکین را چه مکان را
کامشب شب قتل است
در سینه و چشم آتش آه اشک جگرگون
چه عالی و چه دون
از ماهی و مه در گذرد پیر و جوان را
کامشب شب قتل است
ترسم که ز اشراق تو تا روز قیامت
خورشید امامت
غارب شود ای صبح نگهدار عنان را
کامشب شب قتل است
گفتم به فلک منطقه برج دو پیکر
هست از پی زیور
گفتا نه پی نظم عزا بسته میان را
کامشب شب قتل است
اجرام فلک را که به اعدا سر یاری است
بس ذلت وخواری است
بر ماه رسد پرده دری دست کتان را
کامشب شب قتل است
شاید که نگردد شب امید فلک روز
ای آه فلک سوز
بر خیز که آتش زنم این تخت روان را
کامشب شب قتل است
ای دیده بخت ار چه ندیدم کم و بسیار
خود چشم تو بیدار
شرمی کن و از سر بنه این خواب گران است
کامشب شب قتل است
تن خانه اندوه چه ویران و چه آباد
چه بنده چه آزاد
دل جایگه درد چه پیدا چه نهان را
کامشب شب قتل است
پوشیده و پیداست در این صبح سیه روز
بس شام غم افروز
ای مرغ سحر خیز فروبند زبان را
کامشب شب قتل است
ای جسم گران جان من ای جان سبکبار
زی پهنه پیکار
در تاز و مهیای فدا شو تن و جان را
کامشب شب قتل است
در معرکه راندن نتوانی به جدل خون
ز اشک جگرگون
سیل سیه انگیز کران تا به کران را
کامشب شب قتل است
کار دو جهان بود اگر افزود و اگر کاست
از دولت و دین راست
آوخ که خلل خاست هم این را و هم آن را
کامشب شب قتل است
سردار بست اسلحه بالای خمیده
وین آه کشیده
مردانه به چالش بکش این تیغ و سنان را
کامشب شب قتل است
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۱۱
نی همین در چار ارکان شش جهت ماتم بپاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
زین عزا هشتم زمین تا نه فلک ماتم سراست
کی رواست سرنگون گردی فلک
بال قدرت قاصر و دام گرفتاری بلند
زین کمند نای آزاد بلند
دست فتنه زود خون پای امان اندر حناست
کی رواست سرنگون گردی فلک
خسروان را خاک و خون تن، تیغ فرسا تیر سفت
خورد و خفت دختران را طاق و جفت
اشک محرم آه همدم غم قرین درد آشناست
کی رواست سرنگون گردی فلک
بس بهرسو رسته درهم خاره پر پولاد پی
سخت کی تیرسان زوبین و نی
کس بنشناسد همی کاین نیستان یا نینواست
کی رواست سرنگون گردی فلک
هر کجا جانی شهید جعبه ها تیر ستم
بیش و کم یک سر از شه تا خدم
هر که را حلقی اسیر حلقه ها بند بلاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
نهب قومی را سپاهی سست مهلت سخت کین
در کمین از یسار و از یمین
خون خیلی را اجل از پیش و دشمن در قفاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
بازوی تاراج فربه ساعد فرصت نزار
بخت خوار پایمرد و دستیار
داد قاصر پنجه و چنگ ستم زور آزماست
کی رواست سرنگون گردی فلک
پیکر دل خستگان کز باد پا با گل عجین
روز کین مشت کردی بر زمین
ز آتش لب تشنگان افلاک دودی بر هواست
کی رواست سرنگون گردی فلک
گر همی رانی ز عزت رازشان یا گفتگوی
ز آبروی آن بباد این آب جوی
ور حدیث از مال و خون هم این هدر هم آن هباست
کی رواست سرنگون گردی فلک
صید مرغان حرمرا سگ سگالان زاغکان
بی امان پویه آرا پر زنان
ایمنی بر شاخ آهو رحم بر بال هماست
کی رواست سرنگون گردی فلک
گر امیری زان میان بر بست زی میدان کمر
داد سر جان هبا شد خون هدر
ور اسیری حجله ای آراست عیش او عزاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
غالب و مغلوبی آوردی به کار از کفر ودین
آن و این با هم افکندی قرین
قاهر آن مقهور این زاین الامان زآن مرحباست
کی رواست سرنگون گردی فلک
از سپاهی ز آتش لب تشنگی تا شهریار
شعله سار کام کانون شرار
اشک بی آبی حواشی تا حرم را بحرزاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
پای ها از دستیاری ها عنفت در کمند
جان نژند دل غمین تن مستمند
دست ها از پایمردی های جورت بر خداست
کی رواست سرنگون گردی فلک
از سرشک و آه یغما زآتش لب تشنگان
جاودان و آنچه پیدا و نهان
ماجرای خاک و طوفان فتنه برق و گیاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
کی رواست سرنگون گردی فلک
زین عزا هشتم زمین تا نه فلک ماتم سراست
کی رواست سرنگون گردی فلک
بال قدرت قاصر و دام گرفتاری بلند
زین کمند نای آزاد بلند
دست فتنه زود خون پای امان اندر حناست
کی رواست سرنگون گردی فلک
خسروان را خاک و خون تن، تیغ فرسا تیر سفت
خورد و خفت دختران را طاق و جفت
اشک محرم آه همدم غم قرین درد آشناست
کی رواست سرنگون گردی فلک
بس بهرسو رسته درهم خاره پر پولاد پی
سخت کی تیرسان زوبین و نی
کس بنشناسد همی کاین نیستان یا نینواست
کی رواست سرنگون گردی فلک
هر کجا جانی شهید جعبه ها تیر ستم
بیش و کم یک سر از شه تا خدم
هر که را حلقی اسیر حلقه ها بند بلاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
نهب قومی را سپاهی سست مهلت سخت کین
در کمین از یسار و از یمین
خون خیلی را اجل از پیش و دشمن در قفاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
بازوی تاراج فربه ساعد فرصت نزار
بخت خوار پایمرد و دستیار
داد قاصر پنجه و چنگ ستم زور آزماست
کی رواست سرنگون گردی فلک
پیکر دل خستگان کز باد پا با گل عجین
روز کین مشت کردی بر زمین
ز آتش لب تشنگان افلاک دودی بر هواست
کی رواست سرنگون گردی فلک
گر همی رانی ز عزت رازشان یا گفتگوی
ز آبروی آن بباد این آب جوی
ور حدیث از مال و خون هم این هدر هم آن هباست
کی رواست سرنگون گردی فلک
صید مرغان حرمرا سگ سگالان زاغکان
بی امان پویه آرا پر زنان
ایمنی بر شاخ آهو رحم بر بال هماست
کی رواست سرنگون گردی فلک
گر امیری زان میان بر بست زی میدان کمر
داد سر جان هبا شد خون هدر
ور اسیری حجله ای آراست عیش او عزاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
غالب و مغلوبی آوردی به کار از کفر ودین
آن و این با هم افکندی قرین
قاهر آن مقهور این زاین الامان زآن مرحباست
کی رواست سرنگون گردی فلک
از سپاهی ز آتش لب تشنگی تا شهریار
شعله سار کام کانون شرار
اشک بی آبی حواشی تا حرم را بحرزاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
پای ها از دستیاری ها عنفت در کمند
جان نژند دل غمین تن مستمند
دست ها از پایمردی های جورت بر خداست
کی رواست سرنگون گردی فلک
از سرشک و آه یغما زآتش لب تشنگان
جاودان و آنچه پیدا و نهان
ماجرای خاک و طوفان فتنه برق و گیاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۲۱
آن که با موکب او قافله ها دل برود
در رکابش دل دیوانه و عاقل برود
وز جمالش غم جان خارج و داخل برود
گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود
آنچنان جای گرفته است که مشکل برود
گر برم زآتش دل بر مه و خورشید شعاع
مکن از مهر نصیحت مکن از کینه نزاع
روز میدان وداع است نه ایوان سماع
دلی از سنگ بباید به سر راه وداع
تا تحمل کند آن لحظه که محمل برود
نظر آسا چو پی قافله پو می گیرم
تا ز دل جو نشود دیده گلو می گیرم
ور کند چشمه به مژگان سر جو می گیرم
اشک حسرت به سرانگشت فرو می گیرم
که اگر راه دهم قافله در گل برود
از نظر می رودم چهر دلارای حبیب
کی بپاید ز پیش پای دل از پند ادیب
عقل و سر می برود در قدمش دست و رکیب
عجب است ار نرود قاعده صبر و شکیت
پیش هر دیده که آن شکل و شمایل برود
فاصله کوری و دیدم به نظر یک سرمو است
نکنم فرق که این دیده من یالب جو است
شاید ار پی نبرم کاین سر من و آن ره اوست
ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست
همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود
صحتش درد اگر فاطمه بیمار تو نیست
راحتش رنج دل ار خسته و افگار تو نیست
ای تو جان همه تنها دل و جان زار تو نیست
کس ندانم که درین شهر گرفتار تو نیست
مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود
بارها خون دل از شش جهتم راه ببست
جوش عمان نظر سیل به قلزم پیوست
لیک خود پاره ای تخته نیارست گسست
موج این بار چنان کشتی طاقت بشکست
که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود
سوی کویم مکش از یارم سفر کرده هجر
خانه گور بود منزل دل مرده هجر
راحت وصل بود مرگ به افسرده هجر
قیمت وصل نداند مگر آزرده هجر
خسته آسوده بخسبد چو به منزل برود
ز آتش عشق خود اندر تب و تابم می کشت
یا خیال لبش از دیده در آبم می کشت
گر به رحمت به مثل یا به عذابم می کشت
لطف بود آنکه به شمشیر عتابم می کشت
قتل صاحب نظر آن است که قاتل برود
دولت وصل تو را طالب غیبیم و شهود
همه را در ره سودات زیان مایه سود
والی ار مهر نورزد چه ورا حاصل بود
سعدی ار عشق نبازد چکند ملک وجود
حیف باشد که همه عمر به باطل برود
در رکابش دل دیوانه و عاقل برود
وز جمالش غم جان خارج و داخل برود
گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود
آنچنان جای گرفته است که مشکل برود
گر برم زآتش دل بر مه و خورشید شعاع
مکن از مهر نصیحت مکن از کینه نزاع
روز میدان وداع است نه ایوان سماع
دلی از سنگ بباید به سر راه وداع
تا تحمل کند آن لحظه که محمل برود
نظر آسا چو پی قافله پو می گیرم
تا ز دل جو نشود دیده گلو می گیرم
ور کند چشمه به مژگان سر جو می گیرم
اشک حسرت به سرانگشت فرو می گیرم
که اگر راه دهم قافله در گل برود
از نظر می رودم چهر دلارای حبیب
کی بپاید ز پیش پای دل از پند ادیب
عقل و سر می برود در قدمش دست و رکیب
عجب است ار نرود قاعده صبر و شکیت
پیش هر دیده که آن شکل و شمایل برود
فاصله کوری و دیدم به نظر یک سرمو است
نکنم فرق که این دیده من یالب جو است
شاید ار پی نبرم کاین سر من و آن ره اوست
ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست
همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود
صحتش درد اگر فاطمه بیمار تو نیست
راحتش رنج دل ار خسته و افگار تو نیست
ای تو جان همه تنها دل و جان زار تو نیست
کس ندانم که درین شهر گرفتار تو نیست
مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود
بارها خون دل از شش جهتم راه ببست
جوش عمان نظر سیل به قلزم پیوست
لیک خود پاره ای تخته نیارست گسست
موج این بار چنان کشتی طاقت بشکست
که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود
سوی کویم مکش از یارم سفر کرده هجر
خانه گور بود منزل دل مرده هجر
راحت وصل بود مرگ به افسرده هجر
قیمت وصل نداند مگر آزرده هجر
خسته آسوده بخسبد چو به منزل برود
ز آتش عشق خود اندر تب و تابم می کشت
یا خیال لبش از دیده در آبم می کشت
گر به رحمت به مثل یا به عذابم می کشت
لطف بود آنکه به شمشیر عتابم می کشت
قتل صاحب نظر آن است که قاتل برود
دولت وصل تو را طالب غیبیم و شهود
همه را در ره سودات زیان مایه سود
والی ار مهر نورزد چه ورا حاصل بود
سعدی ار عشق نبازد چکند ملک وجود
حیف باشد که همه عمر به باطل برود
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۲۷
اوفتد یوسف دیگر ز تو در چاه دگر
در هراسم ز دم گرگ تو ای خیره سحر
ز این دم گرگ بر آهوی حرم یوز متاز
هان و هان این دم شیر است ببازی مشمر
از دم گرگ تو شیران خدا رو به صید
از دم گرگ تو سگ های هوا شیر شکر
هم هژبران جدل را دم گرگت دم شیر
هم غزالان حرم را دم شیرت سر خر
شرمی ای چرخ و به بنگاه فنا گاه گزین
رحمی ای مهر و به چه سار عدم راه سپر
باش و تا شام ابد بر قدمی پیش منه
رو و تا روز قیامت نظری پس منگر
سهم بدخواه بس ای چرخ نهان ساز کمان
نیزه خصم بس ای مهر بینداز سپر
در هراسم ز دم گرگ تو ای خیره سحر
ز این دم گرگ بر آهوی حرم یوز متاز
هان و هان این دم شیر است ببازی مشمر
از دم گرگ تو شیران خدا رو به صید
از دم گرگ تو سگ های هوا شیر شکر
هم هژبران جدل را دم گرگت دم شیر
هم غزالان حرم را دم شیرت سر خر
شرمی ای چرخ و به بنگاه فنا گاه گزین
رحمی ای مهر و به چه سار عدم راه سپر
باش و تا شام ابد بر قدمی پیش منه
رو و تا روز قیامت نظری پس منگر
سهم بدخواه بس ای چرخ نهان ساز کمان
نیزه خصم بس ای مهر بینداز سپر
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۳۱
نوری که در لطافت از سایه تن بتابش
کوکب فکند عریان پیکر در آفتابش
در پهنه بعد کشتن بر نی پس از بریدن
سر رفت بر سپهرش تن سود بر ترابش
آن تن که خاک او عرش پامال بی حسابان
بر فرق آسمان خاک و این طرفه احتسابش
در تاب تشنه کامی و از اشک تشنه کامان
چون پا نهاد در خون از سر گذشت آبش
از خون حلق ابطال بحری روان که در وی
افلاک کمترین موج انجم کمین حبابش
از برق آه اطفال شیب و فراز کیهان
چون جان تشنه کامان پیکر در التهابش
در حجله گر عروسی دامادی ار به تختی
خاکش به دیده سرمه دستان به خون خضابش
آن کش ز مزرع سور نامد نصیب مشتی
از خرمن مصیبت خروارها نصابش
گردون کینه پرورد در مهر این درنگش
بدخواه مهر پرداخت بر کین آن شتابش
آن سیل اشک بر خاک جاری تر از فراتش
این تیر آه بر چرخ پران تر از شهابش
گر محملی شکستند در یکدگر ستونش
ور خیمه ای گسستند بر یکدگر طنابش
گر دختری به زنجیر گیسو حفاظ گردن
ور مادری به چنبر کف ها به رخ نقابش
گر بسته ای سواره ور خسته ای پیاده
آن لطمه عنانش و این صدمه رکابش
آن آه شعله خیزش در سینه آتش صرف
این اشک دجله انگیز در دیده خون نابش
آن کآشناش از دور چشم مشاهدت کور
نزدیک دید و روشن بیگانه بی حجابش
گر بسته ای بلاسنج از رنج رحلت آزاد
بار اقامت افتاد چون گنج در خرابش
در آن خرابه محتاج بیماری ار به درمان
از پاره جگر قوت وز خون دل شرابش
از خواب و خورد گوید گر بینوا یتیمی
بر خاک و خون فراهم سامان خورد و خوابش
یغما به حشر نارد هیچ از محاسبت باک
چون محتسب تو باشی چه اندیشه از حسابش
کوکب فکند عریان پیکر در آفتابش
در پهنه بعد کشتن بر نی پس از بریدن
سر رفت بر سپهرش تن سود بر ترابش
آن تن که خاک او عرش پامال بی حسابان
بر فرق آسمان خاک و این طرفه احتسابش
در تاب تشنه کامی و از اشک تشنه کامان
چون پا نهاد در خون از سر گذشت آبش
از خون حلق ابطال بحری روان که در وی
افلاک کمترین موج انجم کمین حبابش
از برق آه اطفال شیب و فراز کیهان
چون جان تشنه کامان پیکر در التهابش
در حجله گر عروسی دامادی ار به تختی
خاکش به دیده سرمه دستان به خون خضابش
آن کش ز مزرع سور نامد نصیب مشتی
از خرمن مصیبت خروارها نصابش
گردون کینه پرورد در مهر این درنگش
بدخواه مهر پرداخت بر کین آن شتابش
آن سیل اشک بر خاک جاری تر از فراتش
این تیر آه بر چرخ پران تر از شهابش
گر محملی شکستند در یکدگر ستونش
ور خیمه ای گسستند بر یکدگر طنابش
گر دختری به زنجیر گیسو حفاظ گردن
ور مادری به چنبر کف ها به رخ نقابش
گر بسته ای سواره ور خسته ای پیاده
آن لطمه عنانش و این صدمه رکابش
آن آه شعله خیزش در سینه آتش صرف
این اشک دجله انگیز در دیده خون نابش
آن کآشناش از دور چشم مشاهدت کور
نزدیک دید و روشن بیگانه بی حجابش
گر بسته ای بلاسنج از رنج رحلت آزاد
بار اقامت افتاد چون گنج در خرابش
در آن خرابه محتاج بیماری ار به درمان
از پاره جگر قوت وز خون دل شرابش
از خواب و خورد گوید گر بینوا یتیمی
بر خاک و خون فراهم سامان خورد و خوابش
یغما به حشر نارد هیچ از محاسبت باک
چون محتسب تو باشی چه اندیشه از حسابش
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۳۹
تا بخاطر دری ای هیچ طرب دامادم
هر چه رفت ار چه عروس تو برفت از یادم
شرم حسن ار چه نهان خواست ولی چو افتادم
فاش می گویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
چند گاهم حرم قرب خدا بود وثاق
پس از آن بارگه پاک نبی طاق و رواق
از امیران حجازم نه اسیران عراق
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم
ایمن از عیش و عزا بی خبر از غیب و شهود
فارغ از این غم و این ماتم و این آتش و دود
دور از این رامش و این حجله و این سور و سرود
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
ای مرا چهر و لبت باغ سرور و لب حوض
وی کنار و دهنت حجله و سور و لب حوض
رامش کوثر و گل گشت قصور و لب حوض
سایه طوبی و دلجوئی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
اقربا کشته پدر گرم فدا یار بتاخت
سینه عمه در آذر دل خواهر بگداخت
صبح ماتم فلکم شام عروسی پرداخت
کوکب بخت مراهیچ منجم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
قاسم ای خانه عقلم ز تو ویرانه عشق
خاطری داشتم آسوده ز افسانه عشق
ساختم سلسله خط تو دیوانه عشق
تا شدم حلقه بگوش در میخانه عشق
هردم آید غمی از نو به مبارکبادم
با قدت ننگرم ار خود همه سرو لب جوست
یا به شمشاد توان با همه اندام که اوست
راست از سدره و طوبیم ببالای تو روست
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چکنم حرف دگر یاد نداد استادم
داشتم خاطر جمعی ز جهان بی کم و کاست
ساخت آن زلف کجم کار پریشانی است
می برد آب رخم آتش افسوس رواست
می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست
تا چرا دل به جگر گوشه مردم دادم
باز از آن دیده کزو نیل سبو عمان مشک
چشم یغماش ز طغیان به حسد دجله به رشک
بر زجیحون به فرات است روان سیل سرشک
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ورنه این سیل دمادم بکند بنیادم
هر چه رفت ار چه عروس تو برفت از یادم
شرم حسن ار چه نهان خواست ولی چو افتادم
فاش می گویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
چند گاهم حرم قرب خدا بود وثاق
پس از آن بارگه پاک نبی طاق و رواق
از امیران حجازم نه اسیران عراق
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم
ایمن از عیش و عزا بی خبر از غیب و شهود
فارغ از این غم و این ماتم و این آتش و دود
دور از این رامش و این حجله و این سور و سرود
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
ای مرا چهر و لبت باغ سرور و لب حوض
وی کنار و دهنت حجله و سور و لب حوض
رامش کوثر و گل گشت قصور و لب حوض
سایه طوبی و دلجوئی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
اقربا کشته پدر گرم فدا یار بتاخت
سینه عمه در آذر دل خواهر بگداخت
صبح ماتم فلکم شام عروسی پرداخت
کوکب بخت مراهیچ منجم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
قاسم ای خانه عقلم ز تو ویرانه عشق
خاطری داشتم آسوده ز افسانه عشق
ساختم سلسله خط تو دیوانه عشق
تا شدم حلقه بگوش در میخانه عشق
هردم آید غمی از نو به مبارکبادم
با قدت ننگرم ار خود همه سرو لب جوست
یا به شمشاد توان با همه اندام که اوست
راست از سدره و طوبیم ببالای تو روست
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چکنم حرف دگر یاد نداد استادم
داشتم خاطر جمعی ز جهان بی کم و کاست
ساخت آن زلف کجم کار پریشانی است
می برد آب رخم آتش افسوس رواست
می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست
تا چرا دل به جگر گوشه مردم دادم
باز از آن دیده کزو نیل سبو عمان مشک
چشم یغماش ز طغیان به حسد دجله به رشک
بر زجیحون به فرات است روان سیل سرشک
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ورنه این سیل دمادم بکند بنیادم
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۴۷
چون به مصیبت از ازل رفت همی قضای من
چیست مصیبت دگر ساز طرب برای من
ز ابروی و قد دلستان دام منه که بس مرا
نیزه آسمان گذر تیغ جهانگشای من
خصم به جامه جدل قاسم و خلعت طرب
مغفر مرگ تاج من ثوب کفن قبای من
زین بر خویش خواندنت شاد نیم به دوستی
سوی عدو به خشم ران خواهی اگر رضای من
خط چو خضاب و مشعله بر سر چنگ و حجله کش
کز در ساز خرمی بس بود این بجای من
بزم زفاف قتلگه نای جدل نوای نی
شمع شرار آه دل خون گلو حنای من
بوسه رنج کاه من کوب خدنگ جان شکر
برق سنان دل گزا خنده جان فزای من
با غم سوگ کشتگان از من و سور خرمی
بزم نشاط من شود غمکده عزای من
نعش و فاسرشتگان ساخت به دشت پشتگان
زنده من ای عجب مبر نام من و وفای من
غیر کهن خلاف زد راه من از وصال تو
عذر فراق من بنه یار نو آشنای من
رفتم و دور از آن مژه وان خم زلف عنبرین
تیر هلاک و چشم من چنبر مرگ و نای من
جانب پهنه وغا چشمی و چشمی از قفا
بزم زفاف و روی من رزم مصاف و رای من
گر نه فنا در آن بقا ور نه عدم در آن وجود
آه من و وجودم من وای من و بقای من
غیر به قصد جان من من به خیال خون او
کفر مبین ودین مگو تا چه کند خدای من
والی تیره نامه را زآن کف و خامه کرم
عذری و صد عطای تو خطی و صد خطای من
چیست مصیبت دگر ساز طرب برای من
ز ابروی و قد دلستان دام منه که بس مرا
نیزه آسمان گذر تیغ جهانگشای من
خصم به جامه جدل قاسم و خلعت طرب
مغفر مرگ تاج من ثوب کفن قبای من
زین بر خویش خواندنت شاد نیم به دوستی
سوی عدو به خشم ران خواهی اگر رضای من
خط چو خضاب و مشعله بر سر چنگ و حجله کش
کز در ساز خرمی بس بود این بجای من
بزم زفاف قتلگه نای جدل نوای نی
شمع شرار آه دل خون گلو حنای من
بوسه رنج کاه من کوب خدنگ جان شکر
برق سنان دل گزا خنده جان فزای من
با غم سوگ کشتگان از من و سور خرمی
بزم نشاط من شود غمکده عزای من
نعش و فاسرشتگان ساخت به دشت پشتگان
زنده من ای عجب مبر نام من و وفای من
غیر کهن خلاف زد راه من از وصال تو
عذر فراق من بنه یار نو آشنای من
رفتم و دور از آن مژه وان خم زلف عنبرین
تیر هلاک و چشم من چنبر مرگ و نای من
جانب پهنه وغا چشمی و چشمی از قفا
بزم زفاف و روی من رزم مصاف و رای من
گر نه فنا در آن بقا ور نه عدم در آن وجود
آه من و وجودم من وای من و بقای من
غیر به قصد جان من من به خیال خون او
کفر مبین ودین مگو تا چه کند خدای من
والی تیره نامه را زآن کف و خامه کرم
عذری و صد عطای تو خطی و صد خطای من
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۵۸
نه ز آسمان توجه نه زاختر اعتنائی
نه ز دوستان حمیت نه ز دشمنان حیائی
من بی امیر و لشکر کیم اندرین معسکر
حشم بلا ز پیشی سپه غم از قفائی
به جز از خدنگ پران به جز از وعید کشتن
نه سفیر مهربانی نه پیام آشنائی
ز نجات دست کوته به هلاک پای محکم
بد و نیک را به سر بر نرود چنین قضائی
زجگر گداز پیکان دهد ار امان زمانه
کشد آسمان به خونم زسنان سینه خائی
چه قساوت است یارب که تنی ز صد هزاران
نشنید التماسم که نگفت مرحبائی
به من از در مصیبت به ستم مصاف پیما
چو ستاره سخت روئی چو سپهر سست رائی
نه ز سیر مهر مهلت نه ز خیل کین مدارا
چکنم اگر نجویم به شهادت التجائی
نزند بر آتش آبی لب خشک تشنگان را
چه تفاوت آنکه دارم مژه محیط زائی
نه پرند خیره کش را زگلویم انحرافی
به دل شکسته بالم نه خدنگ را خطائی
به دلم ز خیل انده، به رهم ز فوج دشمن
نفسی و رستخیزی قدمی و کربلائی
پس مرگ پیش پویان ز حیات تن به جانم
ز تامل تو خون شد دلم ای اجل کجائی
نفسی غم اعادی، دمی انده احبا
زندم همی ز هر سو، الم دگر صلائی
به مفاخرت چو یغما سر عجز نه بر آن در
درجات سربلندی بست این که خاک پائی
نه ز دوستان حمیت نه ز دشمنان حیائی
من بی امیر و لشکر کیم اندرین معسکر
حشم بلا ز پیشی سپه غم از قفائی
به جز از خدنگ پران به جز از وعید کشتن
نه سفیر مهربانی نه پیام آشنائی
ز نجات دست کوته به هلاک پای محکم
بد و نیک را به سر بر نرود چنین قضائی
زجگر گداز پیکان دهد ار امان زمانه
کشد آسمان به خونم زسنان سینه خائی
چه قساوت است یارب که تنی ز صد هزاران
نشنید التماسم که نگفت مرحبائی
به من از در مصیبت به ستم مصاف پیما
چو ستاره سخت روئی چو سپهر سست رائی
نه ز سیر مهر مهلت نه ز خیل کین مدارا
چکنم اگر نجویم به شهادت التجائی
نزند بر آتش آبی لب خشک تشنگان را
چه تفاوت آنکه دارم مژه محیط زائی
نه پرند خیره کش را زگلویم انحرافی
به دل شکسته بالم نه خدنگ را خطائی
به دلم ز خیل انده، به رهم ز فوج دشمن
نفسی و رستخیزی قدمی و کربلائی
پس مرگ پیش پویان ز حیات تن به جانم
ز تامل تو خون شد دلم ای اجل کجائی
نفسی غم اعادی، دمی انده احبا
زندم همی ز هر سو، الم دگر صلائی
به مفاخرت چو یغما سر عجز نه بر آن در
درجات سربلندی بست این که خاک پائی