عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۶۳
چو از گردش چرخ زینت عرش برین
از عرشه زین فتاد بر فرش زمین
از فرش غبار خاکیان خاست به عرش
عرش از در غم به فرش شد خاک نشین
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱
به جز ارواح مکرم که ز دیوان ازل
به خداوندیشان خط غلامی دادم
خاک تن باد روان آب بقا آتش جان
بی تکلف به فدای ره ایشان بادم
آشکارا و نهان گاه به زرگاه به زور
به همان شیوه که در فن سپوز استادم
به نعوظ شتر و ایر خر و ضربه گاو
مرده و زنده هفتاد و دو ملت گادم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴
از میم انکار کو... لر ... لر
خوشتر از این کار کو ...لر ...لر
برج روئین سار انده توپ برج او بار می
توپ برج او بار کو... لر...لر
فتنه عالمگیر شد در مامنی باید گریخت
خانه خمار کو... لر ...لر
جوشن تیر نوایب کسوت ...گی است
خرقه و دستار کو...لر ...لر
رازها زاسرار عشقستم نهان در دل و لیک
محرم اسرار کو...لر...لر
بر به خاک فقر جز بی باد هستی خواب امن
دولت بیدار کو...لر...لر
با تموز هستیش ...امکان را وجود
غیر برف انبار کو...لر...لر
چند بسرودن نه مستستی به هشیاران گرای
مردم هشیار کو...لر...لر
گرنه بر باد است خاک فرو آب احتشام
آتش سردار کو ...لر...لر
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵
گاه هش ... گی هنگام می ...گی
آخر ای ... مردم تا به کی ...گی
ره به در برد از جهان وانجام کار اول قدم
در به بنگاه بشر گم کرد پی ...گی
قیروان تا قیروان بینم قطار اندر قطار
باره هی...ساران بار هی...گی
ول نکردی تا نپیوستی به ابرو خط یار
این کمان در زه فکندی آخر ای ...گی
یکه تازانند و هر یک را پی خونریز ماست
سرگرانی گرز و گژی تیغ و نی ...گی
کیست این ...جا بیغوله کش کیهان خطاب
بوم و بر دیوار و در پایان و پی ...گی
زین نمط مقصد توئی ورنه چو دیگر کارها
وجد ونحد و لیلی و مجنون وحی...گی
حلقه شو در دایره ارواح کآنجا جاودان
ره نخواهد یافت نی ...نی ...گی
باد گرز گاو ساران خامه سردار یل
نشکند خصم ارفلک درمغز وی ...گی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶
من نگویم آفرینش سر به سر...اند
جنس حیوان خاصه ناطق بیشتر ...اند
در به گوهر جز که دانای تر ونادان خشک
در تر وخشک آنچه بینی خشک وتر...اند
آن چنان کز خانقه خسبان هم از شهروزگان
کو به کو بگریز گاینان در به در ...اند
غیر ارواح مکرم کز نظرها دور باد
دور و نزدیک آنچه آید در نظر ...اند
برخی از تقلید اخوان پاره ای از بطن مام
زمره ای ... از پشت پدر ...اند
گر به سوق اندر چمان ... تا بیرون شهر
ور به کوی اندر خزان تا پشت در ...اند
نیمه گویند آدمی سار است فوجی از سروش
این اگر خود راست آنان تا کمر ...اند
غالب آنان را که مردم ترستائی در قیاس
چون به دقت بنگری ...تر ...اند
یک گره ...از حد جمادی تا نبات
وز نباتی یک گره تا جانور ...اند
و این گروه جانور ... مردم بی خلاف
تا بر آرند از ملا یک بال وپر... اند
هر چه این ... داند، داند آن ...لیک
مصلحت را بر خلاف یکدگر ...اند
من جهان گردیده‌ام سردار شو آسوده زی
گز حدود خاوران تا باختر ...اند
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
بیار باده که آمد بهار...به
کجاست ساقی...یار...به
کنیم کار ثواب و کشیم بار صلاح
به جان رسیدم از این کارو بار... به
به اختیار کشم جبر عشق ملت سوز
مرا به جبر چه یا در اختیار... به
عوام خدمت مفتی کنند مفت آری
کنند مردم...کار... به
جهان کجا و در او این گروه خررمه کیست
یکی خرابه... زار... به
چه سان ستیزه سگالم بخیل مژگانش
تنی پیاده و صف صف سوار...به
به غیر آن خط... بر به سرخ گلش
ز سرخ گل ندمیده است خار... به
به چالش تو یکی زالم ارچه ننگ آرم
نبرد رستم و اسفندیار... به
سرشک من به دل سخت او بدان ماند
که ابر بارد بر کوهسار... به
چنم بنوره سنگر کنار خندق می
گلوله بارد اگر زین حصار... به
یکی به کار خود از روز من نگر سردار
مباش غره بدین روزگار...به
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
دل چو سنگش زین سرشک لعل رنگ آید همی
بنگر این...گی کز لعل سنگ آید همی
می به نکشم باز پای از راه آن... دل
در بهر پی صد رهم گر سر به سنگ آید همی
راست خم شد پشت از آن...مژگان مرمرا
خود کمان هرگز شنیدی کز خدنگ آید همی
از صلاح زاهد... ناید جز فساد
این مثل فاش کز بازیچه جنگ آید همی
دوده خط دود کین بزدودش از... دل
آئینه کشنید کش صیقل ز زنگ آید همی
شیخ چون تحت الحنک بندد به چشم اندر مرا
راهزان ... ای با پالهنگ آید همی
آنقدر... بارم بر زمین و آسمان
کش برین...گا فرخای تنگ آید همی
ای دریغا میر غایب تا بدین... خیل
در نوردم صلح اگر یکسر به جنگ آید همی
بر بدین... لر ارجوزه سردار شیر
یا ز کوهه کوه هرای پلنگ آید همی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
صوفی یکی... به و زاهد از او.. به تر
این مسلمی...خشک آن کافری... به تر
... اند این مردمان یعنی زنان مردمان
وان کز پی اینان چمد زینان همه... تر
گیتی و هرچ اندر بوی بی برگ نخلی سست پی
بیخش همه... بن شاخش همه... بر
دانی که کبود آسمان وین خاک و شغل هردوان
این افعی... خور و آن اعمی ... گر
با واعظ بسیار گو کی مکنت گفت آورم
من گوش و آن... لب من لال و این ...کر
با شیخ وصوفی مر مرا حرف است کآمیزش فتد
من مردم این... سگ من آدم این...خر
بومی است امکان شوم پی بر کنگره بام وجود
... به سر ...به دم ...به پا... به پر
در مرد اگر... ای آمد خری او را بدل
رامش مکن انده مخور این خربه آن...در
ای ناصح ای... چند از ترک می سردار را
پاس زبان و گوش کن کت پخ یمه ... لر
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
گیتی سروته مهر چه پنهان چه پدیدار
... یک لخت ولی مختلف اطوار
این سیرت...گی آکنده به خانه
و آن صورت...گی آورده به بازار
این جسته ره ذوق و همی خرقه علامت
و آن بسته به خود شرع و همی میزرش آثار
قطب همه خرس است اگر ذوق به خرقه
پیر همه خرزه است اگر فضل به دستار
با سیرت نا خوب چه کافر چه مسلمان
با گوهر... چه مجبور و چه مختار
چون آلت...گی آمد نپرستش
چه کعبه چه بتخانه چه تسبیح و چه زنار
...و... ترند از در معنی
چه مست و چه مستور چه تواب و چه خمار
بیخی پس از ارواح مکرم همه گیتی
و آن بیخ درختی همه...گیش بار
این مزرعه یک خوشه و... به خرمن
یک دانه ازین خرمن و... به خروار
روید همه... همی از بر و از بوم
جوشد همه... همی از در و دیوار
عقل همه دیوانه و دین همه دستان
علم همه ... یقین همه پندار
مردانگی و پروزشان آذر و زیبق
...گی و مشربشان کرکس و مردار
این پهنه... که کیهانش ستایند
سورش همه سوگ است و سرورش همه تیمار
...گی از پروز اینان نبرد مهر
چونان فر فرزانگی از گوهر سردار
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
تیمار عشقم ریخت خون ساقی بده...می
اندرز عقلم کاست جان مطرب بزن...نی
غوغای این...گان خاطر بنپریشد مرا
کی شیر غضبان در رمد از ویله سگ های حی
...زاهد پیش رو، وین خیل خر دنباله پو
آنرا به مقصد پای در کاول قدم گم کرد پی
از دانش این رابهره های، وز بینش آنرا بخش هوی
زین های و هوی از جا مشو...هی ...هی
صد بار اگر پشت سمک بر کاوی از گاو فلک
بپراکنی تخم ملک...گی روید ز وی
جز تخمه آزادگان کآمد به فر فرهی
ممتاز از این... گان چونانکه فروردین ز دی
... افزایش همی بگذار کز فر کمی
بر شخص ما گردد زمی چونانکه گردون بر جدی
ای آخشیجان شرم کن... زائی تا به چند
ای آسمان آزرم کن... ساری تا به کی
دوزخ به مینو در نگر کوثر به آذر بر نگر
در گوهر این... خو بر چهرش آن... خوی
سردار از سرداریم کار ار به گل کاری فتد
بر جای خشت و گل چنم ...گان در لای پی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
بر دهان اندر همی... زلف یار بین
مار ماه او بار دیدی ماه مار او بار بین
تا به دام اندر کشد ایمان و کفر از خال و زلف
آن رخ... را هم سبحه هم زنار بین
گرنه در خوابی از آن... چشم نیم مست
در به گیتی فتنه آخر زمان بیدار بین
نی همی شد چهر از آن...خطم زر ناب
سیم خالص مرمرا شنگرف از این زنگار بین
با سکون او و آن سنگین دل آه و اشک من
خشت در... دریا ابر بر کهسار بین
بر به یزدان بندد این... شر جبری نگر
بیند آن... جبر از خویشتن مختار بین
جان به مردن بردم از غوغای این...گان
مرمرا از زندگانی بخت برخوردار بین
زان خط...اشکم ریخت و آهم گرم خاست
دود آب انگیز بنگر ابر آذربار بین
پادشاهان سخن را خالی از...گی
دیدن ار خواهی همی در موکب سردار بین
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
صوفی... به را نه کفر و نه دین است
از همه... تر به کیش من این است
حلقه ...غیر دایره داران
هر که به زیر سپهر و روی زمین است
هر که یک انگشتریش از همه هستی
ملکت...گی به زیر نگین است
صوفی...خرقه مهد و جلیل است
زاهد و...شاره کودن و زین است
زین رمه... زی سپهر چه نالی
از همه... تر سپهر برین است
مفتی و دعوی عشق و خرقه ناموس
هندوی قاروره باز خانه نیین است
از همه گیتی نه باک دار و نه امید
مردم... را چه مهر و چه کین است
سینه...گان و کلک خدنگم
دیده اسفندیار و تیر گزین است
حیله ...گان و حمله سردار
چالش روباه دشت و شیرعرین است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
جهان... به ویرانی و آن... آبادش
همی خواهد که بر...گی چون اوست بنیادش
از این موجود بد... جز ...گی ناید
ندانم تا چه حکمت خاست در ... ایجادش
نیا چو اسلاف ...پدر... تر ز آنان
پسر... تر تر چیست تا... اولادش
پدر در مهد با...پور از جفت راز آرد
به تی تی طوطی آسا تا دهد...گی یادش
خطش بر رست از آن...آهن دل نیندیشم
سپس زنجیرش مو کرکش کفن پشم است پولادش
تن فرسوده با... آهم راست پنداری
کف خاکی است تا ... گردون داده بر بادش
یکی شش گوشه خر با شصت گون...گی بینی
اگر پستی به هفت اندر و گر هستی به هفتادش
نگردد آدم این... مردم ورهمی گردد
پدر من مام عصمت عشق لا لا عقل استادش
به غیر از دایره ارواح کامد مردمی گوهر
جوان و پیر و درویش و توانگر بنده و آزادش
جهان بینم یکی ... و ... تر از وی
تف نار و کف خاک و نم آب و دم بادش
یکی ... سلطان است سردار این گداخانه
دغل دین و دغا دیدن جفاکیش و ستم دادش
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
هماره بیدلان نالند از اغیار... به
خلاف من که نالم سخت سخت از یار... به
همی بر لاش پوسیده نیاکان تا به کی بالی
نه ای کرکس چه بر پری بدین مردار... به
قیاس رفته و آینده زین مشت خران فرما
که مشت آید نشان در معنی از خروار... به
نبینی گر همه هستی به سرگردی بپای استی
به جز...گی سامان در این پرگار... به
به وسمه اندر آن ابرو فزون برد شگفت آرم
فزایش تیغ را ببریدن از زنگار... به
مرا زین خر یهودان چند و تاکی رنج جان زاید
بکش آن تیغ عیسی کش بزن آن دار... به
کج است آن مرغ را منقار کانجیرش شکار آید
تو خورد انجیر نتوانی بدین منقار... به
ندانی کیستی واعظ خرت گوهر برت پالان
سرت بار است و آن مندیل سگ سربار... به
به جز مردان زن خود دانم این...مردم را
نرنجم گوید ار... ای سردار ... به
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
مرا آه آتشین زان خط مشک آلود بر خیزد
زهی...گی کآتش همی از دود بر خیزد
جز اشک من از آن رخ و آه مردم ز اشک من کشنید
ز آذر بر دمد دریا ز دریا دود برخیزد
جز آن...خط کافزود کم کرد از تو نشنیدم
فزایش کاستی آرد زیان از سود برخیزد
چو رنگین چهر از آن...آذرگون می افروزی
ز باغ پور آزر آذر نمرود برخیزد
چو آن...لب خاتم چو آن مشیکن زره جوشن
نه دست افتد سلیمان را نه از داود برخیزد
بدین فرزندگان... گردون و آخشیج اولی
به زادن دیر بنشیند به مردن زود برخیزد
نشستی خاست هر... را کاول نگه دانم
اگر غمناک بنشیند اگر خشنود بر خیزد
سزا رزم است ارواح مکرم را ولی چالش
کجا با یک جهان... زین معدود برخیزد
دریغا میر غایب و آن یورش سردار کاول پی
ز نعل موزه سیل خون به پر خود برخیزد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
چرخ ... چه ویران چه کند آبادم
من ز ویرانی و آبادی او آزادم
وه چه...شبان زان لب و دندان تا روز
به سها بر شد و پروین همه شب فریادم
آهم از آن دل... بدل شد به سرشک
آب گشت آتش از اندیشه این پولادم
من همان روز فرو شستم از آزادی دست
که بدین دسته... اسیر افتادم
چندم این هستی...دهد باده بیاد
بده آن باده که هستی ببرد از یادم
هفت بودم که ازین حلقه ...گهر
بودم آزاد و هم اکنون که بر از هفتادم
من از این مردم...نیم در به نهاد
نکته ای هست که بر صورت اینان زادم
گر بدین گام و کمر چهره گر نطق و شبق
به ورق بر نکشیدی رقم ایجادم
وصف ارواح مکرم به چه سان می گفتم
زن هفتاد و دو ملت ز کجا می گادم
داوری هاست بدین مردم... مرا
داد داد ار ندهد خسرو غایب دادم
آنکه از چاکریش بر همگان سردارم
و آنکه با بندگیش از دو جهان آزادم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
همی خواهم به آویز مراد انگیز جولانی
دریغ ای پهنه ...کیهان تنگ میدانی
گره زرین خور...مشکین چنبره گردون
به لاغ نی سواران خوش دریغا گوی و چوگانی
زمین کوتاه دامان آسمان تنگ ارنه می کردم
به رزم خود نه این... ساران خود و خفتانی
عمود کهکشان بی سنگ و نیله آسمان کودن
دریغا در خور این برزو بازو گرز و یکرانی
یکم ملک آرزو بیرون ازین ...کوی ارنه
من و این یک دو ویران ده چه اقلیمی چه سلطانی
مرا کم نه فلک نیم آستان کی دل نشست افتد
دو در یک پخ سپنجی چار پی شش روزن ایوانی
نه داد از دین آن آگه نه دین را داد این در خور
چه منبر یا چه اورنگی چه فتوی یا چه فرمانی
تو ای... پی کیهان بدین...بگی مردم
اگر خود مصر یوسف مرمرا گرگی و زندانی
فلک فرعون و گیتی مصر و این ...بگان جادو
منم موسی به معجز خامه سحر اوبار ثعبانی
شگفت آرم حساب روز رستاخیز یزدان را
بدین...خر مردم چه درگاهی چه دیوانی
مرا سردار با...زالان سخت ننگ آید
نبرد شیر دل مردان دریغا پور دستانی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
آفتاب و چرخ و دورانی که شادی پرور است
چرخ ساقی آفتاب باده دور ساغر است
مامنی از عالم مستی طلب کآنجا مدام
عهد عهد باده خواران، دور دور ساغر است
خم فلک مستان ملک پیمانه مه می آفتاب
ساحت میخانه گوئی آسمان دیگر است
قد شاهد حلقه مغ زادگان طوبی و حور
روی ساقی باده صافی بهشت و کوثر است
کوی خمار و خم و جام می و بر می حباب
راست پنداری سپهر و برج و ماه و اختر است
میکده بطحا و می وحی و سبوکش جبرئیل
وین صدای قلقل مینا صریر شهپر است
جم که یا آئینه چبود می چه یا سردار کیست
در نورد افراد رامش گاه عرض لشکر است
نفس سگ... یاغی عقل خر... گول
عشق را رای یورش روز جهاد اکبر است
مرد این میدان منم سردار را ز آن ستیز
بشنو از من هر مصافی را سلاحی در خور است
قوس قامت تیر ناله آه زوبین دل سپر
راستی نی اشک خفتان گردن کج خنجر است
با چنان... دشمن و این چنین نادر سلاح
کش تهمتن زال رستاخود رومی معجر است
پیش پوئی حمله ضرغام و قتل مرحب است
پس خرامی حیله فاروق و فتح خبیر است
کیست این سردار و بر کف جام می بااین جلال
نی نپندارم که این آئینه و آن اسکندر است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
آن دم سرد از نهاد ناصح نیران ضمیر
آن چنانستی که در دوزخ هوای ز مهر یر
شیخ و صوفی راست در...بگی فرقی فراخ
آن خر این سگ این مور سوز آن ماگیر
تا نشان از چشم و سر در شنعت از پیرو جوان
بر نگیرم از چه از روی جوان وز رای پیر
بر گریبان آستین انداز چشمه چشم خلق
چندو تا کی بردمد دریای خون زان جوی شیر
نی فزایش ز آسمان خواهد نه فیض از آفتاب
هر کرا خم پای مرد افتاد و مینا دستگیر
گر توبت فاش آری آن دبیا چه زآن گلگون پرند
باز پیچد پاک یزدان کعبه در مشکین حریر
تا ز نوشین تنگ شکر رستش آن رنگین نبات
شهر را شیرین و تلخ آمیخت با لوزینه سیر
بر کشد بندم اگر بر خاره دل با صد طناب
تاب آن پیچان رسن چونانکه موئی از خمیر
کس ندیدم غیر آن ... خط ز اصناف شهر
بر ستبرق بوریا بر پرنیان بافد حصیر
جز محیط چشم من کشنید و آن ناف آن ذقن
دجله درماند به چه جیحون نتابد با غدیر
دایره ارواح بی سردار و سرداری مباد
فتنه باشد ملک بی سلطان و لشکر بی امیر
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
آنکه نسرود سخن جز به لب یار منم
و آنکه نشکست گهر در پی دینار منم
آنکه رست ازخطر و بیم به تاکیید یقین
فارغ از کش مکش کلفت پندار منم
گاه دیوان عمل خسرو ایوان صلاح
روز میدان جدل رستم پیکار منم
در ره یار و به پیراهن غیر از درحکم
بارها تجربه شد مور منم مارمنم
چار سوقی است جهان وآنچه درو جور حساب
احتساب همه را شحنه بازار منم
آگهم از عمل شاه و گدا فاش و نهان
نیک و بد را به جزا تخت منم دار منم
خر گله بایره را شیر یله دایره را
طوق زنجیر منم چنبر افسار منم
از در پاس و سرباس همی بر کج و راست
منم افراخته نی تیغ نگو نسار منم
در به چشم از پی باطل نگران حق سپران
سست جان سخت گهر خاک منم خار منم
سعد و نحس این همه را بی مدد اختر و چرخ
کوکب خفته منم دولت بیدارمنم
زی که یازی و گریزی ز که ... بپای
حاکم قتل منم صاحب زنهار منم
مست و مستور به من بر همه ایمن گذرند
حرم کعبه منم خانه خمار منم
گشت ستوار به من رشته دین چنبر کفر
صورت سبحه منم معنی زنار منم
با همه و ز همه از روی حقیقت نه مجاز
خارج و داخل و پنهان و پدیدار منم
ارتباطی دگر انگیخت ز من شرع و طریق
عارف مست منم زاهد هشیار منم
به تولای فنا از در امکان و وجوب
حایل جبر منم فاعل مختار منم
دایر آمد به من آرام زمین جنبش چرخ
دایره سطح و خط و نقطه پرگار منم
میر غایب شه و شه وارث در موکب وی
خیل ارواح سپه بر همه سردار منم