عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۶۷ - به شاهد لغت فرغیش، به معنی آن موی که از زیر پوستین سر فرو آورده بود و جامه ریمناک دریده دامن را نیز گویند
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۷۱ - به شاهد لغت کوک، بمعنی نوعی تره یا کاهو
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۷۸ - به شاهد لغت داشن، بمعنی عطا، داشاد
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۸۲ - به شاهد لغت ویر، بمعنی یاد و حافظه
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۸۴ - به شاهد لغت فرخو، بمعنی پاک کردن کشت و باغ، پیراستن تاک رز و گزین کردن کشت
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۹۲ - به شاهد لغت افراشته، بمعنی بلند کرده و انباشته
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱۰۱ - به شاهد لغت نخکله، بمعنی گوزی ( گردویی) سخت
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱۰۷ - به شاهد لغت فرسنگسار، به معنی سنگچین که بر سر راهها برای نشان راه کنند، میلی که برای نشان فرسنگ ساخته باشند و آن را دروازه هزار گام نیز گویند
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱۱۰ - به شاهد لغت ناغوش، بمعنی سر بآب فروبردن و غوطه خوردن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱
خداوندا بشوی از گرد بدنامی جبینم را
نگه دار از سر دست سخن چین آستینم را
مرا چون شمع جا در مجلس صافی ضمیران ده
چراغ انجمن گردان زبان آتشینم را
به بزم می پرستان ساغر می سرمه دان گردد
ز شادابی لبالب کن دل اندوهگینم را
ز خوان منعمان محروم سایل بر نمی گردد
مکن از خرمن خود دور دست خوشه چینم را
تنم را پیش امواج حوادث کوه تمکین کن
میفکن در طلاتم کشتی دریانشینم را
بده توفیقم از عصیان قد من چون دو تا گردد
نگه دار از سیه روئی و بدنامی نگینم را
به دشمن رفتگیها کردن امروز است کار من
مبدل کرده ام ای سیدا با مهر کینم را
نگه دار از سر دست سخن چین آستینم را
مرا چون شمع جا در مجلس صافی ضمیران ده
چراغ انجمن گردان زبان آتشینم را
به بزم می پرستان ساغر می سرمه دان گردد
ز شادابی لبالب کن دل اندوهگینم را
ز خوان منعمان محروم سایل بر نمی گردد
مکن از خرمن خود دور دست خوشه چینم را
تنم را پیش امواج حوادث کوه تمکین کن
میفکن در طلاتم کشتی دریانشینم را
بده توفیقم از عصیان قد من چون دو تا گردد
نگه دار از سیه روئی و بدنامی نگینم را
به دشمن رفتگیها کردن امروز است کار من
مبدل کرده ام ای سیدا با مهر کینم را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
زهی فراش زلف عنبرینت طره شبها
سپند خال روی آتشینت چشم کوکبها
در این دوران ز میخواران صدایی برنمیآید
چو چشم شیشه می تنگ گردیدست مشربها
ردای شیخ و زنار برهمن رفتهاند از کار
ز غفلت دادهاند از دست خود سررشته مذهبها
بود در چشم زاهد خلوت بیانجمن دوزخ
معلم راست بیاطفال زندان کنج مکتبها
متاع بیثمر جویای چشم کور میباشد
دکان وامیشود افسانه را چون شمع در شبها
محال است از ته دل مهربان کردن حسودان را
به افسون کی رود بدطینتی از طبع عقربها
نوایی ساز ای مطرب که مستان در خروش آیند
که محتاج دم صورند این افسردهقالبها
به کویت شبروان از فتنه گردون حذر دارند
کند کار عسس با دوربینان چشم کوکبها
در احسان بروی خویش اهل جود بربستند
عبث واکرده میگردند ارباب طمع لبها
مرا مانند گل عیش از گریبان سر برون آورد
چو دست خویش کوته کردم از دامان مطلبها
مشو از یاد حق یک ساعتی ای سیدا غافل
که میگردد مربی در دو عالم ذکر یاربها
سپند خال روی آتشینت چشم کوکبها
در این دوران ز میخواران صدایی برنمیآید
چو چشم شیشه می تنگ گردیدست مشربها
ردای شیخ و زنار برهمن رفتهاند از کار
ز غفلت دادهاند از دست خود سررشته مذهبها
بود در چشم زاهد خلوت بیانجمن دوزخ
معلم راست بیاطفال زندان کنج مکتبها
متاع بیثمر جویای چشم کور میباشد
دکان وامیشود افسانه را چون شمع در شبها
محال است از ته دل مهربان کردن حسودان را
به افسون کی رود بدطینتی از طبع عقربها
نوایی ساز ای مطرب که مستان در خروش آیند
که محتاج دم صورند این افسردهقالبها
به کویت شبروان از فتنه گردون حذر دارند
کند کار عسس با دوربینان چشم کوکبها
در احسان بروی خویش اهل جود بربستند
عبث واکرده میگردند ارباب طمع لبها
مرا مانند گل عیش از گریبان سر برون آورد
چو دست خویش کوته کردم از دامان مطلبها
مشو از یاد حق یک ساعتی ای سیدا غافل
که میگردد مربی در دو عالم ذکر یاربها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
مده چون بوالهوس در سینه جا عشق مجازی را
مکن با معصیت آلوده دامان نمازی را
به جای سبزه از خاک چمن بادام سر بر زد
به نرگس چشم شوخ او نمود این سحر سازی را
ز برق صبح صادق شمع خاکسترنشین گردد
به پیش پای خاری ها بود گردن فرازی را
کشد هر صبح در آغوش جان خورشید شبنم را
به خوبان می نماید شیوه عاشق نوازی را
فدای تیغ قاتل کرد حاتم جان شیرین را
شمارند از کرم اهل سخا دشمن نوازی را
میی امروز چون منصور بالا دست می خواهم
که گر افتم ز پا سازد سر من دار بازی را
به خون بوالهوس چندان که می خواهی توجه کن
که در روز جزا شاهد بود شمشیر غازی را
زر قلب است در دست سیه چشمان دل از صافی
نمی گیرند این سوداگران سیم گدازی را
ز دست انداز چشمش سیدا شد شهرها ویران
ز ترکان میتوان آموخت رسم ترکتازی را
مکن با معصیت آلوده دامان نمازی را
به جای سبزه از خاک چمن بادام سر بر زد
به نرگس چشم شوخ او نمود این سحر سازی را
ز برق صبح صادق شمع خاکسترنشین گردد
به پیش پای خاری ها بود گردن فرازی را
کشد هر صبح در آغوش جان خورشید شبنم را
به خوبان می نماید شیوه عاشق نوازی را
فدای تیغ قاتل کرد حاتم جان شیرین را
شمارند از کرم اهل سخا دشمن نوازی را
میی امروز چون منصور بالا دست می خواهم
که گر افتم ز پا سازد سر من دار بازی را
به خون بوالهوس چندان که می خواهی توجه کن
که در روز جزا شاهد بود شمشیر غازی را
زر قلب است در دست سیه چشمان دل از صافی
نمی گیرند این سوداگران سیم گدازی را
ز دست انداز چشمش سیدا شد شهرها ویران
ز ترکان میتوان آموخت رسم ترکتازی را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
سایه از بی تابیم سیلی زند مهتاب را
اضطرابم جان درآرد کشته سیماب را
می شود خصم قوی از چرب و نرمی زیر دست
می کند پامال خود یک قطره روغن آب را
بر ضعیفان بیشتر می آید از دوران شکست
موج پندارد گلوی آسیا گرداب را
تیغ استاد مکمل باشد از نقصان تهی
نیست بر شمشیر ابرو دست پیچ و تاب را
زور بازو را چه نسبت پیش عقل حیله گر
رستم از تدبیر زد بر خاک و خون سهراب را
نیک و بد را از حوادث های دوران چاره نیست
کی تواند سد ره شد خار و خس سیلاب را
از تواضع قبله عالم توان شد سیدا
می کند پشت دو تا مد نظر محراب را
اضطرابم جان درآرد کشته سیماب را
می شود خصم قوی از چرب و نرمی زیر دست
می کند پامال خود یک قطره روغن آب را
بر ضعیفان بیشتر می آید از دوران شکست
موج پندارد گلوی آسیا گرداب را
تیغ استاد مکمل باشد از نقصان تهی
نیست بر شمشیر ابرو دست پیچ و تاب را
زور بازو را چه نسبت پیش عقل حیله گر
رستم از تدبیر زد بر خاک و خون سهراب را
نیک و بد را از حوادث های دوران چاره نیست
کی تواند سد ره شد خار و خس سیلاب را
از تواضع قبله عالم توان شد سیدا
می کند پشت دو تا مد نظر محراب را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
می خورد خون جگر در بزم ما مهمان ما
شیشه و ساغر تهیدست است در دوران ما
از تردد پای خود بر یکدیگر پیچیده ایم
دست ما عمریست کوتاه است از دامان ما
گردبادیم از رفیقان لیک دورافتاده ایم
هست همچون آسیا گرداب سرگردان ما
تر نشد ما را لب پیمانه دریا دلان
در دهان ما ز خشکی آب شد دندان ما
پر کاهی از مربی نیست ما را بهره یی
خوشه چینی می کند در عهد ما دهقان ما
هیچ کس بر توتیای ما نیندازد نظر
خاک در چشم خریداران زند دوکان ما
آسیا از گردش سیاره می افتد ز پا
در دهان ما چرا افسرده شد دندان ما
تا به بازو دست ما برکنده زانوست بند
پای ما عمریست پیچیدست در دامان ما
باغبان گویا به آب کهربا پرورده است
سبزه می روید چو برگ کاه از بستان ما
آب و نان ما بود در بند چندین پیچ و تاب
گشته همچون آسیا گرداب سرگردان ما
عمر ما چون شمع در شب زنده داری صرف شد
خنده دارد صبح دم بر دیده گریان ما
از در ارباب دولت چشم ما آبی نخورد
خشک چون خار سر دیوار شد مژگان ما
می نماید آستان ما را ز پستی سربلند
می زند پهلو به کیوان گوشه ایوان ما
قطعه تاریخ ما آید ز درها ناامید
هیچ کس رحمی نمی سازد به فرزندان ما
در تنور آسمان آی سیدا آتش نماند
از بغل بیرون نمی آید ز خامی نان ما
شیشه و ساغر تهیدست است در دوران ما
از تردد پای خود بر یکدیگر پیچیده ایم
دست ما عمریست کوتاه است از دامان ما
گردبادیم از رفیقان لیک دورافتاده ایم
هست همچون آسیا گرداب سرگردان ما
تر نشد ما را لب پیمانه دریا دلان
در دهان ما ز خشکی آب شد دندان ما
پر کاهی از مربی نیست ما را بهره یی
خوشه چینی می کند در عهد ما دهقان ما
هیچ کس بر توتیای ما نیندازد نظر
خاک در چشم خریداران زند دوکان ما
آسیا از گردش سیاره می افتد ز پا
در دهان ما چرا افسرده شد دندان ما
تا به بازو دست ما برکنده زانوست بند
پای ما عمریست پیچیدست در دامان ما
باغبان گویا به آب کهربا پرورده است
سبزه می روید چو برگ کاه از بستان ما
آب و نان ما بود در بند چندین پیچ و تاب
گشته همچون آسیا گرداب سرگردان ما
عمر ما چون شمع در شب زنده داری صرف شد
خنده دارد صبح دم بر دیده گریان ما
از در ارباب دولت چشم ما آبی نخورد
خشک چون خار سر دیوار شد مژگان ما
می نماید آستان ما را ز پستی سربلند
می زند پهلو به کیوان گوشه ایوان ما
قطعه تاریخ ما آید ز درها ناامید
هیچ کس رحمی نمی سازد به فرزندان ما
در تنور آسمان آی سیدا آتش نماند
از بغل بیرون نمی آید ز خامی نان ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
ز برق تیغ ابرویت فتاد آتش به کشورها
مه نو گشت میل آتشین در چشم اخترها
گرفتار تن خاکیست روح از پستی همت
به دام افتاده است این مرغ از کوتاهی پرها
ندارد مادر از تأدیب فرزند خود آسایش
صدف را سینه پر نم می گذارد حفظ گوهرها
نباشد رونقی در عهد ما کامل عیاران را
نهان در پرده زنگار گردیدند جوهر ها
ز نخل خشک آخر بهره می گیرند حق گویان
به مقصد می رساند واعظان را چوب منبرها
شود احوال من معلوم او از جبهه قاصد
بود مکتوب من منقوش بر بال کبوترها
به جای آب مردم بس که خون یکدگر خوردند
حباب آسا شدند از مغز خالی کاسه سرها
ز ارباب طمع خوان کریمان تخته بندی شد
کشادی نیست بر روی کسی دیگر از این درها
نباشد جز تردد روزیی دنیاپرستان را
به زیر بار ناکامی بمیرند آخر این خرها
به روی اهل عالم سفره خود پهن اگر سازی
شود روز قیامت بر سرت بر پای چادرها
گدازد خون گرمم سیدا مژگان خوبان را
به قتل من چو برگ بید می لرزند خنجرها
مه نو گشت میل آتشین در چشم اخترها
گرفتار تن خاکیست روح از پستی همت
به دام افتاده است این مرغ از کوتاهی پرها
ندارد مادر از تأدیب فرزند خود آسایش
صدف را سینه پر نم می گذارد حفظ گوهرها
نباشد رونقی در عهد ما کامل عیاران را
نهان در پرده زنگار گردیدند جوهر ها
ز نخل خشک آخر بهره می گیرند حق گویان
به مقصد می رساند واعظان را چوب منبرها
شود احوال من معلوم او از جبهه قاصد
بود مکتوب من منقوش بر بال کبوترها
به جای آب مردم بس که خون یکدگر خوردند
حباب آسا شدند از مغز خالی کاسه سرها
ز ارباب طمع خوان کریمان تخته بندی شد
کشادی نیست بر روی کسی دیگر از این درها
نباشد جز تردد روزیی دنیاپرستان را
به زیر بار ناکامی بمیرند آخر این خرها
به روی اهل عالم سفره خود پهن اگر سازی
شود روز قیامت بر سرت بر پای چادرها
گدازد خون گرمم سیدا مژگان خوبان را
به قتل من چو برگ بید می لرزند خنجرها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
خال لبت نشانده در آتش خلیل را
زلف تو بسته بال و پر جبرئیل را
ارباب حرص اهل طعم را خورد به چشم
باشد حلال خون گدایان بخیل را
سیلاب گریه کوه گنه را برد ز جا
فرعون سد ره نشود رود نیل را
از صورت بزرگ مروت طمع مدار
تنگ آفریده دست قضا چشم پیل را
تدبیر عقل راه نیابد به کوی عشق
سازند منع بی سند اینجا دلیل را
از وصل یار کام گرفتیم سیدا
بردیم زین محیط در بی عدیل را
زلف تو بسته بال و پر جبرئیل را
ارباب حرص اهل طعم را خورد به چشم
باشد حلال خون گدایان بخیل را
سیلاب گریه کوه گنه را برد ز جا
فرعون سد ره نشود رود نیل را
از صورت بزرگ مروت طمع مدار
تنگ آفریده دست قضا چشم پیل را
تدبیر عقل راه نیابد به کوی عشق
سازند منع بی سند اینجا دلیل را
از وصل یار کام گرفتیم سیدا
بردیم زین محیط در بی عدیل را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
ز خونم بعد کشتن شورش محشر شود پیدا
چو بر خاک اوفتد یکدانه چندی سر شود پیدا
به شستشو لباس بدقماش اطلس نمی گردد
به صیقل کی ز تیغ آهنین جوهر شود پیدا
به دیوار قفس تا رخنه ها دیدیم یقینم شد
که یک در بسته گردد صد در دیگر شود پیدا
اگر امروز دست خود به نان دادن علم سازی
ز خورشید قیامت بر سرت چادر شود پیدا
شود چون شعله گردنکش به اندک تقویت ظالم
به آتش از خس و خاشاک بال و پر شود پیدا
به اندک رتبه ته چوبکاری فخر می سازی
بود معراج واعظ هر کجا منبر شود پیدا
اگر در راه حق ای سیدا با صدق رو آری
تو را چون خضر از ریگ روان رهبر شود پیدا
چو بر خاک اوفتد یکدانه چندی سر شود پیدا
به شستشو لباس بدقماش اطلس نمی گردد
به صیقل کی ز تیغ آهنین جوهر شود پیدا
به دیوار قفس تا رخنه ها دیدیم یقینم شد
که یک در بسته گردد صد در دیگر شود پیدا
اگر امروز دست خود به نان دادن علم سازی
ز خورشید قیامت بر سرت چادر شود پیدا
شود چون شعله گردنکش به اندک تقویت ظالم
به آتش از خس و خاشاک بال و پر شود پیدا
به اندک رتبه ته چوبکاری فخر می سازی
بود معراج واعظ هر کجا منبر شود پیدا
اگر در راه حق ای سیدا با صدق رو آری
تو را چون خضر از ریگ روان رهبر شود پیدا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
تا به آن گلگون قبا چون سایه همدوشیم ما
پیرهن در خون خود آلوده می پوشیم ما
پیش ما ای شمع لاف صحبت آرایی مزن
صد زبان داریم همچون شانه خاموشیم ما
بال قمری سرو را باشد حصار عافیت
یار در هر جا بغل بگشاید آغوشیم ما
از صفای سینه بی کینه گوهر می کنیم
چون صدف یک قطره آبی که می نوشیم ما
روزها چون سایه همراهیم هر جا می رویم
شب چو می گردد ز یاد او فراموشیم ما
در لباس شبروی کردست پنهان خویش را
داغ داغ از دست آن ماه سیه پوشیم ما
می پرستانیم از سودای فردا فارغیم
هر چه با ما می دهند امروز می نوشیم ما
پاس خاطر داری ای آئینه از ما یاد گیر
عیب های خلق می بینیم و می پوشیم ما
سیدا جز شکوه نبود پیشه بازار گیر
نیست توفیری به هر کاری که می کوشیم ما
پیرهن در خون خود آلوده می پوشیم ما
پیش ما ای شمع لاف صحبت آرایی مزن
صد زبان داریم همچون شانه خاموشیم ما
بال قمری سرو را باشد حصار عافیت
یار در هر جا بغل بگشاید آغوشیم ما
از صفای سینه بی کینه گوهر می کنیم
چون صدف یک قطره آبی که می نوشیم ما
روزها چون سایه همراهیم هر جا می رویم
شب چو می گردد ز یاد او فراموشیم ما
در لباس شبروی کردست پنهان خویش را
داغ داغ از دست آن ماه سیه پوشیم ما
می پرستانیم از سودای فردا فارغیم
هر چه با ما می دهند امروز می نوشیم ما
پاس خاطر داری ای آئینه از ما یاد گیر
عیب های خلق می بینیم و می پوشیم ما
سیدا جز شکوه نبود پیشه بازار گیر
نیست توفیری به هر کاری که می کوشیم ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
در آغوشم چو میآیی میان بهر خدا بگشا
گره از کار من تا وا شد بند قبا بگشا
متاع خویش نتوان کرد پنهان از خریداران
دکان رنگ و بو ای غنچه در پیش صبا بگشا
مکن کوتاه دامان کرم از دست محتاجان
گره از کیسه زر وا کن و چشم گدا بگشا
لب بربسته گردد سد راه رزق بر سایل
دهان خویش را بهر طلب چون آسیا بگشا
ز خود بیرون شود پیوند هستی را شکستی ده
میان خویش را چون نی برویی بوریا بگشا
دم صبح است ای ساقی در میخانه را واکن
بروی دردمندان رخنه دارالشفا بگشا
مکن در نوبهاران پیشه خود غنچه خسبی را
برو در باغ چون گل سینه بر کسب هوا بگشا
نگه را گل به دامن از بهار صبح پیری کن
چو شبنم چشم خود وقت سحر ای سیدا بگشا
گره از کار من تا وا شد بند قبا بگشا
متاع خویش نتوان کرد پنهان از خریداران
دکان رنگ و بو ای غنچه در پیش صبا بگشا
مکن کوتاه دامان کرم از دست محتاجان
گره از کیسه زر وا کن و چشم گدا بگشا
لب بربسته گردد سد راه رزق بر سایل
دهان خویش را بهر طلب چون آسیا بگشا
ز خود بیرون شود پیوند هستی را شکستی ده
میان خویش را چون نی برویی بوریا بگشا
دم صبح است ای ساقی در میخانه را واکن
بروی دردمندان رخنه دارالشفا بگشا
مکن در نوبهاران پیشه خود غنچه خسبی را
برو در باغ چون گل سینه بر کسب هوا بگشا
نگه را گل به دامن از بهار صبح پیری کن
چو شبنم چشم خود وقت سحر ای سیدا بگشا