عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸۶ - نیز در مدح ملک اتسز
ای صیت دولت تو بعلم علم شده
بدخواه دولت تو ندیدم ندم شده
تو شاه شرق و غربی وز آثار عدل تو
اطراف شرق و غرب چو صحن حرم شده
طبع مبارک تو و دست جواد تو
دریای علم گشته و کان کرم شده
آیات بخشش تو و آثار کوششت
اندر جهان نشان وجود و عدم شده
لفظ تو در طویلهٔ دانش گهر شده
نام تو در صحیفهٔ مردی رقم شده
از روی ارتفاع محل و جلال قدر
اکلیل آسمانت بزیر قدم شده
فرخنده بارگاه رفیع ترا بقدر
دهر از عبید گشته و چرخ از خدم شده
جاه تو دافع صدمات و بلا شده
عقل تو کاشف ظلمات ستم شده
اندر فضای دشت بایام عدل تو
گرگ غنم ربای شبان غنم شده
از حشمت تو آیت حق منتشر شده
وز حرمت تو بیضهٔ دین محترم شده
از جود بیدریغ و ز انعام عام تو
زوار با خزاین در ودرم شده
از فعل و قول تو همه ارباب فضل را
آغوش و گوش پر نعیم و پر نغم شده
خصم تو سر بریده و سینه شکافته
از تیغ و نیزهٔ تو بسان قلم شده
مهر ستانهٔ تو و کین جناب تو
منشور شادمانی و توقیع غم شده
یک بندهٔ تو روز قتال مخالفان
در طعن و ضرب صاحب صدور ستم شده
طبع موافق تو قرین طرب شده
جان مخالف تو رهین الم شده
اندر میان باطل و حق در میان خلق
عدلت براستی و درستی حکم شده
ای قبلهٔ ملوک جهان ، ای بحشمتت
چندین هزار اهل هنر محتشم شده
بودست مدتی ز جفاهای روزگار
انوار عیش بنده سراسر ظلم شده
گه شخص بنده بستهٔ بند عنا شده
گه جان بنده خستهٔ تیر ستم شده
از شعلهای غم دل من پر ز تف شده
وز قطره های خون رخ من پر ز نم شده
مالی ، که آن بروز جوانیم بد بدست
جمله شده ز دست و جوانیم هم شده
منت خدای را که کنون هست بر دلم
آن رنجها بعز قبول تو کم شده
در چشم من دیار بخارا بخرمی
از اصطناع تو چو ریاض ارم شده
تا امت پیمبر خیرالامم بود
صدر تو باد مرجه خیرالامم شده
بر مسند جلال ترا پشت و پیش تو
پشت همه سران زمانه بخم شده
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸۷ - نیز در مدح ملک اتسز
ای چهرهٔ تو رشک مه آسمان شده
یاقوت فام دو لب تو قوت جان شده
خلقی ز عشقت ، ای چو مه آسمان بحسن
سرگشته همچو دایرهٔ آسمان شده
از بهر خستن دل عشاق دردمند
مژگان و ابروان تو تیر و کمان شده
شبهای تیره کلبهٔ ادبار عاشقان
از مقدم خیال تو چون بوستان شده
دلها ز حسرت لب لعلت سبک شده
سرها ز شربت غم عشقت گران شده
بر حرص سود در صف بازار عشق تو
سرمایه های عمر و جوانی زیان شده
شبها ز بهر روی تو شیران روزگار
در کوی تو طفیل سگ پاسبان شده
ای چون زمانه بسته میان بر جفای من
تو در میان عشرت و من از میان شده
صاحب قران حسنی و ما را ز جور تو
مرجع جوار خسرو صاحب قران شده
خوارزمشاه عالم و عدل ، که عزم اوست
با ماه آسمان بمضا هم عنان شده
آن خسروی که هست دل و دست فرخش
در علم و جود ناسخ دریا و کان شده
آمال خلق را حشر مکرمات او
در راه جود بدرقهٔ کاروان شده
از لوح غیب خط معمای فتح را
جاری زبان خنجر او ترجمان شده
احوال ساکنان زمین را جلال او
از طارم بروج فلک دیده بان شده
از مهر او خزان موافق شده بهار
وز کین او خزان مخالف خزان شده
اندر گداز آتش سهمش تن عدو
چون پیکر هوا ز بصرها نهان شده
ای رای پیرو بخت جوان گشته یار تو
درگاه تست مقصد پیر و جوان شده
ترسندگان نکبت احداث چرخ را
اکناف حضرت تو مقر امان شده
نرگس ز بهر دیدن تو ف اشک رخ عدو
سوسن براب مدح تو یکسر زبان شده
نیلوفرست تیغ تو ، اشک رخ عدو
از بیم او چو لاله و چون زعفران شده
عالم نهاده چون قلم از عدل و چون قلم
در پیش تو بسر همه عالم روان شده
ارباب فضل بر همه انواع کام دل
از عدت مکارم تو کامران شده
ای مرد مردمی ، که بمردی و مردمی
احوال تست عمدهٔ هر داستان شده
من بنده را نشاط دل از مکرمات تو
چون جاه بی کرانهٔ تو بی کران شده
با گنج شایگان شده ام از عطای تو
و اشعار من بمدح تو بی شایگان شده
وین خاطر مهذب باریک بین من
بر لشکر مدایح تو پهلوان شده
از خانمان جفای فلک تاخته مرا
وندر دیار ملک تو با خانمان شده
بی نام و نان من آمده سوی جناب تو
وز مکرمات کف تو با نام و نان شده
نا مهربان زمانهٔ غدار بی وفا
بر من بسعی حشمت تو مهربان شده
امید قحط خوردهٔ من بنده را بلطف
بر تو مایده ، کف تو میزبان شده
در زیر پایم این خسک حادثات چرخ
از رفق اصطناع تو چون پرنیان شده
تا هست چرخ دایر و اندر صمیم او
سیارگان بصنع الهی روان شده
بادا ز سعی اختر و از دور آسمان
غمگین مخالف تو و تو شادمان شده
اندر زمانه نام نکوی تو جاودان
بادا چو نام دولت جاودان شده
بادی تو قاهر ستم و تا بروز حشر
بر گنج عدل سیرت تو قهرمان شده
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸۸ - لغز تیغ در مدح اتسز گوید
پیکری روشن چو جان ، لیکن بلای جان شده
زاده از کان و پر از گوهر بسان کان شده
مملکت را همچو جان بایسته قالب را ولیک
صد هزاران قالب از تأثیر او بی جان شده
مشرب لذات جباران ازو تیره شده
خانهٔ اعمار غمازان ازو ویران شده
باس او هنگام ضربت در مضا و اقتدار
با قضا و با قدر هم عهد و هم پیمان شده
گشته پیدا مایهٔ او از زمین وز زخم او
صورت شیران هیجا در زمین پنهان شده
او بنفشه رنگ و از وی خاک چون لاله شده
او زمرد فام و از وی سنگ چون مرجان شده
نکبت ارواح ابنای جهان را در وغا
عهدهٔ بهرام گشته، قدرت کیوان شده
در صفا مانند نفس عیسی مریم شده
در ضیا مانند دست موسی عمران شده
از فراوان کاتش و آبست مضمر اندرو
مستقر صاعقهٔ، ماوی گه توفان شده
عون او روز ظفر پیرایهٔ دولت شده
قهر او وقت ضرر سرمایهٔ خذلان شده
هیئت او چون زبان وز دفتر اسرار چرخ
واصف نقش مسرات و خط احزان شده
چون ‌کند اتلاف، ازو بسیارها اندک شده
چون دهد انصاف، ازو دشوار‌ها آسان شده
او شده خندان چو برق و سرکشان رزم را
همچو ابراز خندهٔ او دیدها گریان شده
گشته بر سندان کمال حسن او ظاهر ولیک
حد او هنگام ضربت آفت سندان شده
جان شرک و بدعت از وی پر غم و انده شده
باغ فتح و نصرة از وی پر گل و ریحان شده
بر دوام دولت خوارزمشاهی تا بحشر
نزد ابنای خرد واضح ترین برهان شده
اتسز غازی، که از احداث عالم تیغ اوست
حافظ اسلام گشته، راعی ایمان شده
او چو موسی باید بیضا بهر بابی و رمح
دریده بیضای او مانندهٔ ثعبان شده
گشته شادروان صدر او فلک وندر قتال
پیش او شیر فلک چون شیر شادروان شده
پیکر اقبال را اوصاف او اعضا شده
عالم تأیید را اقبال او ارکان شده
مرکبان لشکرش را کمترینه پایگاه
حلقهٔ فغفور گشته خانهٔ خاقان شده
با وجود سلسبیل مکرمات از دست او
زایران را مجلس او روضهٔ رضوان شده
حاسدان را کینه او رنج بی راحت شده
دشمنان را هیبت او درد بی‌درمان شده
وقت سرعت پیش سیر مرکب میمون او
عرصهٔ کل جهانی کمترین میزان شده
قدرت و امکان نموده جاه او وز بیم او
بدسگال جاه او بی قدرت و امکان شده
ملک را آثار او آثار افریدون شده
عدل را ایام او ایام نوشروان شده
ای حسام و رمح را وقت ملاقات عدو
حیدر کرار گشته ، رستم دستان شده
با تو عالم راست همچون تیر و زیر گرز تو
خصم تو سر کوفته مانندهٔ پیکان شده
ذکر اوصاف تو روح و قوت مرد و زن شده بود
مدح درگاه تو انس جان انس و جان شده
گشته فرمان تو نافذ در بلاد شرق و غرب
اختران آسمان منقاد آن فرمان شده
کسری و دارا برغبت صدر درگاه ترا
کمترین فراش گشته، ‌کهترین دربان شده
گردن ملک ترا عقد شرف زیور شده
نامهٔ عون ترا نام ظفر عنوان شده
نیستی یزدان ولیکن اندر حل و عقد
در همه اطراف عالم نایب یزدان شده
حرمت درگاه تو چون حرمت کعبه شده
آیت فرمان تو چون آیت قرآن شده
هر که بیند مر ترا داند که هست اخلاق تو
معنی روح الامین و صورت انسان شده
ذست تو اندر ایادی، طبع تو اندر حکم
بحر بی پاباب گشته ، گنج بی پایان شده
از تو باسامان شده احوال ابنای هدی
لیکن احوال بداندیش تو بی سامان شده
هر که با گردون همی خوایید دندان از عناد
هست اکنون سخرهٔ تو از بن دندان شده
آن زمان کایام بیند بر شعاب سیل خون
آسیای مرگ گردان وغا گردان شده
همچو شیر شرزه در صف باره ها شیهه زده
همچو مار گرزه در کف نیزه ها پیچان شده
از غریو گیر و دار و از نهیب طعن و ضرب
اختران مدهوش گشته، آسمان حیران شده
چهره‌ها از اشکها پر لؤلؤ لالا شده
تیغها از شخص‌ها چون لالهٔ نعمان شده
اندر آن ساعت تو باشی در صمیم کارزار
خنجر اندر دست زرافشان لعل افشان شده
با نکوه خواه تو هامون وغا روضه شده
بداندیشان تو صحرا‌ی بقا زندان شده
یک جهان سرها ز زخم و پشت ها از بیم تو
در میان معرکه چون گوی و چون میدان شده
خسروا، صاحب قرانی و ثنا خوان درت
از قبول حضرت تو صاحب اقران شده
تو چو پیغمبر شده‌ اندر وفا و حسن عهد
بنده اندر اوصاف تو چون حسان شده
گاه شعرم از قبولت قبلهٔ تحسین شده‌
که دستم از توالت ‌منزل احسان شده
بوده‌ام بی نام و بی نانی من اندر دست چرخ
وز مبرات تو هم لا نام و هم با نان شده
خاطر پژمردهٔ من در ظلال جاه تو
از ریاحین ثناهای تو چون بستان شده
تا بود افلاک دوار و بصنع ایزدی
ثابت و سیاره بر اطراف او تابان شده
سال و مه بادا ز تف آتش احداث چرخ
سینهٔ خصم جناب فرخت بریان شده
باد ویران بقعهای شرک از شمشیر تو
وز مساعی تو قصر ملت آبادان شده
خسروا، گیتی زباست بر عدو زندان شده
روز هیجا رستم از دیدار تو حیران شده
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸۹ - درمدح شمس‌الدین وزیر
فصل بهار آمد و بگذشت عهد دی
پیش آر، ای چراغ ری، اکنون چراغ می
تاریکی است مانده ز دی در نهاد ما
و آن جز چراغ می نبرد، ای چراغ ری
برکش نوا، که خاطب گل بر کشید صورت
بر گیر می، که لشکردی بر گرفت پی
گرمست با مشاهدهٔ گل نشاط ما
اکنون که نیست وحشت دیدار سردی
شادی کنیم و گر نکنیم اندرین بهار
با این چنین مشاهده پس کی کنیم کی؟
باده خوریم، خاصه بدیدار شمس‌ دین
صدری که روزگار ندیده مثل وی
دارد گه فصاحت و دارد گه سخا
چتکر فصیح وائل و بنده جواد طی
طبعش لوای علم در ایام کرده نشر
عدلش بساط ظلم ز آفاق کرده طی
در چشم حادثات شکوهش کشیده میل
بر جان نایبات نهیبش نهاده کی
آنجا که جود اوست نبینی خیال بخل
و آنجا که رشد اوست نبینی نشان غی
هرگز چنو بزرگ نبوده بهیچ عصر
هرگز چنو کریم نبوده بهیچ حی
گشته ز بیم کوشش او شیر جفت تب
مانده ز شرم بخشش او ابر یار خوی
در پیش قدر او ببلندی و مرتبت
تا لاف بیهده نزنی ، ای سپهر، هی!
همواره تا که گردد حادث گهر ز سنگ
پیوست تا که آید حاصل شکم ز نی
بادا دل و لیش بجام نشاط مست
بادا تن عدوش بدست هلاک فی
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۹۱ - وله فی المدح
ای سال و ماه پیشهٔ تو رادی
در هر دلی ز رادی تو شادی
گشتی ستوده نزد همه گیتی
زین سنت ستوده که بنهادی
بار دگر بعهد تو شده تازه
منسوخ گشته قاعدهٔ رادی
بی حد دقیقهای هنر دیدی
بی مر خزانهای درم دادی
دارند از خصار تو پیوسته
آزادگان عالمی آبادی
نگزید هیچ عاقل و نگزیند
در بندگی صدر تو آزادی
عدل تو از بسیط جهان یکسر
اندر نوشت مفرش بیدادی
بس فتنهای دهر که بنشاندی
بس عقدهای چرخ که بگشادی
از تو همیشه فضل و کرم زاید
گویی ز بهر فضل و کرم زادی
هنگام وقفه کردن چون کوهی
هنگام حمله بردن چون بادی
جاوید باد مدت تو ، زیرا
اسلام را اساسی و بنیادی
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۹۲ - در مدح ملک اتسز
نگارا تا تو از سنبل تراز ارغوان کردی
رخ چون ارغوان من برنگ زعفران کردی
ز مشک روی من کافور پیدا گشت از آن حسرت
که تو کافور روی خود مشک اندر نهان کردی
چون ماه آسمان تا روی تو خرمن زد از عنبر
مرا از عشق سرگردان چو ماه آسمان کردی
بصنعت در جوار عدل ظلمی را امان دادی
بحیلت از کنار شرع کفری را عیان کردی
ز عشق آتش زدی چندان بدلها در ، کز آن آتش
همه اطراف روی خود سراسر پر دخان کردی
گل لعلست خد تو که در مشکش وطن دادی
شب تیره است خط تو که بر روزش مکان کردی
تو کردی روز و شب جمع و فلک زین ممتحن گردد
درین معنی همانا تو فلک را امتحان کردی
حصاری ساختی از خط بگرد عارض وزان پس
ملاحت را درو تا حشر جانا ، جودان کردی
جهان مر نیکویی را کرد اسیر تو بدان معنی
تو چون خو را اسیر خدمت شاه جهان کردی
علاء دولت و دین ، آنکه گوید دولت و دینش :
همیشه کامران بادی! که ما را کامران کردی
خداوندای ، که گر با خاک درگاهش قرین گردی
جهان گوید : هنی بادت که با دولت قران کردی
چو بوسیدی کف او جرم گردون زیر پی سودی
چو بگزیدی در او ، اسب دولت زیر ران کردی
ایا شاهی، که چشم فتنه در خوابست از آن روزی
که تو در صحن عالم عدل خود را پاسبان کردی
اگر از بحر درخ خیزد و گر از کان گهر زاید
بجود و فضل دست و دل بسان بحر وکان کردی
بهنگام عطا دادن ، بوقت کینه آهختن
ولی را طرب کردی عدو را با فغان کردی
چرا پیراهن صبری ندوزد خصم تو ؟ گر تو
دلش چون دیدهٔ سوزن ، تنش چون ریسمان کردی
بسان خاک حزمت را بهر وقتی سکون دادی
بسان باد عزمت را بهر جایی روان کردی
هر آنکس کو زبان را کرد مطلق بر خلاف تو
تن او را اسیر حبس و محنت چون زبان کردی
تو از کاشانهٔ فطرت ، که با وصف حسن بودی
جهان را از علامات سعادت چون چنان کردی
هم اندر طینت آدم بدانشها ضمین گشتی
هم اندر رتبت حوا بروزیها ضمان کردی
هر آن خطی که مشکل بود بر گردون فرو خواندی
هر آن سری که مجمل بود در گیتی بیان کردی
بنان خویش را در ملک بخشی تولیت دادی
بیان خویش را بر گنج دانش قهرمان کردی
شرنگ دوستانت را بلذت چون شکر کردی
بهار دشمنانت را بصورت چون خزان کردی
چو بنمودی جبین خویش در هیجا سواران را
بسا مرد مبارز را که در صورت جبان کردی
هر آن غولی که در بیدا مضل کاروان بودی
زبیم عدل خویش او را دلیل کاروان کردی
بدان بقعه که کبکی بود بازی را امین کردی
در آن خطه که میشی بود گرگی را شبان کردی
سخن نور از حکم گیرد ، حکم جفت سخن کردی
بنان جاه از کرم گیرد ، کرم یار بنان کردی
بعون یار پیر و نصرة بخت جوان بنگر
چگونه صدر خود را مرجع پیر و جوان کردی؟
هر آنچ از وی ثنا یابی ، ز بخت نیک آن جستی
هر آنچ از وی دعا بینی ، بعمر خویش آن کردی
بسی بی خانه را دیدم که آمد سوی صدر تو
مرو را مدتی نزدیک قطب خاندان کردی
من بی نام و بی نانرا ، چو بگزیدم جناب تو
چنان کز جود فضل تو سزد با نام و نان کردی
بسان روبهی بودم بدام روزگار اندر
مرا در روضهٔ اقبال خود شیر ژیان کردی
بسعی خود طرب را با دل من آشتی دادی
بلطف خود فلک را بر تن من مهربان کردی
شکفته باد عیش تو ، چو باغ نو بهاران را
برای سایلان از زر چو باغ مهرگان کردی
ز شادی رنگ و روی تو بسان ارغوان بادا
که اشک دشمنان از غم برنگ ارغوان کردی
بعقبی در ، ز پیغمبر شفاعت بی کران بادت
که در دنیا بدینش در شجاعت بی کران کردی
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۹۳ - در مدح ملک اتسز
ای طلعت تو بر فلک حسن مشتری
من مشتریت را بدل و دیده مشتری
تو مشتری نه ای ، که ببازار نیکویی
صد مشتریست روی ترا همچو مشتری
گر خوش بود جوانی و اقبال خلق را
حقا که از جوانی و اقبال خوشتری
با طلعت چو لاله و زلف چو سنبلی
با عارض چو سوسن و حسن چو عبهری
از چهره رشک مشتری و ماه و زهره ای
وز طره شرم غالیه و مشک و عنبری
من چون در آب شکرم از عشق و باز تو
با لطف و حلاوت آبی و شکری
طیره ز نقش چهرهٔ تو نقش ما نوی
خیره ز شکل صورت تو شکل آزری
گر من بنفشه بر شدم از زخم کف ، رواست
ایدون که تو بنفشه عذرا و سمنبری
من سیم و زر زاشک وز رخسار ساختم
تا دیدمت که شیفته بر سیم و زری
ما را غم تو کرد توانگر بسیم و زر
وندر زمانه چیست ورای توانگری ؟
در کار من فتاده زره وار صد گره
تا پیشه کرد زلف سیاهت زره گری
زلف تو شد زره گر و عارض بزیر او
از بیم تبغ غمزه گرفته زره وری
ای حسن تو گذشته ز غایت ، نگشت وقت
کاخر یکی بسوی در بنده بگذری ؟
گیتی بچشم کینه بمن هیچ ننگرد
گر تو بچشم مهر بمن هیچ بنگری
پیدا و ظاهرست از احوال ما دوتن
آثار عاشقی و امارات دلبری
چونانکه بر صحیفهٔ کردار شهریار
آیات خسروی و علامات سروری
خسرو علاء دولت و دین ، اتسز ، آنکه هست
شمشیر او وقایهٔ دین پیمبری
شاهی ، که در زمانه بدست وفا و عدل
اندر نوشت فرش جفا و ستمگری
شاهی ، که وقف کرد بر اشخاص مشرکان
تیغ چو ذوالفقار ز بازوی حیدری
چون علم ذات او ز مثالب شده جدا
چون عقل شخص او ز معایب شده بری
ارزاق را مکارم او کرد تفرقه
و آمال را صنایع او داد یاوری
در روزگار دولت او اهل فضل را
با گشت روزگار نماندست داوری
تابندگان گنبد فیروزه نام را
در نیک و بد اشارات او کرد رهبری
ای برج فضل و پیکر دانش بمعرفت
برتر هزار بار ز برج دو پیکری
از روی قدر ناسخ هر هشت گنبدی
وز روی عدل راعی هر هفت کشوری
اصل جلالتی ، تو مگر چرخ اعظمی ؟
محض سعادتی ، مگر تو سعد اکبری
در حزم با ثبات زمین مسطحی
در عزم بامضای سپهر مدوری
از قول و فعل قوت شرعی و ملتی
وز طعن و ضرب آفت درعی و مغفری
هم بحر داشتی تو و هم کان بخششی
هم روی دولتی تو و هم پشت لشکری
با اقتدار بادی و با احتمال خاک
با اصطناع آبی و با هول آذری
آنچ آمدست از تو بکفار شرق و غرب
آمد ز مرتضی بجهودان خیبری
رخت افکند سعادت و منزل کند شرف
هر جا که تو بساط عنایت بگستری
اسلام را ز فتنهٔ یاجوج حادثات
سدیست حشمت تو ، ولیکن سکندری
هر نقطه ای ز جاه ضمیر تو عالمی
هر شعله ای زرای منیر تو اختری
بحریست مردمی و تو در وی چو لؤلؤیی
کانیست خسروی و تو در وی چو گوهری
از محض کبریا و بزرگی مرکبی
وز عین اصطناع و مروت مصوری
معدوم شد ز جود تو نام مطوقی
منسوخ شد ز صدق تو رسم مزوری
در احترام چون شب قدری ز روی قدر
وندر مصاف با فزع روز محشری
در زیر پای بارهٔ چون باد وقت حرب
سرهای سرکشان همه چون خاک بسپری
شخص مخالفان تو در موت احمرست
تا تو بروز معرکه با تیر اخضری
اندر پدید کردن روزی و روز خلق
گردون دیگری تو و خورشید دیگری
در رزم و بزم زینت میدان و مجلسی
وز تیغ و تیر حافظ محراب و منبری
چون جان پاک با همه چیزی موفقی
چون بخت نیک بر همه کاری مظفری
سرمایهٔ تظاهر ملکی و دولتی
پیرایهٔ تفاخر کلکی و خنجری
شایسته سیرتی تو و بایسته صورتی
محمود و مخبری تو و مسعود منظری
باطل شده ز طعنهٔ تو رسم رستمی
ایران شده ز حملهٔ تو قصر قیصری
صد طوس و نوذرست کمینه غلام تو
گفتن ترا خطاست که : چون طوس و نوذری
فردوس و کوثرست سرای عطای تو
جاوید زی ؟که صاحب فردوس و کوثری
پر شد وثاق صادر و وارد بعهد تو
از در معدنی وز دیبای ششتری
ای اختر سعادت و نیکی ، خلاف تو
اصل شقاوتست و اساس بد اختری
اندر شمار ملک تو آورد کردگار
هر چیز کز نوادر ایام بشمری
من بنده بر افضل ایام مفخرم
چونانکه بر ملوک زمانه تو مفخری
مداح غیر من نسزد مجلس ترا
ناید بهیچ حال ز افسار افسری
صدر تو خلد و مدحت من آب کوثرست
هر خلد را گزیر نباشد ز کوثری
تو شاه سروری و نباشد بهیچ روی
لایق بتو ثنای یکی مشت سرسری
بحرست خاطر من و درست لفظ من
در نظم و نثر این دو زبان : تازی و دری
با لفظ من نعیب بود نکتهٔ حبیب
از نظم من حقیر شود گفتهٔ سری
از هر دری هزار هست بنده را
وین فخر بس که : چون دگران نیست هر دری
شعری و نثری را ببلندی و مرتبت
با شعر و نثر بنده نباشد برابری
فرزند وار مدح تو طبعم بپرورد
با مدح تست طبع مرا مهر مادری
ایمان و حب صدر تو هر دو گرفته اند
اندر صمیم جان من الف برادری
از بندگی تست مرا نام خواجگی
وز کهتری تست مرا عز مهتری
زربافت از تو بنده و اینک بشکر کرد
گوهر نثار بر سرت ، ای شاه گوهری
ممدوح عنصری اگر اکنون بزیستی
آموختی ز جود تو مداح پروری
این دولت مبارک و این بارگاه را
دانی که نیست چاره ز چون من ثنا گری
شیطان همیشه تا بصفا نیست چون ملک
انسان همیشه تا بصفت نیست چون پری
بادا معظم از شرفت قدر مملکت
بادا منظم از هنرت عقد سروری
داده رضا بصدر تو گیتی ببندگی
بسته میان بپیش تو گردون بچاکری
ای خورده بر افاضل عالم زمال تو
چندان بزی که از همه لذات بر خوری
تا قد چون صنوبر و زلف چو عنبرست
با زلف عنبری زی و قد صنوبری
بر تو گشاده باد در کام و بسته باد
در ملک این سریت سعادت آن سری
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۹۵ - در مدح ملک اتسز
ز عشقت ، ای عمل غمزهٔ تو خون خواری
بسی کشید تن مستمند من خواری
مراست عیش دژم تا شدی ز دست آسان
چگونه عیشی ؟ با صد هزار دشواری
بدان دو چشم دژم عیش من دژم خواهی
بدان دو زلف سیه روز من سیه داری
طلب همی کنی آزار من ، خداوندا
روا بود که مرا بی گنه بیازاری ؟
کسی که پای تو بوسد چگونه دل دهدت
که همچنین بگزافش ز دست بگذاری ؟
بنفشه قد و سمن موی و لاله اشکم از آنک
بنفشه جعد و سمن ساق و لاله رخساری
گهی بگریم بر یاد تو بصد حسرت
گهی بنالم در عشق تو بصد زاری
اگر هزار چو من در فراق خود بکشی
از آنت باک نیاید ، زهی ستمگاری!
مکن برنج گرفتار بیش ازین دل من
کزان بود بقیامت ترا گرفتاری
ز دست جور توام کشته گیر ، اگر ندهد
مرا عنایت عدل خدایگان یاری
علاء دولت ، شاهی ، که دولت تیغش
ببرد از سر بدخواه باد جباری
خدایگانی کاجرام چرخ را با او
منازعت نرسد در بلند مقداری
بعهد دولت او در جوار افضالش
برست دیدهٔ فتنه ز رنج بیداری
بدوست طایفهٔ شرع را قوی دستی
وز وست قاعدهٔ شرک را نگونساری
چو ابر بارد هنگام مکرمت کف او
ولیک عادت او نیست جز گهرباری
مظفرا ، تویی از خسروان ، که در گیتی
بدانچه یافته ای ، از علو ، سزاواری
نجوم چرخ نیارند زد همی ز حیا
بپیش کثرت فضل تو لاف بسیاری
ستاره را نرود با تو هیچ بوالعجبی
زمانه را نرود با تو هیچ مکاری
کسی که با تو طریق مخالفت سپرد
بیک زمانه بدو چنگ فناش بسپاری
بتیر تیز ، فلک را اگر بخواهی تو
ز سقف دایرهٔ آسمان فرود آری
بپایگاه و برفعت تو سپهر تأثیری
بدستگاه و بحشمت زمانه آثاری
حریم صدر تو احرار از آن گزیدستند
که از جفای زمانه پناه احراری
همیشه تا که جهان راست فعل بد عهدی
همیشه تا که فلک راست پیش غداری
امانت باد ز دست فنا و قهر ، که تو
فنای مبتدعانی و قهر کفاری
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۹۶ - نیز در مدح ملک اتسز گوید
هدی را ز سر تازه شد روزگاری
پدیدد آمد اسلام را کار و بار ی
بشاه جهانگیر اتسز ، که گیتی
ندید و نبیند چنو شهریاری
نه چون او در ایوان بخشش جوادی
نه چون او بمیدان کوشش سواری
دهد بر کفش بوسه هر کامرانی
برد بر درش سجده هر نامداری
ظفر را اعلام او اعتدادی
هنر را بایام او افتخاری
نهیب سر تیغ کشور ستانش
جهان کرده بر دشمنان چون حصاری
سحاب کف راد گوهر فشانش
خزان کرده بر بوستان چون بهاری
کف مشتری بر سر او فشاند
چو آرد ز گنج سعادت نثاری
فلک سرمهٔ چشم اقبال سارد
چو برخیزد از سم اسبس غباری
ایا کامگاری ، که گشت زمانه
نیاورده مانند تو کامگاری
ولی را ز آفاق سازنده آبی
عدو را ز اخلاق سوزنده ناری
نه چون تو برزم اندرون کینه توزی
نه چون تو ببزم اندرون بردباری
شب انتقام ترا نیست روزی
گل اصطناع ترا نیست خاری
چو نیلوفری از خون گردان
کند عرصهٔ معرکه لاله زاری
ز غاری کند پیکر کشته کوهی
ز کوهی کند طعنهٔ نیزه غاری
ز خون دلیران جهان گشته بحری
کزان بر نخیزد بجز جان بخاری
بهر سو سر سرکشی او فتاده
بخون در دهان باز چون کفته ناری
هنر بر فنا پنجه بر کار کرده
نجوید بجز زندگانی شکاری
تو آثار مردانگی کرده پیدا
در آن صعب روزی ، در آن هول کاری
خرامان بزیر اندرت باد پایی
فروزان بدست اندرت آبداری
بدلها در از تف رمحت لهیبی
بسرها در از جام تیغت خماری
ترا عصمت ایزدی یار بوده
به از عصمت ایزدی نیست یاری
الا تا بود اختری را مسیری
الا تا بود گنبدی را مداری
مبادا ز مهر تو فارغ ضمیری
مبادا ز نام تو خالی بیاری
ترا باد نصرة کهین کارسازی
ترا باد دولت کمین پیشکاری
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۹۷ - نیز در مدح اتسز
جانا ، لب چون شراب داری
رخساره چو آفتاب داری
در پیش ضیای آفتابت
از ظلمت شب نقاب داری
جمله نمکی و جان ما را
بر آتش غم کباب داری
بی آن لب چون شکر ، تنم را
همچون شکر اندر آب داری
زان نرگس نیم خواب ، چشمم
محروم شده ز خواب داری
پیوسته ره فراق پویی
همواره سر عتاب داری
پشت طربم شکسته خواهی
باغ خردم خراب داری
ای روی تو رحمت الهی
تا چند مرا عذاب داری؟
تو جفت ربایی و دلم را
نالنده تر از رباب داری
در انده تو درنک دارم
در کشتن من شتاب داری
ای تافته زلف ، باز آخر
تا کی دل من بتاب داری؟
صبرم چو عقاب صید کردی
گرچه صفت غراب داری
ای تن ، تو جزع مکن و گر چند
اندیشهٔ بی حساب داری
خوش باش ، که بارگه خسرو
از حادثها مآب داری
خوارزمشه ، آنکه از قبولش
هم منصب و هم نصاب داری
ای آنکه دیار مشرکان را
از تیغ در اضطراب داری
آنی که ز باد حمله در رزم
بنیاد فلک خراب داری
وز خون عدو بروز هیجا
آفاق پر از خضاب داری
بر بر باغ امید خلق دستی
بارنده تر از سحاب داری
یک لفظ سؤال سایلان را
صد بدرهٔ زر جواب داری
کردار همه صالح دانی
گفتار همه صواب داری
در هر سخنی که تو بگویی
مضمر شده صد کتاب داری
دریای حیات حاسدان را
بی آب تر از سراب داری
از آتش تیغ جان گردان
پیوسته در التهاب داری
در دست شهان عنان نپاید
تا پای تو در رکاب داری
با محمدت اتصال جویی
وز منقصت اجتناب داری
در کل جهان بفضل مردی
کس نیست کزو حجاب داری
شاها، بدو دودمان عالی
از دو طرف انتساب داری
و امروز ز انتساب بگذشت
ملکی که باکتساب داری
باروی بتان نشاط کن زانک
هم دولت و هم شباب داری
رو ملک طرب گزین ، که ملکی
فارغ شده ز انقلاب داری
آن به که برغم خصم پیوست
در کف قدح شراب داری
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۹۸ - در مدح ملک اتسز
زهی ! جمال تو بر ماه کرده طنازی
سزاست بر سر خوبان ترا سرافرازی
بچشم طنز کنی گر کنی بماه نظر
بدان جمال ترا هست جای طنازی
بدست قهر ز لشکر گه جمال همی
سرای پردهٔ خورشید را براندازی
تو خود نتازی و ندر صف نکو رویان
همی خرامی و از نیکویی همی تازی
مرا تو گویی : بازیست عاشقی ، آری
شدست عشق تو بازی و لیک جان بازی
چو بربط از تو بسی گوشمال یافته ام
بدان امید که چون بربطم تو بنوازی
بحسن خویش چنان غره ای ، که در عالم
بهیچ کس زرعونت همی نپردازی
ز هجر آن لب چون انگبین چرا چندین
مرا بر آتش حسرت چو موم بگدازی؟
بچشم جان بربایی ، مگر که چشم تو کرد
بجان ربودن با تیغ شاه انبازی؟
علاء دولت ، خوارزمشاه ، فخر ملوک
ابوالمظفر اتسز ، شهنشه غازی
خدایگانی ، کز خسروان عالم اوست
بتیغ هند نگهبان ملت تازی
خدایگانا ، اعدای شرع بگریزند
چو باره تازی واندر مصاف بگرازی
گهی بکوشش جان مخالفان سوزی
گهی ببخشش کار موافقان سازی
بوقت انس همه بادهٔ ظفر نوشی
بوقت حرب همه بارهٔ ظفر تازی
طریق نشر مساعی ورزی
بسوی کسب معالی و محمدت تازی
بروز معرکه رعد از هوا نیارد کرد
بپیش نعرهٔ کوس تو چیره آوازی
کهین غلام تو در رزم رستم سگزی
کمین ندیم تو در بزم صاحب رازی
جهان قبول کند هر چه آن تو انجامی
فلک تمام کند هر چه آن تو آغازی
بدست عدل تو باطل کنندهٔ ظلمی
ز خوان جود تو سیری دهندهٔ آزی
همیشه تا صف چرخ هست غداری
همیشه تا اثر صبح هست غمازی
بنزد ایزد اعزاز تو فزون بادا
که از ملوک جهان تو سزای اعزازی
مخالف تو جز اندر عنا و رنج مباد
زرشک آنکه تو اندر نعیم و در نازی
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۹۹ - نیز در ستایش اتسز
ای همایون در تو کعبهٔ بهروزی
رایت عالی تو آیت پیروزی
گشت بهروز هر آن کس که بتو پیوست
خدمتت نیست مگر مایهٔ بهروزی
روزی خلق زمین نیست مگر از تو
آسمان ، ملکا ، کز تو بود روزی
پشت ملکی و همی ملک بیفزاری
روی شرعی و همی شرع بیفروزی
کار ناصح بکف راد همی سازی
جان حاسد بتف تیغ همی سوزی
تیغ چو گه حمله بکف گیری
مرگ را غارت ارواح بیآموزی
تو بنیزه همه جز سینه نمی دری
تو بپیکان همه جز دیده نمی دوزی
بیکی تیر ، که در حرب بیندازی
بی عدد کینه ز بدخواه بیندوزی
مال ایام باحرار همی بخشی
وام احرار ز ایام همی توزی
بندهٔ دست تو و چاکر جودتست
ابر نوروزی و باران شبانروزی
عید و نوروز اگر نیست ، تو باقی مان
که جهان را بکرم عیدی و نوروزی
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۰۳ - در مدح شمس الدین وزیر
صدرا ، مساعی تو مؤید بود همی
و ز تو نظام دین محمد بود همی
تو شمس دینی و بفضای بهای تو
دین را جمال و زینت بی حد بود همی
در هند و روم و ترک نباشد نشان شیر
تا رای تو چو روی مهند بود همی
خاک ستانهٔ تو ، که چرخ سیادتست
از روی چرخ افزون مسند بود همی
کردار تو بخیر مشهر شدست و باز
گفتار تو بصدق مؤید بود همی
فضل تو و سخاوت تو ده قصیده اند
کان را ثبات ذکر مخلد بود همی
اسباب ملک از تو مهیا شود همی
و ارکان شرع از تو مشید بود همی
آن زمره را که فاضل تحصیل دولتند
اندر زمانه صدر تو مقصد بود همی
چشم مخافان تو و روز حاسدانت
از هیبت تو ابیض و اسود بود همی
هر عالمی ، که مشکل آفاق حل کند
در مجلس تو عاجر ابجد بود همی
یک نکتهٔ کمینه ز انواع دانشت
سرمایهٔ خلیل و مبرد بود همی
تا رونق کمال ندارد بنزد عقل
هر جا که از علوم مجدد بود همی
بادا مرکب از تو همه مفردات مجد
تا در سخن مرکب و مفرد بود همی
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۰۴ - درمدح تاج الدین رافع بن علی شیبانی
ای پناه همه مسلمانی
رافع بن علی شیبانی
تاج دینی و از مکارم تو
همه اصحاب دین بآسانی
در معالی بلند مرتبتی
در معانی فراخ میدانی
دیدهٔ عزم و حزم را بصری
قالب علم و حلم را جانی
همه عین وفا و مکرمتی
همه محض سخا و احسانی
در بزرگی ز روی اصل و نسب
افتخار معد و عدنانی
در سخاوت کریم آفاقی
در شجاعت سوار گیهانی
چون تو از بهر حمله برخیزی
فتنه از روزگار بنشانی
تیغ تو وحش و طیر را در دشت
کرده هنگام حرب مهمانی
بگه بزم و رزم از کف وتیغ
هم زرافشان و هم سرافشانی
همه در بزمگاه در پاشی
هر چه در رزمگاه بستانی
شاکر جود و ذاکر فضلت
هم عراقی و هم خراسانی
هر چه در وصف تو همی گویند
بحقیقت هزار چندانی
سرورا ، بنده را ستانهٔ تو
در خوشی روضه ایست رضوانی
درد افلاس بنده را گه جود
باعطاهای جزل درمانی
نظر همت مبارک تو
برد ز احوال من پریشانی
عز و جا هم بخدمت تو فزود
ای بهر عز و جاه ارزانی
منم آن کس که شکر نتوانم
تویی آن کس که قدر من دانی
تا که تشبیه قد خوبان هست
در غزلها بسرو بستانی
حفظ یزدان نگاهبان تو باد
که نگهبان دین یزدانی
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۰۷ - در مدح ضیاء الدین علی بن جعفر
ضیاء الدین، ترا در کامرانی
هزاران سال بادا زندگانی
وفاک الله نائبة اللیالی
وصانک من ملمات الزمانی
تو آن صدری که در صدر تو یابند
همه انواع دانش را نشانی
جنابک روضة الاقبال تزری
اطایبها بروضات الجنانی
بطلعت صد هزاران آفتابی
برفعت صد هزاران آسمانی
یشق اذا بدا بدر الدیاجی
جبینک والدجی ملقی الجرانی
تو در چشم معالی همچو نوری
تو در جسم معانی همچو جانی
ایابن المصطفی قفت البرایا
باصناف المعالی و المعانی
بود از خلق و خلق چون تو فرزند
روان مصطفی را شادمانی
غدا ولداک بل عضداک بحرا
وسیفا بالبیان والبنانی
دو تحفه گشته دین را از تو ظاهر
کز ایشانست دین را کامرانی
هما غیثان لکن فی العطایا
هما لیثان لکن فی الطعانی
ز شمس دین کرم را تندرستی
ز زین دین ستم را ناتوانی
فهذا ماله فی العلم ند
فهذا ماله فی الحلم ثانی
یکی را در مکارم پیشوایی
یکی را بر محامد قهرمانی
رئیس المشرقین غدوت صدرا
جمال شمال اولادالقرانی
بگاه حزم چون کوه متینی
بوقت عزم چون باد بزانی
حوی قصب السباق من البرایا
یمینک فی العلی یوم الرهانی
اگر زیر سپهری صد سپهری
وگر اندر جهانی صد جهانی
فسخطک کله سودالمنایا
و غلوک کله بیض الامانی
بزرگا، در فصاحت داستانم
چنان کندر سخاوت داستانی
فنثری دونه نثر الئالی
و نظمی دونه نظم الجمانی
مرا با حملهٔ گردون بسذه است
زبانی همچو شمشیر یمانی
و فی طی اللسانی تری لعمری
جمال المرء لا فی الطیلسانی
و لیکن چون نبینم رونق فضل
چه سود از فضل و از چیره زبانی ؟
سکنت الارض لکن عظم قدری
ثنی عن مدح اهلیها عنانی
ندارم دانش خود را سبک سنک
نیارم جز بصدر تو گرانی
علیک لدی الوری ماعشت اثنی
نعم و بحرمة سبع المثانی
همیشه مدح من خادم ترا باد
که قدر مدح من خادم تو دانی
نعش الدا علیرغم العادی
طلیق الوجه ، فیاض البنانی
ز تو دین را بقای جاودانست
ترا بادا بقای جاودانی
توتع دائماً مالاح فجر
برفعة منصب و علو شانی
بپیش خاطر تو باد پیدا
فلک را جمله اسرار نهانی
اتاک الموسم المیمون فاسعد
له والبس جاابیب الامانی
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۰۹ - در مدح اتسز
بزلف مشکی، جانا، بچهره دیبایی
چو تو نباشد، دانم، کسی بزیبایی
مرا تو گویی: در هجر من شکیبا شو
کرا بود ز چنین صورتی شکیبایی ؟
زبان ببندی و هر ساعت از حدیث مرا
هزار چشمهٔ خون از دو دیده بگشایی
گهی بخار جفا جان من بیازاری
گهی ببار عنا شخص من بفرسایی
ز جورت، ای شده جانم نشانهٔ غم تو
بجان رسیده مرا کار و هم نبخشایی
هنوز در بر من نامدی شبی بمراد
بر چو سیم دردا که رفت و برنایی
مرا ز پای درآورد درد و اندوه تو
بگیر دست من، آخر کرا همی بایی؟
اگر خیال تو شب‌ها نیامدی بر من
مرا چه بود برین حال ؟ اینت رسوایی !
خیال تو ز وفا هیچ می نیاساید
چنان‌که تو ز جفا هیچ می نیاسایی
تو از خیال نگارین بتیره شب‌ها در
چو روز کلبهٔ ادبار من بیارایی
کلاه گوشهٔ حکم تو چون پدید آید
در افتد ز سرمه کلاه رعنایی
بموکب تو روان همچو بندگان خورشید
میان بفخر ببندد، اگر بفرمایی
بگرد من سپه غم گرفته‌ای تو چنان
دلیروار، ندانم که از کجا آیی؟
ز بهر جستن من همچو امر خسرو شرق
بیک زمان همه آفاق را بپیمایی
علاء دولت، خوارزمشاه عالی رأی
که برد هیبت رایش ز دهر خود رایی
خدایگانی، کندر مصاف هیبت اوست
هزار لشکر آراسته بتنهایی
ضیای طلعت فرخندهٔ مبارک او
شدست دیدهٔ اقبال را چو بینایی
خدایگانا، چونانکه کهربا که را
ز پشت اسب عدو را بنیزه بربایی
اگر نه عاشق فتحست خنجر تو چرا
رخش ز خون چو رخ عاشقان بیالایی؟
چنان‌که خسرو سیارگان ز خیل نجوم
ز خسروان جهان تو بجاه والایی
بقدر صاحب چرخ هزار خورشیدی
بجود ناسخ موج هزار دریایی
بدست جود دفین زمین همی ‌پاشی
بپای قدر جبین فلک همی سایی
برزم جز همه اخبار فتح ننیوشی
برزم جز همه آثار فتح ننمایی
همه منافق سوزی و ملت افروزی
همه مخالف کاهی و دولت افزایی
بروز مکرمت اقبال عمر احبابی
بروز معرکه آشوب جان اعدایی
هر آن عدو که چو سرو سهی بر آرد سر
بسان سرو مسطح سرش بپیرایی
بصیقل خرد صافی و دل روشن
ز روی آینه ملک زنگ بزدایی
همه سعادت ملک و فروغ دین از تست
که مشتری اثر و آفتاب سیمایی
بطوع مسند شاهی ترا مهیا شد
کراست مسند شاهی بدین مهیایی ؟
همیشه بادی بر جای ، زانکه شرع رسول
بود منزه ز آفات، تا تو بر جایی
مبادا هیچ پریشانیی بمجلس تو
مگر ز طرهٔ مه پیکران یغمایی
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۱۰ - خطاب به ملک اتسز
خسروا، از کمال دانایی
روی دولت همی بیارایی
گاه مال زمین همی ‌بخشی
گاه فرق فلک همی سایی
حرب جویان نهان شوند از بیم
چون تو از حربگه پدید آیی
پای فتنه تویی که بربندی
بند گردون تویی که بگشایی
شکنی روز کین بیک حمله
صد مصاف عدو بتنهایی
در جهان بر همه گنهکاران
بتجاوز همی ببخشایی
داند ایزد که هست خاک درت
نزد من بنده همچو بینایی
شغل من نیست بر در تو مگر
وصف گویی و مدح آرایی
خود نکردم گنه و گر کردم
از سر ابلهی و خود رایی
هیچ از آنجا که لطف سیرت تست
هست ممکن که عفو فرمایی؟
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۱۱ - در مدح اتسز
گر هیچ گونه حال دل من بدانییی
تنها مرا بکلبهٔ احزان نمانییی
از من بقهر صورت وصلت نپوشیبی
بر من بجور سورهٔ حجرت نخوانییی
چون آفتاب کم روییی از من و مرا
مانند سایه در طلبت کم دوانییی
جستم ترا بخون دل و از تو کس نداد
جز در میان خون دل من نشانییی
بردم گمانییی که وفادارایی کنی
هرگز دروغ تر نبود زین گمانییی
چندان که می توانی بد می کنی بمن
ور خواهییی که کم کنییی هم توانییی
من کی بتن نمونهٔ نالی نوانمی ؟
گر نه بقد قرینهٔ سرو رانییی
گر من ترا که چنانکه جهان را بجویمی
از من بر آن صفت که جهانی جهانییی
گر چون سگان بگرد در تو بگردمی
از در مرا ، چنان که سگان را ، برانییی
شخص مرا ذلیل بدین سان نداریی
گر عز من بمجلس خسرو بدانییی
خوارزمشاه ، اتسز غازی ، که هر زمان
از رأی پیر اوست جهان را جوانییی
آن خسرو یگانه ، که اندر کمال مجد
او را ز خسروان جهان نیست ثانییی
ارباب شرع و اهل هدی را بعهد او
نا یافته نماند امان و امانییی
هر ساعت از سرایر نصرة زمانه را
کرده زبان نصرة او ترجمانییی
چرخی ، که او مدیر همه چرخ ها شدست
با امر نافذش نکند هم عنانییی
نی کوه را چو حزم متینش متانتی
نی باد را چو عزم روانش روانییی
رأیش چنان حجاب زهر کار بر گرفت
کز وی نهان نماند فلک را نهانییی
شاها ، تویی قرینی و هرگز بهیچ قرن
کس را نبود مثل تو صاحب قرانییی
ننموده دهر مثل تو در هر معالییی
ناورده چرخ شبه تو در هر معانییی
تیغ تو کرده هر نفسی وحش و طیر را
از شخص دشمنان هدی میزبانییی
بس خان شده ز قهر تو بی جان و یافته
بی جانی از قبول تو هر لحظه جانییی
شاها ، هنروری تو ، که هست از مکارمت
هر ساعتی بر اهل هنر مهربانییی
ابنای فضل می گذرانند سخت خوش
در سایهٔ عنایت تو زندگانییی
حلمت سبک شمارد اگر چند آورند
هر لحظه ای بصدر رفیعت گرانییی
تا در جهان کمال نیابد ز مینییی
الا بیمن تربیت آسمانییی
بادی تو شادمان و مبادا بهیچ وقت
از عمر بدسگال ترا شادمانانییی
آخرترین مباد ز تو هیچ باغییی
والا ترین مباد ز تو هیچ فانییی
رشیدالدین وطواط : ترجیعات
شمارهٔ ۱ - در مدح شهاب الدوله سبکتگین
سوسن شکفته بر رخ چون ارغوان تست
آهن نهفته در بر چون پرنیان تست
تیری بغمزگان و کمانی بابروان
دلهای خلق خستهٔ تیر و کمان تست
هستی بلای جان همه عاشقان و لیک
سوگند عاشقان زمانه بجان تست
درست در دهانت و تیمار تو نهاد
در دیدهٔ من آن چه که اندر دهان تست
هر روز بامداد ببزم امیر در
تازه گلی ز چهرهٔ چون ارغوان تست
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
جانا ، عنان دل بهوای تو داده ایم
سر بر خط اشارت عشقت نهاده ایم
بر جان ز خیل مهر تو صفها کشیده ایم
در دل بکوی عشق تو درها گشاده ایم
تا زاده ایم جفت هوای تو بوده ایم
گویا که از برای هوای تو زاده ایم
از سرد گفتن تو شود سوز ما فزون
بنگر که درغم تو چه گرم او فتاده ایم ؟
تو خوش نشسته ، ما بتظلم ز هجر تو
در بارگاه عمدهٔ ملک ایستاده ایم
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
نصرة قوی برایت و رأی رفیع اوست
گردون فراز گنبد گردان مطیع اوست
آسایش زمانه و آرایش زمین
از سیرت حمید و رسم رفیع اوست
سجده گه اکابر و بوسه گه کرام
ایوان بر کشیده و قصر منیع اوست
اندر زمین درنگ ز حزم متین اوست
وندر فلک شتاب زغزم سریع اوست
عدلش چهار فصل جهان را بود ربیع
تازه گل امانی و امن از ربیع اوست
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
افروختست ملک بنور جمال او
و افراختست شرع بسعی جلال او
سیراب شد درخت امید جهانیان
از صوب اصطناع وز فیض نوال او
اقبال بوسه داده کف نیک خواه او
و ادبار خسته کرده دل بدسگال او
بی بهره مانده مال ز انصاف او و لیک
با بهره اند زایر و سایر ز مال او
نه ایزدست ، لیک چو ایزد نیافتند
ارباب عقل در همه دانش همان او
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
فخر معالی ، آنکه سپهر مفاخرست
کان مناقبست و مکان مآثرست
قدرش ز روی رفعت گردون اعظمست
دستش بوقت بسطت دریای زاخرست
اخلاق او یکایک چون مشک اذفرست
و الفاظ او سراسر چون در فاخرست
ذات شریف او ز همه منقبت بریست
شخص کریم او ز همه عیب طاهرست
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
گردا، مساعی تو بعالم سمر شدست
نام تو در بسیط جهان مشتهر شدست
تا غایت کمان ، که در ذات عالمست
در جنب ذات کامل تو مختصر شدست
از آتش مهابت تیغ چو آب تو
چون دود جان دشمن دین پر شرر شدست
تو ساکنی بشهر بخارا و از سخات
اندر بلاد مشرق و مغرب خبر شدست
در روضهٔ جلال تو رضوان دیگری
وز فر تو بخارا خلد دگر شدست
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
آنی که کعبهٔ فضلا بارگاه تست
از حادثات شرع نبی در پناه تست
هم آفتاب چرخ هنر نور طبع تست
هم توتیای چشم ظفر گرد راه تست
قادرتری ز گردون بر قهر دشمنان
و افزون تر از کواکب گردون سپاه تست
افلاک پست گردد آنجا که قدر تست
و آفاق تنگ باشد آنجا که جاه تست
جان و دلش ز تیر بد چرخ ایمنست
آن کس که او بجان و بدل نیک خواه تست
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
من بنده را لقای تو عین سعادتست
بوسیدن بساط تو اصل سیادتست
گویم بنظم و نثر دعا و ثنای تو
وندر ضمیر از آنچه بگویم زیادتست
چونانکه هست عادت تو نشر مکرمات
نشر مدایح تو مرا نیز عادتست
از مهر خاندان تو مهریست بر دلم
وین نیست تازه ، بلکه زعهد ولادتست
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
ای پست گشته خصم تو ، نامت بلند باد
بدخواه تو بدست بلا مستمند باد
از حادثات عالم و از نایبات چرخ
جان مخالفان تو اندر گزند باد
از صورت سهیلت طرف ستام باد
وز پیکر هلالت نعل سمند باد
ای تو گرفته دردم حاجات دست خلق
از دست غصه پای حسودت ببند باد
ارباب عقل را بصف کارزار در
آثار دستبرد تو تا حشر پند باد
عالی شهاب دولت والا سبکتگین
در خاتم معالی کردار او نگین
رشیدالدین وطواط : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - در مدح شروانشاه فخرالدین ابوالهیجا منوچهر بن افریدون
طلعت تو آفتاب دیگرست
زلف مشکینت سحاب دیگرست
یار مشکین زلفی و هر لحظه ات
با من مسکین عتاب دیگرست
از سر زلف بتابت هر نفس
در دل عشاق تاب دیگرست
وعدهٔ تو در بیابان امید
وصل جویان را سراب دیگرست
کس نیاید وصل تو ، کز هر طرف
پیش وصل تو حجاب دیگرست
در دلم آتش مزن ، کاکنون مرا
پیش شاه شرق آب دیگرست
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
ای بطلعت همچو ماه آسمان
از تو روشن هم زمین و هم زمان
همچو ماه آسمانی و ز غمت
من نمی دانم زمین از آسمان
از برای کشتن من گشته اند
غمزه و ابروی تو تیر و کمان
هست چشم و گردن آهو ترا
لاجرم چون آهویی از من رمان
روی تو از روشنی همچو یقین
حال من در تیرگی همچو گمان
هر چه با فرزانگان گردون کند
تو کنی با بیدلان خود همان
جز جوار شاه عالم کی بود
بیدلان را از جفای چرخ امان؟
فخر دین ، شروانشه عالم که ، هست
عدل او در کشور دین قهرمان
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
ای شده با عزم تو مقرون ظفر
همت تو کرده از گردون گذر
نامه و نام ترا عالی محل
رایت و رأی ترا میمون اثر
با جلال تو بود گردون زمین
با نوال تو بود جیحون شمر
کی شود از امر تو یکسو قضا ؟
کی رود از حکم تو بیرون قدر ؟
پیش دست تو ندارد وقت جود
صدهزاران نعمت قارون خطر
در مضا عزم شریفت چون قضا
در ضیا رأی رفیعت چون قمر
از بنان تو شده پیدا کرم
وز بیان تو شده مضمون هنر
چرخ می گوید: نیارم تا بحشر
چون منوچهر شه افریدون دگر
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
ای مزین از فعال تو رسوم
وی مبین از مثال تو علوم
در خواطر از ثنای تو نقوش
بر دفاتر از عطای تو رقوم
یمن اطراف تو تا حد یمن
حسن آثار تو تا اکناف روم
در وحل مانده ز صف تو اسود
در خجل مانده ز کف تو غیوم
از وفاق تو نزاید جز طرب
وز نفاق تو نیابد جز هموم
کر گارت عاصمی گشته قوی
روزگارت خادمی گشته خدوم
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
سیرت تو هست عین سروری
صورت تو هست محض صفدری
مملکت چون جسم و تو چون دیده ای
محمدت چون بحر و تو چون گوهری
در علو قدر و در کنه شرف
بر ملوک مشرق و مغرب سری
تو همه بیخ مضرت بر کنی
تو همه فرش مسرت گستری
بر ولی همچون نسیم جنتی
بر عدو همچون سموم محشری
خیر و شر جمله گیتی پیش تست
پس تو زین معنی سپهر دیگری
جز حدیث حرب و کوشش نشنوی
جز طریق جود و بخشش نسپری
یک تنی در مسند دولت ولیک
چون شوی در معرکه صد لشکری
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروان شاه باد
ای مکارم را یمینت رهنما
وی اکابر را بصدرت التجا
چون تو ناورده ستاره شهریار
چون تو نادیده زمانه پادشا
آسمان از قصر تو گیرد علو
آفتاب از رأی تو گیرد ضیا
قصرک المیمون عالی جنة
مستقر را للا نامی و العلا
مثل تو در دورهٔ آدم کدام ؟
شبه تو عرصهٔ عالم کجا
راس اهل الفضل فی اقدامه
صانک الرحمن من فوق الردا
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
ای ز دولت دست جاهت را سوار
هیچ میدان چون تو نادیده سوار
عدل تو بفزود زینت ملک را
زینت ساعد بیفزاید سوار
حزم تو چون خاک و عزم تو چو باد
لطف تو چون باد و عنف تو چو نار
حاسدان را دل ز رشک ملک تو
پر شده از قطره های خون چو نار
همچو بحری در مقام مکرمت
همچو شیری از مضیق کارزار
دشمن دین و عدوی شرع را
گشته از تیغ و سنانت کارزار
در بسیط مشرق و مغرب تویی
پادشاه تاج بخش و تاجدار
تاجداری و ز خلاف تو شدند
قاصدان دولت تو تاج دار
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
تاج فرشست از تو بر فرق هدی
هست دنیا خاک پایت را فدی
ملک و دین را ، کافتخار هر دویی
یک ملک چون تو نبوده در هدی
فیض بحر از جود تو زاید ، چنانک
نظم ملک از عدل تو زاید همی
ای تو سید گشته از روی شرف
بر سلاطین جهان وقت سری
هست مغرب را باسمت افتخار
هست مشرق را برسمت اقتدی
خصم شروان از تو بر نطع هلاک
همچو شاهست او فتاده در عری
ای ابو الهیجا ، تویی و تخت ملک
چون فریدون از جلال و از علی
تو نصیر حقی و داری بحق
از امیرالمؤمنین عهد اللوی
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
آفتاب از روی تو بر دست تاب
خود ازین رویست فخر آفتاب
در سحاب از جود تو آمد اثر
زان بود خیرات عالم در سحاب
زور و تاب خسروان سهم تو بود
پیش سهم تو که آرد زور و تاب
صاب گردد از رفاق تو چو شهد
شهد گردد از خلاف تو چو صاب
در عذابند از کفت اعدای دین
کی سزند اعدای دین جز در عذاب
آب لطف از رقت خلق تو یافت
زان شدست اصل حیات خلق آب
خواب شمشیر تو بر دست از عدو
فتنه را کردست عدلت مست خواب
اضطراب افگنده تو در ملک خصم
باد فارغ ملک تو از اضطراب
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد
بخت در پیمان شروانشاه باد
تخت در ایوان شروانشاه باد
عرصه گاه لشکر فتح و ظفر
عرصهٔ میدان شروانشاه باد
هر کجا اعدای دینرا غرقه ایست
غرقهٔ توفان شروانشاه باد
خلق عالم ، عالم و جاهل همه
تابع فرمان شروانشاه باد
هر که در چین و ختن بربالشست
بندهٔ دربان شروانشاه باد
در زیادت از تو ملک و آسمه
ملک بی نقصان شروانشاه باد
رحمت ایزد، که روح روح اوست
بر تن و بر جان شروانشاه باد
آسمان بر کام شروانشاه باد
تا قیامت نام شروانشاه باد